سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۶

جناب نیویورکر ۵ قرون؟!







باید هم نیویورکر «سلیقه» ادبی و فرهنگی و هنری ایجاد کند، وقتی بی‌وقفه و یک‌نفس تا اینجا دویده. باید هم وقتی داستان کوتاه دیگر مورد پسند ناشران بزرگ (و خوانندگان جهان؟) نیست و به داستان کوتاه به سادگی دست رد می‌زنند، هنوز انتشار یک داستان کوتاه در نیویورکر مسیر زندگی حرفه‌ای یک نویسنده را تغییر می‌دهد و اسمش را سر زبان‌ها می‌اندازد. باید هم این‌طور باشد، آن‌هم درست در حالی که ما در سال ۱۳۹۶ انتشار شماره ۱۰ ماهنامه و شماره ۱۰۰ هفته‌نامه و شماره ۱۰۰۰ روزنامه را جشن می‌گیریم و رکورد محسوب می‌کنیم که هنوز نبسته‌اند ما را یا نبسته‌ایم خودمان را، هنوز خواننده داریم یا هنوز ورشکسته نشده‌ایم... درست در این دلهره مطبوعات و عدد اندک خواننده و ضعف قلم و اندیشه نویسنده و روزنامه‌نگار - که دوام نداشته است که قوام بیابد - بد نیست نگاه کنیم به تعدادی از روی جلدهای شب عیدیِ جناب نیویورکر که از ۱۷ فوریه ۱۹۲۵ به بهای ۱۵ سنت منتشر شده تا الان در سال ۲۰۱۷ که هر نسخه‌ی چاپی‌اش را می‌فروشد ۸.۹۹ دلار. 
علاوه بر مقایسه استمرار کار فرهنگی، شاید بد نباشد برای مقایسه وضعیت اقتصادی، مثال بیاوریم که مثلا روزنامه کاوه در سال ۱۳۰۳ در تهران هر نسخه ۵ قران فروخته می‌شد و روزنامه شرق الان در سال ۱۳۹۶ هر نسخه‌اش ۲۰۰۰ تومان است. 
محض اطلاع امروزه واحد قران فاقد ارزش پولی است.
تا نظر شما چه باشد.

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۶

ما مردم دندانه‌های چرخ‌دنده‌ایم
دولت‌ها پدال گاز را فشار می‌دهند
فریاد نمی‌زنیم
همدیگر را می‌سابیم
به هم گل‌آویز می‌شویم
و ماشین زمان پیش می‌رود

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۶

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۶

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۶





عروسكى به تو ميدهند تا منفجرت كنند
به آغوشت ميكشند تا منهدمت كنند
كودكى با كمربند انتحارى پدر مهربانش ميدود به سمت جمعيت و...
       (كمربند چندسال ديگر اندازه ات ميشود بابا
  • پدر كمى قبل از انفجار به گوش بچه اش گفته بود)
.
كسى معناى آغوش و بازى و دوستت دارم را در لغتنامه مخدوش كرده است
كه همه چيز در اين سرزمين شعله ور ميشود
.
از چشمِ اين روزها خون ميچكد
تاريخ سر به زانو گذاشته و صيحه ميكشد
و به مردمى مينگرد كه چاقويشان را در پهلوى آفتاب فرو ميكنند

با حمايت سازمان ملل
خاورميانه با تيغى استريليزه 
به جان رگش مى افتد تا كار را يكسره كند؛
رودخانه ها را خون برميدارد
و نفت سرخ ميشود

هيتلر را كسى قلمه زده است به كجاى تاريخ خدا ميداند
مردى درون من است كه
دارد ميخراشد كلمه ى صلح را با ناخن

