مثل یک بچه که دعا دعا میکند پدرش دیگر مست نکند و وحشیانه با کمربند به جانش نیفتد، با اینکه کبودی جای سگک کمربند هنوز هم گز گز میکند، دعا دعا میکنم شهروندی باشم که بتوانم باز هم در این خیابانها بیترس راه بروم.
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
سهشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸
تیتر یک فردا با حروف سرخ چیده شود
تیتر یک
بوی نان تازه میداد
که قرار بود در سبد خانوار هر ایرانی قرار گیرد
و تیتر یک
از بیمهی رایگان
و تحصیل رایگان
حرف میزد
و تیتر یک
احقاق حقوق کارگران بود
و تیتر یک
بانگ بلند آزادی بود
و روزنامه را انداخته بود زیرش
تا از سرما نمیرد،
روزنامهخوابی که همیشه گرسنه بود
و مریض بود
و درس نخوانده بود
و یک بار
تنها یکبار که به بانگ بلند فریاد زده بود؛
- آزادی،
برای همیشه از کار اخراجش کرده بودند
...
پاییز 1388
تیتر یکی برای شهدایی که در "خشونت حداقلی" عاشورا شهید شدند
بوی نان تازه میداد
که قرار بود در سبد خانوار هر ایرانی قرار گیرد
و تیتر یک
از بیمهی رایگان
و تحصیل رایگان
حرف میزد
و تیتر یک
احقاق حقوق کارگران بود
و تیتر یک
بانگ بلند آزادی بود
و روزنامه را انداخته بود زیرش
تا از سرما نمیرد،
روزنامهخوابی که همیشه گرسنه بود
و مریض بود
و درس نخوانده بود
و یک بار
تنها یکبار که به بانگ بلند فریاد زده بود؛
- آزادی،
برای همیشه از کار اخراجش کرده بودند
...
پاییز 1388
تیتر یکی برای شهدایی که در "خشونت حداقلی" عاشورا شهید شدند
انگار نه انگار
چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸
سنگاندازی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف؛ پایان هالیوودی
در باز شد و خانم آنجلینا جولی وارد آسانسور شد. من یک لبخند به قاعده زدم که خانم جولی بفهمد ایرانیها مهماننواز هستند! همین که داشت در آسانسور بسته میشد، یک دفعه دیدم یک پا از لای در آمد تو و جلوی بسته شدن در را گرفت. آهی کشیدم و با عصبانیت گفتم: «پات رو بردار... مگه نمیبینی مسافر فرنگی دارم؟»
یارو، "پا"هه، گفت: «پات رو بردار یعنی چی؟ منم! صبر کن...»
در باز شد و "پا" آمد تو. پا، پای سروش روحبخش بود. گفت: «کن یو اسپیکینگ انگلیش؟»
من گفتم: «نه.»
گفت: «پس چه طوری میخوای با یه هنرپیشهی خارجی صحبت کنی؟» بعد رو کرد به خانم آنجلینا و گفت: «خیلی ببخشید! کن یو اسپیکینگ انگلیش؟!»
خانم آنجلینا گفت: «یس!»
سروش گفت: «پس بیزحمت از آسانسور پیاده شین...»
طبقهی همکف؛ گربهرقصانی در آسانسور
آخر معلوم نشد چرا سروش نگذاشت من مسافر قبلیام را بالا و پایین ببرم. پکر نشسته بودم و آه از نهاد میکشیدم که دیدم بهمن قبادی وارد آسانسور شد. میخواستم دکمهی حرکت را بزنم که دیدم یک دفعه دو تا پا با هم پرید توی آسانسور. دوتا پا، متصل به منصور ضابطیان بود. گفت: «داری چی کار میکنی؟»
گفتم: «هیچی، این داداشمون رو ببرم بالا و بیارم پایین و جریانش رو برای چلچراغ بنویسم.»
گفت: «مثلا دربارهی چی مینویسی؟»
گفتم: «مثلا دربارهی نامه و کیارستمی و اینا.»
بعد دوتا پا یک قدم آمد جلو. پاها هنوز متصل به منصور بود. بعد کلهش را آورد جلو و توی گوشم چیزهایی گفت. من کاملا متقاعد شدم. رو کردم به آقا بهمن و گفتم: «این آسانسور به بالارفتن هیچ کسی کمک نمیکنه.» بعد محترمانه به بیرون اشاره کردم.
طبقهی همکف؛ شهر فرشتگان
حداد عادل و علی لاریجانی سوار آسانسور شده بودند که افشین صادقیزاده بدو بدو آمد و گفت: «آقای آسانسورچی... آقای آسانسورچی...»
گفتم: «بله؟»
گفت: «من رو هم تا بالا میبری؟»
گفتم: «تو همونی که هفتهی پیش جای بزرگمهر گوساله کشیده بود؟»
خیلی خوشحال شد شناختمش. با خنده گفت: «آره! من بودم! من بودم!»
گفتم: «برای همین هیچجا نمیبرمت! من بچهم دپرس زده از وقتی اون نقاشی بیمزهی تو رو دیده!»
افشین ناراحت شد دست عادل و لاریجانی را گرفت و آنها را با خودش برد.
داد زدم: «افشششششششششین... خودت میری چرا اینها رو با خودت میبری؟»
افشین سخن نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت. رفت.
طبقهی همکف؛ بیل را بکش
من نمیدانم چرا این بچههای چلچراغ مثل این شخصیها هی میآیند مسافر آدم را از ماشین پیاده میکنند، بعد هم هی میگویند چرا مطلبت را نمیرسانی؟ چرا نمینویسی؟ چرا یک مسافر توپ سوار نمیکنی که بترکاند؟
این حرفها را داشتم با صدای بلند با خودم میزدم که یکدفعه بزرگمهر حسینپور آمد تو. گفت: «آسانسورچی تویی؟»
گفتم: «منم.»
گفت: «پس چرا مطلبت رو ننوشتی؟ مجله داره میره برای چاپ.»
شروع کردم به گله و شکایت. گفت: «چیزی نیست درست میشه.» توی همین حرفها بودیم که آقا کامران دانشجو سوار آسانسور شد. گفتم: «پس دیگه این رو بنویسم؟ خیلی خوبهها!»
گفت: «بزار یه زنگ بزنم.»
یک زنگ زد. بعد گفت: «الان برقها میره بهتره از آسانسور پیاده شید!»
آقا کامران گویا عجله داشت. پلهها را سه چهار تا یکی شمرد و رفت بالا. رو کردم به بزرگمهر و گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «تو بودی حال افشین رو گرفتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیگه نگیریها... افشین نقاشیش خوبه... یه وقت دیدی پیکاسو شد.»
طبقهی همکف؛ چاقوکشی در آسانسور
حیران در هستی، انگشت به دهان گرفته، ایستاده بودم و داشتم کف آسانسور را نگاه میکردم که یک دفعه درخشش نور سردی به چشمم آمد. سرم را که بلند کردم دیدم دوباره مسعود کیمیایی است و هفده نفر دور و برش. از آن طرف دیدم مسعود دهنمکی هم سوار موتور 1000 دارد نزدیک میشود. من داد زدم: «من هر مسافری رو یه بار بیشتر سوار این آسانسور نمیکنم...» که صدای تیر هوایی آمد. شلوغ پلوغی شد که بیا و ببین... جان من هم در خطر بود. داشتند همدیگر را با چاقو و زنجیر و اینا میزدند که سوار آسانسور شوند که یکدفعه مجید توکلی مثل زورو خودش را انداخت بین من و آنها. بین آنها و من. داد زد: «آ... سان... سور... چی...»
گفتم: «ببببببببببببببببللللله» صدام میپیچید خوشم میآمد من هم این طوری داد بزنم! وگرنه دلیل دیگری نداشت.
گفت: «من جلوی اینها رو میگیرم، تو خودت رو نجات بده...»
فردینیت نمرده است. من دکمهی طبقهی آخر را زدم. بعد دستهامان را به طرف هم دراز کردیم... مجید یک چاقو رفت توی کتفش، یک زنجیر روی جمجمهاش فرود آمد، یک قمه از این گوشش رفت تو، از آن یکی آمد بیرون... هنوز دستمان به هم نرسیده بود، داد زد: «آ... سان... سور... چی..»
من اشکم را با آستین آن یکی دستم پاک کردم و گفتم: «جونم... بگو...»
گفت: «بووووو... رووو... برو...» و بنگ صدای یک تیر آمد و خون به صورت من پاشید. در آسانسور هم تلپ بسته شد و من باز هم بدون مسافر ماندم. راستی نفهمیدم مجید مرد یا زنده ماند. البته اگر فیلم کیمیایی باشد که زنده میماند تا آخر فیلم. اگر فیلم دهنمکی باشد وقتی تیر میخورد عارف میشود و چهرهاش نورانی میشود.
طبقهی همکف؛ شمع و گل و پروانه
دپ زده بودم اساسی و تکیه داده بودم به دیوارهی آسانسور که دیدم آقا رحیم مشایی آمد داخل آسانسور. از خوشحالی گل از گلم شکفت که یک آسانسور خوب خواهم نوشت. دستم هنوز به دکمههای طبقات نرسیده بود که یک دفعه دیدم آقا عموزاده خلیلی با احترام وافر آمد تو. بعد یک طوری که انگار اصلا من را نمیشناسد گفت: «باز هم این آسانسور خراب است که! عجبا! باز هم باید پلهها را با پای پیاده برویم بالا...» بعد رو کرد به آقا مشایی و گفت: «شما هم معطل این آسانسورچی نشوید... پیاده بروید زودتر به کارتان میرسید!»
موقع رفتن، آقا خلیلی در گوش من گفت: «نگران نباش... من هوات رو دارم، ولی این هفته یه مسافر دیگه سوار کنی بهتره!»
طبقهی همکف؛ همینطوری
با بچههای چلچراغ همینطوری الکی نشستیم و داریم به نوبت لیلی بازی میکنیم.
طبقهی همکف؛ ای نامه که میروی به سویش
چهارزانو نشستهام گوشهی آسانسور و دارم نامه مینویسم؛
«آقا خلیلی سلام.
پیوست این نامه گزارشی است از کارشکنیها و سنگاندازیهایی که توسط افراد معلومالحال و حتا خود بزرگوار شما! به وقوع پیوسته است، برای عدم دستیابی صلحآمیز آسانسورچی به مسافرهای سیاسی، اجتماعی، هنری. این سنگاندازیها نه تنها مسافران سیاسی را از آسانسور راند، حتا منجر به عدم دستیابی به شخص شخیص خانم آنجلینا جولی شد.
خلاصهاش اینکه با توجه به این که در هفتهی گذشته هر مسافری سوار آسانسور شد، به زور از آسانسور پیادهاش کردند، بنابراین هیچ مطلبی در کار نیست و فقط قصهی پنجششتا طبقهی همکف موجود میباشد.
در ضمن به اطلاع میرساند چه زوری است؟ اگر خیلی اذیت کنید آسانسور را میفروشم و میروم فرار مغزها میشوم.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 369
طبقهی همکف؛ پایان هالیوودی
در باز شد و خانم آنجلینا جولی وارد آسانسور شد. من یک لبخند به قاعده زدم که خانم جولی بفهمد ایرانیها مهماننواز هستند! همین که داشت در آسانسور بسته میشد، یک دفعه دیدم یک پا از لای در آمد تو و جلوی بسته شدن در را گرفت. آهی کشیدم و با عصبانیت گفتم: «پات رو بردار... مگه نمیبینی مسافر فرنگی دارم؟»
یارو، "پا"هه، گفت: «پات رو بردار یعنی چی؟ منم! صبر کن...»
در باز شد و "پا" آمد تو. پا، پای سروش روحبخش بود. گفت: «کن یو اسپیکینگ انگلیش؟»
من گفتم: «نه.»
گفت: «پس چه طوری میخوای با یه هنرپیشهی خارجی صحبت کنی؟» بعد رو کرد به خانم آنجلینا و گفت: «خیلی ببخشید! کن یو اسپیکینگ انگلیش؟!»
خانم آنجلینا گفت: «یس!»
سروش گفت: «پس بیزحمت از آسانسور پیاده شین...»
طبقهی همکف؛ گربهرقصانی در آسانسور
آخر معلوم نشد چرا سروش نگذاشت من مسافر قبلیام را بالا و پایین ببرم. پکر نشسته بودم و آه از نهاد میکشیدم که دیدم بهمن قبادی وارد آسانسور شد. میخواستم دکمهی حرکت را بزنم که دیدم یک دفعه دو تا پا با هم پرید توی آسانسور. دوتا پا، متصل به منصور ضابطیان بود. گفت: «داری چی کار میکنی؟»
گفتم: «هیچی، این داداشمون رو ببرم بالا و بیارم پایین و جریانش رو برای چلچراغ بنویسم.»
