دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ` ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ - 2



ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ՝ ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ-2

Սիրահար եմ
նnր բառակցությունների -
ինչպես «Դուն»
ինձ հետ նոր իմաստ է դառնում:

_Փուռիա Ալամի



شبانه بی شاملو – 2

عاشق کلمه و ترکیب‌های تازه‌ام
مثل کلمه‌ی تو
که با من ترکیب تازه‌ای می‌شود



شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

پیشنهاد پرسه شبانگاهی در اینترنت

اگر تا 2 شب بیدارید و در فیس‌بوک. اگر اهل خریدن روزنامه نیستید، اگر جلوی کیوسک هم نمی‌ایستید، پیشنهاد من مرور صفحه‌های اول روزنامه‌هادر اینترنت  (کاری لذت‌بخش بی‌آنکه وقت‌گیر باشد) و خواندن مقاله‌هایی است که چشم‌تان را می‌گیرد.
نشانی روزنامه‌ها - که تقریبا تا یک و نیم شب - همه‌شان به‌روز شده‌اند:

روزنامه شرق:
(که البته گفتن ندارد هر روز خودم در صفحه آخرش ستون دارم!)

روزنامه اعتماد: 
http://www.etemaad.ir

روزنامه بهار: 
baharnewspaper.com

روزنامه کیهان: 
http://www.kayhan.ir

(این پیشنهاد من برای پرسه شبانگاهی در اینترنت است. تا پیشنهاد شما چه باشد؟)

دارم بلند فکر می‌کنم – 7

فیس‌بوک؛ محل عرضه و تقاضا

 + دارم بلند فکر می‌کنم 

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 20

خیالت برم داشته و برم نمی‌گرداند
من مردی خیالاتی‌ام
در شهر شما کسی را نمی‌شناسم
روی این صندلی چمباتمه می‌زنم
چمدانم را باز می‌کنم
ریش‌تراشم را توی کشو، کنار سشوار تو می‌گذارم
پیراهنم را روی لباس خواب تو می‌اندازم
دستانم را روی دستان تو می‌گذارم
چراغ‌های خیابان چشمک می‌زنند
ماه می‌خندد
کتاب‌هایم به چاپ هزارم می‌رسند
مردم هم را نمی‌کشند
لیلا دوباره حیاط خانه میدان منیریه را آبپاشی می‌کند
توی گل‌کوچیک توی کوچه گل می‌کارم
رادیوی قدیمی را با یک پیچ‌گوشتی درست می‌کنم
نفت در ایران پیدا نمی‌شود
و پدرم روی پای خودش می‌ایستد
جمعه خون جای بارون نمی‌چکد
رادیو آژیر قرمز پخش نمی‌کند
کسی توی کوچه نمی‌میرد
من دیگر نمی‌ترسم
دختری در پنجره روبه‌رو موهاش را شانه می‌زند
به من نگاه می‌کند لبخند می‌زند
من دستانم را از روی دستان تو که نیست برنمی‌دارم از تو دست نمی‌کشم آه می‌کشم پنجره را می‌بندم
من خیالاتی‌ام
آب به پی این ساختمان افتاده
دارم از تو خودم را می‌خورم

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 19

پدرم کار را کار انگلیسی‌ها می‌دانست و
کت و شلوار انگلیسی می‌پوشید و
چای انگلیسی می‌نوشید
من کار را
کار روس‌ها می‌دانم
ودکای روسی می‌نوشم
و همچون پوشکین در دوئلی به سبک روسی
پیش از آن‌که شلیک کنم
به عادت ایرانی‌ام
تعارف می‌زنم که اول شما...

