پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

شب شباشب شب

حتما راهی دارد از شب بگذرم
راهی دارد بگریزم
راهی دارد نقب بزنم به روز
شب
شباشب
هجوم می‌آورند خاکستر خاطراتی که سوزانده‌ایم در سراسر روز
در سراسر عمر
آدم‌هایی را که سوزاندیم
دل‌هایی را که سوزاندیم
باد
یاد
می‌آورد و می‌ریزد خاکستر را بر دست‌های ما
بر موهای ما
بر مژگان ما
قلب‌های ما روی کوره‌های آدم‌سوزی را سفید کرده است
به بهانه‌ی این‌که نسل سوخته‌ایم
تاریخ را دور می‌زنیم
و سراسر روز دودی که از دودکش بلند کوره‌های حافظه بلند می‌شود
فضای افسانه‌ها
و بوسه‌های ما را مسموم می‌کند
حتما راهی دارد بگذریم
و هر چه پیشتر برویم
فروتر می‌رویم در شب
و شب
راهی باز می‌کند در روز
و خودش را می‌کشد تا شبی دیگر

چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۳

قصه‌های آسانسورچی

چاپ اول: 14 مهر 93
چاپ دوم: 17 مهر 93
چاپ سوم: 14 آذر 93

- راستش من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین رفتن‌هایم را برای‌تان تعریف می‌کنم و بخشی از آن را در مجله‌ی چلچراغ منتشر کرده بودم.
- راستش پنج‌سال است شش کتاب توی ارشاد دارم که انتشار این کتاب، بعد از این همه مدت، لبخندکی روی صورتم نشاند و دلم را خوش کرد. خوشحال می‌شوم کتاب را بخوانید یا اگر فرصت کردید دوشنبه ببینم‌تان.

و البته که این جلد زیبا و تو دل برو را بزرگمهر نازنین طراحی کرده.


یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۳

سنت و مدرنیته

به قول قدیمی‌ها؛ ن...ا...یده شب درازه.
به قول جدیدی‌ها؛ یلدا مبارک.
:|


چون دیده شده خانواده از اینجا رد می‌شود خودسانسوری کردیم. وگرنه ادبیات عامه که از این ادا اصول‌ها ندارد.

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 4

نمی‌دانم هنوز به این ایمیل دسترسی داری یا نه. اما من جز این ایمیل راهی دیگر برای دسترسی به تو ندارم. خیلی چیزها تغییر کرده. تو تغییر کرده‌ای. وضعیت منطقه تغییر کرده. وضعیت خانه‌مان تغییر کرده. تو از همه بیشتر تغییر کرده‌ای. اثری که این اتفاقات روی کشورهای منطقه گذاشته خیلی کمتر از اثری است که روی گذاشته. دیگر دارم ازت می‌ترسم. نمی‌خواهم برگردم. هه. یعنی حتا اگر بتوانم برگردم نمی‌خواهم برگردم. یک‌جور حبس شده‌ایم اینجا که توضیح دادنش سخت است. اما هیچ چیز سخت‌تر از این نیست که تو تغییر کردی. چرا این‌طوری شد؟ چرا این‌طوری شدی؟ تو تغییر کردی. مطمئن. مطمئنم که من تغییر نکردم. اصرار عجیبی دارم که عین قبل باشم. همین تغییر کردن است. مثل دستی که در معرض آتش بوده و اصرار دارد مثل قبل باشد اما سوخته و گوشتش ور آمده.
نشستم اینجا، زل زدم به صفحه کامپیوتر. موس را هی می‌آورم روی اسم تو و عکس تو را تماشا می‌کنم. همه این سال‌ها در این عکس چشم‌هات برق می‌زند از خوشحالی. یادت است؟ عکس را کجا گرفتم ازت؟ درست سر خیابان فلسطین، وسط بلوار کشاورز. می‌خواستی از دوتا لوله‌ی آب بین آبراهه بلوار بگذری. من می‌گفتم می‌افتی توی لجن‌های آبراهه. تو می‌گفتی من ترسو هستم و جراتش را ندارم رد شوم. راست می‌گویی. من ترسو بودم. ترسو هستم. با این همه اتفاق که از سرم گذشته باز هم مطمئنم اگر برسم به بلوار کشاورز، تو بدوی از روی لوله‌ها و بپری آن طرف آبراه و بگویی بدو بدو بیا کاری ندارد بدو نترس. باز می‌ترسم. چشم‌هات هنوز توی عکس برق می‌زند.
تنهایی خلم کرده. می‌نشینم با کلمه‌ها بازی می‌کنم و هی برای تو ایمیل می‌زنم. چرا این‌باکس جی‌میل مثل همه این‌باکس‌های دیگر نمی‌زند seen تا بفهمم دست کم نامه‌ها به دستت رسیده.
از دیشب این افتاده سر زبانم؛
دستگیر می‌شوم. نمی‌ترسم. دستم نمی‌لرزد. دلگیر می‌شوم. نمی‌ترسم. دلم نمی‌لرزد. پاگیر می‌شوم می‌ترسم. پا سست می‌کنم و عقب عقب می‌روم. و از تو دور و دورتر می‌شوم.
خب. زنجموره بس است. این ایمیل هم مثل همه ایمیل‌ها می‌افتد گوشه این‌باکست. کم کم گوگل ایمیل من را به عنوان اسپم معرفی می‌کند. شاید هم تا حالا اسپم شده باشم و مستقیم نامه‌هام می‌رود توی پوشه اسپم‌ها. باورت نمی‌شود چقدر تغییر کردم. حتما باورت نمی‌شود یکی را کشتم. این بار چندم است که برات می‌نویسم؟ هر بار هم فکر می‌کنم اگر پسورد تو دست تو نباشد یا این ایمیل‌ها را یکی بخواند دهانم را صاف خواهند کرد. بکنند. به درک. تو باورت نمی‌شود من آدمم. احساس دارم. بهم برمی‌خورد. همان‌قدر که یکی را دوست دارم می‌توانم ازش بدم بیاید. باورت نمی‌شود. اما مطمئنم باورت این است که نمی‌توانم از آن لوله‌های کثافت وسط بلوار بپرم آن ور. باورت این است که ببوگلابی‌ام.
دوستت دارم لعنتی
و به درک که این ایمیل را بخوانی یا نه. واقعا به درک. دیگر فرقی نمی‌کند.


قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۳

هيچ چيز شبيه تلفن غم‌انگيز نيست

هيچ چيز شبيه تلفن غم‌انگيز نيست
تلفن يعنى پر كردن جاى خالى پايى كه قطع شده با آجر
يعنى جاى خالى دست تو در دستم گوشى ست
يعنى جاى خالى لبهات بر گوشم گوشى است
تلفن يعنى پر كردن جاى خالى پايى كه قطع شده با آجر

جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۹۳

طرح

ترکش کوچک باقی‌مانده از جنگی بزرگ
ذره ذره به قلبم نزدیک می‌شود
خاطره‌ای کوچک از عشقی بزرگ
ذره ذره به مغزم نزدیک می‌شود

و ضربان قلبم به شماره افتاده است

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۳

شبانه بی شاملو - 57

شب
از آغاز روز
گریبانم را می‌گیرد
من
با مشتی آب
قیر شب را از صورتم می‌خواهم بشویم
چونان کارگری ساده
صبح به صبح
با قیر
گونه‌هایم را قیرگونی می‌کنم
تا جلوی نشت اشک‌هایم را بگیرم
شب
از آغاز روز
همچون مرگ از آغاز تولد
همچون درد از آغاز لذت
همچون شک از آغاز عشق
همچون رفتن از آغاز آمدن
همچون خون از آغاز خنده
بیرون می‌جهد
و من با مشتی آب می‌خواهم صورتم را بشویم


راهکار چای بوس‌پهلو در دفاع از حملات عصر جمعه

خبرنگار بی‌بی‌سی گزارش داد سه نفر بر اثر برخورد با عصر جمعه زانوی غم بغل کرده‌اند و افتاده‌ند گوشه‌ی خانه.
بر پایه این گزارش دانشمندان اعلام کرده‌اند صدمات عصر جمعه از صدمات احتمالی برخورد ماه با زمین بسیار بیشتر برآورد می‌شود.
پزشکان توصیه می‌کنند عصر جمعه تنها بیماری‌ای است که نه تنها از راه تماس بدنی سرایت پیدا نمی‌کند بلکه بر خلاف دیگر بیماری‌های مسری مهم‌ترین دوای درد آن آغوش بی‌دغدغه است. آغوش بی‌دغدغه از قدیمی‌ترین و مهم‌ترین راه‌های درمانی است که استفاده از آن بعد از مادربزرگ‌ها رو به فراموشی گذاشته است.
به گفته شاهدان عینی، عصرهای جمعه موقعیت استراتژیک چای بوس‌پهلو امن‌ترین جای دنیاست و امنیت این منطقه را  نیز سازمان ملل تضمین کرده است.



چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۳

دوستم هم داشته باشی

دوستم هم داشته باشى
اسيدى هستم
كه دستت را مى‌خورم
و زيبايى‌ت را حرام مى‌كنم
بايد بگذارى‌ام در شيشه
درم را بگذارى
و دور از دسترس اطفال نگهم دارى


دوستم هم داشته باشى
اسيدى هستم كه در تنهايى
زانوهاش را بغل كرده
خون خونش را
و خودش خودش را مى‌خورد
تا چكه چكه تمام شود


یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳

سه نقطه!

زمانی به جای کلمه‌های مساله‌دار می‌گفتند کلمه مساله‌دار را حذف کنید و به جای آن "سه نقطه" بگذارید. 
عمران صلاحی هم دراین‌باره چنین چیزی نوشته بود؛
ما قبلا نظرمان به یک نقطه جلب می‌شد. الان به سه نقطه جلب می‌شود که نگاه کردن به سه نقطه از نگاه کردن به یک نقطه خیلی بدتر است!


راستش اصل این یادداشت یادم نیست در کدام مجله بود، اگر یادتان آمد بگویید بروم اصلش را بیاورم برای‌تان تعریف کنم. اما آنچه در ذهن من و بهرنگ تنکابنی مانده بود همین بود.

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۳

نخستين راه را

نخستین راه را
مردی ساخت
که راهی برایش نمانده بود
از جایی که نمی‌توانست بماند
به جایی که نمی‌دانست کجاست

راه‌ها
جایگزین غرق شدن آدم‌ها هستند
در دریاچه‌ها
در خودشان
وقتی غمگین شده‌اند
و به پایان راه رسیده‌اند

چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳

گیجگاه

تیری خطاکار هستم
که شلیک شده
به گیجگاه گوزن نزدیک شده
و دارد خدا خدا می‌کند به خطا برود



سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳

چنان سياره‌اى كه از مدارش

فكر كردن به تو
از دست من خارج شده
چنان سياره‌اى كه از مدارش

كنار پنجره ايستاده‌ام
چايم را
ترسم را
مزه مزه مى‌كنم
به در چشم دوخته‌ام
و برخورد تو را با زمين
با زمان
با خودم انتظار مى‌كشم

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۳

گرگ و خرگوش

دو خرگوش کوچک
دستان تو
بازیگوش و کنجکاو و ترسان
در جیب‌های بارانی‌ات پنهان شده‌اند
گرگی باران‌خورده و گرسنه
که رد خرگوش‌ها را زده
و دور لانه‌شان پرسه می‌زند
دستان من

گرگ گرسنه
زبان به دندان‌های تیزش گرفته
چشمش تو را گرفته
قسم می‌خورد از امروز من گیاهخوارم
بیا گرگم به هوا بازی کنیم

خرگوش‌هات ترسیده‌اند
قلب‌شان تند می‌زند
دستت را در دستم می‌گیرم
و گرگ به گله می‌زند


دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۳

هر چیزی ارزشش را ندارد، ممد

این‌که سیاستمداران ما به صورت تاریخی یک رودروایسی دارند همیشه، یا با خودشان یا با رقبا یا مخالفانشان یا با مردم و حتا با قدرت، تبدیل به رفتاری طبیعی شده است.
در آخرین نمونه، محمد هاشمی رییس و عضو هیات موسس حزب کارگزاران، به دلیل ورود "افراد"ی به شورای مرکزی استعفا می‌دهد و لب از لب باز نمی‌کند و جز کمی غر زدن و دلیل آوردن چرا رفتم چرا رفتم چرا من بی‌قرارم، حاضر نیست دلیل جدایی به این مهمی و موثری را به زبان بیاورد. یا به نقد رفتار حزبی هم‌حزبی‌های سابق بنشیند.