گفت: «مثلا دربارهی چی مینویسی؟»
گفتم: «مثلا دربارهی نامه و کیارستمی و اینا.»
بعد دوتا پا یک قدم آمد جلو. پاها هنوز متصل به منصور بود. بعد کلهش را آورد جلو و توی گوشم چیزهایی گفت. من کاملا متقاعد شدم. رو کردم به آقا بهمن و گفتم: «این آسانسور به بالارفتن هیچ کسی کمک نمیکنه.» بعد محترمانه به بیرون اشاره کردم.
طبقهی همکف؛ شهر فرشتگان
حداد عادل و علی لاریجانی سوار آسانسور شده بودند که افشین صادقیزاده بدو بدو آمد و گفت: «آقای آسانسورچی... آقای آسانسورچی...»
گفتم: «بله؟»
گفت: «من رو هم تا بالا میبری؟»
گفتم: «تو همونی که هفتهی پیش جای بزرگمهر گوساله کشیده بود؟»
خیلی خوشحال شد شناختمش. با خنده گفت: «آره! من بودم! من بودم!»
گفتم: «برای همین هیچجا نمیبرمت! من بچهم دپرس زده از وقتی اون نقاشی بیمزهی تو رو دیده!»
افشین ناراحت شد دست عادل و لاریجانی را گرفت و آنها را با خودش برد.
داد زدم: «افشششششششششین... خودت میری چرا اینها رو با خودت میبری؟»
افشین سخن نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت. رفت.
طبقهی همکف؛ بیل را بکش
من نمیدانم چرا این بچههای چلچراغ مثل این شخصیها هی میآیند مسافر آدم را از ماشین پیاده میکنند، بعد هم هی میگویند چرا مطلبت را نمیرسانی؟ چرا نمینویسی؟ چرا یک مسافر توپ سوار نمیکنی که بترکاند؟
این حرفها را داشتم با صدای بلند با خودم میزدم که یکدفعه بزرگمهر حسینپور آمد تو. گفت: «آسانسورچی تویی؟»
گفتم: «منم.»
گفت: «پس چرا مطلبت رو ننوشتی؟ مجله داره میره برای چاپ.»
شروع کردم به گله و شکایت. گفت: «چیزی نیست درست میشه.» توی همین حرفها بودیم که آقا کامران دانشجو سوار آسانسور شد. گفتم: «پس دیگه این رو بنویسم؟ خیلی خوبهها!»
گفت: «بزار یه زنگ بزنم.»
یک زنگ زد. بعد گفت: «الان برقها میره بهتره از آسانسور پیاده شید!»
آقا کامران گویا عجله داشت. پلهها را سه چهار تا یکی شمرد و رفت بالا. رو کردم به بزرگمهر و گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «تو بودی حال افشین رو گرفتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیگه نگیریها... افشین نقاشیش خوبه... یه وقت دیدی پیکاسو شد.»
طبقهی همکف؛ چاقوکشی در آسانسور
حیران در هستی، انگشت به دهان گرفته، ایستاده بودم و داشتم کف آسانسور را نگاه میکردم که یک دفعه درخشش نور سردی به چشمم آمد. سرم را که بلند کردم دیدم دوباره مسعود کیمیایی است و هفده نفر دور و برش. از آن طرف دیدم مسعود دهنمکی هم سوار موتور 1000 دارد نزدیک میشود. من داد زدم: «من هر مسافری رو یه بار بیشتر سوار این آسانسور نمیکنم...» که صدای تیر هوایی آمد. شلوغ پلوغی شد که بیا و ببین... جان من هم در خطر بود. داشتند همدیگر را با چاقو و زنجیر و اینا میزدند که سوار آسانسور شوند که یکدفعه مجید توکلی مثل زورو خودش را انداخت بین من و آنها. بین آنها و من. داد زد: «آ... سان... سور... چی...»
گفتم: «ببببببببببببببببللللله» صدام میپیچید خوشم میآمد من هم این طوری داد بزنم! وگرنه دلیل دیگری نداشت.
گفت: «من جلوی اینها رو میگیرم، تو خودت رو نجات بده...»
فردینیت نمرده است. من دکمهی طبقهی آخر را زدم. بعد دستهامان را به طرف هم دراز کردیم... مجید یک چاقو رفت توی کتفش، یک زنجیر روی جمجمهاش فرود آمد، یک قمه از این گوشش رفت تو، از آن یکی آمد بیرون... هنوز دستمان به هم نرسیده بود، داد زد: «آ... سان... سور... چی..»
من اشکم را با آستین آن یکی دستم پاک کردم و گفتم: «جونم... بگو...»
گفت: «بووووو... رووو... برو...» و بنگ صدای یک تیر آمد و خون به صورت من پاشید. در آسانسور هم تلپ بسته شد و من باز هم بدون مسافر ماندم. راستی نفهمیدم مجید مرد یا زنده ماند. البته اگر فیلم کیمیایی باشد که زنده میماند تا آخر فیلم. اگر فیلم دهنمکی باشد وقتی تیر میخورد عارف میشود و چهرهاش نورانی میشود.
طبقهی همکف؛ شمع و گل و پروانه
دپ زده بودم اساسی و تکیه داده بودم به دیوارهی آسانسور که دیدم آقا رحیم مشایی آمد داخل آسانسور. از خوشحالی گل از گلم شکفت که یک آسانسور خوب خواهم نوشت. دستم هنوز به دکمههای طبقات نرسیده بود که یک دفعه دیدم آقا عموزاده خلیلی با احترام وافر آمد تو. بعد یک طوری که انگار اصلا من را نمیشناسد گفت: «باز هم این آسانسور خراب است که! عجبا! باز هم باید پلهها را با پای پیاده برویم بالا...» بعد رو کرد به آقا مشایی و گفت: «شما هم معطل این آسانسورچی نشوید... پیاده بروید زودتر به کارتان میرسید!»
موقع رفتن، آقا خلیلی در گوش من گفت: «نگران نباش... من هوات رو دارم، ولی این هفته یه مسافر دیگه سوار کنی بهتره!»
طبقهی همکف؛ همینطوری
با بچههای چلچراغ همینطوری الکی نشستیم و داریم به نوبت لیلی بازی میکنیم.
طبقهی همکف؛ ای نامه که میروی به سویش
چهارزانو نشستهام گوشهی آسانسور و دارم نامه مینویسم؛
«آقا خلیلی سلام.
پیوست این نامه گزارشی است از کارشکنیها و سنگاندازیهایی که توسط افراد معلومالحال و حتا خود بزرگوار شما! به وقوع پیوسته است، برای عدم دستیابی صلحآمیز آسانسورچی به مسافرهای سیاسی، اجتماعی، هنری. این سنگاندازیها نه تنها مسافران سیاسی را از آسانسور راند، حتا منجر به عدم دستیابی به شخص شخیص خانم آنجلینا جولی شد.
خلاصهاش اینکه با توجه به این که در هفتهی گذشته هر مسافری سوار آسانسور شد، به زور از آسانسور پیادهاش کردند، بنابراین هیچ مطلبی در کار نیست و فقط قصهی پنجششتا طبقهی همکف موجود میباشد.
در ضمن به اطلاع میرساند چه زوری است؟ اگر خیلی اذیت کنید آسانسور را میفروشم و میروم فرار مغزها میشوم.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 369
انگار نه انگار
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸
تنها دوبار زندگی میکنیم
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
هوس کردم یه هفتتیر بخرم که دلم نیاد هیشکی رو باهاش بکشم
هوس کردم یه خانوم سوار کنم و
بهش بگم بیا بریم یه رستوان بشینیم گپ بزنیم
تا از شر این تنهایی لعنتی خلاص شیم
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
هوس کردم شهرزاد قصه
شهزادهی کوچکی که توی اقیانوس مسکن داره
بیاد و دل من رو برداره و بزنه به دریا
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
فقط اگه میدونستم
فقط اگه میدونستم هنوز هم توی این خیابونها
یه شهزادهای هست که کولهپشتیش رو توی مینیبوس من جا میذاره
هوس کردم یه هفتتیر بخرم که دلم نیاد هیشکی رو باهاش بکشم
هوس کردم یه خانوم سوار کنم و
بهش بگم بیا بریم یه رستوان بشینیم گپ بزنیم
تا از شر این تنهایی لعنتی خلاص شیم
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
هوس کردم شهرزاد قصه
شهزادهی کوچکی که توی اقیانوس مسکن داره
بیاد و دل من رو برداره و بزنه به دریا
هوس کردم همهچی رو بدم بره و یه مینیبوس بخرم و بزنم به جاده
فقط اگه میدونستم
فقط اگه میدونستم هنوز هم توی این خیابونها
یه شهزادهای هست که کولهپشتیش رو توی مینیبوس من جا میذاره
...
تنها دوبار زندگی میکنیم نام فیلمی از بهنام بهزادی است.
انگار نه انگار
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸
یک تراژدی یواش کوئنتین تارانتینویی که منجر به یک خون و خونریزیِ عاشقانهی امیر کاستاریکایی شد
- این مطلب را خانم گیسو کمندی نوشتهاند و چون وبلاگ یا سایت شخصی ندارند، از من خواستند آن را اینجا منتشر کنم.
- این طنز که در مجلهی چلچراغ، شمارهی 367 چاپ شده به درخواست بنده و برای ویژهنامهی طنز دزدیدن هواپیمای طنزنویسها نوشته شده است.
...
دقیقهی 10 - وقتی جلوی هواپیما، آقای آ شمشیر ساموراییاش را بیرون کشید و بیخ گردن مهماندار گذاشت، کسی فکر نمیکرد در همان لحظه آقای ب، عدل ته هواپیما و جلوی در دستشویی، قمهی دولبهاش را بیرون بکشد و از اعماقش داد بزند: «نفسکش!». وقتی آقای ب داشت قمه را دور سرش میچرخاند و نفسکش میخواست، خانم پ داخل دستشویی یک لحظه هول شد و دوتا سیم آبی و قرمزی را که داشت به بمب کنترلاز راه دور دستساز داخل چاهک فرنگی میبست، اشتباه بست. برای همین بمب دستساز از حالت کنترل از راه دور خارج شد و در حالت زمانبندی قرار گرفت و شمارش معکوس ثانیهشمارش از روی 10 دقیقه آغاز شد. تیک... تیک... تیک... تیک...
دقیقهی 9- کادر پرواز قاطی کرده بود. ماموران حراست ابتدا فکر کردند با یک تیم حرفهای طرف هستند. اما درست یک دقیقه بعد، وقتی آقای ب با قمهاش دنبال آقای آ کرده بود و آقای آ با حرکات سریع سامورایی داشت روی سقف میدوید و به سمت دستشویی ته راهروی هواپیما میرفت، فهمیدند قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
دقیقهی 8 – خانم پ بیرون که آمد، پای آقای آ گیر کرد به در دستشویی و از روی سقف افتاد پایین. آقای ب بیخودی ترسید و دوید سمت کابین خلبان. آقای آ متوجه قضیه شد و خانم پ متوجهی آقای آ، و هر دو دویدند سمت آقای ب. آقای آ، ستارهی اژدرش را درآورد و پرت کرد سمت آقای ب. آقای ب افتاد زمین و کف هواپیما را خون برداشت.
دقیقهی 7- خانمهای جوان داشتند جیغ میزدند. آقاهای جوان با موبایل از جیغ زدن خانمهای جوان فیلم میگرفتند. خانمهای مسن غش کرده بودند. آقاهای مسن هم داشتند غذایی را که لحظاتی پیش سرو کرده بودند، بدون رعایت قند و چربیشان تند تند میخوردند. یکی از آقاهای مسن به خانمش گفت: «غذاشون فکر کنم دستپخت مادر خلبانه! این دوتا قاشق رو هم لابد تبرک آوردند!» اما کسی جوابش را نداد. خانم مسن از ترس هواپیماربایی غش کرده بود.
دقیقهی 6- آقای ب خودش را روی زمین میکشید و خونش فواره میزد بیرون. آقای آ یک جست سامورایی زد و جلوی در کابین خلبان پایین آمد. سر که برگرداند عاشق خانم پ شد.
دقیقهی 5- کادر حفاظتی و باقی پرسنل وقتی دیدند اوضاع از وضیت هایجک هم خارج شده و در واقع اوضاع سهتا هایجک است، تصمیم گرفتند بروند بیرون هواپیما و منتظر شوند. وقتی مهماندارها داشتند توی آسمان و روی ابرها قدم میزدند، خانم ت که لباس مهماندارها را پوشیده بود با اسپری دفاع شخصی، به صورت خلبان حمله کرد و هواپیما از مسیر خارج شد.