بنگ.
خون چکه می‌کند
و مثل آرتیست فیلم‌فارسی‌ها من خودم را به معشوقه‌ای که سرش دعواست در انتهای خیابانی که بی‌انتهاست و این نه فریاد زیر آب که فریاد با دهان پر است و غذا از دهانم می‌ریزد، می‌رسانم
خون چکه می‌کند از پاچه شلوارم در پیاده‌رو
شاید هم خون نیست و از آثار استرس است
هر چه هست خون چکه می‌کند و شلوارم رنگ عوض می‌کند
پس این مرگ حاوی هیچ پیام سیاسی و اجتماعی نیست
اما چکه می‌کند
من تعارف زدم اول شما
و او زودتر شلیک کرد
بنگ
چکه می‌کند
و من در اینجا به انتهای خیابان رسیده‌ام
می‌خواهم تو را در آغوش بکشم اما
تو از خون می‌ترسی
جیغ می‌زنی و غش می‌کنی و
گند می‌زنی به پایان این تراژدی

این مرگ مشکوک نیست شوخی است
ربطی به مرگ‌های مشکوک تاریخ ندارد
ربطی به عشقی قدیمی ندارد
این مرگ بر اثر خستگی است
با پدرم در تشییع‌جنازه ایرانی‌ام به سلامتی‌ام
- نوش
دعا کنید


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 18

به شیوه‌ای قدیمی
شبیه هراس باستان‌شناسی در برداشتن ظرفی لعابی
شبیه برخورد مادربزرگم با تسبیح قدیمی‌ش
شبیه برگشتن پدر به کافه کوچینی
شبیه آمدن دایی از جزیره مجنون به خانه
شبیه کشف سکه پنج تومنی در جیب کودکی
به این شیوه قدیمی
باید تو را بوسید

ماجرای قدیمی شنل‌قرمزی و آقاگرگه




امروز ماجرای شنل‌قرمزی را برایتان تعریف می‌کنیم.
وقتی قیمت طلا یکهو رفت بالا، مادر شنل‌قرمزی مهریه‌اش را گذاشت اجرا و از بابای شنل‌قرمزی جدا شد. منتها بابای شنل‌قرمزی چون پول نداشت مهریه زنش را بدهد، خانه و ماشین و کلیه و چشم چپش را فروخت. ولی پول جور نشد. والا. مردم وقتی 500تا سکه مهر می‌کردند سکه بود 200، 300هزارتومان. الان 500تا سکه، سکه دانه‌ای یک‌میلیون‌وصدهزارتومان، می‌دانید چقدر می‌شود؟ 550میلیون‌تومان. خب بابای شنل‌قرمزی، خانه و ماشین و کلیه و چشم چپش را فروخت ولی هنوز پول مهریه زنش را جور نکرده بود. همین شد که بهش فشار آمد و آسیب‌های اجتماعی شد و افتاد زندان.
مامان شنل‌قرمزی هم پول‌ها را گذاشت توی چمدان و با زورو گازش را گرفتند و رفتند.

شنل‌قرمزی که دید سایه پدر و مادر بالای سرش نیست، رفت سوار «بی‌آرتی» شود تا برود خانه مادربزرگش.
اما هشت‌ساعت‌و10دقیقه ایستاد و اتوبوس نیامد. یعنی یک اتوبوس آمد، اما ازدحام آدم در اتوبوس طوری بود که جا نمی‌شد.
شنل‌قرمزی نگاه کرد به باقی منتظران و دید سه‌نفر در ایستگاه اتوبوس پیر شده‌اند و یک‌نفر هم از دست رفته است.
برای همین تصمیم گرفت با تاکسی برود ولی متوجه این اصل شد که تاکسی‌ها همه دربست می‌روند.
دیگر شب شده بود و بدبختی ماه هم پشت ابر بود و خیلی تاریک بود. توی تاریکی، یک ماشین پورشه وارداتی که دلاوران زحمت کشیده بودند و با پول دارو واردش کرده بودند و دست بر قضا فرمان پورشه‌هه هم انحراف داشت، جلوی پای شنل‌قرمزی ترمز کرد و گفت: کجا میری؟
شنل‌قرمزی گفت: من میرم خونه مادربزرگم.
و چون عقل‌رس نشده بود، ناچار سوار شد.
وقتی سوار شد راننده گفت: من آقاگرگه هستم. شما؟
شنل‌قرمزی گفت: من شنل‌قرمزی هستم.
آقاگرگه گفت: طبق نقشه و آنچه در قصه گفته شده، الان من باید شما را بخورم. حاضری؟

شنل‌قرمزی گفت: من را بخوری؟ (و سریع عقل‌رس شد و گفت:) من به این لاغری را بخوری؟
آقاگرگه گفت: خب چه عیبی دارد؟
شنل‌قرمزی گفت: من از شما خواهش می‌کنم اجازه بده برم خونه مادربزرگم، که من برم چیزمیزهای خوشمزه بخورم، بعد که چاق شدم چله شدم میام و شما من را بخورید.

