یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
مناظره در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
.
قبل از آسانسورسواری
این آسانسور روی هوا است. قبلا هم گفتم الان هم میگویم. یک کسانی جلوی دهن من را گرفتهاند که این برگهای تاریخ را منتشر نکنم. چه کسانی؟ گزارشگران تلویزیون و بیست و سیاینا؟ نعخیر. سرمقالهنویسها و نویسندگان تلفن خوانندگان کیهان؟ نعخیر. خبرنویسان فارس؟ نخیر. به قول شاعر: «من از دست رقیبان چون بنالم داداش من؟ که با من هر چه کرد آن آشنا البته با حفظ موازین عرفی و اخلاقی جامعه کرد.» آقا جان، عموجان، مدیرمسوولجان، چرا اجازه نمیدهید از فضای باز، کاملا باز مملکت استفاده کنیم و خاطرات بالا و پایین کردنهایمان را در این آسانسور برای ملت تعریف کنیم؟ چرا توی این اسناد تاریخی اینقدر دست میبرید و جعل تاریخ میکنید و تحریف میکنید وقایع را؟ درست است که من هم مورخ هستم، اما اسمم خسرو نیست. مراعات کنید لطفا.
طبقهی همکف؛ استقلال و سایپا
با توجه به اینکه فضای گفتوگو و اینا در جامعه ایجاد صدا، انواع صدا و در نتیجه جامعهی چندصدایی را میکند، مدیریت محترم آسانسور، تفقد کرده، بذل و بخشش کرده، از کیسهی خلیفه بخشیده و تصمیم گرفته برای خالی نبودن عریضه هم که شده، فضای آسانسور را در اختیار موافقان و معترضان قرار دهد که با هم به صورت پلیآف، فوتبال بازی کنند. در همین راستا بود که در آسانسور باز شد و آقا کواکبیان و آقا شریعتمداری وارد آسانسور شدند.
آقا کواکبیان در حالی که روی ماه آقا شریعتمداری را میبوسید گفت: «ای عامل فتنه.»
آقا شریعتمداری در حالی که آقا کواکبیان را با فوران عشق و دوستی به آغوش میکشید گفت: «ای دروغگو.»
آقا کواکبیان در حالی که به زور شیرینی میگذاشت دهان منور آقا شریعتمداری گفت: «من سند دارم... دروغگو خودتی.»
آقا شریعتمداری در حالی که تاجی از گل بر سر آقا کواکبیان میگذاشت گفت: «همهش طبق نقشه بوده... همه جاسوس آمریکان... البته بلانسبت شما، دورت بگردم، ولی همهتون سر و ته یک کرباسید... همهتون ایادی اجنبی هستید.»
آقا کواکبیان در حالی که دست و پای آقا شریعتمداری را طلا میگرفت گفت: «شما که علم غیب داری و پیشگویی چرا یک هفته قبل نگفتی که این جاسوسها ردصلاحیت بشند و فقط خودتون بمونید و لاغیر.»
آقا شریعتمداری در حالی که لبخندی به قاعده میزند میگوید: «دارم برات.»
مجری که گل از گلش شکفته به دوربین لبخند میزند و میگوید: «دیدید که آقا کواکبیان هم با حرفهای آقا شریعتمداری موافق است. منتها میگوید چرا سران فتنه جریان خودشان را از جاسوسها جدا نمیکنند.»
طبقهی اول؛ بایرن مونیخ و شموشک
در همین راستای بالا بود که در باز شد و آقا جواد اطاعت و آقا زاکانی وارد آسانسور شدند. آقا اطاعت که به عنوان لژیونر چند وقت پیش و در فصل نقل و انتقالات از اعتماد ملی به بنیاد باران رفته، با توپ پر وارد زمین سبز آسانسور شد و به صورت حداکثری به دروازهی حریف حمله کرد.
شاید به همین خاطر بود که داور مسابقه، یعنی آقای مجری که قرار بود بیسر و صدا گوشهی آسانسور بایستد، به عنوان دروازهبان و مدافع تیم آقا زاکانی ظاهر شد. زاکانی که در این چندماه مدت زیادی روی نیمکت نشسته بود نه دفاعی بازی کرد و نه تهاجمی. اما هر بار که توپ افتاد دستش، زد زیر توپ و توپ را به اوت فرستاد. آقای مجری که دلش برای آقا زاکانی شکسته بود خودش به تنهایی مثل یک داور عادل به دروازهی آقا اطاعت حمله کرد.
حالا اینها هی توپ را شوت میکنند این طرف و آن طرف. تماشاچیهایی که در آسانسور رفت و آمد دارند و این مناظره – فوتبال را میبینند زیر لب به قضایای غیرافلاطونی اگزوز خاور و شیر سماور و برگزارکنندکان مسابقه اشاره میکنند.
طبقهی دوم؛ گل کوچیک در زمین خاکی
در راستای بالا که تیم آقا زاکانی و آقای مجری و آقا ضرغامیاینا، همه با هم، شونصد – هیچ زمین مسابقه را ترک کردند و تماشاچیها در طول هفته شعار میدادند: «شونصدتاییهاش.. شونصدتاییهاش... » آقا ضرغامی و شرکا عقلشان را یککاسه کردند و تصمیم گرفتند مسابقات را از حد بوندس لیگا، در حد مسابقات گل کوچیک که در زمینخاکیهای کیلومتر 24 جادهی قلیآباد کتول برگزار میشد، بالا (یا پایین؟ ما نمیدانیم.) بکشند.
شاید به خاطر این تصمیمها و چیزهای دیگری که روح ما خبر ندارد، بود که در آسانسور باز شد و با حضور افتخاری آقا بجنوردی و آقا حسینیان بازی دوستانهای که نیم ساعت هم وقت اضافه آورد، برگزار شد. در فاصلهی این بازی، آقای مجری که از هیجان بازی راضی نبود و لبخندش کم شده بود، یک ربعی چرت زد.
طبقهی سوم؛ فیفا دوهزار و چند
کار که به گل کوچیک و زمین خاکی کشید، آسانسور خلوت شد. تماشاچیها و باقی مسافران آسانسور هم که دیدند کار از بوندس لیگا در حد بازیهای تیم لولهپولیکای قلیآباد سفلی، نزول کرده، بیخیال پیگیری مسابقه شدند و باز کامپیوترهاشان را روشن کردند، کانکت شدند و فیلترشکن را راه انداختند و بازی فیفا دوهزار و چند را به صورت آنلاین ادامه دادند.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 376
.
قبل از آسانسورسواری
این آسانسور روی هوا است. قبلا هم گفتم الان هم میگویم. یک کسانی جلوی دهن من را گرفتهاند که این برگهای تاریخ را منتشر نکنم. چه کسانی؟ گزارشگران تلویزیون و بیست و سیاینا؟ نعخیر. سرمقالهنویسها و نویسندگان تلفن خوانندگان کیهان؟ نعخیر. خبرنویسان فارس؟ نخیر. به قول شاعر: «من از دست رقیبان چون بنالم داداش من؟ که با من هر چه کرد آن آشنا البته با حفظ موازین عرفی و اخلاقی جامعه کرد.» آقا جان، عموجان، مدیرمسوولجان، چرا اجازه نمیدهید از فضای باز، کاملا باز مملکت استفاده کنیم و خاطرات بالا و پایین کردنهایمان را در این آسانسور برای ملت تعریف کنیم؟ چرا توی این اسناد تاریخی اینقدر دست میبرید و جعل تاریخ میکنید و تحریف میکنید وقایع را؟ درست است که من هم مورخ هستم، اما اسمم خسرو نیست. مراعات کنید لطفا.
طبقهی همکف؛ استقلال و سایپا
با توجه به اینکه فضای گفتوگو و اینا در جامعه ایجاد صدا، انواع صدا و در نتیجه جامعهی چندصدایی را میکند، مدیریت محترم آسانسور، تفقد کرده، بذل و بخشش کرده، از کیسهی خلیفه بخشیده و تصمیم گرفته برای خالی نبودن عریضه هم که شده، فضای آسانسور را در اختیار موافقان و معترضان قرار دهد که با هم به صورت پلیآف، فوتبال بازی کنند. در همین راستا بود که در آسانسور باز شد و آقا کواکبیان و آقا شریعتمداری وارد آسانسور شدند.
آقا کواکبیان در حالی که روی ماه آقا شریعتمداری را میبوسید گفت: «ای عامل فتنه.»
آقا شریعتمداری در حالی که آقا کواکبیان را با فوران عشق و دوستی به آغوش میکشید گفت: «ای دروغگو.»
آقا کواکبیان در حالی که به زور شیرینی میگذاشت دهان منور آقا شریعتمداری گفت: «من سند دارم... دروغگو خودتی.»
آقا شریعتمداری در حالی که تاجی از گل بر سر آقا کواکبیان میگذاشت گفت: «همهش طبق نقشه بوده... همه جاسوس آمریکان... البته بلانسبت شما، دورت بگردم، ولی همهتون سر و ته یک کرباسید... همهتون ایادی اجنبی هستید.»
آقا کواکبیان در حالی که دست و پای آقا شریعتمداری را طلا میگرفت گفت: «شما که علم غیب داری و پیشگویی چرا یک هفته قبل نگفتی که این جاسوسها ردصلاحیت بشند و فقط خودتون بمونید و لاغیر.»
آقا شریعتمداری در حالی که لبخندی به قاعده میزند میگوید: «دارم برات.»
مجری که گل از گلش شکفته به دوربین لبخند میزند و میگوید: «دیدید که آقا کواکبیان هم با حرفهای آقا شریعتمداری موافق است. منتها میگوید چرا سران فتنه جریان خودشان را از جاسوسها جدا نمیکنند.»
طبقهی اول؛ بایرن مونیخ و شموشک
در همین راستای بالا بود که در باز شد و آقا جواد اطاعت و آقا زاکانی وارد آسانسور شدند. آقا اطاعت که به عنوان لژیونر چند وقت پیش و در فصل نقل و انتقالات از اعتماد ملی به بنیاد باران رفته، با توپ پر وارد زمین سبز آسانسور شد و به صورت حداکثری به دروازهی حریف حمله کرد.
شاید به همین خاطر بود که داور مسابقه، یعنی آقای مجری که قرار بود بیسر و صدا گوشهی آسانسور بایستد، به عنوان دروازهبان و مدافع تیم آقا زاکانی ظاهر شد. زاکانی که در این چندماه مدت زیادی روی نیمکت نشسته بود نه دفاعی بازی کرد و نه تهاجمی. اما هر بار که توپ افتاد دستش، زد زیر توپ و توپ را به اوت فرستاد. آقای مجری که دلش برای آقا زاکانی شکسته بود خودش به تنهایی مثل یک داور عادل به دروازهی آقا اطاعت حمله کرد.
حالا اینها هی توپ را شوت میکنند این طرف و آن طرف. تماشاچیهایی که در آسانسور رفت و آمد دارند و این مناظره – فوتبال را میبینند زیر لب به قضایای غیرافلاطونی اگزوز خاور و شیر سماور و برگزارکنندکان مسابقه اشاره میکنند.
طبقهی دوم؛ گل کوچیک در زمین خاکی
در راستای بالا که تیم آقا زاکانی و آقای مجری و آقا ضرغامیاینا، همه با هم، شونصد – هیچ زمین مسابقه را ترک کردند و تماشاچیها در طول هفته شعار میدادند: «شونصدتاییهاش.. شونصدتاییهاش... » آقا ضرغامی و شرکا عقلشان را یککاسه کردند و تصمیم گرفتند مسابقات را از حد بوندس لیگا، در حد مسابقات گل کوچیک که در زمینخاکیهای کیلومتر 24 جادهی قلیآباد کتول برگزار میشد، بالا (یا پایین؟ ما نمیدانیم.) بکشند.
شاید به خاطر این تصمیمها و چیزهای دیگری که روح ما خبر ندارد، بود که در آسانسور باز شد و با حضور افتخاری آقا بجنوردی و آقا حسینیان بازی دوستانهای که نیم ساعت هم وقت اضافه آورد، برگزار شد. در فاصلهی این بازی، آقای مجری که از هیجان بازی راضی نبود و لبخندش کم شده بود، یک ربعی چرت زد.
طبقهی سوم؛ فیفا دوهزار و چند
کار که به گل کوچیک و زمین خاکی کشید، آسانسور خلوت شد. تماشاچیها و باقی مسافران آسانسور هم که دیدند کار از بوندس لیگا در حد بازیهای تیم لولهپولیکای قلیآباد سفلی، نزول کرده، بیخیال پیگیری مسابقه شدند و باز کامپیوترهاشان را روشن کردند، کانکت شدند و فیلترشکن را راه انداختند و بازی فیفا دوهزار و چند را به صورت آنلاین ادامه دادند.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 376
انگار نه انگار
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸
طنزهای هفتهنامهی ایراندخت شمارهی 45
رد پا
تغییر کاربری آقا مرتضوی
توی این مملکت هر کسی برای خودش یک چیزی دارد. مثلا ممدآقا بقال سر کوچه، برای خودش بقالی دارد و هر چی که دلش بخواهد در آن میفروشد و هر قیمتی هم دلش بخواهد به هر مشتریای میگوید. یا مثلا آقا مراد، برای خودش میوهفروشی دارد. میوههای له و لوردهاش را کیلویی خداد تومن میدهد دست ما، تپلهایش را به قیمت نارمک میدهد به نهاد رییسجمهوری. یا مثلا آقا مرتضوی که یک موقعی برای خودش دادگاه داشت و مطبوعات را باز و بسته میکرد، الان تغییر کاربری داده، زده توی کار مبارزه با قاچاق. خلاصه دولتیها، به عنوان خستهنباشی گفتن به گزارش مجلس، یک میز قشنگ برای آقا مرتضوی گذاشتهاند آنگوشهی دولت.). از هفتهی پیش هم که مجلس گفت آقا رد پات توی کهریزک دیده شده، آقا مرتضوی که یک عمر همه چیز را تایید میکرد، بالاخره یک چیز را تکذیب کرد و گفت: «ما که پامون رد نداره.» و اضافه کرد: «خب اگه ردی هم از آدم یه جایی بمونه که نباهاس گندهش کرد. باید با تاید و ریکا و داروهای نظافت دیگه درست و حسابی پاکش کرد.» کارشناسان که قانع نشده بودند، گفتند: «پس این رد چییه؟» و یک ردی را توی کهریزک به خبرنگاران نشان دادند. البته کارشناسان پیشبینی میکنند قضیهی آقا مرتضوی را که ده دوازده سال قضیهی همه را پیشبینی میکرد، کماکان نمیشود پیشبینی کرد.
تغییر کاربری آقا مرتضوی
توی این مملکت هر کسی برای خودش یک چیزی دارد. مثلا ممدآقا بقال سر کوچه، برای خودش بقالی دارد و هر چی که دلش بخواهد در آن میفروشد و هر قیمتی هم دلش بخواهد به هر مشتریای میگوید. یا مثلا آقا مراد، برای خودش میوهفروشی دارد. میوههای له و لوردهاش را کیلویی خداد تومن میدهد دست ما، تپلهایش را به قیمت نارمک میدهد به نهاد رییسجمهوری. یا مثلا آقا مرتضوی که یک موقعی برای خودش دادگاه داشت و مطبوعات را باز و بسته میکرد، الان تغییر کاربری داده، زده توی کار مبارزه با قاچاق. خلاصه دولتیها، به عنوان خستهنباشی گفتن به گزارش مجلس، یک میز قشنگ برای آقا مرتضوی گذاشتهاند آنگوشهی دولت.). از هفتهی پیش هم که مجلس گفت آقا رد پات توی کهریزک دیده شده، آقا مرتضوی که یک عمر همه چیز را تایید میکرد، بالاخره یک چیز را تکذیب کرد و گفت: «ما که پامون رد نداره.» و اضافه کرد: «خب اگه ردی هم از آدم یه جایی بمونه که نباهاس گندهش کرد. باید با تاید و ریکا و داروهای نظافت دیگه درست و حسابی پاکش کرد.» کارشناسان که قانع نشده بودند، گفتند: «پس این رد چییه؟» و یک ردی را توی کهریزک به خبرنگاران نشان دادند. البته کارشناسان پیشبینی میکنند قضیهی آقا مرتضوی را که ده دوازده سال قضیهی همه را پیشبینی میکرد، کماکان نمیشود پیشبینی کرد.
.......................................................
