شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند

آمد روبرویم ایستاد چشم‌هاش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و نگاه دوخت به بالا سفیدی چشم‌هاش از سفیدی برف‌ها یک‌دست‌تر و سبک‌تر بود. بعد سیاهی چشم‌هاش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشته‌ام. گفت فقط وفقط مرا دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ می‌گویی. گفتم راست می‌گویی.
آن‌وقت راهش را کشید و رفت. برف‌های ترد زیر پایش مثل جویدن بیسکوییت صدا می‌داد. حالا من ایستاده‌ام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مساله‌ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می‌گوید دروغ می‌گویی، دروغ گفته باشد.

این داستانک را تقدیم می‌کنم به نفر بعدی!

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶

معشوقه‌ی برفی من

این زمستان نمی‌دانم چرا، یک تکانی به خودش نمی‌دهد. آسمان هم همت نمی‌کند سفره‌اش را بتکاند، برکت سفره‌اش بریزد در کاسه‌ی ما، برف‌بازی کنیم.
این زمستان نمی‌دانم چرا یک تکانی به خودش نمی‌دهد. سال‌هاست معشوقه‌ای دارم. زنی برفی که در یک بازی کودکانه به دنیا می‌آید. زنی که در شور عاشقانه‌ی بچه‌ها نطفه‌اش بسته می‌شود. زنی که محبوبه‌ی پنهانی من است. زنی که آفتاب بهار نزده، بی‌خبر می‌گذارد و می‌رود از کنار من. دل‌گرمی سرمای بی‌غش تنش، به صد عشق آتشین می‌ارزد.
این زمستان نمی‌دانم چرا یک تکانی به خودش نمی‌دهد. چرا بچه‌ها باز زنی به دنیا نمی‌آورند. چرا نی‌نی چشم‌های تیله‌ای‌اش را از من دریغ می‌کنی روزگار. دیگر نمی‌توانم تاب بیاورم.
این زمستان نمی‌دانم چرا یک تکانی به خودش نمی‌دهد. تف به غیرتت. بهار دارد از راه می‌رسد. محبوبه‌ی برفی من امسال آبستن است. این زمستان نمی‌دانم چرا ...