شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

چاپ دوم من!

1
پنج هزار نفر دوست در عصر تنهایی انسان؟
وقتی روی دکمه‌ی قبول دوستی پنج‌هزارمین نفر تقه زدم، دلم هُری ریخت پایین. و زیر لب چیزی را زمزمه کردم که رودکی قرن‌ها پیش زیر لب زمزمه کرده بوده: «با صدهزار مردم تنهایی، بی‌صدهزار مردم تنهایی» 

پنج‌هزار بار امکان دوست داشتن و دوست داشته شدن؟
پنج‌هزار بار امکان رنجیدن و رنجاندن؟
از پنج‌هزار بار رنجی که ممکن است ساخته باشم عذر می‌خواهم و ممنون پنج‌هزار بار شادی‌ای هستم که برایم ساختید.
معلوم است که دلم هُری می‌ریزد پایین، حتا اگر ندانید ته‌مایه‌های ترس از جمعیت داشته باشم.

2
با خودم شوخی کردم: «پوریا! به چاپ دوم رسیدی!»

3
و حالا این صفحه پر شده. صفحه را ورق می‌زنم و روی آن به اسم دوستان جدیدم خیره می‌شوم؛ مثلا زیر اسم شما خط می‌کشم روی نسخه‌ی چاپ دوم من!

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

پرتره




اینجا شهر منه
همه مهاجرت کردند و رفتند.

من موندم و کفش‌هایی که پاهاشون رو می‌زده.
من موندم و
کفش‌هایی که هر چقدر رو هم بیفته دیگه صاحبش از راه نمیاد.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

گلزار در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


 
طبقه‌ی جی اف 
 در باز و محمدرضا گلزار وارد آسانسور شد.
گفت: «من گلزارم. خودم رو فروختم.» 
گفتم: «حالا چرا به من می‌گی؟» 
گفت: «خوشحال نشدی؟»
گفتم: «جامعه داره به کجا می‌ره؟ الان اوضاع جامعه به جایی رسیده که حتا آدمی مثل تو هم خودش رو می‌فروشه.»
گفت: «یعنی تو خودت رو نمی‌فروشی؟» 
گفتم: «نه. ما اصلا توی در و همسایه و فامیل‌مون از این کارها باب نیست. نه... نه...»
گفت: «حتا اگه یک میلیارد تومن بهت پول بدن؟» 
گفتم: «جدی؟»
گفت: «بله. یک چک یک میلیارد تومنی
گفتم: «اگه یک چک یک میلیارد تومنی در کار باشه کل در و همسایه و فامیل‌مون رو می‌تونی بسته‌بندی شده و مرتب جلوی در تحویل بگیری.» 
گفت: «حالا به نظرت عیبی نداره؟ من کار بدی نکردم؟»
گفتم: «گفتی چند فروختی؟» 
گفت: «یک میلیارد تومن، واسه یکی دو سال.»
گفتم: «جون ممدرضا گرون دادی.» 
گفت: «چرا آخه؟»
گفتم: «بابا تو ماشینت این همه زدگی داری. این بغلت که توی اون دعوای دوبی خورده و رفته، اصلا از گلگیرت چیزی نمونده... جلوبندی‌ت هم که موقع والیبال توپ خورده قُر شده. سقفت هم که کلا سابیده شده رفته، توی اسکی مثل این‌که برعکس سر خوردی، آره؟ ممدرضا ماشین بودی الان باید می‌بردیمت عبدل‌آباد بفروشیمت نصف قیمت. راستی خلافی گرفتی؟»

گلزار دست کرد جیبش پشتش و کاغذ خلافی را درآورد و گفت: «ایناهاش.» 
خلافی گلزار را نگاه کردم. آدم مخش سوت می‌کشید. گفتم: «ممدرضا چی کار کردی؟ چقدر لایی کشیدی؟ اوه... اوه... پارکینگ دوبی هم که خوابیدی...»
گلزار گفت: «زندون واسه مرده.»
گفتم: «واسه گیتار زدن پشت رل هم که جریمه شدی.»
گفت: «آخه واسه کنسرت آریان وقت نمی‌شد تمرین کنم، توی راه کنسرت بودم که جریمه‌م کردند.»
شصت و سه صفحه خلافی داشت. توی صفحه‌ی شصت و سوم نوشته بود: «حمل با چرثقیل در میدان پاستور