لباس ملی
معذب هستم
آقا محمود احمدینژاد گفت: «در مورد همین كت و شلوار؛ من خودم در واقع از پوشیدن آن معذب هستم.» به گفتهی کارشناسان نصف مردان جهان که تحت عذاب شدید این حربهی استکبار و استعمار پیر بودند، بعد از شنیدن این خبر عنان اختیار از دست داده و با درآوردن کت و شلوارشان خود را از این عذاب بزرگ وارهانیدند. به گزارش خبرگزاریها گروههای اعتراضی با تجمع اعتراضی روبهروی سازمان ملل، مرحله به مرحله کت و شلوارشان را درآورده و در اقدامی نمادین آن را آتش زدند.
آقا احمدینژاد عالمانه اضافه کرد: « من عالمانه به شما میگویم لباسهای اقوام گوناگون ایرانی چه زنانه و مردانه به لحاظ طبی بسیار سالم و مفید و با شرایط اقلیمی و آب و هوایی ما مناسب است.» و بعدش هم گفت: « آیا ما نمیتوانیم براساس لباسهای مختلفی كه در كشورمان در بین اقوام مختلف وجود دارد، طراحی مناسبی را برای لباس مردان انجام دهیم.» کارشناسان که شلوارهای خمرهای و شش پیلی خود را از گنجه در میآوردند، گفتند: «چرا میتوانیم!»
در همایش "من از کت و شلوار بدم میآید" که در ژنو برگزار شد، مطرح شد: «پوشیدن لباس رسمی در کل آدم را معذب میکند و راه چارهی آن پوشیدن لباس راحتی است. بیایید همه با هم خودمان را راحت کنیم.» به گزارش ما شرکتکنندگان در این همایش با پیژامههای راه راه آبی و زیرشلواریهای ماماندوز جلسه را ترک کردند.
معذب هستم
آقا محمود احمدینژاد گفت: «در مورد همین كت و شلوار؛ من خودم در واقع از پوشیدن آن معذب هستم.» به گفتهی کارشناسان نصف مردان جهان که تحت عذاب شدید این حربهی استکبار و استعمار پیر بودند، بعد از شنیدن این خبر عنان اختیار از دست داده و با درآوردن کت و شلوارشان خود را از این عذاب بزرگ وارهانیدند. به گزارش خبرگزاریها گروههای اعتراضی با تجمع اعتراضی روبهروی سازمان ملل، مرحله به مرحله کت و شلوارشان را درآورده و در اقدامی نمادین آن را آتش زدند.
آقا احمدینژاد عالمانه اضافه کرد: « من عالمانه به شما میگویم لباسهای اقوام گوناگون ایرانی چه زنانه و مردانه به لحاظ طبی بسیار سالم و مفید و با شرایط اقلیمی و آب و هوایی ما مناسب است.» و بعدش هم گفت: « آیا ما نمیتوانیم براساس لباسهای مختلفی كه در كشورمان در بین اقوام مختلف وجود دارد، طراحی مناسبی را برای لباس مردان انجام دهیم.» کارشناسان که شلوارهای خمرهای و شش پیلی خود را از گنجه در میآوردند، گفتند: «چرا میتوانیم!»
در همایش "من از کت و شلوار بدم میآید" که در ژنو برگزار شد، مطرح شد: «پوشیدن لباس رسمی در کل آدم را معذب میکند و راه چارهی آن پوشیدن لباس راحتی است. بیایید همه با هم خودمان را راحت کنیم.» به گزارش ما شرکتکنندگان در این همایش با پیژامههای راه راه آبی و زیرشلواریهای ماماندوز جلسه را ترک کردند.
..........................................................
مشاغل آزاد
تلویزیون غیرانتفاعی آقا ضرغامی
آقا عزت ضرغامی برای خودش هم صدا دارد هم سیما. یعنی اگر صداش را نشنویم، سیماش جلوی چشممان سبز میشود (البته سبز صدا و سیمایی، هیچ ربطی به جنبش سبز ندارد.) اگر سیماش را نبینیم، سر و صدا میکند و صداش درمیآید.
خلاصه شش هفت ماه، هر چه ملت گفتند نره، آقا ضرغامی توی بیست و سی و اینا، میگفت مادهست. بعد هم عوامل پشت صحنه و جلوی صحنه شروع میکردند به دوشیدن. البته اینقدر دوشیدند که اگر هم ماده بود، شیرش تا الان خشک شده بود.
به گزارش خبرنگار ما، ماهی را هر وقت از آب بگیری ممکن است نفله شده باشد، اما به هر حال لیز است. برای همین آقا ضرغامی در یک عصر زمستانی، تصمیم گرفت یک تکانی به تلویزیون غیرانتفاعیاش بدهد، که یک کمی هم ملت نفع ببرند. به گفتهی کارشناسان ممکن است مجسمهی آقا ضرغامی را که تصمیم گرفته هفتهای نیم ساعت در یک مناظره، حرف ملت را پخش کند، به عنوان نماد بخشش و ایثار روبهروی جام جم نصب کنند. ملت بعد از این اقدام فردینمحور آقا ضرغامی گفتند: «عزت عزته عزت» در همین رابطه یا یک رابطهی دیگر بود که کارشناسان گفتند: «این اتفاق در صدا و سیمای ضرغامیاینا، هر دو هزار سال یکبار میافتد، برای همین سفت بچسبیدش.»
تلویزیون غیرانتفاعی آقا ضرغامی
آقا عزت ضرغامی برای خودش هم صدا دارد هم سیما. یعنی اگر صداش را نشنویم، سیماش جلوی چشممان سبز میشود (البته سبز صدا و سیمایی، هیچ ربطی به جنبش سبز ندارد.) اگر سیماش را نبینیم، سر و صدا میکند و صداش درمیآید.
خلاصه شش هفت ماه، هر چه ملت گفتند نره، آقا ضرغامی توی بیست و سی و اینا، میگفت مادهست. بعد هم عوامل پشت صحنه و جلوی صحنه شروع میکردند به دوشیدن. البته اینقدر دوشیدند که اگر هم ماده بود، شیرش تا الان خشک شده بود.
به گزارش خبرنگار ما، ماهی را هر وقت از آب بگیری ممکن است نفله شده باشد، اما به هر حال لیز است. برای همین آقا ضرغامی در یک عصر زمستانی، تصمیم گرفت یک تکانی به تلویزیون غیرانتفاعیاش بدهد، که یک کمی هم ملت نفع ببرند. به گفتهی کارشناسان ممکن است مجسمهی آقا ضرغامی را که تصمیم گرفته هفتهای نیم ساعت در یک مناظره، حرف ملت را پخش کند، به عنوان نماد بخشش و ایثار روبهروی جام جم نصب کنند. ملت بعد از این اقدام فردینمحور آقا ضرغامی گفتند: «عزت عزته عزت» در همین رابطه یا یک رابطهی دیگر بود که کارشناسان گفتند: «این اتفاق در صدا و سیمای ضرغامیاینا، هر دو هزار سال یکبار میافتد، برای همین سفت بچسبیدش.»
........................................................
مناظره 1
حالا یه خرده شل کن
نه تنها من و ملت، که حتا مردم هم از کار عوامل پشت صحنهی آقا ضرغامیاینا سر در نمیآورند. البته آنهایی هم که سر درآوردند، تلویزیون در بیست و سیاینا، دور سرشان دایرهی قرمز کشید و گفت اینها را به ما معرفی کنید که به عنوان ایادی فتنه بفرستیمشان اوین، اگر هم جا نبود بفرستیمشان کهریزک و باقی قضایا.
اما از این حرفها که بگذریم (چون تجمع بیش از دو نفر در سطح شهر ممنوع است باید همهش هی بگذریم.)، به نظر دانشمندانی که سالها روی اخلاق و رفتار سختپوستان تحقیق کردهاند، رفتار تلویزیون مثل جوجه تیغی، "شل کن سفت کن" است. یعنی وقتی عصبانی است سفت میکند و تیغهایش حالت تهاجمی میگیرد و با سرعت قل میخورد و هر چی سر راهش است زیر میگیرد و میرود و تیرش را به هر طرفی پرتاب میکند. حالا این تیغ به کی بخورد و کجا فرو برود، صدایش بعدا در میآید. بعد وقتی شش هفت ماه، تیغ پرت کرد و خسته شد، (در واقع وقتی دیگر تیغی برایش نماند تا پرت کند) همینطوری یهویی، شل میکند و از حالت تهاجمی خارج میشود و تیغهایش از تیزی به سیاست نرم نغییر رویه میدهند و کت و شلوارش را تن میکند و میگوید: «حالا بیا بشین ببینیم شش ماه پیش چی میگفتی.»
اونوفت شما، من، ملت و حتا مردم در همان حالی که داریم تیغها را از اینجا و اونجا با درد و خونریزی میکشیم بیرون، و البته جای تیغهای قبلی هم هنوز خوب نشده، میگوییم: «ما هم توی این شش ماه داشتیم همین را میگفتیم که بیا بشینیم دو کلام با هم اختلاط کنیم.»
بعد ما چون خیلی آدمهای منطقیای هستیم، و اهل تساهل و تسامح و اینا هستیم، میرویم و جوجه تیغی را با عشق در آغوش میکشیم. (آخ. آوووخ. واخ. آخ... اینها صدای اولین برخورد نزدیک با تلویزیون آقا عزتاینا است و ربطی به جوجه تیغی ندارد. لطفا به گیرندههاتان دست نزنید.)
مناظره 2
چطور مناظره کنیم؟
- برای مناظره کردن در تلویزیون به یک موافق دو آتشهی دولت، یک موافق یک آتشهی دولت و یک مجری سوخته شده در دولت نیاز داریم تا دربارهی حقوق جنبش سبزی که هیچکدامشان از اساس قبولش ندارند، با هم مناظره کنند.
- برای مناظره کردن در تلویزیون به یک موافق دو آتشهی دولت، یک مخالف میرحسین موسوی و یک مجری سوخته شده در دولت نیاز داریم تا با هم بر سر اینکه میرحسین عامل اجنبی است و جزو سران فتنه است، با هم به توافق برسند.
- برای مناظره کردن در تلویزیون به یک موافق دو آتشهی دولت، یک موافق میرحسین و یک مجری سوخته شده در دولت نیاز داریم، تا وقتی مجری لبخندهای به قاعده معناگرای خود را میزند، ما هم به عنوان ملت برای لحظاتی دور هم شاد باشیم.
- به نظر شما همان مناظرههای انتخابات را هر شب بعد از اخبار سراسری، پخش مجدد کنند، جذابیتش بیشتر نیست؟
- برای ضیط تاملات تنهایی که زحمت کشیدند و عوامل پشت صحنه تا درکه رفتند، بیزحمت یک تک پا هم بروند همان دور و برها چندتا مناظره با آقا بهزاد و رفقا ضبط کنند، ببینیم حرف آنها چیست. قربون دستتون!
- این آقای مجریشون، شما را یاد حکایتهای سعدی نمیاندازد؟
روح
به نفع خودشه نه من
دنیا سرشار از ناشناختههاست. در همین راستا بود که جهان هستی هفتهی گذشته یکبار دیگر به آشناییزدایی با محسن کوهکن در مجلس پرداخت. آقا کوهکن دربارهی اتهام محاربه گفته: «قانون می گوید فرد 20 روز وقت دارد تشخیص دهد اعتراض کند یا خیر، حالا اگر این 20 روز به پنج روز کاهش یابد اتفاق خاصی نمی افتد.» ملت پرسیدند: «خب خیالمون راحت شد! ما فکر کردیم اتفاق خاصی میافته.» آقا کوهکن گفت: «نه جون شما. نمیافته.» ملت گفتند: «به روح اعتقاد داری؟» آقا کوهکن گفت: «اتفاقا برای روح مرحومی که به این جرم اعدام میشود هم خیلی خوب است. چون تشریفات و کارهای پس از مرگش 15 روز جلوتر انجام میشود.» آقا کوهکن در انتها گفت: «این 15 روز به نفع خودشونه نه من!» ملت گفتند: «بمیریم الهی.» کارشناسان در رابطه با یک چیز بیربط دیگر گفتند: «در شورای شهر، بین اینکه مجسمهی آقا کوهکن یا آقا ضرغامی را به عنوان نماد از خود گذشتگی بسازند، فعلا اختلاف نظر است!»
جشنواره
بیکایمانوردی در جشنواره!
برای داغ کردن جشنوارهی فیلم و اینا، یا به هر دلیل دیگر، هر روز یک فیلم توقیفی را دارند مجوز میدهند. این روند از "به رنگ ارغوان" شروع شده تا عشق و عاشقی من رو کشتی "کتاب قانون" و حالا هم خبر رسیده "نامزد آمریکایی من" رفع توقیف شده! خدا رحم کند! من فقط نگرانم اگر همینطوری پیش برود دو تا فیلم بیکایمانوردی هم در بخش خارج از مسابقه به نمایش دربیاید یا چه میدانم وسط بعضی از این فیلمها مثل آن وی.اچ.اسهای قدیمی چندتا صحنه باشد که آدم مجبور بشود هی بزند جلو. هی بزند عقب. آقا ما کوتاه آمدیم، پا میشویم میآییم توی جشنواره فیلم میبینیم، لازم باشد برای داوری هم میآییم! ولی رحم کنید! دیگر به هر فیلمی مجوز ندهید! آقا یکی بره جلوشون رو بگیره اینجا خانواده نشسته!
باقی مطالب؛
فال قهوهی رحیم مشایی + آگهیهای مادر رجب
حالا یه خرده شل کن
نه تنها من و ملت، که حتا مردم هم از کار عوامل پشت صحنهی آقا ضرغامیاینا سر در نمیآورند. البته آنهایی هم که سر درآوردند، تلویزیون در بیست و سیاینا، دور سرشان دایرهی قرمز کشید و گفت اینها را به ما معرفی کنید که به عنوان ایادی فتنه بفرستیمشان اوین، اگر هم جا نبود بفرستیمشان کهریزک و باقی قضایا.
اما از این حرفها که بگذریم (چون تجمع بیش از دو نفر در سطح شهر ممنوع است باید همهش هی بگذریم.)، به نظر دانشمندانی که سالها روی اخلاق و رفتار سختپوستان تحقیق کردهاند، رفتار تلویزیون مثل جوجه تیغی، "شل کن سفت کن" است. یعنی وقتی عصبانی است سفت میکند و تیغهایش حالت تهاجمی میگیرد و با سرعت قل میخورد و هر چی سر راهش است زیر میگیرد و میرود و تیرش را به هر طرفی پرتاب میکند. حالا این تیغ به کی بخورد و کجا فرو برود، صدایش بعدا در میآید. بعد وقتی شش هفت ماه، تیغ پرت کرد و خسته شد، (در واقع وقتی دیگر تیغی برایش نماند تا پرت کند) همینطوری یهویی، شل میکند و از حالت تهاجمی خارج میشود و تیغهایش از تیزی به سیاست نرم نغییر رویه میدهند و کت و شلوارش را تن میکند و میگوید: «حالا بیا بشین ببینیم شش ماه پیش چی میگفتی.»
اونوفت شما، من، ملت و حتا مردم در همان حالی که داریم تیغها را از اینجا و اونجا با درد و خونریزی میکشیم بیرون، و البته جای تیغهای قبلی هم هنوز خوب نشده، میگوییم: «ما هم توی این شش ماه داشتیم همین را میگفتیم که بیا بشینیم دو کلام با هم اختلاط کنیم.»
بعد ما چون خیلی آدمهای منطقیای هستیم، و اهل تساهل و تسامح و اینا هستیم، میرویم و جوجه تیغی را با عشق در آغوش میکشیم. (آخ. آوووخ. واخ. آخ... اینها صدای اولین برخورد نزدیک با تلویزیون آقا عزتاینا است و ربطی به جوجه تیغی ندارد. لطفا به گیرندههاتان دست نزنید.)
.......................................................
مناظره 2
چطور مناظره کنیم؟
- برای مناظره کردن در تلویزیون به یک موافق دو آتشهی دولت، یک موافق یک آتشهی دولت و یک مجری سوخته شده در دولت نیاز داریم تا دربارهی حقوق جنبش سبزی که هیچکدامشان از اساس قبولش ندارند، با هم مناظره کنند.
- برای مناظره کردن در تلویزیون به یک موافق دو آتشهی دولت، یک مخالف میرحسین موسوی و یک مجری سوخته شده در دولت نیاز داریم تا با هم بر سر اینکه میرحسین عامل اجنبی است و جزو سران فتنه است، با هم به توافق برسند.
- برای مناظره کردن در تلویزیون به یک موافق دو آتشهی دولت، یک موافق میرحسین و یک مجری سوخته شده در دولت نیاز داریم، تا وقتی مجری لبخندهای به قاعده معناگرای خود را میزند، ما هم به عنوان ملت برای لحظاتی دور هم شاد باشیم.