آقاگرگه گفت: زکی. من و زن چاق؟ انگار خبر نداری. الان بنده متاثر از تبلیغات وسیع هالیوود، بالیوود، شبکه‌دو سیما و ماهواره از چاق خوشم نمی‌آید. باید لاغر باشی. ترکه‌ای. باربی.
شنل‌قرمزی کف کرد و گفت: بدبخت ظاهربین. یعنی سواد و تحصیلات و هنر برات مهم نیست؟
آقاگرگه گفت: برو بابا. و غش‌غش‌ زد زیر خنده.

شنل‌قرمزی دید دم به تله داده. فکر کرد و گفت: آقاگرگه...
آقاگرگه گفت: جااااان؟
شنل‌قرمزی گفت: حالا که سنتی دوست نداری، پس بگذار من بروم از مادربزرگم پول بگیرم تا اینجا و آنجام را پروتز کنم و ردیف شوم. بعد می‌آیم تو من‌رو بخور.

آقاگرگه از این پیشنهاد خوشش آمد. دیگر رسیده بودند به میدان فردوسی.
وقتی میدان فردوسی را رد کردند، شنل‌قرمزی احساس کرد آقاگرگه دارد مسیر را اشتباه می‌رود و قصد دارد خفاش‌شب‌بازی دربیاورد. شروع کرد به جیغ زدن که «گرگ شب قصد سوء داره... کمک...»

آقاگرگه زد رو ترمز و گفت: چرا کولی‌بازی درمیاری؟ اینجا پیچ‌شمرون است.
شنل‌قرمزی گفت: خر خودتی. کجاش پیچ‌شمرون است؟

آقاگرگه گفت:‌ای بابا. شهرداری این‌کارو کرده، من باید جواب پس بدم؟ اینجا پیچ‌شمرونه. این پل بی‌قواره را زدند که قسمتی از خاطره مشترک پاک شود. دستشان هم درد نکند، جواب داد.

شنل‌قرمزی متقاعد شد.
تو راه آقاگرگه گفت شهرداری کارهای عجیبی کرده. به اتوبان مدرس که رسیدند، بیلبوردهای بزرگ را نشان شنل‌قرمزی داد که شهرداری روش شعارهایی نوشته بود، که بعد از یک روز زندگی توی دود و ترافیک و گرانی و تحریم، کافی بود تا هر کسی به مرز خودکشی برسد.
آقاگرگه گفت: بیا. مثلا این شعار رو ببین:
"افسوس پیر شدن را نخورید. خیلی‌ها از این نعمت محروم شده‌اند / شهرداری تهران"

شنل‌قرمزی گفت: اینکه یعنی، توی این شهر همه جوانمرگ می‌شوند؟
آقاگرگه گفت: والا. بعد هم وقتی پیرمرد و پیرزن‌های ما، با یک حقوق بخورونمیر بازنشستگی توی خرج زندگی مانده‌اند، وقتی چنین شعاری را توی اتوبان می‌بینند میدانی زیرلب چه می‌گویند؟
شنل‌قرمزی زیرلب یک چیزی گفت.
آقاگرگه گفت دقیقا.

شنل‌قرمزی گفت: شما هم مرد بدی نیستی‌ها. وضعت هم که خوبه. ماشینت هم که ردیفه. فقط فرمانت انحراف دارد.
آقاگرگه گفت: بله خب. اگر شما هم جای اینکه بروی خونه مادربزرگ غذا بخوری که چاق‌بشی، بروی دکتر زیبایی، چندتا پروتز کنی که داف ‌شوی، می‌توانیم آینده خوبی با هم بسازیم.
شنل‌قرمزی گفت: باشه.
آقاگرگه گفت: پس بذار زنگ بزنم به بابام تو دوبی، بگم داریم میایم.
شنل‌قرمزی گفت: بزن بریم.
و زدند و رفتند.