طبقه‌ی وان 
 محمدرضا گلزار گفت: «چقدر این آسانسورت یواش می‌ره.»
گفتم: «عزیزم این آسانسور روی پای خودش وایساده. واسه آسانسوری که روی پای خودش وایساده و کابل‌هاش به جایی بند نیست خیلی هم خوب داره پیش می‌ره. ادبیات مستقل، سینمای مستقل، آسانسور مستقل... بله. این طوری‌یه... چی‌یه؟ می‌خوای برم لابی کنم که تندتر برم؟ کجا برم ممدرضا؟ تندتر برم کجا؟ آدم بخواد بالا برسه باهاس پله پله برسه. اصلا اون بالای بالا چه خبره؟ الان تو اون بالای بالایی؟»

گفت: «آره. من اون بالای بالام.»
گفتم: «خب چی می‌بینی که من نمی‌بینم؟»
گفت: «من اسفندیار رحیم مشایی رو می‌بینم که تو نمی‌بینی.»
گفتم: «آفرین. آفرین. آفرین.»
گفت: «داری بهم حسودی می‌کنی؟»
گفتم: «آفرین. آفرین. آفرین.»


طبقه‌ی تو
 صبحت گل و بلبل و رحیم مشایی بود. به گلزار گفتم: «جریان چی بود؟»
گلزار گفت: «استاد مشایی به سینما و بازیگرها علاقه دارند. برای همین با من و مهتاب کرامتی و هدیه تهرانی دیدار می‌کنند.»
گفتم: «ببخشی این جهانگیر الماسی و محمود بصیری و مهران رجبی بازیگر نیستند؟!» 
 
و عکس بصیری و الماسی و رجبی را به عنوان سند ضمیمه‌ی حرف‌هام کردم.




 
طبقه‌ی تیری  
می‌خواستم از گلزار بپرسم چرا بهرام رادان مجله راه انداخت تو هم راه انداختی، کافه راه انداخت تو هم راه انداختی، سالن آرایش راه انداخت تو هم راه انداختی، که دیدم حسش نیست. برای همین سوت زدم.

طبقه‌ی فور  
می‌خواستم از گلزار بپرسم آقا این جریان چی بود می‌گویند برای این که اولین فیلمت را بازی کنی و وارد سینما شوی... که چون هنوز داشتم سوت می‌زدم و وسط آهنگ بادا بادا مبارک بادا بودم، از اساس بی‌خیال سوال شدم و باقی سوتم را زدم.

طبقه‌ی فایو 
 گلزار هم شروع کرده بود با من سوت می‌زد. وقتی سوت می‌زند می‌رود تو حس جانی دپ در دزدان دریایی کارائیب. به جان آسانسورچی مو نمی‌زنند از هم.

طبقه‌ی شش! 
 می‌خواستم توی موبایلم فیلمی را که از گلزار، بچه‌های ساختمان برایم بلوتوث کرده بودند بهش نشان بدهم که ترجیح دادم همان سوتم را بزنم!

طبقه‌ی سون 
 گلزار گفت: «تو وجدانی با من مشکل داری انگار. آره؟»
گفتم: «نه. من سوپراستارها رو خیلی دوست دارم.» 
گفت: «پس چرا این قدر می‌ذاری تو کاسه‌ی من؟»
گفتم: «برای این‌که تو سوپراستار نیستی.» 
گفت: «نیستم؟ نیستم؟ نیستم؟» داشت سکته می‌کرد.
گفتم: «چرا بابا، شوخی کردم.» 
گفت: «این چه وضع شوخی کردنه، مگه به روح اعتقاد نداری؟»

لبخند زدم. نظریه‌ی روحولوژی من دارد در دنیا فراگیر می‌شود!


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 426
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

کتاب‌هایی که جمع شد و قلم‌هایی که منع شد

1
وقتی کوچک بودم نمایشگاه کتاب شادم می‌کرد حالا بزرگ شده‌ام و نمایشگاه کتاب بزرگ نشده است، فقط هیکل بزرگ کرده همین.
خلاصه‌اش این‌که؛
نمایشگاه کتاب هر سال غمناک‌تر از پارسال.

