پیراهنش فقط دو دکمه داشت
برای مرگ
چه تفاوت داشت
که پیراهنش انبوه از دکمه باشد
چنان غرق بود که دعوت ما را به شام نشنید
طلب صبحانه کرد
شب بود
نمیدانست که شب است
(احمدرضا احمدی)
مادر مادرم ذوق شاعرانه داشت، ترانههای عامیانهی بسیار از بر داشت. مادر پدرم شاهدهای فراوان میآورد از شعر و حکایتهای تهرانی، مثل پدربزرگ و البته کمتر از آن. پدربزرگ مکتب رفته بود، روایت دیگری داشت از شعرهای حافظ و مولوی و سعدی. روایت خاص خودش بود. صد سال بود که از مکتب رفتنش گذشته بود.
یکی یکی کتابشان را بستند و خواندند قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. با رفتن آخرین مادربزرگ، قصهی مادربزرگهای من هم تمام شد، در آخر قصه گفت بالا رفتیم ماست بود قصهی ما راست بود پایین اومدیم دوغ بود قصهی ما دروغ بود.
در خبرها آوردیم در مراسم خاکسپاری جمعهی خرداد هشتاد و هفت، آخرین گنجینهی شخصی متلها و شعرهای تهرانی را به دست خاک سپردیم.
جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷
طنز را جدی بگیرید لطفا
- من در دورهی تندخوانی شرکت کردم و «جنگ و صلح» را در بیست دقیقه خواندم؛ یکچیزی راجعبه روسیه بود!
- روشنفکران مثل مافیا هستند. فقط همدیگر را میکشند.
- من به ساعت طلای جیبیام خیلی مینازم؛ پدربزرگم آن را در بستر مرگ، به من فروخته است.
- وقتی آدمرباها من را ربودند والدینم بلافاصله دست به کار شدند و اتاقم را اجاره دادند.
- به دلایلی آنقدر که در فرانسه از من قدردانی میشود در وطنم نمیشود؛ حتما در فرانسه زیرنویسهایی که برای فیلمهایم میگذارند محشر است!
...
این چند جمله را یکی از رفقا از قول "وودی آلن" تعریف کرد. طنزهایش را همیشه دوست داشتهام. خاصیت طنز وودی آلنی این است که طنز هر چند در ظاهر اتفاق میافتد اما لایهی عمیقتری هم دارد. یعنی یکبار ساختار معنایی طنزش ما را غافلگیر میکند و سپس مبهوت رندی او در بازی گرفتن مفاهیم و یا طرح سوالات کاملا جدی که در نظر به هیچ وجه جدی نیستند میشویم. این شکل طنز را در ادبیات فارسی کم داریم. البته نمونههای خوبی از عبید زاکانی در دست داریم. مثلا این یکی؛
- قزوینی از بغداد میآمد. او را پرسیدند آنجا چه میکردی؟ گفت: عرق!
ساختار محکم، مفهوم پنهان و بیشتر از همه رندی و متلکپرانی محترم و کنایهآمیز عبید، این طنز را در جایگاه والاتری از طنز قرار میدهد. یا این طنز از ابراهیم نبوی؛
- آنها برای شرفشان میجنگیدند. بعد از جنگ یک قبرستان بزرگ ماند و مقدار زیادی شرف.
برای رمزگشایی این جمله، باید آن را کلمه به کلمه بخوانید. هر مفهومی که در هر مرحله از آن به دست بیاورید لبخند تلخی را گوشهی لبتان مینشاند.
حافظ نیز در دیوانش، سراسر و واژه به واژه، هوشمندانه و رندانه، عالم و مافیها و دین و ریا را با زبان طنز خاص خویش به بوتهی نقد میکشد، و چه خوش مینشیند و عمر مدام مییابد، بازیپردازیاش با مفاهیم عمیق و خط قرمزهای دینی و عرفی، وقتی لباس صناعت ادبی بر تن آن میکند؛
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
که به قول عبدالکریم سروش، هفتصد سال از این عمر این شعر میگذرد و هنوز که هنوز اهل نظر و اهل ادب، در خواندنش به توافق نرسیدهاند!
که هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک، خطا، پوشش باد
در نظر گرفته شده است. و هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک ِ خطاپوشش، باد
این هوشمندی در چیدمان و مهندسی شعر مختص حافظ بوده است و بس. تخصصی که در این زمانه به شدت کمبودش حس میشود.
***
متاسفانه بعد از رونق گرفتن کار و بار مطبوعات از مشروطه به این سو، دامنهی طنزنویسی به شوخی با گرانی و اقتصاد و شوخی با سخن مسوولین و... محدود شد. طنزی که با یک خبر به دنیا میآید با سوختن یک خبر میسوزد و با از خاطر رفتن آن خبر، از خاطر میرود و محو میشود. در این سالهای دراز جز مواردی انگشتشمار تلاشی در جدی گرفتن طنز از سوی اهل قلم صورت نگرفت. فقر ادبی ما در زمینهی داستاننویسی و رماننویسی که رویکرد طنز داشته باشند و یا قلم طنز نویسنده مهمترین شاخصهی آن تلقی شود، موضوع جدی ادبیات ماست. این فقر ادبی در طول این سالها گسترش یافته و امروزه به راحتی در فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی هم مشهود است. فقری که تنها و تنها با ترجمه سعی به پر کردن جای خالی آن میشود. میخواهم از شما یک خواهش در گوشی کنم؛ طنز را جدی بگیرید. لطفا.
- روشنفکران مثل مافیا هستند. فقط همدیگر را میکشند.
- من به ساعت طلای جیبیام خیلی مینازم؛ پدربزرگم آن را در بستر مرگ، به من فروخته است.
- وقتی آدمرباها من را ربودند والدینم بلافاصله دست به کار شدند و اتاقم را اجاره دادند.
- به دلایلی آنقدر که در فرانسه از من قدردانی میشود در وطنم نمیشود؛ حتما در فرانسه زیرنویسهایی که برای فیلمهایم میگذارند محشر است!
...
این چند جمله را یکی از رفقا از قول "وودی آلن" تعریف کرد. طنزهایش را همیشه دوست داشتهام. خاصیت طنز وودی آلنی این است که طنز هر چند در ظاهر اتفاق میافتد اما لایهی عمیقتری هم دارد. یعنی یکبار ساختار معنایی طنزش ما را غافلگیر میکند و سپس مبهوت رندی او در بازی گرفتن مفاهیم و یا طرح سوالات کاملا جدی که در نظر به هیچ وجه جدی نیستند میشویم. این شکل طنز را در ادبیات فارسی کم داریم. البته نمونههای خوبی از عبید زاکانی در دست داریم. مثلا این یکی؛
- قزوینی از بغداد میآمد. او را پرسیدند آنجا چه میکردی؟ گفت: عرق!
ساختار محکم، مفهوم پنهان و بیشتر از همه رندی و متلکپرانی محترم و کنایهآمیز عبید، این طنز را در جایگاه والاتری از طنز قرار میدهد. یا این طنز از ابراهیم نبوی؛
- آنها برای شرفشان میجنگیدند. بعد از جنگ یک قبرستان بزرگ ماند و مقدار زیادی شرف.
برای رمزگشایی این جمله، باید آن را کلمه به کلمه بخوانید. هر مفهومی که در هر مرحله از آن به دست بیاورید لبخند تلخی را گوشهی لبتان مینشاند.
حافظ نیز در دیوانش، سراسر و واژه به واژه، هوشمندانه و رندانه، عالم و مافیها و دین و ریا را با زبان طنز خاص خویش به بوتهی نقد میکشد، و چه خوش مینشیند و عمر مدام مییابد، بازیپردازیاش با مفاهیم عمیق و خط قرمزهای دینی و عرفی، وقتی لباس صناعت ادبی بر تن آن میکند؛
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
که به قول عبدالکریم سروش، هفتصد سال از این عمر این شعر میگذرد و هنوز که هنوز اهل نظر و اهل ادب، در خواندنش به توافق نرسیدهاند!
که هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک، خطا، پوشش باد
در نظر گرفته شده است. و هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک ِ خطاپوشش، باد
این هوشمندی در چیدمان و مهندسی شعر مختص حافظ بوده است و بس. تخصصی که در این زمانه به شدت کمبودش حس میشود.
***
متاسفانه بعد از رونق گرفتن کار و بار مطبوعات از مشروطه به این سو، دامنهی طنزنویسی به شوخی با گرانی و اقتصاد و شوخی با سخن مسوولین و... محدود شد. طنزی که با یک خبر به دنیا میآید با سوختن یک خبر میسوزد و با از خاطر رفتن آن خبر، از خاطر میرود و محو میشود. در این سالهای دراز جز مواردی انگشتشمار تلاشی در جدی گرفتن طنز از سوی اهل قلم صورت نگرفت. فقر ادبی ما در زمینهی داستاننویسی و رماننویسی که رویکرد طنز داشته باشند و یا قلم طنز نویسنده مهمترین شاخصهی آن تلقی شود، موضوع جدی ادبیات ماست. این فقر ادبی در طول این سالها گسترش یافته و امروزه به راحتی در فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی هم مشهود است. فقری که تنها و تنها با ترجمه سعی به پر کردن جای خالی آن میشود. میخواهم از شما یک خواهش در گوشی کنم؛ طنز را جدی بگیرید. لطفا.
انگار نه انگار
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷
ده فرمان جاری شدن صیغهی مجوز کتاب
با توجه به اینکه کتابهای چاپ شده، برای تجدید چاپ با مشکل روبرو میشود، مجوزشان تغییر کرده و چیزی از متن آنها کم و زیاد میشود و یا اصلا مجوز چاپ دوباره نمیگیرند، بهتر است به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت مهروزی پیشنهاد کنیم مثل صیغه که برای هر مسلمان بسیار و بسیار سفارش شده است،
1
از این به بعد مجوزهای موردی، ساعتی و روزانه برای کتابها صادر شود، که خواننده و نویسنده بعد از هر دور برای تجدید صیغه، ببخشید تجدید مجوز به ارشاد مراجعه کنند تا از آخرین تغییرات این فعل اطلاع حاصل کنند.
2
وزارت ارشاد، بررس و ممیزچیای را در ورودی کتابفروشیها و کتابخانهها مستقر نماید، که برای هر دور خواندن کتاب، صیغهی مجوز را بر زبان جاری ساخته، فعل را تنها برای آن دور، حلال کند.
3
هر خوانندهی کتابی بعد از هر دور مطالعه غسل کند.
4
برای رمان، داستانهای بلند و کتابهایی که در یک نشست کارشان تمام نمیشوند، صیغهی شش ماهه خوانده شود، که آدم سر فرصت روی کتاب کار کند.
5
برای هر نویسندهای شناسنامه (= عقدنامه) صادر شود.
6
با تمام مراقبتهایی که بررسها میکنند، امکان خطا هم هست. برای همین وسائل جلوگیری، مثل عینک دودی، عینک آبی، عینک جوشکاری و دیگر لوازم پیشگیری در کتابخانهها و داروخانهها، به صورت رایگان در اختیار مردم قرار گیرد.
7
هر خوانندهای برای اینکه به گناه نیفتد، هر کتاب را یک دور مطالعه کند و برای در نظر گرفتن مسائل بهداشتی و عدم سرایت ویروسها (ی فکری و ایدئولوژیک)هرگز یک کتاب را دو نفری (یا بیشتر) با هم و در یک دور، نخوانند.
8
چون اندیشه مانند ایدز بعد از چند سال نمود عینی پیدا میکند، هر خوانندهای که افزونطلب است و با دیدن کتاب یک جوری میشود که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، بعد از هر دور (خواندن کتاب)، افکارش را مورد بررسی برادران قرار دهد، که خدایینکرده آلوده نشده باشد.
9
برای امنیت و بهداشت (ذهنی) و جلوگیری از شیوع و واگیر بیماریها (ی فکری) از هر کتاب، تنها یک نفر استفاده کند، مگر اینکه کتاب را از عقد خود درآورده، مدتی مطرود گذاشته، تا دیگری آن را عقد کرده و اختیار کند.
