چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

گیلاس‌های تو تکه‌های تبر

نسبت تو با من
نسبت بهار و درخت سالخورده است
یک بار دستی به سرم می‌کشی
من صدبار می‌شکفم

نسبت من با تو
نسبت پاییز و درخت گیلاس است
تو صدبار دکمه‌های پیراهنت را می‌بندی
من هزاربار به برگ‌هات می‌پیچم
و چون کودکی بازیگوش دستانم را دور کمرت حلقه می‌کنم
و خودم را از تو تا آسمان
و تا اثر سرخی گیلاس‌هات روی پیراهنم بالا می‌کشم

نسبت تو با تو
نسبت گوشواره‌های گیلاس روی گوش‌های درخت گیلاس است
زیبایی‌ت زیبایی‌ت را می‌گسترد
و عطرت را باغ به باغ می‌برد
و طعمت زیر زبان
زیر دندان
زیر انگشتانم مانده
زیبایی‌ت
طعمت
رنگت
زن پا به ماه را هوایی می‌کند
مردی سر به هوا همچون من که جای خود دارد

نسبت من با من
نسبت درختی فرتوت است که تبر میوه داده است
و از شرم درخت گیلاس
دانه‌های تبر را در سینه‌اش پنهان کرده
سینه‌اش به خس خس افتاده
و بوی آهن پرندگان را ازش فراری می‌دهد
عابران
به چشم هیمه‌ی چهارشنبه‌سوری به تن ریش ریشش می‌نگرند

نم بارانی زده
عطر گیلاس‌هات برگ‌هات در هوا پیچیده
و درخت از کار افتاده را هیجان‌زده کرده
چیزی در درونش می‌جوشد
خیال می‌کند خون است
به سرفه می‌افتد
تکه تکه تبر پس می‌دهد
نم باران هوایی‌اش کرده
چشم از تو بر نمی‌دارد
دلش
گیلاس می‌خواهد

دلش می‌سوزد
دلش گیلاس می‌خواهد
دلش تو را می‌خواهد
دلش تبر می‌خواهد
دلش ابراهیم می‌خواهد
تا گلستانش کند


سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۳

جایزه‌ی گلشیری

1- سال 84 اولین کتابم منتشر شد و همچون همه‌ی شاهکارهای ادبیات درست دیده نشد! حتا اسمش توی فهرست اولیه جایزه‌ی مهم و ارزشمند هوشنگ گلشیری هم نبود.
سال 89 کتاب پنجره زودتر می‌میرد منتشر شد و نامزد رمان بهتر سال جایزه‌ی گلشیری شد. 

2- یادم است سال 84 وقتی دوستانم می‌پرسیدند: « حالا که گلشیری قبول نشدی، چکار می‌کنی؟» 
گفتم: « هیچی، می‌خوانم برای نوبل!» 

3- متاسفانه و صد افسوس جایزه‌ی گلشیری اعلام کرده تا اطلاع ثانوی برگزار نمی‌شود. این جایزه سال‌های مقارن با بهار مطبوعات موثرترین و جریان‌سازترین جایزه‌ی ادبی ایران بود. در سال‌های پیش که سال‌های رکود ادبیات و مطبوعات و فرهنگ بود، این جایزه هم با مشکلات فراوان مواجه شد و بارها رویه‌ی برگزاری‌اش را تغییر داد، که به نظرم همان تغییر رویه‌ها باید با وسواس بیشتری انجام می‌شد. 

بعضی از نویسندگان که در ظاهر ژست بی‌تفاوتی نسبت به این جایزه و اصولا هر جایزه‌ی دیگر را می‌گرفتند و می‌گیرند، در پسله هر دست و پایی می‌زدند که نظر مثبت داوران را جلب کنند. و دست بر قضا بعد از اعلام نتایج اگر اسم‌شان به عنوان برنده خوشبختی در می‌آمد، سکوت پیشه می‌کردند و اگر نام‌شان به عنوان برنده اعلام نمی‌شد، شمشیر از رو بسته را دوباره دست می‌گرفتند و نفس‌کش می‌طلبیدند. به به... چه خاطرات بانمکی از این رفتارها در ذهن‌ها مانده... به به. 
همین برخوردهای شخصی قوز بالا قوز فشارهای دست بالایی بود که کمر جایزه‌ی گلشیری را خم کرده بود و - به قول خوابگرد - سبب شکستن کمر این جایزه که حاضر نبود کمر خم بکند، شد. 

4- با همه‌ی این اوصاف نمی‌توان و بی‌انصافی است اگر منکر اهمیت جایزه‌ی گلشیری شد و غم‌انگیز است که با انتشار خبر توقف برگزاری این جایزه، اظهارنظرها بیشتر خلاصه به «حیف شد...» و «ئه؟ نه بابا...» و «خوب شد وقتش بود...» شود، هر چند ما قهرمان مرده را می‌پرستیم و تخت جمشید فروریخته را دوست می‌داریم و به یاد و شوق حمام ویران‌شده‌ی شیخ بهایی زیر دوش می‌ایستیم، و البته که توقف چنین جایزه نه کاری است خُرد. 