روى سنگى كه جاى ملحفه رويش كشيده اند

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۶

اردیبهشت ۹۶

ما برای رسیدن به یک شب روشن خنده در خیابان
بسیار گریستیم
روزهای تاریک در خانه

در خنده روشن آن شب
از ما
نام‌هایی نبودند
در خنده زار گریستیم


اردیبهشت 96

دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

درباره پوریا عالمی


ابراهیم نبوی 

طنزپژوهی




پوریا عالمی در سال ۱۳۶۱ در تهران به دنیا آمد. اما خانواده او پس از چندی کوچ کردند به شهرک اندیشه. خودش می گوید: « ‫بعد که بزرگ‌تر شدم و روی پای خودم ایستادم، هر روز سوار ماشین‌های “اندیشه آزادی” می‌شدم‬. ‫و شب هم با “آزادی اندیشه” برمی‌گشتم خانه‬! ‫می‌دانی که آزادی در ایران نام بزرگ‌ترین چیز است و البته بزرگ‌ترین چیز در ایران یک میدان خیلی بزرگ است.» او تا سن هفده هجده سالگی به تجربه هنرهای گوناگون مانند موسیقی، نقاشی، طراحی و مجسمه سازی پرداخت. « منتها دیدم اگر یک موسیقی خوب بشنوم، بیشتر لذت می‌برم تا مثلا خودم ساز بزنم.‬ ‫یا دیدن یک نقاشی و یک اثر هنری بیشتر برایم جالب بود تا این‌که خودم آن را خلق کرده باشم‬. ‫البته توی این تجربیاتم موفقیت‌های کم و بیشی هم داشتم،‬ ‫ولی هجده نوزده سالم که بود دیگر پایم به مطبوعات باز شد‬.» ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
پوریا عالمی در هجده سالگی به مدت دو سال در کتابخانه‌های عمومی کتابداری می‌کرد. در خانه کتاب به اندازه کافی وجود داشت، می گوید: « ‫توی خانه‌مان یک کتابخانه خوب بود‬. ‫توی دوران راهنمایی‬ ‫مادرم کتاب‌های صمد بهرنگی را گفت نخوان‬، ‫اما گذاشت دم دست‬. ‫خب من خواندم‬. ‫بعد کتاب‌های جیبی صادق هدایت را گفت نخوان‬، ‫و البته آن‌ها را هم گذاشت دم دست و جلوی کتابخانه‬. ‫در نتیجه خب من وقتی دوم راهنمایی بودم بیشتر داستان‌های کوتاه هدایت را خوانده بودم‬. ‫وقتی بزرگتر شدم و دوست‌هام را می‌دیدم یا با دانشجوها گپ می‌زدم، فکر کردم خیلی کتاب خواندم‬.» خودش معتقد است پس از خواندن کتاب های گوناگون به ادبیات علاقمند شد و آن را دنبال کرد. در همین دوران آثار شریعتی را هم می‌خواند و خودش معتقد است که « بهترین راه برای این که جوانان به جای ادبیات و هنر و علم، فقط به سیاست فکر کنند، و همه چیز را در راه سیاست قربانی کنند، خواندن مجموعه آثار شریعتی است.» ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
پوریا عالمی از بچگی مشتری پروپاقرص کیهان بچه‌ها و دانشمند و دانستنی‌ها و گل آقا بود و مجموعه نشریات انتشارات سروش را می‌خواند. مدتی با نشریه گل آقا که در دوران جوانی او منتشر می‌شد، از طریق نامه ارتباط داشت، تا زمانی که تصمیم گرفت سری به دفتر جادویی و رویایی گل آقا برود و شخص کیومرث صابری را ببیند. می‌گوید: « برای‌شان کاریکاتور می‌فرستادم‬. ‫ولی وقتی برای اولین بار رفتم دفتر گل‌آقا و آقای صابری را دیدم‬، ازم ‫پرسید: چه کار می‌کنی؟‬ ‫گفتم: می‌نویسم‬”» بعد دیده بود همه آدمهایی که در نشریه گل آقا کار می‌کنند، می‌نویسند، بلافاصله گفته بود: « کتابداری هم می‌کنم.» کیومرث صابری به او گفته بود: « یعنی می‌توانی به کتابخانه ما هم سروسامان بدهی؟» پاسخ مثبت پوریا باعث شد تا پای او به گل آقا باز بشود. او سالها به دفتر مجله گل آقا می‌رفت، و عنوان شغلی‌اش « مسئول کتابخانه» بود، اما خودش می‌گوید، « من فقط دو سه ماه توی کتابخانه کار کردم و کتاب‌ها را سر و سامان دادم‬. ‫باقی وقتم را داشتم و آنجا کتاب می‌خواندم.‬» ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
