سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

رحیم مشایی در فنجان قهوه

وضعیت گل و بلبلی مملکت چند دلیل دارد. یک دلیل عمده‌اش همین بلند قدی آقا اسفندیار رحیم مشایی است که بعد از ابن‌سینا در تاریخ بی‌سابقه بوده است. این هفته فال قهوه‌ی این بلندمرد و این مرد بلند را نگاه کردیم.
...
توی فنجانت که یک‌جورهایی شبیه سیاست داخلی و خارجی دولت است، یک سنگ بزرگ افتاده است که معلوم نیست کی آن را انداخته اما هزارتا عاقل دارند زور می‌زنند نمی‌توانند درش بیاورند. آیا تو خودت سنگ می‌اندازی؟ آیا هر چاهی ببینی یک سنگ می‌اندازی تویش؟ آیا تو در کل اول می‌اندازی بعد می‌ بینی کجا افتاده؟ (ما نمی‌دانیم.)
توی فنجانت یک کشتی افتاده. این کشتی خیلی بزرگ است. کلی حیوان و جک و جانور دارند سوارش می‌شوند. صبر کن! چه جالب! توی فنجانت کشتی نوح افتاده. حضرت نوح با 950 سال عمر نتوانست مديريت جامع كند چرا كه عدالت را ايجاد نکرده است. (این توی فنجانت نیفتاده از قول خودت توی خبرگزاری‌ها افتاده!) با توجه به نظرات کارشناسی تو، آیا حضرت نوح 950 سال عمر کرد، منتها چون وقتش را صرف ساختن کشتی کرد دیگر فرصت نکرد مدیریت جهانی کند؟ (ما نمی‌دانیم.) البته ممکن است او قصد داشته با این کشتی سفر استانی برود، اما چون طوفان شد و سیل آمد، مجبور شد سفر استانی‌اش را به تعویق بیندازد. توی فنجانت می‌بینم که حضرت نوح از این‌که نتوانسته با عملکردش در مدیریت، دکترین مدیریت جهانی شما را پیش ببرد، نمی‌خواهد در این مورد حرف بزند. نوح دارد سوار کشتی می‌شود، جک و جانورها هم سوار می‌شوند. نوح در کشتی را می‌بندد. خیلی‌ها می‌مانند پشت در. (آیا تو هم آنجایی؟ آیا من آنجایم؟ آیا همه‌ی ما آنجاییم؟ خیلی شلوغ است! چیزی معلوم نیست.) طوفان شروع می‌شود. نوح از پشت پنجره‌ی کشتی دارد برای تو و دیگران دست تکان می‌دهد و لبخند می‌زند و آرام آرام دور می‌شود. توی فنجانت می‌بینم که داری پشت سر کشتی می‌دوی و فریاد می‌زنی: «منو با خودت ببر... منو با خودت ببر...»
آقا مشایی توی فنجانت می‌بینم که نمی‌خواهی فلسفی صحبت کنی می‌خواهی ذوقی حرف بزنی. آیا وقتی حرف می‌زنی ذوق می‌کنی؟ آیا وقتی ذوق می‌کنی حرف می‌زنی؟ (ما نمی‌دانیم.) خلاصه توی فنجانت می‌بینم که علاوه بر انبیا چیزهای کیهانی دیگر هم افتاده است. یک رسید می‌بینم! که قضیه‌ی تتمه‌ی حساب انسان و پروردگار در آن مشخص شده است! توی فنجانت می‌بینم که از روی همین فاکتور و رسید که به دست تو می‌رسد، یک روز می‌گویی: «
خداوند به انسان بدهکار نبود که او را آفريد. خداوند به خودش بدهکار بود که انسان را آفريد!» آیا تو چند واحد علوم خفیه و علوم غیبیه هم پاس کرده‌ای؟ چیزهایی می‌دانی که ما نمی‌دانیم؟ (واقعا ما نمی‌دانیم! شما می‌دانی؟)
چه فنجانی داری تو! همه‌ش وسط آن، معنویت هی می‌رود و هی می‌آید. هی می‌رود هی می‌آید. بزرگراه هشت بانده‌ای است که همه‌ی راه‌ها در آن از آسمان‌ها شروع می‌شود و از دوربرگردان میدان توحید دور می‌زند و می‌افتد در بزرگراه نواب و از آنجا یک راست می‌رود تا میدان پاستور، یک چرخی می‌زند و دوباره در کیلومتر 16 می‌افتد در لاین آسمان‌ها. در همین رفت و آمدها بین آسمان و زمین است که تو از شیشه‌ی دودی ماشین‌ات فرشته‌ها را می‌بینی که در آسمان ایران پرواز می‌کنند.
ای اسفندیار! ای رحیم! ای مشایی! آخه آدم هر چیزی که می‌بیند نمی‌آید فردایش پشت تریبون بگوید. اصلا ما می‌گوییم قبول! تو همه‌ی این چیزها را که می‌گویی می‌بینی، ولی پدر جان به قول شاعر «آن را که خبر شد خبری باز نیامد.»
این گوشه‌ی فنجانت هم یک اسراییل می‌بینم که آقا احمدی‌نژاد دارد با پاک‌کن پاکش می‌کند اما تو داری با مردمش دوستی می‌کنی. الان تکلیف مردم اسراییل هم روشن نیست. نمی‌دانند روی دوستی تو حساب کنند یا پاک شوند.
توی فنجانت می‌بینم که یک مرتاض افتاده. مرتاض را می‌زنیم کنار. یک معبد و اشرام در پس کوه‌های هیمالیا افتاده. معبد را هم می‌زنیم کنار. یک کم آن‌ورتر لای درخت‌ها توی یک جنگل ناشناخته یک مرد هپروتی افتاده. هپروتی را هم می‌زنیم کنار. حالا اسراییل هیچی، آن را هم که زده بودیم کنار. خب اگر قرار باشد هر چی توی فال تو می‌بینیم بزنیم کنار، هر کدامش هم یا خط قرمز است، یا مصلحت نیست راجع‌به‌اش حرف بزنیم... این چه وضعیت فال قهوه‌ای است؟ پس چه می‌ماند برای گفتن؟ چه گیری کردیم‌ها.
آن گوشه‌ی فنجانت یک خبرنگار ترکیه هم افتاده به چه قشنگی که دارد از تو درباره‌ی پوشش زنان و دریا و کنار دریا و وسط دریا و چی و چی سوال می‌پرسد. تو می‌گویی ایران آزاد است. اگر حجابت را برداری هیچ مقام دولتی به تو تذکر نخواهد داد! نظریاتی درباره‌ی مشروبات الکلی و مایو و اینا هم توی فنجانت افتاده که چون ما اهل رعایت خطوط قرمز هستیم و محافظه‌کارانه پیش می‌رویم و کاری به این کارها نداریم و از همه مهم‌تر چون این مجله را خانواده‌ها می‌خوانند، ما این قضیه را هم زیرسبیلی در می‌کنیم. ما رعایت خانواده را می‌کینم، آقا مشایی شما هم یک کم ملاحظه کن!
یک مجلس رقص و نی‌نای نای افتاده. چندنفر هم دارند همچین همچین می‌کنند و کتاب عزیز و محترم و مقدس را می‌آورند. ای آقا... این چه فالی است؟ هر حرفی که یک عمر آدم رویش نمی‌شود به زبان بیاورد را همه را که در این فال نوشتیم! (آقای سردبیر اجازه بدهید باقی این فال را نگیرم.)
...
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی ایران‌دخت شماره‌ی 45 - سوم بهمن 1388
.
باقی طنزهای شماره‌ی 45 ایران‌دخت را اینجا بخوانید