2
ما مردمی فرهنگی هستیم؟ تمدنی فرهنگی داریم؟ نسخ خطی قدیمی ما مبنای علوم و اندیشه‌های بسیار است؟ منشوری از کوروش برای‌مان به جا مانده که شوخی شوخی آن را نخستین منشور حقوق بشری جهان می‌نامیم؟ بر سر در نمی‌دانم کجای سازمان ملل شعر سعدی را به افتخار داریم؟ و دیگر چه؟ به این فهرست بسیار می‌‍توان اضافه کرد. آها... راستی و هنر نزد ما ایرانیان است و بس؟ 
همه‌ی این حرف‌ها درست؟
حالا یک پرسش ساده دارم. در تمام این سال‌ها (اصلا نیازی به بررسی تاریخ معاصر هم نیست) بسیار و بسیار شنیدم و دیدم که کتاب به چاپ چندم رسیده‌ی نویسنده‌ای جمع شده و خمیر شده است. و یا کتاب فلان نویسنده‌ی محبوب و نامدار سال‌های سال است که امکان انتشار پیدا نکرده و نویسنده‌ی بخت‌برگشته غصه‌دار و افسرده است. کتاب‌هایی که جمع شد و قلم‌هایی که منع شد.
پرسش ساده‌ام این است که ما مردمان - که تصور آوازه‌ی جهانی هنر و ادعای تعالی فرهنگ‌مان نقل هر روزه‌مان است - با شنیدن خبرهای این چنین چه کردیم؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

بن لادن در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی جی اف 
در باز شد و یک آقایی شبیه یکی دیگر وارد آسانسور شد. آن آقای اولی اسامه بن لادن بود. 
من به بن لادن گفتم: «هی؟ تو فلانی هستی؟» و اسم یک شبه هنرمند را آوردم. اشاره‌ی مستقیم هم کردم، خیلی ظریف و پنهانی اشاره کردم تا به فلانی بر نخورد. اما آقای مدیرمسوول آمد و گفت: «به فلانی برمی‌خورد.»
من گفتم: «به فلانی نمی‌خورد.»
آقای مدیرمسوول گفت: «به فلانی می‌خورد.»
آخرش هم ما نفهمیدم فلانی بهش بر می‌خورد یا نمی‌خورد. منتها تا آن‌جا که می‌دانیم طالبان هر گونه ارتباط با این شبه‌هنرمند را تا این لحظه تکذیب کرده است، شباهت به بن لادن که جای خود دارد.
خلاصه آقای مدیرمسوول گفت: «از کجا بدانیم فلانی شبیه بن لادن است؟ اصلا ربطی به هم ندارند که.»
من گفتم: «زنگ بزنیم شریفی‌نیا و از اون بپرسیم. شریفی‌نیا 118 سینما و حومه است.»
بعد شماره‌ی محمدرضا شریفی‌نیا را گرفتم؛
"ای دل اگر عاشقی ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش..."
(این صدای زنگ موبایل شریفی‌نیا است که افتخاری پخش می‌کند.)
شریفی‌نیا گوشی را برداشت: «الو؟»
- «سلام ممد آقا.»
: «شما؟»
- «من آسانسورچی‌ام.»
: «با خودم کار داری یا روحم؟»
- «با خودت.»
: «آخیش. خیالم راحت شد. بگو.»
- «آقا این داداش‌مون، بن لادن، سوار آسانسور شده تغییر چهره داده. خیلی تابلو شده. به نظرت چی کار کنه قیافه‌ش عوض شه؟»
: «آسانسورچی جان! طرف رو گذاشتی سر کار؟ آره؟»
- «آره. ممدآقا، به نظرت این داداش‌مون تغییر چهره داده شبیه کی شده؟»
: «شوخی می‌کنی؟ شبیه ِ ... » آنتن موبایل قطع شد و صدا نیامد.
وقتی تماس دوباره وصل شد شریفی‌نیا داشت می‌گفت: «اصلا این‌ها رو ولش کن. چند درصد قرارداد می‌بنده؟ بپرس چند درصد می‌بند، تا آخر همین هفته فیلمش رو پرده‌س. جون آسانسورچی بپرس کمیسیون تو هم محفوظه.»
- «ممدآقا شما واقعا به روح اعتقاد داری یا نداری؟»
گوشی را قطع کردم.