حتا هاشمی هم می‌گوید "ولی الان وارد این بخش نمی‌شوم" و منتظر آینده‌ای است که زمان وارد شدن به "بخش‌"ها از راه برسد.
جدا شدن محمد هاشمی از حزب کارگزاران به دلیل ورود افرادی که پیش از این منتقد حزب کارگزاران بودند، یک رفتار حزبی است. یک ارزش برای یک فرد حزبی. ارزشی است که مدت‌هاست در رفتار بیشتر افراد و احزاب و نحله‌های فکری دیگر دیده نمی‌شود. آنان خط عوض می‌کنند رنگ عوض می‌کنند تا به هر قیمتی بمانند، در بازی بمانند حتا اگر بازی بخورند، اما حاضر نیستند از قافله جا بمانند. 
مساله سیاسی و جبری که منجر به چنین امری شده، در این چند خط منظور نظر من نیست. کاری که محمد هاشمی کرد، برای من بسیار قابل احترام است نه به دلیل سرسختی‌اش یا ایستادنش به قیمت جدایی‌اش بر اصول یک حزب که هر کسی - به خصوص اگر منتقد وضع حزب بوده باشد - نمی‌تواند تا شورای مرکزی یک‌باره خود را بالا بکشد، استعفای محمد هاشمی برای من ارزشمند است چون به خاطر یک ارزش شخصی است، شاید به این دلیل که ارزش آدم گاهی بالاتر است از چیزهای ارزنده‌ی دیگر، شاید هم استعفای هاشمی به خاطر یک جمله خودمانی بوده که پیش از استعفا زیر لب زمزمه‌اش می‌کرده، جمله‌ای ساده و خودمانی اما اساسی؛ جمله‌ای مثل این‌که؛ "هر چیزی ارزشش را ندارد، ممد."


مصاحبه را با دقت بخوانیم.

جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۹۳

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۳

و البته که این سطور ربطی به کسی ندارد جز کسی که ربطی بین خودش و این سطور پیدا کند

همیشه صبر کرده‌ام آب‌ها از آسیاب بیفتد
بعد با عینک دودی و کلاه نقاب‌دار
در اماکن عمومی و بی‌خطر
ظاهر می‌شوم
عدل جلوی دوربین عکاسان بین‌المللی و محلی
بعد با حالتی متفکر و دردآلود
سیگار بهمن دود می‌کنم
آه بلند می‌کشم
تا رزومه شود
و فریاد کوتاه می‌کشم
تا مساله نشود
همه‌چیز را گردن دیگران
و دیگران را گردن خودشان
و خودم را گردن دیگران می‌اندازم
آدرنالین ترشح می‌کنم و بعد
زیر لب و پنهانی می‌گویم آزادی آزادی
تا نام تو را فراموش کنم
تا فراموش کنم تصویر تو را
تا از خودم تصویر بهتری بسازم

و بعد
با طمانینه به سمت سفارتخانه قدم برمی‌دارم
تا تصویر آخرم را ضمیمه پرونده‌ام کنم




[بخشی از کار بلند / اینجا خاورمیانه است]

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۳

دستور زبان تو؛ ویرگول

جا دارد از ویرگول تشکر کنم که هر جا به اسم تو در متن می‌رسم فرصت می‌دهذ بی‌آنکه خواننده بفهمد آب دهانم را قورت بدهم و آن‌قدر حوصله دارد که من درباره‌ی تو کلی چانه‌گرمی کنم تا زمان بخرم و بتوانم خودم را جمع و جور کنم و به متن برگردم هر چند این بهانه‌ای باشد که من بخواهم فقط و فقط در فاصله‌ی دو کاما و پیش از آن‌که به فعل برسم تو را یک دل سیر تماشا کنم و در قالب توصیف و تعریف پزت را به خواننده بدهم وگرنه راستش ویرگول اگر بعد از اسم تو، که من دوست دارم درباره‌ات قلم‌فرسایی کنم و سطر به سطر و در طول روایت دورت بگردم، نیاید دیگر چه فایده‌ای دارد؟

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۳

در قلبم گلوله‌ای پنهان کرده‌ام

نیمی از عمرم
در لباس خاک‌بازی‌های کودکی‌ام گذشت
نیمی دیگر
در لباس خاکی پشت خاکریز

پیش از آنکه زندگی کنم
به خاک سپرده شده بودم

و به مادرم هم بگویید
منتظر معجزه نماند
با صرف این همه گلاب هم
هیچ گلی از خاک من سر در نمی‌آورد

که در قلبم گلوله‌ای پنهان کرده‌ام
گلوله‌ای که دستم نرفت به سمت قلب دشمن شلیک کنم


 + اینجا خاورمیانه است

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳

چرا دوستت می‌دارم

چرا دوستت می‌دارم
وقتی از مرگ گریزی نیست
و همین لحظه، عدل در همین لحظه، موشکی می‌تواند شکوه شعر مرا به سخره بگیرد
و از من تکه‌ای گوشت گندیده به یادگار بگذارد
که چسبیده به قاب پنجره
در خانه بمب‌زده
خانه‌ای که هرگز پای تو به آن باز نخواهد شد
چرا دوستت می‌دارم
که فقر از سر و روی من بالا می‌رود
و صورتم را به سبکی کلاسیک با سیلی سرخ می‌کنم
که می‌ترسم
وقتی دستت را بگیرم دستم سرد باشد سرد سرد
و به مردم بروم انگار
از جانی که در بدن ندارم
چرا دوستت می‌دارم
وقتی نامم را با ترس بر زبان می‌آورم
و بارها توضیح داده‌ام
دوست داشتن تو صرفا دوست داشتن تو است
و من از دوست داشتن تو هیچ هدفی جز دوست داشتن تو نداشته‌ام
و دوست داشتنت فعلی سیاسی نیست
که چیز دیگری را بپوشاند
چرا دوستت می‌دارم
که دست من را همیشه رو می‌کنی
چرا دوستت می‌دارم
که جنگ هم‌زاد من است
و خون خون را می‌کشد
و جنگ همچون برادری حریص به ماترک پدر پیرش
برای خون من دندان تیز کرده است
چرا دوستت می‌دارم
وقتی پای من روی زمین بند نیست
و تکانه‌های این موج
چنان به در و دیوار زندگی می‌کوبدم
که دوست داشتنت درد می‌کند
چرا دوستت می‌دارم
وقتی کارکرد تو در من
همچون کاری است که ماه با دیوانه می‌کند
چرا دوستت می‌دارم
وقتی می‌خواهم گرگ شوم
و به روی ماه تو نگاه می‌کنم
اما دیوانه می‌شوم دیوانه می‌شوم
چرا دوستت می‌دارم
که مرگ هر شب با من به بستر می‌آید
و بغض با عشق تو در گلوی من رقابت می‌کند
و غم با نام تو بر زبان من رقابت می‌کند
و درد با دست تو در دست من رقابت می‌کند
و مرگ با تو در بستر من رقابت می‌کند
چرا دوستت می‌دارم
وقتی دوست داشتن پلی است
که به دست دشمن افتاده
باید راه‌های پشت سرم را خراب کنم
تو را خراب کنم
تا سربازهای خاطرات تو از تو
از چشمان تو
از دستان تو
از لبان تو
نگذرند و دوباره سرزمین جنگ‌زده خیالاتم را فتح نکنند
چرا دوستت می‌دارم
چرا دوستت می‌دارم


جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۹۳

نیم‌فاصله من و تو

یکی از دلایلی که به تو اصرار می‌کنم از نیم‌فاصله در متن استفاده کنی این است که کم‌کم یاد بگیری فاصله‌ات را با من در متن زندگی کمتر کنی.