دقیقهی 4- آقای ب وقتی خودش را رساند به کابین، دید خبری از آقای آ و خانم پ نیست. بعد مهمانداری را دید که با برج مراقبت تماس گرفته بود و میگفت: «من خانم ت هستم. من هواپیما را ربایاندم.» آقای ب از استقلال خانم ت خوشش آمد. همانجا حالت ازدواج پیدا کرد و همانطور که در خونش شلپ شلپ جلو میآمد، از خانم ت خواستگاری کرد.
دقیقهی 3- حالا آقاهای مسن به علت بالارفتن کلسترول و چیزهای دیگرشان از حال رفته بودند و سرشان را گذاشته بودند روی شانهی خانمهای مسنشان. خانمهای جوان اما دیگر جیغ نمیزدند. بلوتوث موبایلشان را روشن کرده بودند و فیلمهایی را که آقاهای جوان ازشان گرفته بودند دست به دست میکردند.
دقیقهی 2- وقتی خانم پ یادش افتاد که سیمهای آبی و قرمز را اشتباه بسته و ممکن است هواپیما منفجر شود با آقای آ در سه هزارپایی زمین بودند. آنها داشتند با سرعت زیادی به سمت آیندهشان پیش میرفتند. درست در همان لحظه آقای ب و خانم ت رفتند روی صندلی نشتند و کمربندشان را هم بستند. انگار نه انگار که برای هواپیماربایی آمده بودند. همهچیز یادشان رفته بود و آقای ب دکمهی احضار مهماندار را فشار داد تا سفارش اولین کیک و قهوهی آشناییشان را بدهد. آقای ب که نصف بدنش به رگی بند بود، رودهی کوچک و بزرگ و معدهاش را ریخت داخل پاکت مخصوص تهوع که زیر صندلیاش قرار داشت. خانم ت هم در کیفش داشت برای زخم جزیی آقای ب دنبال چسب زخم میگشت.
دقیقهی 1- آقای ث که دویست و سی و هفت کیلو وزن داشت، و یک اسلحهی کلاشینکف را زیر پوستش پنهان کرده بود وقتی دید دست زیاد شده است و چهار نفر دیگر دارند هواپیما را میربایند، دچار شکست روحی و دلهرهی عصبی شد و بلند شد و داخل دستشویی ته راهرو رفت. اما به خاطر وزن زیادش کف دستشویی درآمد و بمب دستساز خانم پ از سوراخ چاهک فرنگی سر خورد و به بیرون هواپیما پرت شد. مهماندارها که بمب را دیدند، به دو به هواپیما برگشتند و دیدند اثر اسپری دفاع شخصی هم از بین رفته و خلبان هواپیما را کنترل میکند.
دقیقهی صفر- بمب جایی بین زمین و آسمان منفجر شد.
یک لحظه بعد – درست در لحظهای که بمب منفجر شد آقای آ و خانم پ به زمین خورند. اما چون با سرعت زیادی به زمین خوردند با سرعت زیادی به آسمان رفتند و عدل از سوراخی که ته هواپیما ایجاد شده بود وارد هواپیما شدند و رفتند روی صندلیهاشان نشستند. این درست همان لحظهای بود که آقای ث تصمیم گرفت دیگر هواپیما را برباید.
- این طنز که در مجلهی چلچراغ، شمارهی 367 چاپ شده به درخواست بنده و برای ویژهنامهی طنز دزدیدن هواپیمای طنزنویسها نوشته شده است.
...
دقیقهی 10 - وقتی جلوی هواپیما، آقای آ شمشیر ساموراییاش را بیرون کشید و بیخ گردن مهماندار گذاشت، کسی فکر نمیکرد در همان لحظه آقای ب، عدل ته هواپیما و جلوی در دستشویی، قمهی دولبهاش را بیرون بکشد و از اعماقش داد بزند: «نفسکش!». وقتی آقای ب داشت قمه را دور سرش میچرخاند و نفسکش میخواست، خانم پ داخل دستشویی یک لحظه هول شد و دوتا سیم آبی و قرمزی را که داشت به بمب کنترلاز راه دور دستساز داخل چاهک فرنگی میبست، اشتباه بست. برای همین بمب دستساز از حالت کنترل از راه دور خارج شد و در حالت زمانبندی قرار گرفت و شمارش معکوس ثانیهشمارش از روی 10 دقیقه آغاز شد. تیک... تیک... تیک... تیک...
دقیقهی 9- کادر پرواز قاطی کرده بود. ماموران حراست ابتدا فکر کردند با یک تیم حرفهای طرف هستند. اما درست یک دقیقه بعد، وقتی آقای ب با قمهاش دنبال آقای آ کرده بود و آقای آ با حرکات سریع سامورایی داشت روی سقف میدوید و به سمت دستشویی ته راهروی هواپیما میرفت، فهمیدند قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
دقیقهی 8 – خانم پ بیرون که آمد، پای آقای آ گیر کرد به در دستشویی و از روی سقف افتاد پایین. آقای ب بیخودی ترسید و دوید سمت کابین خلبان. آقای آ متوجه قضیه شد و خانم پ متوجهی آقای آ، و هر دو دویدند سمت آقای ب. آقای آ، ستارهی اژدرش را درآورد و پرت کرد سمت آقای ب. آقای ب افتاد زمین و کف هواپیما را خون برداشت.
دقیقهی 7- خانمهای جوان داشتند جیغ میزدند. آقاهای جوان با موبایل از جیغ زدن خانمهای جوان فیلم میگرفتند. خانمهای مسن غش کرده بودند. آقاهای مسن هم داشتند غذایی را که لحظاتی پیش سرو کرده بودند، بدون رعایت قند و چربیشان تند تند میخوردند. یکی از آقاهای مسن به خانمش گفت: «غذاشون فکر کنم دستپخت مادر خلبانه! این دوتا قاشق رو هم لابد تبرک آوردند!» اما کسی جوابش را نداد. خانم مسن از ترس هواپیماربایی غش کرده بود.
دقیقهی 6- آقای ب خودش را روی زمین میکشید و خونش فواره میزد بیرون. آقای آ یک جست سامورایی زد و جلوی در کابین خلبان پایین آمد. سر که برگرداند عاشق خانم پ شد.
دقیقهی 5- کادر حفاظتی و باقی پرسنل وقتی دیدند اوضاع از وضیت هایجک هم خارج شده و در واقع اوضاع سهتا هایجک است، تصمیم گرفتند بروند بیرون هواپیما و منتظر شوند. وقتی مهماندارها داشتند توی آسمان و روی ابرها قدم میزدند، خانم ت که لباس مهماندارها را پوشیده بود با اسپری دفاع شخصی، به صورت خلبان حمله کرد و هواپیما از مسیر خارج شد.
دقیقهی 4- آقای ب وقتی خودش را رساند به کابین، دید خبری از آقای آ و خانم پ نیست. بعد مهمانداری را دید که با برج مراقبت تماس گرفته بود و میگفت: «من خانم ت هستم. من هواپیما را ربایاندم.» آقای ب از استقلال خانم ت خوشش آمد. همانجا حالت ازدواج پیدا کرد و همانطور که در خونش شلپ شلپ جلو میآمد، از خانم ت خواستگاری کرد.
دقیقهی 3- حالا آقاهای مسن به علت بالارفتن کلسترول و چیزهای دیگرشان از حال رفته بودند و سرشان را گذاشته بودند روی شانهی خانمهای مسنشان. خانمهای جوان اما دیگر جیغ نمیزدند. بلوتوث موبایلشان را روشن کرده بودند و فیلمهایی را که آقاهای جوان ازشان گرفته بودند دست به دست میکردند.
دقیقهی 2- وقتی خانم پ یادش افتاد که سیمهای آبی و قرمز را اشتباه بسته و ممکن است هواپیما منفجر شود با آقای آ در سه هزارپایی زمین بودند. آنها داشتند با سرعت زیادی به سمت آیندهشان پیش میرفتند. درست در همان لحظه آقای ب و خانم ت رفتند روی صندلی نشتند و کمربندشان را هم بستند. انگار نه انگار که برای هواپیماربایی آمده بودند. همهچیز یادشان رفته بود و آقای ب دکمهی احضار مهماندار را فشار داد تا سفارش اولین کیک و قهوهی آشناییشان را بدهد. آقای ب که نصف بدنش به رگی بند بود، رودهی کوچک و بزرگ و معدهاش را ریخت داخل پاکت مخصوص تهوع که زیر صندلیاش قرار داشت. خانم ت هم در کیفش داشت برای زخم جزیی آقای ب دنبال چسب زخم میگشت.
دقیقهی 1- آقای ث که دویست و سی و هفت کیلو وزن داشت، و یک اسلحهی کلاشینکف را زیر پوستش پنهان کرده بود وقتی دید دست زیاد شده است و چهار نفر دیگر دارند هواپیما را میربایند، دچار شکست روحی و دلهرهی عصبی شد و بلند شد و داخل دستشویی ته راهرو رفت. اما به خاطر وزن زیادش کف دستشویی درآمد و بمب دستساز خانم پ از سوراخ چاهک فرنگی سر خورد و به بیرون هواپیما پرت شد. مهماندارها که بمب را دیدند، به دو به هواپیما برگشتند و دیدند اثر اسپری دفاع شخصی هم از بین رفته و خلبان هواپیما را کنترل میکند.
دقیقهی صفر- بمب جایی بین زمین و آسمان منفجر شد.
یک لحظه بعد – درست در لحظهای که بمب منفجر شد آقای آ و خانم پ به زمین خورند. اما چون با سرعت زیادی به زمین خوردند با سرعت زیادی به آسمان رفتند و عدل از سوراخی که ته هواپیما ایجاد شده بود وارد هواپیما شدند و رفتند روی صندلیهاشان نشستند. این درست همان لحظهای بود که آقای ث تصمیم گرفت دیگر هواپیما را برباید.
انگار نه انگار
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸
مسعود دهنمکی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و مسعود دهنمکی سوار بر یک موتور 1000 وارد آسانسور شد. یک دکمهای ماسماسکی چیزی هم روی دستهی موتورش بود که هر چند لحظه یکبار آن را فشار میداد. وقتی آن ماسماسک را فشار میداد صدای تتتق تتق تق تق آسانسور را برمیداشت. هر بار که صدا میآمد من پاهام سست میشد و ناخودآگاه دستم را میگذاشتم روی قلبم و توی دلم میگفتم «توپ تانک تتق تتق، دیگر اثر ندارد!».
طبقهی همکف
در باز شد و مسعود دهنمکی سوار بر یک موتور 1000 وارد آسانسور شد. یک دکمهای ماسماسکی چیزی هم روی دستهی موتورش بود که هر چند لحظه یکبار آن را فشار میداد. وقتی آن ماسماسک را فشار میداد صدای تتتق تتق تق تق آسانسور را برمیداشت. هر بار که صدا میآمد من پاهام سست میشد و ناخودآگاه دستم را میگذاشتم روی قلبم و توی دلم میگفتم «توپ تانک تتق تتق، دیگر اثر ندارد!».
دهنمکی گفت: «حرکت کن... واینسا... تحصنمحصن نداریم... »
من گفتم: «ولی من که تحصن نکردم.»
گفت: «مدنیبازی درنیار بچهسوسول... میگم راه بیفت و حرکت کن... برین خونههاتون...»
من گفتم: «ولی این شغل منه...» بعد گفتم: «آخ...» بعد گفتم: «چشمم سوخت...» بعد به سرفه افتادم و گفتم: «کاغذ آتیش بزنین... اشکام داره درمیاد...»
خلاصه اینطوری شد که مسلمتآمیز و به دور از هر گونه تنش، راه افتادم.
طبقهی اول
یک وسیلهی تزیینی دست دهنمکی بود که حالت جسم سخت را داشت. در فیزیک دبیرستان هم اشاره شده که جسم سخت جسمی است که بر خلاف جسم نرم اگر با آن برخورد کنی، ممکن است دردت بیاید و بگویی «آخ!»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را بالای سرش چرخاند. من ترس برم داشت، هر چه اینطرف و آنطرف را نگاه کردم دیدم کسی نیست که بگوید «نترسین... نترسین... ما همه با هم هستیم.»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را چرخاند و چرخاند و دوتا نفسکش گفت.
طبقهی دوم
آسانسور که رسید طبقهی دوم، دهنمکی دستش خالی بود. یک نگاه کرد به من. من یک نگاه کردم به او. او یک لبخند زد. من آب دهانم را قورت دادم. من کلا فوبیای فضای بستهی یک متر در یک متر بدون پنجره و بدون ملاقاتی دارم.
