جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

اینجا مشهد، جشنواره داستان‌های ایرانی

اینجا مشهد، جشنواره داستان‌های ایرانی. اینجا تهران، تا پیچ‌شمیران پیاده راهی نیست.
.
برای آگاهی از راپورت تصویری ما، خیلی آهسته نشان‌نمای موس‌تان را اینجا بمالید.
.
برای دیدن راپورت تادانه موس‌تان را اینجا بمالید.

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

وارونه‌ها

وارونه‌ها، مجموعه طرح‌های متفاوت توکا نیستانی است در اجرا و نگاه.
به ورطه درافکندن انسان و اسب و این دو را گاهی با هم گلاویز کردن و گاه برابر پنداشتن‌شان، نخستین گمان من از دیدن تابلوها بود. ورطه‌ای که نوعی بی‌اطمینانی و ناایستایی را تداعی می‌کند. من بیننده با مرور مسیر پر فراز و فرودی که پدرانم طی کرده‌اند تا به امروز برسم و حوادث و تاریخی را که از سر گذرانده‌ام و گذرانده‌اند تا تاریخ امروز من و این مرز و بوم شود، وقتی در برابر طرح‌های وارونه‌ی توکا نیستانی می‌ایستم، احساس تماشا کردن خود را در آینه دارم.

این وارونگی، چیز غریبی نیست. اتفاقی است که در سیاست ما، اقتصاد ما، فرهنگ ما روی داده است. وارونگی‌ای است که با آن از خواب بیدار می‌شویم. با آن از خانه بیرون می‌زنیم. سوار تاکسی و مترو می‌شویم. و روز خود را با همین وارونگی در کنار فوج فوج آدم‌های وارونه‌ی دیگر می‌گذرانیم. این وارونگی، شاعرانگی انسان امروزی نیست، دگردیسی طبیعی اوست که به هر سازی رقصیده و چرخیده، حالا چرخانده، یک دور کامل زده و باز منتظر ساز دیگر و قر دیگر است. این وارونگی از سرخوشی‌اش و تلو تلو خوردن‌های پس از مستی‌اش نیست، از دلقک‌شدن و مسخره‌بازی‌اش است در سیرکی که گرداننده‌اش غیر از این نمی‌خواهد. این وارونگی وانهادگی انسانی نیست، وادادگی آدمی است. وادادن اوست به ترسش از انتخاب. ترسی که تقدیر می‌نامدش.
وارونگی جز حاصل روزمرگی نیست. چهره‌هایی را می‌بینی در این طرح‌ها که بی‌تفاوتند. که لبخندی ندارند که بدانی شادند از این چرخیدن. که گره‌ای به ابرویشان نیست که بدانی دلخورند از این تغییر. وارونگی روزمرگی انسان‌هایی‌ست که ذاتا این طور به دنیا می‌آیند و همان طور ادامه می‌دهند؛ حالا هم که وارونه آمده‌اند وارونه می‌زیند.

(طرح عجیبی که بی‌نهایت دوستش می‌دارم)

وارونگی‌های این آدم‌ها حاصل تفکر فلسفی‌شان نیست که به یاسی منتج شده باشد تا حاصلش این وارونگی باشد. وارونگی‌ها اضطراب است. دلهره است. تردیدی است که تو در برابرش قرار می‌گیری. دور و برت را زیرچشمی نگاه می‌کنی تا کسی تو را نپاید. بعد خودت را از بالا تا پایین برانداز می‌کنی. از این ور به آن ور. دست‌هایت را می‌گذاری کف زمین تا مطمئن شوی وارونه نیستی. تا مطمئن شوی این مرگ تا ابد برای همسایه است که خوب است. که به هر نوع عوامیت و وادادگی، واکسینه هستی. دست‌هایت هنوز روی زمین است. زانوهایت خم شده، کمرت تا شده، سرت را آورده‌ای پایین، کمی مکث می‌کنی و نگاهی به دور و برت می‌اندازی. آدم‌ها را می‌بینی که روی دست‌هایشان در هوا ایستاده‌اند. خیالت راحت می‌شود که درست ایستاده‌ای. که تو وارونه نیستی. دیگران، آن عوام که دستشان می‌اندازی، وارونه‌اند. کمی خودت را جمع و جور می‌کنی. تا می‌شوی. کمی خم‌تر. چرخی می‌زنی. یک قل کوچک می‌خوری. وارونه می‌شوی. وارونه می‌مانی. وارونه‌تر از هر وارونه‌ای. همین. و تمام.