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۳

آبمیوه‌گیری شبیه‌سازی

صبح‌های زود
بچه‌ها لباس مدرسه بر تن
خندان و شاد
منتظر سرویس مدرسه ایستاده‌اند
همچون
میوه‌هایی که
شسته و تمیز
لبخندزنان و عطرآگین
منتظرند بروند توی آبمیوه‌گیری


سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

من یک شبیه‌سازی‌شده هستم 3

از بچگی دوست داشتم بزرگ که شدم یک مدرسه بزنم و هر روز در مدرسه را روی کسی باز نکنم تا بچه‌ها پشت در مدرسه بمانند و برگردند به خانه و خیابان و طبیعت و همان‌طوری که خودشان دوست دارند بزرگ شوند.



#من‌یک‌شبیه‌سازی‌شده‌ام

من یک شبیه‌سازی‌شده‌ام 2



نیم‌ساعت چهل‌دقیقه‌ای هست که پاییز از راه رسیده و عاشقان مشغول شعر سرودن شده‌اند و شاعران مشغول پیدا کردن قافیه‌ی جدید با باران و ابر و مه و دختران پالتوهای پاییزی را از کمد بیرون می‌آورند و پسران پوتین‌ها را واکس می‌زنند و میان‌سالان چترها را وارسی می‌کنند و به به، به به، رنگ‌های زیبا از راه می‌رسد و مردم در صف اتوبوس به هم نزدیک‌تر می‌ایستند و دست‌ها همدیگر را سفت‌تر می‌فشارند و مردم هم را بیشتر دوست خواهند داشت و به هم نزدیک‌تر خواهند شد و همه خوشحال و شاد هستند جز... جز کی؟ جز بچه‌های مدرسه که فحش را کشیدند به دنیا که چرا باید در ماه مهر به این مهربانی و فصل به این زیبایی صبح زود - وقتی که می‌شود در پاییز به راحتی تا ظهر خوابید و کیف دنیا را برد - باید پا شوند و روپوش زشت مدرسه بر تن کنند و کتاب‌های بی‌فایده مدرسه در کیف بگذارند و تکالیف بی‌ثمر را تندنویسی و رونویسی کنند و بروند پشت نیمکت مزخرف رو به تخته سیاهی و عمرشان را تلف کنند.


دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من یک شبیه‌سازی شده‌ام

من یک شبیه‌سازی شده‌ام. اسم من را هر سال، دوازده سال، به زور و به اجبار در کارخانه شبیه‌سازی نوشتند. پدر و مادرم می‌ترسیدند من شبیه دیگران نشوم. و وقتی که من دیگر شبیه خودم نبودم پذیرفتند می‌توانم شبیه خودم بمانم و شبیه کسی نشوم. روزی که من در نوجوانی احساس پیری می‌کردم و شبیه پیرمردها شده بودم.

علی‌آقا، راننده سرویس و پاشایی، همشاگردی کلاس پنجم
کلاس پنجم بهترین سال از مزخرف‌ترین سال‌های عمرم بود، چون معلم کلاس پنجم و معلم انشا و ادبیات‌مان را دوست داشتم. حق داشتم انشاهای بی سر و ته بنویسم و معلم انشا حوصله داشت آن همه مزخرف را بخواند و گوش کند. خانم ناعم هم با ما مهربان بود و من یکی هر شب از خدا می‌خواستم او را با یکی از خاله‌هایم تاخت بزند. جز این یکی دو معلم و دقت و علاقه زیاد آقای حدادیان دوم دبیرستان به نوشتن شاگرد دیلاقش، باقی‌ش، باقی همه آن روزهای تاریک مدرسه، مزخرف بود. مزخرف بود اگر عشقی را که به معلم کلاس اول، خانم بهروزنیا، داشتم، از این موضوع کنار بگذاریم.
از آخرهای اول راهنمایی مدرسه نمی‌رفتم. یک سال و نیم تحصیلی هر روز در رفتم. هر روز خدا. دیر رفتم، زود برگشتم. از دیوار پریدم، خودم را به مریضی زدم. با معلم و ناظم دعوا کردم و خودم را لوس کردم. التماس کردم بگذارند به خانه برگردم و در کلاس و مدرسه مزخرف نمانم. کتاب‌های بی‌فایده را نه ما کش دادن، وقتی می‌شد دو روزه خواند و یک‌هفته‌ای امتحان مزخرفش را داد چه فایده داشت و دارد؟ هرگز در زنگ ادبیات زیر شعرها مطالب دیکته‌ای معلم دیکته‌شده را ننوشتم که "معنی" شعر را از رو می‌خواند تا ما واو به واوش را حفظ کنیم و در امتحان واو به واوش را بنویسیم. شعرها و همه نثرها را خودم می‌خواندم، و هر چه به عقلم می‌رسید در امتحان می‌نوشتم و حاضر نبودم از هر جهت شبیه‌سازی بشوم حتا در تماشای دنیا و خواندن شعر و نثر فارسی.
هر روز در رفتم. همه عمر. و هر روز حالم از مدرسه و معلم‌ها و چیزی که همچون لیبل روی عینک جهان‌بینی من می‌چسباندند به هم خورد. هر روز در می‌رفتم. تمام راهنمایی را. تا روزی که سال سوم راهنمایی من را از مدرسه اخراج کردند چون هر روز از مدرسه در می‌رفتم. روزی که با زبان بی زبانی توی دفتر مدرسه به مدیر و معاون و ناظم گفتم حاضرم تنبیه شوم حاضر نیستم شبیه شوم.

آیا شما هم یک شبیه‌سازی شده هستید؟

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳

اعترافات مردی گرسنه که داشت از دست می‌رفت

شده ساعت‌ها بنشینم و به سفره حضرت سلیمان فکر کنم و خیال‌پردازی کنم که اگر سفره‌ای داشتم و بازش می‌کردم و هر چه دلم می‌خواست توش مهیا می‌شد... شده ساعت‌ها بنشینم و به قدیم فکر کنم که همیشه یکی نذری داشت و بود یکی که در خانه را بزند و بشقاب و کاسه نذری بدهد دستت... شده ساعت‌ها بنشینم و به شعر یکی روبهی دید بی‌دست و پای فکر کنم که چطور روزی روباه بی‌دست و پا از راه می‌رسد... شده ساعت‌ها بنشینم و با شکم خالی خیالات کنم و به خدا نشده که بلند شوم و دست کم دوتا تخم مرغ بشکنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۳

قرص ناآرام

قرص آرام‌بخش با شرم به داروخانه‌چی گفت: داروی آرام‌بخش و ضدافسردگی دارید؟
داروخانه‌چی گفت: تنها راهش این است که خودت را در آب حل کنی.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش

