یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

کنسوئلو در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

با تشکر از گوگل ترنسلیتر!

 
طبقه جی‌اف
در باز شد و یک دختر جوان وارد آسانسور شد و گفت: «اولا. سوی کنسوئلو.
(Salam. ,man Consuelo hastam!)» 
من همین‌طور دهانم باز مانده بود. نه این که ندید بدید باشم، منتها تا حالا یک دختر فرنگی را از این‌قدر نزدیک ندیده بودم. آن هم آن‌قدر نزدیک که بهم بگوید اولا! سوی کنسوئلو. 
دختر فرنگی گفت: «دُن ده استاس؟ دامه تو اتنسیون
(Kojaee? Havaset ba mane?)» 
گفتم: «من آسانسورچی هستم.» 
گفت: «ک؟ نو ت انتی‌یندو. (chi? Manzooret vo nemifahmam?)» 
گفتم: «آی لاو یو.» 
گفت: «ک دیسس؟ (chi migi?)»  
 
طبقه وان 
آقایی که شمایی، خانمی که شمایی، من عاشق شدم. من آسانسورچی یک روز صبح، توی آسانسور، در طبقه جی! عاشق شدم. عاشق کنسوئلو، دختر اسپانیایی که آمده بود ایران را ببیند. دو روز بود که وارد تهران شده بود، یک هتل ارزان در خیابان جمهوری و نادری گرفته بود، و حالا می‌خواست برود و شهر به شهر ایران را ببیند. یک شال بلند ترکمن سرش کرده بود. مانتوش طرح گبه بود و گیوه‌های سفیدش معلوم بود که همین امروز پوشیده شده است. کیفش را که مدل خورجینی بود و یک عالم نقشه و کاغذ از کیفش بیرون زده بود، روی شانه انداخته بود. این لباس‌ها را در همان فرودگاه خریده بود. حتی صبر نکرده بود برود و آنها را از شهر خودشان بخرد. ماجرای سفرش به ایران را در یک ستون روزنامه در پرتغال هر روز منتشر می‌کرد و می‌خواست بعدتر سفرنامه‌اش را کتاب کند. 
اینها را من از کجا فهمیدم؟ اسپانیایی بلدم؟ آه... کاش بلد بودم! من الکن و لال مقابل کونسوئلو ایستاده بودم و سعی می‌کردم این حرف‌ها را از چشم‌هایش بخوانم، اما چشم‌هایش هم زبان اصلی بود. یعنی من بهش گفتم آی لاو یو و فکر کردم سر صحبت را با او باز کردم، اما او فکر کرد من می‌گویم من عاشق توریست‌ها هستم یا عاشق اسپانیول‌زبان‌ها هستم. 
کنسوئلو اصلا با مسئله نگاه اول آشنا نبود و نمی‌دانست آدم باید در همان نظر اول یا عاشق بشود یا نشود. 
حرف تو حرف شد. خلاصه می‌خواستم بگویم این چیزها را یکی از کارمندان سفارت اسپانیا برایم تعریف کرد. یعنی کنسوئلو وقتی دید من مثل وقتی حرف می‌زند همین‌طوری بر و بر تماشاش می‌کنم، تصمیم گرفت زنگ بزند به یکی از دوستانش در سفارت، تا او من را توجیه کند. بدبختی را می‌بینید؟ اصلا نمی‌دانم چرا در مدرسه‌ها انگلیسی یاد می‌دهند. خب اسپانیایی یاد بدهند که بهتر است.
 
طبقه تو
کنسوئلو گفت: «دون داستا لا کاسا دمولوی؟ او سو موسئو؟ او سو تومبا؟
(khane.ye Molavi kojast? Ya moze? Ya maghbare?)» 
خانه مولوی؟ مقبره مولوی؟! موزه مولوی؟ قاه قاه زدم زیر خنده. بنده خدا آمده ایران که برود مثلا موزه مولوی؟ اولین بار بود که یک همچین چیزی می‌شنیدم. لابد فکر کرده مثل شکسپیر و همینگوی در بلاد کفر، مولوی هم در ایران خانه و موزه دارد. 
کنسوئلو گفت: «پور که ت رئیس؟ (chera dari mikhandi?)» 
گفتم: «آخه کنسوئلو جان، برای دیدن موزه مولوی باید بروی ترکیه! توی ایران فقط یک خیابان به اسم مولوی است که توش پرنده و تخم کفتر و چاقو و قمه می‌فروشند.»
 
طبقه تیری 
کنسوئلو بی‌خیال مولوی شد و گیر داد به خیام. گفت: «پوئس باموس آل موسئو دخیام...
(pas beravim moze.ye Khayam…)» موزه خیام؟ کف زمین پهن شدم از خنده. 
کنسوئلو دوباره گفت: «پور که استاس رین‌دو؟ (chera dari mikhandi?)» 
گفتم: «خیام؟ خیام را که قطر گفت برای آنهاست... به هر حال یک همچین چیزی توی ایران نداریم! موزه خیام؟ شوخی می‌کنی...»
 
طبقه فور
کنسوئلو همین طوری مانده بود که چه رسم و رسوم عجیبی داریم ما.
کمی فکر کرد و گفت: «پو ئس باموس اویزیتار لوس دعبید زاکانی...
(pas beravim Obeyd Zakani ra bebinim…)»
 
عبید زاکانی؟ 
وای خدایا. امروز چرا باید این‌قدر بخندم؟ و دوباره شروع کردم قهقهه زدن. 
کنسوئلو گفت: «پور که ت رئیس امیس پرگونتاس؟
(to chera hamash be soaal.ha.ye man mikhandi?)» 
گفتم: «کنسوئلو جان، باز مولوی و خیام و سعدی و حافظ که مجاز است، خبری ازشان نیست. عبید زاکانی که کتابش هم ممنوع است عزیز من. باید برویم از دست‌فروش‌های جلوی دانشگاه یک اوزالید و کپی‌شده‌اش را بخریم. باز هم حافظ و سعدی و خیام یک میدان به نامشان هست، اما بنده خدا، عبید زاکانی، یک بلوار در مشهد به نامش بود، گفتند زشت است! گناه دارد! عیب است! برای همین
اسم عبید را از روی بلوار هم حذف کردند.»  
 
طبقه فایو 
کنسوئلو کم کم داشت ناامید می‌شد. گفت: «پودموس بر آلگونوس مونومنتوس...
(mitunim chand asar e bastani bebinim…)» 
گفتم: «مثل چی؟»
گفت: «کومو لوس‌پالاسیوس دتخت جمشید...
(mesl e Takht e Jamshid…)» 
گفتم: «بله... تخت جمشید! مثلا سر سرباز هخامنشی را می‌خواهی ببینی؟» 
گفت: «اوه! سی! پور سو پوئستو! لا کابسا دل سولدادو پرسا...! سی! (oh! Bale! Bale!)» 
گفتم: «خوبه دیگه؟ پس بریم سر سرباز هخامنشی رو ببینم؟» 
گفت: «سی! سی! (Are! Are!» 
گفتم: «برای این هم باید بروی پاریس! اشتباه آمدی ایران!»
 
طبقه‌ ششم! 
این طبقه خبر خاصی نبود!
 
طبقه سون 
کنسوئلو از صرافت دیدن آثار باستانی و مقبره و موزه مفاخر فارسی افتاده بود. من سعی کردم دلش را به آداب و رسوم ایرانی‌ها خوش کنم. مثلا گفتم می‌گویند ایرانی‌ها مهمان‌نواز هستند. از این حرف‌ها دیگر. 
کنسوئلو گفت: «سی! ئن تودو ال موندو س آبلا دلا اوستابیلی‌داد دلوس ایرانیس
(are! Hame.ye donya darbare.ye mehman.navazi.ye Irani ha harf mizanand.)» 
که در همین لحظه یک موتوری وارد آسانسور شد و به همه سرنشینان آسانسور تذکر داد که پوشش‌شان مناسب نیست و ما داریم آسیب‌های اجتماعی می‌کنیم. 
طفلک کنسوئلو، باید می‌دیدید چطور رنگ از رخسارش پریده بود و محو مهمان‌نوازی ایرانی‌ها شده بود.  
 
طبقه ایت
کنسوئلو گفت: «آئورا باموس اکومپرار لوس لیبروس دصادک هدایت ای ایبراهیم گلیستان ای ائمد شاملو...
(berim ketab.haye Sadegh hedayat va Ebrahim golestan va Ahamad Shamlou ra bekharim.)» 
گفتم: «کنسوئلو، عزیز دلم، این رو هم بی‌خیال شو.» 
گفت: «ای پور که...؟ (chera?)» 
گفتم: «آخه کتاب اینها هم نیست. باید برویم توی اینترنت و کتاب‌هایشان را دانلود کنی.» 
کنسوئلو یک آه اسپانیایی کشید.
طوری که تمام داستان‌های عاشقانه ادبیات آمریکای لاتین از ذهنم گذشت. 
من هم یک آه به فارسی کشیدم.  
 
طبقه ناین
راستش آن اول که کنسوئلو را دیدم، می‌خواستم ازش خواستگاری کنم. یک عالم انگیزه داشتم. یک دنیا کلمه‌های زیبا و شعرهای دل‌نشین توی ذهنم آماده کرده بودم که در گوشش زمزمه کنم. که بداند ادبیات فارسی جادو می‌کند. که بداند که ما از نسل مجنون و فرهاد هستیم و هنوز می‌توانیم عاشقانه‌های یگانه و یکتا خلق کنیم. اما... اما راستش کنسوئلو دیگر آن کنسوئلوی طبقه اول نبود. کسی که من می‌خواستم مثل شازده کوچولو اهلی‌اش کنم... 
گفتم: «کنسوئلو... آه...» 
کنسوئلو لبخند زد و گفت: «کومو ت یاماس؟ (esmet che.ye?)» 
گفتم: «آسانسورچی!» 
گفت: «که!؟ (chi?!)» 
گفتم: «آ... سان... سور... چی...» 
کنسوئلو گفت: «آ... سان... سور... چی؟ (A… san… sor… chi?)» 
گفتم: «بله.» و سرخ شدم. گونه‌هام هم داغ شد. 
کنسوئلو گفت: «که بوئنو ای آمابله استاس...
(to che ghadr khoob o mehrabooni…)» 
لبخند زدم. 
گفت: «آه! تنگو که ایرمه... آه... اسپرو اچار دمنوس ایران...
(Ah… man bayad digar beravam… Ah… kash delam baraye Iran tang shaved…)» 
دکمه توقف آسانسور را زدم. آسانسور ایستاد. کونسوئلو ایران را درست و حسابی ندیده، خداحافظی گفت و رفت. 
کتاب «عشق سال‌های وبا» را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن فصل آخرش شدم.




منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 436
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

وزیر راه را چه کسی زد؟



سر و ته وزیر راه را گرفته بودند و کشان کشان، این‌طور این‌طور، آوردند گذاشتندش روی کاناپه. همین طور دراز به دراز. من به عنوان مشاور ارشد کاناپه ابتدا فکر کردم امنیت ملی به خطر افتاده و به وزیر سوءقصد کرده‌اند.
اما آورندگان وزیر گفتند: «هیچ سوءقصدی نبوده... مردم جناب وزیر را نزدند، گرما زده.» 
 
گویا در خوزستان آقای علی نیکزاد، وزیر راه، گرمازده شده و کارش به دوا و درمان و اورژانس و آمپول رسیده تا بتواند راهش را به پایان برساند. 
ما وزیر را همان طور گرمازده، روی کاناپه رها می‌کنیم و ‫كاناپه رها مي‌كنیم. خوشحالیم مسوولان متوجه شدند در خوزستان چه خبر است.  
 
مشکلات 
حالا که متوجه شدیم تنها راهی که مسوولان متوجه مشکلات اصلی مردم می‌شوند، این است که بلا سر خودشان بیاید، ما هم فهرستی از مشکلات و بلایای طبیعی و غیرطبیعی را در زیر می‌آوریم و می‌گوییم کدام مسوول چه کار کند که درد مردم را درست بفهمد. 
 
آلودگی هوا و گرد و غبار:  
وزیر بهداشت را یک هفته در استان ایلام مستقر کنیم. دست‌هاش را هم ببندیم تا نتواند جلوی دهانش را بگیرد یا ماسک بگذارد. وزیر مربوطه بعد از سه روز متوجه شدت گرد و غبار در ایلام می‌شود، ان شاء الله. 
 
مشکلات انتشار کتاب:  
وزیر ارشاد را وادار کنیم سه چهار سال وقت بگذارد و یک رمان بنویسد، بعد مجبورش کنیم دنبال ناشر خصوصی بگردد، سپس یک سال معطلش کنیم تا اصلاحیه‌ی کتابش بیاید، بعد شش ماه بدوانیمش تا بتواند با یکی از مسوولان اداره‌ی کتاب ملاقات کند، بعد بگوییم از سیصد صفحه رمان دویست و شصت و هفت صفحه‌اش ضاله و غیرقابل چاپ است، بعد اگر پرسید چرا بگوییم همین طوری. وزیر مربوطه بعد از هفت سال می‌تواند برای لحظاتی – فقط لحظاتی - با جماعت نویسنده همدردی کند، ان شاء الله. 
 
مناطق محروم:  
یکی از وزرا را به قید قرعه انتخاب کنیم و برای بیست روز به یکی از روستاهای کرمان، سیستان و بلوچستان، خراسان جنوبی، خوزستان، ایلام، خوزستان و... منتقلش کنیم تا بدون آب و برق در یک کپر مشغول زندگی شود. وزیر مربوطه بعد از شش ساعت – نه بیشتر - دوان دوان به پاستور برگشته و برای حل مشکل مناطق محروم اقدام می‌کند، ان شاء الله.  
 
گرانی:  
وزیر اقتصاد را از حقوق و مزایای وزیری‌اش خلع کرده برای یک هفته به دنبال گرفتن وام و یارانه و قرض و پول دستی می‌فرستیم تا بتواند جلوی زن و بچه‌اش خجالت‌زده نشود.
 
بیکاری:
 وزیر کار را (حالا با هر مدرکی که دارد عیبی ندارد) از داشتن روابط و پارتی و تسهیلات منع می‌کنیم و او را همچون دیگر بیکاران در حسرت یک کار نیمه وقت و یک بیمه‌ی درمانی می‌کنیم. وزیر مربوطه بعد از شش ماه دچار افسردگی می‌شود حتا ممکن است آسیب‌های اجتماعی کند.
 
کشاورزی، صنعت و باقی این امور تخیلی:
 یکی از وزرای مربوط به بازرگانی یا اقتصاد و ... را مجبور کنیم اول یک زمین را شخم بزند، بعد مراحل کاشت داشت برداشت را یکی یکی انجام دهد، البته اگر آب کافی برای زراعت داشته باشد، بعد بگوییم دولت محصولت را می‌خرد اما نخرد به جاش دولت همان محصول را وارد کند و به نصف قیمت وارد بازار آزاد کند. وزیر مربوطه بعد از فصل برداشت سکته خواهد کرد یا برای مسافرکشی عازم تهران خواهد شد، ان شاء الله.
 
[…]:
 از وزیر […] بخواهیم […] را پس بگیرد.
 
زندانی سیاسی:
 وزیر اطلاعات را سلام برسانید و بگویید ما مطمئنیم که زندانی سیاسی نداریم، برای همین مزاحم ایشان نمی‌شویم، ان شاء الله که ایشان هم مراحم ما نشوند!  
 
نسخه 
وزیر راه اصولا همه‌ی راه‌ها را نصفه نیمه می‌رود، راه‌آهن را نصفه نیمه افتتاح می‌کند، پل را نصفه نیمه به بهره‌برداری می‌رساند، بزرگراه را نصفه نیمه راه‌اندازی می‌کند و... خلاصه اسم وزیر راه را از امروز "وزیر ره" یا "وزیر بین راه" تغییر می‌دهیم. 
در ضمن با این وزرایی که بین راه می‌مانند هیچ راهی به ذهن‌مان نمی‌رسد برای وزرا نسخه بدهیم.





 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 9 مرداد 90، شماره‌ی 2124 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

رحیم مشایی و ... مرحله‌ی آخر


بعضی‌ها ممکن است قبلا هم به ستون کاناپه آمده باشند، اما به خاطر استعدادی که در سخن‌وری دارند، ما حاضریم حق دیگران را پایمال می‌کنیم و آن‌ها را دوباره و چندباره بیاوریم روی کاناپه. 
آقای مهدی طائب روی کاناپه دراز کشید و گفت: «مشايي يک فراماسونري و يک مرتاض است که البته براي رسيدن به اين مرحله تلاشهاي فراواني انجام داده است.»  
 
تست هوش  
1- به نظر شما مشایی چه تلاش‌هایی کرده است که به این مرحله برسد؟ 
الف- با سختی فراوان و به دلایل نامعلوم و بدون اطلاع وزارت امور خارجه، در این چند سال و به صورت وی.‌آی‌.پی به کشورهای مختلف سفر کرده و رنج سفر را در هتل‌های لوکس و پنج ستاره و در پروازهای فرست‌کلاس متحمل شده، طفلک. 
ب- با مشقت بسیار هفده هجده شغل رسمی را که با حکم آقای احمدی‌نژاد در دولت نهم و دهم به دست آورده، قبول زحمت کرده و سختی خدمت به مردم را بی‌مزد و منت و مواجب (و تنها با حقوق و مزایای دولتی) به جان و پیکر نحیفش خریده، طفلک. 
پ- برای رسیدن به مرتاضی چه ریاضتی از این بدتر که با سوپراستارها شام خورده و وام بلاعوض داده و عکس یادگاری گرفته باشد، طفلک. 
ت- تلاش زیادی نکرده، برنامه‌اش را دانلود کرده و روی خودش اینستال و نصب کرده است.  
 
2- رحیم مشایی الان در چه مرحله‌ای است و مرحله بعد کجا می‌رود؟ 
الف- مشایی الان در مرحله‌ی مرتاضی است، مرحله‌ی بعد می‌رود قالیچه‌ی پرنده، مرحله‌ی بعد سلپوت. 
ب- الان مرحله‌ی آخر است، منتها بازی‌ای که می‌کند سیو از ندارد. اگر بسوزد گیم اور می‌شود. 
پ- الان رسیده به مرحله آخر. دارد دنبال کدهای تقلب بازی می‌گردد. 
ت- خودش ... مرحله‌ی آخر است. هر کی بتواند ردش کند بازی را برده.  
 
3- به نظر شما رحیم مشایی چطوری بازی می‌کند؟ 
الف- سیو از می‌گیرد، برای همین نگران نیست بازی را بسوزد. 
ب- اتو سیو از می‌شود، برای همین اصلا فکر نمی‌کند بسوزد. 
پ- نمی‌سوزد، چون هر چه تیر و ترکش بخورد و از طرف مجلس نقد شود از شیشه‌ی عمر و جانش کم نمی‌شود. 
ت- اگر بسوزد خشک و تر با هم می‌سوزیم.  
 
4- آقای طائب گفته: «جريان انحرافي باد هوا بود و رفته است و احمدی‌نژاد هم کارش را مي‌کند.» مقهوم این جمله کدام است؟ 
الف- جریان انحرافی باد هوا بوده، که آمده و رفته است. اما هنوز اثرش را حس می‌کنیم. 
ب- جریان انحرافی باد هواست. باد هوا همیشه هست اما دیده نمی‌شود. 
پ- جریان انحرافی باد هوا بوده که رفته، اما دوباره ممکن است باد بیاید. 
ت- آقای احمدی‌نژاد دارد کارش را می‌کند. او بیدی نیست که به باد جریان انحرافی بلرزد و نتواند کارش را بکند.  
 
نسخه 
با این اوصاف گویا باید برویم نسخه‌ی خودمان را بپیچیم، برای همین امروز نسخه نمی‌دهیم. 
 