(یک قل کوچک می‌خوری. وارونه می‌شوی. وارونه می‌مانی. وارونه‌تر از هر وارونه‌ای. همین. و تمام)




(تصویری از توکا نیستانی که پس از هزاران هزار سال بر دیواره‌های کافه‌غاری در تهران کشف می‌شود)

اگر تصویری از ما بر دیوار غاری بود و سالیان سال می‌گذشت، از آن چه می‌ماند؟ وارونه بود؟

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

دعوت‌نامه

بدین وسیله از شما دعوت می‌شود به صرف یک فنجان چای یا قهوه به یکی از کافه‌ها، یا نیمکت کهنه و ساده‌ی یک پارک، مرا مهمان کنید

.

این دعوت‌نامه جنبه رسمی دارد
رونوشت برای وزیر ارشاد، اداره ممیزی اداره کتاب، برادران نهاجا، نزاجا، منکرات خیابان وزرا، و دیگر برادران و عزیزانی که به صورت شبانه‌روزی و با تمام نیرو برای جلوگیری از ترویج بی‌ناموسی، بی‌حجابی، بی‌بند و باری و بی‌ادبی در سطح و عمق کشور زحمت می‌کشند ارسال شود، تا به صورت گسترده نیروهای خود را به تمام کافه‌ها و پیرامون تمام نیمکت‌های پارک‌های ایران، اعزام کنند، تا بحمدالله اقدام لازم و شایسته به عمل آید که فعل و عمل قبیح دوست‌داشتن به انجام نرسد