به خاطر خودت می‌گویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی
که اساماس ساده رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی
که ترست بریزد و در کوچه برقصی
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی
به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش
که ادبیات بی استفاده نماند
و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید
به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش
بی دوست داشتن تو که نمی‌شود
دوستم داشته باش لطفا
دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم
و به ادبیات برسیم
وگرنه من که سرم شلوغ است و
کاری به این کارها ندارم


باید از متن بکاهم که متن بیش از این از من نکاهد

باید از متن بکاهم
که متن بیش از این از من نکاهد
باید این جمله را بسابم
تنم را به متن بسایم
که متن مغزم را نساید
باید متن را دربیاورم از تنم
تن را از متن بکاهم
و دست از تخریب ساختمان من و ساختن تن متن بردارم
باید از متن بکاهم
تا متن از تخریب من دست بردارد
باید دلت بسوزد
باید دلت به حال متن
به حال من بسوزد
باید از متن بکاهم و تو را بیفزایم به این جمله
باید از تو بخواهم دوستم داشته باشی
باید متن را بتراشم
بخراشم نام تو را بر تن بر متن
باید تو را بتراشم و بخراشم و دربیاورم از دل متن و بنشانم در صدر جمله در نقطه سر خط
نقطه سر خط و ازسَر متن را بسازم
باید
باید با تو بسازم باید با من بسازی و به من دل ببازی
باید
باید دوستم داشته باشی باید هوایم را داشته باشی باید من را داشته باشی
که متن بیش از این از من نکاهد
که متن تن من را نـــ

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

بوی اسفند شده‌ام سر چهارراه

بوی اسفند شده‌ام لابه‌لای دود سیگار لای انگشت مردی بالا سر مرده
گِز گِز جای سیلی روی گونه‌ی پسرک وقت آب‌بازی ظهر جمعه مرداد
شلپ شلپ پیراهن خیس دختر که پدر در را روش بسته
رد سرخ رژی بر لیوان لب‌پربده‌ی روی میز شده‌ام
تار موی رنگ‌پریدهای که روی ملحفه مانده
عطر دلسردشده‌ای که دارد می‌پرد از روی بالشت
عکس مادربزرگ شده‌ام که روی سنگ قبر ماسیده
اتوبوس ساعت سه و سی دقیقه صبح خیابان ولیعصر که توش کارتن‌خوابی با چشمان باز خوابیده
تِپ تِپ صدای قلب شده‌ام وقتی زنگ در را نیمه‌شب زده‌اند
تِپ تِپ قلب وقتی نور چرخان قرمز روی شیشه نیمه‌باز آشپزخانه می‌افتد
گُر گرفتن تن شده‌ام وقت ترس از صدای مرگ
بوی اسفند شده‌ام لابه‌لای این حرف‌ها
و تو که می‌گویی اسفندی‌ها خیلی احساساتی هستند، در جواب حرف‌هام
بوی سوختن غذا شده‌ام
بوی رفتن زن از خانه به خانه‌ی پدرش
بوی رفتن جان از تن مادربزرگ
بوی خوردن بمب صدام دوکوچه بالاتر از پارک بابایان
بوی شاش در صف لرزان تنبیه شاگردان کلاس اول ب در برف بهمن مدرسه شکوفه‌های زندگی
بوی بوق تریلی پیش از خِرچ صدا دادن گربه زیر لاستیک چپ جلوش
بوی اسفند شده‌ام سر چهارراه

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۳

رابطه تی و مهمان

یک‌عده معتقدند هر وقت ماشین‌شان را ببرند کارواش، باران می‌آید.
من ایمان دارم هر وقت کف خانه را تی می‌کشیم، مهمان می‌آید.
بدبختی اینجاست که حالا که ما تی زدیم، یکی هم رفته کارواش. الان هم کف خانه شده عین جاده شوسه.


شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۳

آفرین صدآفرین

مشتش را گرفتی، آفرین
مشتش را جلوی همه باز کن
دستش را رو کن
دستفروش است
این حرف را به گوشش فرو کن، آفرین
فقرش را بکوب توی صورتش، صدآفرین
و وصله‌های لباسش را پرچم رسوایی‌اش کن، هزارآفرین
زائده است دفعش کن
نشسته به روی جدول تازه‌رنگ‌شده‌ی زیباسازی دستوری
پاکش کن
با دستمال گردگیری
بروبش از روی مظاهر خوشبختی آماری
تا بدبختی خودش را پشت بته‌های بلوار پنهان کند
در فاصله تزریق گرد بی‌تفاوتی با سرنگ رایگان
در پیدا کردن غذای ته‌مانده
در سطل زباله‌های تفکیک‌شده‌ی خشک و تر از هم
تا خشک و تر بسوزند با هم در سطح شهر
با گرد سوسک‌کش
با گرد موش‌کش
با چیزی مثل زدن پشه‌بند برای دفع پشه
دورش کن از کوچه و خیابان شهر

در تن وامانده‌ی مرد دستفروش
در پای واداده‌ی مرد دستفروش
در تجاوز گرسنگی به شکمش در روز روشن
رد خالکوبی کهنه را بیاب
و بکوبش توی خبر ساعت نه

هزارآفرین برای تو
دورش کن
دورش کن از نیمکت پیاده‌رو، نیمکت پارک، نیمکت ایستگاه اتوبوس، نیمکت ایستگاه مترو
از محل جلوس شهری
و پیش از آن‌که خودش را به زیر قطار بیندازد از ایستگاه بیندازش بیرون

سر مترو را فروتر کن به زیر شهر
تا فرو ببلعد دستفروش‌ها را درون خود
همچون کسی که استخوان در گلو مانده را به زور نوشابه رژیمی استاندارد می‌دهد فرو
آفرین
صدآفرین
فرشته‌ی روی زمین
مشتش را گرفتی
لطفی در حقش کن
بروبش
محوش کن
دورش کن
راحتش کن
حتا به زور پنجه‌بوکس