- به نظر شما همان مناظرههای انتخابات را هر شب بعد از اخبار سراسری، پخش مجدد کنند، جذابیتش بیشتر نیست؟
- برای ضیط تاملات تنهایی که زحمت کشیدند و عوامل پشت صحنه تا درکه رفتند، بیزحمت یک تک پا هم بروند همان دور و برها چندتا مناظره با آقا بهزاد و رفقا ضبط کنند، ببینیم حرف آنها چیست. قربون دستتون!
- این آقای مجریشون، شما را یاد حکایتهای سعدی نمیاندازد؟
.......................................................
روح
به نفع خودشه نه من
دنیا سرشار از ناشناختههاست. در همین راستا بود که جهان هستی هفتهی گذشته یکبار دیگر به آشناییزدایی با محسن کوهکن در مجلس پرداخت. آقا کوهکن دربارهی اتهام محاربه گفته: «قانون می گوید فرد 20 روز وقت دارد تشخیص دهد اعتراض کند یا خیر، حالا اگر این 20 روز به پنج روز کاهش یابد اتفاق خاصی نمی افتد.» ملت پرسیدند: «خب خیالمون راحت شد! ما فکر کردیم اتفاق خاصی میافته.» آقا کوهکن گفت: «نه جون شما. نمیافته.» ملت گفتند: «به روح اعتقاد داری؟» آقا کوهکن گفت: «اتفاقا برای روح مرحومی که به این جرم اعدام میشود هم خیلی خوب است. چون تشریفات و کارهای پس از مرگش 15 روز جلوتر انجام میشود.» آقا کوهکن در انتها گفت: «این 15 روز به نفع خودشونه نه من!» ملت گفتند: «بمیریم الهی.» کارشناسان در رابطه با یک چیز بیربط دیگر گفتند: «در شورای شهر، بین اینکه مجسمهی آقا کوهکن یا آقا ضرغامی را به عنوان نماد از خود گذشتگی بسازند، فعلا اختلاف نظر است!»
...........................................................
جشنواره
بیکایمانوردی در جشنواره!
برای داغ کردن جشنوارهی فیلم و اینا، یا به هر دلیل دیگر، هر روز یک فیلم توقیفی را دارند مجوز میدهند. این روند از "به رنگ ارغوان" شروع شده تا عشق و عاشقی من رو کشتی "کتاب قانون" و حالا هم خبر رسیده "نامزد آمریکایی من" رفع توقیف شده! خدا رحم کند! من فقط نگرانم اگر همینطوری پیش برود دو تا فیلم بیکایمانوردی هم در بخش خارج از مسابقه به نمایش دربیاید یا چه میدانم وسط بعضی از این فیلمها مثل آن وی.اچ.اسهای قدیمی چندتا صحنه باشد که آدم مجبور بشود هی بزند جلو. هی بزند عقب. آقا ما کوتاه آمدیم، پا میشویم میآییم توی جشنواره فیلم میبینیم، لازم باشد برای داوری هم میآییم! ولی رحم کنید! دیگر به هر فیلمی مجوز ندهید! آقا یکی بره جلوشون رو بگیره اینجا خانواده نشسته!
باقی مطالب؛
فال قهوهی رحیم مشایی + آگهیهای مادر رجب
انگار نه انگار
رحیم مشایی در فنجان قهوه
وضعیت گل و بلبلی مملکت چند دلیل دارد. یک دلیل عمدهاش همین بلند قدی آقا اسفندیار رحیم مشایی است که بعد از ابنسینا در تاریخ بیسابقه بوده است. این هفته فال قهوهی این بلندمرد و این مرد بلند را نگاه کردیم.
...
توی فنجانت که یکجورهایی شبیه سیاست داخلی و خارجی دولت است، یک سنگ بزرگ افتاده است که معلوم نیست کی آن را انداخته اما هزارتا عاقل دارند زور میزنند نمیتوانند درش بیاورند. آیا تو خودت سنگ میاندازی؟ آیا هر چاهی ببینی یک سنگ میاندازی تویش؟ آیا تو در کل اول میاندازی بعد می بینی کجا افتاده؟ (ما نمیدانیم.)
توی فنجانت یک کشتی افتاده. این کشتی خیلی بزرگ است. کلی حیوان و جک و جانور دارند سوارش میشوند. صبر کن! چه جالب! توی فنجانت کشتی نوح افتاده. حضرت نوح با 950 سال عمر نتوانست مديريت جامع كند چرا كه عدالت را ايجاد نکرده است. (این توی فنجانت نیفتاده از قول خودت توی خبرگزاریها افتاده!) با توجه به نظرات کارشناسی تو، آیا حضرت نوح 950 سال عمر کرد، منتها چون وقتش را صرف ساختن کشتی کرد دیگر فرصت نکرد مدیریت جهانی کند؟ (ما نمیدانیم.) البته ممکن است او قصد داشته با این کشتی سفر استانی برود، اما چون طوفان شد و سیل آمد، مجبور شد سفر استانیاش را به تعویق بیندازد. توی فنجانت میبینم که حضرت نوح از اینکه نتوانسته با عملکردش در مدیریت، دکترین مدیریت جهانی شما را پیش ببرد، نمیخواهد در این مورد حرف بزند. نوح دارد سوار کشتی میشود، جک و جانورها هم سوار میشوند. نوح در کشتی را میبندد. خیلیها میمانند پشت در. (آیا تو هم آنجایی؟ آیا من آنجایم؟ آیا همهی ما آنجاییم؟ خیلی شلوغ است! چیزی معلوم نیست.) طوفان شروع میشود. نوح از پشت پنجرهی کشتی دارد برای تو و دیگران دست تکان میدهد و لبخند میزند و آرام آرام دور میشود. توی فنجانت میبینم که داری پشت سر کشتی میدوی و فریاد میزنی: «منو با خودت ببر... منو با خودت ببر...»
آقا مشایی توی فنجانت میبینم که نمیخواهی فلسفی صحبت کنی میخواهی ذوقی حرف بزنی. آیا وقتی حرف میزنی ذوق میکنی؟ آیا وقتی ذوق میکنی حرف میزنی؟ (ما نمیدانیم.) خلاصه توی فنجانت میبینم که علاوه بر انبیا چیزهای کیهانی دیگر هم افتاده است. یک رسید میبینم! که قضیهی تتمهی حساب انسان و پروردگار در آن مشخص شده است! توی فنجانت میبینم که از روی همین فاکتور و رسید که به دست تو میرسد، یک روز میگویی: «خداوند به انسان بدهکار نبود که او را آفريد. خداوند به خودش بدهکار بود که انسان را آفريد!» آیا تو چند واحد علوم خفیه و علوم غیبیه هم پاس کردهای؟ چیزهایی میدانی که ما نمیدانیم؟ (واقعا ما نمیدانیم! شما میدانی؟)
چه فنجانی داری تو! همهش وسط آن، معنویت هی میرود و هی میآید. هی میرود هی میآید. بزرگراه هشت باندهای است که همهی راهها در آن از آسمانها شروع میشود و از دوربرگردان میدان توحید دور میزند و میافتد در بزرگراه نواب و از آنجا یک راست میرود تا میدان پاستور، یک چرخی میزند و دوباره در کیلومتر 16 میافتد در لاین آسمانها. در همین رفت و آمدها بین آسمان و زمین است که تو از شیشهی دودی ماشینات فرشتهها را میبینی که در آسمان ایران پرواز میکنند.
ای اسفندیار! ای رحیم! ای مشایی! آخه آدم هر چیزی که میبیند نمیآید فردایش پشت تریبون بگوید. اصلا ما میگوییم قبول! تو همهی این چیزها را که میگویی میبینی، ولی پدر جان به قول شاعر «آن را که خبر شد خبری باز نیامد.»
این گوشهی فنجانت هم یک اسراییل میبینم که آقا احمدینژاد دارد با پاککن پاکش میکند اما تو داری با مردمش دوستی میکنی. الان تکلیف مردم اسراییل هم روشن نیست. نمیدانند روی دوستی تو حساب کنند یا پاک شوند.
توی فنجانت میبینم که یک مرتاض افتاده. مرتاض را میزنیم کنار. یک معبد و اشرام در پس کوههای هیمالیا افتاده. معبد را هم میزنیم کنار. یک کم آنورتر لای درختها توی یک جنگل ناشناخته یک مرد هپروتی افتاده. هپروتی را هم میزنیم کنار. حالا اسراییل هیچی، آن را هم که زده بودیم کنار. خب اگر قرار باشد هر چی توی فال تو میبینیم بزنیم کنار، هر کدامش هم یا خط قرمز است، یا مصلحت نیست راجعبهاش حرف بزنیم... این چه وضعیت فال قهوهای است؟ پس چه میماند برای گفتن؟ چه گیری کردیمها.
آن گوشهی فنجانت یک خبرنگار ترکیه هم افتاده به چه قشنگی که دارد از تو دربارهی پوشش زنان و دریا و کنار دریا و وسط دریا و چی و چی سوال میپرسد. تو میگویی ایران آزاد است. اگر حجابت را برداری هیچ مقام دولتی به تو تذکر نخواهد داد! نظریاتی دربارهی مشروبات الکلی و مایو و اینا هم توی فنجانت افتاده که چون ما اهل رعایت خطوط قرمز هستیم و محافظهکارانه پیش میرویم و کاری به این کارها نداریم و از همه مهمتر چون این مجله را خانوادهها میخوانند، ما این قضیه را هم زیرسبیلی در میکنیم. ما رعایت خانواده را میکینم، آقا مشایی شما هم یک کم ملاحظه کن!
یک مجلس رقص و نینای نای افتاده. چندنفر هم دارند همچین همچین میکنند و کتاب عزیز و محترم و مقدس را میآورند. ای آقا... این چه فالی است؟ هر حرفی که یک عمر آدم رویش نمیشود به زبان بیاورد را همه را که در این فال نوشتیم! (آقای سردبیر اجازه بدهید باقی این فال را نگیرم.)
...
منتشرشده در هفتهنامهی ایراندخت شمارهی 45 - سوم بهمن 1388
.
باقی طنزهای شمارهی 45 ایراندخت را اینجا بخوانید
...
توی فنجانت که یکجورهایی شبیه سیاست داخلی و خارجی دولت است، یک سنگ بزرگ افتاده است که معلوم نیست کی آن را انداخته اما هزارتا عاقل دارند زور میزنند نمیتوانند درش بیاورند. آیا تو خودت سنگ میاندازی؟ آیا هر چاهی ببینی یک سنگ میاندازی تویش؟ آیا تو در کل اول میاندازی بعد می بینی کجا افتاده؟ (ما نمیدانیم.)
توی فنجانت یک کشتی افتاده. این کشتی خیلی بزرگ است. کلی حیوان و جک و جانور دارند سوارش میشوند. صبر کن! چه جالب! توی فنجانت کشتی نوح افتاده. حضرت نوح با 950 سال عمر نتوانست مديريت جامع كند چرا كه عدالت را ايجاد نکرده است. (این توی فنجانت نیفتاده از قول خودت توی خبرگزاریها افتاده!) با توجه به نظرات کارشناسی تو، آیا حضرت نوح 950 سال عمر کرد، منتها چون وقتش را صرف ساختن کشتی کرد دیگر فرصت نکرد مدیریت جهانی کند؟ (ما نمیدانیم.) البته ممکن است او قصد داشته با این کشتی سفر استانی برود، اما چون طوفان شد و سیل آمد، مجبور شد سفر استانیاش را به تعویق بیندازد. توی فنجانت میبینم که حضرت نوح از اینکه نتوانسته با عملکردش در مدیریت، دکترین مدیریت جهانی شما را پیش ببرد، نمیخواهد در این مورد حرف بزند. نوح دارد سوار کشتی میشود، جک و جانورها هم سوار میشوند. نوح در کشتی را میبندد. خیلیها میمانند پشت در. (آیا تو هم آنجایی؟ آیا من آنجایم؟ آیا همهی ما آنجاییم؟ خیلی شلوغ است! چیزی معلوم نیست.) طوفان شروع میشود. نوح از پشت پنجرهی کشتی دارد برای تو و دیگران دست تکان میدهد و لبخند میزند و آرام آرام دور میشود. توی فنجانت میبینم که داری پشت سر کشتی میدوی و فریاد میزنی: «منو با خودت ببر... منو با خودت ببر...»
آقا مشایی توی فنجانت میبینم که نمیخواهی فلسفی صحبت کنی میخواهی ذوقی حرف بزنی. آیا وقتی حرف میزنی ذوق میکنی؟ آیا وقتی ذوق میکنی حرف میزنی؟ (ما نمیدانیم.) خلاصه توی فنجانت میبینم که علاوه بر انبیا چیزهای کیهانی دیگر هم افتاده است. یک رسید میبینم! که قضیهی تتمهی حساب انسان و پروردگار در آن مشخص شده است! توی فنجانت میبینم که از روی همین فاکتور و رسید که به دست تو میرسد، یک روز میگویی: «خداوند به انسان بدهکار نبود که او را آفريد. خداوند به خودش بدهکار بود که انسان را آفريد!» آیا تو چند واحد علوم خفیه و علوم غیبیه هم پاس کردهای؟ چیزهایی میدانی که ما نمیدانیم؟ (واقعا ما نمیدانیم! شما میدانی؟)
چه فنجانی داری تو! همهش وسط آن، معنویت هی میرود و هی میآید. هی میرود هی میآید. بزرگراه هشت باندهای است که همهی راهها در آن از آسمانها شروع میشود و از دوربرگردان میدان توحید دور میزند و میافتد در بزرگراه نواب و از آنجا یک راست میرود تا میدان پاستور، یک چرخی میزند و دوباره در کیلومتر 16 میافتد در لاین آسمانها. در همین رفت و آمدها بین آسمان و زمین است که تو از شیشهی دودی ماشینات فرشتهها را میبینی که در آسمان ایران پرواز میکنند.
ای اسفندیار! ای رحیم! ای مشایی! آخه آدم هر چیزی که میبیند نمیآید فردایش پشت تریبون بگوید. اصلا ما میگوییم قبول! تو همهی این چیزها را که میگویی میبینی، ولی پدر جان به قول شاعر «آن را که خبر شد خبری باز نیامد.»
این گوشهی فنجانت هم یک اسراییل میبینم که آقا احمدینژاد دارد با پاککن پاکش میکند اما تو داری با مردمش دوستی میکنی. الان تکلیف مردم اسراییل هم روشن نیست. نمیدانند روی دوستی تو حساب کنند یا پاک شوند.
توی فنجانت میبینم که یک مرتاض افتاده. مرتاض را میزنیم کنار. یک معبد و اشرام در پس کوههای هیمالیا افتاده. معبد را هم میزنیم کنار. یک کم آنورتر لای درختها توی یک جنگل ناشناخته یک مرد هپروتی افتاده. هپروتی را هم میزنیم کنار. حالا اسراییل هیچی، آن را هم که زده بودیم کنار. خب اگر قرار باشد هر چی توی فال تو میبینیم بزنیم کنار، هر کدامش هم یا خط قرمز است، یا مصلحت نیست راجعبهاش حرف بزنیم... این چه وضعیت فال قهوهای است؟ پس چه میماند برای گفتن؟ چه گیری کردیمها.
آن گوشهی فنجانت یک خبرنگار ترکیه هم افتاده به چه قشنگی که دارد از تو دربارهی پوشش زنان و دریا و کنار دریا و وسط دریا و چی و چی سوال میپرسد. تو میگویی ایران آزاد است. اگر حجابت را برداری هیچ مقام دولتی به تو تذکر نخواهد داد! نظریاتی دربارهی مشروبات الکلی و مایو و اینا هم توی فنجانت افتاده که چون ما اهل رعایت خطوط قرمز هستیم و محافظهکارانه پیش میرویم و کاری به این کارها نداریم و از همه مهمتر چون این مجله را خانوادهها میخوانند، ما این قضیه را هم زیرسبیلی در میکنیم. ما رعایت خانواده را میکینم، آقا مشایی شما هم یک کم ملاحظه کن!
یک مجلس رقص و نینای نای افتاده. چندنفر هم دارند همچین همچین میکنند و کتاب عزیز و محترم و مقدس را میآورند. ای آقا... این چه فالی است؟ هر حرفی که یک عمر آدم رویش نمیشود به زبان بیاورد را همه را که در این فال نوشتیم! (آقای سردبیر اجازه بدهید باقی این فال را نگیرم.)
...
