شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

زن و بچه مردم در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک دختر خانوم برازنده‌ای وارد آسانسور آمد.
تلپ.
این صدایی بود که از برخورد آسانسورچی با کف آسانسور به وجود آمد.


طبقه‌ی معلوم نیست چندم
«تو به روح اعتقاد نداری؟»
این جمله‌ای بود که وقتی آسانسورچی لای چشم‌هاش را باز کرد توانست به زبان بیاورد.
اما وقتی پلک‌هاش را توانست کامل باز کند و دوباره دختر را دید که با حفظ موازین مشغول تیمار اوست و دارد خیلی بادقت از اون نگهداری می‌کند، گفت: «من این همه روح رنگ کردم، این همه کار متافیزیکی با روح ملت کردم، تا حالا این‌طوری روح خودم مورد بررسی و سرویس قرار نگرفته بود... تلپ.»
و این صدای افتادن از تلپ دفعه اول خیلی بلندتر بود چون آسانسورچی دوباره از هوش رفت و خودش و پرستارش هر دو با هم به کف زمین برخورد کردند.


طبقه آخر توی فضا
آسانسورچی توی خواب و بیداری بود و داشت فکر می‌کرد که:
«هر کی رو سوار آسانسور می‌کنم مدیرمسوول می‌گه سیاسی‌یه، باید پیاده‌ش کنی...
هر کی هم سوار آسانسور می‌شه باید حتما یه دست رنگ‌آمیزی کامل بکنمش. خب به بوی رنگ دیگه حساسیت پیدا کردم...
اصلا چه زوری‌یه؟ بهتره با این دختر خانوم برازنده حالت عاشقی پیدا کنم و بعد از اون وارد حالت ازدواج بشم...
آره... آسانسور رو هم می‌فروشم یا اصلا طبق اصل 44 واگذارش می‌کنم به بخش خصوصی...
بعد می‌ریم وام ازدواج می‌گیریم پونصد تومن که پولدار شیم... بعد زود زود بچه‌دار می‌شیم که یک میلیون تومن دولت بریزه تو هوا... نه ببخشی بریزه به حساب بچه‌مون که بچه‌مون هم میلیونر شه...
بعد بچه‌مون که میلیونر محسوب شد می‌شه آقازاده و من رو به خاطر بچه‌م تحت فشار می‌ذارن...
بعد من هی مقاومت می‌کنم و تهدیدها رو به فرصت‌ها تبدیل می‌کنم اما اون‌شیطون‌ها از من کلک‌تر هستند و از فرصت‌ها به نفع خودشون استفاده می‌کنند...
بعد بچه‌م که بزرگ شد و بیست سالش شد می‌ره بانک می‌گه پول من رو که قرار بوده توی این سال‌ها ماه به ماه به حسابم ریخته بشه، بهم بدید... بعد رییس بانک یه کلید می‌ده دست بچه‌م...
بچه‌م می‌گه: «این چی‌یه؟»
رییس بانک می‌گه: «این کلید در یخچاله. برو در یخچال رو باز کن و حسابت رو بببین و پولت رو بردار...»
بعد بچه‌م می‌گه «حالا چرا گذاشتیدش توی یخچال؟»
رییس بانک می‌گه: «چون روی یخ نوشته شده بود.»
بعد بچه‌م ضربه عاطفی و اجتماعی می‌خوره و شاعر می‌شه. بعد کتابش رو مجوز نمی‌دن. بعد بچه‌م افسرده می‌شه و به اعتیاد رو میاره...
بعد جامعه رو به تباهی می‌ره. بعد می‌ره کمپ‌های اصلاح و تربیت. می‌ره می‌شینه توی یکی از این حلقه‌ها و می‌گه: «من یک مسافرم! قرار بود آدم شم ولی اول بابام گول خورد، بعد من گول خوردم و بعد ضربه از جامعه خوردم و چون نمی‌خواستم رفتار پرخطر از خودم در سطح جامعه نشون بدم، معتاد شدم که فقط به خودم ضربه زده باشم...»
بعد بچه‌م حالش خوب می‌شه و میاد بیرون و می‌ره فیلم می‌سازه...
بعد به فیلمش مجوز نمی‌دن بعد مجبوره تو خونه‌ش فیلم بسازه... بعد لاغر می‌شه یهو بچه‌م...»


طبقه‌ی همکف
در باز شد و مسعود دهنمکی و فرج‌الله سلحشور دوتایی وارد آسانسور شدند.
آسانسورچی داشت خواب می‌دید. یا بهتر است بگوییم داشت کابوس می‌دید. دهنمکی و سلحشور چون می‌خواستند بروند از ضرغامی چک‌هایشان را بگیرند خیلی عجله داشتند، برای همین آسانسورچی را از خواب بیدار کردند.
آسانسورچی که چشم باز کرد و این دو را روبه‌روی خودش دید جیغی زد و گفت: «نکیر و منکر...» و دوباره از هوش رفت.
آن‌ها دوباره او را به صورت فنی به هوش آوردند. آسانسورچی که به هوش آمد، دهنمکی گفت: «ما نکیر و منکر نیستیم...»
آسانسورچی گفت: «فکر کردم نباید این قدر سیمای متفاوتی داشته باشند! پس حتما روح هستید... روح...» و دوباره از هوش رفت...
دوباره به هوشش آوردند. سلحشور لبخندی دل‌ربایانه زد و گفت: «ما روح نیستیم...»
آسانسورچی گفت: «پس آل هستید... اومدید بچه‌م رو ببرید... بچه‌م... بچه‌م...»
دهنمکی گفت: «ولی تو که اصلا زن نداری.»
آسانسورچی گفت: «[…] ... برید کنار...»
[…]

خارج از آسانسور
آسانسورچی از آسانسور پیاده شد و یک دربست گرفت و تمام طول بزرگراه همت را دنبال بچه‌اش گشت. و بعد پیچید توی صدر. و پرسان پرسان رفت توی بزرگراه باکری. اما خبری از زن و بچه‌اش نبود.  
آسانسورچی تا به حال به محل کار خود مراجعه نکرده است. 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 408
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)