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

سروش‌خوون نیستم!؟ یا یکی برای من قنداب، سفیداب بیاره

این توضیح را ضروری می‌بینم؛
مثل اینکه این نوشته‌ی اخیر من یک سری سوءتفاهم ایجاد کرده است. یکی دوتا از دوست‌های محترم، یکی دوتا از این ور و آن ور خبر رسانده‌اند که در این نوشته‌ی طنز، خیلی توهین به جماعت خانم‌ها و دختران شده است! به جان همه‌ی دخترهای عالم، که جانم را حاضرم در راه آن‌ها از دست بدهم!، این یک مطلب طنز است. یک شوخی است. یعنی فقط این امت ما توقع دارند، به غیر خودشان بخندند؟! یعنی چون اصلاح‌طلبید فقط خوشتان می‌آید پنبه محافظه‌کارها را بزنید؟ چون استقلالی هستید باید خیلی چیزها را به پرسپولیس حواله‌ی غیرنقدی کنید؟! چون دختر هستید فقط باید پسرها، چون زن هستید فقط باید مردها، سوژه‌ی خنده و سوژه‌ی طنز شما باشند؟!
شما را به خدا سخت نگیرید. شما را به خدا دست بردارید. شما را به خدا آستانه‌ی تحملتان را کمی بالا ببرید. من نمی‌دانم این شخصیت ایرانی‌ها (انواع و اقسام ایرانی را می‌گویم. هر چه بنویسی یک نفر هست که بهش بربخورد و دردش بیاید.) شخصیت‌شان چیست که این قدر راحت می‌شود با یک طنز خرابش کرد و به آن توهین کرد. به قول دکتر شریعتی؛ ایمان، مثل وضو نیست که با یک بی‌احتیاطی از بین برود! بابا جان، خانوم جان! پسر جان! دختر جان! مردم عادی و سیاستمداران عزیز! انواع و اقسام قومیت‌ها و نژادهای محترم بشری، مخصوصا ایرانی!، واقعا شخصیت و شان و جایگاه شما مثل وضو است که با یک بی‌احتیاطی از بین می‌رود!؟
.................................................................................................
برای این که ببینید باقی دنیا، آن هم در تلویزیون چطور نقطه‌ی احتراق غیرتشان بالاتر از ایرانی‌هاست این شوخی را که با شخص اول کشورشان کرده‌اند نگاه کنید وبعد بیایید طنزنویس‌های مملکت خودتان را حلوا حلوا کنید. ان‌شاءالله. و من الله توفیق
.................................................................................................
عجیبه. خیلی. راستش انگشت به دهان همین طور حیران و هاج و واج نشسته‌ام پشت مانیتور. واقعا نمی‌دانم هدف حضرتش از خلق این موجود چه بود!؟ و البته بشر که تا به حال و هنوز که هنوز در درک علت خلق خود عاجز مانده و گاه خود را مرکز جهانیان تصور کرده است و گاه خود را چنان فنا پنداشته، و هستی خود را در برابر هستی آفرینش، چنان کم دانسته، از خود سخنی به میان نیاورده و به جای "من" از "او" سخن گفته است. حالا با تمام این اوصاف و این وصف که فلاسفه و عرفا و من، که همه متفق‌القول و عاجز بر درک آنچه پیشتر در سخن آمد مانده‌ایم، و علاوه بر آن و هنوز که هنوز فلاسفه و من و دیگر عرفا، ره به جایی نبردیم و نخواهیم برد، که زن برای چه خلق شد. حالا خداییش زن هیچی، می‌شود مغلطه کرده و نکرده، اهم علل حضور و وجودش را به رشته تحریر درآورد! اما بینی‌بین‌الله (که متن‌مان عربی‌اش برود بالا که ما هم مثل فلاسفه قرون سه و چهار و پنج بر گسترش زبان عربی کمک کرده باشیم!) بله، بینی‌بین‌الله آفرینش زن که هیچی، حضرتش برای چه دخترجماعت را خلق کرد؟ خدا می‌داند
حالا یکی نیست دخالت در کار و امور و تولیدات و سیاست آفرنیش بکند و عارض شود و بپرسد که دختر خلق کردی، عیبی ندارد! ما این نقصان آفرینش را زیرسبیلی در می‌کنیم (اگر سبیل این فیلسوف نگارنده را دیده باشید به حتم می‌دانید که از زیر سبیلش تمام نقصان خلقت و امت و ملت و به قول ترک‌ها هاموزاد را می‌توان در کرد!) خلاصه یکی نیست بپرسد دختر آفریدی، عیبی ندارد. آخر چرا گذاشتی دانشجو بشود؟ آن هم مدعی؟ فکرش را بکنید! دانشجو! مدعی! و آن هم دختر!؟ هیهات! عرب نبیند و کافر نشنود! وامصیبتا! دخنر؟ مدعی؟ دانشجو؟
طرح بحث
که چه؟ این اطناب و روده‌درازی از برای چه و که چه؟
ذکر مثال
تصور بفرمایید در روز مبارک دانشجو، در این دنیای مجازی اینترنت، از نشان‌های مقالات و گفتارهای دکتر عبدالکریم سروش، که در باب فلسفه، عرفان، عشق، عقل، خردورزی و از این دست مفاهیم بسیار سخن رانده است، نشانی به دست آمده باشد و نشانی‌اش را (لینکش را) طبق روال که شادی‌ام را با دیگران تقسیم می‌کنم -البته در تقسیم شادی حضور خاله سارا* خیلی دخیل است!- در یاهومسنجرم سند تو آل کرده باشم
یعنی به فارسی؛ برای همه فرستاده باشم یا به عربی ؛ انا ارسل لینک فی امت آن‌لاینا مزیدا الی هوخشتره فیه یاهو سیصد و شصتا کثیرا، یاهوسیصد و شصتی عظیما
ادامه ذکر مثال
تا اینجا مشکلی نیست
مشکل از آنجا شروع می‌شود که یک دختر؟ دانشجو؟ مدعی؟ که منتها علیه فلک را شکافته است ادعایش و دندان موشی کوکش زده است، آف لاینا (این هم عربی است! یعنی به صورت آف‌لاین!) پیغام بگذارد که من سروش‌خوان نیستم! هیهات! یکی بیاید مرا بگیرد. یکی بدود برود قنداب سفیداب (بعداش می‌خواهم بروم حمام!) بیاورد. بابا من پس افتادم. مبهوت شدم از این عمق. لامصب عمق دانشجوهای ما هم عمق هسته‌ای شده است! اصلا قابل اندازه‌گیری نیست. پوز فلسفه و دانش غرب را یک بار دیگر به خاک مالیدیم. آقا یکی بیاید این دانشمندها و مخترعین جوان را یک جا سیو** کند نه اصلا سیواز*** کند چندتا آن هم در چندجا ! حیف است این‌ها را از دست بدهیم. ایران به این معادن هسته‌ای، که البته فقط سوختشان هسته‌ای‌ ست، نیاز مبرم دارد
طرح مساله
در جواب دختری دانشجو و غیره (که شرحش به تفصیل و تطویل!) رفت که می‌گوید: من سروش‌خوون نیستم چه باید گفت!؟
جواب
نه باید گذاشت نه برداشت و پاسخ داد؛
اتفاقا دکتر سروش هم وبلاگ تو را نمی‌خواند!؟
.........
حالا شیطان رفته تو جلدم، می‌گوید نشانی وبلاگ این دختر را برایتان بگذارم
حالا یک رسالت بر دوش هر اهل کتاب و اهل نظری است که برود به دکتر سروش بگوید، یک نفر (که دیگر از ذکر مشخصاتش خسته شدم) سروش‌خوان نیست! دقت کنید سروش‌خوان نیست!؟
........
حالا یک نفر بیاید بگوید از سروش چقدر گرفته‌ام که این‌طور سنگش را به سینه می‌زنم؟
راستش بده بستانی در کار نیست،خیلی ساده است، شما هم کتاب‌هایش را یک نگاهی بیندازید؛ گیرم متداول‌ترین و محبوب‌ترین کتابش را بخوانید: قمار عاشقانه. اگر سنگش را به سینه نزدید با سنگ شیشه‌ی خانه مرا بشکنید
.......
پی‌نوشت
Khaleh Sara! = *
save = **
save as ... = ***