منتشرشده در هفتهنامهی ایراندخت شمارهی 45 - سوم بهمن 1388
.
باقی طنزهای شمارهی 45 ایراندخت را اینجا بخوانید
انگار نه انگار
پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸
خودآموز نصب روشنفکری بر آدمیزاد! (یادداشت رویا صدر)
درنگی برکتاب "دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند"
رویا صدر - منتشرشده در هفتهنامهی ایراندخت، شمارهی 44
...
فرض بگیرید یک کافیشاپ کنج خیابان، با ملحقاتش که همان آدمها و صندلیها باشند:صندلی هایی که برای خودشان از آدم، آدم ترند و آدم هایی که گاه یک صندلی لهستانی زپرتی را میمانند:یک فضای شیک ِ مدرن ِ امروزی ِ بشدت آشنا و در عین حال غریب ، در کار شیئ واره کردن آدمها و هویت بخشی به اشیا. این غرابت را تعمیم بدهید به متن، زاویۀ دید روایت، دیالوگها، مونولوگها، همه و همه را دگرگون کنید تا در سایۀ این آنارشی شیرین، به دنیای درهم و برهم درون و بیرون آدمها نقب بزنید و آشکارش کنید. آنگاه بازنمایی مضحکههای دنیای روشنفکر کافه نشین امروز را آوار کنید بر سر مخاطبان بخت برگشته ای که تا به حال، با آرامش، داشتند کنج کافه، روی صندلی لهستانی(احیاناً) قهوه شان را میخوردند و غرق در دنیای روشنفکری، "سعی میکردند برای هایکو، موتور ملی طراحی کنند!"(1)
رویا صدر - منتشرشده در هفتهنامهی ایراندخت، شمارهی 44
...
فرض بگیرید یک کافیشاپ کنج خیابان، با ملحقاتش که همان آدمها و صندلیها باشند:صندلی هایی که برای خودشان از آدم، آدم ترند و آدم هایی که گاه یک صندلی لهستانی زپرتی را میمانند:یک فضای شیک ِ مدرن ِ امروزی ِ بشدت آشنا و در عین حال غریب ، در کار شیئ واره کردن آدمها و هویت بخشی به اشیا. این غرابت را تعمیم بدهید به متن، زاویۀ دید روایت، دیالوگها، مونولوگها، همه و همه را دگرگون کنید تا در سایۀ این آنارشی شیرین، به دنیای درهم و برهم درون و بیرون آدمها نقب بزنید و آشکارش کنید. آنگاه بازنمایی مضحکههای دنیای روشنفکر کافه نشین امروز را آوار کنید بر سر مخاطبان بخت برگشته ای که تا به حال، با آرامش، داشتند کنج کافه، روی صندلی لهستانی(احیاناً) قهوه شان را میخوردند و غرق در دنیای روشنفکری، "سعی میکردند برای هایکو، موتور ملی طراحی کنند!"(1)
این، کاری است که پوریا عالمی در کتاب"دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند"مرتکب آن شده است!آثار کتاب، برداشتهایی انسانی است از دنیای درون و پیرامون آدمهای کتاب. زبان عالمی، تلگرافی و آثارش کوتاه است. تلنگری به ذهن میزند و میرود. گویی او دوربین در دست، در لوکیشن کافههای تهران، به ثبت و انعکاس سریع لحظاتی دست زده است تا به مخاطب یادآوری کند که بیهودگی وهم آلود این دنیا، چقدر واقعی و در عین حال چقدر غریب است. بازنمایی غرابت این فضا(که با غرابت در قالب و شکل روایت اثر نیز همراه است) به آثار کتاب رنگی از طنز میدهد. ، تا تلاشی باشد برای یافتن راه و زبان جدیدی در طنز، تا به قول عالمی، کمی ذائقۀ مخاطب را نسبت به طنز "با زیر شلواری افتاد توی حوض"تغییر دهد. طنزی که گاه پیچیده است، گاه روراست و صریح ، که سریع به ذهن مخاطب منتقل میشود. در بعضی از جاها در سایۀ زبان شاعرانه و رمانتیک نویسنده پنهان میشود و اصلاًبه چشم نمیآید و گاه لابلای مفهومپردازیها و فلسفهبافیهای اثر، گم میشود. با این حال، پیچشهای طنزآمیز قلم عالمی ، آنجا که زاویه دید را عوض میکند، و آنجا که با ساختار روایت بازی میکند و آنجا که با یک نتیجهگیری غیرمنتظره در روایت فضای طنزآمیز میآفریند، و آنجا که از سوژه فاصله میگیرد و با شیطنت نگاهش میکند، خواندنی است. در میان آثار کتاب، "شاهنامهخوانی در قهوه خانه" سازی دیگر میزند. گویا پوریا عالمی با گنجاندن این اثر (که از جمله آثار خوب و خواندنی کتاب نیز به شمار میآید) خواسته به مخاطب اثبات کند که از عهدۀ نواختن سازهای دیگر نیز بر میآید! آثار کتاب، با طراحیهای توکا نیستانی همراه است که به خوبی از عهدۀ انتقال حس و مفاهیم کتاب برآمده و از نقاط قوت کتاب است.
"دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند" را انتشارات روزنه در شهریور ماه امسال منتشر کرده است.
"کافه نبش"، از آثار خوب این کتاب است:
کافهی نبش خیابان پاتوق روشنفکرترین شخصیتهای این روزگار است. همه شان مجهز به نگاه جدید، فلسفهی جدید، هنر جدید، عرفان جدید و پوچگرایی جدید هستند. حتا نوشیدنیهای گرم و سرد جدید سفارش میدهند. سیگارهایشان مارکهای جدید دارد. پیراهن و کفش وحالت مو و سبیل شان جدید است. حرفهای جدید میزنند. به دنیای جدید فکر میکنند. اصطلاحات جدید و رسمالخط جدید دارند. جدید میخندند، جدید غمگین میشوند، جدید دندان هایشان را خلال میکنند. در بحثهای خودبه دنیای قدیم و دنیای امروز اعتراضهای شدید و جدید میکنند.
کافهی نبش خیابان در طرح تعریض خیابان است. طبق نقشه هایی که دولت کشیده است، یک بزرگراه جدید از روی آن به زودی میگذرد.
...
دربارهی کتاب؛ اینجا و اینجا
کافهی نبش خیابان در طرح تعریض خیابان است. طبق نقشه هایی که دولت کشیده است، یک بزرگراه جدید از روی آن به زودی میگذرد.
...
دربارهی کتاب؛ اینجا و اینجا
انگار نه انگار
چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸
سبب شدید کلی بخندیم
آقای صدا و سیما، خیلی اسباب انبساط خاطر هستی برادر!
توی یکی از سریالهای ارزشیات که آدمبدها کراوت بسته بودند، وقتی سریال پیرامون موضوع دل و جگر سیخ زدن گوسفند قربانی برای ماشینی که پلیس پیدایش کرده بود میگشت، یکی از زنهاهمینطوری یکهو، غیرمترقبه، آنوسط، ناغافل، و احتمالا قضاقورتکی گفت: «بعضی از مردم ناشکرند. اسمش رو هم گذاشتند تحلیل سیاسی (!)»
آخر چی را به چی ربط میدهی برادر؟ گوزن را به شقایق؟ نمیشود که.
البته توی این یکی دو قسمتی که من از این سریال دیدم از این تکمضرابها زیاد میزنند! اما این یکی دیگر آخرش بود.
بابا دیالوگنویس، بابا مدیر شبکه، بابا کارگردان، میخواستم از طرف خانواده و فامیل و دیگر بستگان از شما تشکر کنم. سبب شدید کلی بخندیم.
...
حیف نیست این اسباب تفریح عمومی را تحریم میکنید!؟ ببینیدش! آخر خنده است.
...
حیف نیست این اسباب تفریح عمومی را تحریم میکنید!؟ ببینیدش! آخر خنده است.
انگار نه انگار
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸
بعضی از طنزهای ایراندخت شمارهی 44
اینها بعضی از طنزهایی است که در صفحههای کافه طنز هفتهنامهی ایراندخت شمارهی 44 منتشر شده است.
...
سلیبرتی هفته
چهرهی یک
یک روز علی معلم دامغانی وقتی به هوش آمد خودش را در اتاق ریاست فرهنگستان هنر دید. برای همین به خبرنگاران گفت: «من کیام؟ اینجا کجاست؟ کی من رو رییس کرده؟!»
چهرهی دو
دولت مدتهاست شعار میدهد به سمت کوچک کردن دولت پیش میرود. این حرف درست است. به گزارش ما این کوچکسازی دولت با بزرگسازی مدیرها همراه بوده است! گویا انتخاب علی معلم و حسین رضازاده در همین راستا بوده است.
چهرهی سه
هدیه تهرانی به عنوان خیرترین آدم خبرساز شد. وی به خاطر مردم وام قلنبهای از دولت گرفت و به خاطر همدردی با مردم یک دقیقه سکوت کرد. وی باز هم به خاطر مردم، در اعتراض ظریفی در مهمانی شامی که با حضور رحیم مشایی برگزار شد، غذایش را با سبزی خوردن شروع کرد.
....................................................................
نوشابه
فقط یهخرده جا تنگ بوده
این هفته گزارش مبسوطی دربارهی کهریزک و نقش دادستان سابق که در حال حاضر در دولت مستقر است، منتشر شد که به گزارش ادارهی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی (که لغو مجوز شده!)، مردم را که در خیابانها و میدانهای اصلی شهر اینور و آنور میدوند برنزه خواهد کرد و همچنین آسمانی طوفانی همراه با بادهای اشکآور خواهیم داشت و تگرکهای مشقی که به صورت خودجوش بر سر و روی مردم خواهد ریخت... به گزارش ادارهی هواشناسی از آسمان کهریزک تعدادی جسم سخت و شیشه نوشابه بر سر متهمان خواهد بارید که هرگز منجر به مننژیت نخواهد شد. (خلاصهش اینکه مملکت وضعیت از گل و بلبل خارج شده و یکهویی به وضعیت شد خزان گلشن آشنایی تبدیل شده است.)
البته در مجلس گفته شده است در کهریزک جا برای دویست نفر خیلی تنگ بوده و مجلس صد در صد هر گونه آزار جنسی و تجاوز را رد کرده است. توجه کنید مجلسیان طوری قضیه را رد کردهاند، انگار کسی به کسی تعارف میزند نوشابه میخوری؟ طرف میگوید: «نمیخورم.» یارو هم میگوید: «تعارف میکنی؟!»
خب به نظر ما بهتر بود با توجه به اینکه حدود دویست نفر در یکی دو تا سوله، تنگ هم جا داده شدهاند و در این میان اراذل و اوباش هم مستقر بودهاند و نگهبانها و اینا هم که باتوم و اینها داشتهاند، هی میرفتهاند و هی میآمدهاند، بد نبود یک درصد احتمال چیز را میدادند... احتمال چیز را دیگر.
....................................................................
اساماس
سند تو آل
همچنین به گزارش خانهی ملت، (البته ملت همیشه در صحنه) از اینطرف، مجلس مشغول بررسی اعدام محارب و انهدام یارانهها و چی و چی بود که از اونطرف روحالله حسینیان یکدفعه گفت: «من میخوام برم. جلوی من رو نگیرین.» بعد منتظر شد ملت جلوش را بگیرند و بگویند: «بیا برگرد تا خونهی ملت از عادتت سیر نشده!» اما ملت چیزی نگفتند. به گزارش شاهدان عینی ملت با شنیدن این خبر، به صورت موزون خودشان را تکان میدادند و مقدمات یک جشن ملی را آماده میکردند. طبق فیلمی که با موبایل ضبط شده است (و احتمالا توسط بی.بی.سی ساخته شده است) ملت با انتشار خبر استعفای حسینیان، بشکنزنان میخواندند: «یالا یالا رقص و شادی!»
در همین رابطه یا در رابطه با یک چیز دیگر بود که رییس مجلس گفت تا این لحظه هیچ درخواست کتبی و رسمی برای استفعا از طرف برادر حسینیان به ما نرسیده است. البته رییس مجلس به صورت محرمانه در گوش ما گفت: «درخواست این استعفا فقط به صورت یک اساماس برای من اومد – که گویا خود روحالله حسینیان برای همه سند تو آل کرده بود، و ما هم فکر کردیم شوخییه و با ممدرضا باهنراینا کلی بهش خندیدیم!»
....................................................................
آبکی
آبهای هدیه تهرانی
قضیهی نمایشگاه عکس و آب و اشک و وام قلنبهی هدیه تهرانی را همه میدانیم. میدانیم که رحیم مشایی هم رفت عکس خرید هم رفت شام خورد. میدانیم هم که هدیه تهرانی گفت این نمایشگاه را به خاطر مردم گذاشته. مردم هم گفتند: «راضی به زحمت نبودیم آبجی.» اونوقت هدیه گفت: «من این وام رو هم به خاطر همدردی با شما مردم عزیز از دولت گرفتم. میدونین چقدر پول قاب دادم؟ قابهای من حتا یه میخ نداره. شما یه قاب عکس رو بردارید ببینید چندتا میخ داره.» مردم هم متاثر گفتند: «قربونت بریم هدیه. افتادی به زحمت. مراقب میخ باش.»
در همین رابطه بود لابد که بقایی گفت: «ما خودمون دلمون خواست به ایشون وام بدیم. اصلا روح آقا رحیم مشایی هم از این جریان خبر نداره. بعدا که فهمید گفت شما چرا روح من رو در جریان قرار ندادید که روحم از این جریان خبر داشته باشه؟» بقایی اضافه کرد: «اصولا ما به روح اعتقاد داریم.» وی گفت: «ما عکس آبهای خانم هدیه تهرانی را دیدیم و گفتیم قشنگه. بذار بهش وام بدیم، هم آب داره، هم ثواب داره.» وی در پاسخ به سوال خبرنگاری که پرسیده بود: «همان دویست و بیست میلیون تومان؟» گفت: «ببینید روایات مختلفی در اینباره هست. اما این روایتی که من دارم شصت میلیونه. البته طبیعیست که همیشه بین نخبگان و دانشمندان جوان اختلاف نظر جزیی، چیزی در حدود صد و شصت میلیون تومان، وجود داشته باشد.» وی در انتها نتیجه گرفت: «هدیه راضی، مشایی راضی... گور پدر ناراضی را با گلاب بشویید و سلام به بازماندگان آن مرحوم برسونید!»
به نظر کارشناسان خانواده، میل کردن شام با خانم هدیه تهرانی از هر جهت خوب است و برای سلامت انسان اصلا و ابدا مضر نیست.
به دنبال انتشار این خبر تعدادی از جوانان که از ناراحتیهای عاطفی و فرهنگی و آبی، رنج میبردند آمادگی خود را برای تناول شام تهرانی اعلام کردند.
...................................................................
اندیشه
مشایی و حضرت نوحاینا
مشایی که جدیدا فیلسوف شده است و بیشتر به مداقه و تفکر و اینا میپردازد گفت: «حضرت نوح با 950 سال عمر نتوانست مدیریت جامع كند چرا كه عدالت را ایجاد نکرده است. آمدن پیامبران در طول تاریخ برای تمام شدن دورههای قبلی پیامبری بوده است اگر هر پیامبر مدیریت درستی میكرد عدالت برقرار میشد.» البته این قضیه نه تنها به شما که به ما هم مربوط نیست و مسالهایست شخصی بین رحیم مشایی و حضرت نوح و صد و بیست و چهار هزار پیامبر دیگر که گویا نتوانستهاند با عملکردشان نظر آقا رحیم مشایی را جلب کنند. امیدواریم شکرآب پیشآمده به زودی بین مشایی و انبیا حل شود.
...................................................................
من بلندترم
مشایی و طول قد ابوعلیسینا
مشایی که دستی بر همه چیز دارد، و تا به حال با نظرات خود دانشمندان و علمای عالم وجود را انگشت به اعضا و باقی جوارح، حیران گذاشته است، نظر کارشناسی خود را دربارهی طول قد زکریای رازی و ابن سینا هم گفت، تا خلقی را از نگرانی برهاند. وی که با دستش اندازهی ابنسینا را نشان حاضران میداد، گفته است: «اگر امروز به افرادی مانند رازی و ابوعلیسینا افتخار میكنیم به طوری كه قد آنها از اعماق تاریخ بیرون است برای بلندی قد آنها نیست بلكه كوتاهی قد نسلهای بعدی آن را نمایان كرده است. شاید بوعلیسینا در عصر خود قامتی برجسته داشته اما قرار نیست افتخار هزار سال بعد آدمیان نیز باشد.» وی که خودش یکی از بلندقدان تاریخ معاصر و به خصوص دولت دهم است، گفت: «اگر قرار باشد طی چند هزار سال فقط چند صد ابوعلیسینا به وجود آید افتخارآمیز نیست.»