زیر جی اف
اسامه بن لادن یهو دست انداخت دامن لباسش را بزند بالا.
گفتم: «اسامه... داری چه کار می‌کنی؟»
گفت: «هیچی بابا. این قفل‌های کمربند نارنجک‌ها و دینامیت‌هایی که به خودم بستم یه خرده داره اذیتم می‌کنه.»
آقا ما را می‌گویی، اولش فکر کردم انیمشین تام و جری است، اصلا تا نبینید باورتان نمی‌شود که یک نفر بتواند به خودش این همه نارنجک ببندند. 


زیر زیر جی اف 
وقتی به طبقه‌ی منفی دو رسیدیم بیسیم ماهواره‌ای بن لادن صداش در آمد.
گفت: «سلام عیال جان.»
دو ساعتی حرف زد. تلفنش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟»
گفت: «عیال یکی مانده به آخرم بود.»
گفتم: «یکی مونده به آخر؟ مگه نشونی مغازه و دکان می‌دی؟»
گفت: «دکان چی‌یه؟ می‌گم عیالم بود. پنج تا عیال دارم. نجوا غانم... ام خالد... ام ... ام صداح و غیره!»
از داداش‌مون بن لادن پرسیدم: «خیلی ببخشید، نیم ساعت با خارج صحبت کردی هزینه‌ش برات زیاد نمی‌شه؟»
بن لادن گفت: «خارج؟! خارج کجا بود؟ […] »
گفتم: «داخلی؟ مگه خانوم بچه‌ها کجان؟»
گفت: «نمی‌تونم به تو بگم. […].»
گفتم: «عجب کلکی هستی تو. […] ؟»


طبقه‌ی زیر زیر جی اف 
همین طوری ایستاده بودیم تو آسانسور که یک دفعه از دور یک هواپیما مستقیم آمد طرف ما. البته این‌که ما طبقه‌ی زیر زیر همکف چطوری یک هواپیما را دیدیم که دارد مستقیم به سمت آسانسور می‌آید، هنوز بر خودمان هم مشخص نیست.
خلاصه هواپیما داشت به ما نزدیک می‌شد.
بن لادن هم ترسیده بود. داد زد: «امروز چندمه؟»
گفتم: «هشتم.»
گفت: «خب خیالم راحت شد. نترس. فکر کردم یازدهمه. این حتما از رفقای ماست اومده یه سلامی بده و بره.»
هواپیما همین‌طوری به ما نزدیک و نزدیک‌تر شد.
گفتم: «بن لادن جان، آقا مطمئنی آشنای شماست؟ می‌خواد بزنه‌ها.»
گفت: «آره از بچه‌های طالبانه. ولی یه مشکلی وجود داره آسانسورچی...»
دماغه‌ی هواپیما ده متری آسانسور بود.
گفتم: «چه مشکلی وجود داره؟»
بن لادن گفت: «مشکل اینجاست که ما به اعضای طالبان، خلبانی که آموزش می‌دیم فقط یاد می‌دیم برن وسط برج. توی فرود اومدن یا دور زدن زیاد وارد نیستند.»
گفتم: «ای تو روحت... واقعا روحت به رنگ‌آمیزی متافیزیکی نیاز داره...»
هواپیما در سه متری ما بود. بن لادن شروع کرده بود یک ویدئو برای الجزیره ضبط کردن. اصلا فکر کنم داشت پیام زنده برای اعضای طالبان مخابره می‌کرد...
گفتم: «بنی... بن لادن... هواپیما داره میاد تومون... تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟ نه؟»
بن لادن با یک حالت طالبانه‌ای گفت: «من خودم روحم... یو ها ها...»



آخرین تصویری که در آخرین لحظات از بن لادن و آسانسورچی از شبکه‌ی الجزیره پخش شد: 
کاریکاتور: بزرگمهر حسین‌پور



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 425
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

نمایشگاه

کتاب "پنجره زودتر می‌میرد" در غرفه‌ی نشر علم 
که نمی‌دانم کجای نمایشگاه است (لابد مثل پارسال کنار چشمه است و غرفه‌ی بزرگی انتهای سالن دارد) 
کتاب "تفنگ‌بازی"
و چاپ دوم "دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند" هم در غرفه‌ی نشر روزنه (راهرو بیست و دو، غرفه‌ی سی) عرضه شده است.