 
 
 

 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 8 مرداد 90، شماره‌ی 2123 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰

دست زدن سیاسی



آقای احمدی مقدم آمد توی ستون کاناپه. من اول فکر کردم آمدند ماهواره‌ها را جمع کنند. سریع رسیور را کندم و از پنجره پرت کردم بیرون. […] بعد سریع یک ملحفه انداختم روی میز، که چیز میزهای روی میز را بپوشاند. بعد یک سبد سبزی خوردن روی میز بود، سریع سبزی‌هاش را توی جیبم قایم کردم. بعد رفتم جلوی آینه و موهام را از چپ به راست خواباندم. دستی هم به صورتم کشیدم که ببینم زبر هست یا نه. بعد دست‌هام را بردم بالا، که ببینم تی‌شرتم چقدر کوتاه است و نافم بیرون می‌آید یا نه که تبرج محسوب نشود. بعد ظرف سس را خالی کردم روی لباسم، که طرحش از بین برود. […] بعد کتاب‌ها را کردم زیر کاناپه، روزنامه‌ی کیهان را گرفتم دستم و شروع کردم به خواندن. 
احمدی‌مقدم گفت: «مشکوک می‌زنی؟» 
گفتم: «نه! من از حقوق شهروندی‌ام آگاهم. شما وارد حریم خصوصی من شدید.» 
گفت: «نیامدم که بهت گیر بدم. آمدم روی کاناپه دراز بکشم و خودم را رها کنم و هر چی هست بریزم بیرون.»  
 
تست هوش 
آقای احمدی‌مقدم که فرمانده‌ی نیروی انتظامی است توی مجلس یک حرف‌هایی زده که خلاصه‌اش یعنی تقصیر مطبوعات است که کشور ناامن(تر) شده است. با توجه به حرف‌ها و درد دل‌های احمدی مقدم به سوالات زیر پاسخ دهید. 
 
1- با توجه به جمله‌ی «دست رو ماهواره می‌گذاریم می‌گویند حریم خصوصی مردم است.»، نیروی انتظامی چه کار کند که مشکل حل شود؟ 
الف- دست روی چیزی نگذارد. 
ب- اصولا دست نزند و مودب بنشیند تا بهش تعارف کنند. 
پ- خود مردم دست بزنند. 
ت- جای این‌که در عملیات ضربتی ال‌ان‌بی دستگیر کند، اراذل دستگیر کند.  
 
2- احمدی‌مقدم گفته: «ما خواستیم چهارتا دوربین توی مراکز جرم‌خیز شهر بگذاریم ]مطبوعات و مجلس[ آن طوری کردند...» به نظر شما نیروی انتظامی چه کار کند که آن طوری نکنند؟ 
الف- دوربین نگذارد و بگوید خود مجرمین فیلم جرم‌شان را بگیرند و بفرستند. 
ب- به جای چهارتا دوربین در مناطق جرم‌خیز شهر، چهل هزارتا دوربین جلو در ورودی خانه‌ها بگذارد تا قبح قضیه بریزد. 
پ- دوربین بگذارد، اما به کسانی که از جلوی دوربین می‌گذرند به عنوان نابازیگر حقوق بدهد تا مردم هم راضی باشند. 
ت- از […] چه خبر؟  
 
3- احمدی‌مقدم گفته: « ابرقدرت‌ها دارند "جرایم" را در کشور هدایت می‌کنند تا کشور بی‌ثبات شود.» به نظر شما ابرقدرت‌ها چطوری جرایم را در کشور هدایت می‌کنند؟ 
الف- با […] 
ب- ابرقدرت‌ها با […] 
پ- ابرقدرت‌ها […] 
ت- ابرقدرت‌ها […]  
 
نسخه 
احمدی‌مقدم در مورد حوادث اخير گفته «خيلي هايش اشتباه رسانه‌ها بوده و نبايد آن طور منعكس مي‌كردند.» این بار چون او برای رسانه‌ها نسخه نوشته، ما باید برویم نسخه‌مان را بپیچیم، پس وقت نمی‌کنیم نسخه بدهیم. فعلا ما را حلال کنید. قربان شما. خداحافظ. 
 
 
 
 

 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 6 مرداد 90، شماره‌ی 2122 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

تاریخ بهنودی

(هیچ‌کس جز فیس‌بوک متوجه نشد چرا وقتی تولد بهنود بیست و هشتم است، ما پنجم مرداد این تبریک‌نامه را نوشتیم!)


دوتا 28 مرداد داریم؛ یکی گجسته، یکی خجسته.
یکی 1332، یکی 1325.
درباره‌ی اولی که رو سیاهی‌ش به تاریخ مانده زیاد نوشته‌اند.
درباره‌ی دومی که هم رو سفید است و هم روزنامه‌نگاری و تاریخ‌نویسی را رو سفید کرده، کمتر نوشته‌اند.
در اولی، یعنی در 28 مرداد 32، کودتا شد و شعبان بی‌مخ‌ها به دنیا آمدند و پا گرفتند و پای خیلی‌ها را قلم کردند و قلم خیلی‌ها را شکستند.
در دومی، یعنی 28 مرداد 25 مسعود نامی به دنیا آمده بود، که در مطبوعات پا گرفت و نوشتن آموخت و بعدها پای خیلی از مطبوعات ایستاد و نوشتن پایش را یکی دوبار تا قلم شدن برد.

ما به سلامتی مسعود بهنود که امروز 65 ساله شده است، اقدام می‌کنیم، کلاه از سر بر می‌داریم و امروز را روز "تاریخ بهنودی" می‌نامیم!

تولدمبارکی مخصوص آقای بهنود.


راستی،
پرتره‌ی بی‌نظیری که بر تارک این تبریک‌نامه از مسعود بهنود قلمی شده است، هنر دست بزرگمهر حسین‌پور است، که به مناسب سالروز تولد بهنود، به او تقدیم شده است.


مردی پای کسی را گاز گرفت



محمدرضا باهنر خطاب به روزنامه‌نگاران گفت: «پس شما اگر مردی پای کسی را گاز بگیرد، می نویسید؟»
ممکن است فکر کنید باهنر آمده در ستون کاناپه و روی کاناپه ولو شده و این حرف را زده، اما اصلا این‌طوری نیست. باهنر این حرف را در مجلس زده، و روی صندلی نایب رییسی هم نشسته بوده. صندلی نیابت ریاست مجلس با کاناپه فرق دارد. ما در ابتدا فرق این دوتا را با هم ذکر می‌کنیم، بعد هم به حساب حرف آقای باهنر می‌رسیم.  
 
فرق کرسی و کاناپه 
  • روی کاناپه دراز (هم) می‌کشند، اما روی صندلی مجلس (صندلی ریاست که جای خود دارد) وزرا را دراز می‌کنند. 
  • کاناپه خصوصی است، اما صندلی مجلس عمومی است و استفاده‌ی شخصی از آن ممنوع است. 
  • روی کاناپه نشستن مزایا ندارد اما جلوی مضرات را می‌گیرد، ولی روی صندلی مجلس نشستن مزایا دارد. 
  • کاناپه به کسی باج نمی‌دهد، حقوق هم نمی‌دهد، ناهار هم نمی‌دهد، دست‌خط هم نمی‌دهد که برود فلان‌جا زمین یا وام بگیرد، اما صندلی مجلس اصلا از این وصله‌ها بهش نمی‌چسبد. 
  • کاناپه ممکن است نرم باشد اما وقتی کسی رویش می‌نشیند خواب از سرش می‌پرد، ولی صندلی مجلس گرم و نرم است و کسی که رویش می‌نشیند اصولا چرتش می‌گیرد. 
  • کاناپه هی موضوع اهمیت رای مردم را یادآوری می‌کند، اما صندلی مجلس فقط برای شروع به رای مردم نیاز دارد.  
 
تست هوش 
محمدرضا باهنر در واکنش به انتشار اخبار فجایع و تجاوزها و قتل‌ها و ناامنی‌های اخیر در مطبوعات، شوخی کرده و گفته: «پس شما اگر مردی پای کسی را گاز بگیرد، می نویسید؟» 
 
حالا با توجه به جمله‌ی او به سوالات زیر پاسخ دهید.  
 
1- چرا باهنر فکر می‌کند که یک مرد باید پای کسی دیگر را گاز بگیرد؟ 
الف- چون گاز گرفتن پا، کار قشنگی است و فکر کردن به این کار قشنگ است. 
ب- چون بهترین دفاع شخصی، گاز گرفتن پا است. 
پ- […] 
ت- چون این سگ است که پای آدم‌ها را گاز می‌گیرد، و باهنر که آدم پیشرویی است، جزو پیشروان حمایت از حقوق حیوانات است.
 
2- اگر بپذیریم که «مردی پای کسی را گاز بگیرد» یک امر طبیعی باشد، کدام یک از موارد زیر غیرطبیعی است؟ 
الف- گاز گرفتن شانه‌ی چپ […] و پرتاب قندان در سال 1383. 
ب- پرت کردن منگه به سمت علی مطهری در سال 1389. 
پ- برخورد با جسم سخت در سال‌های مختلف. 
ت- گفت‌وگو، بحث و مناظره برای حل مشکل و اختلاف نظر.

3- مطبوعات چه بنویسند که امنیت را زیر سوال نبرد؟ 
الف- گروهی متجاوز بعد از این که از باغ برگشتند به رستوران رفتند. 
ب- گروهی قاتل بعد از این که از صحنه قتل برگشتند، برنامه بیست و سی نگاه کردند. 
پ- گروهی عناصر خودسر بعد از این که به خانه برگشتند، به صورت سرخود لباس‌های شخصی‌شان را به خشک‌شویی بردند.
ت- گروهی مافیای اقتصادی بعد از این‌که پول‌هایشان را شمردند، به دوربین لبخند زدند.

نسخه 
ما نمی‌خواستیم نسخه‌ی محمدرضا باهنر را بپیچیم، اما او خودش اول سر شوخی را باز کرد. 
در ضمن باهنر جان! اگر سگی پای مردی را گاز بگیرد "خبر" نیست، ولی اگر مردی پای سگی را گاز بگیرد "خبر" است، حالا اگر مردی پای مردی را گاز بگیرد که ببین در مملکت چه خبر شده است! 
 
