یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۲

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 2

...خاطرت نیست. پس اسمش را خاطره نمی‌گذارم و بهش می‌گویم تاریخ. اما راستش از آنجایی که تاریخ را همیشه برندگان نوشته‌اند، من دیگر چیزی ندارم که بنویسم. یعنی نمی‌دانم که چه باید بنویسم. اگر خواستی، اگر خاطرت بود، تاریخ آنچه بر ما گذشت را تو بنویس. می‌بینی بی‌آنکه به باختنم اشاره کرده باشم تو را پیروز این نبرد بی‌سرانجام اعلام کردم. شاید هم نبردی در کار نبوده و من با دشمن فرضی جنگیدم. اما اگر این جنگ فرضی بوده، چرا این‌قدر ناتوان و بدبخت خودم را حس می‌کنم؟ و چرا فکر می‌کنم همه‌ی این بدبختی آسیب جنگی است که در آن شکست خورده‌ام؟ می‌بینی چقدر عوض شده‌ام؟ می‌بینی چطوری بی‌آنکه بگویم بازنده‌ام باختنم را توجیه می‌کنم؟ همیشه فکر می‌کردم بازندگان ضعیف می‌شوند. اما این‌طور نیست. کسی که می‌بازد انگیزه برای جبران دارد و روز به روز قوی‌تر می‌شود. حالا یا امیدش به زندگی یا کینه‌ای که به دل گرفته. اما کسی که بازی را فکر می‌کند برده، شکننده و آسیب‌پذیر خواهد شد و تا وقتی که نشکند متوجه نمی‌شود که تنها دلیل ضعفش پیروزی‌ش بوده است. منتظر پاسخ نامه‌ات نمی‌دانم تا کی و برای چه ولی هستم. اینجا که ما را فرستادند حُسنش این است که یاد می‌گیری چطوری منتظر بمانی و انتظار نداشته باشی. 

قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 29

جنگ نابرابری است
تو آغوشت تله انفجاری است
من دم به تله داده‌ام
و در اردوگاه کار اجباری ظرف‌ها را می‌شویم
جلوی آینه خط و نشان می‌کشی
دور چشم‌هات
و لب‌هات
و لب‌هات
این حد و مرزهای جدید است که مشخص می‌کنی
خطوط قرمز را نباید رد کنم
من به حقوق اسرای جنگی واقفم
این نقض تعهدات دل‌بستگی است
باید به صلیب سرخ نامه‌ای بنویسم

پرچم صلح را در سبد لباس‌های چرک انداخته‌ای

قلبم مین خنثی‌نشده‌ای است
پا روی آن می‌گذاری و جنگ تمام می‌شود

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۲

راه‌رفتن حرفه‌ای

بعد از چندماه راه نرفتن حرفه‌ای دیروز بعد از ظهر از الف شروع کردم. الف یکی از بهترین نام‌گذاری‌های خیابان در تهران است. از الف آمدم توی چمران و آمدم تا پارک‌وی و انداختم پایین ولیعصر را. سرما نوک دماغم را حتما قرمز کرده بود. گوش‌هام کرخت شده بود. توی راه رفتن بی‌ثمر هزارتا فکر و خیال به ذهن آدم می‌رسد. شرط می‌بندم بیشتر شاهکارهای دنیا توی پیاده‌رفتن‌های بی‌ثمر به ذهن خالق‌شان رسیده است. تا سر میرداماد را تقریبا راحت آمدم. رفتم توی اسکان و چرخی توی لگو زدم و بعد دوباره راه رفتن را از سر گرفتم. همه چیز تا میدان ونک خوب بود. اما بیمارستان دی بعید به نظر می‌رسید. راه رفتن برام سخت شده بود. حتما تقصیر آلودگی هواست؟ به خودم دلداری می‌دادم که یعنی تقصیر تو نیست و تو کم نیاوردی، مدیریت شهری کم آورده است. اما برای اولین بار وسط راهی که می‌رفتم واقعا خسته شده بودم. و این عجیب بود.
قبلا یعنی تا همین یکی دوسال پیش خداوندگار راه رفتن بودم. از میدان سربند می‌آمدم تا سر پل تجریش و ولیعصر را تا چهارراه ولیعصر دانشجو به راحتی پیاده می‌رفتم. بعد می‌انداختم تا انقلاب و می‌آمدم سر بلوار کشاورز. دو سه بار هم میدان انقلاب تا آزادی را پیاده رفتم. یک بار امام حسین تا انقلاب را و کرمم گرفت که آیا تا آزادی هم می‌کشم بروم که رفتم. یک بار از میدان رسالت انداختم و هزار کوچه پس‌کوچه رفتم تا رسیدم به میدان امام حسین. بعد از آنجا آمدم تا چهارراه ولیعصر.
قبلا نیمکت توی خیابان نبود. انگار نمی‌خواستند کسی بنشیند توی خیابان. الان هر از چند گاهی یک نیمکت توی خیابان‌های اصلی به چشم می‌خورد. بدی هم نیست. کاچی به از هیچی.
توی شهرها و روستاهایی هم که می‌رفتم سفر کار اصلی‌م راه رفتن بود. حالا اما وقتی دیدم بیمارستان دی دور به نظر می‌رسد و واقعا خسته شده‌ام با خودم گفتم پیر شدی پوریا. و نشستم روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس.

