مثل یک بچه که دعا دعا میکند پدرش دیگر مست نکند و وحشیانه با کمربند به جانش نیفتد، با اینکه کبودی جای سگک کمربند هنوز هم گز گز میکند، دعا دعا میکنم شهروندی باشم که بتوانم باز هم در این خیابانها بیترس راه بروم.
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
سهشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸
تیتر یک فردا با حروف سرخ چیده شود
تیتر یک
بوی نان تازه میداد
که قرار بود در سبد خانوار هر ایرانی قرار گیرد
و تیتر یک
از بیمهی رایگان
و تحصیل رایگان
حرف میزد
و تیتر یک
احقاق حقوق کارگران بود
و تیتر یک
بانگ بلند آزادی بود
و روزنامه را انداخته بود زیرش
تا از سرما نمیرد،
روزنامهخوابی که همیشه گرسنه بود
و مریض بود
و درس نخوانده بود
و یک بار
تنها یکبار که به بانگ بلند فریاد زده بود؛
- آزادی،
برای همیشه از کار اخراجش کرده بودند
...
پاییز 1388
تیتر یکی برای شهدایی که در "خشونت حداقلی" عاشورا شهید شدند
بوی نان تازه میداد
که قرار بود در سبد خانوار هر ایرانی قرار گیرد
و تیتر یک
از بیمهی رایگان
و تحصیل رایگان
حرف میزد
و تیتر یک
احقاق حقوق کارگران بود
و تیتر یک
بانگ بلند آزادی بود
و روزنامه را انداخته بود زیرش
تا از سرما نمیرد،
روزنامهخوابی که همیشه گرسنه بود
و مریض بود
و درس نخوانده بود
و یک بار
تنها یکبار که به بانگ بلند فریاد زده بود؛
- آزادی،
برای همیشه از کار اخراجش کرده بودند
...
پاییز 1388
تیتر یکی برای شهدایی که در "خشونت حداقلی" عاشورا شهید شدند
انگار نه انگار
چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸
سنگاندازی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف؛ پایان هالیوودی
در باز شد و خانم آنجلینا جولی وارد آسانسور شد. من یک لبخند به قاعده زدم که خانم جولی بفهمد ایرانیها مهماننواز هستند! همین که داشت در آسانسور بسته میشد، یک دفعه دیدم یک پا از لای در آمد تو و جلوی بسته شدن در را گرفت. آهی کشیدم و با عصبانیت گفتم: «پات رو بردار... مگه نمیبینی مسافر فرنگی دارم؟»
یارو، "پا"هه، گفت: «پات رو بردار یعنی چی؟ منم! صبر کن...»
در باز شد و "پا" آمد تو. پا، پای سروش روحبخش بود. گفت: «کن یو اسپیکینگ انگلیش؟»
من گفتم: «نه.»
گفت: «پس چه طوری میخوای با یه هنرپیشهی خارجی صحبت کنی؟» بعد رو کرد به خانم آنجلینا و گفت: «خیلی ببخشید! کن یو اسپیکینگ انگلیش؟!»
خانم آنجلینا گفت: «یس!»
سروش گفت: «پس بیزحمت از آسانسور پیاده شین...»
طبقهی همکف؛ گربهرقصانی در آسانسور
آخر معلوم نشد چرا سروش نگذاشت من مسافر قبلیام را بالا و پایین ببرم. پکر نشسته بودم و آه از نهاد میکشیدم که دیدم بهمن قبادی وارد آسانسور شد. میخواستم دکمهی حرکت را بزنم که دیدم یک دفعه دو تا پا با هم پرید توی آسانسور. دوتا پا، متصل به منصور ضابطیان بود. گفت: «داری چی کار میکنی؟»
گفتم: «هیچی، این داداشمون رو ببرم بالا و بیارم پایین و جریانش رو برای چلچراغ بنویسم.»
گفت: «مثلا دربارهی چی مینویسی؟»
گفتم: «مثلا دربارهی نامه و کیارستمی و اینا.»
بعد دوتا پا یک قدم آمد جلو. پاها هنوز متصل به منصور بود. بعد کلهش را آورد جلو و توی گوشم چیزهایی گفت. من کاملا متقاعد شدم. رو کردم به آقا بهمن و گفتم: «این آسانسور به بالارفتن هیچ کسی کمک نمیکنه.» بعد محترمانه به بیرون اشاره کردم.
طبقهی همکف؛ شهر فرشتگان
حداد عادل و علی لاریجانی سوار آسانسور شده بودند که افشین صادقیزاده بدو بدو آمد و گفت: «آقای آسانسورچی... آقای آسانسورچی...»
گفتم: «بله؟»
گفت: «من رو هم تا بالا میبری؟»
گفتم: «تو همونی که هفتهی پیش جای بزرگمهر گوساله کشیده بود؟»
خیلی خوشحال شد شناختمش. با خنده گفت: «آره! من بودم! من بودم!»
گفتم: «برای همین هیچجا نمیبرمت! من بچهم دپرس زده از وقتی اون نقاشی بیمزهی تو رو دیده!»
افشین ناراحت شد دست عادل و لاریجانی را گرفت و آنها را با خودش برد.
داد زدم: «افشششششششششین... خودت میری چرا اینها رو با خودت میبری؟»
افشین سخن نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت. رفت.
طبقهی همکف؛ بیل را بکش
من نمیدانم چرا این بچههای چلچراغ مثل این شخصیها هی میآیند مسافر آدم را از ماشین پیاده میکنند، بعد هم هی میگویند چرا مطلبت را نمیرسانی؟ چرا نمینویسی؟ چرا یک مسافر توپ سوار نمیکنی که بترکاند؟
این حرفها را داشتم با صدای بلند با خودم میزدم که یکدفعه بزرگمهر حسینپور آمد تو. گفت: «آسانسورچی تویی؟»
گفتم: «منم.»
گفت: «پس چرا مطلبت رو ننوشتی؟ مجله داره میره برای چاپ.»
شروع کردم به گله و شکایت. گفت: «چیزی نیست درست میشه.» توی همین حرفها بودیم که آقا کامران دانشجو سوار آسانسور شد. گفتم: «پس دیگه این رو بنویسم؟ خیلی خوبهها!»
گفت: «بزار یه زنگ بزنم.»
یک زنگ زد. بعد گفت: «الان برقها میره بهتره از آسانسور پیاده شید!»
آقا کامران گویا عجله داشت. پلهها را سه چهار تا یکی شمرد و رفت بالا. رو کردم به بزرگمهر و گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «تو بودی حال افشین رو گرفتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیگه نگیریها... افشین نقاشیش خوبه... یه وقت دیدی پیکاسو شد.»
طبقهی همکف؛ چاقوکشی در آسانسور
حیران در هستی، انگشت به دهان گرفته، ایستاده بودم و داشتم کف آسانسور را نگاه میکردم که یک دفعه درخشش نور سردی به چشمم آمد. سرم را که بلند کردم دیدم دوباره مسعود کیمیایی است و هفده نفر دور و برش. از آن طرف دیدم مسعود دهنمکی هم سوار موتور 1000 دارد نزدیک میشود. من داد زدم: «من هر مسافری رو یه بار بیشتر سوار این آسانسور نمیکنم...» که صدای تیر هوایی آمد. شلوغ پلوغی شد که بیا و ببین... جان من هم در خطر بود. داشتند همدیگر را با چاقو و زنجیر و اینا میزدند که سوار آسانسور شوند که یکدفعه مجید توکلی مثل زورو خودش را انداخت بین من و آنها. بین آنها و من. داد زد: «آ... سان... سور... چی...»