 
 
 
 

 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 5 مرداد 90، شماره‌ی 2121 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

راستی شغل آقای احمدی‌نژاد چی بود؟


 
آقای احمدی‌نژاد بعد از مدت‌ها، که فقط عمل می‌کردند و وقت نمی‌شد حرف بزنند، یک فرصتی پیدا کردند و حرف زدند و جمعی از مردم را از نگرانی وا رهانیدند. همه‌ی مردم به خبرنگار ما گفتند: «ما همه‌ش نگران بودیم دکتر این‌قدر کار می‌کنه اذیت شه. طوری که حتا سونادرمانی و شنادرمانی هم که دکتر دکتر تجویز کرده، حال دکتر رو خوب نکنه. خوشحالیم که دکتر برای لحظاتی از ساختن ایران دست کشید و ما رو ساخت، با حرف زدنش. قربون صداش بریم. اصلا داشت صداش یادمون می‌رفت.» 
حالا برویم سراغ حرف‌های دکتر؛  
تست هوش  
1- با توجه به این‌که آقای احمدی‌نژاد گفته: «وجود فقر در کشور عیب است.» ما چه کار کنیم؟ 
 الف- سریعا پولدار شویم، که حرف آقای احمدی‌نژاد روی زمین نماند. 
ب- عیب‌مان را بپوشانیم، و صورت‌مان را با سیلی سرخ کنیم، و سر فرصت از گرسنگی بمیریم. 
پ- عیبی ندارد اما ما اصلا در ایران فقر نداریم. 
ت- آقای سعید حدادیان گفته بود بعضی عیب‌ها را باید پوشاند یا ... بهتر است همین کار را کنیم.  
2- آقای احمدی‌نژاد با اشاره به پرداخت نقدی یارانه‌ها، گفته است: «کسی به نان شب محتاج نیست.»
اگر من به نان شب محتاج باشم، من کیستم؟ 
الف- من کسی نیستم. 
ب- […] 
پ- من به نان صبح محتاجم. شب‌ها سنگ به شکمم می‌بندم. 
ت- واقعا گشنمه. چرا باور نمی‌کنید؟  
3- با توجه به این جمله‌ی آقای احمدی‌نژاد که گفته «ما نمی‌توانیم درها را ببندیم و کاری به دنیا نداشته باشیم.»، کدام موضع‌گیری شاعرانه‌ی زیر نسبت به "در" درست‌تر است؟ 
الف- در رو باز کن عزیزم. در رو باز کن عزیزم. می‌خوام بیام به دیدنت. / اسفندیار رحیم مشایی 
ب- پشت در رو ننداختی ننه. با خوب و بدم ساختی ننه. / سعید مرتضوی 
پ- در به در همیشگی، کولی صد ساله منم. / محمدرضا رحیمی 
ت- پشت درهای بسته عاشق دل‌شکسته دوست دارم عزیزم عاشقتم هنوزم. / دکتر محمود احمدی‌نژاد 
4- آقای احمدی‌نژاد گفته «شیاطین [ = ابرقدرت‌ها ] آن قدر که از پیشرفت ایران می‌ترسند از چیزی نمی‌هراسند.» به نظر شما برای مبارزه با شیاطین و ترساندن آن‌ها، کدام راه مثمر ثمرتر است؟ 
الف- استخدام اجنه. 
ب- پرداخت وام ازدواج به جوانان. 
پ- تصویب قانون چندهمسری. 
ت- ممنوعیت ورود خانم‌ها به قهوه‌خانه‌ها.

نسخه 
من مطمئن هستم اگر آقای احمدی‌نژاد رییس‌جمهور شود، همه‌ی مشکلات کشور را حل می‌کند... راستی شغل ایشان چی بود؟ 


 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 4 مرداد 90، شماره‌ی 2120 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

این طرف و آن طرف


یک روزنامه‌ی صبح ! از این طرف به آقای لاریجانی (جوادشان نه، علی آقا که رییس مجلس است) در سرمقاله‌اش گیر داده که چرا گفته «مجلس هرگز فكر نمی‌كرد كه قانون يارانه‌ها این شكلی اجرا و پرداخت شود» و «صدا و سيما نبايد تريبون دولت شود» و کلی لاریجانی را (عرض کردم علی‌شان را نه صادق یا جوادشان را) تادیب کرده که در «ميدان دشمن بازی نکند.»
این از آن طرف این روزنامه‌ی صبح، اما از این طرف عملکرد اقتصادی دولت را پاک شسته و گذاشته کنار و در ستون "خوانندگان" نوشته: 
« درسال 89 براي فرزندم كه تازه به دنيا آمده بودند در بانك ملي اردكان حساب پس‌انداز باز كردم ... که مبلغ يك ميليون تومان دولت به حساب فرزندم واريز نمود ... ولي در تاريخ 1/3/90 مبلغ اهدايي دولت توسط بانك ملي از حساب فرزندم خارج شده است. چرا مبلغي كه طبق دفترچه پس‌اندازي كه خانواده ها در دست دارند ... بدون هماهنگي از حساب‌ها برمي‌دارند؟ و چرا دولت حرفي را مي‌زند كه قدرت عمل به آن را ندارد...
جمعي از اولياء متولدين 90 اردكان يزد» 
با توجه این طرف و آن طرف این روزنامه‌ی صبح، چند مساله مطرح می‌شود:  
مسائل 
1- آیا این روزنامه صبح می‌خواهد دل همه را به دست بیارود؟ یعنی سرمقاله را برای مخاطب‌های خاص می‌نویسد که بگوید "دیدید چه حالی به دولت دادیم؟" و در ستون خوانندگانش می‌خواهد بگوید "دیدید حال دولت را گرفتیم."؟ 
2-[…] 
3- […] 
4- آیا می‌دانید چرا لاریجانی، علی، نمی‌رود از این روزنامه‌ی صبح شکایت کند؟ 
الف- چون این روزنامه‌ی صبح خودش از همه شاکی است 
ب- چون می‌داند به رفتنش نمی‌ارزد 
پ- چون صبر کرده این روزنامه‌ی صبح از باقی شکایت‌هایی که علیه‌اش شده، برگردد. 
ت- چون درست است که در میدان دشمن بازی می‌کند اما بچه که نیست و می‌داند با این روزنامه‌ی صبح نمی‌شود بازی کرد. 
5- ما متوجه نشدیم چطوری است که یک بچه در اردکان به دنیا آمده، اما "جمعی از اهالی اردکان" زنگ زده‌اند به این روزنامه‌ی صبح. آیا این روزنامه‌ی صبح می‌خواهد بگوید اردکانی‌ها روحیه‌ی گروهی دارند؟ (ما نمی‌دانیم.) 
6- آیا این روزنامه‌ی صبح از قول جمعی از یزدی‌ها گفته دولت پول مردم را از حساب‌شان برداشته؟ آیا حرف بد؟ 
7- […]  
نسخه 
حالا از این روزنامه‌ی صبح گذشته، نسخه‌ی ما این است که عزیزانی که برای یک میلیون تومان پولی که دولت برای تولید بچه وعده داده است، اقدام کرده‌اند و الان به هوای این یک میلیون تومان مشغول تولید هستند، دست نگه دارند. 


 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 3 مرداد 90، شماره‌ی 2119 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

قاتل در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم 


 
طبقه جی‌اف 
در باز شد و قاتل وارد آسانسور شد و گفت: «من قاتلم.» 
گفتم: «خوشبختم.» و تلپ، زانوهام سست شد و افتادم.  
 
طبقه وان 
قاتل، طفلک، به دردسر افتاده بود. چشم‌هام را که باز کردم دیدم یک لیوان آب قند درست کرده و بالای سرم ایستاده. گفت: «خوبی؟»
گفتم: «من خوبم. شما خوبی؟» 
گفت: «خوبم.»
گفتم: «ببخشید به روح اعتقاد داری؟» 
گفت: «بله.» 
گفتم: «خوشبختم.» و تلپ، زانوهام سست شد و افتادم.  
 
طبقه تو 
لای چشم‌هام را باز کردم و دیدم که قاتل می‌خواهد مشغول انجام کمک‌های اولیه شود. 
گفتم: «ببخشید، دارید چی کار می‌کنید؟» 
گفت: «می‌خواهم تنفس مصنوعی بدهم.» 
گفتم: «خوب خوب شدم. شما زحمت نکشید.» 
 
و بلند شدم و شبیه یک آسانسورچی معقول که از قاتل نمی‌ترسد، زل زدم توی چشم‌هاش. 
قاتل گفت: «تو از من می‌ترسی؟» 
گفتم: «نه. مشخص نیست؟» 
گفت: «چرا. مشخصه.» 
گفتم: «تو از من می‌ترسی؟» 
گفت: «من؟» 
گفتم: «بله. می‌دانی من کی هستم؟» 
گفت: «نه. کی هستی مثلا؟» 
گفتم: «من عموی دوستم رئیس کلانتر‌یه. همسایه بالایی‌مون هم ماموره. پسرعموی داداش زن‌عموم هم کارآگاهه...» 
گفت: «الان باید بترسم؟» 
گفتم: «نترسیدی هنوز؟» 
گفت: «نه.» 
گفتم: «ئه... مهران قمه چپ‌دست و حشمت کف‌گرگی و غلام اسید پاش رو می‌شناسی؟ اینها همه‌شون توی محله ما هستند. حالیته؟ همه‌شون رفیق شیش خودم هستند... نفس کش... یه سوت بزنم سه سوت میان و قرمه قرمه‌ت می‌کنند...» 
 
شما که غریبه نیستید، افتاده بودم به آسمان ریسمان بافتن. عجز و لابه. التماس. 
قاتل گفت: «الان باید بترسم؟» 
گفتم: «نمی‌ترسی؟» 
گفت: «تو چرا از من می‌ترسی؟» 
گفتم: «چون تو قاتلی. آمدی من را بکشی، آمدی آسیب‌های اجتماعی کنی. از بدبختی من، اینجا میدان کاج هم نیست که وقتی داری من را می‌کشی مردم همیشه در صحنه بیایند و در دفاع از من مظلوم، با موبایل‌هاشان فیلم بگیرند.»  
 