برای همین قرار شده هیات دولت تصویب کند، با پخش جزوههایی بین زوجهای جوان، سالانه بیست و شش هزار و هفتصد و سی و چهار ابوعلیسینا در کشور تولید شود که چشم حسودان کور، در اینباره هم به خودکفایی لازم برسیم.
....................................................................
کی بلندتره
مشایی و سلیمینمیناینا
قضیه بامزه شد. آقا عباس سلیمینمین دربارهی اظهارات آقا مشایی که همین بالا با هم دیدیم، گفت: «وقتی افراد كوتاه قد میخواهند در مورد افراد بلند قد تاریخ اظهارنظر كنند قطعا حاصلی جز اینكه مطرح شده، مشاهده نخواهد شد. آقای مشایی با همین تملقگوییها به این جایگاه رسیده و بنده بیش از این شانی برای وی قائل نیستم، شاید اظهارات آقای مشایی فقط برای افرادی نظیر خانم هدیه تهرانی ارزش داشته باشد.»
بعید نیست یک مدتی این بحث بین اصولگرایان پیش بیاید، که چه کسی بلندتر است و اصولا چقدر؟
....................................................................
شیتیل
مشایی و چیزاینا
آقا مشایی پرکارترین فرد دولت محسوب میشود. وی چرتکه را برداشته و دارد خسارات جنگ جهانی اول و دوم را حساب میکند تا حق ملت را از حلقوم استکبار پیر و باقی جاها بیرون بکشد. گفته میشود دربارهی پیگیری خساراتی که روسها و عراقیها به ایران وارد کردهاند تا اطلاع ثانوی شیتییل. یعنی بیخیال. یا در واقع سرش گرده.
...................................................................
کارتون
اطلاعات عمومی در حد جلبک
در همین راستا که هر کسی هر شیرینکاریای بلد است انجام دهد، تا دور هم شاد باشیم، بقایی رییس سازمان میراث فرهنگی گفت: «مارکوپولو جاسوس بوده است.» و رییس محیط زیست هم اعلام کرده است: «محیط بانان جومونگ هستند.»
من همیشه فکر میکردم این آدمهایی که فقط مینشینند و سریالهای تلویزیونی را نگاه میکنند آخرش چکاره میشوند. خدا را شکر حالا فهمیدم!
...
سلیبرتی هفته
چهرهی یک
یک روز علی معلم دامغانی وقتی به هوش آمد خودش را در اتاق ریاست فرهنگستان هنر دید. برای همین به خبرنگاران گفت: «من کیام؟ اینجا کجاست؟ کی من رو رییس کرده؟!»
چهرهی دو
دولت مدتهاست شعار میدهد به سمت کوچک کردن دولت پیش میرود. این حرف درست است. به گزارش ما این کوچکسازی دولت با بزرگسازی مدیرها همراه بوده است! گویا انتخاب علی معلم و حسین رضازاده در همین راستا بوده است.
چهرهی سه
هدیه تهرانی به عنوان خیرترین آدم خبرساز شد. وی به خاطر مردم وام قلنبهای از دولت گرفت و به خاطر همدردی با مردم یک دقیقه سکوت کرد. وی باز هم به خاطر مردم، در اعتراض ظریفی در مهمانی شامی که با حضور رحیم مشایی برگزار شد، غذایش را با سبزی خوردن شروع کرد.
....................................................................
نوشابه
فقط یهخرده جا تنگ بوده
این هفته گزارش مبسوطی دربارهی کهریزک و نقش دادستان سابق که در حال حاضر در دولت مستقر است، منتشر شد که به گزارش ادارهی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی (که لغو مجوز شده!)، مردم را که در خیابانها و میدانهای اصلی شهر اینور و آنور میدوند برنزه خواهد کرد و همچنین آسمانی طوفانی همراه با بادهای اشکآور خواهیم داشت و تگرکهای مشقی که به صورت خودجوش بر سر و روی مردم خواهد ریخت... به گزارش ادارهی هواشناسی از آسمان کهریزک تعدادی جسم سخت و شیشه نوشابه بر سر متهمان خواهد بارید که هرگز منجر به مننژیت نخواهد شد. (خلاصهش اینکه مملکت وضعیت از گل و بلبل خارج شده و یکهویی به وضعیت شد خزان گلشن آشنایی تبدیل شده است.)
البته در مجلس گفته شده است در کهریزک جا برای دویست نفر خیلی تنگ بوده و مجلس صد در صد هر گونه آزار جنسی و تجاوز را رد کرده است. توجه کنید مجلسیان طوری قضیه را رد کردهاند، انگار کسی به کسی تعارف میزند نوشابه میخوری؟ طرف میگوید: «نمیخورم.» یارو هم میگوید: «تعارف میکنی؟!»
خب به نظر ما بهتر بود با توجه به اینکه حدود دویست نفر در یکی دو تا سوله، تنگ هم جا داده شدهاند و در این میان اراذل و اوباش هم مستقر بودهاند و نگهبانها و اینا هم که باتوم و اینها داشتهاند، هی میرفتهاند و هی میآمدهاند، بد نبود یک درصد احتمال چیز را میدادند... احتمال چیز را دیگر.
....................................................................
اساماس
سند تو آل
همچنین به گزارش خانهی ملت، (البته ملت همیشه در صحنه) از اینطرف، مجلس مشغول بررسی اعدام محارب و انهدام یارانهها و چی و چی بود که از اونطرف روحالله حسینیان یکدفعه گفت: «من میخوام برم. جلوی من رو نگیرین.» بعد منتظر شد ملت جلوش را بگیرند و بگویند: «بیا برگرد تا خونهی ملت از عادتت سیر نشده!» اما ملت چیزی نگفتند. به گزارش شاهدان عینی ملت با شنیدن این خبر، به صورت موزون خودشان را تکان میدادند و مقدمات یک جشن ملی را آماده میکردند. طبق فیلمی که با موبایل ضبط شده است (و احتمالا توسط بی.بی.سی ساخته شده است) ملت با انتشار خبر استعفای حسینیان، بشکنزنان میخواندند: «یالا یالا رقص و شادی!»
در همین رابطه یا در رابطه با یک چیز دیگر بود که رییس مجلس گفت تا این لحظه هیچ درخواست کتبی و رسمی برای استفعا از طرف برادر حسینیان به ما نرسیده است. البته رییس مجلس به صورت محرمانه در گوش ما گفت: «درخواست این استعفا فقط به صورت یک اساماس برای من اومد – که گویا خود روحالله حسینیان برای همه سند تو آل کرده بود، و ما هم فکر کردیم شوخییه و با ممدرضا باهنراینا کلی بهش خندیدیم!»
....................................................................
آبکی
آبهای هدیه تهرانی
قضیهی نمایشگاه عکس و آب و اشک و وام قلنبهی هدیه تهرانی را همه میدانیم. میدانیم که رحیم مشایی هم رفت عکس خرید هم رفت شام خورد. میدانیم هم که هدیه تهرانی گفت این نمایشگاه را به خاطر مردم گذاشته. مردم هم گفتند: «راضی به زحمت نبودیم آبجی.» اونوقت هدیه گفت: «من این وام رو هم به خاطر همدردی با شما مردم عزیز از دولت گرفتم. میدونین چقدر پول قاب دادم؟ قابهای من حتا یه میخ نداره. شما یه قاب عکس رو بردارید ببینید چندتا میخ داره.» مردم هم متاثر گفتند: «قربونت بریم هدیه. افتادی به زحمت. مراقب میخ باش.»
در همین رابطه بود لابد که بقایی گفت: «ما خودمون دلمون خواست به ایشون وام بدیم. اصلا روح آقا رحیم مشایی هم از این جریان خبر نداره. بعدا که فهمید گفت شما چرا روح من رو در جریان قرار ندادید که روحم از این جریان خبر داشته باشه؟» بقایی اضافه کرد: «اصولا ما به روح اعتقاد داریم.» وی گفت: «ما عکس آبهای خانم هدیه تهرانی را دیدیم و گفتیم قشنگه. بذار بهش وام بدیم، هم آب داره، هم ثواب داره.» وی در پاسخ به سوال خبرنگاری که پرسیده بود: «همان دویست و بیست میلیون تومان؟» گفت: «ببینید روایات مختلفی در اینباره هست. اما این روایتی که من دارم شصت میلیونه. البته طبیعیست که همیشه بین نخبگان و دانشمندان جوان اختلاف نظر جزیی، چیزی در حدود صد و شصت میلیون تومان، وجود داشته باشد.» وی در انتها نتیجه گرفت: «هدیه راضی، مشایی راضی... گور پدر ناراضی را با گلاب بشویید و سلام به بازماندگان آن مرحوم برسونید!»
به نظر کارشناسان خانواده، میل کردن شام با خانم هدیه تهرانی از هر جهت خوب است و برای سلامت انسان اصلا و ابدا مضر نیست.
به دنبال انتشار این خبر تعدادی از جوانان که از ناراحتیهای عاطفی و فرهنگی و آبی، رنج میبردند آمادگی خود را برای تناول شام تهرانی اعلام کردند.
...................................................................
اندیشه
مشایی و حضرت نوحاینا
مشایی که جدیدا فیلسوف شده است و بیشتر به مداقه و تفکر و اینا میپردازد گفت: «حضرت نوح با 950 سال عمر نتوانست مدیریت جامع كند چرا كه عدالت را ایجاد نکرده است. آمدن پیامبران در طول تاریخ برای تمام شدن دورههای قبلی پیامبری بوده است اگر هر پیامبر مدیریت درستی میكرد عدالت برقرار میشد.» البته این قضیه نه تنها به شما که به ما هم مربوط نیست و مسالهایست شخصی بین رحیم مشایی و حضرت نوح و صد و بیست و چهار هزار پیامبر دیگر که گویا نتوانستهاند با عملکردشان نظر آقا رحیم مشایی را جلب کنند. امیدواریم شکرآب پیشآمده به زودی بین مشایی و انبیا حل شود.
...................................................................
من بلندترم
مشایی و طول قد ابوعلیسینا
مشایی که دستی بر همه چیز دارد، و تا به حال با نظرات خود دانشمندان و علمای عالم وجود را انگشت به اعضا و باقی جوارح، حیران گذاشته است، نظر کارشناسی خود را دربارهی طول قد زکریای رازی و ابن سینا هم گفت، تا خلقی را از نگرانی برهاند. وی که با دستش اندازهی ابنسینا را نشان حاضران میداد، گفته است: «اگر امروز به افرادی مانند رازی و ابوعلیسینا افتخار میكنیم به طوری كه قد آنها از اعماق تاریخ بیرون است برای بلندی قد آنها نیست بلكه كوتاهی قد نسلهای بعدی آن را نمایان كرده است. شاید بوعلیسینا در عصر خود قامتی برجسته داشته اما قرار نیست افتخار هزار سال بعد آدمیان نیز باشد.» وی که خودش یکی از بلندقدان تاریخ معاصر و به خصوص دولت دهم است، گفت: «اگر قرار باشد طی چند هزار سال فقط چند صد ابوعلیسینا به وجود آید افتخارآمیز نیست.»
برای همین قرار شده هیات دولت تصویب کند، با پخش جزوههایی بین زوجهای جوان، سالانه بیست و شش هزار و هفتصد و سی و چهار ابوعلیسینا در کشور تولید شود که چشم حسودان کور، در اینباره هم به خودکفایی لازم برسیم.
....................................................................
کی بلندتره
مشایی و سلیمینمیناینا
قضیه بامزه شد. آقا عباس سلیمینمین دربارهی اظهارات آقا مشایی که همین بالا با هم دیدیم، گفت: «وقتی افراد كوتاه قد میخواهند در مورد افراد بلند قد تاریخ اظهارنظر كنند قطعا حاصلی جز اینكه مطرح شده، مشاهده نخواهد شد. آقای مشایی با همین تملقگوییها به این جایگاه رسیده و بنده بیش از این شانی برای وی قائل نیستم، شاید اظهارات آقای مشایی فقط برای افرادی نظیر خانم هدیه تهرانی ارزش داشته باشد.»
بعید نیست یک مدتی این بحث بین اصولگرایان پیش بیاید، که چه کسی بلندتر است و اصولا چقدر؟
....................................................................
شیتیل
مشایی و چیزاینا
آقا مشایی پرکارترین فرد دولت محسوب میشود. وی چرتکه را برداشته و دارد خسارات جنگ جهانی اول و دوم را حساب میکند تا حق ملت را از حلقوم استکبار پیر و باقی جاها بیرون بکشد. گفته میشود دربارهی پیگیری خساراتی که روسها و عراقیها به ایران وارد کردهاند تا اطلاع ثانوی شیتییل. یعنی بیخیال. یا در واقع سرش گرده.
...................................................................
کارتون
اطلاعات عمومی در حد جلبک
در همین راستا که هر کسی هر شیرینکاریای بلد است انجام دهد، تا دور هم شاد باشیم، بقایی رییس سازمان میراث فرهنگی گفت: «مارکوپولو جاسوس بوده است.» و رییس محیط زیست هم اعلام کرده است: «محیط بانان جومونگ هستند.»
من همیشه فکر میکردم این آدمهایی که فقط مینشینند و سریالهای تلویزیونی را نگاه میکنند آخرش چکاره میشوند. خدا را شکر حالا فهمیدم!
انگار نه انگار
شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸
راهاندازی یک صفحهی طنز در ایراندخت
از اینهفته در هفتهنامهی "ایراندخت" به سردبیری محمد قوچانی، بساط راه انداختهام و باز هم مینویسم. خدا از هرگونه بستهبندی مطبوعات، مطبوعات این سرزمین را مصون بدارد. آمین.
...
ایراندخت شنبهها منتشر میشود، 150 صفحه دارد، 2000 تومان قیمتش است و کلی عکس رنگی دارد.
...
معرفی سلیبرتیهای هفته (این هفته علی معلم، رضازاده و هدیه تهرانی)
از فال قهوه به فال گردو
راهکار راست و ریس کردن قضیهی دانشجویی
عکسی از تحصن آقای استانبولی روبهروی دانشگاه
فقط یه خرده جا تنگ بوده
آبهای هدیه تهرانی
و...
و همچنین بازگشت آگهیهای مادر رجب که برای فرزندش رجب در روزنامهی اعتماد ملی منتشر میشد
از مطالب صفحههای طنز این شمارهی ایراندخت است.
...
از اینکه باز هم با هم همسفریم خوشحالیم. لطفا نظافت را رعایت فرمایید.
...
ایراندخت شنبهها منتشر میشود، 150 صفحه دارد، 2000 تومان قیمتش است و کلی عکس رنگی دارد.
...
معرفی سلیبرتیهای هفته (این هفته علی معلم، رضازاده و هدیه تهرانی)
از فال قهوه به فال گردو
راهکار راست و ریس کردن قضیهی دانشجویی
عکسی از تحصن آقای استانبولی روبهروی دانشگاه
فقط یه خرده جا تنگ بوده
آبهای هدیه تهرانی
و...
و همچنین بازگشت آگهیهای مادر رجب که برای فرزندش رجب در روزنامهی اعتماد ملی منتشر میشد
از مطالب صفحههای طنز این شمارهی ایراندخت است.
...
از اینکه باز هم با هم همسفریم خوشحالیم. لطفا نظافت را رعایت فرمایید.
انگار نه انگار
ادبیات تطبیقی ما و نیما یوشیج
آی آدمها که در ساحل نشسته بیکینی بر تن دارید
یک نفر مایوش هست سوراخ و دارد اینجا میسپارد جان
آی آدمها بیکینی درآرید
پا در راه بیبازگشت بگذارید
یک نفر دارد میسپارد جان
یک نفر مایوش هست سوراخ
از: ما
آی آدمها، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يک نفر در آب دارد میسپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی اين دريای تند و تيره و سنگين که میدانید...
از: نیما یوشیج
+ ادبیات تطبیقی
یک نفر مایوش هست سوراخ و دارد اینجا میسپارد جان
آی آدمها بیکینی درآرید
پا در راه بیبازگشت بگذارید
یک نفر دارد میسپارد جان
یک نفر مایوش هست سوراخ
از: ما
آی آدمها، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يک نفر در آب دارد میسپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی اين دريای تند و تيره و سنگين که میدانید...