گفتم: «ببببببببببببببببللللله» صدام میپیچید خوشم میآمد من هم این طوری داد بزنم! وگرنه دلیل دیگری نداشت.
گفت: «من جلوی اینها رو میگیرم، تو خودت رو نجات بده...»
فردینیت نمرده است. من دکمهی طبقهی آخر را زدم. بعد دستهامان را به طرف هم دراز کردیم... مجید یک چاقو رفت توی کتفش، یک زنجیر روی جمجمهاش فرود آمد، یک قمه از این گوشش رفت تو، از آن یکی آمد بیرون... هنوز دستمان به هم نرسیده بود، داد زد: «آ... سان... سور... چی..»
من اشکم را با آستین آن یکی دستم پاک کردم و گفتم: «جونم... بگو...»
گفت: «بووووو... رووو... برو...» و بنگ صدای یک تیر آمد و خون به صورت من پاشید. در آسانسور هم تلپ بسته شد و من باز هم بدون مسافر ماندم. راستی نفهمیدم مجید مرد یا زنده ماند. البته اگر فیلم کیمیایی باشد که زنده میماند تا آخر فیلم. اگر فیلم دهنمکی باشد وقتی تیر میخورد عارف میشود و چهرهاش نورانی میشود.
طبقهی همکف؛ شمع و گل و پروانه
دپ زده بودم اساسی و تکیه داده بودم به دیوارهی آسانسور که دیدم آقا رحیم مشایی آمد داخل آسانسور. از خوشحالی گل از گلم شکفت که یک آسانسور خوب خواهم نوشت. دستم هنوز به دکمههای طبقات نرسیده بود که یک دفعه دیدم آقا عموزاده خلیلی با احترام وافر آمد تو. بعد یک طوری که انگار اصلا من را نمیشناسد گفت: «باز هم این آسانسور خراب است که! عجبا! باز هم باید پلهها را با پای پیاده برویم بالا...» بعد رو کرد به آقا مشایی و گفت: «شما هم معطل این آسانسورچی نشوید... پیاده بروید زودتر به کارتان میرسید!»
موقع رفتن، آقا خلیلی در گوش من گفت: «نگران نباش... من هوات رو دارم، ولی این هفته یه مسافر دیگه سوار کنی بهتره!»
طبقهی همکف؛ همینطوری
با بچههای چلچراغ همینطوری الکی نشستیم و داریم به نوبت لیلی بازی میکنیم.
طبقهی همکف؛ ای نامه که میروی به سویش
چهارزانو نشستهام گوشهی آسانسور و دارم نامه مینویسم؛
«آقا خلیلی سلام.
پیوست این نامه گزارشی است از کارشکنیها و سنگاندازیهایی که توسط افراد معلومالحال و حتا خود بزرگوار شما! به وقوع پیوسته است، برای عدم دستیابی صلحآمیز آسانسورچی به مسافرهای سیاسی، اجتماعی، هنری. این سنگاندازیها نه تنها مسافران سیاسی را از آسانسور راند، حتا منجر به عدم دستیابی به شخص شخیص خانم آنجلینا جولی شد.
خلاصهاش اینکه با توجه به این که در هفتهی گذشته هر مسافری سوار آسانسور شد، به زور از آسانسور پیادهاش کردند، بنابراین هیچ مطلبی در کار نیست و فقط قصهی پنجششتا طبقهی همکف موجود میباشد.
در ضمن به اطلاع میرساند چه زوری است؟ اگر خیلی اذیت کنید آسانسور را میفروشم و میروم فرار مغزها میشوم.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 369
طبقهی همکف؛ پایان هالیوودی
در باز شد و خانم آنجلینا جولی وارد آسانسور شد. من یک لبخند به قاعده زدم که خانم جولی بفهمد ایرانیها مهماننواز هستند! همین که داشت در آسانسور بسته میشد، یک دفعه دیدم یک پا از لای در آمد تو و جلوی بسته شدن در را گرفت. آهی کشیدم و با عصبانیت گفتم: «پات رو بردار... مگه نمیبینی مسافر فرنگی دارم؟»
یارو، "پا"هه، گفت: «پات رو بردار یعنی چی؟ منم! صبر کن...»
در باز شد و "پا" آمد تو. پا، پای سروش روحبخش بود. گفت: «کن یو اسپیکینگ انگلیش؟»
من گفتم: «نه.»
گفت: «پس چه طوری میخوای با یه هنرپیشهی خارجی صحبت کنی؟» بعد رو کرد به خانم آنجلینا و گفت: «خیلی ببخشید! کن یو اسپیکینگ انگلیش؟!»
خانم آنجلینا گفت: «یس!»
سروش گفت: «پس بیزحمت از آسانسور پیاده شین...»
طبقهی همکف؛ گربهرقصانی در آسانسور
آخر معلوم نشد چرا سروش نگذاشت من مسافر قبلیام را بالا و پایین ببرم. پکر نشسته بودم و آه از نهاد میکشیدم که دیدم بهمن قبادی وارد آسانسور شد. میخواستم دکمهی حرکت را بزنم که دیدم یک دفعه دو تا پا با هم پرید توی آسانسور. دوتا پا، متصل به منصور ضابطیان بود. گفت: «داری چی کار میکنی؟»
گفتم: «هیچی، این داداشمون رو ببرم بالا و بیارم پایین و جریانش رو برای چلچراغ بنویسم.»
گفت: «مثلا دربارهی چی مینویسی؟»
گفتم: «مثلا دربارهی نامه و کیارستمی و اینا.»
بعد دوتا پا یک قدم آمد جلو. پاها هنوز متصل به منصور بود. بعد کلهش را آورد جلو و توی گوشم چیزهایی گفت. من کاملا متقاعد شدم. رو کردم به آقا بهمن و گفتم: «این آسانسور به بالارفتن هیچ کسی کمک نمیکنه.» بعد محترمانه به بیرون اشاره کردم.
طبقهی همکف؛ شهر فرشتگان
حداد عادل و علی لاریجانی سوار آسانسور شده بودند که افشین صادقیزاده بدو بدو آمد و گفت: «آقای آسانسورچی... آقای آسانسورچی...»
گفتم: «بله؟»
گفت: «من رو هم تا بالا میبری؟»
گفتم: «تو همونی که هفتهی پیش جای بزرگمهر گوساله کشیده بود؟»
خیلی خوشحال شد شناختمش. با خنده گفت: «آره! من بودم! من بودم!»
گفتم: «برای همین هیچجا نمیبرمت! من بچهم دپرس زده از وقتی اون نقاشی بیمزهی تو رو دیده!»
افشین ناراحت شد دست عادل و لاریجانی را گرفت و آنها را با خودش برد.
