دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۴

برویم سیدمهدی آش بخوریم - ۱۰

مامان‌بزرگم همیشه می‌گفت چینی که شکست شکست. بده دست چینی‌بندزن که بند بزند. اما چینی قبل نمی‌شود مادر. کاری که قبل ازش می‌کشیدی را دیگر نمی‌شود کشید. قوری چینی بندزنی‌شده دیدی؟
می‌گفتم دیدم مامان‌بزرگ.
می‌گفت همون دیگه. 
می‌گفتم خب. همون دیگه چی؟
مامان‌بزرگ چایی دورنگ را می‌گذاشت بغل دستم و شمد را از روم پس می‌زد و دست‌های پر پری‌اش را می‌گذاشت روی دستم و می‌گفت قوری‌یه یادته؟ شکسته‌بسته بود؟ حالا نگاه به دلت کن.
می‌گفتم یعنی من کار اضافه از دلم می‌کشم؟
می‌گفت پا شو پا شو. 
و پا می‌شد و می‌رفت.


قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»