در همینوانفسا دیدم دست برد در جیبش و دنبال چیزی گشت. بعد آرام آرام، دستش را از جیبش درآورد. اول خواستم جیغ بزنم، ولی بعد وقتی دیدم توی دستش یک قلم است، خیلی جا خوردم.
دهنمکی گفت: «این قلم ابزار جنگیدن است. یک زمان فقط جسم سخت لازم بود، ولی الان درست است که قلم بیرونش سخت است، اما درونش نرم است. الان باید دیالوگ کرد. الان تریپگفتوگو مده...»
خلاصه تا به طبقهی سوم برسیم شروع کرد به روزنامهنگاری و سرمقاله نوشتن.
طبقهی سوم
در فاصلهی سرمقالهنویسی دهنمکی، تا ما به طبقهی چهارم برسیم، توی کوچه و خیابان موتورسوارها در صفوف به هم پیوسته و منظم هی رفتند و هی آمدند. هی رفتند و هی آمدند. یک سری جوان هم برای سلامت بیشتر در کوچهها میدویدند. هی میدویدند اینطرف هی میدویدند آنطرف.
طبقهی چهارم
آسانسور که رسید به طبقهی چهارم برادرمون مسعود دهنمکی، یک دوربین هندیکم گرفت دستش. اول فکر کردم میخواهد از دانشجویان فیلم بگیرد. بعد دیدم نه بابا! کمر همت به کار فرهنگی بست و دو تا حلقه فیلم مستند پر کرد.
طبقهی پنجم
نشانگر آسانسور که عدد پنج را نشان داد، دیدم برادرمون مسعود، دارد پولهاش را میشمارد.
گفتم: «آسانسور مجانییه.»
گفت: «به تو نمیخوام پول بدم که... میخوام با ممدرضا شریفینیا فیلم بسازم.»
گفتم: «شرط میبندم هیشکی نیاد تو فیلمت بازی کنه.»
گفت: «مگه نمیبینی دارم پول میشمارم؟!»
طبقهی ششم
شرط را باختم. همه آمدند و در فیلمش بازی کردند. بعد گفتم: «شرط میبندم کسی نیاد فیلمت رو تماشا کنه...»
طبقهی هفتم
آسانسور به خاطر ازدحام جوانان نمیتوانست از جایش تکان بخورد. من اول فکر کردم این همه جوان و دانشجو دارند هجوم میآورند که... بعد دیدم نه بابا، این همه جوان و دانشجو، دارند هجوم میآورند که از برادرمون مسعود امضا بگیرند.
جوانها داد میزدند: «دیدیدریم دیدیدریم اخراجیهای 1و 2و 3 !... دیدیدریم دیددیدریم دهنمکی!»
بعد یک سری داد میزدند: «مسعود دهنمکی...» و دیگران جواب میدادند: «جومونگ فیلم فارسی!»
برادرمون مسعود رو کرد به من و یک چشمک زد و گفت: «دیدی باز شرط رو باختی.»
گفتم: «برادرمون مسعود! تو عاقبتبهخیر میشی مرد... تو راهش رو بلدی مرد... تا حالا ندیده بودم هیشکی اینطوری متحول بشه مرد... ملت هم که فراموشی دارند، تو خیالت راحت باشه مرد... »
طبقهی هشتم
برادرمون مسعود دهنمکی رفت. جوانها هم، جومونگگویان، دنبالش راه افتادند تا ازش امضا بگیرند. آدم دچار افسردگی موضعی میشود، دلش میخواهد آسانسورش را بفروشد و دیگر کار فرهنگیای که با موتور 1000 ارتباط مستقیم داشته باشد، نکند.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 368
من گفتم: «ولی من که تحصن نکردم.»
گفت: «مدنیبازی درنیار بچهسوسول... میگم راه بیفت و حرکت کن... برین خونههاتون...»
من گفتم: «ولی این شغل منه...» بعد گفتم: «آخ...» بعد گفتم: «چشمم سوخت...» بعد به سرفه افتادم و گفتم: «کاغذ آتیش بزنین... اشکام داره درمیاد...»
خلاصه اینطوری شد که مسلمتآمیز و به دور از هر گونه تنش، راه افتادم.
طبقهی اول
یک وسیلهی تزیینی دست دهنمکی بود که حالت جسم سخت را داشت. در فیزیک دبیرستان هم اشاره شده که جسم سخت جسمی است که بر خلاف جسم نرم اگر با آن برخورد کنی، ممکن است دردت بیاید و بگویی «آخ!»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را بالای سرش چرخاند. من ترس برم داشت، هر چه اینطرف و آنطرف را نگاه کردم دیدم کسی نیست که بگوید «نترسین... نترسین... ما همه با هم هستیم.»
دهنمکی وسیلهی تزیینی را چرخاند و چرخاند و دوتا نفسکش گفت.
طبقهی دوم
آسانسور که رسید طبقهی دوم، دهنمکی دستش خالی بود. یک نگاه کرد به من. من یک نگاه کردم به او. او یک لبخند زد. من آب دهانم را قورت دادم. من کلا فوبیای فضای بستهی یک متر در یک متر بدون پنجره و بدون ملاقاتی دارم.
در همینوانفسا دیدم دست برد در جیبش و دنبال چیزی گشت. بعد آرام آرام، دستش را از جیبش درآورد. اول خواستم جیغ بزنم، ولی بعد وقتی دیدم توی دستش یک قلم است، خیلی جا خوردم.
دهنمکی گفت: «این قلم ابزار جنگیدن است. یک زمان فقط جسم سخت لازم بود، ولی الان درست است که قلم بیرونش سخت است، اما درونش نرم است. الان باید دیالوگ کرد. الان تریپگفتوگو مده...»
خلاصه تا به طبقهی سوم برسیم شروع کرد به روزنامهنگاری و سرمقاله نوشتن.
طبقهی سوم
در فاصلهی سرمقالهنویسی دهنمکی، تا ما به طبقهی چهارم برسیم، توی کوچه و خیابان موتورسوارها در صفوف به هم پیوسته و منظم هی رفتند و هی آمدند. هی رفتند و هی آمدند. یک سری جوان هم برای سلامت بیشتر در کوچهها میدویدند. هی میدویدند اینطرف هی میدویدند آنطرف.
طبقهی چهارم
آسانسور که رسید به طبقهی چهارم برادرمون مسعود دهنمکی، یک دوربین هندیکم گرفت دستش. اول فکر کردم میخواهد از دانشجویان فیلم بگیرد. بعد دیدم نه بابا! کمر همت به کار فرهنگی بست و دو تا حلقه فیلم مستند پر کرد.
طبقهی پنجم
نشانگر آسانسور که عدد پنج را نشان داد، دیدم برادرمون مسعود، دارد پولهاش را میشمارد.
گفتم: «آسانسور مجانییه.»
گفت: «به تو نمیخوام پول بدم که... میخوام با ممدرضا شریفینیا فیلم بسازم.»
گفتم: «شرط میبندم هیشکی نیاد تو فیلمت بازی کنه.»
گفت: «مگه نمیبینی دارم پول میشمارم؟!»
طبقهی ششم
شرط را باختم. همه آمدند و در فیلمش بازی کردند. بعد گفتم: «شرط میبندم کسی نیاد فیلمت رو تماشا کنه...»
طبقهی هفتم
آسانسور به خاطر ازدحام جوانان نمیتوانست از جایش تکان بخورد. من اول فکر کردم این همه جوان و دانشجو دارند هجوم میآورند که... بعد دیدم نه بابا، این همه جوان و دانشجو، دارند هجوم میآورند که از برادرمون مسعود امضا بگیرند.
جوانها داد میزدند: «دیدیدریم دیدیدریم اخراجیهای 1و 2و 3 !... دیدیدریم دیددیدریم دهنمکی!»
بعد یک سری داد میزدند: «مسعود دهنمکی...» و دیگران جواب میدادند: «جومونگ فیلم فارسی!»
برادرمون مسعود رو کرد به من و یک چشمک زد و گفت: «دیدی باز شرط رو باختی.»
گفتم: «برادرمون مسعود! تو عاقبتبهخیر میشی مرد... تو راهش رو بلدی مرد... تا حالا ندیده بودم هیشکی اینطوری متحول بشه مرد... ملت هم که فراموشی دارند، تو خیالت راحت باشه مرد... »
طبقهی هشتم
برادرمون مسعود دهنمکی رفت. جوانها هم، جومونگگویان، دنبالش راه افتادند تا ازش امضا بگیرند. آدم دچار افسردگی موضعی میشود، دلش میخواهد آسانسورش را بفروشد و دیگر کار فرهنگیای که با موتور 1000 ارتباط مستقیم داشته باشد، نکند.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 368
انگار نه انگار
شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸
عذرخواهی
مخاطب عزیز این رسانهی کوچک
بخش نظرات این وبلاگ که تا پیش از این از امکانات سایت haloscan استفاده میکرد، با مشکل سرویسدهی آن سایت روبهرو شده و در حال حاضر تمام نظرات در آن سایت ضبط شده است و تقاضای حق اشتراک سالانه دارد. خب، طبیعیست که به خاطر مشکلات تحریم و غیره، ما امکان پرداخت بانکی به اجنبیها را نداریم. پس قضیهی اشتراک با آن سایت منتفی میشود.
با عذرخواهی از شما، که وقت و کلمهی خود را صرف نوشتن در این وبلاگ کردهاید، و همیشه با نظرهای خود، مشوق و منتقد صاحب این قلم بودهاید، از شما درخواست میکنم فعلا نظری پای مطالب نگذارید تا من از شر پیشآمده خلاص شوم و سیستم جدیدی برای نظرات تدارک ببینم.
همچنین اگر دوستی برای حل این مشکل راهحلی دارد، یا راهنمایی و پیشنهادی دارد، ممنون میشوم، از طریق alami.pouria@gmail.com من را در جریان بگذارد.
ارادتمند شما
پوریا عالمی
بخش نظرات این وبلاگ که تا پیش از این از امکانات سایت haloscan استفاده میکرد، با مشکل سرویسدهی آن سایت روبهرو شده و در حال حاضر تمام نظرات در آن سایت ضبط شده است و تقاضای حق اشتراک سالانه دارد. خب، طبیعیست که به خاطر مشکلات تحریم و غیره، ما امکان پرداخت بانکی به اجنبیها را نداریم. پس قضیهی اشتراک با آن سایت منتفی میشود.
با عذرخواهی از شما، که وقت و کلمهی خود را صرف نوشتن در این وبلاگ کردهاید، و همیشه با نظرهای خود، مشوق و منتقد صاحب این قلم بودهاید، از شما درخواست میکنم فعلا نظری پای مطالب نگذارید تا من از شر پیشآمده خلاص شوم و سیستم جدیدی برای نظرات تدارک ببینم.
همچنین اگر دوستی برای حل این مشکل راهحلی دارد، یا راهنمایی و پیشنهادی دارد، ممنون میشوم، از طریق alami.pouria@gmail.com من را در جریان بگذارد.
ارادتمند شما
پوریا عالمی
انگار نه انگار
چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸
سهشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸
راههای راست و ریسکردن قضیهی دانشجویی
وضعیت مملکت پیش از این گل و بلبل بود، اما از زمان انتخابات به اینور تبدیل به وضعیت گل و بلبل و سنبل شده است. این سنبلی وضعیت مملکت هم هیچ ربطی به نتایج انتخابات ندارد، هیچ ربطی هم به هیچچیز دیگر ندارد، این سنبلی برمیگردد به شاخ شمشادهایی که در پستهای مختلف سر کار گذاشته شدهاند. طوری که شما هر کانال تلویزیون را ببینی میبینی یک سنبل و یک شاخ شمشاد مشغول حرف زدن با هم هستند. خب حالا دیگر کاریست که شده و فعلا کاریش هم نمیشود کرد. ما در پاراگراف اول سعی داشتیم وضعیت مملکت را برای شما مشخص کنیم، حالا که کارمان را کردیم، برمیگردیم سر اصل قضیه؛ یعنی راههای راست و ریسکردن قضیهی دانشجویان.
.
راه اول- به خاطر آنفلوآنزای خوکی و مرغی و گاوی و موجودات دیگر دانشگاهها امسال در کل تعطیل شود. به جایش به دانشجویان وام بدهند که بروند سراغ مشاغل زودبازده مثل مسافرکشی.