مادربزرگ شنل‌قرمزی که کلی غذا پخته بود، وقتی دید شنل‌قرمزی نیامد، از استرس زیاد ماهواره را روشن کرد و قسمت هشتصدونودوهفتم «حریم سلطان» را تماشا کرد.

منتشرشده در روزنامه شرق

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۲

ԳԻՇԵՐԱՅԻՆ` ԱՌԱՆՑ ՇԱՄԼՈՒ - 3


Նպատակս 
նոր բառերով ձեզ խաբելն է,
թե չէ ասածս այն է, ինչ կար:

:բանաստեղծ
Փուրիա Ալամի



: թարգմանություն
 Էդիկ պօղոսեան

ترجمه به ارمنی: Edik boghosian


شبانه بی شاملو - 3

قصدم فقط فریب شماست
با این کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه

وگرنه حرفم
همان است که بود

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

اگر روحانی شهردار می‌شد قالیباف چی می‌شد؟ (و برعکس)

(خودزنی – یا دارم بلند فکر می‌کنم – 6)


اگر روحانی شهردار می‌شد
قالیباف چی می‌شد؟ (و برعکس)

جنتی (پسر) که قبلا گفته بود ممیزی پیش از انتشار کتاب را برمی‌دارم، بعدا گفت که برنمی‌دارم.
وی در پاسخ به این سوال که چرا برنمی‌داری؟ گفت: آخه نمی‌شه.
وی در پاسخ به این سوال که چرا نمی‌شه؟ گفت: آخه نمی‌تونم.
وی تصریح کرد: یه چیزهایی هست که حتا حسین رضازاده هم نمی‌تونه برداره.
جنتی (پسر) گفت: بارها گفته‌ام ممیزی یک اصل حاکمیتی است که به عهده دولت است.
وی در پاسخ به سوالی که ما نتوانستیم بکنیم، گفت: اگه راست می‌گید حالا سوال بکنید.

فرمول ارزبافی
جنتی پسر درباره معرفی معاونت فرهنگی وزارت ارشاد گفت: معاونت فرهنگی هم پس از ارزیابی‌های کامل معرفی خواهد شد.

ارزیابی + قالیباف = ارزبافی

به من بگو چرا؟
آیا می‌دانستید با توجه به این‌که تیم فرهنگی و مشاوران محمدباقر قالیباف الان همه شدند معاونان وزیر ارشاد حسن روحانی، قالیباف مانده حالا که دوباره شهردار شده، کی را بیاورد؟ مطمئن هستم نمی‌دانستید. یعنی الان اگر قالیباف هم رییس‌جمهور شده بود، وزارت ارشاد همین‌طوری که الان شده، می‌شد.

سوال
می‌دانید اگر روحانی شهردار و قالیباف رییس‌جمهور می‌شدند، فرقش چی بود؟
پاسخ: گویا برای اهل فرهنگ فرقی نداشت. باقی‌ش را ما نمی‌دانیم.

سوال
آیا ما قالبیاف مشکل شخصی داریم؟
پاسخ: بله... نه نه... اشتباه شد. خیر. ما مشکل شخصی نداریم. به جان عزیزم نداریم. ولی با روحانی مشکل شخصی داریم که آخه چرا؟ چرا چی؟ عزیز من، آن اول جنتی را گذاشتی وزیر ارشاد، ما چیزی نگفتیم. بعد معاونان جنتی این‌طوری شدند باز هم ما چیزی نگفتیم. آخه پدربیامرز این معاونت فرهنگی را بسپار به یکی که الکی هم شده، که اهل فرهنگ بگویند دیدید.

مثال
اصلا هم استقلال خوب، هم پرسپولیس. اما اگر کسی به علی پروین رای داد، توقع ندارد پروین، مسی را بردارد از خارج بیارود پرسپولیس. اما وقتی ببیند پروین از یازده نفر، ده تا استقلالی گذاشته، تازه آن یک پرسپولیسی را هم گذاشته دروازه، که هر چی گل خورده شد، به پای پرسپولیس نوشته شود، صدای تماشاگرها در می‌آید.