داد زدم: «افشششششششششین... خودت میری چرا اینها رو با خودت میبری؟»
افشین سخن نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت. رفت.
طبقهی همکف؛ بیل را بکش
من نمیدانم چرا این بچههای چلچراغ مثل این شخصیها هی میآیند مسافر آدم را از ماشین پیاده میکنند، بعد هم هی میگویند چرا مطلبت را نمیرسانی؟ چرا نمینویسی؟ چرا یک مسافر توپ سوار نمیکنی که بترکاند؟
این حرفها را داشتم با صدای بلند با خودم میزدم که یکدفعه بزرگمهر حسینپور آمد تو. گفت: «آسانسورچی تویی؟»
گفتم: «منم.»
گفت: «پس چرا مطلبت رو ننوشتی؟ مجله داره میره برای چاپ.»
شروع کردم به گله و شکایت. گفت: «چیزی نیست درست میشه.» توی همین حرفها بودیم که آقا کامران دانشجو سوار آسانسور شد. گفتم: «پس دیگه این رو بنویسم؟ خیلی خوبهها!»
گفت: «بزار یه زنگ بزنم.»
یک زنگ زد. بعد گفت: «الان برقها میره بهتره از آسانسور پیاده شید!»
آقا کامران گویا عجله داشت. پلهها را سه چهار تا یکی شمرد و رفت بالا. رو کردم به بزرگمهر و گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «تو بودی حال افشین رو گرفتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیگه نگیریها... افشین نقاشیش خوبه... یه وقت دیدی پیکاسو شد.»
طبقهی همکف؛ چاقوکشی در آسانسور
حیران در هستی، انگشت به دهان گرفته، ایستاده بودم و داشتم کف آسانسور را نگاه میکردم که یک دفعه درخشش نور سردی به چشمم آمد. سرم را که بلند کردم دیدم دوباره مسعود کیمیایی است و هفده نفر دور و برش. از آن طرف دیدم مسعود دهنمکی هم سوار موتور 1000 دارد نزدیک میشود. من داد زدم: «من هر مسافری رو یه بار بیشتر سوار این آسانسور نمیکنم...» که صدای تیر هوایی آمد. شلوغ پلوغی شد که بیا و ببین... جان من هم در خطر بود. داشتند همدیگر را با چاقو و زنجیر و اینا میزدند که سوار آسانسور شوند که یکدفعه مجید توکلی مثل زورو خودش را انداخت بین من و آنها. بین آنها و من. داد زد: «آ... سان... سور... چی...»
گفتم: «ببببببببببببببببللللله» صدام میپیچید خوشم میآمد من هم این طوری داد بزنم! وگرنه دلیل دیگری نداشت.
گفت: «من جلوی اینها رو میگیرم، تو خودت رو نجات بده...»
فردینیت نمرده است. من دکمهی طبقهی آخر را زدم. بعد دستهامان را به طرف هم دراز کردیم... مجید یک چاقو رفت توی کتفش، یک زنجیر روی جمجمهاش فرود آمد، یک قمه از این گوشش رفت تو، از آن یکی آمد بیرون... هنوز دستمان به هم نرسیده بود، داد زد: «آ... سان... سور... چی..»
من اشکم را با آستین آن یکی دستم پاک کردم و گفتم: «جونم... بگو...»
گفت: «بووووو... رووو... برو...» و بنگ صدای یک تیر آمد و خون به صورت من پاشید. در آسانسور هم تلپ بسته شد و من باز هم بدون مسافر ماندم. راستی نفهمیدم مجید مرد یا زنده ماند. البته اگر فیلم کیمیایی باشد که زنده میماند تا آخر فیلم. اگر فیلم دهنمکی باشد وقتی تیر میخورد عارف میشود و چهرهاش نورانی میشود.
طبقهی همکف؛ شمع و گل و پروانه
دپ زده بودم اساسی و تکیه داده بودم به دیوارهی آسانسور که دیدم آقا رحیم مشایی آمد داخل آسانسور. از خوشحالی گل از گلم شکفت که یک آسانسور خوب خواهم نوشت. دستم هنوز به دکمههای طبقات نرسیده بود که یک دفعه دیدم آقا عموزاده خلیلی با احترام وافر آمد تو. بعد یک طوری که انگار اصلا من را نمیشناسد گفت: «باز هم این آسانسور خراب است که! عجبا! باز هم باید پلهها را با پای پیاده برویم بالا...» بعد رو کرد به آقا مشایی و گفت: «شما هم معطل این آسانسورچی نشوید... پیاده بروید زودتر به کارتان میرسید!»
موقع رفتن، آقا خلیلی در گوش من گفت: «نگران نباش... من هوات رو دارم، ولی این هفته یه مسافر دیگه سوار کنی بهتره!»
طبقهی همکف؛ همینطوری
با بچههای چلچراغ همینطوری الکی نشستیم و داریم به نوبت لیلی بازی میکنیم.
طبقهی همکف؛ ای نامه که میروی به سویش
چهارزانو نشستهام گوشهی آسانسور و دارم نامه مینویسم؛
«آقا خلیلی سلام.
پیوست این نامه گزارشی است از کارشکنیها و سنگاندازیهایی که توسط افراد معلومالحال و حتا خود بزرگوار شما! به وقوع پیوسته است، برای عدم دستیابی صلحآمیز آسانسورچی به مسافرهای سیاسی، اجتماعی، هنری. این سنگاندازیها نه تنها مسافران سیاسی را از آسانسور راند، حتا منجر به عدم دستیابی به شخص شخیص خانم آنجلینا جولی شد.
خلاصهاش اینکه با توجه به این که در هفتهی گذشته هر مسافری سوار آسانسور شد، به زور از آسانسور پیادهاش کردند، بنابراین هیچ مطلبی در کار نیست و فقط قصهی پنجششتا طبقهی همکف موجود میباشد.
در ضمن به اطلاع میرساند چه زوری است؟ اگر خیلی اذیت کنید آسانسور را میفروشم و میروم فرار مغزها میشوم.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 369
انگار نه انگار
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸
تنها دوبار زندگی میکنیم
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
هوس کردم یه هفتتیر بخرم که دلم نیاد هیشکی رو باهاش بکشم
هوس کردم یه خانوم سوار کنم و
بهش بگم بیا بریم یه رستوان بشینیم گپ بزنیم
تا از شر این تنهایی لعنتی خلاص شیم
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
هوس کردم شهرزاد قصه
شهزادهی کوچکی که توی اقیانوس مسکن داره
بیاد و دل من رو برداره و بزنه به دریا
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
فقط اگه میدونستم
فقط اگه میدونستم هنوز هم توی این خیابونها
یه شهزادهای هست که کولهپشتیش رو توی مینیبوس من جا میذاره
هوس کردم یه هفتتیر بخرم که دلم نیاد هیشکی رو باهاش بکشم
هوس کردم یه خانوم سوار کنم و
بهش بگم بیا بریم یه رستوان بشینیم گپ بزنیم
تا از شر این تنهایی لعنتی خلاص شیم
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
هوس کردم شهرزاد قصه
شهزادهی کوچکی که توی اقیانوس مسکن داره
بیاد و دل من رو برداره و بزنه به دریا
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
فقط اگه میدونستم
فقط اگه میدونستم هنوز هم توی این خیابونها
یه شهزادهای هست که کولهپشتیش رو توی مینیبوس من جا میذاره
...