در گل آقا بود که پوریا عالمی با طنزنویس بزرگی مانند کیومرث صابری رابطه برقرار کرد و پس از مدتی با عمران صلاحی که به مجله گل آقا رفت و آمد داشت، دوست شد. دیدن آدم‌هایی مانند عمران صلاحی که فروتنی جزو لاینفک وجودش بود، هم می‌توانست او را برای نوشتن جسور کند و هم اخلاق حرفه‌ای یک انسان بزرگ و یک طنزنویس منحصر بفرد را بیاموزد. « همیشه فکر می‌کنم که ‫کیومرث صابری فرصت حضور به من داد‬ ‫و عمران صلاحی جسارت حضور‬.» پوریا عالمی معتقد است که « بهترین دوره کاری‌ام در گل آقا بود.» در آنجا او با طنزنویسان بسیاری آشنا شد. همنشینی پوریای نوزده ساله با افرادی مانند منوچهر احترامی که در سن شصت هفتاد سالگی تازه به اوج کارش رسیده بود، می‌توانست برای او آموزنده باشد. شاید مدرسه گل آقا جز آموزش طنز به او شناخت بهتر و بیشتری می‌داد، بخصوص اینکه حضور شخصیت‌های فرهنگی و سیاسی از گروه‌های مختلف دانش و فهم سیاسی او را به عنوان طنزنویس می‌افزود: « توی گل‌آقا من ترسم از آدم‌گنده‌ها ریخت.‬ ‫یعنی مثلا‬ آن فاصله‌ی بعیدی که در ذهن آدم است نسبت به هنرمندان و نویسندگانی که دوستشان دارد‬ ‫و حتا نسبت به سیاستمدارها‬، برای من در گل‌آقا ریخت. ‫توی گل‌آقا من آیدین آغداشلو، ناصر ایرانی، هوشنگ مرادی کرمانی، ولایتی، موسوی لاری و خیلی‌های دیگر را دیدم‬.» به این خیلی‌های دیگر افرادی مانند سیدمحمد خاتمی، عطاء الله مهاجرانی، مسجد جامعی و احمدرضا احمدی را می‌توان افزود. پس از مدتی کار در گل آقا، پوریا عالمی بدون اینکه مشکل خاصی داشته باشد، بنا به مقتضای شغلی از گل آقا بیرون آمد. او یکی از مهم‌ترین نتایج و فواید کارش در گل آقا را دوستی‌اش با بزرگمهر حسین‌پور می‌داند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
عالمی پس از بیرون آمدن از گل آقا با محمد قوچانی که تیم ضمیمه‌های روزنامه همشهری را اداره می‌کرد، آشنا شد. این دوران اولین کار جدی محمد قوچانی به عنوان سردبیر یک نشریه بود. او در این کار به قول خودش « با شیوه‌ای دیگر و نو روزنامه نگاری آشنا شدم. ‫یعنی آن چیزی را که از روزنامه‌نگاری نو همیشه می‌خواندم، توانستم از نزدیک ببینم‬.» در آن روزنامه عالمی طنزنویسی روزنامه‌ای را آغاز کرد. در همان جا با « عمران صلاحی» گفتگو کرد که آن گفتگو برای همیشه جزو کارهای بااهمیت او باقی ماند. اگر چه خودش آن گفتگو را « غیرحرفه‌ای می داند.» او در ضمیمه همشهری دو صفحه مستقل طنز داشت. پس از این که تیم قوچانی به شرق رفت تا روزنامه جدیدی به نام شرق را در بیاورد، عالمی به کار با آن تیم ادامه نداد.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
پوریا عالمی در سال ۱۳۸۰ اولین بازی فکری‌اش را طراحی کرد. یک بازی فکری به نام « شنل قرمزی» که داستانی مستقل با نوشته پوریا عالمی و صفحه بازی کاملا کمیک استریپ بود که توسط بزرگمهر حسین پور طراحی و اجرا شده بود.
انتشار کتاب « قصه کوتوله ها و درازها»ی ابراهیم نبوی و رضا عابدینی روی کار پوریا عالمی تاثیر گذاشت و در سال ۱۳۸۸ کتاب مشترکی با توکا نیستانی منتشر کرد با عنوان « دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند.» او در این کتاب به سوی « تجربه‌ی متفاوتی در معرفی نوعی طنز مفهومی‌تر رسید که صرفا قصد خنداندن ندارد. در این داستان‌ها سعی کرد مفاهیم و قراردادهای اجتماعی روشنفکری و عامیانه، همچنین قالب‌ها و ساختارهای داستان‌نویسی، و البته فضا و پزهای رایج جامعه‌ی فرهنگی و ادبی، را دستمایه‌ی طنزش قرار دهد.» بعدا همین کار را پوریا عالمی در کتاب « تفنگ بازی» ادامه داد و آن کتاب را به « کوتوله ها و درازها»ی ابراهیم نبوی و رضا عابدینی تقدیم کرد. کوتوله ها و درازها کتابی بود که براساس نوشته های ابراهیم نبوی و طرح های رضا عابدینی در سال ۱۳۷۹ منتشر شده بود و در میان طرفداران طنز مدرن دوستدارانی پیدا کرده بود.
پوریا عالمی به کارش به عنوان طنزنویس ادامه داد، او هم به کار طنز مطبوعاتی پرداخت و هم به تجربه های دیگری در حوزه طنز رسید. به خاطر نوشته‌های طنزش بازداشت و زندانی شد و نوشته‌هایش در میان مردم طرفداران فراوانی پیدا کرد. 
کاتیا فولمر پژوهشگر آلمانی طنز ایران در کتابش جز به سه طنزنویس یعنی کیومرث صابری فومنی، عمران صلاحی و ابراهیم نبوی به پوریا عالمی نیز پرداخته است و در کتاب خود که به آلمانی منتشر کرده، کارهای پوریا را بررسی کرده است.


یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۵

آسانسورچی و سانسورچی پوریا عالمی

ابراهیم نبوی طنزپژوهی







کتاب آس‌آن‌سور‌چی پوریا عالمی به چاپ پنجم رسیده و مثل سایر کارهایش موفق و خوش استقبال است. او طنزنویسی خوش فکر، داستان نویسی توانا و شاعری با ایماژهای زیباست. مجموعه داستان « آدمهای عوضی» او به‌واقع داستان کوتاه است و رگه‌های طنز در آن هست و نه بسیار، اما از نظر فنی داستان‌های خوبی است. تفنگ بازی او نیز مجموعه خوبی از مینیمال‌های طنز است که با تصویرسازی مهدی کریم زاده منتشر شده و نمونه طنز روشنفکرانه است.
اما آسانسورچی مجموعه طنزهای ژورنالیستی اوست. در آغاز کتاب نوشته است: « من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم.» آن طور که پوریا در مقدمه کتاب نوشته است آسانسورچی صفحه طنزی بود که به دعوت بزرگمهر حسین پور در چلچراغ راه افتاد. این نوشته‌ها که غالبا مواجهه راوی با شخصیت‌های مختلف و گوناگون است، در کتاب گرد آمده و اثری ماندنی و خواندنی را ساخته است.
پوریا نوشته: « برخلاف باقی نویسندگان و روزنامه نگاران، تا الآن هیچ‌کدام از مجموعه آثار پیوسته مطبوعاتی این قلم، شانس نداشته غول مرحله‌ی آخر را رد کند و مجوز انتشار بگیرد. الآن هم که این سطر را نوشتم با خودم گفتم این مجموعه هم مثل باقی کارها، باید بگذاری توی کشو. اگر الآن دارید این سطور را می‌خوانید یعنی کتاب آسانسورچی در نشر خوب مروارید چاپ شده و این معجزات و طلسم شکسته شده است. پس لطفا کمپوت بگیرید و بیایید ملاقات من؛ البته در بیمارستان را عرض می‌کنم. چون حتما بعد از این چند سال به یکی از کتاب‌هایم مجوز داده باشند، از تعجب سکته خواهم کرد.»
آسانسورچی مجموعه ۵۱ نوشته است، اگر مطلب آخری یعنی « چه بلایی بر سر آسانسورچی آمد؟» که یکی از بهترین طنزهای پوریاست، به مطالب اضافه کنیم، می‌شود یک دست ورق ۵۲ تایی که می‌توان با آن پوکر بازی کرد. اینکه کدام یک از شخصیت‌های مطالب آسانسور شاه هستند یا بی بی یا سرباز یا ده لو خوشگله، هنوز معلوم نیست، اما شخصیت‌های این نوشته‌ها همه به خوبی تعریف شده و به زیبایی به طنز آمده‌اند.
پوریا در توضیح ستون آسانسورچی نوشته است: « یادم رفت بگویم که آسانسورچی یک صفحه‌ی ثابت بود که به موضوعات کلی جامعه می‌پرداخت. خبرهای هر داستان در خودش مستور است و خیال کردم اگر به خبر اصلی سوا اشاره نکنیم، بهتر باشد. این طوری می‌فهمیم در سال هشتاد و هشت، هشتاد و نه که آسانسورچی چاپ می‌شد حال و هوای کلی‌مان چطوری بود؛ چطوری بود؟ « انحرافی»»