از: نیما یوشیج
+ ادبیات تطبیقی
انگار نه انگار
پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸
علی معلم دامغانی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
قبل از آسانسورسواری؛ درددل با خوانندگان و مسوولان
خوانندگان عزیز آسانسور. سلام. راستش در چلچراغ هر کسی یک دستی به هر مطلبی که دم دستش باشد میرساند. با توجه به اینکه تا به حال هر چی من گزارش بالا و پایین کردنهام را در آسانسور نوشتهام، به شدت سانسور، حذف و تعدیل شده است میخواستم همینجا از شما عذرخواهی کنم و از همین ترینون سران این فتنه را عاق والدین کنم. و به جان خودم اگر من در بچگی آنها، با شیشه شیرشان داده بودم، شیرم را حلالشان نمیکردم. من از همین تریبون و در همین آسانسور هر کسی را که در مطالب من دست میبرد جیز کرده، و به اشد مجازات میرسانمش. و در همین آسانسور (که گزارشش احتمالا به صورت مستقیم از تلویزیون ضرغامیاینا پخش خواهد شد) آنها را به صورت سر و ته آویزان میکنم و قلقکشان میدهم. ای سران فتنه در آسانسور. ای سران سانسور آسانسور (آرایهی ادبی جمله قبل را پیدا کنید و دو نمره بگیرید!). اگر باز هم به سانسور کردن آسانسور من که شش ماه است در کف خیابان آمده است، ادامه دهید با ششصد فوریت طرحی تصویب و سپس سر و تهتان میکنم. این از این. در ضمن به جان خودم اگر رویهی خود را عوض نکنید و هی توی آسانسور دست ببرید این آسانسور را دیگر از جایش تکان نمیدهم.
طبقهی همکف؛ کی من رو رییس کرده؟
آن روز من داشتم مهندس را میبردم بالا، که برود سر کارش در فرهنگستان هنر، که یکدفعه برق آسانسور قطع شد. بعد باد صبا که همیشه خوشخبر است، استثنائا با عجلهی زیادی از شیراز آمد و خبرهایش هم چنگی به دل نمیزد. بعد صدای فرود یک هواپیما آمد. بعد تلق و تولوقی در داخل کابین آسانسور شد. بعد شتلق. بعد دنگ. بعد بنگ. بعد آخ. (این آخ آخر را من گفتم.) بعد صدای بلند شدن یک هواپیما آمد. هواپیما همراه باد صبا به شیراز برگشت. بعد برقها آمد. همهچیز معلوم شد. من در کابین آسانسور تنها بودم. مهندس رفته بود یا رفتانده شده بود؟ (ما نمیدانیم)
در این لحظهی تاریخی بود که در باز شد و علی معلم دامغانی وارد آسانسور شد. علی معلم دامغانی انگار تازه به هوش آمده باشد، به دور و برش نگاه کرد و گفت: «اینجا کجاست؟ من کیام؟ کی من رو رییس کرده؟»
طبقهی بالا؛ روح
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «من دوست دارم رییس شم. یه جایی نگه دار که میز ریاستش خالی باشه. اگه شد فرهنگستان زبان و ادب فارسی اگه نشد فرهنگستان هنر اگه نشد وزیر اقتصاد هم بشم بد نیست.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «ببین فقط وقتی من رییس شدم یه طوری خبرش رو منتشر کن که انگار من روحم هم خبر نداشته. باشه؟»
گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
طبقهی بالاتر؛ روح 2
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «همینطوری برو بالا.»
گفتم: «دوست داری؟»
گفت: «خیلی.»
گفتم: «مثلا دوست داری چقدر بری بالا؟»
گفت: «اینقدر.» با دست یک چیز بلندی در هوا نشان داد.
گفتم: «فکر میکردی مدیر دولت آقا احمدینژاد بشی؟ آخه میگفتن تو حوزه که بودی وقت خلال بعد از ناهار یه سری حرفهایی دربارهی […] ... بعدش هم تازه میگن که […] ؟!»
گفت: «به روح اعتقاد داری؟!»
طبقهی بالاترتر؛ در کنار هم
راجعبه قضیهی روح با هم کنار آمده بودیم! هر دو میدانستیم که روح کاربرد زیادی در زندگی روزمره دارد و رنگش هی عوض میشود.
طبقهی بالاترترتر؛ دوبارهکاری
آسانسور به زور خودش را میکشید بالا. تا حالا مدیری به هیبت و وزن علی معلم سوار این وسیلهی بالا و پایین کردن آدمها نشده بود. گفتم یک سوال کارشناسی هم بپرسم. نگاه کنید ببینید چی پرسیدم.
پرسیدم: «توی فرهنگستان هنر چه مدیریتی را پیش خواهید گرفت؟ چه کاری برای هنر مملکت خواهید کرد؟»
از اینکه قضیهی مدیریتش را تلویحا جدی گرفته بودم، خوشحال شد و گل از گلش شکفت و لبخندی به قاعده زد. یعنی چون محاسنش شروع به حرکت کرد فهمیدم آن زیر یا دارد آدامسی چیزی میجود یا دارد لبخند میزند.
جفتمان محو تماشای هم شده بودیم!
گفتم: «نگفتید برای هنر مملکت میخواهید چه کار کنید؟»
گفت: «همان کاری که سالهاست در ترانه و ترانهسرایی کردهایم.»
گفتم: «به خدا راضی به دوبارهکاری نبودیم!»
گفت: «نه بابا زحمتی نیست که.»
گفتم: «آره! زحمت این دوبارهکاری برای شما نیست، شما که کارت را میکنی آسوده و سبکبال میشوی، زحمتش برای ماست!»
طبقهی بالاترترترتر؛ بچهچزانی
استاد یک شعر خواندند. من گفتم: «اجازه میدید یک نسخه از این شعر را من با خودم ببرم؟»
استاد حکیمانه لبخند نموده و فرمودند: «بهت نمییومد اهل شعر باشی.»
گفتم: «حالا اجازه میفرمایید یک نسخه با خودم ببرم. اصلا از این شعر سختتر و پیچیدهتر و غامضتر و چیتر دارید؟»
استاد محاسن خارانده و فرموده: «برای خودت میخوای؟»
گفتم: «راستش من که چیزی از شعرهای شما سر در نیاوردم. برای چزاندن بچهی همسایه میخوام!»
فکر کردم الان ناراحت میشود. ولی گفت: «راست میگویی آشناها همه برای چزاندن بچههاشان از شعرهای من میبرند. میگویند خیلی جواب داده!»
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 374
قبل از آسانسورسواری؛ درددل با خوانندگان و مسوولان
خوانندگان عزیز آسانسور. سلام. راستش در چلچراغ هر کسی یک دستی به هر مطلبی که دم دستش باشد میرساند. با توجه به اینکه تا به حال هر چی من گزارش بالا و پایین کردنهام را در آسانسور نوشتهام، به شدت سانسور، حذف و تعدیل شده است میخواستم همینجا از شما عذرخواهی کنم و از همین ترینون سران این فتنه را عاق والدین کنم. و به جان خودم اگر من در بچگی آنها، با شیشه شیرشان داده بودم، شیرم را حلالشان نمیکردم. من از همین تریبون و در همین آسانسور هر کسی را که در مطالب من دست میبرد جیز کرده، و به اشد مجازات میرسانمش. و در همین آسانسور (که گزارشش احتمالا به صورت مستقیم از تلویزیون ضرغامیاینا پخش خواهد شد) آنها را به صورت سر و ته آویزان میکنم و قلقکشان میدهم. ای سران فتنه در آسانسور. ای سران سانسور آسانسور (آرایهی ادبی جمله قبل را پیدا کنید و دو نمره بگیرید!). اگر باز هم به سانسور کردن آسانسور من که شش ماه است در کف خیابان آمده است، ادامه دهید با ششصد فوریت طرحی تصویب و سپس سر و تهتان میکنم. این از این. در ضمن به جان خودم اگر رویهی خود را عوض نکنید و هی توی آسانسور دست ببرید این آسانسور را دیگر از جایش تکان نمیدهم.
طبقهی همکف؛ کی من رو رییس کرده؟
آن روز من داشتم مهندس را میبردم بالا، که برود سر کارش در فرهنگستان هنر، که یکدفعه برق آسانسور قطع شد. بعد باد صبا که همیشه خوشخبر است، استثنائا با عجلهی زیادی از شیراز آمد و خبرهایش هم چنگی به دل نمیزد. بعد صدای فرود یک هواپیما آمد. بعد تلق و تولوقی در داخل کابین آسانسور شد. بعد شتلق. بعد دنگ. بعد بنگ. بعد آخ. (این آخ آخر را من گفتم.) بعد صدای بلند شدن یک هواپیما آمد. هواپیما همراه باد صبا به شیراز برگشت. بعد برقها آمد. همهچیز معلوم شد. من در کابین آسانسور تنها بودم. مهندس رفته بود یا رفتانده شده بود؟ (ما نمیدانیم)
در این لحظهی تاریخی بود که در باز شد و علی معلم دامغانی وارد آسانسور شد. علی معلم دامغانی انگار تازه به هوش آمده باشد، به دور و برش نگاه کرد و گفت: «اینجا کجاست؟ من کیام؟ کی من رو رییس کرده؟»
طبقهی بالا؛ روح
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «من دوست دارم رییس شم. یه جایی نگه دار که میز ریاستش خالی باشه. اگه شد فرهنگستان زبان و ادب فارسی اگه نشد فرهنگستان هنر اگه نشد وزیر اقتصاد هم بشم بد نیست.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «ببین فقط وقتی من رییس شدم یه طوری خبرش رو منتشر کن که انگار من روحم هم خبر نداشته. باشه؟»
گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
طبقهی بالاتر؛ روح 2
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «همینطوری برو بالا.»
گفتم: «دوست داری؟»
گفت: «خیلی.»
گفتم: «مثلا دوست داری چقدر بری بالا؟»
گفت: «اینقدر.» با دست یک چیز بلندی در هوا نشان داد.
گفتم: «فکر میکردی مدیر دولت آقا احمدینژاد بشی؟ آخه میگفتن تو حوزه که بودی وقت خلال بعد از ناهار یه سری حرفهایی دربارهی […] ... بعدش هم تازه میگن که […] ؟!»
گفت: «به روح اعتقاد داری؟!»
طبقهی بالاترتر؛ در کنار هم
راجعبه قضیهی روح با هم کنار آمده بودیم! هر دو میدانستیم که روح کاربرد زیادی در زندگی روزمره دارد و رنگش هی عوض میشود.
طبقهی بالاترترتر؛ دوبارهکاری
آسانسور به زور خودش را میکشید بالا. تا حالا مدیری به هیبت و وزن علی معلم سوار این وسیلهی بالا و پایین کردن آدمها نشده بود. گفتم یک سوال کارشناسی هم بپرسم. نگاه کنید ببینید چی پرسیدم.
پرسیدم: «توی فرهنگستان هنر چه مدیریتی را پیش خواهید گرفت؟ چه کاری برای هنر مملکت خواهید کرد؟»
از اینکه قضیهی مدیریتش را تلویحا جدی گرفته بودم، خوشحال شد و گل از گلش شکفت و لبخندی به قاعده زد. یعنی چون محاسنش شروع به حرکت کرد فهمیدم آن زیر یا دارد آدامسی چیزی میجود یا دارد لبخند میزند.
جفتمان محو تماشای هم شده بودیم!
گفتم: «نگفتید برای هنر مملکت میخواهید چه کار کنید؟»
گفت: «همان کاری که سالهاست در ترانه و ترانهسرایی کردهایم.»
گفتم: «به خدا راضی به دوبارهکاری نبودیم!»
گفت: «نه بابا زحمتی نیست که.»
گفتم: «آره! زحمت این دوبارهکاری برای شما نیست، شما که کارت را میکنی آسوده و سبکبال میشوی، زحمتش برای ماست!»
طبقهی بالاترترترتر؛ بچهچزانی
استاد یک شعر خواندند. من گفتم: «اجازه میدید یک نسخه از این شعر را من با خودم ببرم؟»
استاد حکیمانه لبخند نموده و فرمودند: «بهت نمییومد اهل شعر باشی.»
گفتم: «حالا اجازه میفرمایید یک نسخه با خودم ببرم. اصلا از این شعر سختتر و پیچیدهتر و غامضتر و چیتر دارید؟»
استاد محاسن خارانده و فرموده: «برای خودت میخوای؟»
گفتم: «راستش من که چیزی از شعرهای شما سر در نیاوردم. برای چزاندن بچهی همسایه میخوام!»
فکر کردم الان ناراحت میشود. ولی گفت: «راست میگویی آشناها همه برای چزاندن بچههاشان از شعرهای من میبرند. میگویند خیلی جواب داده!»
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 374
انگار نه انگار
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
عزتالله ضرغامی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و عزتالله ضرغامی وارد آسانسور شد. من اول خواستم خودم را بزنم به آن راه، اما دیدم مثل مجریهای خنک تلویزیونش که قبلا مال آقا لاریجانی، جوادشون نه علیشون بود ولی الان دیگر مال علی نیست و مال آقا عزت ضرغامی است، زل زده به من و دارد لبخند میزند. گفتم: «خوشحالیها.»
طبقهی اول
آسانسور داشت خودش را میکشید بالا. گفتم: «کدوم طبقه؟» مثلا میخواستم سر سنگین صحبت کنم.
لبخند آقا عزت، که با چسب دوقلو یا چسب اوهو، انگار زورکی چسبانده شده بود روی صورتش، یکلحظه هم کنار نمیرفت. دوباره گفتم: «کدوم طبقه میرین؟»
لبخندوار در عرصهی وجود گفت: «به گزارش ما، ما اهداف بلندمدت و چشمانداز رو دنبال میکنیم... هر چه بالاتر بهتر.»
خلاصه رسیدیم طبقهی اول و من آسانسور را نگه داشتم. گفتم: «اینجا خوبه؟»
عزت سرش را برد بیرون و سریع آورد تو و گفت: «اینجا که کانال یکه. ا... نیگا کن بچهها با چه شور و شوقی دارن گفتوگوی ویژه و گزارش هستهای میسازن... چشمم کف پاشون... چه تلاش جان بر کفانهای میکنند...» بعد بلند داد زد:
شیییییییییییییییره!»
حیدریاینا (البته حیدری هنوز نرفته بود آمریکا که اول پایاننامهاش را تحویل بدهد که اگر قبول کردند برود پیشدانشگاهی درس بخواند!) و عوامل پشت صحنه تا عزت را دیدند داد زدند: «قربونت بریم عزت... یه دفعه چقدر حقوقها و برآوردهای ما رو تپل کردی... فدات شیم عزت... عزت عزت حمایت حمایت... با این برآوردها برای مبارزه با 90 سیاسی میتوونیم مستند 2012 ی سیاسی بسازیم و پنبهی سران فتنه رو بزنیم... عزت عزت حمایت حمایت...»
خلاصه شورش را در آورده بودند. خیلی دلم میخواست بدانم برآورد این دو سه ماهشان چقدر بوده که اینقدر خوشحالند.
طبقهی دوم
آسانسور را نگه داشتم و گفتم: «خوبه اینجا؟ دیگه برو دیگه...»
عزت سرش را باز برد بیرون و یک دفعه گل از گلش شکفت: «آخ جوون... آخ جووون...»
خوشحال شده بود. در کل خوشحال میزند عزت ضرغامی قصهی ما. گفتم: «چی دیدی عمو؟»
گفت: «بیستو سی اینا... بیستو سی اینا...»
و برایشان دست تکان داد و داد زد: «بیستو سی... بیستو سی...» بیستو سیای ها هم وقتی عزت را دیدند داد زدند:
«جوووووووووووووووون.»
آقا عزت ضرغامی داد زد: «کامران نجفزاده جونم اینا کوش؟»
بیستو سیای ها با ایما و اشاره و حرکات موزون و غیرموزون گفتند: «مگه نرفته ددر دودور...»
بعد آقا ضرغامی برگشت رو به من و گفت: «آخی... یادم رفته بود حیدریجونماینا رو که فرستادم آمریکا، بچهم کامران هم دلش خواست... برای همین اون رو فرستادم پاقیس...» بعد باز هم خندید. چشمکی زد و دوباره گفت: «خودشون به پاریس میگن پاقیس...ها ها ها...» بعد از خنده دلش درد گرفت. دولا شد و دلش را گرفت قاه قاه میخندید.
گفتم: «نه فقط خودت خوشحالی، دورنگروهی و با عوامل پشت صحنه یکجا، به صورت قلنبه، همه با هم خوشحالید...»
بیستو سیایها داد زدند: «آقااااااااااااااااا.»