این نشانی دادن به نوعی (و حتما همین‌طور است) عذرخواهی از دوستانی است که گفتند در شهرشان نتوانسته‌اند کتاب‌ها را پیدا کنند و به زحمت افتاده‌اند و من هم در جواب ایمیل‌شان چاره‌ای جز "نمی‌دونم واقعا چرا پخش کتاب این‌طوری‌یه..." نداشته‌ام که بدهم.
گفتم این نشانی را بنویسم اینجا، شاید دل و دماغی داشته باشید هنوز و گذرتان به نمایشگاه کتاب افتاد.


البته باشگاه کتاب اگر مثل قبل امکان ارسال کتاب به سراسر ایران و همچنین ارسال به کشورهای دیگر را دارد.

آنچه در توان گل‌آقا نبود

کیومرث صابری، گل‌آقا، مجله‌ی گل‌آقا و موسسه‌ی گل‌آقا چهار شق نامتقارن آنچه ما از نام گل‌آقا یا صابری می‌شناسیم است. کیومرث صابری که در مکتب توفیق رشد کرده بود قبل از انقلاب تجربیات مطبوعاتی و فرهنگی‌اش را با دوستی و سپس همفکری و همراهی با شهید محمدعلی رجایی پیوند زد. صابری بعد از انقلاب با مناسبات سیاسی و مناسبات اجرایی درآمیخت تا سال‌ها بعد در سایه‌سار امن و آرام همین مناسبات، در بیست و سوم دی 1363 در صفحه‌ی سوم روزنامه‌ی اطلاعات، ستون طنز "دو کلمه حرف حساب" را راه بیندازد. ستونی که در سکوت اجتماعی و رکود مطبوعاتی ناگزیر آن روزها، به زودی محبوبیتی فراگیر پیدا کرد و مدتی بعد به عنوان تندترین و جسورترین سخن‌گاه انتقادی شهرت یافت. تلاش موفق صابری برای مستقل و پنهان نگه داشتن هویت گل‌آقا، تا مدت‌ها توانست در بین مردم حدس و گمان‌هایی متفاوت درباره‌ی نویسنده‌ی این ستون طنز روزانه به وجود بیاورد. گمان‌هایی که گاه تا افسانه‌پردازی نیز پیش می‌رفت.
بعد از آخرین دوره‌ی انتشار توفیق و ایجاد وقفه‌ای چندساله، تاریخ سیاسی ایران با شتابی فراوان فراز و فرودهایی تکرارنشدنی را از سرگذرانده بود. فراز و فرودهایی که منجر به تغییر چیدمان اجتماعی نیز شد. از تاثیرات این تغییرات، یکی این بود که بازماندگان توفیق متفرق شدند. در این فاصله جمع طنزنویسان و کاریکاتوریست‌ها پراکنده شدند، بعضی منزوی و خانه‌نشین، بعضی مهاجرنشین و بعضی که چاره‌ای جز کار مطبوعاتی نداشتند با اسامی مستعار سر خود را به کارهای دیگری در مطبوعات گرم کردند.
سردی محیط، یاس منتشر و تلاش‌های این جمع پراکنده و افسرده برای راه انداختن بساطی نو، نتیجه‌ی دل‌چسبی به وجود نیاورد، تا این‌که کیومرث صابری که علاوه بر پشت‌گرمی خود به دولتی‌ها، دل‌گرمی محبوبیت مردم را نیز به دست آورده بود ستون روزانه‌ی خود را در اول آبان 69 تبدیل به مجله‌ای هفتگی کرد، تا همه‌ی آن جمع پراکنده زیر نام گل‌آقا و در راستای جا انداختن اصطلاح طنز گل‌آقایی به جای طنز توفیقی قلم بزنند.
هفته‌نامه‌ی گل‌آقا، مجله‌ای بود که از همان ابتدا در میان مردم پرطرفدار شد و شنیدن جمله‌ی "گل‌آقا نوشته..." تا مدت‌ها موضوعی بدیهی میان جمع‌های اجتماعی و خانوادگی بود. از همین محبوبیت بود که شایعه‌ی "گل‌آقا نوشته بنویسید محمد خاتمی، بخوانید ناطق نوری" به وجود آمد و به سرعت یکی از حاشیه‌ها و موضوعات داغ و جنجالی پیش از انتخابات دوم خرداد 76 بود.
صابری که خود انقلابی مهم و بزرگ را تجربه کرده بود، با تغییر مناسبات اجتماعی و ادبیات مطبوعاتی کنار نیامد و ترجیح داد با این‌که از شعار اصلاحات حمایت می‌کرد، هرگز درون موسسه و مجله‌ی خود دست به اصلاحات نزند، آن هم در زمانی که هم ادبیات مطبوعاتی شکل و شمایلی دیگر گرفته بود و هم نگاه و زبان جامعه طنزی جسورتر و بی‌پیرایه‌تر و بی‌پرواتر را طلب می‌کرد.
با چنین محبوبیت عام و ارج و قربی که گل‌آقا بین خواص پیدا کرده بود، کسی گمان نمی‌کرد دوم آبان 81، دوازده سال پس از انتشار اولین شماره، کیومرث صابری در آخرین سرمقاله‌ی مجله‌اش، با تلخی چنین بنویسد: «در اين‌ ۵۶۴ شماره‌ هرچه‌ «مسؤ‌وليت» است‌ برعهده‌ من‌ است‌ كه‌ تمام‌ آنات‌ و لحظات‌ كار مجله‌ را زيرنظر داشته‌ام... كاري‌ كه‌ انجام‌ آن، ديگر در توان‌ من‌ نيست.»
این‌که در سال‌های پایانی زندگی حرفه‌ای کیومرث صابری فومنی چه اتفاق و یا اتفاق‌هایی افتاد که او - که حیات حرفه‌ای و اجتماعی‌اش وابسته به انتشار هفته‌نامه‌ی گل‌آقا بود - از صرافت ادامه انتشار گل‌آقا افتاد، ما نمی‌دانیم و تا امروز جز کتابی مهم، تامل‌برانگیز و از لحاظ مطالعه‌ی تاریخ معاصر پُر سخن و از لحاظ بررسی تاریخ مطبوعات پس از انقلاب بسیار ارزشمند، چیزی بر سبد اطلاعات ما اضافه نشده و سند معتبری به دیگر اسناد و نامه‌ها و خاطره‌های پراکنده‌ای که از وی نقل شده اضافه نشده است. کتاب کم حجم و پُر خاطره‌ای که به همت موسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی و با نام "خاطرات کیومرث صابری" منتشر شده و مطالعه‌ی آن به شناخت دقیق‌تر سیر تاریخ مطبوعات، شکل‌گیری ستون دو کلمه حرف حساب، راه‌اندازی مجله‌ی گل‌آقا و دست آخر تعطیلی خودخواسته‌ی این مجله به محققان و پژوهشگران کمک فراوان خواهد کرد. از طرفی شاید با مطالعه‌ی این کتاب، به درک بهتری از آنچه که ادامه دادنش در پاییز 81 از توان کیومرث صابری، و یا به قول خودش گل‌آقای ملت ایران، نیز خارج بود، برسیم و بتوانیم شاخصه‌های دیگری را در تاریخ مطبوعاتی نشانه‌گذاری کنیم.