آسانسور و ایرج میرزا

این نوشته تقدیم شده به بلوار ایرج میرزای مشهد که قرار بود اسمش عوض شود یا عوض شد و یا اصولا از اول بیخودی چنین اسمی روی آن گذاشته شد.



طبقه‌ی همکف
در باز شد و ایرج میرزا سوار آسانسور شد. در آسانسور بسته شد. آب دهانم را قورت دادم. البته من فوبیای فضای بسته ندارم. یا حتی از روح هم نمی‌ترسم، اما راستش مثل هر آدم ادبیات خوانده‌ای وقتی خیال کردم باید با ایرج میرزا در کابین آسانسور تنها بمانم، بدجوری هول برم داشت. رفتم توی فکر که وقتی ایرج میرزا از آسانسور پیاده شود، آیا سر ذوق می‌آید و قصیده‌ی دیگری به دیوان اشعارش اضافه می‌کند؟ و لابد قصیده‌ای با عنوان « اون پسر آسانسوریه!»
زیر چشمی نگاهی به ایرج میرزا و در بسته‌ی آسانسور انداختم و فکر کردم « پسر نترس! اگه قراره تو بهانه‌ای بشی که برگی به برگ‌های زرین ادبیات فارسی اضافه بشه، نه تنها ترس نداره، حتی باید به خودت و اینا افتخار کنی!»



طبقه‌ی اول
خطر از بیخ گوشم گذشته بود. گفتم: « ببخشین استاد! خیلی تو فکرین. من خیال کردم در نظر دارین روی قصیده جدیدی کار کنین!»
ایرج میرزا گفت: « پسرجان! تازه نکیر و منکر کارشان با بنده تمام شده بود که دیدم یک پرونده اخلاقی برایم در خیابان‌های مشهد نصب کرده‌اند. تازه از این لجم درآمده که اسم من را از روی آن بلوار برداشته‌اند و جایش اسم آل احمد را گذاشته‌اند.»
گفتم: « حتما آن بابایی که به اسم شما گیر داده بوده کتاب‌های آل احمد را نخوانده… حالا کجا؟»
گفت: « دنبال برگه‌ی سوء پیشینه!»



طبقه‌ی دوم
یک آقایی وارد آسانسور شد و گفت: « من پیک موتوری‌ام. یک بسته از جنوب تهران آوردم. کجا باید تحویل بدم؟»
رنگ از روی ایرج میرزا پرید و خودش را جمع و چور کرد و آن ورتر ایستاد.(…)
من زیرلبی گفتم: « همه از ایرج میرزا می‌ترسیدن، ببین اوضاع دنیا چقدر عوض شده که ایرج میرزا از این یارو پیک موتوری‌یه که از اون‌ور تهران اومده می‌ترسه.»



طبقه‌ی سوم
پیک موتوری طبقه‌ی سوم پیاده شد و رفت پی کارش. ایرج میرزا گفت: « بی زحمت برگرد طبقه‌ی همکف.»
قبل از این‌که دکمه‌ی طبقه همکف را فشار بدهم، گفتم: « استاد! مگه قرار نبود از اسم و رسم‌تون دفاع کنید؟!»
ایرج میرزا سری تکان داد و گفت: « پسرجان! توی این دور و زمونه اگه من برگردم زیر یک خروار خاک از هر لحاظ که حساب می‌کنم جام امن تره!»



در سایت حلزون

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۵