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲

بافتن طناب با کلمات مناسب

شعری برای موهایت نوشته‌ام که دیگر به کار نمی‌آید
با پس و پیش کردن کلمات و تغییر چند کلمه به کلماتی دیگر از آن طنابی می‌بافم
این سطر نیست طنابی است که بافته‌ام
کسی این طناب را می‌خواند و خودش را دار می‌زند
کسی این طناب را می‌خواند و با آن تابی می‌بندد
کسی این طناب را می‌خواند و قایقی را به اسکله محکم می‌کند
کسی این طناب را می‌خواند و از دیوار بالا می‌رود
کسی این طناب را می‌خواند و با کودکان دیگر بازی سرخوشانه‌ای می‌آغازد
من اما وقتی موهات دیگر به کارم نمی‌آید
این طناب را با کلماتی پس و پیش می‌بافم و به گوشه‌ای می‌اندازم

[شبانه بی شاملو - 28]

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

پیمان زیبا :(

پر پر کردن گل‌هایی روی قبر
پر پر کردن برگ‌هایی از عمر
پر پر کردن قلب‌هایی تپنده داغ‌داغ  داغ‌خورده از عشقی ناتمام افتاده روی زمین در کنار جاده زیر چرخ عقب سواری
پر پر کردن بال‌های مرغ حق

پُر پُرش کن
دارم پر پر می‌زنم

  + اینجا خاورمیانه است

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

منقلب و انقلاب



فرق آثار شریعتی با ادبیات این است که شریعتی درون آدم انقلاب ایجاد نمی‌کند، فقط آدم را انقلابی می‌کند.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۲

گروه خونی من آه مثبت است

ایلام سرفه می‌کند
از جنگ ایران و عراق سال‌ها گذشته
اما هنوز خاک آن به چشم من می‌رود
چشمم از کارون دیگر آب نمی‌خورد
جنگلی می‌سوزد
دود آن به چشم من می‌رود
این آب از چشمه گل‌آلود است
باید چشم‌هایم را در بیاورم و جلوی این گربه بیندازم

گروه خونی من آه مثبت است
ما که خانه نداریم
دل‌مان خون است
ولی خون‌مان به هم می‌خورد
و هم‌خانه‌ایم
بیا
بیا مثبت نگاه کنیم و برای هم آه بکشیم