راه دوم – دانشجویانی که گواهینامهی رانندگی ندارند از خلیج فارس تا دریای خزر به ترتیب قد بایستند و زنجیرهی انسانی تشکیل بدهند. با این کار هم دانشجویان مشغول میشوند، هم ما دقیقا میفهمیم از این سر تا اون سر ایران چند متر است، هم با این کار ناوهای آمریکایی از ترس، سر بمبافکنهاشان را میکنند سمت کشورهای آنور خلیج فارس، هم روسیه حساب کار میآید دستش و حق و حقوق دریای خزر را برمیگرداند به خودمان، هم انرژی هستهای حق مسلم ماست و اینا و البرادعی کوتاه میآید، هم دانشجویان وقتی خسته شدند ترغیب میشوند بروند گواهینامهی رانندگی بگیرند و مسافرکشی کنند پس اینطوری مشکل ترافیک مملکت هم حل میشود.
راه سوم – یک راهش هم این است که دانشجویان وقتی زنجیره تشکیل دادند عمو زنجیرباف بخوانند. اینطوری فرهنگسازی میکنیم و "یار دبستانی من" را از سر دانشجویان میاندازیم.
راه چهارم – یک راه دیگر هم که به ذهن کسی نمیرسد این است که دانشجویان وقتی زنجیره تشکیل دادند مشغول سبزیکاری شوند. اینطوری به قول فیلمهای تبلیغاتی انتخابات هر سبزی که سبز نبود و هرز بود را شناسایی میکنیم. بعد یک پخ میکنیم اگر ترسید و زرد شد که هیچی. اگر نترسید و باز هم سبز ماند و هرز ماند، اونوقت بندهخدا را با بیل قلوهکن میکنیم.
راه پنجم – دانشجویان ستارهدار را تکذیب میکنیم.
راه ششم – اول به دانشجویان ستاره میدهیم، وقتی ستارهدار شدند جای اینکه تکذیبشان کنیم، ستارههاشان را میکنیم. اینطوری مثل نظامیها از ژنرالی به سرباز صفری نزول درجه پیدا میکنند. بعد هم از خدمت یا همان تحصیل معافشان میکنیم. اینطوری قضیهی ستارهداری دانشجویان به شیوهی علمی تخیلی رفع و رجوع میشود.
راه هفتم – دانشجویان معترض را از طرف مدرسه به اردو میفرستیم.
راه هشتم - اردوگاه دانشجویان معترض را هم میتوانیم در تپههای خوش و آبوهوای درکه و حومه برپا کنیم تا دسترسی محلی! هم داشته باشند.
راه نهم – از آنجا که دانشگاه پادگان نیست با ارسال بستههای دانشجویی به آنجا، پادگان را دانشگاه میکنیم.
راه دهم – دانشگاه تهران را از تهران به یکی از شهرکهای ایرانیساز سریلانکا انتقال میدهیم و طبیعتا برای درآمدسازی برای کشور فقط دانشجویان بومی سریلانکایی را در دانشگاه تهران که دیگر تهران نیست ثبتنام میکنیم. اینطوری کل مشکلات مربوطه را به صورت قضاقورتکی حل میکنیم.
راه یازدهم – تحصیلات دانشگاهی را حذف میکنیم. به جاش طول تحصیل در دبیرستان و هنرستان را از چهارسال به هشتسال اضافه میکنیم و در آخر به جای دیپلم به دانشآموزان لیسانس مکمل میدهیم.
راه دوازدهم – یک راه مطمئن این است که دورهی تحصیلی را برعکس کنیم. یعنی در ابتدا و ششسالگی به جای آمادگی و مهد کودک، دورهی دوسالهی دکترا برگزار میکنیم. بعد به جای پنجسال ابتدایی، دورهی لیسانس میشود. دورهی دبیرستان و هنرستان سرجای خودشان میمانند. بعد از آن در دورانی که جوان مملکت باید برود دانشگاه میرود دورهی ابتدایی و بعد هم که در بیست و دو سه سالگی میرود آمادگی و مهدکودک. این روش چندتا حسن دارد.
حسن اول اینکه سطح سواد مملکت را میبریم بالا. یعنی کسی که پنج کلاس درس بخواند مدرک کارشناسی میگیرد و اگر بخواهد اعتراض دانشجویی کند اعتراضش مربوط به صابون کاغذی و سرویس رفت و برگشتش به منزل میشود و به سیاست و اینا کاری ندارد. از طرفی مملکت پر از آدم تحصیلکرده میشود و در سالهای آینده برای کابینه دولت و مجلس دیگر مشکل آدم درسخوانده و دکترای افتخاری و مدرک تقلبی نداریم.
حسن دوم اینکه کنترل بچهها در آمادگی و مهد کودک خیلی راحتتر است. در نتیجه موقعی که جوانان باید فعالیت دانشجویی کنند سرشان را به خواندن سرود و کشیدن نقاشی در مهد کودک گرم میکنیم. در این حالت دانشجویان سابق جای خواندن سرود "ای ایران ای مرز پرگهر" و سرود "یار دبستانی من"، شعر پرمفهوم و عمیق "شبا که ماها خوابیم آقاپلیسه بیداره" را میخوانند.
حسن سوم اینکه راهحلهای ما در کل فقط حسن دارد. لطفا مسوولان مربوطه دودستی بچسبند بهاش و حق مشاورهی ما را هم به حساب روزنامه واریز کنند.
...
این راهحلهای معضل و قضیهی دانشجویی برای مملکت بود. من نمیدانم چیزی که به این راحتی حل میشود را چرا به وسیلهی گزارشهای تلویزیون و بیست و سی بدترش میکنند.
این طنز برای روزنامهی اعتماد نوشته شد.
انگار نه انگار
چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸
تولدمبارکی بزرگمهر حسینپور
(تولدمبارکی 1388)
(این عکس، تکهی کوچکی از یک عکس بزرگ است. عکس را میخواستند بیندازند دور، من به نظرم این تکه سرزنده و پرانرژی و متفاوت و بامزه آمد. و واقعا با اینکه چشمهای بزرگمهر در عکس معلوم نیست، اما به نظرم هر کس با او رفیق باشد، شاید با این نظر من موافق باشد که این عکس، بینهایت حس بزرگمهر را دارد.)
انگار نه انگار
جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸
مسعود کیمیایی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و مسعود کیمیایی وارد آسانسور شد. هفده نفر هم پشت سرش آمدند تو.
من گفتم: «ولی آسانسور ظریفت بیشتر از چهار نفر رو نداره.»
کیمیایی گفت: «طوری نیست مرد. اونا با من هستند.»
آنها گفتند: «مردونگی کن رفیق. مرد واسه رفیقاش سینهش رو جلوی گوله سپر میکنه.»
من گفتم: «ولی شما با هم رفیقید. اگه آسانسور خراب شه یا کابلش پاره شه، شما فدای رفاقت میشید، من چی؟»
کیمیایی دست کرد جیبش. اول فکر کردم میخواهد تیزی بکشد. همین که کیمیایی دست کرد توی جیبش، آن هفده نفر هم دست کردند توی جیبشان، قمه و زنجیر و ساطور و قفل فرمان و هفتتیر بود که از از جیبشان بیرون آمد.
کیمیایی گفت: «طوری نیست رفقا. طوری نیست. مویز درآوردم.»
آنها گفتند: «طوری نیست.» و همهچیز غلاف شد.
کیمیایی دستش را دراز کرد و گفت: «بردار.»
گفتم: «بر نمیدارم.»
گفت: «تعارف میکنی؟»
برداشتم. دوتا مویز انداختم بالا. آن هفده نفر گفتند: «به افتخار سه کس؛ رفیق و ناموس و وطن» و دست زدند و هورا کشیدند. یکی هم لیلیلیلیلی، کل کشید.
کیمیایی گفت: «حالا به همین نون و نمکی که با هم خوردیم، همه واسه هم رفیقیم. همه واسه هم چاقو میخوریم، همه واسه هم گوله میخوریم...»
طبقهی سوم
هفده نفر و مسعود کیمیایی و من، همگی با هم، مثل یک رفیق شیش، سوار آسانسور بودیم و کابین داشت زور میزد تا خودش را بکشد بالا. آسانسور طبقهی سوم ایستاد و در باز شد. پشت در، یک خانم، چشم و ابرو مشکی، ابروهای به هم پیوسته، یک خال روی گونه، چادر سفید گلدار بر سر، ایستاده بود و میخواست سوار شود.
من گفتم: «بفرمایین!» خودم هم میدانستم جا نیست.
یکدفعه یکی از آن هفده نفر گفت: «این آبجی ناصرخانه.»
شانزده نفر باقی، تُکزبانی گفتند: «چچچچی؟ چچچچی؟ آبببببجیجیجیئه ناناناناصرخان؟»
نفر هفدهم گفت: «آره. این یارو هم که با ما نون و نمک خورد، بهش تیکه انداخت.» و نارفیق من را نشان داد.
شانزده نفر باقی، تکزبانی به خانم منتظر گفتند: «بببببپوووشوووون خودت رو، اینجا نانانانامحرم نشسته.»
و دوباره دست بردند در جیبهاشان... قمه و ساطور و زنجیر و پنجه بوکس بود که نمایان شد. در کابین آسانسور بسته شد و درگیری شروع شد.
طبقهی پنجم
صدای یک تیر آمد.
طبقهی ششم
ن گلولهخورده در قلب، چاقو خورده در پهلو، ساطور نشسته بین دو کتف، صورت قمهای شده، رو کردم به کیمیایی و گفتم: «مس...عود.... آسان...سور...چی...ت...رو...کش...تند...» و افتادم بغل کیمیایی.
کیمیایی گفت: «قضیهی ناموس الان مهمترین قضیهی بینالمللیئه. تو سر یه موضوع جهانی داری میمیری رفیق... تو نمیمیری تو زندهای... با مرگ تو، ناموسیت و رفاقت و ایرانیت زنده میمونه...»
من گفتم: «مس...عود...»
کیمیایی گفت: «خون زیادی ازت رفته... چیزی نگو... راستش خیلی کیف کردم تا حالا توی فیلمهای من، کسی توی آسانسور کاردی نشده بود.»
با شنیدن این حرفها آن هفده نفر که کلوزآپ تکتکشان را میدیدم، چشمهاشان تر شده بود. یکیشان گفت: «سر ناموسیت داره میمیره، این رفیقمون، خیلی مرده.»
شانزده نفر باقی، تُک زبانی گفتند: «نننننمُردش و...گوگوللللله هم خوردش... خوخوخوش... به حاحاحالش... مث... یه مِرد مُرد...»
طبقهی هفتم
کیمیایی گفت: «فیلم بعدیم رو با اسم محاکمهی یک قتل ناموسی در آسانسور، میسازم.»
آن هفده نفر وقتی فهمیدند کیمیایی میخواهد دوباره فیلم بسازد، از خوشحالی سوت زدند و هورا کشیدند و کلاههای کپی و کلاههای شاپوشان را پرت کردند بالا. منتها چون سقف آسانسور کوتاه است، کلاه تق و توق میخورد توی سر خودشان.
من کاردیشده و ساطور در کتف، با تیری که به قلبم خورده بود، هنوز زنده بودم و میخواستم حرفهای آخرم را به کیمیایی بزنم، که کابلهای آسانسور قژ و قوژی کرد.
من گفتم: «آهای... ناموسپرستها... رفیقا... مردها...»
ناموسپرستها و رفیقها و مردها و کیمیایی گفتند: «بگو... حرف آخرت رو بگو...»
بعد کیمیایی دستی به موهای پریشانش کشید و گفت: «چه قاب قشنگی... داره میمیره و من بالای سرشم و رفیقاشم دور و برشن... چه قاب قشنگی.»
من گفتم: «آسانسور داره سقوط میکنه... من تیر خورده توی قلبم و رفتنیام... اما شما هنوز آینده دارین، جشنوارهی فیلم فجر هم که نزدیکه... پس شماها بپرین بیرون...»
کیمیایی گفت: «مرد یعنی همین... واسه رفیق نه تنها گوله میخوره، سقوط هم میکنه...» و مثل یک مرد با هفده نفر دیگر پریدند بیرون. کابلها پاره شد و آسانسور سقوط کرد.
در آخرین لحظه صدای کیمیایی را شنیدم که داد میزد: «اینکه آدم دم آخر توی آسانسور سقوط کنه، حتا از اینکه سوار موتور شه و توی خیابونها بچرخه، قشنگتره... چه قاب قشنگیییییییی...»
طبقهی همکف
تق.
پشت بام!
چشمهام را که باز کردم دیدم همان خانم محترمی که به خاطر او و مسائل بینالمللی، گلوله و چاقو و قمه خوردم، بالای سرم نشسته و دارد ازم پرستاری میکند. چشمهام را که باز کردم گفت: «آقا آسانسورچی...»
