جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

مسافرکشی

انگار نه انگار


خدا بدهد برکت. با حفظ سمت در هزار و یک سمت، یک تاکسی دست و پا می‌کنیم و می‌رویم مسافرکشی:

هاشمی ثمره: همین طور با سرعت به راهت ادامه بده؟
- هان؟ کی بود؟ کی بود؟
: من این عقب نشستم و گفتم گاز بده.
- شما؟ شما کوشی؟ کجایی؟ حتما دارم خواب می‌‌بینم.
: من تو را از پس پرده و بدون این‌‌که حضورم احساس شود هدایت می‌‌کنم. پاداش و پولت را هم جیرینگی می‌‌گذارم کف دستت.
- یعنی چی؟ اولا نمی‌‌بینمت. دوما اومدیم و یکی را زیر کردم جواب خدا را چی بدهم؟ اگر خلاف کردم و قانون را زیر پا گذاشتم اگر جریمه شدم کی جواب می‌‌دهد؟ من یا... کوشی؟ آقا جان کجایی پیدات نیست؟!
: گاز بده... گاز بده... گاز بده... طبق نقشه‌‌ای که مسیرها را رویش مشخص کرده‌‌ایم... گاز بده... گاز بده...

پیچ رادیو را می‌‌چرخانم ...رادیو پیام: دینگ دینگ! هم اینک یک تاکسی با سرعت سرسام‌‌آوری در بزرگراه چمران برعکس حرکت می‌‌کند!

آیت الله حسنی: سوار نمی در بزرگراه چمران شوم. نگه ندار آقا. من پیاده می‌‌روم تا بدین وسیله با مشت بزنم تو دهن تحریم اقتصادی شیطان بزرگ.

چمران: شما اگر بیایی تو مسیر شورای شهر – هیات‌‌دولت صبح تا شب ششصد مرتبه مرا ببری و بیاری چقدر حقوق می‌‌خواهی؟!
- شرمنده‌‌ی حاجی! شنیدی که دو شغله بودن ممنوعه! من فعلا تو خط انگار نه انگار کار می‌‌کنم!

قالیباف: نگه ندار آقا. من با این‌‌که دکتر خلبان شهردار قالیباف و... هستم فعلا به خاطر ترافیک با موتور این طرف آن طرف می‌‌روم!

مهاجرانی: می‌‌دانی من کی هستم آقای راننده؟!
- در زمان شاه اسم وزارتخانه‌‌تان فرهنگ بود. در زمان میرسلیم وزارت بود. در زمان شما فرهنگ و ارشاد اسلامی بود. در زمان مسجدجامعی ارشاد بود. حالا اسلامی است. درسته؟!
: بله. حالا فهمیدی من چه کسی هستم؟
- فکر کنم شاه شجاع هستی، معاصر خواجه حافظ شیرازی!

کروبی: صندوق را باز کن بار دارم.
- حاج آقا سنگ بزرگ علامت جا نشدن است. باید وانت بگیری نه تاکسی!
: شما جایش بده لطفا.
- جاش بدم هم، دیگه ماشین راه نمی‌‌ره. این آمال با این ابعاد در این سیستم و این ماشین قراضه با این گنجایش عمرا جفت و جور شود. یا فاتحه را باید خواند یا صلوات فرستاد و سوره الرحمن را روخوانی کرد.


***
کمی تند رفتیم. ماشینمان جوش آورد. می زنیم کنار و کاپوت را بالا می زنیم و رادیات را خنک می کنیم.

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

تاکسی - سیاسی!

انگار نه انگار


در این بل‌بشوی بی‌پولی و بحران اقتصادی و اوضاع قاراشمیش کاریابی، مطئن‌ترین راه کسب درآمد، مسافرکشی است. ما هم با حفظ سمت در هزار و یک سمت، برای یک لقمه نان شب درآوردن یک تاکسی دست و پا می‌کنیم و می‌رویم مسافرکشی:

مسافرها را این طوری سوار می‌کنیم؛ یک بوق ده-یازده می‌زنیم و ترمز می‌کنیم. ماشین‌مان پیکان جوانان آلبالویی رنگ است. اگر برای شما هم بوق زدیم سوار شوید، به کسانی که این مطلب همراهشان باشد 20درصد تخفیف در کرایه تعلق می‌گیرد. بسم الله.