تنها دوبار زندگی میکنیم نام فیلمی از بهنام بهزادی است.
انگار نه انگار
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸
یک تراژدی یواش کوئنتین تارانتینویی که منجر به یک خون و خونریزیِ عاشقانهی امیر کاستاریکایی شد
- این مطلب را خانم گیسو کمندی نوشتهاند و چون وبلاگ یا سایت شخصی ندارند، از من خواستند آن را اینجا منتشر کنم.
- این طنز که در مجلهی چلچراغ، شمارهی 367 چاپ شده به درخواست بنده و برای ویژهنامهی طنز دزدیدن هواپیمای طنزنویسها نوشته شده است.
...
دقیقهی 10 - وقتی جلوی هواپیما، آقای آ شمشیر ساموراییاش را بیرون کشید و بیخ گردن مهماندار گذاشت، کسی فکر نمیکرد در همان لحظه آقای ب، عدل ته هواپیما و جلوی در دستشویی، قمهی دولبهاش را بیرون بکشد و از اعماقش داد بزند: «نفسکش!». وقتی آقای ب داشت قمه را دور سرش میچرخاند و نفسکش میخواست، خانم پ داخل دستشویی یک لحظه هول شد و دوتا سیم آبی و قرمزی را که داشت به بمب کنترلاز راه دور دستساز داخل چاهک فرنگی میبست، اشتباه بست. برای همین بمب دستساز از حالت کنترل از راه دور خارج شد و در حالت زمانبندی قرار گرفت و شمارش معکوس ثانیهشمارش از روی 10 دقیقه آغاز شد. تیک... تیک... تیک... تیک...
دقیقهی 9- کادر پرواز قاطی کرده بود. ماموران حراست ابتدا فکر کردند با یک تیم حرفهای طرف هستند. اما درست یک دقیقه بعد، وقتی آقای ب با قمهاش دنبال آقای آ کرده بود و آقای آ با حرکات سریع سامورایی داشت روی سقف میدوید و به سمت دستشویی ته راهروی هواپیما میرفت، فهمیدند قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
دقیقهی 8 – خانم پ بیرون که آمد، پای آقای آ گیر کرد به در دستشویی و از روی سقف افتاد پایین. آقای ب بیخودی ترسید و دوید سمت کابین خلبان. آقای آ متوجه قضیه شد و خانم پ متوجهی آقای آ، و هر دو دویدند سمت آقای ب. آقای آ، ستارهی اژدرش را درآورد و پرت کرد سمت آقای ب. آقای ب افتاد زمین و کف هواپیما را خون برداشت.
دقیقهی 7- خانمهای جوان داشتند جیغ میزدند. آقاهای جوان با موبایل از جیغ زدن خانمهای جوان فیلم میگرفتند. خانمهای مسن غش کرده بودند. آقاهای مسن هم داشتند غذایی را که لحظاتی پیش سرو کرده بودند، بدون رعایت قند و چربیشان تند تند میخوردند. یکی از آقاهای مسن به خانمش گفت: «غذاشون فکر کنم دستپخت مادر خلبانه! این دوتا قاشق رو هم لابد تبرک آوردند!» اما کسی جوابش را نداد. خانم مسن از ترس هواپیماربایی غش کرده بود.
دقیقهی 6- آقای ب خودش را روی زمین میکشید و خونش فواره میزد بیرون. آقای آ یک جست سامورایی زد و جلوی در کابین خلبان پایین آمد. سر که برگرداند عاشق خانم پ شد.
دقیقهی 5- کادر حفاظتی و باقی پرسنل وقتی دیدند اوضاع از وضیت هایجک هم خارج شده و در واقع اوضاع سهتا هایجک است، تصمیم گرفتند بروند بیرون هواپیما و منتظر شوند. وقتی مهماندارها داشتند توی آسمان و روی ابرها قدم میزدند، خانم ت که لباس مهماندارها را پوشیده بود با اسپری دفاع شخصی، به صورت خلبان حمله کرد و هواپیما از مسیر خارج شد.
دقیقهی 4- آقای ب وقتی خودش را رساند به کابین، دید خبری از آقای آ و خانم پ نیست. بعد مهمانداری را دید که با برج مراقبت تماس گرفته بود و میگفت: «من خانم ت هستم. من هواپیما را ربایاندم.» آقای ب از استقلال خانم ت خوشش آمد. همانجا حالت ازدواج پیدا کرد و همانطور که در خونش شلپ شلپ جلو میآمد، از خانم ت خواستگاری کرد.
دقیقهی 3- حالا آقاهای مسن به علت بالارفتن کلسترول و چیزهای دیگرشان از حال رفته بودند و سرشان را گذاشته بودند روی شانهی خانمهای مسنشان. خانمهای جوان اما دیگر جیغ نمیزدند. بلوتوث موبایلشان را روشن کرده بودند و فیلمهایی را که آقاهای جوان ازشان گرفته بودند دست به دست میکردند.
دقیقهی 2- وقتی خانم پ یادش افتاد که سیمهای آبی و قرمز را اشتباه بسته و ممکن است هواپیما منفجر شود با آقای آ در سه هزارپایی زمین بودند. آنها داشتند با سرعت زیادی به سمت آیندهشان پیش میرفتند. درست در همان لحظه آقای ب و خانم ت رفتند روی صندلی نشتند و کمربندشان را هم بستند. انگار نه انگار که برای هواپیماربایی آمده بودند. همهچیز یادشان رفته بود و آقای ب دکمهی احضار مهماندار را فشار داد تا سفارش اولین کیک و قهوهی آشناییشان را بدهد. آقای ب که نصف بدنش به رگی بند بود، رودهی کوچک و بزرگ و معدهاش را ریخت داخل پاکت مخصوص تهوع که زیر صندلیاش قرار داشت. خانم ت هم در کیفش داشت برای زخم جزیی آقای ب دنبال چسب زخم میگشت.
دقیقهی 1- آقای ث که دویست و سی و هفت کیلو وزن داشت، و یک اسلحهی کلاشینکف را زیر پوستش پنهان کرده بود وقتی دید دست زیاد شده است و چهار نفر دیگر دارند هواپیما را میربایند، دچار شکست روحی و دلهرهی عصبی شد و بلند شد و داخل دستشویی ته راهرو رفت. اما به خاطر وزن زیادش کف دستشویی درآمد و بمب دستساز خانم پ از سوراخ چاهک فرنگی سر خورد و به بیرون هواپیما پرت شد. مهماندارها که بمب را دیدند، به دو به هواپیما برگشتند و دیدند اثر اسپری دفاع شخصی هم از بین رفته و خلبان هواپیما را کنترل میکند.
دقیقهی صفر- بمب جایی بین زمین و آسمان منفجر شد.