گفتم: «جونم؟»
گفت: «دعوام کن... مثل مردای دیگه سرم داد بکش.»
قبل از اینکه داد و هوار راه بندازم، سرم را بردم بالا و گفتم: «اوسکریم... یعنی میشه ما هم آرتیست سینما بشیم و راسراسکی جلوی دوربین کیمیایی گوله بخوریم!؟»
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 367
طبقهی همکف
در باز شد و مسعود کیمیایی وارد آسانسور شد. هفده نفر هم پشت سرش آمدند تو.
من گفتم: «ولی آسانسور ظریفت بیشتر از چهار نفر رو نداره.»
کیمیایی گفت: «طوری نیست مرد. اونا با من هستند.»
آنها گفتند: «مردونگی کن رفیق. مرد واسه رفیقاش سینهش رو جلوی گوله سپر میکنه.»
من گفتم: «ولی شما با هم رفیقید. اگه آسانسور خراب شه یا کابلش پاره شه، شما فدای رفاقت میشید، من چی؟»
کیمیایی دست کرد جیبش. اول فکر کردم میخواهد تیزی بکشد. همین که کیمیایی دست کرد توی جیبش، آن هفده نفر هم دست کردند توی جیبشان، قمه و زنجیر و ساطور و قفل فرمان و هفتتیر بود که از از جیبشان بیرون آمد.
کیمیایی گفت: «طوری نیست رفقا. طوری نیست. مویز درآوردم.»
آنها گفتند: «طوری نیست.» و همهچیز غلاف شد.
کیمیایی دستش را دراز کرد و گفت: «بردار.»
گفتم: «بر نمیدارم.»
گفت: «تعارف میکنی؟»
برداشتم. دوتا مویز انداختم بالا. آن هفده نفر گفتند: «به افتخار سه کس؛ رفیق و ناموس و وطن» و دست زدند و هورا کشیدند. یکی هم لیلیلیلیلی، کل کشید.
کیمیایی گفت: «حالا به همین نون و نمکی که با هم خوردیم، همه واسه هم رفیقیم. همه واسه هم چاقو میخوریم، همه واسه هم گوله میخوریم...»
طبقهی سوم
هفده نفر و مسعود کیمیایی و من، همگی با هم، مثل یک رفیق شیش، سوار آسانسور بودیم و کابین داشت زور میزد تا خودش را بکشد بالا. آسانسور طبقهی سوم ایستاد و در باز شد. پشت در، یک خانم، چشم و ابرو مشکی، ابروهای به هم پیوسته، یک خال روی گونه، چادر سفید گلدار بر سر، ایستاده بود و میخواست سوار شود.
من گفتم: «بفرمایین!» خودم هم میدانستم جا نیست.
یکدفعه یکی از آن هفده نفر گفت: «این آبجی ناصرخانه.»
شانزده نفر باقی، تُکزبانی گفتند: «چچچچی؟ چچچچی؟ آبببببجیجیجیئه ناناناناصرخان؟»
نفر هفدهم گفت: «آره. این یارو هم که با ما نون و نمک خورد، بهش تیکه انداخت.» و نارفیق من را نشان داد.
شانزده نفر باقی، تکزبانی به خانم منتظر گفتند: «بببببپوووشوووون خودت رو، اینجا نانانانامحرم نشسته.»
و دوباره دست بردند در جیبهاشان... قمه و ساطور و زنجیر و پنجه بوکس بود که نمایان شد. در کابین آسانسور بسته شد و درگیری شروع شد.
طبقهی پنجم
صدای یک تیر آمد.
طبقهی ششم
ن گلولهخورده در قلب، چاقو خورده در پهلو، ساطور نشسته بین دو کتف، صورت قمهای شده، رو کردم به کیمیایی و گفتم: «مس...عود.... آسان...سور...چی...ت...رو...کش...تند...» و افتادم بغل کیمیایی.
کیمیایی گفت: «قضیهی ناموس الان مهمترین قضیهی بینالمللیئه. تو سر یه موضوع جهانی داری میمیری رفیق... تو نمیمیری تو زندهای... با مرگ تو، ناموسیت و رفاقت و ایرانیت زنده میمونه...»
من گفتم: «مس...عود...»
کیمیایی گفت: «خون زیادی ازت رفته... چیزی نگو... راستش خیلی کیف کردم تا حالا توی فیلمهای من، کسی توی آسانسور کاردی نشده بود.»
با شنیدن این حرفها آن هفده نفر که کلوزآپ تکتکشان را میدیدم، چشمهاشان تر شده بود. یکیشان گفت: «سر ناموسیت داره میمیره، این رفیقمون، خیلی مرده.»
شانزده نفر باقی، تُک زبانی گفتند: «نننننمُردش و...گوگوللللله هم خوردش... خوخوخوش... به حاحاحالش... مث... یه مِرد مُرد...»
طبقهی هفتم
کیمیایی گفت: «فیلم بعدیم رو با اسم محاکمهی یک قتل ناموسی در آسانسور، میسازم.»
آن هفده نفر وقتی فهمیدند کیمیایی میخواهد دوباره فیلم بسازد، از خوشحالی سوت زدند و هورا کشیدند و کلاههای کپی و کلاههای شاپوشان را پرت کردند بالا. منتها چون سقف آسانسور کوتاه است، کلاه تق و توق میخورد توی سر خودشان.
من کاردیشده و ساطور در کتف، با تیری که به قلبم خورده بود، هنوز زنده بودم و میخواستم حرفهای آخرم را به کیمیایی بزنم، که کابلهای آسانسور قژ و قوژی کرد.
من گفتم: «آهای... ناموسپرستها... رفیقا... مردها...»
ناموسپرستها و رفیقها و مردها و کیمیایی گفتند: «بگو... حرف آخرت رو بگو...»
بعد کیمیایی دستی به موهای پریشانش کشید و گفت: «چه قاب قشنگی... داره میمیره و من بالای سرشم و رفیقاشم دور و برشن... چه قاب قشنگی.»
من گفتم: «آسانسور داره سقوط میکنه... من تیر خورده توی قلبم و رفتنیام... اما شما هنوز آینده دارین، جشنوارهی فیلم فجر هم که نزدیکه... پس شماها بپرین بیرون...»
کیمیایی گفت: «مرد یعنی همین... واسه رفیق نه تنها گوله میخوره، سقوط هم میکنه...» و مثل یک مرد با هفده نفر دیگر پریدند بیرون. کابلها پاره شد و آسانسور سقوط کرد.
در آخرین لحظه صدای کیمیایی را شنیدم که داد میزد: «اینکه آدم دم آخر توی آسانسور سقوط کنه، حتا از اینکه سوار موتور شه و توی خیابونها بچرخه، قشنگتره... چه قاب قشنگیییییییی...»
طبقهی همکف
تق.
پشت بام!
چشمهام را که باز کردم دیدم همان خانم محترمی که به خاطر او و مسائل بینالمللی، گلوله و چاقو و قمه خوردم، بالای سرم نشسته و دارد ازم پرستاری میکند. چشمهام را که باز کردم گفت: «آقا آسانسورچی...»
گفتم: «جونم؟»
گفت: «دعوام کن... مثل مردای دیگه سرم داد بکش.»
قبل از اینکه داد و هوار راه بندازم، سرم را بردم بالا و گفتم: «اوسکریم... یعنی میشه ما هم آرتیست سینما بشیم و راسراسکی جلوی دوربین کیمیایی گوله بخوریم!؟»
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 367
انگار نه انگار
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸
تصلیط به حیعت مهترم دولت
همه شنیدیم که در بستهی پیشنهادی ایران به خارج! چند غلط املایی انگلیسی وجود داشته است. این قبول! شاید کسی که نامه را نوشته معلمشان تا آنجا درس نداده و او هم کلمههای جدید را بلد نبوده و غلط نوشته.
اما وقتی هیات دولت - توجه کنید هیات دولت که رفتار و کردار و املاش نمایندهی مردم ایران در جهان است و همچنین و رفتار و کردار و گفتار و املاش در داخل کشور، برآیند نظرات جامعهای است که به او رای داده - در بیانیهی رسمیاش که به خاطر فوت یکی از وزرای سابقش منتشر میکند، غلط املایی دارد، و این بیانیه به زبان رسمی کشور - فارسی - نوشته شده، چه باید بگوییم؟
آیا کسی که نامه را نوشته همان کسی بوده که نامهی انگلیسی را نوشته و معلمشان مریض شده و وسط کار ول کرده رفته و او دیکتهاش ضعیف مانده است؟ (ما نمیدانیم.)
آیا غلط املایی را در نامههای رسمی برای انبساط خاطر ملت مینویسند؟
آیا ... آیا را ول کنید. راستی این بیانیه برای "دکتر" کردان است که مدرکش را میگفت از آکسفورد گرفته است. کار دنیا را ببینید وقتی دربارهی صحت و سقم دکترای آدم آن همه حرف و حدیث باشد، حتما در اعلامیهی تحریمش یک غلط تایپی طبیعی است.
...
غلط نامه چه بود؟ هیچی! من شرمندهام، گلاب به روتان، تالم را نوشته "تعلم" !
این هم لینکش، البته تا درست نکردهاندش!
(تصویر سایت ریاستجمهوری. البته این غلط املایی کمی بعد در خبرگزاریها اصلاح - و ارفاق! - شد.)
(تصویر سایت ریاستجمهوری. البته این غلط املایی کمی بعد در خبرگزاریها اصلاح - و ارفاق! - شد.)
...
من همینجا میخواهم از دوستان دعوت کنم یکی را برای ویراستاری نامههای فارسیشان - دست کم - استخدام کنند. چه عیبی دارد؟ هم یک شغل ایجاد میشود، هم آبروریزی نمیشود.
شوخی نمیکنم بچهها، دولتیها. جدی میگویم. من کشورم و زبانش را دوست دارم.
...
حالا برای خالی نبودن عریضه و پیشبینی اینکه در صورت جلوگیری از خطا، این قافله غلط نویسی به کجا میرسد، یک نامه با شرایط زیر منتشر میکنیم. (زبان فارسی من رو ببخش!)
...
این هم تسلیت ما برای آن خدا بیامرز؛
حیعت مهترم دولت،
دانشمندان جوان این مرض و بوم
دانشمندان جحان
و قیره
با تغدیم صلام
درگظشت مرهوم مقفور دکطر علی کردان
زایعهای برای مملکط و جامیهی المی دنیا محصوب میشود
بدین وسیلع درگضشط آن مرهوم را تصلیط ارز نموده، برای آن مرهوم تلب مقفرط و آمرظش اض درگاه الهی داریم.
ما را در درد خد شریک بدانید
غربان شما
جمعی اض احالی فرحنگ و ادب فارصی
انگار نه انگار
شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸
محمدباقر قالیباف در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و محمدباقر قالیباف وارد آسانسور شد.
گفتم: «کدوم طبقه پیاده میشین؟»
قالیباف با تعجب پرسید: «این آسانسور تا کدوم طبقه میتونه بره؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «مگه همهی ایستگاهها و طبقههای این آسانسور افتتاح شده؟!»
گفتم: «به! فکر کردید متروئه اینجا؟ پدر من! آسانسور مملکت با بودجه بخش خصوصی راهاندازی میشه، برای همین تمام و کمال به بهرهبرداری میرسه...»
گفت: «مشکل واگن ندارید؟!»
گفتم: «برای آسانسور بخش خصوصی و مردم عادی یه واگن هم جواب میده.» طفلک شهردار پایتخت! دپرس زده بود. گفتم: «حالا کدوم طبقه بزنم؟»
گفت: «دفتر آقا محسن هاشمی کدوم طبقهس؟»
دکمهی طبقهی دوازدهم را فشار دادم. در آسانسور بسته شد و آسانسور بخش خصوصی به همت کاردان متخصصی مثل من، که جزو دانشمندان جوان مملکت هم محسوب میشود، شهردار پایتخت را کشید بالا.
طبقهی سوم
از طبقهی سوم که رد شدیم، صدای آه و ناله آمد. قالیباف پرسید: «این صدای چییه؟»
گفتم: «به دلت بد راه نده! این صدای معاونشهردارهای کرباسچیئه، که آویزونش کردن تا ازشون کمال تشکر به عمل بیاد.»
گفت: «چرا آویزون؟»
گفتم: «آخه قبلش کلا شهرداری و شهردارهای مناطق تهران رو سر تا پا شستن، حالا پهن کردنشون تا خشک شن.»