منتشرشده در روزنامه‌ی فرهیختگان

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

یک نویسنده در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه جی‌اف
در باز شد و یک نویسنده وارد آسانسور شد. حالا من نمی‌گویم کدام نویسنده که دلتان نسوزد. اما این را بگویم که هم ازش امضا گرفتم هم ماچ؛ این را گفتم که دلتان بسوزد.
گفتم: «آقای نویسنده ما نمردیم و یه آدم حسابی سوار این آسانسور شد. به مرگ یزدگرد الان یه ساله من آسانسورچی‌ام هرچی آدم اسقاطی و قراضه فرهنگی بوده سوار این آسانسور شده. اصلا یه طوری بود که می‌خواستم اسم آسانسور رو به سمساری تغییر بدم. یعنی یه مشت عتیقه‌ها. داغون. برگشتی. فکسنی. همه هم شکر خدا مدعی قهرمانی. البته اکثرشون چهره ماندگار بودند، اما ماندگاری‌شون یه طوریه که یه نصفه روز از یخچال بمونند بیرون کپک می‌زنند. مثلا همین... همین... اصلا زبونم نمی‌چرخه اسمشون رو بگم... خلاصه خوب شد شما اومدی...»
آقای نویسنده گفت: «من دارم می‌رم.»
گفتم: «جان؟ داری می‌ری؟ من فکر کردم تازه تشریف آوردید.»
گفت: «نه پسرم. الان یه طوریه که نویسنده‌ها و اهل قلم اصولا می‌رن. البته به چند جا؛ یه سری‌شون می‌رن گوشه خونه زانوی غم بغل می‌گیرند. یه سری‌شون می‌رن فرنگ و افسرده می‌شن. یه سری‌شون نمی‌رن فرنگ و افسرده می‌شن. یه سری‌شون که از همون اول افسرده بودند توی جوونی سکته می‌کنند و به فنا می‌رن. از اون طرف یه سری‌شون به دلیل بی‌پولی می‌افتند گوشه زندان. یه سری‌شون پاشون سر می‌خوره، اما جای این‌که بیفتند زمین، می‌افتند کنج. یه سری‌شون پاشون سر می‌خوره، اما نه می‌افتند زمین نه می‌افتند کنج، دست بر قضا سرشون می‌خوره لب خزینه و رختکن و می‌میرن یهو و می‌رن هوا. البته یه سری‌شون هم نمی‌رن هوا، ...... یه سری‌شون هم ماشینشون چپ می‌کنه، یه سری‌شون ماشینشون چپ نمی‌کنه خودشون چپشون خالی می‌شه یهو و از سکه می‌افتند. یه سری هم می‌رن سکه می‌گیرن. البته یه سری هستند که هفته‌ای یه بار می‌رن سکه می‌گیرن، این‌قدری که دفترچه مسکوکاتشون از دیوان اشعارشون کلفت‌تر می‌شه. یه سری رو هم می‌فرستن باقالی پاک کنند. یه سری رو هم می‌فرستن اردو به جاهای خوش آب و هوا... به به اون هم چه هوایی جای شما خالی... خلاصه نویسنده‌ها می‌رن. منتها به چند جا.»

گفتم: «آقای نویسنده جا افتاد برام. لطفا دیگه توضیح ندید.»

 
طبقه دهم
آقا این نویسنده‌ها چقدر دلشون پر است. چقدر درددل دارند. یادم باشد یک بار وقت شد قصه روزگار سپری‌شده نویسندگان سالخورده و میانسال و جوان و نوجوان را برایتان تعریف کنم تا حساب کار بیاید دستتان و اصلا طرف ادبیات پیدایتان نشود.