یک لحظه بعد – درست در لحظهای که بمب منفجر شد آقای آ و خانم پ به زمین خورند. اما چون با سرعت زیادی به زمین خوردند با سرعت زیادی به آسمان رفتند و عدل از سوراخی که ته هواپیما ایجاد شده بود وارد هواپیما شدند و رفتند روی صندلیهاشان نشستند. این درست همان لحظهای بود که آقای ث تصمیم گرفت دیگر هواپیما را برباید.
- این طنز که در مجلهی چلچراغ، شمارهی 367 چاپ شده به درخواست بنده و برای ویژهنامهی طنز دزدیدن هواپیمای طنزنویسها نوشته شده است.
...
دقیقهی 10 - وقتی جلوی هواپیما، آقای آ شمشیر ساموراییاش را بیرون کشید و بیخ گردن مهماندار گذاشت، کسی فکر نمیکرد در همان لحظه آقای ب، عدل ته هواپیما و جلوی در دستشویی، قمهی دولبهاش را بیرون بکشد و از اعماقش داد بزند: «نفسکش!». وقتی آقای ب داشت قمه را دور سرش میچرخاند و نفسکش میخواست، خانم پ داخل دستشویی یک لحظه هول شد و دوتا سیم آبی و قرمزی را که داشت به بمب کنترلاز راه دور دستساز داخل چاهک فرنگی میبست، اشتباه بست. برای همین بمب دستساز از حالت کنترل از راه دور خارج شد و در حالت زمانبندی قرار گرفت و شمارش معکوس ثانیهشمارش از روی 10 دقیقه آغاز شد. تیک... تیک... تیک... تیک...
دقیقهی 9- کادر پرواز قاطی کرده بود. ماموران حراست ابتدا فکر کردند با یک تیم حرفهای طرف هستند. اما درست یک دقیقه بعد، وقتی آقای ب با قمهاش دنبال آقای آ کرده بود و آقای آ با حرکات سریع سامورایی داشت روی سقف میدوید و به سمت دستشویی ته راهروی هواپیما میرفت، فهمیدند قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
دقیقهی 8 – خانم پ بیرون که آمد، پای آقای آ گیر کرد به در دستشویی و از روی سقف افتاد پایین. آقای ب بیخودی ترسید و دوید سمت کابین خلبان. آقای آ متوجه قضیه شد و خانم پ متوجهی آقای آ، و هر دو دویدند سمت آقای ب. آقای آ، ستارهی اژدرش را درآورد و پرت کرد سمت آقای ب. آقای ب افتاد زمین و کف هواپیما را خون برداشت.
دقیقهی 7- خانمهای جوان داشتند جیغ میزدند. آقاهای جوان با موبایل از جیغ زدن خانمهای جوان فیلم میگرفتند. خانمهای مسن غش کرده بودند. آقاهای مسن هم داشتند غذایی را که لحظاتی پیش سرو کرده بودند، بدون رعایت قند و چربیشان تند تند میخوردند. یکی از آقاهای مسن به خانمش گفت: «غذاشون فکر کنم دستپخت مادر خلبانه! این دوتا قاشق رو هم لابد تبرک آوردند!» اما کسی جوابش را نداد. خانم مسن از ترس هواپیماربایی غش کرده بود.
دقیقهی 6- آقای ب خودش را روی زمین میکشید و خونش فواره میزد بیرون. آقای آ یک جست سامورایی زد و جلوی در کابین خلبان پایین آمد. سر که برگرداند عاشق خانم پ شد.
دقیقهی 5- کادر حفاظتی و باقی پرسنل وقتی دیدند اوضاع از وضیت هایجک هم خارج شده و در واقع اوضاع سهتا هایجک است، تصمیم گرفتند بروند بیرون هواپیما و منتظر شوند. وقتی مهماندارها داشتند توی آسمان و روی ابرها قدم میزدند، خانم ت که لباس مهماندارها را پوشیده بود با اسپری دفاع شخصی، به صورت خلبان حمله کرد و هواپیما از مسیر خارج شد.
دقیقهی 4- آقای ب وقتی خودش را رساند به کابین، دید خبری از آقای آ و خانم پ نیست. بعد مهمانداری را دید که با برج مراقبت تماس گرفته بود و میگفت: «من خانم ت هستم. من هواپیما را ربایاندم.» آقای ب از استقلال خانم ت خوشش آمد. همانجا حالت ازدواج پیدا کرد و همانطور که در خونش شلپ شلپ جلو میآمد، از خانم ت خواستگاری کرد.
دقیقهی 3- حالا آقاهای مسن به علت بالارفتن کلسترول و چیزهای دیگرشان از حال رفته بودند و سرشان را گذاشته بودند روی شانهی خانمهای مسنشان. خانمهای جوان اما دیگر جیغ نمیزدند. بلوتوث موبایلشان را روشن کرده بودند و فیلمهایی را که آقاهای جوان ازشان گرفته بودند دست به دست میکردند.
دقیقهی 2- وقتی خانم پ یادش افتاد که سیمهای آبی و قرمز را اشتباه بسته و ممکن است هواپیما منفجر شود با آقای آ در سه هزارپایی زمین بودند. آنها داشتند با سرعت زیادی به سمت آیندهشان پیش میرفتند. درست در همان لحظه آقای ب و خانم ت رفتند روی صندلی نشتند و کمربندشان را هم بستند. انگار نه انگار که برای هواپیماربایی آمده بودند. همهچیز یادشان رفته بود و آقای ب دکمهی احضار مهماندار را فشار داد تا سفارش اولین کیک و قهوهی آشناییشان را بدهد. آقای ب که نصف بدنش به رگی بند بود، رودهی کوچک و بزرگ و معدهاش را ریخت داخل پاکت مخصوص تهوع که زیر صندلیاش قرار داشت. خانم ت هم در کیفش داشت برای زخم جزیی آقای ب دنبال چسب زخم میگشت.
دقیقهی 1- آقای ث که دویست و سی و هفت کیلو وزن داشت، و یک اسلحهی کلاشینکف را زیر پوستش پنهان کرده بود وقتی دید دست زیاد شده است و چهار نفر دیگر دارند هواپیما را میربایند، دچار شکست روحی و دلهرهی عصبی شد و بلند شد و داخل دستشویی ته راهرو رفت. اما به خاطر وزن زیادش کف دستشویی درآمد و بمب دستساز خانم پ از سوراخ چاهک فرنگی سر خورد و به بیرون هواپیما پرت شد. مهماندارها که بمب را دیدند، به دو به هواپیما برگشتند و دیدند اثر اسپری دفاع شخصی هم از بین رفته و خلبان هواپیما را کنترل میکند.
دقیقهی صفر- بمب جایی بین زمین و آسمان منفجر شد.
یک لحظه بعد – درست در لحظهای که بمب منفجر شد آقای آ و خانم پ به زمین خورند. اما چون با سرعت زیادی به زمین خوردند با سرعت زیادی به آسمان رفتند و عدل از سوراخی که ته هواپیما ایجاد شده بود وارد هواپیما شدند و رفتند روی صندلیهاشان نشستند. این درست همان لحظهای بود که آقای ث تصمیم گرفت دیگر هواپیما را برباید.