طبقهی هفتم
وقتی نشانگر آسانسور از روی شش رفت روی هفت، به قالیباف گفتم: «آقا از این طبقه تونل توحید معلومهها.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «آره. راستی چرا افتتاح نشد؟»
گفت: «برای اینکه طبق برنامه و به موقع کار ساختن تونل توحید تموم شده، مسوولان شورای شهر و باقی دانشمندان فکرهاشون رو ریختن روی هم و به این نتیجه رسیدن که اگه تونل توحید به موقع افتتاح بشه، برای مملکت بدآموزی داره و مردم بدعادت میشن!»
طبقهی نهم تا دوازدهم
به طبقهی نهم که رسیدیم قالیباف پرسید: «شما از زندگی توی تهران راضی هستی؟»
گفتم: «من آره. ولی اونطور که شبکهی تهران تلویزیون آقا عزت اینا نشون میده، همه جای مملکت که سفرهای استانی جزو مناطق دیدنیشون محسوب میشه، داره آباد میشه. غیر از همین تهران.»
گفت: «جدی میگی؟ ولی ما داریم این همه کار میکنیم واسه تهران. یعنی توی این سالهای اخیر زندگی توی تهران راحتتر نشده؟»
گفتم: «شما به گزارشهای تلویزیون اعتقاد داری؟!»
گفت: «نه! من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «پس توی روح گزارشهای تلویزیون...» که حرفم نصفه ماند و آسانسور تلقی کرد و ایستاد. نگاه کردم دیدم طبقهی دوازدهم است. وقتی در آسانسور باز شد، محسن هاشمی و محمدباقر قالیباف سینه به سینهی هم شدند. هاشمی گفت: «آقا بودجهی مترو رو نمیدن. چطوری مترو بسازیم؟»
قالیباف گفت: «مردم چطوری میسازند؟ شما هم همونطوری بساز.»
در راه طبقهی همکف
وقتی داشتم برمیگشتم پایین، فکر کردم کاش از شهردار مجوز یک بیلبورد تبلیغاتی میگرفتم که روی در آسانسور نصب کنم تا با این وضع که نه روزنامهای هست که بروم آسانسورچیاش شوم، نه مجوز کتاب میدهند که خاطرات یک آسانسورچی را چاپ کنم و نه سهام عدالت من و خانواده را پرداخت کردهاند و نه وام بنگاههای زودبازده گرفتهام، دستکم دوزار دهشاهی از تبلیغات آسانسوری به دست بیاورم.
کارم که تمام شد کیفم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت مترو و با موضوع باعثبانی شلوغپلوغی واگنهای مترو، در فضای باز و با صدای بلند، مونولوگ محرمانه تمرین کردم.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 366
انگار نه انگار
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸
پاسخ به نامهی بهمن قبادی به عباس کیارستمی
من از گربههای ایرانی خبر دارم
الان وضعیت مملکت یکدست شده است. یعنی در وضعیت گل و بلبل مدام به سر میبریم. یکزمانی تنها دلنگرانی ما ورود مسوولان به جاهایی بود که مسوولیت نداشتند. مثلا سیاسیون کار نظامی میکردند، نظامیها کار اقتصادی میکردند، سرمایهدارها کار سیاسی میکردند و در این میان قشر فرهنگی انگشت به دهان حیران، مشغول تماشای این نمایش روحوضی بود. اما امروزه ما در این صنعت گلکاری به خودکفایی لازم رسیدهایم، یعنی آدمهای فرهنگی و هنریمان نیز، خود را جامعالشرایط برای ورود به هر عرصهای میدانند. مثلا کارگردانها و بازیگران ما میخواهند داستان کوتاه و بلند بنویسند، یا میخواهند شب شعر بگذارند (شما تصور کن شب یادداشتهای پراحساس و رمانتیک)، یا مثلا میخواهند به هنرهای تجسمی رو بیاورند، یا مجلهی تمام رنگی راه بیندازند، یا حتا کتاب ترجمه کنند، یا نمیدانم تحت تاثیر مکتب کارتپستالیسم! عکس بگیرند و همان عکسها را با استفاده از فنآوری فتوشاپ (که خدا برای هنرمندان ما حفظش کند) سیاه و سفید کنند که مشکل نور و رنگ به باقی مشکلات عکسهایشان اضافه نشود.
البته ایرادی هم به این هنرمندان وارد نیست. چون به هر حال سطح آگاهی و سلیقهی مخاطب انتخاب میکند که با یک اثر هنری، به خاطر ذات هنر برخورد کند یا به هوای امضا گرفتن از بازیگر و آرتیست موردعلاقهاش به فلان نمایشگاه یا فلان رونمایی کتاب قدم بگذارد.
من فکر میکنم کاری که این هنرمندان میکنند نه تنها کار نکوهیدهای نیست که باعث رونق بازار هنر و فرهنگ هم میشود؛ به شرطی که منتقد ما بیرحمانه با اثری که به عنوان اثر هنری عرضه میشود برخورد کند که کف استاندارد سلیقهی هنری نیز پایین نیاید.
این مقدمه اما استثناهایی هم دارد. مثلا وقتی یک نفر (حالا شما بگیر یک کارگردان مثل آقای بهمن قبادی) برای بیشتر دیدهشدن (جنس) خودش، بساطش را جلوی بساط دیگری پهن میکند، یا بلندگو دست میگیرد و داد میزند که مثلا ماست بقالی آنطرف خیابان ترش است پس نتیجه میگیریم ماست من شیرین است، و وقتی آن یک نفر (شما تصور کن همان بهمن قبادی مذکور) همین یکی دو ماه پیش بساط دیگری از همین دست را پهن کرده بود، باید نکاتی را در اینباره و دربارهی ایشان متذکر شد.
فیلم آخر بهمن قبادی، اگر اشتباه نکنم، کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد، است. گویا این فیلم قبل از به نمایش در آمدن در جشنوارهی فیلم ابوظبی که رییسی هیات داورانش با عباس کیارستمی بوده است، در تهران، توسط کارگردان فیلم، به صورت خصوصی برای کیارستمی به نمایش درآمده است و لابد برای اینکه نظر مثبت رییس جلب شود. (البته آنموقع ما که مدرسه میرفتیم رسم بود یک جعبه میوه به مدیر بدهند تا الطافش شامل حال شود.) این اتفاق در کجا افتاده است؟ در آپارتمان یکخوابهی قبادی، که خانهاش برخلاف کیارستمی که ته آن بنبست است ته بنبست نیست و سر کوچه است. بعد قبادی که فکر میکرده در ابوظبی، در آن سالن عظیم!، کیارستمی به خاطر اینکه رفته آپارتمان یکخوابهی قبادی و نان و نمک با هم خوردهاند، باید برایش بلند شود و دست بزند، اما کیارستمی بلند نشده و دست هم نزده. برای همین قبادی دچار ضربهی روحی شدید شده، اما شدت این ضربه آنقدرها هم زیاد نبوده، چون قبادی مثل یک قهرمان خودش را کنترل کرده و از پلههای آن سالن عظیم بالا رفته و جایزهی نقدیاش را از دستان کیارستمی گرفته است. البته برای قبادی جایزهی نقدی، ارزش مادی و نقدی نداشته و فقط و فقط رفته بالای سن تا صدای تشویق تماشاچیان را بشنود که برایش بلند شدند و داشتند برایش دست میزدند، که او از این موضوع خوشحال شده و خوشش آمده.
وقتی یک بازیگر از شهرتش برای فروش کتاب یا عکسهای کاملا معمولی طبیعتش بهره میبرد یعنی قاعدهی بازی را بلد است. اما وقتی یک کارگردان خبرساز نیست و برای اینکه خبرساز شود باید قضیهی نامزدیاش را بعد از دستگیری نامزدش، در نامهای سرگشاده و به سه زبان فرانسوی، انگلیسی و فارسی منتشر کند، بیشتر از آنکه هنرمند باشد مثل انباردار محتکری است که پیش از پخش کردن جنسش در بازار، خبر نایاب شدن و سپس گران شدن متاعاش را سر زبانها میاندازد تا خردهریگی به جیب زند.
اینبار هم قبادی فیلمساز برای اینکه به گفتوگو گرفته شود و چهرهی خبری شود، به جای فیلم ساختن، باز هم باید نامهای منتشر کند. نامهای که میتوانست خصوصی باشد اما به قیمت ویرانکردن شخصیت، محبوبیت و وجه عمومی یک هنرمند ایرانی با اعتبار جهانی به صورت سرگشاده منتشر شد. قبادی شاید فراموش کرده است که هر سپاه بزرگی علاوهبر جنگجویان و پیادهنظامان و همچنین انتحارطلبانی که – به هر قیمتی - سودای اسطورهشدن، قهرمانشدن و دیدهشدن دارند، به مشاوران و وزیران و هنرمندان و رندان ظریفی مثل عباس کیارستمی (که سالها از اکران آخرین فیلمش در ایران میگذرد) نیاز دارد که اگر به دلایلی اعتبار ایران و ایرانی در جایی از دنیا آسیب دیده است، او با زیرکی و رندی و با هنر خود، جهانیان را وادارد کند به احترام هنر این سرزمین و به خاطر هنر ایرانی بایستند، قیام کنند و ایران را تشویق کنند. این بازی بزرگان و کیارستمیهاست، اما در موازات آن سالهاست که بازی کردن با شخصیت و اعتبار فرهنگیان و هنرمندان این مملکت، پروندهسازی و اعترافنویسی و برنامهی تلویزیونی تخریبی ساختن و خبرنویسی کذب و خبرسازی سراسر افترا، شیوه و مسلک بعضی اشخاص، رسانهها و خبرگزاریها شده است. و چقدر ادبیات و رویکرد نامهی قبادی به کیارستمی ملهم از این نوع آزاردهندهی حقنهکردن یک موضوع واهی یا خبر جعلی به مخاطب است. نامهای که مشخص است بر اساس یک تاثر شدید و احساساتیشدن لحظهای نوشته شده و سبکسرانه واهمهای از تاثیر اجتماعی و تبعات خود ندارد.
آقای قبادی، مطمئن باشید فیلمهای شما بهتر از نامههای شماست و حیف است که در ذهن مخاطب جدی هنر و تاریخ سینما از تصویر قبادیِ فیلمسازِ اجتماعی به قبادی نامهنویسِ انتفاعی، تغییر وجه دهید.
...
شما پرسیدهاید کسی از گربههای ایرانی خبر دارد؟ من مایلم بپرسم در این وانفسای مشکلات اجتماعی و سیاسی و امنیتی، که در نامهتان تاکید کردید دغدغهاش را دارید و به خاطر آن شبها خوابتان نمیبرد، چه کسی گربهرقصانی را خوب بلد است و چه کسی از آب گلآلود ماهی میگیرد؟
انگار نه انگار
یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸
یک عاشقانهی غیرسیاسی واقعگرایانه
در زمستان، بیشتر از دست تو را در دست گرفتن و زیر برف قدم زدن و حرف های عاشقانه در گوش هم زمزمه کردن، دستشویی با آب گرم می چسبد.
انگار نه انگار
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸
طنزي كه از امروزيها زياد ميداند
كتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» نوشته پوريا عالمي از سوي انتشارات «روزنه» منتشر شده. عالمي در اين كتاب درصدد بوده تا با نگاهي طنز، روايت تازهاي از روابط جوانان امروز را در نسبتي كه با عالم روشنفكري و حال و هواي كافه نشيني پيدا ميكنند، در قالبي مينيمال و نو ارايه دهد.
به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، كتاب «دخترها به راحتي نميتوانند دركش كنند»، دربرگيرنده داستانكهايي است كه در هر يك از آنها دغدغههايي پيرامون زندگي امروز و حال و هواي آن مطرح شده.
نويسنده در اين كتاب لايههاي پنهاني را در جستوجوي هويت انساني ترسيم كرده كه دغدغههاي او را فراتر از موقعيتهاي طنز و گذراي داستانياش نشان ميدهد.
اين دغدغهها در عين ساده بيان شدن، پيچيدگيهايي از دنياي پيرامون را با فلسفهاي خلاقانه در خود دارند كه البته گويي در نهايت قرار است منجر به ايجاد نگاهي خوشبينانه و هوشمندانه در مخاطب براي شناختن خود و جهان اطرافش شوند
بخشي از داستان «دخترها به راحتي نميتوانند دركش كنند»، اينگونه نوشته شده:
«آمد روبرويم ايستاد. چشمهايش را بست. بعد پلكش را آرام باز كرد، سفيدي چشمهايش از سفيدي برفها يك دستتر و سبكتر بود. بعد سياهي چشمهاش را دوخت به من. گفت دوستم داري هنوز؟ گفتم هميشه دوستت داشتهام. گفت فقط و فقط من را دوست داري؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ ميگويي. گفتم راست ميگويي.»