 + اینجا خاورمیانه است

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۲

شیفت‌دیلیتی وجود ندارد

شیفت‌دیلیتی وجود ندارد. هارد قدیمی کامپیوتر قدیمی را دردانه‌خواهر ناامید برده پیش احیاکننده، که شاید پوشه‌ی عکس‌های پروژه‌ی آخرین سفرش را که بی‌هوا پاک شده بوده، شیفت‌دیلیت شده بوده، دوباره به دست آورد. احیاکننده گفته امیدی نیست اما چندروز دیگر سر بزنید.
دردانه‌خواهر چندروز دیگر سر زده و احیاکننده گفته عملیات نجات با موفقیت انجام شده است. دردانه‌خواهر آمده خانه و دیده ای دل غافل، تمام آنچه که تا به حال توی آن هارد لعنتی کپی و سیو شده بوده، همه‌ی آنچه که به عمد و غیر عمد پاک شده بوده، همه و همه بازگشته، سُر و مُر و گنده، مثل روز اول. بعد دیده پوشه‌ای هست به اسم پوریا، زنگ زده به من که: بیا، کارنامه‌ی اعمالت را بررسی کن.
رفتم پیشش. توی راه هی فکر می‌کردم توی آن پوشه چه‌ها بوده. ترس برم داشته بود که هارد زپرتی وقتی به تو رحم نمی‌کند، چطوری امید بستیم به فراموشی؟ اصلا فراموشی مطلق وجود دارد؟ بعد یاد مادربزرگ افتادم که دم رفتن، وقتی توی بستر افتاده بود، اسم‌هایی را می‌گفت که به عمرم نشنیده بودم. از مادرم پرسیدم کی هستند این‌ها؟ گفت آدم‌های خیلی خیلی قدیم. مادربزرگ داشت چیزهایی را خطاب به آنان می‌گفت. چیزهایی که مربوط به خیلی خیلی قدیم هم نبود. فکر می‌کردم ذهنش باید شیفت‌دیلیت شده باشد که این آخری‌ها من را گاهی به اسم پسرش که توی جنگ شیمایی شد و سال‌ها بعد، عدل وسط میدان انقلاب نقش بر زمین شد، صدا می‌کرد. اما شیفت‌دیلیتی در کار نبوده، همه‌ی آن گذشته‌ای که ما ازش خبر نداشتیم با همه‌ی آدم‌هاش توی ذهن مادربزرگ احیا شده بود. انگار هارد بدسکتوری‌گرفته‌ای یک‌باره درست شده باشد.
 وقتی رسیدم به دردانه‌خواهر گفتم توی این هاردِه چی‌ها هست مثلا؟ گفت همه‌ی عکس‌ها، همه‌ی یادداشت‌هایی که توی این کامپیوتر داشتی. برای خیلی خیلی وقت پیش. برای چندسال پیش را نمی‌دانم. بیا ببین.
پا پیش نگذاشتم. گفتم خودت پاکش کن. تمام و کمال.
گفت: حتا عکس‌هایت را؟
گفتم: لطفا.
گفت: حتا نوشته‌هایت را؟
گفتم: حتما.
نگاهم کرد. باید توضیحی می‌دادم. توضیحی نداشتم.

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 28

در آغوشت می‌گیرم
این یک عملیات انتحاری است


یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۲

ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ, ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ-17

Ձյունը
ինչքան
փափուկ ու
թեթև
կգա,
այդքան
ծանր ու
խորը կմնա
վիշտն էլ:
.
.
_Փուռիա Ալամի


Edik boghosian Էդիկպօղոսեան .

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 27

ابراهیم برای خدا به آتش زد
و من به آب و آتش می‌زنم برای خدا هم شده
تو را از زنی اثیری
به زنی تبدیل کنم که اثرش روی من
از برق چشمانم توی عکس دادگستری پیدا باشد
زنی نه برای پرستیدن
برای پرسیدن این‌که چرا هر روز دلم برای دستان پِرپِری مادربزرگ تنگ می‌شود
و چرا وقتی مرد
کاری از مجلس ختم و ختم قرآن برنیامد
مگر مادربزرگم ختم مهربانی نبود
و چرا درست بعد از مرگش که دنیا به آخر رسید
و همه در چشم من مردند
او در این رستاخیز دوباره زنده نشد
و صبح جمعه - یادم است درست صبح جمعه - برایم چای دورنگ دم نکرد و
صدام نزد پوریا، می‌خوای بخوابی، چایی دورنگ درست کردم برات مادر

عیسا کجاست برای زنده کردن یاد من در خاطر تو به خاطر من
به خاطر من معجزه کوچکی باید بشود
و کاهنان از کائنات باید بخواهند دست بجنباند
تا من از کاه کوه نساخته‌ام
کوه به کوه برسد آدم به آدم
آدم به آدم باید برسد
تو باید به من برسی
من نیاز به رسیدگی دارم و اسمم را در دفتر سالخوردگان نوشته‌ام

نه در آسمان‌ها نه در زمین
در جایی ساده و معمولی مثل همین کاناپه تخت‌خواب شو
می‌گردم
زنی نه برای پرستیدن
برای پرسیدن این‌که فکر می‌کنی باران بیاید؟
چتر داری؟
امروز آشپزی می‌کنی؟
و دارم می‌روم کتابفروشی برات چی بگیرم؟
و این شال که داری می‌بافی کی تمام می‌شود
زنی برای شنیدن این‌که چای می‌خوری؟
و چرا برای نوشتن شعری برای من خودت را به آب و آتش نمی‌زنی
به آب و آتش می‌زنم
سیل دنیا را در برمی‌گیرد
کشتی نوح را قرض می‌کنم
بیا خودمان را میان حیوانات و پرندگان جا بزنیم
و به طبیعت برگردیم
و مثل دو پرنده روی شاخه درختی لانه کنیم
تو تخم بگذاری
روی تخم‌ها بنشینی
من بروم سر کوچه گوجه بخرم برگردم تو تخم‌ها را بشکنی املت بخوریم