10
برای کتابخواندن هم روز خاصی در هفته مثلا یکشنبه، که مثل شب پنجشنبه و جمعه سر مردم شلوغ نیست، در نظر گرفته شود که بتوان کتابخوانی ملت را کنترل کرد.
1
از این به بعد مجوزهای موردی، ساعتی و روزانه برای کتابها صادر شود، که خواننده و نویسنده بعد از هر دور برای تجدید صیغه، ببخشید تجدید مجوز به ارشاد مراجعه کنند تا از آخرین تغییرات این فعل اطلاع حاصل کنند.
2
وزارت ارشاد، بررس و ممیزچیای را در ورودی کتابفروشیها و کتابخانهها مستقر نماید، که برای هر دور خواندن کتاب، صیغهی مجوز را بر زبان جاری ساخته، فعل را تنها برای آن دور، حلال کند.
3
هر خوانندهی کتابی بعد از هر دور مطالعه غسل کند.
4
برای رمان، داستانهای بلند و کتابهایی که در یک نشست کارشان تمام نمیشوند، صیغهی شش ماهه خوانده شود، که آدم سر فرصت روی کتاب کار کند.
5
برای هر نویسندهای شناسنامه (= عقدنامه) صادر شود.
6
با تمام مراقبتهایی که بررسها میکنند، امکان خطا هم هست. برای همین وسائل جلوگیری، مثل عینک دودی، عینک آبی، عینک جوشکاری و دیگر لوازم پیشگیری در کتابخانهها و داروخانهها، به صورت رایگان در اختیار مردم قرار گیرد.
7
هر خوانندهای برای اینکه به گناه نیفتد، هر کتاب را یک دور مطالعه کند و برای در نظر گرفتن مسائل بهداشتی و عدم سرایت ویروسها (ی فکری و ایدئولوژیک)هرگز یک کتاب را دو نفری (یا بیشتر) با هم و در یک دور، نخوانند.
8
چون اندیشه مانند ایدز بعد از چند سال نمود عینی پیدا میکند، هر خوانندهای که افزونطلب است و با دیدن کتاب یک جوری میشود که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، بعد از هر دور (خواندن کتاب)، افکارش را مورد بررسی برادران قرار دهد، که خدایینکرده آلوده نشده باشد.
9
برای امنیت و بهداشت (ذهنی) و جلوگیری از شیوع و واگیر بیماریها (ی فکری) از هر کتاب، تنها یک نفر استفاده کند، مگر اینکه کتاب را از عقد خود درآورده، مدتی مطرود گذاشته، تا دیگری آن را عقد کرده و اختیار کند.
10
برای کتابخواندن هم روز خاصی در هفته مثلا یکشنبه، که مثل شب پنجشنبه و جمعه سر مردم شلوغ نیست، در نظر گرفته شود که بتوان کتابخوانی ملت را کنترل کرد.
انگار نه انگار
دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷
دیر آمدی موسا...
چاپ سوم کتاب "باغبان جهنم" که شعرهای سالهای 79 تا 82 "شمس لنگرودی" را دربرمیگیرد، با حذف شعر سیوششم منتشر شده است. شاعر هم به ناچار شعر "دیر آمدی موسا..." را برای چاپ جدید برداشته است، اما صفحهی 65 را سفید گذاشته بماند تا اگر کسی دوست داشت، شعر را خودش در جای مربوطه اضافه کند.
اگر به نمایشگاه کتاب بروید و اگر این شانس را داشته باشید که شمس لنگرودی در غرفهی "آهنگ دیگر" حضور داشته باشد، اگر کتاب را از قبل داشته باشید یا اگر نداشته باشید، بد نیست یک نسخهی دیگر از کتاب را تهیه کنید و سر وقت شمس لنگرودی بروید تا شعر ممیزیشده را در جای خالی کتاب شما بنویسد.