طبقه تیری 
قاتل که جزو اراذل و اوباش محسوب می‌شود، سیگار را که جزو علامت آدم بدها در تلویزیون آقای ضرغامی است، انداخت زمین و گفت: «تو هم گیر دادی‌ها. بابا من نیامدم تو را بکشم.» 
گفتم: «جدی؟» 
گفت: «بله.» 
گفتم: «نیامدی من را بکشی؟ ولی من را دوبار قبض روح کردی.» 
گفت: «به روح خودم قسم، نیامدم تو را بکشم.» 
گفتم: «پس آمدی چه غلطی کنی؟ زهره‌م آب شد. نصف عمر شدم.» 
گفت: «آمدم درد دل کنم.» 
گفتم: «درد بگیری. دلم... دلم یک طوری شد. یک دقیقه صبر کن من آسانسور را نگه دارم و بروم بیایم. از ترس زیاد استرس داشت کار دستم می‌داد.»  
 
طبقه فور 
قاتل حرف‌هاش گل انداخته بود و داشت درد دل می‌کرد. گفت: «من از قاتلیت خسته شدم.» 
گفتم: «می‌فهمم.» 
گفت: «دیگر خسته شدم این قدر قاتل بودم. باز خدا را شکر من فقط قاتل هستم.» 
گفتم: «چطور؟» 
گفت: «بعضی از همکارهای ما اول تجاوز می‌کنند بعد قتل. من یه اصولی دارم برای خودم.»  
 
طبقه فایو 
یک چیزهایی قاتل تعریف کرد که من نمی‌توانم بگویم. خیلی محرمانه بود. گفت قاتل وسیله است.  
 
طبقه ششم! 
نشانگر آسانسور که عدد شش انگلیسی را نشان داد، قاتل درباره قتل‌های ناموسی شروع کرد به صحبت کردن، که به خاطر مسائل ناموسی از ذکر آنها معذوریم. 
می‌دانید آسانسور محل گذر زن و بچه مردم است و به هر حال ما معذوریت‌هایی داریم. الان من بیایم درباره بی‌ناموسی‌هایی که منجر به قتل ناموسی شده حرف بزنم، خود شما غیرتی نمی‌شوید و دعوای ناموسی راه نمی‌اندازید؟ می‌اندازید دیگر. نمی‌گویید آسانسورچی کم آورده ناموس وسط آورده؟ می‌گویید دیگر. ولی آسانسورچی کم نیاورده، آسانسورچی هر وقت زن و بچه و ناموس مردم سوار آسانسور می‌شوند، لای در آسانسور را باز می‌گذارد و در را نمی‌بندد. 
ممکن است شما بپرسید اگر در آسانسور را نمی‌بندی، پس چطور آسانسور می‌رود بالا. 
جواب من این است که چون آسانسور بالا نمی‌رود، زن و بچه و ناموس مردم را بعد از پنج دقیقه راهنمایی می‌کنم از پله‌ها استفاده کنند.  
 
طبقه سون 
قاتل گفت: «خسته شدم این‌قدر آدم کشتم. آن اول‌ها که آدم می‌کشتم خیلی خوب بود، زمان امیرکبیر را می‌گویم. باید کلی نقشه می‌کشیدی و لنگ می‌بستی. الان این طوری نیست. خیلی بچه‌بازی شده.» 
قاتل ادامه داد: «یادم است یک موقعی با قهوه قجری قاتلیت می‌کردیم. یادش بخیر. چه بوی تلخی داشت قهوه.» 
قاتل یادآور شد: «داش آکل رو بگو. چه قمه‌کاری‌ای کردند هم رو. اون هم برای چی؟ برای عشق.» 
قاتل در همین رابطه افزود: «چه دورانی بود. یک موقعی بود که سید در فیلم گوزن‌ها نمرد و گوله هم خورد. یادش بخیر.» 
قاتل سپس گفت: «الان چی؟ آدم‌ها انگار دارند پشه می‌کشند. همدیگر را می‌کشند و آب از آب تکان نمی‌خورد. جامعه هم تحت تاثیر قرار نمی‌گیرد. یا اصلا قتل و نزاع دسته جمعی می‌کنند. یا می‌جنگند و حمله می‌کنند و می‌کشند. یا ترور می‌کنند. یا بمب منفجر می‌کنند. یا... یا... یا... حالا نمی‌خواهم حرف سیاسی بزنم ولی فکر کن... بله... داشتم می‌گفتم... عرض کردم... تازه همین...» 
قاتل در این باره اضافه کرد: «من افسردگی گرفتم. دیگه دستم نمی‌رود قاتلیت کنم.»  
 
طبقه ایت 
قاتل افسردگی گرفت و شروع کرد به آه کشیدن و گفت: «آه... آه... این قدر خشونت در جامعه زیاد شده که کار من از رونق افتاده.»
 
طبقه ناین 
قاتل گفت: «دست زیاد شده. دست زیاد شده... چرا این‌طوری شده آسانسورچی؟ همین چند روز پیش، ورزشکار مملکت توی ترافیک دعواش شده، با چاقو زدند توی شاهرگش. آخر برای چی؟ مرگ به چه قیمتی؟ قتل به چه دلیلی؟» 
گفتم: «چی بگویم قاتل جان.» 
گفت: «من اساسی دچار بحران هویت شدم.» 
قاتل پیاده شد و رفت. 
من زمزمه کردم: «هرگز کسی این‌گونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم.» 
و دکمه طبقه جی‌اف را زدم.
گفتم زودتر بروم خانه و بگویم دوستشان دارم، قبل از این‌که گفتن «دوست دارم» از ادبیات کوچه محو شود.




منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 435
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

نوبل مهرورزی


سید محمد كریمی، مدیر عامل صندوق مهر رضا، خوشحال خوشحال آمد و روی کاناپه ولو شد و گفت: «باید به آقای احمدی‌نژاد نوبل بدهند.» 
گفتم: «نوبل؟ همان جایزه‌ای که ضدنظام و امپریالیست و کاپیتالیست و صهیونیست و غرب جنایتکار و باقی ددان و دشمنان و استکبار و جرج سوروس به هر کسی که علیه ما است می‌دهند؟ همان که به خانم شیرین عبادی دادند؟ تکلیف ما را روشن کنید، جایزه‌های خارجی خوب است یا نه؟ بگیریم یا نگیریم؟ نکند مثل دست دادن و عکس انداختن با خانم‌های خارجی، در دوره‌های قبل بد بوده و الان قبحش ریخته و خیلی هم خوب است؟» 
آقای مذکور گفت: «حالا شما مته به خشخاش نگذار. یک وام تپل برایت جور می‌کنم، بی‌خیال شو.» 
گفتم: «اول شما بگو به آقای احمدی‌نژاد باید نوبل چی بدهند؟» 
گفت: «نوبل اشتغال‌زایی.» 
گفتم: «واقعا چرا؟» 
گفت: «چون برای من یک شغل نان و آب‌دار درست کرده و من الان مدیرعامل صندوق مهر رضا هستم.» 
گفتم: «خسته نباشی. اگر این طوری بود که باید به دکتر اسماعیلیون نوبل دندانپزشکی می‌دادند، چون کرم‌خوردگی دندان من را پر کرد. بعد هم باید به ممدآقا ماست‌بند سر کوچه نوبل سرشیر بدهند چون رویه‌ی ماست‌هاش یک بندانگشت است... این طوری نمی‌شود، اصلا بگذار پیشنهاد نوبل بدهم.»
نوبل‌هایی برای احمدی‌نژاد 
با توجه به این‌که گفته شده به خاطر ایجاد شغل (واقعا؟) باید به آقای احمدی‌نژاد نوبل داده شود، ما هم پیشنهاد می‌کنیم حالا که دارند می‌دهند، این نوبل‌ها را هم بدهند؛ 
نوبل بیابان‌زدایی: به خاطر تلاش برای زدودن گرد و خس و خاک و خاشاک و غیره. 
نوبل شکست نور: به خاطر شکست نور. 
نوبل خوشحالی: به خاطر خط لوله صلح و شاد کردن دل مردم بدبخت و فقیر هند و پاکستان. 
نوبل تشت: برای احقاق حقوق ایران از دریای خزر به اندازه‌ی یک تشت آب، معادل 11 درصد از خزر. 
نوبل بشار: همین‌طوری به خاطر بشار اسد. 
نوبل خارجی: به خاطر موفقیت در روابط خارجی. 
نوبل گفت‌وگو: به خاطر گفت‌وگو با همه‌ی رسانه‌های مستقل و دولتی جهان (البته منهای گفت‌وگو با مطبوعات ایران) 
نوبل لبخند: به خاطر پاسخ قاطع به همه‌ی سوال‌ها. 
نوبل تکذیب: به خاطر تکذیب همه چیز، حتا شما دوست عزیز. 
نوبل مهرورزی: به خاطر توزیع مهرورزانه‌ی سیب‌زمینی در دوره‌های مختلف زمانی. 
نوبل رفاقت: به خاطر رفاقت و حمایت در هر شرایطی از محمدرضا رحیمی و رفقا. 
نوبل سوژه: برای تولید بدون وقفه‌ی سوژه‌ی برای روزنامه‌نگاران و طنزنویسان. 
نوبل اسفندیار رحیم مشایی: به خاطر کشف و ثبت اسفندیار رحیم مشایی، به عنوان معدن نمک.




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 2 مرداد 90، شماره‌ی 2118 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

سنگ پای سیاسی


 
آقای جعفر شجونی آمد و روی کاناپه نشست و گفت: «سابقه ننگینی که اصلاح طلبان از خود به جا گذاشته‌اند دیگر این حق را برای آن‌ها باقی نمی‌گذارد که حرف از مردم بزنند و از زبان آن‌ها سخن بگویند.»
گفتم: «می‌فهمم. ادامه بدهید.» 
وی ادامه داد: «این‌ها با بی‌حیایی صحبت از بازگشت به عرصه سیاسی می‌کنند این‌ها بوی کباب شنیدند که انتخابات نزدیک است غافل از اینکه خر داغ می‌کنند.» 
گفتم: «می‌فهمم. در ادامه بیفزایید.» 
وی در ادامه افزود: «اگر پرونده این‌ها مورد بررسی قرار گیرد دیگر برای این‌ها و مدعیان اصلاح طلبی آبرویی باقی نمی‌ماند که بخواهند قدم به میدان انتخابات بگذارند.» 
گفتم: «می‌فهمم. در همین رابطه بگویید.» 
وی در همین رابطه گفت: «باد به پرچم اصولگرایان می‌وزد.» 
گفتم: «می‌فهمم. اضافه کنید.» 
وی اضافه کرد: « برای اصلاح طلبان در عرصه سیاسی دیگر جایی باقی نمانده و کسی منتظر بازگشت آن‌ها نیست مگر، سلطنت‌طلبان، بهایان، منافقان و...»
گفتم: «می‌فهمم. در پایان یادآور شوید.» 
وی در پایان یادآور شد: «ولی باز این جسارت را می‌کنند که از زبان مردم برای پرشور شدن انتخابات شرط تعیین کنند اینجاست که باید گفت رو که نیست سنگ پای قزوین است.» 
گفتم: «خیلی خب. باشه. خیلی هم نگران‌کننده نیست.»