به آقای نویسنده گفتم: «از کتاب آخرتان چه خبر؟»
گفت: «فرستادم برای مجوز.»
گفتم: «به سلامتی مجوز گرفتید؟»
گفت: «اون که نه... هی... هی... ولی برای جواز دفن و کفن خودم اقدام کردم، گفتند زودتر به نتیجه می‌رسید.»
گفتم: «آقا نگید این‌طوری. حالا مجوز کتابتون چی شد؟»
گفت: «اول گفتند چرا اسمش رو گذاشتی «سفر دور و دراز صغری». گفتم مشکلش چیه؟ گفتند داری تیکه می‌ندازی. تابلوئه. اگه یارو صغری اسمشه، چه دلیلی داره سفرش دور و دراز باشه؟ حتما می‌خوای بگی شایسته‌سالاری نیست. گفتم آخه این چه حرفیه؟ این حرف شماست حرف من این نبوده. گفتند حرف حرف ماست دیگه. پس چی فکر کردی.»
گفتم: «آخرش مشکل اسم کتاب حل شد؟»
گفت: «قرار شد اسم کتاب رو به «سفر یکسان و یکنواخت و برابر و رو به پیشرفت و شکوفایی اصغر و اکبر در سال‌های اخیر» تغییر بدم.»
گفتم: «ئه؟ مگه شخصیت اصلی شما صغری نبود؟»
آقای نویسنده گفت: «بله... بله... منتها متقاعد شدم که اگه صغری بره سفر دور و دراز بنیان خانواده به هم می‌ریزه و کیان خانواده از هم می‌پاشه و بچه‌هاش درست تربیت نمی‌شن و شوهرش ممکنه شلوارش دو تا بشه و فساد در جامعه گسترش پیدا کنه...»
گفتم: «ئه؟ تا اونجا که یادمه توی یه مصاحبه گفته بودید صغری اصلا ازدواج نکرده و پشت کنکوریه. بنیان و کیان خانواده‌ش کجا بود؟»
آقای نویسنده گفت: «بله... بله... منتها متقاعد شدم که صغری اگه سفر نره توی خونه می‌مونه و به هر حال به یکی از خواستگارهاش جواب مثبت می‌ده و نقش خانواده که مهم‌ترین رکن اجتماع محسوب می‌شه پررنگ می‌شه.»
گفتم: «شوخی می‌کنید؟»
گفت: «شوخی؟ ای آقا. الان متقاعد شدم که اگه صغری می‌رفت سفر دور و دراز برای گرفتن هتل و مسافرخونه هم به مشکل برمی‌خورد...»
گفتم: «من هم کم کم دارم متقاعد می‌شم... بگذریم. مشکل اسم رمان پس حل شد دیگه؟ یعنی قراره چاپ شه؟»
گفت: «اسم کتاب که شد «سفر یکسان و یکنواخت و برابر و رو به پیشرفت و شکوفایی اصغر و اکبر در سال‌های اخیر» اما متن و محتوا یه مقدار مشکل خورد.»
گفتم: «جدی؟ جریان چی بود؟»
آقای نویسنده گفت: «فصل دوم و سوم رمان که کلا حذف شد.»
گفتم: «ئه؟ چرا آخه؟»
گفت: «توی فصل دوم صغری می‌ره خونه دوستش – آناهیتا - که تازه از خارج اومده و دانشجوی یه رشته هنری توی فرانسه‌س.»
گفتم: «خب مشکلش چی بود؟»
گفت: «اول این‌که آناهیتا تبدیل شد به شهین. بعد هم معلوم نیست شهین – آناهیتای سابق – توی فرنگ چه غلطی می‌کنه. برای همین معاشرت با یه آدم مشکوک‌الحال برای یک صغری ممکن بود بدآموزی داشته باشه.»
گفتم: «مگه قصه شما توی اروپا اتفاق می‌افته؟»
گفت: «نه. ولی متقاعد شدم ممکنه ذهن خواننده به اروپا پر بکشه و برای خودش تصویرسازی کنه.»