آقا عزت گفت: «جونم؟»
بیستو سیایها داد زدند: «امشب بیستو سی رو ببین! ترکوندیم... حال همهشون رو گرفتیم... یه گزارش درست کردیم خودمون هم باورمون نمیشه... یکی از بچهها رو گفتیم مثلا از مریخ اومده... اینقدره قشنگ شده... بعد مریخییه میگه داشته از اون بالا همهچیز رو نگاه میکرده... قتل اون دختره ندا کار انگلیسیها نبوده، کار میر[…] بوده که خودش رو سینهخیز رسونده بوده اونجا... بعد زهرا […] از پشت کیو کیو... شلیک میکنه... اونوقت میر[…] ده متر بالاتر داد میزنه مردم جمع شن... »
آقا عزت گفت: «خیلی باحال شده...»
اونها گفتند: «حالا گوش کن... نکته اینجاست که مریخییه همهی این صحنهها رو با هندیکم ضبط کرده و حاضره توی تالار وحدت قضیه رو اجراش کنه... بعد رو به دوربین میگه بیبیسی خیلی خری. البته ما روی کلمهی آخر جملهش بیب گذاشتیم که شنیده نشه.»
آقا عزت گفت: «خیلی نفسید شما...»
اونها گفتند: «ولی مهمترین قسمتش اینجاست که وقتی فیلم مریخییه رو پخش میکنیم میبینیم یه نفر داره به صورت برنامهریزی شده همهی این صحنهها رو با موبایل فیلم میگیره... فکر میکنید اون طرف کییه؟»
من گفتم: «من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «چطوری میتونی حدس بزنی؟ گزارشهای ما خیلی هوشمندانهست... هیشکی نمیتونه تهش رو حدس بزنه...»
من گفتم: «حالا من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «اگه بتونی حدس بزنی میکنم معاونت سیما.»
گفتم: «آقا مهدی کروبی؟»
آقا عزت گفت:«نه! پسر! تو حدس زدی!» و عوامل پشت صحنه دهانشان از تعجب باز ماند و با هم گفتند: «این دیگه کییه؟ ته گزارش هوشمندانهی ما رو که توسط دانشمندان جوان تهیه میشه، حدس زد... اوه پسر... این دیگه کییه...»
طبقهی سوم و چهارم و پنجم و ششم با هم
ریخته بودند به هم. اصلا فکرش را هم نمیکردند که ته گزارشهایشان را یکی بتواند حدس بزند.
از پشت در آسانسور یک صدایی میآمد. «ننگ ما... ننگ ما...»
آقا عزت ضرغامی گفت: «حال میکنی؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «تحت تاثیر برنامهها و گزارشهای ما مردم دارند توی خیابون میخوونند آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو...»
من گفتم: «ولی یه خورده با دقت گوش کن... دارند میگن ننگ ما ننگ ما صدا و سیییی...»
که آمد توی حرفم و گفت: «نه عزیزم... فرداشب گزارشش رو توی تلویزیون ببین... مردم دارند ننگ به نیرنگ تو رو میخوونند.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «راستراستی خوشحالیها.»
طبقهی آخر
آسانسور را نگه داشتم و پیاده شدم.
آقا عزت گفت: «کجا... به گزارش ما کجا رفتی؟»
گفتم: «شما که هر جا نگه داشتم نرفتی...»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما به عنوان یه جوون داری میری از زندگیت لذت ببری...»
گفتم: «نع! خیر! لذت از زندگی یعنی چی اصلا؟! دارم میرم پشت بوم.»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما میخوای بری هوا بخوری...»
گفتم: «خوشحالی؟»
گفت: «به گزارش ما چطور مگه؟»
گفتم: «دارم میرم آنتن رو بچرخونم... خیلی پارازیت داره.»
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 373
طبقهی همکف
در باز شد و عزتالله ضرغامی وارد آسانسور شد. من اول خواستم خودم را بزنم به آن راه، اما دیدم مثل مجریهای خنک تلویزیونش که قبلا مال آقا لاریجانی، جوادشون نه علیشون بود ولی الان دیگر مال علی نیست و مال آقا عزت ضرغامی است، زل زده به من و دارد لبخند میزند. گفتم: «خوشحالیها.»
طبقهی اول
آسانسور داشت خودش را میکشید بالا. گفتم: «کدوم طبقه؟» مثلا میخواستم سر سنگین صحبت کنم.
لبخند آقا عزت، که با چسب دوقلو یا چسب اوهو، انگار زورکی چسبانده شده بود روی صورتش، یکلحظه هم کنار نمیرفت. دوباره گفتم: «کدوم طبقه میرین؟»
لبخندوار در عرصهی وجود گفت: «به گزارش ما، ما اهداف بلندمدت و چشمانداز رو دنبال میکنیم... هر چه بالاتر بهتر.»
خلاصه رسیدیم طبقهی اول و من آسانسور را نگه داشتم. گفتم: «اینجا خوبه؟»
عزت سرش را برد بیرون و سریع آورد تو و گفت: «اینجا که کانال یکه. ا... نیگا کن بچهها با چه شور و شوقی دارن گفتوگوی ویژه و گزارش هستهای میسازن... چشمم کف پاشون... چه تلاش جان بر کفانهای میکنند...» بعد بلند داد زد:
شیییییییییییییییره!»
حیدریاینا (البته حیدری هنوز نرفته بود آمریکا که اول پایاننامهاش را تحویل بدهد که اگر قبول کردند برود پیشدانشگاهی درس بخواند!) و عوامل پشت صحنه تا عزت را دیدند داد زدند: «قربونت بریم عزت... یه دفعه چقدر حقوقها و برآوردهای ما رو تپل کردی... فدات شیم عزت... عزت عزت حمایت حمایت... با این برآوردها برای مبارزه با 90 سیاسی میتوونیم مستند 2012 ی سیاسی بسازیم و پنبهی سران فتنه رو بزنیم... عزت عزت حمایت حمایت...»
خلاصه شورش را در آورده بودند. خیلی دلم میخواست بدانم برآورد این دو سه ماهشان چقدر بوده که اینقدر خوشحالند.
طبقهی دوم
آسانسور را نگه داشتم و گفتم: «خوبه اینجا؟ دیگه برو دیگه...»
عزت سرش را باز برد بیرون و یک دفعه گل از گلش شکفت: «آخ جوون... آخ جووون...»
خوشحال شده بود. در کل خوشحال میزند عزت ضرغامی قصهی ما. گفتم: «چی دیدی عمو؟»
گفت: «بیستو سی اینا... بیستو سی اینا...»
و برایشان دست تکان داد و داد زد: «بیستو سی... بیستو سی...» بیستو سیای ها هم وقتی عزت را دیدند داد زدند:
«جوووووووووووووووون.»
آقا عزت ضرغامی داد زد: «کامران نجفزاده جونم اینا کوش؟»
بیستو سیای ها با ایما و اشاره و حرکات موزون و غیرموزون گفتند: «مگه نرفته ددر دودور...»
بعد آقا ضرغامی برگشت رو به من و گفت: «آخی... یادم رفته بود حیدریجونماینا رو که فرستادم آمریکا، بچهم کامران هم دلش خواست... برای همین اون رو فرستادم پاقیس...» بعد باز هم خندید. چشمکی زد و دوباره گفت: «خودشون به پاریس میگن پاقیس...ها ها ها...» بعد از خنده دلش درد گرفت. دولا شد و دلش را گرفت قاه قاه میخندید.
گفتم: «نه فقط خودت خوشحالی، دورنگروهی و با عوامل پشت صحنه یکجا، به صورت قلنبه، همه با هم خوشحالید...»
بیستو سیایها داد زدند: «آقااااااااااااااااا.»
آقا عزت گفت: «جونم؟»
بیستو سیایها داد زدند: «امشب بیستو سی رو ببین! ترکوندیم... حال همهشون رو گرفتیم... یه گزارش درست کردیم خودمون هم باورمون نمیشه... یکی از بچهها رو گفتیم مثلا از مریخ اومده... اینقدره قشنگ شده... بعد مریخییه میگه داشته از اون بالا همهچیز رو نگاه میکرده... قتل اون دختره ندا کار انگلیسیها نبوده، کار میر[…] بوده که خودش رو سینهخیز رسونده بوده اونجا... بعد زهرا […] از پشت کیو کیو... شلیک میکنه... اونوقت میر[…] ده متر بالاتر داد میزنه مردم جمع شن... »
آقا عزت گفت: «خیلی باحال شده...»
اونها گفتند: «حالا گوش کن... نکته اینجاست که مریخییه همهی این صحنهها رو با هندیکم ضبط کرده و حاضره توی تالار وحدت قضیه رو اجراش کنه... بعد رو به دوربین میگه بیبیسی خیلی خری. البته ما روی کلمهی آخر جملهش بیب گذاشتیم که شنیده نشه.»
آقا عزت گفت: «خیلی نفسید شما...»
اونها گفتند: «ولی مهمترین قسمتش اینجاست که وقتی فیلم مریخییه رو پخش میکنیم میبینیم یه نفر داره به صورت برنامهریزی شده همهی این صحنهها رو با موبایل فیلم میگیره... فکر میکنید اون طرف کییه؟»
من گفتم: «من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «چطوری میتونی حدس بزنی؟ گزارشهای ما خیلی هوشمندانهست... هیشکی نمیتونه تهش رو حدس بزنه...»
من گفتم: «حالا من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «اگه بتونی حدس بزنی میکنم معاونت سیما.»
گفتم: «آقا مهدی کروبی؟»
آقا عزت گفت:«نه! پسر! تو حدس زدی!» و عوامل پشت صحنه دهانشان از تعجب باز ماند و با هم گفتند: «این دیگه کییه؟ ته گزارش هوشمندانهی ما رو که توسط دانشمندان جوان تهیه میشه، حدس زد... اوه پسر... این دیگه کییه...»
طبقهی سوم و چهارم و پنجم و ششم با هم
ریخته بودند به هم. اصلا فکرش را هم نمیکردند که ته گزارشهایشان را یکی بتواند حدس بزند.
از پشت در آسانسور یک صدایی میآمد. «ننگ ما... ننگ ما...»
آقا عزت ضرغامی گفت: «حال میکنی؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «تحت تاثیر برنامهها و گزارشهای ما مردم دارند توی خیابون میخوونند آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو...»
من گفتم: «ولی یه خورده با دقت گوش کن... دارند میگن ننگ ما ننگ ما صدا و سیییی...»
که آمد توی حرفم و گفت: «نه عزیزم... فرداشب گزارشش رو توی تلویزیون ببین... مردم دارند ننگ به نیرنگ تو رو میخوونند.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «راستراستی خوشحالیها.»
طبقهی آخر
آسانسور را نگه داشتم و پیاده شدم.
آقا عزت گفت: «کجا... به گزارش ما کجا رفتی؟»
گفتم: «شما که هر جا نگه داشتم نرفتی...»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما به عنوان یه جوون داری میری از زندگیت لذت ببری...»
گفتم: «نع! خیر! لذت از زندگی یعنی چی اصلا؟! دارم میرم پشت بوم.»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما میخوای بری هوا بخوری...»
گفتم: «خوشحالی؟»
گفت: «به گزارش ما چطور مگه؟»
گفتم: «دارم میرم آنتن رو بچرخونم... خیلی پارازیت داره.»
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 373
انگار نه انگار
یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸
دیگر کسی قهرمان نمیشود
از مخاطب خود که عادت به خواندن طنز توسط این قلم را دارد، عذر میخواهم.
.
در هفتهای که گذشت بیانیهی هفدهم میرحسین موسوی و نامهی عزتالله سحابی و مقالههایی از مسعود بهنود و ابراهیم نبوی و دیگران در سایت جرس و روز و دیگر جاها منتشر شده که نگاه کلی آنان دعوت به دوری از خشونت در خیابانها و تریبونها و بررسی امکان بازگشت به آرامش یا حرکت به سوی جنبش معترضی بدون خشونت، بوده است. موازی با امکان تند و خشن شدن واکنش جنبش مردمی در خیابان، یادداشتهای رسانههای خصوصی، که اکثرا در اینترنت منتشر میشود مثل وبلاگها و سایتهای شخصی، به شدت مسیری رادیکال را طی میکند و در نتیجه برآیند آن دعوت و یا تشویق به خشونتطلبی و ستیزهجویی است که به دلیل پتانسیل چنین دیدگاههایی در جوامع بسته، این نظرات و نگاهها به سرعت در فضای اینترنت منتشر و دست به دست میشود. در این یادداشت سعی شده است دلیل این رفتار بررسی شود و همچنین نویسندگان و مروجان چنین نگاهی در نوشتارهای اینترنتی، مخاطب مستقیم این یادداشت قرار گیرند.
.
دوستان و نویسندگان – بعضا جوانی هستند که یا شمار سنشان کم است یا شمار تجربهشان - که دارند خودشان را به آب و آتش میزنند که دستگیر شوند و برای این کار به هر دری میزنند، مثلا؛
یادداشت تند مینویسند (انگار ملاکشان سرمقالههای توپخانهای است)، نامه مینویسند (انگار ملاکشان سخنرانیهای ستیزهجویانهی بعضی از ما بهتران است که در سایهی قدرت، امنیت دارند و هر چه به دهانشان آید به هر که میخواهند میگویند)، فحش مینویسند (انگار تمام و کمال تحت تاثیر حرفها و یادداشتهای بستگان اشخاص دولتی و هتاکان تابلودار شروع به نوشتن کرده باشند و پیش از آن هیچ نقد و تحلیلی ندیده باشند)، کامنتهای رکیک و تند سیاسی را توی وبلاگشان منتشر میکنند (انگار متاثر از گزارشهای خبرگزاریهای دولتی باشند که ادب را رعایت نکنند یا متاثر از کامنتهای سایتهای خبررسانی وابسته به قدرت که دهندری را اصل قرار داده باشد، طوری که یکی به خود گویند تا بتوانند صدتا فحش به دیگران بگویند)، و درنهایت خیلی تابلو توی صف اول تندروی و خشونتطلبی ایستادهاند و و شعار تند میدهند (انگار دارند برای گزارشهای خشونتگستر صدا و سیما نقش بازی میکنند).
آری. خلاصه اینها باید به هر قیمتی شده دستگیر شوند بلکه قهرمان شوند. انگار اگر گرفتار نشوند هویتشان ناتمام است. مثل گندهلاتی که اگر روی بازو و روی دستش خالکوبی ایام حبس نباشد، چیزیش کم است.
این رسمش نیست. همیشه بوده، و باز هم خواهد بود این اخلاق، ولی این رسمش نیست. پهلوان زنده را عشق است. الان دیگر دورهی معرکهگیری نیست. دورهی نفسکشطلبی نیست. دورهی عربدهکشی و شیشهشکستن نیست. الان آنطوری نیست که بگویند زندان برای مرد است. درست است که الان بسیار مردان و زنان و انسانها باید تاوان انسانیت و دفاع از ارزشهای انسانی را در زندانها بپردازند، اما اثبات قهرمانی – یعنی آن چیزی که مخاطبان این یاداشت برای آن قصد دستگیر شدن کردهاند – جایی بیرون زندان است که تعریف میشود. یعنی بیرون از زندان است که جامعه حکم میدهد فلان نویسنده و فلان فعال سیاسی، "قهرمان" است با نیست، وگرنه زندان رفتن که دلیل قهرمانی نیست. شاید نمیدانند اینقدر که تلاش میکنند پایشان به اوین باز شود، اوین فقط جای آدمهای سیاسی و آزادیخواه نیست. اوین پر از قاتل و اعدامی و کلاهبردار و بیمار جنسی و... است. این است که میگویم زندان رفتن قهرمان شدن نیست، قهرمان بیرون زندان است که ساخته میشود.
دوستان و نویسندگان – بعضا جوانی هستند که یا شمار سنشان کم است یا شمار تجربهشان - که دارند خودشان را به آب و آتش میزنند که دستگیر شوند. چرا؟
یک دلیل شاید این باشد که اینها به خاطر ناپختگی گمان میکنند اگر گرفتار نشوند و حبس نکشند و شکنجه نشوند حجتشان بر جامعه ناتمام است. اینها فکر میکنند نویسنده و روزنامهنگاری فعال سیاسی محسوب میشود که به حتم دستگیر شود. اما اینها نمیدانند یا فراموش کردهاند خیلی از آنهایی که گرفتار شدهاند هرگز گمان نمیرفت که دستگیر شوند که دست به عصا و محتاط بودند. بین گرفتاران، چند تن از آنان را میتوان آنارشیست و رادیکال خواند؟ آنها که توش و توانشان بر حرفهشان استوار بوده نه بر حاشیهسازی که مسیرشان منجر به دستگیریشان شود.