اين كتاب با طرحهاي توكا نيستاني به چاپ رسيده كه به نوعي در تكميل مفاهيم آن موثر افتاده.
دخترها به راحتي نميتوانند دركش كنند، كافه نبش، آقاي ابر هم براي خودش آدم است ديگر، همه جا همه چي ممنوع و چهارشنبه چرا جمعه نميافتد از جمله عناوين داستانكهاي عالمي در اين مجموعه است.
دخترها به راحتي نميتوانند دركش كنند، نوشته پوريا عالمي، تابستان امسال(88) از سوي انتشارات «روزنه» منتشر شد.
طراح و تصويرگر اين كتاب توكا نيستاني و تاپيوگرافي و طرح جلد آن اثر سيد صدرالدين بهشتي است. بازخواني و ويرايش آن را نيز پدرام رضاييزاده انجام داده.
اين كتاب 160 صفحهاي با قيمت 2750 تومان به فروش ميرسد.
...
منبع: خبرگزاری کتاب ایران - پروانه توکلی
انگار نه انگار
پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸
وزیر ارشاد در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و وزیر فرهنگ و ارشاد وارد آسانسور شد. گفتم: «میخواید آسانسور رو توقیف موقت کنید؟»
لبخند ملیحی زد و گفت: «نه! امکان نداره... در دورهی وزارت ما هیچ نوع بالابری، اعم از آسانسور طبقاتی یا جریدهی مطبوعاتی، توقیف نخواهد شد.»
گفتم: «مزاح فرمودین؟»
گفت: «ما معتقد به تکثیر شادی در جامعه هستیم و در برنامهی چهار سالهی ما قرار است بستههای شادی عموپورنگ به جای کتابهای داستانی و تاریخی و فلسفی در کتابفروشیها و مدارس توزیع شود.»
گفتم: «حالا بفرمایید طبقهی چندم تشریف میبرید که من این دکمه را فشار دهم تا در آسانسور بسته شود.»
وزیر مذکور لبخندی به قاعدهی عکس انتخاباتی بر صورت مبارک نشاند و گفت: «امکان ندارد!»
گفتم: «ببخشین آقای وزیر! چی امکان ندارد؟»
گفت: «اینکه در آسانسور بسته بشه.»
گفتم: «مزاح فرمودین؟»
گفت: «نه عزیزم! من که گفتم در دورهی من درِ هیچ بالابری، مخصوصا آسانسور که باعث بالا و پایینشدن مردم در طبقات فرهنگی میشود و در جامعه ایجاد پویایی و شادی میکند، امکان ندارد که بسته شود.»
کماکان طبقهی همکف
در آسانسور هنوز باز بود و آقای وزیر پایش را گذاشته بود لای در و نمیگذاشت در بسته شود. آقای وزیر موبایلش زنگ خورد. دکمهی سبز موبایلش را فشار داد و گفت: «درود بر تو!»
بعد بادقت گوش کرد و هرچند لحظه یکبار در گوشی تلفن میگفت: «اون با من! اون با من!» آخر سر اضافه کرد: «معلومه عزیز من که بازیگرها میتوانند برگردند...» بعد نمیدانم طرف چی گفت که آقای وزیر اضافه کرد: «البته فقط بحث هنریاش به ما مربوط میشود... بله... فوقش در فرودگاه... استقبال... ون مشکی... دادگاه و اینا... ممنوعالتصویر... ممنوعالکار... طبیعی است که بعد از روشن شدن تکلیفشان میتوانند در تئاتر ندامتگاهها مشغول بازی شوند...»
طبقهی آخر
آخرش مجبور شدم یک تیتر تند و تفرقهانگیز روی دیوارهی آسانسور بنویسم، تا بر اساس قانون مطبوعات، آقای وزیر رضایت بدهد که در آسانسور بسته شود و پای مبارک را از لای در بردارد.
وقتی رسیدیم طبقهی آخر گفت: «راستی یادم رفت بگویم از این به بعد همهی کتابها هم مجوز میگیرند.»
گفتم: «این یکی رو جدی جدی مزاح فرمودین؟!»
اونوقت همانطور که از در آسانسور خارج میشد لبخندی به قاعده بر صورت مبارک وزیر ارشاد نقش بست و گفت: «همهی کتابها مجوز نوشته شدن و حروفچینیشدن دارند اما برای چاپ شدن یک استثناهایی در نظر گرفتیم! از طرفی با توجه به خطر نابودی درختان سبز و برگ اونها که در نظر هوشیار، هر ورقش دفتریست معرفت کردگار، برای کمک به محیط زیست هم که شده قرار است کتابهای ادبیات، تاریخ و فلسفه و اینا اول به صورت صد در صدی و بعد به صورت کامل از چرخهی تولید خارج بشود و بهجایش کاغذ صرفهجوییشده را بدهیم به بانک مرکزی تا پول و اوراق بهادار و تعرفه و اینا چاپ کند که از اینور نقدینگی کشور تامین شود و از آنور کاغذ برای مدارک دکترا و نامهنگاری و بلیط و پوستر تبلیغاتی و تعرفه هم کم نیاید...»
میخواستم به خاطر حسن نظر ایشان به ادبیات و مطبوعات، مزید امتنان را بهجا بیاورم و تشکر خود را به اطلاع آنجناب برسانم و که در آسانسور بسته شد. من ماندم و وزیر رفت. الان یک هفته است که در بالابر ما بسته است... بسته است و تا اطلاع ثانوی گویا باز نمیشود!
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 365
انگار نه انگار
شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸
آنفلوآنزای دانشجویی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و خانم آنفلوآنزای مرغی و آقای آنفلوآنزای خوکی وارد آسانسور شدند. آقای آنفلوآنزای خوکی به من گفت: «طبقهی سیزدهم لطفا.» و روش را برگرداند سمت خانم آنفلوآنزای مرغی و گفت: «آنفولی جونم! از نامزد سابقت آنفلوآنزای گاوی خبر نداری؟!»
خانم مرغی گفت: «صد دفعه گفتم حرف اون رو وسط نکش.»
آقای خوکی گفت: «شنیده بودم چندسال پیش یه سر اومده سمت ایران.»
خانم مرغی گفت: «من هم توی BBC و CNN و باقی کانالهای اجنبی یه چیزهایی شنیدم. اما هر چی شیشتا کانال تلویزیون رو بالا و پایین کردم، خبری از اون نامرد ندیدم. حتا چندتا آقا که بعدا رفتن خارج، چندتا گزارش پخش کردند که امکان نداره نامزد سابقم، اون آنفلوآنزای گاوی گوساله، پاش به ایران رسیده باشه.» در این لحظه خانم مرغی اشکش را از گوشهی چشمش پاک کرد. «اون نامرد به من گفت میخواد بره برام مسقطی و راحتالحلقوم سوغات بیاره. اما یه دفعه غیب شد و ازش دیگه خبری نشد.»
آقای خوکی گفت: «من از اول میدونستم اون گوساله خودش رو اینور اونور به اسم گاو جا میزنه و اصلا به درد تو نمیخوره و کلاهبرداره.»
من دیدم دارند وارد جزییات خیلی باریک و شخصی میشوند. برای اینکه بفهمند یک غریبه، بلانسبت من، توی کابین آسانسور وجود خارجی دارد، تکسرفهای کردم و پرسیدم: «ببخشید شما آقا و خانم آنفلوآنزا هستید؟!»
دوتایی گفتند: «بله. هستیم.»
گفتم: «دستتون درد نکنه. ولی بعید میدونم شما همون آنفلوآنزای معروف باشیدها!»
آقای خوکی گفت: «اوهلالای! از ما آنفلوآنزاتر توی عالم هستی وجود نداره داداشی!»
خانم مرغی گفت: «بله... آقامون راست میگن... هرچند من الان روی بورس نیستم و آقامون سوپراستار شده.»
خانم مرغی در این لحظه یک عشوهی مرغی برای آقای خوکی آمد.
من گفتم: «ولی تا الان که همهی مسوولان، از هر جهت شما رو تکذیب کردند.»
نشانگر آسانسور از روی چهار پرید روی پنج
خانم مرغی گفت: «یعنی چی ما رو تکذیب کردند؟»
آقای خوکی گفت: «ممکنه خانمم تکذیب شده باشه، آخه همین یکی دو سال پیش از اساس تکذیب شد، ولی من تا الان تکذیب نشدم. اتفاقا گفتوگوی ویژهی خبری چند شب پیش دربارهی من یه نشست گذاشته بود اینقدر قشنگ بود...»
گفتم: «چه عرض کنم.»
نشانگر طبقات از روی هفت رفت روی هشت
آقای خوکی گفت: «نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی توی این چند روزه، توی شهرستانها یه عالم مدرسه رو به خاطر من بستند.»
گفتم: «یعنی به خاطر آنفلوآنزای خوکی؟ مدرسه بستند؟ کجا؟ اینجا؟»
آقای خوکی یک پشت چشم خوکی برای خانم مرغی نازک کرد و گفت: «آره داداشی! همینجا. به خاطر من! به خاطر آنفلوآنزاترین آنفلوآنزای گیتی... فکر کنم طبق برنامهریزیهای انجامشده، چندتا دانشگاه هم تعطیل کنم!»
من با کف دستم کوبیدم روی پیشانیم. گفتم: «اول اینکه داداشی عمهته. دوم اینکه پس اینحرفها شایعه نبوده... قراره دانشگاهها تعطیل شه...»
خانم مرغی گفت: «نه بابا... واسه نامزد قبلی من که خیر سرش آنفلوآنزای گاوی بود دو تا مهد کودک هم تعطیل نشد! اون وقت مگه میشه دانشگاه تعطیل شه واسه این...» که حرفش را قورت داد.
آقای خوکی به نامزدش گفت: «دلیلش این بود که اون آنفلوآنزای گاوی مامانیت وقتنشناس بود و سیاست نداشت... هر کسی باید بدونه کی از راه برسه و چطوری از راه برسه که ازش گرم استقبال VIP بشه!»
من گفتم: «مگه شما تازه از راه رسیدی؟»
گفت: «نخیر! بنده یکی دوماهی میشود که اومدم... ولی خبرم درز نشد... یک چرخی هم با خانم توی شهرهای مختلف زدیم... ولی الان دیگه گفتیم بیایم تهران و یک ملاقات مردمی ترتیب بدیم... برای دانشجوها و دانشآموزان هم شاید یک جلسهی توجیهی گذاشتیم که اگه تعطیل شدند قضیه رو سیاسی نکنند.»
گفتم: «پس قضیه رو باید بهداشتی کنند؟»
آقای خوکی گفت: «قربون آدم چیزفهم! حتما حکمتی توش بوده... میدونی من اصلا معتقدم ز گهواره تا گور دانشجو... ببخشید دانش بجو... برای همین عدل گذاشتم نزدیک روز دانشجو بیام... مشکلییه؟»
آقا و خانم آنفلوآنزا حوصلهام را سر برده بودند. حرف هم را نمیفهمیدیم. اگر تحلیل منِ آسانسورچی را میخواستند میگفتم قضیه بهداشتی – سیاسی است و جای میزگرد باید برای حل کردنش اتاق تشریح گذاشت.
خانم مرغی گفت: «عزیزم... راستی امروز چندم بود؟»
من گفتم: «سیزدهمه. چطور مگه؟»
خانم مرغی دوباره یک عشوهی مرغیِ خرکی برای آقای خوکی آمد و غش غش خندید و گفت: «همینطوری!»
و نگاه کردند به نشانگر آسانسور.
طبقه 13
عدد دوازده رفت و لامپهای کوچک قرمز عدد سیزده را نشان داد. وقتی در آسانسور باز شد، اول خانم و بعد آقای آنفلوآنزای خوکی پیاده شدند.
آقای خوکی گفت: «جایی نرو... الان من که برم و مدرسه و دانشگاه را تعطیل کنم، دانشجوها رو مثل ستارهی در حال سقوط میفرستم پایین.» یک لبخند خوکی صورتش را پر کرد و گفت: «پایینِ پایین... مثل ستارهها میریزن پایین... هه هه.»
صدام را کلفت کردم و گفتم: «باز صد رحمت به اون رفیق گاوت، باز یه نمه انسانیت سرش میشد. در ضمن ستارهها میرن بالا... بالای بالا...»
راستش خالی بستم. این حرف را توی دلم زدم. ترسیدم چیزی بگویم آنفلوآنزا بگیرم و آسانسور، که برای ارتقای شهروندان در طبقات اجتماعی طراحی شده، تعطیل شود و از کار بیفتد.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 364
انگار نه انگار