انگار نه انگار
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸
مسعود دهنمکی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و مسعود دهنمکی سوار بر یک موتور 1000 وارد آسانسور شد. یک دکمهای ماسماسکی چیزی هم روی دستهی موتورش بود که هر چند لحظه یکبار آن را فشار میداد. وقتی آن ماسماسک را فشار میداد صدای تتتق تتق تق تق آسانسور را برمیداشت. هر بار که صدا میآمد من پاهام سست میشد و ناخودآگاه دستم را میگذاشتم روی قلبم و توی دلم میگفتم «توپ تانک تتق تتق، دیگر اثر ندارد!».
طبقهی همکف
در باز شد و مسعود دهنمکی سوار بر یک موتور 1000 وارد آسانسور شد. یک دکمهای ماسماسکی چیزی هم روی دستهی موتورش بود که هر چند لحظه یکبار آن را فشار میداد. وقتی آن ماسماسک را فشار میداد صدای تتتق تتق تق تق آسانسور را برمیداشت. هر بار که صدا میآمد من پاهام سست میشد و ناخودآگاه دستم را میگذاشتم روی قلبم و توی دلم میگفتم «توپ تانک تتق تتق، دیگر اثر ندارد!».
دهنمکی گفت: «حرکت کن... واینسا... تحصنمحصن نداریم... »
من گفتم: «ولی من که تحصن نکردم.»
گفت: «مدنیبازی درنیار بچهسوسول... میگم راه بیفت و حرکت کن... برین خونههاتون...»
من گفتم: «ولی این شغل منه...» بعد گفتم: «آخ...» بعد گفتم: «چشمم سوخت...» بعد به سرفه افتادم و گفتم: «کاغذ آتیش بزنین... اشکام داره درمیاد...»
خلاصه اینطوری شد که مسلمتآمیز و به دور از هر گونه تنش، راه افتادم.
طبقهی اول
یک وسیلهی تزیینی دست دهنمکی بود که حالت جسم سخت را داشت. در فیزیک دبیرستان هم اشاره شده که جسم سخت جسمی است که بر خلاف جسم نرم اگر با آن برخورد کنی، ممکن است دردت بیاید و بگویی «آخ!»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را بالای سرش چرخاند. من ترس برم داشت، هر چه اینطرف و آنطرف را نگاه کردم دیدم کسی نیست که بگوید «نترسین... نترسین... ما همه با هم هستیم.»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را چرخاند و چرخاند و دوتا نفسکش گفت.
طبقهی دوم
آسانسور که رسید طبقهی دوم، دهنمکی دستش خالی بود. یک نگاه کرد به من. من یک نگاه کردم به او. او یک لبخند زد. من آب دهانم را قورت دادم. من کلا فوبیای فضای بستهی یک متر در یک متر بدون پنجره و بدون ملاقاتی دارم.
در همینوانفسا دیدم دست برد در جیبش و دنبال چیزی گشت. بعد آرام آرام، دستش را از جیبش درآورد. اول خواستم جیغ بزنم، ولی بعد وقتی دیدم توی دستش یک قلم است، خیلی جا خوردم.
دهنمکی گفت: «این قلم ابزار جنگیدن است. یک زمان فقط جسم سخت لازم بود، ولی الان درست است که قلم بیرونش سخت است، اما درونش نرم است. الان باید دیالوگ کرد. الان تریپگفتوگو مده...»
خلاصه تا به طبقهی سوم برسیم شروع کرد به روزنامهنگاری و سرمقاله نوشتن.
طبقهی سوم
در فاصلهی سرمقالهنویسی دهنمکی، تا ما به طبقهی چهارم برسیم، توی کوچه و خیابان موتورسوارها در صفوف به هم پیوسته و منظم هی رفتند و هی آمدند. هی رفتند و هی آمدند. یک سری جوان هم برای سلامت بیشتر در کوچهها میدویدند. هی میدویدند اینطرف هی میدویدند آنطرف.
طبقهی چهارم
آسانسور که رسید به طبقهی چهارم برادرمون مسعود دهنمکی، یک دوربین هندیکم گرفت دستش. اول فکر کردم میخواهد از دانشجویان فیلم بگیرد. بعد دیدم نه بابا! کمر همت به کار فرهنگی بست و دو تا حلقه فیلم مستند پر کرد.
طبقهی پنجم
نشانگر آسانسور که عدد پنج را نشان داد، دیدم برادرمون مسعود، دارد پولهاش را میشمارد.
گفتم: «آسانسور مجانییه.»
گفت: «به تو نمیخوام پول بدم که... میخوام با ممدرضا شریفینیا فیلم بسازم.»
گفتم: «شرط میبندم هیشکی نیاد تو فیلمت بازی کنه.»
گفت: «مگه نمیبینی دارم پول میشمارم؟!»
طبقهی ششم
شرط را باختم. همه آمدند و در فیلمش بازی کردند. بعد گفتم: «شرط میبندم کسی نیاد فیلمت رو تماشا کنه...»
طبقهی هفتم
آسانسور به خاطر ازدحام جوانان نمیتوانست از جایش تکان بخورد. من اول فکر کردم این همه جوان و دانشجو دارند هجوم میآورند که... بعد دیدم نه بابا، این همه جوان و دانشجو، دارند هجوم میآورند که از برادرمون مسعود امضا بگیرند.
جوانها داد میزدند: «دیدیدریم دیدیدریم اخراجیهای 1و 2و 3 !... دیدیدریم دیددیدریم دهنمکی!»
بعد یک سری داد میزدند: «مسعود دهنمکی...» و دیگران جواب میدادند: «جومونگ فیلم فارسی!»
برادرمون مسعود رو کرد به من و یک چشمک زد و گفت: «دیدی باز شرط رو باختی.»
گفتم: «برادرمون مسعود! تو عاقبتبهخیر میشی مرد... تو راهش رو بلدی مرد... تا حالا ندیده بودم هیشکی اینطوری متحول بشه مرد... ملت هم که فراموشی دارند، تو خیالت راحت باشه مرد... »
طبقهی هشتم
برادرمون مسعود دهنمکی رفت. جوانها هم، جومونگگویان، دنبالش راه افتادند تا ازش امضا بگیرند. آدم دچار افسردگی موضعی میشود، دلش میخواهد آسانسورش را بفروشد و دیگر کار فرهنگیای که با موتور 1000 ارتباط مستقیم داشته باشد، نکند.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 368
من گفتم: «ولی من که تحصن نکردم.»
گفت: «مدنیبازی درنیار بچهسوسول... میگم راه بیفت و حرکت کن... برین خونههاتون...»
من گفتم: «ولی این شغل منه...» بعد گفتم: «آخ...» بعد گفتم: «چشمم سوخت...» بعد به سرفه افتادم و گفتم: «کاغذ آتیش بزنین... اشکام داره درمیاد...»
خلاصه اینطوری شد که مسلمتآمیز و به دور از هر گونه تنش، راه افتادم.