طبقه پانزدهم
از آقای نویسنده پرسیدم: «فصل سوم رمان برای چی حذف شد؟»
گفت: «برای این‌که صغری برای پیداکردن پدرش شروع به جست‌وجو می‌کنه و از همه سؤال می‌پرسه.»
گفتم: «خب مشکلش چیه؟»
گفت: «خب اول این که صغری توی چه جایگاهیه که بتونه از همه سؤال کنه. دوم این‌که پدرش بی‌خود کرده صغری و مادرش رو ول کرده و رفته.»


طبقه هفدهم

گفتم: «دیگه مشکلی نداشت کتابتون؟»
گفت: «چرا. یه جا هم توی فصل ششم، طغرل - هم‌محله‌ای صغری - که نوشیدنی مصرف می‌کنه و به فساد اخلاقی مشهوره و جزو اراذل و اوباش محسوب می‌شه، می‌خواد صغری رو بدزده. طغرل به صغری می‌گه «آیا با من ازدواج خواهی کرد؟» صغری هم فرار می‌کنه و از ساختمانشون می‌دوئه بیرون. طغرل هم شروع می‌کنه توی خیابون عربده زدن. برای همین مجبور می‌شه دوچرخه یکی از بچه‌های محل رو قرض بگیره و در بره.»
گفتم: «خب. حتما مشکلش این بوده که طغرل مست بوده.»
گفت: «نه.»
گفتم: «حتما مشکلش این بوده که طغرل به فساد اخلاقی مشهور بوده نه.»
گفت: «نه.»
گفتم: «ئه... پس لابد دیالوگی بوده که طغرل به صغری می‌گه.»
گفت: «نه.»
گفتم: «ئه... پس حتما مشکلش این بوده که... چی بگم؟ شاید مشکلش این بوده که طغرل توی خیابون عربده می‌زده.»
آقای نویسنده گفت: «نه.»
گفتم: «نه؟ پس مشکلش چی بود؟»
آقای نویسنده با طمأنینة متقاعد شدة متقاعدکننده‌ای گفت: «شخصیت اصلی قصه نباید توی خیابون سوار دوچرخه بشه.»


طبقه آخر

به طبقه آخر که رسیدیم، آقای نویسنده محبوب من حالش خیلی گرفته بود.
گفتم: «بریم پشت بوم به کفترها نگاه کنیم؟»
گفت: «خیلی وقته که توی این شهر کسی کفتر هوا نمی‌کنه.»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 424
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)