اگر به نمایشگاه کتاب بروید و اگر این شانس را داشته باشید که شمس لنگرودی در غرفهی "آهنگ دیگر" حضور داشته باشد، اگر کتاب را از قبل داشته باشید یا اگر نداشته باشید، بد نیست یک نسخهی دیگر از کتاب را تهیه کنید و سر وقت شمس لنگرودی بروید تا شعر ممیزیشده را در جای خالی کتاب شما بنویسد.
انگار نه انگار
شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷
راز بقا؟
1
کلی چک و چانه زدیم و ریش گرو گذاشتیم که برنامه، مثل برنامههای دیگر، تریبون شخصی برگزارکنندگان نشود و به سیاق دیگر آنتنها، فقط و فقط به مجیزگویی نپردازد. آن وقت دوره افتادیم در نمایشگاه. رفتیم جلو غرفههای ادبی. گفتیم آقا شما که اعتراض داشتی، انتقاد داشتی، بیا این آنتن این هم میکروفون. شنیدیم که ما گفتوگو نمیکنیم. گفتیم پدر جان! ما که نفوذی نیستیم. ما هم یکی مثل شما، دیدیم تنور داغ است، چسباندیم، ما چسباندیم، شما برش ندارید میسوزد. یک ساعت و دو ساعت برنامهی زنده در هر روز، که کم نیست. شنیدیم که ما به طرح مسائل و مشکلاتمان از رسانه علاقه نداریم. گفتیم ما را باش سنگ شما را به سینه میزدیم. شنیدیم که انتشارات ما سرش را انداخته پایین، کار خودش را میکند. گفتیم پس مزاحم کارتان نمیشویم. سرمان را انداختیم پایین. میکرفون را تحویل دوستان دادیم، و به حتم تایم و زمان یک برنامه هرگز خالی نمیماند. آنها هم خالی نگذاشتند، پرش کردند، با گفتوگوهایی با از ما بهتران برای از ما بهتران!
2
چیزهای دیگری هم گفتند و گفتیم. سادهاش اینکه باد درو کردیم و آب در هاون کوبیدیم. درمانده شدیم؟ نه! بیشتر افسرده شدیم. چیزی به سنگینی بختک، شد غم، سایه کرد بر ما. نشستیم یک گوشه به پر شدن برنامه نگاه کردیم، که یکیش دستکم شد تریبونی یک ساعته، برای فلان مدیر. که از خودش تعریف کند و سلسلهی روسا. نوش جانش. آدم که درست نیست نه خود خورد نه کس دهد گنده کند به سگ دهد. حالا تو حساب کن قحطی آرد باشد و تو نان داشته باشی. قحطی تریبون که هست. نیست؟ آنها به حتم اهمیت رسانه، گفتوگو، سخنرانی و... را بهتر از ما میدانند. اهمیت قحطی و نان را هم.
3
با یک ناشر و دو ناشر هم که دردی دوا نمیشد. در کل مایل به گفتوگو نبودند. چرا؟
4
هر چند دوستان ناشر، به حتم و به حق، نگرانیهایی برای خود دارند. اما لحن و نگاه ایشان در عدم پذیرفتن گفتوگو، بیشتر ترس از بیامنیتی و تبعات گفتوگویشان بود تا مسموم بودن فضای رسانهای. یعنی بیشتر ترس داشتند که نکند حالا بیایند و چیزی بگویند که برایشان گران تمام شود. اگر بگویم همهی ما به راز بقا فکر میکنیم، حرف گرانی زدهام؟
5
فکر میکنم کاری که دوستان کردند، مثل کاریست که اهل فکر و اهل قلم در برابر دعوت صدا و سیما میکنند. یعنی همکاری را به دلیل انگ کار با صدا و سیمای دولتی نمیپذیرند. این هم از آن حرفهاست. یعنی دوستان اهل فکر ما، از بازتاب و تاثیرگذاری رسانهی قدری مثل تلویزیون در داخل کشور، بیخبرند؟ که به راحتی از چنین تریبونی چشم میپوشند؟ به قول فرهنگ عامه، کسی که قدر یک شاهی را نداند، قدر هیچچی را نمیداند. حرف گرانی زدم؟
6
فداییبازی و قهرمانبازی که نبود. فرصت گفتوگو بود. فرصتی که تقدیم شد به کسانی که از قهرمانبازیهایشان با آب و تاب تعریف کنند.