استنتاج
حسن جان، اصلا اگر این‌طوری بود می‌گفتید مردم رای‌شان را یک کار دیگر می‌کردند. یا اصلا اگر قضیه رودروایسی است می‌گفتید نفر اول انتخابات را مشترک اعلام کنند و خلاص.

سوال
آیا ما با این حرف‌ها رسما داریم زیرآب خودمان را می‌زنیم؟


+ دارم بلند فکر می‌کنم 

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

ماجرای قدیمی مادر شنگول و بچه منگول و باباشان که حقش خورده شد

امروز ماجرای قدیمی مادر شنگول را تعریف می‌کنیم.
وقتی بابای شنگول و منگول و حبه‌انگور رفت ژاپن کار کند، شنگول به دنیا آمد. بابای شنگول وقتی اقتصاد ژاپن را در جهان تثبیت کرد، برگشت وطن و دید توی محل پارچه زده‌اند که:
«بازگشت قهرمانانه و عارفانه شما را از ژاپن تبریک عرض می‌کنیم. مامان شنگول و باقی بچه‌های محل»
بابای شنگول پنجره را باز کرد و دید هر چه او در ژاپن تلاش کرده بود دارند توی وطن تلاش نمی‌کنند.
بابای شنگول تلویزیون را روشن کرد و دید باباهای دیگر دارند اقتصاد وطن را می‌فرستند موزه تا به‌جاش اقتصاد چین را در جهان تثبیت ‌کنند. بابای شنگول کف کرد. این‌همه انسان‌دوستی یکجا ندیده بود که آدم‌های یک کشور دیگر کار نکنند تا یک کشور دیگر مثل چین موفق شود.
بابای شنگول به مامان شنگول گفت: اوه. به‌نظرم ژاپن هم اشتباه کرد اینقدر به خودش فشار آورد. مگه چین مرده؟
مامان شنگول گفت: چرا پا نمیشی بری سر کار؟ همه‌ش تو خونه ولو هستی و تحلیل می‌کنی. نکنه روشنفکر شدی من خبر ندارم.
بابای شنگول گفت: تو هم با من نبودی ‌ای یار.‌ای آوار و کوله‌پشتی‌اش را برداشت و رفت که رفت.
مامان شنگول سریع سوییچ «پراید» را برداشت و رفت دنبال بابای شنگول و به بچه‌هاش (توی این فاصله که بابای شنگول مثل باباهای دیگر بیکار بود و از صبح تا شب توی خانه ولو بود معلوم نیست چرا به بچه‌های خانواده اضافه شده بود) خلاصه به بچه‌هاش گفت: من برم دنبال باباتون. اگه کسی اومد در زد گفت من مامانتونم در رو باز نکنید‌ها.
شنگول گفت: اگه گفت بابامونه دررو باز کنیم؟
مامان شنگول رفت. شنگول و منگول و حبه‌انگور توی خانه نشسته بودند و آتاری بازی می‌کردند که در زدند. شنگول داد زد: کی‌یه؟
آقا گرگه گفت: من آتش‌نشانی‌ام.
منگول گفت: برو بابا. نگفتیم که نشانی‌ات کجاست که می‌گویی آتش ‌نشانی‌ات است.
آقا گرگه که خودش اهل سفسطه بود و عصرها می‌رفت توی تلویزیون قیمت دلار، قیمت تخم‌مرغ و وضعیت منطقه را تحلیل می‌کرد، از پاسخ منگول کف کرد.