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

داستان کوتاهی که نخواندنش تا ابد طول می‌کشد

فکر می‌کردم دوستم داری. فکر می‌کردم در قصه‌ی تو نقش اول هستم. بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمی‌شوم اما حضورم ملموس است. حالا می‌بینم هزارتا شخصیت دارد این قصه‌ی تو. حالا، دردش همینجاست، می‌بینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست. حالا فکر می‌کنم اگر قصه‌ی تو، کتابی بود مثل یکی از آن کتاب‌های مفصلی که مخابرات چاپ می‌کند، و نام همه در آن است، باز هم نام همه در آن بود و نام من نبود. فکر می‌کنم نام همه در گوشی تلفن همراه تو هست. نام همه. و من هر بار که به تو زنگ زده‌ام، تو سریع مرا شناخته‌ای. چون شماره‌ای را دیده‌ای و این تنها شماره‌ی عالم است که نام صاحبش را در حافظه‌ی گوشی‌ات ثبت نکرده‌ای و نمی‌شناسی‌اش؛ نام مرا. شماره‌ی مرا. حالا فکر می‌کنم حضورم مکمل نقش تو نیست. فکر می‌کنم حضور هر یک از ما، نافی حضور که هیچی، نافی وجود دیگری است. مطمئنم اگر در قصه‌ای ببینم نام مرا کنار نام تو قرار داده‌اند، با یک فانتزی احمقانه روبریم. نه، راستش مطئن می‌شوم که من مرده‌ام. رفته‌ام. و این یک جریان سیال ذهنی مالیخولیایی است که خواسته عناصری را که هرگز در کنار هم جانمی‌گیرند، کنار هم جا داده باشد. جمع اضدادی که قدیم‌ترها می‌گفتند. جمع من و تو. که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمی‌شود. حالا فکر می‌کنم دوتا قصه‌ی جدا هستیم. تو رمانی که خواندنت تا ابد طول می‌کشد، من داستان کوتاه کوتاهی که نخواندم تا ابد طول کشیده است

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