می‌پرسی این جوک بود؟
بله. جوکی قدیمی
من معجزه بلد نیستم
ولی در فقدان خنده از صورت تو
عزا می‌گیرم
و زانوی غم به بغل می‌گیرم که جای تو خالی نباشد
انگار کشتی‌هام غرق شده باشد
و جوکی قدیمی را بین حرف‌هایی غم‌انگیز
تعریف می‌کنم
تا خنده‌ات بگیرد
و نفهمی دلم گرفته است
و کشتی‌ای که از نوح قرض کرده بودم به گل نشسته است
حالا یک کشتی به انبیا
حالا یک دل سیر خنده به عالم و آدم
و تو را به خودم
و خودم را به خدا بدهکارم
و دلم را گرو گذاشته‌ام

قیافه‌ام شبیه طلبکارهاست
به آب و آتش می‌زنم که پارکی است در ابتدای بزرگراه حقانی
اما دیگر این بازی‌های زبانی، این حرف‌ها خنده ندارد و به خنده نمی‌افتی

باید معجزه شود
تا من به حالت عادی برگردم
به حالت عکسم توی پرونده دادگستری

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 26

کارگر فصلی هستیم توی عشق
تابستان میوه باغ تو را می‌چینیم و بار وانت می‌کنیم
و پاییز که می‌رسد دست خالی به خانه برمی‌گردیم
بین باغبان و کلاغ‌ها
سر سردرختی و خنده تو دعواست
ما با کسی دعوا نداریم
زیر آواز می‌زنیم
غزل پرشور می‌خوانیم
با این‌که دوبیتی پرسوز نوشته می‌شویم
با کسی دعوا نداریم
تو را فصل به فصل دوست داریم
و بار وانت می‌کنیم

+ شبانه بی شاملو

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۲

لب مطلب


باباطاهر عریان چندقرن بعدتر آمده اصفهان، دیگر حوصله وزن و قافیه هم ندارد. دست کرده جیبش قلم را درآورده کل حرف و لب مطلب را با حوصله روی ستون میدان جلفا می‌نویسد.
: سلام باباطاهر عریان. من عموپوریا پوشیده هستم.
- خب باش.
و رفت توی کافه، کاسه‌اش را داد دست کافه‌چی و یک پیاله چای تلخ گرفت و آمد توی میدان. چای را فوت کرد. طوری به درخت‌ها و آدم‌ها و آجرها چشم دوخت که انگار آخرین باری است که چشمش به درخت و آدم و آجر می‌افتد.


دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

صلات ظهر در کلیسای وانک

کلیسای وانک، صلات ظهر. عکس: پوریا عالمی

نمای پنجره پشتی؛ کلیسای وانک، صلات ظهر. دوشنبه 11 آذرالاول سنه 1392


این‌که چندبار دنبال خانه توی جلفا گشتم خدا می‌داند. سال‌هاست خیال می‌کنم شکل بهتری از زندگی توی جلفا جریان دارد که هر بار پام بهش باز می‌شود زندگی خودم شکلش را از دست می‌دهد. توی جلفا لبخند هست، زیبایی هست. دخترها زیباتر هستند. دخترتر هستند. انگار پای‌شان را که می‌گذارند روی سنگفرش خیابان، وارد سرزمینی جادویی می‌شوند. جادو می‌شوند. پسرها مرتب و خوش برخورد و خوش‌مشرب جلوی کافه‌ها می‌ایستند و گپ می‌زنند و می‌خندند. جلفا آهن‌ربای اصفهان است. عصر از سراسر اصفهان با همه نوع تیپ و مشربی توش پیدا می‌شود. نصف بیشترشان می‌آیند برای تماشا. جاذبه گردشگری است خب. هم خودش هم اتمسفری که دارد. بوی قهوه، بوی عطر، بوی زندگی. رنگ زرد و قرمز کوچه، روی باز آدم‌ها، واقعا هم تماشا دارد. من خودم از کجا کوبانده‌ام آمده‌ام برای تماشا؟ موضوع پایین‌شهری و بالاشهری نیست، موضوع بالا پایین زندگی است. اقلیت دینی کنار هم اکثریت حیات‌بخشی را ساخته‌اند. توی تهران هم همین‌طور است. منطقه ارمنی‌نشین‌ها دلت را از داشتن همسایه خون‌گرم همیشه دم‌دست گرم می‌کند، محله یهودی‌نشین دلت را قرص می‌کند که در بی‌آزارترین و آرامترین محله تهرانی.
الان در جلفام. اصفهان همه چیزش خوب است جز راننده‌های تاکسی‌ش. نود و نه درصدشان قصد دارند تمام آنچه را که یک عمر نتوانسته‌اند به دست بیاورند از تو بگیرند. به رانندهه گفتم: آقا هر چی پول توی جیبم هست بدهم برای این یک کورس راه راضی می‌شوی؟
گفت: پولت را به رخ می‌کشی، بچه‌تهرون؟
گفتم: نه والا. همچین با آدم برای کرایه تاکسی تا می‌کنید که آدم استرس می‌گیرد. خب الان این مسیر واقعا کرابه‌اش سیصد تومن بیشتر است؟ نیست دیگر. چرا دوقدم راه را می‌گویی چهار تومن؟ کرایه تاکسی‌ش سیصد تومن است. از اینجا تا دم زاینده‌رود.
پیاده شدم. پیاده رفتم. اتوبوس  سوار شدم. راحت. ایستادم توی صف، تاکسی سوار شدم، انگار اصفهانی‌ام. باید اسم قدیم محله‌ها و خیابان‌ها را حفظ کنم، همین که بگویی "انقلاب" یعنی غریبه‌ای.
در یادداشت‌های بعدی، اسم قدیمی محله‌ها و راهکارهای فرار از پیاده شدن کرایه تاکسی زیاد را می‌نویسم.


+ مسافر غیر کوچولو

مسافر غیر کوچولو - 1

از تهران می‌روم. همیشه دلم می‌خواسته از تهران بروم. اما دوستش دارم. نمی‌شود. نمی‌توانم. بارها توی شهرهای شمال، کیش، اصفهان و روستاهای دور و بر تهران دنبال خانه گشته‌ام. خانه هم پیدا کرده‌ام. اما آمده‌ام تهران که جمع کنم و بروم و... که هرگز از جام جُنب نخورده‌ام. در ضمن جُنب درست است نه جُم. ما جنب می‌خوریم و می‌جنبیم، جم نمی‌خوریم. عدل هم درست است نه اد. این دوتا را می‌خواستم بگویم وقت نمی‌شد، گفتم لابه‌لای این حرف‌ها بگویم. عدل حالا که دارم از تهران می‌کنم باید بگویم. حالا که نمی‌شود از این شهر و این درهم‌تنیدگی زندگی‌ها و کارها کند، باید متارکه کرد. مادربزرگم هم می‌گفت دوری و سفر دل مرد و زن را برای هم تنگ می‌کند، دوباره عاشق‌شان می‌کند. باید بروم. دوری کنم. تا دلم را به دست آورد. تا مهربانی کند، ناز کند، چراغ‌های خیابان‌هاش را برام روشن کند، سر و روی کوچه‌هاش را برام آب و جارو کند. باید دوری کنم و دوستی.
اگر بشود هر ماه هفت هشت روز در جای دیگری خواهم بود، یعنی می‌شود؟ یعنی پای رفتن و دل برگشتن خواهم داشت؟ باید بشود. باید بروم. هر جایی غیر از تهران. یا باید رفت پیش دکتر و قرص ضد افسردگی خورد یا باید رفت سفر و غذاهای رنگی خورد. باید کاری کرد که تصویر هر روزه عوض شود. باید آلودگی هوا و بی‌حوصلگی و عزم راسخ برای نوشتن کار نیمه‌:کاره را بهانه کرد؟ هم بله. هم نه. شاید عوض کردن آب و هوا کله را برای نوشتن و کار کردن راه بیندازد. اما رفتن که بهانه نمی‌خواهد. باید بلند شوم و بروم.
الان شارژر لپ‌تاپ را برداشتم و سیمش را پیچیدم دورش، حالا می‌گذارمش توی زیپ کناری. حالا باید یک جمله دیگر بنویسم و لپ‌تاپ را خاموش کنم و درش را ببندم و بروم دم در، به راننده بگویم: «تهران را به شما می‌سپارم تا برگردم.»
امشب چشم‌هام را روی تهران می‌بندم و فردا به اصفهان باز می‌کنم. به جلفا. به خوش‌ترین جا برای زندگی، حتا اگر این زندگی هفت‌روزه باشد.