آقا گرگه دوباره در زد. حبه‌انگور داد زد: کیه؟
آقا گرگه گفت: گویا صدای ضبطتون زیاد بوده. همسایه‌ها شکایت کردند. لطفا دررو باز کنید.
شنگول صداش را عوض کرد و شبیه محمدرضا فروتن توی شب یلدا گفت: چیه برادر؟ جشن تولده. ممنوعه؟ زن بی‌حجاب نداریم. زن باحجاب هم نداریم. مرد بی‌غیرت نداریم. مرد باغیرت هم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. حشیش، گرس، تریاک، ذغال خوب، رفیق ناباب نداریم. رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکن‌وبالابنداز نداریم. شرمندتونم. هیچ چیز ممنوعه کلا نداریم. بفرمایید تو ملاحظه کنید. خواهش می‌کنم؛ نداریم، نداریم. جشن تولد یه بچه‌ست ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه، نمایش. نمایش یه‌نفره.
آقا گرگه: شما حالتون خوبه؟
شنگول: نه. حالم خوب نیست؛ حالم بده، خرابه. جرمه؟
آقا گرگه: یه رنوی سفید جلوی دره شیشه‌ش بازه... گفتم...
شنگول: نه آقا نداریم، نداریم. من مامانم «پراید» داره رفته دنبال بابام که «پراید» هم نداره.
آقا گرگه قاطی کرد. زنگ زد 110 و خودش را معرفی کرد.
از آن‌طرف شنگول و منگول و حبه‌انگور تلویزیون را روشن کردند و توی اخبار، باباشان را دیدند که قاطی مهاجران غیرقانونی سوار یک قایق فکسنی توی راه استرالیا یا اندونزی یا هر جای دیگری است و دارد آه می‌کشد. حبه‌انگور گفت: ئه. بابا. آخرش معروف شد. می‌دونستم ازش یه‌روزی تقدیر می‌شه و تلویزیون نشونش می‌ده.
بعد زدند آن کانال آقا گرگه را دیدند که قاطی اراذل و اوباش، پیراهنش را داده بالا و پشتش خالکوبی سلطان غم مادر شنگول و منگول و حبه‌انگور است.
10ساعت گذشت. شنگول و منگول و حبه‌انگور 10ساعت بود که سایه پدر و مادر بالا سرشان نبود. آنها داشتند کاری نمی‌کردند که زنگ خانه زده شد.
شنگول داد زد: کیه؟
آقا گرگه که آمده بود بیرون گفت: منم مادرتون.
شنگول گفت: برو بابا. من دم پنجره‌م دارم تماشات می‌کنم.
آقا گرگه که ضایع شده بود گفت: ببین. برم سر اصل مطلب. حالا که ننه بابا ندارید، یا باید معتاد شید یا مواد پخش کنید یا باید کودکان کار شید.
شنگول گفت: بعدش قول میدی من و منگول و حبه‌انگوررو به‌عنوان کودکان بی‌سرپرست بدسرپرست بدبخت بیچاره آسیب اجتماعی ببری برنامه ماه‌عسل احسان علیخانی که ما جلوی دوربین گریه کنیم؟
منگول گفت: نه‌نه... شنگول... مامان گفت دررو روی آدم‌های غریبه باز نکنیم.
شنگول گفت: آقا گرگه که غریبه نیست و در را باز کرد.