:(

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۳

اصفهانی که گم شد

بچه که بودیم سالی یکی دوبار، هر بار هفت هشت روز می‌رفتیم اصفهان، فولادشهر، فاز یک. محله‌ی 22 بهمن. نشانی را از برم چون بچه که بودیم ماهی دوبار - شاید بیشتر شاید کمتر - نامه می‌نوشتم روی کاغذ امتحانی و کاغذی که از وسط دفتر خط دار کنده بودم و کاغذ نامه که هر بار به شکلی بود؛ غروب خورشید، گل و بلبل و اسلیمی، کارتون‌های کره‌ای، و کاغذ نامه را تا می‌کردم و می‌گذاشتم توی پاکت نامه، اگر آبجی ملی یا یکی از داداش‌ها هم نامه داشت می‌گذاشتم جوف آن، بعد در پاکت نامه را زبان می‌زدم و پشت پاکت نامه، سمت چپ بالا نشانی خانه‌ی خودمان را می‌نوشتم و سمت راست پایین می‌نوشتم؛ اصفهان، فولادشهر، فاز یک، محله‌ی 22 بهمن، پلاک چندش یادم نیست، خانه خاله زری. حالا یا باید می‌رسید دست خاله زری یا دست آمی یا باهره.
همین است که نشانی توی ذهنم مانده.
فاز یک فولادشهر، عجیب‌ترین جای زندگی در ایران است. خانه‌ها پرچین‌های کوتاهی اگر اشتباه نکنم از شمشاد دارد، پیاده‌روها و کوچه و خیابان سنگفرش است و از بین سنگ‌ها چمن سر زده بیرون. هر طرف را نگاه کنی درخت است. درخت‌های بلندبالا که نمی‌توانی مقاومت کنی و دست حلقه نکنی و خودت را نکشی بالا و دست و بالت را زخم و زیلی نکنی. بوته‌های گل، رز و خرزهره و صدجور گل دیگر، گله به گله چشمت را می‌گیرد و هر چند قدم نیمکت‌های سنگی گذاشته‌اند، چون مطمئن بوده‌اند که تو هی دلت می‌خواهد بنشینی و نفسی تازه کنی.
خانه‌ی دوطبقه یادم نیست، شاید دوبلکس بوده باشند. توی حیاط خانه که دورتادور عمارت را می‌گرفت، فقط گیاه بود گیاه. مارمولک و سنجاقک و پروانه این‌قدر بود که عادی می‌نمود. کنار و توی چاه وسط حیاط پر از قورباغه بود. و گاهی می‌شد که وسط بازی پات بلغزد چون روی قورباغه‌ای لزج پا گذاشته بودی.
محل خرید هم جایی بود به اسم شهر و روستا.
آیا هنوز سر جاش هست؟ یا چندتا نوکیسه رفته‌اند و برج‌سازی را توش راه انداخته‌اند؟ مثل همان بلایی که سر دهکده‌ی فردیس آوردند؟
توی ایران با آن طبیعت همیشه سبز فاز یک فولادشهر هیچ‌جا محل زندگی ندیدم. شمال که شرجی است و ویلازده. کیش که رطوبت و گرماش نمی‌گذارد زندگی خانه و بیرون هیچ‌وقت هم‌شکل و هم‌دما شود. محله‌ی عجیبی بود. خیلی عجیب. یک‌جور وصله‌ی ناجور. یک‌جور یادگار به‌یادمانده از بانیان و مستشاران فرنگی.
این امپراطوری کودکانه با مهاجرت خاله به شهر اصفهان فرو ریخت. و از آنجا به بعد که ما هم دیگر کم کم از بچگی بیرون می‌زدیم نه اصفهان اصفهان شد، نه خانه‌ی خاله، خانه‌ای که بود.
حالا، امروز که نزدیک بیست و پنج سال، کم و زیاد، از خانه‌ی خاله، از اصفهان، فولادشهر، فاز یک. محله‌ی 22 بهمن گذشته و من فکر می‌کردم تکلیفم با آن خانه و آن خاطرات صاف شده است، دیدم هنوز کودکی‌ام دارد توی حیاط خاله زری دنبال پروانه می‌کند، هنوز دارد قورباغه شکار می‌کند تا کمی بالاتر رهایش کند، هنوز دارد پنهانی از پرچین حیاط بهداری بالا می‌رود، هنوز دارد نقشه‌ای می‌کشد تا از رسم خواب ظهر اصفهانی‌ها تا از زیر ملحفه‌ی سفید  یا از زیر چادر نماز مادر در برود و خودش را به حیاط به کوچه به زندگی برساند. 
دیگر نه آن خانه آن خانه شد نه خاله خاله‌ی کودکی‌ها؛ هر چند خاله همان ماند و همان بود که بود. من بزرگ شدم. دیگر نامه ننوشتم به نشانی اصفهان، فولادشهر، فاز یک. محله‌ی 22 بهمن که دنبال کودکی‌م بگردم. که توی نامه بنویسم پوریا بیا آبدوغ‌خیار آماده است. که توی نامه بنویسم مامان نمی‌شه بیشتر بمونیم و برنگردیم تهران؟
امروز فهمیدم که آن خانه بیست و پنج سال بیشتر است که سر جاش نیست. چون خاله توش نیست. و امروز فهمیدم من خیلی پیر شدم چون خاله سر جاش نیست و دیانا، که فردا تولد سه‌سالگی‌اش است، توی پارک هنرمندان خیابان خردمند جنوبی دنبال کودکی من دنبال پروانه می‌دود.

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۳

نفت می‌ریزم

موریانه به خانه افتاده است
تو به ذهن من
خانه از ایستادن بازایستاده است
من از رفتن

نفت می‌ریزم
پای این خانه
پای این ذهن
در سوراخ‌های چشمم نفت می‌ریزم
در سوراخ‌های گوشم نفت می‌ریزم
تا تصویر تو از خوردن مغزم دست بردارد
تا صدای تو از خوردن روحم دست بردارد
نفت می‌ریزم
تا موریانه‌ها از خوردن تو در ذهنم دست بردارند
تا موریانه‌ها از خوردنم دست بردارند
نفت می‌ریزم
از این بازی دست بر نمی‌داری
به پای تو نمی‌نشینم
به پای تو نمی‌سوزم
کبریت می‌کشم
و بازی را تمام می‌کنم

  + شبانه بی شاملو

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳

همان چشم‌ها...

چشم‌هاش... چشم‌هاش وقتى مى‌خندد... چشم‌هاش وقتى خوشحال است... چشم‌هاش وقتى دوستم دارد... چشم‌هاش وقتى راه مى‌افتد... چشم‌هاش وقتى ازم چشم برنمى‌دارد... چشم‌هاش چشمم را گرفته... چشم روى هم گذاشتيم و باز چندروز بيشتر نمانده به تولدمباركى‌ت، نورچشمى مبارك زندگى من... وقتى چشمت به اين كلمه‌ها بيفتد، چندسال بعد، كه بلد باشى بخوانى، چشمت برق مى‌زند؟ مى‌دوى باز بغل من و صدا مى كنى پووووورا... بعد من پشت چشمت را مى‌بوسم و مى‌گويم ديانا چشم عمو از زندگى ديگر آب نمى‌خورد، يك روز، مثل همين روزها تو به دنياى من آمدى و چشمم را روشن كردى، نور چشم من. بعد تو بخندى، من دلم غنج برود و فكر كنم حالا چه كار كنم و چه بنويسم كه باز چشم‌هات بخندد... همان چشم‌ها...


چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

گیلاس‌های تو تکه‌های تبر

نسبت تو با من
نسبت بهار و درخت سالخورده است
یک بار دستی به سرم می‌کشی
من صدبار می‌شکفم

نسبت من با تو
نسبت پاییز و درخت گیلاس است
تو صدبار دکمه‌های پیراهنت را می‌بندی
من هزاربار به برگ‌هات می‌پیچم
و چون کودکی بازیگوش دستانم را دور کمرت حلقه می‌کنم
و خودم را از تو تا آسمان
و تا اثر سرخی گیلاس‌هات روی پیراهنم بالا می‌کشم

نسبت تو با تو
نسبت گوشواره‌های گیلاس روی گوش‌های درخت گیلاس است
زیبایی‌ت زیبایی‌ت را می‌گسترد
و عطرت را باغ به باغ می‌برد
و طعمت زیر زبان
زیر دندان
زیر انگشتانم مانده
زیبایی‌ت
طعمت
رنگت
زن پا به ماه را هوایی می‌کند
مردی سر به هوا همچون من که جای خود دارد

نسبت من با من
نسبت درختی فرتوت است که تبر میوه داده است
و از شرم درخت گیلاس
دانه‌های تبر را در سینه‌اش پنهان کرده
سینه‌اش به خس خس افتاده
و بوی آهن پرندگان را ازش فراری می‌دهد
عابران
به چشم هیمه‌ی چهارشنبه‌سوری به تن ریش ریشش می‌نگرند

نم بارانی زده
عطر گیلاس‌هات برگ‌هات در هوا پیچیده
و درخت از کار افتاده را هیجان‌زده کرده
چیزی در درونش می‌جوشد
خیال می‌کند خون است
به سرفه می‌افتد
تکه تکه تبر پس می‌دهد
نم باران هوایی‌اش کرده
چشم از تو بر نمی‌دارد
دلش
گیلاس می‌خواهد

دلش می‌سوزد
دلش گیلاس می‌خواهد
دلش تو را می‌خواهد
دلش تبر می‌خواهد
دلش ابراهیم می‌خواهد
تا گلستانش کند


سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۳

جایزه‌ی گلشیری

1- سال 84 اولین کتابم منتشر شد و همچون همه‌ی شاهکارهای ادبیات درست دیده نشد! حتا اسمش توی فهرست اولیه جایزه‌ی مهم و ارزشمند هوشنگ گلشیری هم نبود.
سال 89 کتاب پنجره زودتر می‌میرد منتشر شد و نامزد رمان بهتر سال جایزه‌ی گلشیری شد. 

2- یادم است سال 84 وقتی دوستانم می‌پرسیدند: « حالا که گلشیری قبول نشدی، چکار می‌کنی؟» 
گفتم: « هیچی، می‌خوانم برای نوبل!» 

3- متاسفانه و صد افسوس جایزه‌ی گلشیری اعلام کرده تا اطلاع ثانوی برگزار نمی‌شود. این جایزه سال‌های مقارن با بهار مطبوعات موثرترین و جریان‌سازترین جایزه‌ی ادبی ایران بود. در سال‌های پیش که سال‌های رکود ادبیات و مطبوعات و فرهنگ بود، این جایزه هم با مشکلات فراوان مواجه شد و بارها رویه‌ی برگزاری‌اش را تغییر داد، که به نظرم همان تغییر رویه‌ها باید با وسواس بیشتری انجام می‌شد. 

بعضی از نویسندگان که در ظاهر ژست بی‌تفاوتی نسبت به این جایزه و اصولا هر جایزه‌ی دیگر را می‌گرفتند و می‌گیرند، در پسله هر دست و پایی می‌زدند که نظر مثبت داوران را جلب کنند. و دست بر قضا بعد از اعلام نتایج اگر اسم‌شان به عنوان برنده خوشبختی در می‌آمد، سکوت پیشه می‌کردند و اگر نام‌شان به عنوان برنده اعلام نمی‌شد، شمشیر از رو بسته را دوباره دست می‌گرفتند و نفس‌کش می‌طلبیدند. به به... چه خاطرات بانمکی از این رفتارها در ذهن‌ها مانده... به به. 
همین برخوردهای شخصی قوز بالا قوز فشارهای دست بالایی بود که کمر جایزه‌ی گلشیری را خم کرده بود و - به قول خوابگرد - سبب شکستن کمر این جایزه که حاضر نبود کمر خم بکند، شد. 

4- با همه‌ی این اوصاف نمی‌توان و بی‌انصافی است اگر منکر اهمیت جایزه‌ی گلشیری شد و غم‌انگیز است که با انتشار خبر توقف برگزاری این جایزه، اظهارنظرها بیشتر خلاصه به «حیف شد...» و «ئه؟ نه بابا...» و «خوب شد وقتش بود...» شود، هر چند ما قهرمان مرده را می‌پرستیم و تخت جمشید فروریخته را دوست می‌داریم و به یاد و شوق حمام ویران‌شده‌ی شیخ بهایی زیر دوش می‌ایستیم، و البته که توقف چنین جایزه نه کاری است خُرد. 

5- و البته که باید باغیان‌وار دلسوز چنان باغی شد و برای پا گرفتن دوباره‌اش چاره‌ای اندیشید.

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

من دوستت دارم اما موشکی در چشم‌هات

خاورمیانه نیست
دیوانه‌خانه است
ما دیوانه‌ایم که گل در برابر گلوله می‌کاریم
ما دیوانه‌ایم که شعر در برابر شعار می‌خوانیم
ما دیوانه‌ایم که بوسه در برابر تانک می‌دهیم
آن‌ها دیوانه نیستند
سیاستمدارند
مردان قدرتند
ما احمقیم
دیوانه‌ایم
دیوانه
و دیوانه‌وار دوست می‌داریم
دیوانه‌وار به فردا امید داریم
و دیوانه‌وار معشوق‌مان را دزدکی می‌بوسیم
حتا اگر مرده باشیم
حتا اگر موشکی بوسیدن ما را نشانه رفته باشد
پیش از این‌که به هوا برویم گریه کنم؟
گریه کنم که کم گفتم دوستت دارم؟
گریه کنم که چقدر دیر بوسیدمت؟
گریه کنم که چشم‌هات... چشم‌هات...
گریه کنم که هذیان می‌گویم؟
که ساختمان متن را به هم ریخته‌ام؟
گریه کنم که چشم‌هات...
که این دست‌هات...
که چشم‌هات...
که موشکی در چشم‌هات دارد به من نزدیک می‌شود
لعنت بر خاورمیانه
من دوستت دارم
اما موشکی در چشم‌هات...
گریه کنم؟
یا مثل یک مرد زار بزنم؟
از موشک نترس
بیا بغلم...
بیا من هوایت را دارم
بیا فوقش با هم به هوا...
صدای انفجار
صدای زیبای انفجار
دود
دود زیاد
صدای تشویق
تشویق زنان و مردانی آراسته در کرانه دیگر بنشسته بر صندلی با شلوارک و صندل بر پا و دوربین چشمی در دست...
مرگ سرگرم‌کننده مرد و زن در این کرانه
پر کردن بطالت روز تعطیل زنان و مردان بسیار آراسته در کرانه‌ی دیگر
اکران ویژه
تک سئانس
پایان گزارش
تا انفجاری دیگر شما را به خدای بزرگ می‌سپاریم