 
سوال‌ها 
 
1- در جمله‌ی «این‌ها بوی کباب شنیدند که انتخابات نزدیک است غافل از اینکه خر داغ می‌کنند.» چه آرایه‌ای به کار رفته است؟ و خر اشاره به چیست؟ و داغ کردن خر استعاره از چیست؟  
 
الف- آرایه‌ی قشنگ. به اصلاح‌طلبان. استعاره از داغ دل.  
ب- آرایه‌ی قشنگ‌تر از پریای استفهامی. به تنور انتخابات. استعاره از گرم کردن تنور.  
پ - آرایه‌ی کی تو رو قشنگت کرده‌ی انکاری. به چلوکباب. استعاره‌ی سیاسی مزمن. 
ت – بدون آرایه. به خود خر. به داغ کردن خر.  
 
2- از جمله‌ی «باد به پرچم اصولگرایان می‌وزد.» چه مفهومی برداشت می‌کنید؟ 
 
الف- باد افتاده به پرچم اصولگرایان و با مواضع آن‌ها آشنا شده، برای همین دور خودش می‌گردد و گردباد شده. 
ب – اصولگرایان پرچم دارند. باد دارند. در نتیجه پرچم‌شان را باد می‌دهند. 
پ - اگر اصلاح‌طلبان پرچم داشتند، پرچم‌شان بادبان شده بود و الان در اقیانوس منجمد شمالی به اهتزاز درآمده بود. 
ت – خب، اصولگرایان عزیز، یک کم بروند کنار باد بیاید. مردم هم باد بخورند. ممنون. 
 
3- با توجه به این‌که درباره‌ی حضور اصلاح‌طلبان در انتخابات گفته شده است «رو که نیست سنگ پای قزوین است.»، نسبت اصولگرایان به انتخابات کدام است؟ 
 
الف- زیره به کرمان. 
ب- بادمجان به بم. 
پ- آلودگی هوا به تهران. 
ت- نخود به هر آش.




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 1 مرداد 90، شماره‌ی 2117 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

اینجا خاورمیانه است (روایت سیزدهم)

بیا و آن‌قدر خوب باش که بمانم برای فردا این فاجعه‌های روزمره‌ی خاورمیانه را تیتر یک کنم یا لبخند تو را.






اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هشتم)  
اینجا خاورمیانه است (روایت نهم)
اینجا خاورمیانه است (روایت دهم)
اینجا خاورمیانه است (روایت یازدهم)  
اینجا خاورمیانه است (روایت دوازدهم)  

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

انگشت سیاسی



اول این خبر را بخوانید:
«برای جلوگیری از ر‌أی دادن برخی از نمایندگان به جای برخی دیگر، هئیت رئیسه مجلس امکان این سوء استفاده را از نمایندگان متقلب سلب کرد و دستگاه‌های رای‌گیری جدید را (که بوسیله‌ی اثر انگشت کار می‌کند) جایگزین دستگاه‌های قبلی کرد.» به نقل از تریبون.  

بسترسازی 
اصولا کاری که [بعضی از] نمایندگان می‌کنند خیلی جالب است. یعنی اول کلی خرج و تبلیغ می‌کنند که وارد مجلس شوند، بعد که رای می‌آورند روی کرسی‌شان بند نمی‌شوند و برای به حدنصاب رسیدن، رییس مجلس جایزه تعیین می‌کند. 
کار عجیب دیگرشان هم این است که باید حواس‌شان به رای مردم باشد، اما حواس‌شان به رای خودشان هم نیست. 
برای همین چیزهاست که هیات رییسه تصمیم گرفته نمایندگان برای رای دادن انگشت بزنند، اما؛  
 
آسیب‌ها و راهکارهای انگشت زدن 
  • - ممکن است از فردا انگشت پلاستیکی (مجهز به اثر انگشت) در گوشه و کنار مجلس یا در جیب‌های [بعضی از] نمایندگان پیدا شود. هیات رییسه آوردن انگشت پلاستیکی به صحن مجلس را ممنوع کند. 
  • - ممکن است از فردا انگشت اتهام به طرف هر کسی گرفته شود. برای همین هیات رییسه استفاده از انگشت را برای نشان دادن متهم ممنوع کند و قانونی تصویب کند که مردم به جای انگشت اتهام، بینی اتهام یا آرنج اتهام به سمت متهم بگیرند. 
  • - ممکن است [بعضی از] نمایندگان طفره بروند و با استناد به شعر مفهومی "کس نخارد پشت من جز انگشت شست من" نسبت به استفاده‌ی انگشت اشاره برای رای‌گیری و جفا در حق انگشت شست تذکر آیین‌نامه‌ای بدهند. برای همین هیات رییسه هر گونه استناد به اشعار مفهومی انگشتی را ممنوع کند.  
 
دیالوگ (چند وقت بعد): 
نماینده‌ی اول: این انگشت پلاستیکی من (که مجهز به اثر انگشتم بود) کو؟ 
نماینده‌ی دوم: برادرها دقت کنند دوباره اشتباه نشه. 
نماینده‌ی سوم: این انگشته کی‌یه؟ 
نماینده‌ی اول: کو؟ کجاست؟ 
نماینده‌ی دوم: ایناهاش. افتاده این زیر. 
هیات رییسه: انگشت‌ها آماده... گفتم سه بزنید. 
نماینده‌ی دوم: من تذکر آیین‌نامه‌ای دارم. ممکنه بعضی انگشت‌ها جهت‌گیری سیاسی داشته باشند. 
هیات رییسه: تذکر وارده. لطفا انگشت‌تان را جهت‌گیری نکنید. 
نماینده‌ی چهارم: ببخشید الان خبرگزاری‌ها دوباره اون عکس‌ها و فیلم‌ها رو منتشر نکنند که یکی از نماینده‌ها داشت از انگشتش استفاده‌ی ابزاری می‌کرد و با دقت صورتش را تمییز می‌کرد. 
هیات رییسه: تذکر وارد نیست. وقت ناهار شده. نمی‌رسیم رای‌گیری کنیم. خداحافظ.




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 30 تیر 90، شماره‌ی 2116 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

فتق اقتصادی



وزیر اقتصاد بدو بدو آمد و پرید روی کاناپه و دراز کشید و ریلکس کرد و گفت: «یک کاری کردیم توی اقتصاد، ماندیم توش.»
گفتم: «تورم و این‌ها را می‌گویی؟ یا شاید بدهی دولت را می‌گویی؟ فرقی ندارد... چیز مهمی نیست... نگران نباش. ریلکس باش... آرام... خیالت راحت... اصلا مشکلی پیش نیامده. فتوشاپ بلدی؟» 
گفت: «بله. ولی کار از فتوشاپ گذشته. دیگه با فتوشاپ کردن نمودار و آمار درست بشو نیست.» 
گفتم: «تکذیب کن.» 
گفت: «راست می‌گویی چند وقت پیش هم آقای احمدی‌نژاد گفت تکذیب کنیم همه چیز درست می‌شود. یادم رفته بود. اما این مشکل برداشتن صفرهای پول و تغییر واحد پول را چه کار کنم؟» 
راهکارهای حل این مشکل را توی نسخه‌ی زیر نوشتم و دادم دستش.  
 
راهکار حذف صفر 
با توجه به این‌که تیم اقتصادی نمی‌داند چطوری صفر را از پول بردارد، پیشنهاد می‌کنیم به جای کارشناس‌های اقتصادی، 
  • - یک تیم پزشک جراح اقتصاد ایران را وازکتومی کنند، تا هر چند ماه یک بار شکم تورم بالا نیاید. 
  • - دولت سقط بچه‌های ناخواسته‌ی اقتصاد و تورم را مجاز اعلام کند. 
  • - یک کارمند مخابرات، بیاید و صفر اقتصاد ایران را ببندد. 
  • - از انجمن خال‌کوبان و تتوکاران دعوت شود صفرهای پول را تبدیل به قلب و لنگر و دریا کنند و مثل خال‌کوبی‌های سنتی "سلطان غم مادر" و "در به در پدر" بالای بازوی اقتصاد تتو کنند: «سلطان شکر کیست؟» و «دربه‌در پدر سیگار.» 
  • - از وزنه‌برداران، پهلوانان و قوی‌ترین مردان دعوت شود بیایند و صفرهای اقتصاد را که سنگین شده، بگیرند دست‌شان تا فشار به مردم نیاید. 
  • - با توجه به این که صفرهای پول ایران باد کرده و اقتصاد مرض "فتق پولی" پیدا کرده و درد شدیدی دارد، از یک جراح عمومی دعوت شود بیاید و اقتصاد را عمل کند و باد صفرهای پول را بکشد. 
  • - با توجه به این‌که تیم اقتصادی نمی‌داند چه کار کند، اقتصاد را ببریم مکانیکی سر کوچه که یک تنظیم باد کند تورم را. همه چیز حل شود.  
 
پیشنهادهایی برای تغییر واحد پول 
با توجه به این که دولت همین طوری مانده ریال را به چه چیزی تغییر بدهد ما چند پیشنهاد و دلیل ارائه می‌دهیم.
پیشنهاد می‌شود ریال تغییر کند به: 
  • شیتیل: با توجه به این‌که شیتیل در ایران زیاد رد و بدل می‌شود.  
مثال: این وام ما چی شد قربان؟ - شیتیل رو پرداخت کردید؟  
  • علف خرس: با توجه به این‌که خانواده‌ها خیال می‌کنند واحد پول برای بچه‌هایشان علف خرس است. 
مثال: این شلوار رو چند خریدی پسرم؟ - هشتاد و پنج علف خرس.   
  • شتر: با توجه به این که برابر پول شتر در پرداخت دیه زیاد مصرف می‌شود، پول را شتر بنامیم و معادل بهای یک نفر شتر. 
مثال: مهریه‌ی دختر شما چقدره؟ - 500 شتر.