منتشرشده در روزنامه شرق...
متن‌ها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود در اینترنت منتشر می‌کنم؛ با جرح و تعدیل.


منبع عکس

ماجرای قدیمی خر و پدر و پسر

(همراه با نظر کارشناس)


گفته شده ملانصرالدین با فرزندش سوار الاغ بود. ملت گفتند چه بد که حقوق حیوانات را ضایع می‌کنید و انجمن حمایت از حقوق حیوانات فورا از آنها شکایت کردند و نصرالدین به اتهام خرآزاری حبس شد.

وقتی نصرالدین از حبس بیرون آمد، سوار الاغ شد و پسرش پیاده دنبالش راه افتاد. فورا انجمن حمایت از کودکان از او به جرم تضییع حقوق کودکان شکایت کرد و نصرالدین به اتهام کودک‌آزاری دستگیر شد.

وقتی نصرالدین از حبس بیرون آمد، کودکش را سوار الاغ کرد و خودش پیاده دنبالش راه افتاد. فورا انجمن حمایت از سنت‌ها و آداب پدر پسری تهران قدیم (شاخه‌ژیژک) از او شکایت کرد که آفتابه را گرفته به سنت و بچه که قبلا جلو پدرش، پایش را هم دراز نمی‌کرد، الان به خاطر قصور در امر تربیت، خرسواری می‌کند و چه‌بسا فردا سوار پدر هم بشود. خلاصه نصرالدین نتوانست از خودش دفاع کند و به اتهام خودآزاری دستگیر شد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد خودش و پسرش سوار الاغ نشدند و دنبال الاغ راه افتادند. فورا انجمن تجددخواهان سنت‌طلب مقیم مرکز (شاخه فلاسفه افه) او را محکوم کردند که دنبال خر راه افتاده و معلوم نیست چه عاقبتی خواهد داشت. نصرالدین به اتهام خریت و خانواده‌آزاری حبس شد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد خر را قلم‌دوش کرد و پسرش را هم سوار خر کرد و راه افتاد. فورا انجمن قوی‌ترین دانشمندان ایران، از او تقدیر کرد. بنیاد نوبل نیز جایزه میکس‌شده فیزیک/صلح/بادی‌بیلدینگ نوبل را به خاطر نفی جذبه شخصی و جاذبه عمومی به نصرالدین اهدا کرد. وقتی نصرالدین برگشت توی فرودگاه کارش گیر کرد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد مو سفید کرده بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود. اما هرچه چشم انداخت و نگاه کرد خری ندید. خر زیر این‌همه فشار اجتماعی و اقتصادی و فلسفی سکته ناقص کرده بود و همچو قوی زیبا به گوشه‌ای دنج و تنها رفته بود و رنج می‌کشید. نصرالدین خود را به خر رسانید. اسلحه را درآورد و خواست به او شلیک کند تا چهارپا خلاص شود، که به اتهام حمل سلاح گرم دستگیر شد.

وقتی نصرالدین از حبس درآمد نه خری داشت نه پسری. که خرش مرده بود و پسرش از مفهوم پدر و خر عبور کرده بود و با بی‌آرتی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و با این عمل به فرهنگ چندهزارساله خود و حکایت خر و پدر و پسر پشت کرده بود که به‌خاطر این عمل فورا از نصرالدین شکایت کردند و او دوباره دستگیر...

نظر کارشناس
[...]

منتشرشده در روزنامه شرق

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 7

آمده توی کوچه ساز و دهلی. دارند می‌زنند. لابد نمی‌دانند صدهزارتا لایک بیشتر دارد صفحه‌شان. شاید هم بدانند. فرقش چیست وقتی هزارتومان گوشه جیب‌شان نیست و مجبورند بیایند ساز بزنند عصر جمعه‌ای. این آهنگ عروسی است؟ چرا این‌قدر غم‌انگیز است؟

وقفه می‌افتد. یعنی کسی پا شده رفته هزار تومان گذاشته کف دست‌شان؟ یا پنجره را باز کرده و داد زده: آهاااای. ساز و دهلی. بیا. و پانصدتومانی را از همان بالا پرت کرده پایین، حالا دهلی ساز را ول کرده، توی هوا دارد پول را می‌گیرد.

این شهر، شهر تناقض است.
یک‌بار باید لای لباس چرک‌ها جمعش کرد و انداخت توی ماشین لباس‌شویی. بعد به عمد یک پیراهن قرمز انداخت توی ماشین. انگار حواست نبوده. بعد گذاشت خوب بچرخد. خوب خوب. بعد لباس‌ها را باید درآورد، چلاند، پهن کرد و منتظر شد تا خشک شود. بعد اتو زد، تهران را صاف کرد، از وسط تا کرد و سرخ و سفید گذاشتش بین لباس‌زمستانی‌ها. بعد یادت برود نفتالین بگذاری. به عمد. یک سال بعد بروی سر وقتش، ببینی شهر را بید زده و چاره‌ای نیست و با بتونه‌کاری رسمی و زیر نظر سازمان زیباسازی شهرداری هم نمی‌شود جاهای ریخته را پر کرد.
شهر پیری است. حتا قصه‌هاش را هم درست به خاطر نمی‌آورد. نشسته‌ام در اتاق انتظار، منتظرم حالش خوب شود، هر چند دکتر جواب کرده باشد و گفته باشد باید جای دیگری برای خودت پیدا کنی.