طبقهی اول
یک وسیلهی تزیینی دست دهنمکی بود که حالت جسم سخت را داشت. در فیزیک دبیرستان هم اشاره شده که جسم سخت جسمی است که بر خلاف جسم نرم اگر با آن برخورد کنی، ممکن است دردت بیاید و بگویی «آخ!»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را بالای سرش چرخاند. من ترس برم داشت، هر چه اینطرف و آنطرف را نگاه کردم دیدم کسی نیست که بگوید «نترسین... نترسین... ما همه با هم هستیم.»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را چرخاند و چرخاند و دوتا نفسکش گفت.
طبقهی دوم
آسانسور که رسید طبقهی دوم، دهنمکی دستش خالی بود. یک نگاه کرد به من. من یک نگاه کردم به او. او یک لبخند زد. من آب دهانم را قورت دادم. من کلا فوبیای فضای بستهی یک متر در یک متر بدون پنجره و بدون ملاقاتی دارم.
در همینوانفسا دیدم دست برد در جیبش و دنبال چیزی گشت. بعد آرام آرام، دستش را از جیبش درآورد. اول خواستم جیغ بزنم، ولی بعد وقتی دیدم توی دستش یک قلم است، خیلی جا خوردم.
دهنمکی گفت: «این قلم ابزار جنگیدن است. یک زمان فقط جسم سخت لازم بود، ولی الان درست است که قلم بیرونش سخت است، اما درونش نرم است. الان باید دیالوگ کرد. الان تریپگفتوگو مده...»
خلاصه تا به طبقهی سوم برسیم شروع کرد به روزنامهنگاری و سرمقاله نوشتن.
طبقهی سوم
در فاصلهی سرمقالهنویسی دهنمکی، تا ما به طبقهی چهارم برسیم، توی کوچه و خیابان موتورسوارها در صفوف به هم پیوسته و منظم هی رفتند و هی آمدند. هی رفتند و هی آمدند. یک سری جوان هم برای سلامت بیشتر در کوچهها میدویدند. هی میدویدند اینطرف هی میدویدند آنطرف.
طبقهی چهارم
آسانسور که رسید به طبقهی چهارم برادرمون مسعود دهنمکی، یک دوربین هندیکم گرفت دستش. اول فکر کردم میخواهد از دانشجویان فیلم بگیرد. بعد دیدم نه بابا! کمر همت به کار فرهنگی بست و دو تا حلقه فیلم مستند پر کرد.
طبقهی پنجم
نشانگر آسانسور که عدد پنج را نشان داد، دیدم برادرمون مسعود، دارد پولهاش را میشمارد.
گفتم: «آسانسور مجانییه.»
گفت: «به تو نمیخوام پول بدم که... میخوام با ممدرضا شریفینیا فیلم بسازم.»
گفتم: «شرط میبندم هیشکی نیاد تو فیلمت بازی کنه.»
گفت: «مگه نمیبینی دارم پول میشمارم؟!»
طبقهی ششم
شرط را باختم. همه آمدند و در فیلمش بازی کردند. بعد گفتم: «شرط میبندم کسی نیاد فیلمت رو تماشا کنه...»
طبقهی هفتم
آسانسور به خاطر ازدحام جوانان نمیتوانست از جایش تکان بخورد. من اول فکر کردم این همه جوان و دانشجو دارند هجوم میآورند که... بعد دیدم نه بابا، این همه جوان و دانشجو، دارند هجوم میآورند که از برادرمون مسعود امضا بگیرند.
جوانها داد میزدند: «دیدیدریم دیدیدریم اخراجیهای 1و 2و 3 !... دیدیدریم دیددیدریم دهنمکی!»
بعد یک سری داد میزدند: «مسعود دهنمکی...» و دیگران جواب میدادند: «جومونگ فیلم فارسی!»
برادرمون مسعود رو کرد به من و یک چشمک زد و گفت: «دیدی باز شرط رو باختی.»
گفتم: «برادرمون مسعود! تو عاقبتبهخیر میشی مرد... تو راهش رو بلدی مرد... تا حالا ندیده بودم هیشکی اینطوری متحول بشه مرد... ملت هم که فراموشی دارند، تو خیالت راحت باشه مرد... »
طبقهی هشتم
برادرمون مسعود دهنمکی رفت. جوانها هم، جومونگگویان، دنبالش راه افتادند تا ازش امضا بگیرند. آدم دچار افسردگی موضعی میشود، دلش میخواهد آسانسورش را بفروشد و دیگر کار فرهنگیای که با موتور 1000 ارتباط مستقیم داشته باشد، نکند.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 368
انگار نه انگار
شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸
عذرخواهی
مخاطب عزیز این رسانهی کوچک
بخش نظرات این وبلاگ که تا پیش از این از امکانات سایت haloscan استفاده میکرد، با مشکل سرویسدهی آن سایت روبهرو شده و در حال حاضر تمام نظرات در آن سایت ضبط شده است و تقاضای حق اشتراک سالانه دارد. خب، طبیعیست که به خاطر مشکلات تحریم و غیره، ما امکان پرداخت بانکی به اجنبیها را نداریم. پس قضیهی اشتراک با آن سایت منتفی میشود.
با عذرخواهی از شما، که وقت و کلمهی خود را صرف نوشتن در این وبلاگ کردهاید، و همیشه با نظرهای خود، مشوق و منتقد صاحب این قلم بودهاید، از شما درخواست میکنم فعلا نظری پای مطالب نگذارید تا من از شر پیشآمده خلاص شوم و سیستم جدیدی برای نظرات تدارک ببینم.
همچنین اگر دوستی برای حل این مشکل راهحلی دارد، یا راهنمایی و پیشنهادی دارد، ممنون میشوم، از طریق alami.pouria@gmail.com من را در جریان بگذارد.
ارادتمند شما
پوریا عالمی
بخش نظرات این وبلاگ که تا پیش از این از امکانات سایت haloscan استفاده میکرد، با مشکل سرویسدهی آن سایت روبهرو شده و در حال حاضر تمام نظرات در آن سایت ضبط شده است و تقاضای حق اشتراک سالانه دارد. خب، طبیعیست که به خاطر مشکلات تحریم و غیره، ما امکان پرداخت بانکی به اجنبیها را نداریم. پس قضیهی اشتراک با آن سایت منتفی میشود.
با عذرخواهی از شما، که وقت و کلمهی خود را صرف نوشتن در این وبلاگ کردهاید، و همیشه با نظرهای خود، مشوق و منتقد صاحب این قلم بودهاید، از شما درخواست میکنم فعلا نظری پای مطالب نگذارید تا من از شر پیشآمده خلاص شوم و سیستم جدیدی برای نظرات تدارک ببینم.
همچنین اگر دوستی برای حل این مشکل راهحلی دارد، یا راهنمایی و پیشنهادی دارد، ممنون میشوم، از طریق alami.pouria@gmail.com من را در جریان بگذارد.