 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 29 تیر 90، شماره‌ی 2115 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

پشه خاکی را جدی بگیرید

 
امروز طنز سیاسی نمی‌نویسیم و طنز بهداشت و درمانی می‌نویسیم؛ 
 
استاد دانشگاه علوم پزشكی تهران گفت: «سالك، بیماری پوستی است كه بوسیله گزش پشه خاكی به انسان منتقل می‌شود بنابر این باید گزش این گونه حشره را جدی گرفت.» به نقل از ایرنا 
 
چون استاد دانشگاه تهران گفته خطر پشه خاکی جدی است، ما باقی خطرهای جدی را فهرست می‌کنیم و برایش راهکار میدهیم.
 
خطرهای جدی  
  • سوال: یک نوع بیماری پارلمانی است که باید پشه یک چهارم نمایندگان مجلس را بگزد تا آنان درباره‌ی علل گزیدگی، از رییس‌جمهور یا هیات وزرا سوال کند. بر خلاف خود مجلس که سوال را جدی می‌گیرد، اصولا دولت برای سوال تره هم خرد نمی‌کند.  
  • استیضاح: یک نوع بیماری پارلمانی است که باید ده نفر از نمایندگان را پشه به نحوی بگزد که جایش ملتهب شود و جامعه نیز دردش بیاید. استیضاح برای حیات نیازمند بستر سوال است. در مناطق استوایی قطب جنوب که سوال کسی را نمی‌گزد استیضاح منقرض می‌شود.  
  • مناظره: یک نوع بیماری که مثل ویروس ضعیف شده در جامعه است و خطر زیادی ندارد. در کل مناظره چند حالت دانشگاهی، تلویزیونی، رادیویی و غیره دارد؛  
  • مناظره‌ی دانشگاهی: این موجود وقتی دیده می‌شود که احتمال ورود پشه‌های خاکی به میان مردم وجود داشته باشد. البته در مناطق استوایی قطب جنوب، به جای مبارزه با خطر پشه خاکی، عوامل مناظره را قرنطینه می‌کنند.  
  • مناظره‌ی تلویزیونی: این موجود بیشتر مثل یک جوک و شوخی است و برای پر کردن برنامه‌های تلویزیون ما بین برنامه‌ی خاله سارا و فتیله جمعه تعطیله پخش می‌شود. اصولا خانواده‌ها بچه‌های‌شان را از لولو، پشه خاکی و مناظره‌های تلویزیونی می‌ترسانند.
  • گردهمایی: دیده شده است که پشه‌های خاکی در مناطق استوایی قطب جنوب، به جاهای شلوغ علاقه دارند. برای همین توصیه شده گرد هم نیایید تا مورد گزیدگی پشه‌های خاکی قرار نگیرید.  
  • سخنرانی: دیده شده است که گاهی گزندگی این موجود حتا از پشه‌ی خاکی هم خطرناک‌تر است. طوری که بین‌الملل نسبت به این گزیدگی واکنش نشان می‌دهد و جوش می‌زند.  
  • تکذیب: حالت تدافعی بعد از گزیدگی، تکذیب است. یعنی وقتی گزید و کارش تمام شد، می‌گوید من نگزیدم. کی گفته من گزیدم؟ هر کی گفته من گزیدم خودش پشه است.  
 
نشانه‌های گزیدگی 
اول متوجه نمی‌شوید که شما را گزیده‌اند. بعد که متوجه شدید شما را گزیده‌اند، می‌بینید جاش قرمز شده و به شدت می‌خارد. بعد شما شروع می‌کنید محل گزیدگی را می‌خارانید. منتها به جرم این‌که تن‌تان می‌خارد شما را نزد پزشک متخصص می‌برند و برای مدتی بستری می‌کنند.  
 
نسخه 
بهترین راه مبارزه با گزیدگی پشه خاکی، استفاده از پشه‌بند است. لطفا پشه‌های‌تان را ببندید.


 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 28 تیر 90، شماره‌ی 2114 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

فهرست کالاهای غیرسوسولی منتشر شد

 
خارجی‌ها خیلی موجودات عجیبی هستند. من همیشه خدا را شکر می‌کنم که خارجی‌ها داخل ایران به دنیا نیامدند. چون هم آن‌ها اذیت می‌شدند، هم هی غر می‌زدند و زندگی را به کام ما تلخ می‌کردند. مثلا به این خبر که خبرگزاری فارس و شرکا منتشر کرده‌اند، توجه کنید: 
"شركت ژاپني "تادانو " به علت استفاده ايران از جرثقيل براي اعدام مجرمان، از فروش جرثقیل‌های ساخت کارخانه‌اش به کشور ايران خودداري مي كند." 
 
از ژاپنی‌ها بعید است چنین رفتاری. چطور خودتان بهینه‌سازی مصرف سوخت را قبول دارید، اما بهینه‌سازی مصرف جرثقیل را قبول ندارید؟ 
امروز ستون کاناپه را در قامت بین‌المللی می‌نویسیم و رسما به کشورهای سوسول جهان اعلام می‌کنیم که چه چیزهایی نباید به ایران بفروشند و چرا.  
 
فهرست کالاهای دومنظوره  
  • آفتابه پلاستیکی: چون در ایران به جای این‌که آفتابه را برای شست‌وشو استفاده کنند، گردن اراذل و اوباش انداخته و در شهر می‌گردانند. 
  • خر، الاغ، یابو، قاطر و امثالهم: چون در ایران به جای این‌که مثل آدم از خر کار بکشند، اراذل و اوباش و آدم‌های معمولی را سر و ته سوار خر می‌کنند و در گرد روستا و شهر می‌گردانند تا آبروی طرف را ببرند. 
  • […]   
  • جسم سخت: چون اصولا از جسم سخت برای کوبیدن میخ و شکستن گردو در جهان استفاده می‌شود. اما در ایران ممکن است برای این‌که به مرغ مینا حرف زدن یاد بدهند و زبانش را باز کنند، با جسم سخت بکوبند توی سر آن زبان‌بسته. 
  • […] 
  • […] 
  • بیل: چون به جای شخم زدن، برای خاموش کردن آتش و فرد در حال سوختن مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین هیچ‌کس با تخصصی که در بیل‌زنی دارد باغچه‌ی پشتی خودش را بیل نمی‌زند و اصرار دارد باغچه‌ی همسایه را بیل بزند. 
  • قاشق: چون از قاشق بر خلاف دیگر جاهای دنیا در ایران استفاده‌ی تربیتی می‌شود. یعنی مادر یا پدر قاشق را داغ کرده سپس با گذاشتن قاشق داغ پشت دست بچه، او را تربیت می‌کند. 
  • چنگال: چون از چنگال بر خلاف باقی جاهای دنیا در ایران برای تحکیم روابط استفاده می‌شود. یعنی همسر با استفاده از چنگال سعی می‌کند چشم زن و بچه‌اش را در آورد.
  • قندان: چون در ایران بر خلاف باقی جاهای دنیا، از قندان برای بحث منطقی در جلسه مدیران استفاده می‌شود و قندان را به صورت استدلالی به طرف هم پرت می‌کنند. 
  • تیغ موکت‌بری: چون با تیغ موکت‌بری کمتر موکت بریده می‌شود. از این تیغ برای بریدن بند کیف زنانه در مترو و اتوبوس یا برای زورگیری در کوچه پس‌کوچه‌ها استفاده می‌شود. 
  • و ...  
 
نسخه 
دنیا فراموش نکند که ایران دوست دارد همه چیز را بومی‌سازی و ایرانیزه کند. مثل فلسفه، پزشکی، مهندسی، رمان‌نویسی، تئاتر، سینما، ورزش و... جرثقیل که جای خود دارد.




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 27 تیر 90، شماره‌ی 2113 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

خدشه در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه جی‌اف 
در باز شد و حمیدرضا حاجی بابایی، وزیر آموزش و پروش وارد آسانسور شد و تند تند گفت: «فیلمی که از تنبیه بدنی دانش‌آموزان پخش شده است، دروغین و مشکوک بوده و ساخت خارجی‌هاست!» 
بعد هم اضافه کرد: «تازه‌ش هم، تازه‌ش هم این فیلم منتسب به زمان وزارت من نیست. ها ها ها...» 
بعد سرش را انداخت پایین و با ناخن‌هاش شروع کرد به بازی کردن و گفت: «به جون خودم این‌قدر فضا و جو در آموزش و پرورش من مناسبه، آمریکا و اسرائیل چشم ندارند ببینند، برای همین می‌روند و فیلم دروغین علیه مجموعه تحت وزارت من می‌سازند. بی‌ادبای حسود بچه‌ننه اجنبی هری‌پاتر گندالف.» 
 
مانده بودم چه بگویم. کنتور هم نمی‌انداخت. 
حاجی‌بابایی همین‌طوری مثل بچه کلاس اولی که مشق‌هاش را ننوشته باشد، آسمان ریسمان می‌بافت و می‌گفت: «این فیلمه یک حرکت سیاسی بود!» بعد شروع کردن با نوک پا یک تکه سنگ را روی زمین شوت‌کردن. صداش بغض‌آلود بود. بعد گفت: «آقا به جون خودمون تقصیر ما نبود... برق‌ها رفت مشق‌هامون موند...» و شروع کرد به هق هق گریه کردن. 
 