میرحسین موسوی: یک نگاه به ماشین می‌اندازد. آهی می‌کشد و زیر لب می‌گوید: «ماشینت سالی شروع به کار کرده که من دست از کار کشیده‌ام.»
یک بوق به سلامتی‌اش می‌زنم و می‌گویم: «برای همین است که تا الان از پا نیفتاده است!»
یک آه دیگر می‌کشد. می‌زنم پشتش و می‌گویم: «به قول یه خدابیامرزی؛ پهلوان زنده را عشق است.»

هاشمی رفسنجانی: عقب سوار می‌شود و دربست می‌گیرد. دست می‌برد و از پر شالش یک مشت پسته‌ی خندان می‌ریزد کف دستم و می‌گوید: «شما هم مشغول باش!»
«گویا تا اطلاع ثانوی همه مشغولیم!»
دست می‌کنم تو داشبرد و یک تکه کشک می‌دهم دستش و بهش می‌گویم: «فعلا فقط کشک برای سابیدن آزاد است!»

سید محمد خاتمی: اول به زور سوارش می‌کنم. بعد از یک ربع به زور می‌خواهم پیاده‌اش کنم. بعد از نیم‌ساعت کلافه می‌شود و خودش می‌خواهد استعفا بدهد و پیاده شود، اما من دیگر عمرا بگذارم پیاده شود. می‌گویم: «مگه از رو نعش من رد شی، سید!»
«آقا جان به کدام سازت برقصم؟ نه به آن نامهربانی‌ها نه به این حلوا حلوا کردنت.»
«جون من پیاده نشو!»
«آقا جان بخواهی نخواهی وقت تمام شده و باید بروم. چهارراه بعدی پیاده می‌شوم و تا چهار سال دیگر هم نمی‌توانم سوار ماشینت شوم.»
به چهارراه نرسیده مردی از جنس نور، از جنس فقر، از جنس عدالتگستری، از جنس مهرورزی توجه‌ام را جلب می‌کند. حالی به حالی می‌شوم، می‌زنم رو ترمز و خاتمی را همان وسط زمین و هوا پیاده می‌کنم و آن مرد را سوار می‌کنم.

محمود احمدی‌نژاد و الهام: در حرکتی مردمی دو نفری جلو می‌نشینند. احمدی‌نژاد می‌گوید: «در راستای محرومیت‌زدایی تا وقتی من سوارم هر کسی سوار شد به حساب من.»
الهام سخنگویی می‌کند: «طبق برآورد نخبگان و گوش شیطان کر، اگر نفت بشود بشکه‌ای شونصد دلار سال دیگر حساب ذخیره ارزی‌مان توپ توپ می‌شود.»
احمدی‌نژاد می‌گوید: «دو نفری جلو نشستن سخت است. یک نفری هم بشود کرایه‌ها زیاد می‌شود. این درد هم ان‌شاالله درست می‌شود.» بعد، از ترافیک گله می‌کند. از آلودگی هوا گلایه می‌کند. از بیکاری جوانان گلایه می‌کند. از نبود امنیت شغلی گلایه می‌کند. از بورس گلایه می‌کند. از این که قرار است بنزین گران شود و جیره‌بندی، گلایه می‌کند. یک هواپیمای c-130 سقوط می‌کند و پشت سرش یک هواپیمای دیگر در اردبیل. از آن هم گلایه می‌کند.
«خیلی عذر می‌خوام آقا. شما رییس‌جمهور نیستید؟!»
ماشین یک‌دفعه ریب می‌زند و خاموش می‌شود. با الهام و محافظین می‌آییم پایین و ماشین را هل می‌دهیم.

***
تا پیدا کردن یک کار مناسب، مسافرکشی ما ادامه دارد. فردا با خداست چه کسی سوار ماشین انگار نه انگار شود.