5- و البته که باید باغیان‌وار دلسوز چنان باغی شد و برای پا گرفتن دوباره‌اش چاره‌ای اندیشید.

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

من دوستت دارم اما موشکی در چشم‌هات

خاورمیانه نیست
دیوانه‌خانه است
ما دیوانه‌ایم که گل در برابر گلوله می‌کاریم
ما دیوانه‌ایم که شعر در برابر شعار می‌خوانیم
ما دیوانه‌ایم که بوسه در برابر تانک می‌دهیم
آن‌ها دیوانه نیستند
سیاستمدارند
مردان قدرتند
ما احمقیم
دیوانه‌ایم
دیوانه
و دیوانه‌وار دوست می‌داریم
دیوانه‌وار به فردا امید داریم
و دیوانه‌وار معشوق‌مان را دزدکی می‌بوسیم
حتا اگر مرده باشیم
حتا اگر موشکی بوسیدن ما را نشانه رفته باشد
پیش از این‌که به هوا برویم گریه کنم؟
گریه کنم که کم گفتم دوستت دارم؟
گریه کنم که چقدر دیر بوسیدمت؟
گریه کنم که چشم‌هات... چشم‌هات...
گریه کنم که هذیان می‌گویم؟
که ساختمان متن را به هم ریخته‌ام؟
گریه کنم که چشم‌هات...
که این دست‌هات...
که چشم‌هات...
که موشکی در چشم‌هات دارد به من نزدیک می‌شود
لعنت بر خاورمیانه
من دوستت دارم
اما موشکی در چشم‌هات...
گریه کنم؟
یا مثل یک مرد زار بزنم؟
از موشک نترس
بیا بغلم...
بیا من هوایت را دارم
بیا فوقش با هم به هوا...
صدای انفجار
صدای زیبای انفجار
دود
دود زیاد
صدای تشویق
تشویق زنان و مردانی آراسته در کرانه دیگر بنشسته بر صندلی با شلوارک و صندل بر پا و دوربین چشمی در دست...
مرگ سرگرم‌کننده مرد و زن در این کرانه
پر کردن بطالت روز تعطیل زنان و مردان بسیار آراسته در کرانه‌ی دیگر
اکران ویژه
تک سئانس
پایان گزارش
تا انفجاری دیگر شما را به خدای بزرگ می‌سپاریم


 + اینجا خاورمیانه است

چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۳

گزارشی از زیرزمین

پهلوى چهارراه وليعصر
شكافته شده
خون فواره زده
روبانى قيچى می‌شود
شهر زير مى‌شود
زير و رو مى‌شود
زير و زبر مى‌شود
پياده‌روها زبر مى‌شود و كف پاها را مى‌زند
افتتاح زيرگذر
پشت و رو كردن چهار لباس كهنه
و پوشاندنش به تن چهار بچه‌ات سر سفره‌ی نو
شهر چهارراه راه راه راه راه
راه‌هاى پشت چراغ قرمز و نرده
چهارراه از زير
چهار راه از زير
راه‌هاى زيربرنده
از زيربرنده
راه‌هاى پيش رو
راه‌هاى پيش رونده
راه‌هاى قديمى را خط زده است
و شهردارى پاى شهر
دامنى پوشانده
تا اختگى‌اش را بپوشاند
پاساژها بچه‌هاى مرده به دنيا مى‌آورند
كتابفروشى‌ها كرم گذاشته‌اند
كرم كتاب‌ها زير پاها پاساژها له مى‌شوند
مردى
از اتوبوس جا مانده
بى آر تى
همدست برادرش اتوبان
شهر را چون تكه‌هاى گوشت نذرى
مى‌بُرد
مردى
تكيده
تكه تكه
تك
خاطره‌اش
عشقش
زنش
در بخش زنانه اتوبوس جا مانده ازش دور مى‌شود
بى آر تى خط مى‌كشد
مى‌رود
مى‌بُرد
دست كودكى مرد مى‌رود زير ساطور
پاى كودكى مرد مى‌ماند زير اتوبان
سر كودكى مرد مى‌لهد زير هايپراستار
مرد تكه‌هاى كودكى‌اش را از چرخ گوشت 
بر مى‌دارد و مى‌پيچد لاى صفحات تمام رنگى روزنامه‌ى همشهرى
در نيازمندى‌ها
كودكى‌اش را مى‌بيند
كه پير مى‌شود
و با چهارديوارى‌اى در مسكن مهر خودش را تاخت مى‌زند
مرد
حالا
نمى‌تكد
مثل مرد مى‌ايستد
بغضش را
دماغش را
بالا مى‌كشد
دست‌هاش را مشت مى‌كند
به ميان خيابان مى‌دود
خون مى‌پاشد روى آسفالت
و بى آر تى
سه دقيقه با تاخير مى‌رسد به ايستگاه بعد دانشگاه تهران



دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۳

کنج تخت تو

امن‌ترين جاى دنيا
كنج تخت توست
بايد به خنده‌هاى تو مهاجرت كنم
شهر من را بغض برداشته
و من شنا بلد نيستم


دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳

منفی در مثبت

نبودنت اتفاق مهمی نیست
تنها، خط کوچکی انداخته روی ذهنم
خط کوچکی پشت اسم‌ها، پشت آدم‌ها، پشت جاها، پشت روزها، پشت خنده‌ها
نبودنت
اتفاق مهمی نیست
از نبودنت تنها خطی بر جا مانده است بر حافظه
انگار
خط کوچک بی‌اهمیتی در ریاضیات
پشت اعداد، پشت معادلات

هر چقدر هم که مثبت بیندیشم
نبودنت
خط کوچک منفی است پشت همه‌ی مثبت‌ها


شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۳

شبانه بی شاملو - 44

دريا دخترى است تنها
چشم انتظار كوهى كه براى به آغوش كشيدنش، سالهاست قدم از قدم برنداشته است...


 + شبانه بی شاملو

شبانه بی شاملو - 43

روبه‌روی هم نشسته بودند
انگار مردی طرفدار پرسپولیس این سوی ورزشگاه
زنی طرفدار استقلال آن سوی ورزشگاه
و مردی منتظر قطار کرج در ایستگاه متروی هفت‌تیر
و زنی منتظر قطار تجریش در ایستگاه متروی هفت‌تیر
و مردی در فرودگاه چشم‌انتظار سُر خوردن چمدانش بین چمدان‌های مسافران
و زنی در فرودگاه که در همان‌لحظه چمدانش را تحویل قسمت بار می‌دهد
و مردی در ساحل لمیده زیر آفتاب در پلاژ مردانه
و زنی در ساحل سریده زیر آب در پلاژ زنانه
و مردی سوار بر کشتی در اقیانوس‌ها
و زنی سوار بر تاکسی در خیابان‌ها
و مردی دور از چشم
و زنی دور از ذهن
و مردی روبه‌روی زنی نشسته در مهمانی یا کافه
و زنی روبه‌روی مردی نشسته در مهمانی یا کافه

فرقی نداشت
روبه‌روی هم نشسته بودند
و زمان به تماشای آنان ایستاده بود
نمی‌هراسیدند و به هم چشم دوختند
همچون مردی در جایگاه پرسپولیس نشسته برای زنی استقلالی فریاد می‌کشد
همچون زنی در جایگاه استقلال نشسته برای مردی پرسپولیسی فریاد می‌کشد
همچون مردی منتظر قطار کرج در ایستگاه متروی هفت‌تیر سوار قطار تجریش می‌شود
و زنی منتظر قطار تجریش در ایستگاه متروی هفت‌تیر سوار قطار کرج می‌شود
و مردی در فرودگاه چشم‌انتظار سُر خوردن چمدانش بین چمدان‌های مسافران چمدان زنی را از دستش می‌گیرد
و زنی در فرودگاه که در همان‌لحظه چمدانش را تحویل قسمت بار می‌دهد چمدان مردی را به دست می‌گیرد
و مردی در ساحل لمیده زیر آفتاب در پلاژ مردانه به زیر آب می‌سرد
و زنی در ساحل سریده زیر آب در پلاژ زنانه آفتاب می‌گیرد
و مردی سوار بر کشتی در اقیانوس‌ها کرایه تاکسی را می‌دهد
و زنی سوار بر تاکسی در خیابان‌ها به مرغان دریایی غذا می‌دهد
و مردی دور از چشم به ذهن زنی می‌آید
و زنی دور از ذهن به چشم مردی می‌آید
و مردی روبه‌روی زنی نشسته در مهمانی یا کافه
و زنی روبه‌روی مردی نشسته در مهمانی یا کافه

اما فرقی نداشت
روبه‌روی هم نشسته بودند
و به سمت هم قدم برمی‌داشتند
و از هم دورتر می‌شدند


چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۳

جای خالی

از تو می‌بُرم
و می‌گویم عین خیالم نیست
همچون مردی که پایش را بُریده‌اند

و هر بار
جای خالی پایش می‌خارد
کلافه می‌شود و خیالات برش می‌دارد و گریه‌اش می‌گیرد



سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۳

شعری برای شلنگی که زیر آفتاب ظهر سه‌شنبه‌ی کیش کش آمده است

هر روز تابستان کش می‌آید

تنهایی مثل یک کش قیطانی است
هر قدر بکشی کش می‌آید، کوتاه نمی‌آید

من شلنگ از یادرفته‌ای در حیاط صلات ظهرم، که دهانم خشک شده است
منتظر دختری
که برای آب‌بازی
با پیراهن نخی سفیدش
از راه برسد