کلی چک و چانه زدیم و ریش گرو گذاشتیم که برنامه، مثل برنامههای دیگر، تریبون شخصی برگزارکنندگان نشود و به سیاق دیگر آنتنها، فقط و فقط به مجیزگویی نپردازد. آن وقت دوره افتادیم در نمایشگاه. رفتیم جلو غرفههای ادبی. گفتیم آقا شما که اعتراض داشتی، انتقاد داشتی، بیا این آنتن این هم میکروفون. شنیدیم که ما گفتوگو نمیکنیم. گفتیم پدر جان! ما که نفوذی نیستیم. ما هم یکی مثل شما، دیدیم تنور داغ است، چسباندیم، ما چسباندیم، شما برش ندارید میسوزد. یک ساعت و دو ساعت برنامهی زنده در هر روز، که کم نیست. شنیدیم که ما به طرح مسائل و مشکلاتمان از رسانه علاقه نداریم. گفتیم ما را باش سنگ شما را به سینه میزدیم. شنیدیم که انتشارات ما سرش را انداخته پایین، کار خودش را میکند. گفتیم پس مزاحم کارتان نمیشویم. سرمان را انداختیم پایین. میکرفون را تحویل دوستان دادیم، و به حتم تایم و زمان یک برنامه هرگز خالی نمیماند. آنها هم خالی نگذاشتند، پرش کردند، با گفتوگوهایی با از ما بهتران برای از ما بهتران!
2
چیزهای دیگری هم گفتند و گفتیم. سادهاش اینکه باد درو کردیم و آب در هاون کوبیدیم. درمانده شدیم؟ نه! بیشتر افسرده شدیم. چیزی به سنگینی بختک، شد غم، سایه کرد بر ما. نشستیم یک گوشه به پر شدن برنامه نگاه کردیم، که یکیش دستکم شد تریبونی یک ساعته، برای فلان مدیر. که از خودش تعریف کند و سلسلهی روسا. نوش جانش. آدم که درست نیست نه خود خورد نه کس دهد گنده کند به سگ دهد. حالا تو حساب کن قحطی آرد باشد و تو نان داشته باشی. قحطی تریبون که هست. نیست؟ آنها به حتم اهمیت رسانه، گفتوگو، سخنرانی و... را بهتر از ما میدانند. اهمیت قحطی و نان را هم.
3
با یک ناشر و دو ناشر هم که دردی دوا نمیشد. در کل مایل به گفتوگو نبودند. چرا؟
4
هر چند دوستان ناشر، به حتم و به حق، نگرانیهایی برای خود دارند. اما لحن و نگاه ایشان در عدم پذیرفتن گفتوگو، بیشتر ترس از بیامنیتی و تبعات گفتوگویشان بود تا مسموم بودن فضای رسانهای. یعنی بیشتر ترس داشتند که نکند حالا بیایند و چیزی بگویند که برایشان گران تمام شود. اگر بگویم همهی ما به راز بقا فکر میکنیم، حرف گرانی زدهام؟
5
فکر میکنم کاری که دوستان کردند، مثل کاریست که اهل فکر و اهل قلم در برابر دعوت صدا و سیما میکنند. یعنی همکاری را به دلیل انگ کار با صدا و سیمای دولتی نمیپذیرند. این هم از آن حرفهاست. یعنی دوستان اهل فکر ما، از بازتاب و تاثیرگذاری رسانهی قدری مثل تلویزیون در داخل کشور، بیخبرند؟ که به راحتی از چنین تریبونی چشم میپوشند؟ به قول فرهنگ عامه، کسی که قدر یک شاهی را نداند، قدر هیچچی را نمیداند. حرف گرانی زدم؟
6
فداییبازی و قهرمانبازی که نبود. فرصت گفتوگو بود. فرصتی که تقدیم شد به کسانی که از قهرمانبازیهایشان با آب و تاب تعریف کنند.
انگار نه انگار