دلیل دوم شاید این باشد که اینها گمان میکنند با دستگیر شدنشان تبدیل به قهرمان میشوند و برای قهرمان شدن حاضرند هر هزینهای را بپردازند. اما فرآیند قهرمانسازی فرآیند پیچیده و غیرقابل پیشبینیای است. یعنی با هزار تبلیغ و در بوق کردن، نمیتوان از کسی قهرمان ساخت، که تاریخ گواه این حرف است. از طرفی در دورهی اصلاحات، اگر کسی یا کسانی دستگیر شدند و تبدیل به قهرمان شدند دو دلیل بزرگ داشت. یکی اینکه آنها پیش از گرفتاری، شخصیتهای شناختهشده و محترم و بعضا محبوبی بودند. جامعه به عاقبت و آیندهی آنان حساس بود. گرفتاری آنان، تنها مثل کاتالیزوری بود که محبوبیت ایشان را در جامعه و حساسیت جامعه را نسبت به ایشان سرعت بخشید. دلیل دوم اینکه دستگیری در آن دوران، به این اندازه فراوان نبود. هر گرفتاریای برای یک روزنامهنگار یا فعال اجتماعی و سیاسی پیش میآمد، یک اتفاق محسوب میشد. اما امروز هر خانوادهای خود درگیر اتفاقهاست؛ والدین نگران آیندهی فرزند خود هستند. هر فرزندی نگران عاقبت پدرش. هر محلهای و شهری درگیر آبادانی و آرامبخشی فضای شهر خود. هر تودهی معترضی درگیر اعتراض خود. در این روزها و ماههایی که گذشت کسانی گرفتار و دربند شدند که اگر مثلا دو سال پیش دستگیر میشدند، جامعه از درد به صدا درمیآمد. اما امروز به قول بزرگان اخلاقی این جامعه، خون کسی از دیگری رنگینتر نیست. دیگر اینطور نیست که صرف یک هفته بازداشت از کسی قهرمان ساخته شود.
دلیل سوم شاید این باشد که اینها هویتی شکلنگرفته دارند و گمان میکنند اگر کاری کنند و این کار حتما جسورانه باشد و دل بیباک بخواهد، هویتشان کامل میشود. مثل کودکی که سیگار روشن میکند تا مثل آدمبزرگها با او برخورد کنند. به همین دلیل میخواهند با اثبات نترسی خود، خودی نشان بدهند.
دلیل چهارم شاید این باشد که اینها هوس پناهندگی و مهاجرت در سر دارند و گمان میکنند اگر گرفتار شوند برایشان خارج از مرزها، فرش قرمز میگسترانند. شاید هم کامیار شوند. (ما نمیدانیم) اما اگر ملاک ما گزارشها و آمار کسانی باشد که در این فاصله مهاجرت کردهاند و اکنون در جاها و کمپهایی خارج از این مرزها منتظر و نگران تعیین تکلیف خود هستند تا کدام کشور آنها را به هزار شرط و شروط بپذیرد یا نپذیرد، به این نکته پی میبریم که این اتفاق مثل یک جعبهی شانسی است. که امکان برابر به همه نمیدهد. که از این جعبهی شانسی برای همه جایزه در نمیآید. خیلیها هم هستند هنوز که دلنگران سرنوشت خود هستند پشت در سفارتخانهها. خب، شاید مخاطب این یادداشت بگوید «خیلیها هم به راحتی به منزل مقصود رسیدهاند.» بسیار خب. اگر شما اینقدر به شانستان مطمئن هستید و اگر خیالتان تخت است که به صورت وی.آی.پی روی فرش قرمز به استقبالتان میآیند که خطاب این یادداشت دیگران هستند نه شما!
دلیل پنجم شاید این باشد که اینها آنانی را که بیرون مرزها میگویند لنگش کن، یا آنانی که درون مرزها – در دو سوی جریان - از دور و پنهانی نفت بر آتش میریزند که خشونتها به کف خیابان کشیده شود، تماشا میکنند و در دل، جرات و دشمنطلبی آنها را میستایند. پس خیال میکنند اگر گوش به فرمان آنان باشند و اگر تندتر و جسورتر و نترستر و هتاکتر بنویسند، آنان برای اینان دعوتنامه میفرستند که ای دریغ! آمران تندروی فقط فدایی میخواهند و بس. و راه اینا به ناکجاآبادی بیشتر ختم نخواهد شد.
دلیل ششم شاید این باشد که اینها با راهانداختن موج "اگه من رو گرفتند" بخواهند گسترهی اجتماعی و مخاطب خود – مثلا تعداد کلیکها و هیتهای سایت و وبلاگ خود را بالا ببرند – که شاید نگاههایی هر چند میرا و گذرا به آنان توجه کند. که این کمترین دلایل و بیارزشترین و حقیرانهترین دلایل خواهد بود که اصلا جای ورود و بحث ندارد.
...
در نتیجه میتوان گفت اینک که متفکران و نظریهپردازان و فعالان سیاسی و اجتماعی، جنبش مردمی و جنبش سبز را به آرامش و صبر و مسیری بیخشونت، تا آنجا که میسر باشد، دعوت میکنند بهتر نیست کاسهی داغتر از آش نبود و بر طبل خشونت و ستیزهجویی نکوبید؟ بهتر نیست فضای جامعه را به خردگرایی و مطالعه و دقت تشویق کرد تا همچون درسهای تاریخ، باز هم در بزنگاههای تاریخی احساسی و عجولانه تصمیم نگیرد؟
آیا وقتی یک جامعه قهرمان است، برای معرکهگیری بیرونق کسی در میانهی میدان، کسی به تماشا میایستد و هورا میکشد؟
.
در هفتهای که گذشت بیانیهی هفدهم میرحسین موسوی و نامهی عزتالله سحابی و مقالههایی از مسعود بهنود و ابراهیم نبوی و دیگران در سایت جرس و روز و دیگر جاها منتشر شده که نگاه کلی آنان دعوت به دوری از خشونت در خیابانها و تریبونها و بررسی امکان بازگشت به آرامش یا حرکت به سوی جنبش معترضی بدون خشونت، بوده است. موازی با امکان تند و خشن شدن واکنش جنبش مردمی در خیابان، یادداشتهای رسانههای خصوصی، که اکثرا در اینترنت منتشر میشود مثل وبلاگها و سایتهای شخصی، به شدت مسیری رادیکال را طی میکند و در نتیجه برآیند آن دعوت و یا تشویق به خشونتطلبی و ستیزهجویی است که به دلیل پتانسیل چنین دیدگاههایی در جوامع بسته، این نظرات و نگاهها به سرعت در فضای اینترنت منتشر و دست به دست میشود. در این یادداشت سعی شده است دلیل این رفتار بررسی شود و همچنین نویسندگان و مروجان چنین نگاهی در نوشتارهای اینترنتی، مخاطب مستقیم این یادداشت قرار گیرند.
.
دوستان و نویسندگان – بعضا جوانی هستند که یا شمار سنشان کم است یا شمار تجربهشان - که دارند خودشان را به آب و آتش میزنند که دستگیر شوند و برای این کار به هر دری میزنند، مثلا؛
یادداشت تند مینویسند (انگار ملاکشان سرمقالههای توپخانهای است)، نامه مینویسند (انگار ملاکشان سخنرانیهای ستیزهجویانهی بعضی از ما بهتران است که در سایهی قدرت، امنیت دارند و هر چه به دهانشان آید به هر که میخواهند میگویند)، فحش مینویسند (انگار تمام و کمال تحت تاثیر حرفها و یادداشتهای بستگان اشخاص دولتی و هتاکان تابلودار شروع به نوشتن کرده باشند و پیش از آن هیچ نقد و تحلیلی ندیده باشند)، کامنتهای رکیک و تند سیاسی را توی وبلاگشان منتشر میکنند (انگار متاثر از گزارشهای خبرگزاریهای دولتی باشند که ادب را رعایت نکنند یا متاثر از کامنتهای سایتهای خبررسانی وابسته به قدرت که دهندری را اصل قرار داده باشد، طوری که یکی به خود گویند تا بتوانند صدتا فحش به دیگران بگویند)، و درنهایت خیلی تابلو توی صف اول تندروی و خشونتطلبی ایستادهاند و و شعار تند میدهند (انگار دارند برای گزارشهای خشونتگستر صدا و سیما نقش بازی میکنند).
آری. خلاصه اینها باید به هر قیمتی شده دستگیر شوند بلکه قهرمان شوند. انگار اگر گرفتار نشوند هویتشان ناتمام است. مثل گندهلاتی که اگر روی بازو و روی دستش خالکوبی ایام حبس نباشد، چیزیش کم است.
این رسمش نیست. همیشه بوده، و باز هم خواهد بود این اخلاق، ولی این رسمش نیست. پهلوان زنده را عشق است. الان دیگر دورهی معرکهگیری نیست. دورهی نفسکشطلبی نیست. دورهی عربدهکشی و شیشهشکستن نیست. الان آنطوری نیست که بگویند زندان برای مرد است. درست است که الان بسیار مردان و زنان و انسانها باید تاوان انسانیت و دفاع از ارزشهای انسانی را در زندانها بپردازند، اما اثبات قهرمانی – یعنی آن چیزی که مخاطبان این یاداشت برای آن قصد دستگیر شدن کردهاند – جایی بیرون زندان است که تعریف میشود. یعنی بیرون از زندان است که جامعه حکم میدهد فلان نویسنده و فلان فعال سیاسی، "قهرمان" است با نیست، وگرنه زندان رفتن که دلیل قهرمانی نیست. شاید نمیدانند اینقدر که تلاش میکنند پایشان به اوین باز شود، اوین فقط جای آدمهای سیاسی و آزادیخواه نیست. اوین پر از قاتل و اعدامی و کلاهبردار و بیمار جنسی و... است. این است که میگویم زندان رفتن قهرمان شدن نیست، قهرمان بیرون زندان است که ساخته میشود.
دوستان و نویسندگان – بعضا جوانی هستند که یا شمار سنشان کم است یا شمار تجربهشان - که دارند خودشان را به آب و آتش میزنند که دستگیر شوند. چرا؟
یک دلیل شاید این باشد که اینها به خاطر ناپختگی گمان میکنند اگر گرفتار نشوند و حبس نکشند و شکنجه نشوند حجتشان بر جامعه ناتمام است. اینها فکر میکنند نویسنده و روزنامهنگاری فعال سیاسی محسوب میشود که به حتم دستگیر شود. اما اینها نمیدانند یا فراموش کردهاند خیلی از آنهایی که گرفتار شدهاند هرگز گمان نمیرفت که دستگیر شوند که دست به عصا و محتاط بودند. بین گرفتاران، چند تن از آنان را میتوان آنارشیست و رادیکال خواند؟ آنها که توش و توانشان بر حرفهشان استوار بوده نه بر حاشیهسازی که مسیرشان منجر به دستگیریشان شود.
دلیل دوم شاید این باشد که اینها گمان میکنند با دستگیر شدنشان تبدیل به قهرمان میشوند و برای قهرمان شدن حاضرند هر هزینهای را بپردازند. اما فرآیند قهرمانسازی فرآیند پیچیده و غیرقابل پیشبینیای است. یعنی با هزار تبلیغ و در بوق کردن، نمیتوان از کسی قهرمان ساخت، که تاریخ گواه این حرف است. از طرفی در دورهی اصلاحات، اگر کسی یا کسانی دستگیر شدند و تبدیل به قهرمان شدند دو دلیل بزرگ داشت. یکی اینکه آنها پیش از گرفتاری، شخصیتهای شناختهشده و محترم و بعضا محبوبی بودند. جامعه به عاقبت و آیندهی آنان حساس بود. گرفتاری آنان، تنها مثل کاتالیزوری بود که محبوبیت ایشان را در جامعه و حساسیت جامعه را نسبت به ایشان سرعت بخشید. دلیل دوم اینکه دستگیری در آن دوران، به این اندازه فراوان نبود. هر گرفتاریای برای یک روزنامهنگار یا فعال اجتماعی و سیاسی پیش میآمد، یک اتفاق محسوب میشد. اما امروز هر خانوادهای خود درگیر اتفاقهاست؛ والدین نگران آیندهی فرزند خود هستند. هر فرزندی نگران عاقبت پدرش. هر محلهای و شهری درگیر آبادانی و آرامبخشی فضای شهر خود. هر تودهی معترضی درگیر اعتراض خود. در این روزها و ماههایی که گذشت کسانی گرفتار و دربند شدند که اگر مثلا دو سال پیش دستگیر میشدند، جامعه از درد به صدا درمیآمد. اما امروز به قول بزرگان اخلاقی این جامعه، خون کسی از دیگری رنگینتر نیست. دیگر اینطور نیست که صرف یک هفته بازداشت از کسی قهرمان ساخته شود.
دلیل سوم شاید این باشد که اینها هویتی شکلنگرفته دارند و گمان میکنند اگر کاری کنند و این کار حتما جسورانه باشد و دل بیباک بخواهد، هویتشان کامل میشود. مثل کودکی که سیگار روشن میکند تا مثل آدمبزرگها با او برخورد کنند. به همین دلیل میخواهند با اثبات نترسی خود، خودی نشان بدهند.
دلیل چهارم شاید این باشد که اینها هوس پناهندگی و مهاجرت در سر دارند و گمان میکنند اگر گرفتار شوند برایشان خارج از مرزها، فرش قرمز میگسترانند. شاید هم کامیار شوند. (ما نمیدانیم) اما اگر ملاک ما گزارشها و آمار کسانی باشد که در این فاصله مهاجرت کردهاند و اکنون در جاها و کمپهایی خارج از این مرزها منتظر و نگران تعیین تکلیف خود هستند تا کدام کشور آنها را به هزار شرط و شروط بپذیرد یا نپذیرد، به این نکته پی میبریم که این اتفاق مثل یک جعبهی شانسی است. که امکان برابر به همه نمیدهد. که از این جعبهی شانسی برای همه جایزه در نمیآید. خیلیها هم هستند هنوز که دلنگران سرنوشت خود هستند پشت در سفارتخانهها. خب، شاید مخاطب این یادداشت بگوید «خیلیها هم به راحتی به منزل مقصود رسیدهاند.» بسیار خب. اگر شما اینقدر به شانستان مطمئن هستید و اگر خیالتان تخت است که به صورت وی.آی.پی روی فرش قرمز به استقبالتان میآیند که خطاب این یادداشت دیگران هستند نه شما!
دلیل پنجم شاید این باشد که اینها آنانی را که بیرون مرزها میگویند لنگش کن، یا آنانی که درون مرزها – در دو سوی جریان - از دور و پنهانی نفت بر آتش میریزند که خشونتها به کف خیابان کشیده شود، تماشا میکنند و در دل، جرات و دشمنطلبی آنها را میستایند. پس خیال میکنند اگر گوش به فرمان آنان باشند و اگر تندتر و جسورتر و نترستر و هتاکتر بنویسند، آنان برای اینان دعوتنامه میفرستند که ای دریغ! آمران تندروی فقط فدایی میخواهند و بس. و راه اینا به ناکجاآبادی بیشتر ختم نخواهد شد.
دلیل ششم شاید این باشد که اینها با راهانداختن موج "اگه من رو گرفتند" بخواهند گسترهی اجتماعی و مخاطب خود – مثلا تعداد کلیکها و هیتهای سایت و وبلاگ خود را بالا ببرند – که شاید نگاههایی هر چند میرا و گذرا به آنان توجه کند. که این کمترین دلایل و بیارزشترین و حقیرانهترین دلایل خواهد بود که اصلا جای ورود و بحث ندارد.
...
در نتیجه میتوان گفت اینک که متفکران و نظریهپردازان و فعالان سیاسی و اجتماعی، جنبش مردمی و جنبش سبز را به آرامش و صبر و مسیری بیخشونت، تا آنجا که میسر باشد، دعوت میکنند بهتر نیست کاسهی داغتر از آش نبود و بر طبل خشونت و ستیزهجویی نکوبید؟ بهتر نیست فضای جامعه را به خردگرایی و مطالعه و دقت تشویق کرد تا همچون درسهای تاریخ، باز هم در بزنگاههای تاریخی احساسی و عجولانه تصمیم نگیرد؟
آیا وقتی یک جامعه قهرمان است، برای معرکهگیری بیرونق کسی در میانهی میدان، کسی به تماشا میایستد و هورا میکشد؟
انگار نه انگار