ارادتمند شما
پوریا عالمی
انگار نه انگار
چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸
سهشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸
راههای راست و ریسکردن قضیهی دانشجویی
وضعیت مملکت پیش از این گل و بلبل بود، اما از زمان انتخابات به اینور تبدیل به وضعیت گل و بلبل و سنبل شده است. این سنبلی وضعیت مملکت هم هیچ ربطی به نتایج انتخابات ندارد، هیچ ربطی هم به هیچچیز دیگر ندارد، این سنبلی برمیگردد به شاخ شمشادهایی که در پستهای مختلف سر کار گذاشته شدهاند. طوری که شما هر کانال تلویزیون را ببینی میبینی یک سنبل و یک شاخ شمشاد مشغول حرف زدن با هم هستند. خب حالا دیگر کاریست که شده و فعلا کاریش هم نمیشود کرد. ما در پاراگراف اول سعی داشتیم وضعیت مملکت را برای شما مشخص کنیم، حالا که کارمان را کردیم، برمیگردیم سر اصل قضیه؛ یعنی راههای راست و ریسکردن قضیهی دانشجویان.
.
راه اول- به خاطر آنفلوآنزای خوکی و مرغی و گاوی و موجودات دیگر دانشگاهها امسال در کل تعطیل شود. به جایش به دانشجویان وام بدهند که بروند سراغ مشاغل زودبازده مثل مسافرکشی.
راه دوم – دانشجویانی که گواهینامهی رانندگی ندارند از خلیج فارس تا دریای خزر به ترتیب قد بایستند و زنجیرهی انسانی تشکیل بدهند. با این کار هم دانشجویان مشغول میشوند، هم ما دقیقا میفهمیم از این سر تا اون سر ایران چند متر است، هم با این کار ناوهای آمریکایی از ترس، سر بمبافکنهاشان را میکنند سمت کشورهای آنور خلیج فارس، هم روسیه حساب کار میآید دستش و حق و حقوق دریای خزر را برمیگرداند به خودمان، هم انرژی هستهای حق مسلم ماست و اینا و البرادعی کوتاه میآید، هم دانشجویان وقتی خسته شدند ترغیب میشوند بروند گواهینامهی رانندگی بگیرند و مسافرکشی کنند پس اینطوری مشکل ترافیک مملکت هم حل میشود.
راه سوم – یک راهش هم این است که دانشجویان وقتی زنجیره تشکیل دادند عمو زنجیرباف بخوانند. اینطوری فرهنگسازی میکنیم و "یار دبستانی من" را از سر دانشجویان میاندازیم.
راه چهارم – یک راه دیگر هم که به ذهن کسی نمیرسد این است که دانشجویان وقتی زنجیره تشکیل دادند مشغول سبزیکاری شوند. اینطوری به قول فیلمهای تبلیغاتی انتخابات هر سبزی که سبز نبود و هرز بود را شناسایی میکنیم. بعد یک پخ میکنیم اگر ترسید و زرد شد که هیچی. اگر نترسید و باز هم سبز ماند و هرز ماند، اونوقت بندهخدا را با بیل قلوهکن میکنیم.
راه پنجم – دانشجویان ستارهدار را تکذیب میکنیم.
راه ششم – اول به دانشجویان ستاره میدهیم، وقتی ستارهدار شدند جای اینکه تکذیبشان کنیم، ستارههاشان را میکنیم. اینطوری مثل نظامیها از ژنرالی به سرباز صفری نزول درجه پیدا میکنند. بعد هم از خدمت یا همان تحصیل معافشان میکنیم. اینطوری قضیهی ستارهداری دانشجویان به شیوهی علمی تخیلی رفع و رجوع میشود.
راه هفتم – دانشجویان معترض را از طرف مدرسه به اردو میفرستیم.
راه هشتم - اردوگاه دانشجویان معترض را هم میتوانیم در تپههای خوش و آبوهوای درکه و حومه برپا کنیم تا دسترسی محلی! هم داشته باشند.
راه نهم – از آنجا که دانشگاه پادگان نیست با ارسال بستههای دانشجویی به آنجا، پادگان را دانشگاه میکنیم.
راه دهم – دانشگاه تهران را از تهران به یکی از شهرکهای ایرانیساز سریلانکا انتقال میدهیم و طبیعتا برای درآمدسازی برای کشور فقط دانشجویان بومی سریلانکایی را در دانشگاه تهران که دیگر تهران نیست ثبتنام میکنیم. اینطوری کل مشکلات مربوطه را به صورت قضاقورتکی حل میکنیم.
راه یازدهم – تحصیلات دانشگاهی را حذف میکنیم. به جاش طول تحصیل در دبیرستان و هنرستان را از چهارسال به هشتسال اضافه میکنیم و در آخر به جای دیپلم به دانشآموزان لیسانس مکمل میدهیم.
راه دوازدهم – یک راه مطمئن این است که دورهی تحصیلی را برعکس کنیم. یعنی در ابتدا و ششسالگی به جای آمادگی و مهد کودک، دورهی دوسالهی دکترا برگزار میکنیم. بعد به جای پنجسال ابتدایی، دورهی لیسانس میشود. دورهی دبیرستان و هنرستان سرجای خودشان میمانند. بعد از آن در دورانی که جوان مملکت باید برود دانشگاه میرود دورهی ابتدایی و بعد هم که در بیست و دو سه سالگی میرود آمادگی و مهدکودک. این روش چندتا حسن دارد.
حسن اول اینکه سطح سواد مملکت را میبریم بالا. یعنی کسی که پنج کلاس درس بخواند مدرک کارشناسی میگیرد و اگر بخواهد اعتراض دانشجویی کند اعتراضش مربوط به صابون کاغذی و سرویس رفت و برگشتش به منزل میشود و به سیاست و اینا کاری ندارد. از طرفی مملکت پر از آدم تحصیلکرده میشود و در سالهای آینده برای کابینه دولت و مجلس دیگر مشکل آدم درسخوانده و دکترای افتخاری و مدرک تقلبی نداریم.
حسن دوم اینکه کنترل بچهها در آمادگی و مهد کودک خیلی راحتتر است. در نتیجه موقعی که جوانان باید فعالیت دانشجویی کنند سرشان را به خواندن سرود و کشیدن نقاشی در مهد کودک گرم میکنیم. در این حالت دانشجویان سابق جای خواندن سرود "ای ایران ای مرز پرگهر" و سرود "یار دبستانی من"، شعر پرمفهوم و عمیق "شبا که ماها خوابیم آقاپلیسه بیداره" را میخوانند.
حسن سوم اینکه راهحلهای ما در کل فقط حسن دارد. لطفا مسوولان مربوطه دودستی بچسبند بهاش و حق مشاورهی ما را هم به حساب روزنامه واریز کنند.
...
این راهحلهای معضل و قضیهی دانشجویی برای مملکت بود. من نمیدانم چیزی که به این راحتی حل میشود را چرا به وسیلهی گزارشهای تلویزیون و بیست و سی بدترش میکنند.
این طنز برای روزنامهی اعتماد نوشته شد.
انگار نه انگار
چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸
تولدمبارکی بزرگمهر حسینپور
(تولدمبارکی 1388)
(این عکس، تکهی کوچکی از یک عکس بزرگ است. عکس را میخواستند بیندازند دور، من به نظرم این تکه سرزنده و پرانرژی و متفاوت و بامزه آمد. و واقعا با اینکه چشمهای بزرگمهر در عکس معلوم نیست، اما به نظرم هر کس با او رفیق باشد، شاید با این نظر من موافق باشد که این عکس، بینهایت حس بزرگمهر را دارد.)
انگار نه انگار