 + اینجا خاورمیانه است

چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۳

گزارشی از زیرزمین

پهلوى چهارراه وليعصر
شكافته شده
خون فواره زده
روبانى قيچى می‌شود
شهر زير مى‌شود
زير و رو مى‌شود
زير و زبر مى‌شود
پياده‌روها زبر مى‌شود و كف پاها را مى‌زند
افتتاح زيرگذر
پشت و رو كردن چهار لباس كهنه
و پوشاندنش به تن چهار بچه‌ات سر سفره‌ی نو
شهر چهارراه راه راه راه راه
راه‌هاى پشت چراغ قرمز و نرده
چهارراه از زير
چهار راه از زير
راه‌هاى زيربرنده
از زيربرنده
راه‌هاى پيش رو
راه‌هاى پيش رونده
راه‌هاى قديمى را خط زده است
و شهردارى پاى شهر
دامنى پوشانده
تا اختگى‌اش را بپوشاند
پاساژها بچه‌هاى مرده به دنيا مى‌آورند
كتابفروشى‌ها كرم گذاشته‌اند
كرم كتاب‌ها زير پاها پاساژها له مى‌شوند
مردى
از اتوبوس جا مانده
بى آر تى
همدست برادرش اتوبان
شهر را چون تكه‌هاى گوشت نذرى
مى‌بُرد
مردى
تكيده
تكه تكه
تك
خاطره‌اش
عشقش
زنش
در بخش زنانه اتوبوس جا مانده ازش دور مى‌شود
بى آر تى خط مى‌كشد
مى‌رود
مى‌بُرد
دست كودكى مرد مى‌رود زير ساطور
پاى كودكى مرد مى‌ماند زير اتوبان
سر كودكى مرد مى‌لهد زير هايپراستار
مرد تكه‌هاى كودكى‌اش را از چرخ گوشت 
بر مى‌دارد و مى‌پيچد لاى صفحات تمام رنگى روزنامه‌ى همشهرى
در نيازمندى‌ها
كودكى‌اش را مى‌بيند
كه پير مى‌شود
و با چهارديوارى‌اى در مسكن مهر خودش را تاخت مى‌زند
مرد
حالا
نمى‌تكد
مثل مرد مى‌ايستد
بغضش را
دماغش را
بالا مى‌كشد
دست‌هاش را مشت مى‌كند
به ميان خيابان مى‌دود
خون مى‌پاشد روى آسفالت
و بى آر تى
سه دقيقه با تاخير مى‌رسد به ايستگاه بعد دانشگاه تهران



دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۳

کنج تخت تو

امن‌ترين جاى دنيا
كنج تخت توست
بايد به خنده‌هاى تو مهاجرت كنم
شهر من را بغض برداشته
و من شنا بلد نيستم


دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳

منفی در مثبت

نبودنت اتفاق مهمی نیست
تنها، خط کوچکی انداخته روی ذهنم
خط کوچکی پشت اسم‌ها، پشت آدم‌ها، پشت جاها، پشت روزها، پشت خنده‌ها
نبودنت
اتفاق مهمی نیست
از نبودنت تنها خطی بر جا مانده است بر حافظه
انگار
خط کوچک بی‌اهمیتی در ریاضیات
پشت اعداد، پشت معادلات

هر چقدر هم که مثبت بیندیشم
نبودنت
خط کوچک منفی است پشت همه‌ی مثبت‌ها


شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۳

شبانه بی شاملو - 44

دريا دخترى است تنها
چشم انتظار كوهى كه براى به آغوش كشيدنش، سالهاست قدم از قدم برنداشته است...


 + شبانه بی شاملو

شبانه بی شاملو - 43

روبه‌روی هم نشسته بودند
انگار مردی طرفدار پرسپولیس این سوی ورزشگاه
زنی طرفدار استقلال آن سوی ورزشگاه
و مردی منتظر قطار کرج در ایستگاه متروی هفت‌تیر
و زنی منتظر قطار تجریش در ایستگاه متروی هفت‌تیر
و مردی در فرودگاه چشم‌انتظار سُر خوردن چمدانش بین چمدان‌های مسافران
و زنی در فرودگاه که در همان‌لحظه چمدانش را تحویل قسمت بار می‌دهد
و مردی در ساحل لمیده زیر آفتاب در پلاژ مردانه
و زنی در ساحل سریده زیر آب در پلاژ زنانه
و مردی سوار بر کشتی در اقیانوس‌ها
و زنی سوار بر تاکسی در خیابان‌ها
و مردی دور از چشم
و زنی دور از ذهن
و مردی روبه‌روی زنی نشسته در مهمانی یا کافه
و زنی روبه‌روی مردی نشسته در مهمانی یا کافه

فرقی نداشت
روبه‌روی هم نشسته بودند
و زمان به تماشای آنان ایستاده بود
نمی‌هراسیدند و به هم چشم دوختند
همچون مردی در جایگاه پرسپولیس نشسته برای زنی استقلالی فریاد می‌کشد
همچون زنی در جایگاه استقلال نشسته برای مردی پرسپولیسی فریاد می‌کشد
همچون مردی منتظر قطار کرج در ایستگاه متروی هفت‌تیر سوار قطار تجریش می‌شود
و زنی منتظر قطار تجریش در ایستگاه متروی هفت‌تیر سوار قطار کرج می‌شود
و مردی در فرودگاه چشم‌انتظار سُر خوردن چمدانش بین چمدان‌های مسافران چمدان زنی را از دستش می‌گیرد
و زنی در فرودگاه که در همان‌لحظه چمدانش را تحویل قسمت بار می‌دهد چمدان مردی را به دست می‌گیرد
و مردی در ساحل لمیده زیر آفتاب در پلاژ مردانه به زیر آب می‌سرد
و زنی در ساحل سریده زیر آب در پلاژ زنانه آفتاب می‌گیرد
و مردی سوار بر کشتی در اقیانوس‌ها کرایه تاکسی را می‌دهد
و زنی سوار بر تاکسی در خیابان‌ها به مرغان دریایی غذا می‌دهد
و مردی دور از چشم به ذهن زنی می‌آید
و زنی دور از ذهن به چشم مردی می‌آید
و مردی روبه‌روی زنی نشسته در مهمانی یا کافه
و زنی روبه‌روی مردی نشسته در مهمانی یا کافه

اما فرقی نداشت
روبه‌روی هم نشسته بودند
و به سمت هم قدم برمی‌داشتند
و از هم دورتر می‌شدند