گفتم: «حاجی‌بابایی، بابا جان، فیلم توی یه روستا، توی استان هرمزگان، توی یه مدرسه روستایی، ضبط شده، بعد شما می‌گی کی و کی توش دست داشتند؟ می‌شه؟ یعنی مثلا کمپانی والت دیزنی از هالیوود پا شده اومده روستایی در هرمزگان فیلم علیه وزارت تو ساخته؟ حاجی‌بابا جان، یه ذره دو دوتا چهارتا کن، به نظرت حرفت درسته؟ یعنی هالیوود اومده گفته یه معلم با سیلی بزنه تو گوش دانش‌آموزهاش بعد اونها رو مجبور کنه بزنند تو گوش هم؟» 
حاجی‌بابایی گفت: «ولی ما می‌خواستیم مشق‌هامون رو بنویسیم... اما واسمون مهمون اومد... ما به بابامون گفتیم مشق داریم، ولی بابامون گفت پا شو سفره رو بنداز... آقا ما رو فلک نکنید دیگه... مقش‌هامون رو قول می‌دیم باسه فردا بنویسیم...» 
و هق هق هنوز داشت گریه می‌کرد. 
 
گفتم: «حاجی‌بابایی! این دفعه چندمه؟»
گفت: «آقا... آقا... با شلنگ نزنید ما رو... مجلس به ما رای اعتماد داده که وزیر شیم و سخنرانی کنیم... رأی اعتماد نداده که مسئولیت کتک‌زدن بچه‌ها توی مدرسه‌ها رو هم به دوش ما بندازند... آقا...» 
گریه‌اش بند نمی‌آمد. 
گفتم: «حاجی‌بابایی، شانس آوردی من معتقد به تنبیه بدنی نیستم، وگرنه باید دق و دلی همه بچه‌هایی را که از دست معلم‌هاشان چک خوردند، ترکه خوردند، گوششان را پیچانده‌اند، مداد گذاشتند لای انگشت‌هاشان... با ترکه انار... نه با ترکه آلبالوی خیس‌خورده... نه با شلنگ... نه با...» 
حاجی‌بابایی گفت: «آقا ما رو تنبیه نکنید دیگه. من وزیرم... مقش‌هام رو قول می‌دم خوب بنویسم...» 
 
گفتم: «چطوره من شما رو جلوی دوربین فلک کنم؟ بعد بگم بچه‌های دیگه هم بیان بزنند تو گوش شما؟ خوبه؟ بعد هم بگم این فیلم کار کی و کی بوده؟ خوبه؟» 
حاجی‌بابایی گفت: «هق... هق... آقا... ما... هق... اوووووئه... آقا...» 
دلم سوخت. گفتم دیگر گریه نکند و برود دست و صورتش را بشوید و بیاید که از درس عقب نماند. 
حاجی‌بابایی اشک‌هایش را پاک کرد، مفش را بالا کشید و پیش از آن‌که از آسانسور خارج شود، گفت: «راستی... یه چیزی یادم رفت بگم... من دریافت شهریه در تمام مدارس ایران را تکذیب می‌کنم... انتشار این اخبار در جهت خدشه‌دارکردن چهره آموزش و پرورش است!» 
همین‌طوری داشتم بر و بر نگاهش می‌کردم. 
 
حتی دلم نیامد ازش بپرسم «به روح اعتقاد داری؟» چون معلوم بود اعتقادات خاص خودش را دارد. 
 
طبقه تو 
در باز شد و... و در آخر گفت: «انتشار این اخبار در جهت خدشه‌دار کردن چهره سیاست است!»  
 
طبقه تیری 
در باز شد و چند نفر که با موتور گاز دادند و با لگد در آسانسور را باز کردند و آمدند تو. دستشان هم دوربین هندی‌کم بود. 
 
من همین‌طور هاج و واج مانده بودم.
آن‌ها هم همین‌طور هاج و واج مانده بودند. 
گفتند: «ببخشید اشتباه آمدیم. فکر کردیم استخر زنانه صدف است، آمده بودیم فیلم بگیریم و بریم.» 
گفتم: «خواهش می‌کنم. به هر حال از این اشتباه‌ها برای همه پیش می‌آید. شما هم خیلی به زحمت افتادید این همه راه آمدید، حالا باید دست خالی برگردید.» 
گفتند: «بله... بله... اگر می‌شود به پلیس گزارش نکنید.» 
گفتم: «چشم. حالا چه کاریه؟» و قایمکی زنگ زدم به 110. 
 
110 چهل و پنج دقیقه بعد آمد و گفت: «چیزی شده با پلیس تماس گرفتید؟» 
گفتم: «نه. حوصله‌م سر رفته بود، همین‌طوری.»  
 
طبقه فور 
در باز شد و... و در آخر گفت: «گفتم که انتشار این اخبار در جهت خدشه‌دارکردن چهره سیاست است!»  
 
طبقه فایو 
در باز شد و بیمارهای بیمارستانی در تهران آمدند خودشان را انداختند گوشه آسانسور. 
یکی از بیمارها پاش شکسته بود، ترقوه‌اش زده بود بیرون، معده‌اش توی دستش بود، روده‌هاش توی کاسه بود، استخوان‌های قفسه سینه‌اش خرد و خاکشیر شده بود، یک چشمش آویزان بود. 
آن یکی ضربه مغزی شده بود. 
 
گفتم: «چرا آمدید اینجا؟ چرا توی بیمارستان نماندید تا مداوا شوید؟ لابد چون پول نداشتید شما را کنار جاده ول کردند؟» 
بیماران گفتند: «نه خیر! ما عواملیم. خودزنی کردیم و خودمون رو از بیمارستان پرت کردیم بیرون. انتشار این اخبار در جهت خدشه دار کردن چهره بهداشت و درمان است!»

طبقه شش! 
در باز شد و چند نفر به صورت گروهی آمدند داخل آسانسور و گفتند: «ببخشید اینجا باغ است؟» 
گفتم: «چطور؟» 
گفتند: «هیچی. ما خیلی معتقد به کار گروهی هستیم.» 
گفتم: «آفرین. آفرین.» 
گفتند: «اگر کاری چیزی بود، به خصوص توی باغ، حتما با ما تماس بگیرید. این هم کارت ویزیت‌مون. راستی رزومه ما هم خیلی پر و پیمان است... دامنه فعالیتمون هم توی باغ‌های کاشمر، شیراز، اصفهان و... در بر می‌گیره.»
[…]
[…] 
در را محکم کوبیدم به هم و گفتم: «حالا به روح هیچی، به هر حال که باید به یک چیزی اعتقاد داشته باشید.» 
اما در باز شد و همه بالایی‌ها با هم گفتند: «شما اصلا خدشه‌دار هستی بالکل.»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 434
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

اعترافات شاه‌کلید مفاسد اقتصادی


یک شاه‌کلید آمد و دراز کشید روی کاناپه و گفت: «من شاه‌کلید مفاسد اقتصادی هستم. سایت آینده نوشته من به زودی بازداشت می‌شوم. ولی این درست نیست.» 
گفتم: «چرا درست نیست؟» 
گفت: «در اقتصاد چیزی نبوده که من درش را باز نکرده باشم. درست نیست حالا بازداشت بشوم. [...]» 
گفتم: «بچرخ بلکه دلت باز شد. و به مفاسد اقتصادی که کردی اعتراف کن.»
اعترافات شاه‌کلید 
  • - من در ابتدا یک کلید زپرتی بودم. یک صبح تا شب یک آقایی با سوهان افتاد به جان من و دندانه‌های من را سوهان زد. صبح که شد احساس کردم دندانه‌هام تیز شده و برای اقتصاد مملکت دندان تیز کردم.
  • - آن آقایی که من را سوهان زد به من گفت: «تو شاه‌کلید منی.» من گفتم: «نگو شاه‌کلید. بگو ماه‌کلید. من با شاه و شاهنشاهی کاری ندارم.» (و اینجا شما می‌بینید که من کلید ماهی هستم و کلید شاهی نیستم.) 
  • - آن آقاهه گفت شاهی و ماهی نداریم. در فرهنگ ایرانی که قبلا جای کلاس و دانشگاه، مکتب داشته است، اصل بر دوستی ملت‌ها بوده است. 
  • - آن آقاهه گفت: «بچرخ.» من امتناع کردم. گفت: «بچرخ و بازش کن.» من مقاومت کردم. آخرش عصبانی شد و گفت: «نصف نصف.» من باز هم قبول نکردم. او عصبانی شد و گفت: «شاه‌کلید جان، شما مفاسد اقتصادی کن، منافع اقتصادی‌ش با من، مفاسدش هم چون خط قرمز است اجازه نمی‌دهیم کسی بهش نزدیک شود. قبول؟» 
  • - من شاه‌کلید بودم اما سمت داشتم و هی می‌رفتم با قیچی روبان می‌بریدم و چیزهایی را که خودم توش مفاسد اقتصادی کرده بودم افتتاح می‌کردم و مردم دست می‌زدند و خوشحال بودند. 
  • - من موقع افتتاح یا امضای یک قرارداد، خودم تا شهرهای دور می‌رفتم و قیچی یا خودنویس را دست به دست می‌کردم. دیگران می‌گفتند شما چقدر مردمی هستید. اما من می‌خواستم اثر انگشت همه روی خودنویس باشد. نه برای این‌که ریا نشود برای این‌که مفاسد اقتصادی نشود. 
  • - من شاه‌کلید بودم و این خیلی بد بود. هر شب دور گردن یکی بودم. 
  • - من شاه‌کلید بودم و این خیلی بد بود. همه یک در باز نشده داشتند که می‌خواستند من بازش کنم. و من چون شاه‌کلید بودم بازش می‌کردم. و از گردن این می‌رفتم توی گردن آن یکی. 
  • - یک سری آدم‌ها بودند که گردن‌کلفت بودند و نیازی به شاه‌کلید مفاسد اقتصادی نداشتند. اما خوش‌شان می‌آمد من را توی گردن‌شان ببینند. 
  • - من کلی در باز کردم. کلی گاوصندوق. کلی صندوق. خیلی صندوق. اصلا حسابش از دستم خارج شد. کلی صندوق بازنشده الان توی انباری هست که وقت نشد باز کنم. 
  • - توصیه‌ی من برای جوان‌ها این است که آفتابه‌دزدی کنند و کلیدسازی و پرونده‌سازی نکنند تا شاه‌کلید مفاسد اقتصادی بشوند. 
  • - نه. من آن آقاهه را که من را تبدیل به شاه‌کلید کرد ندیدم. 
  • - عرض کردم که. (نیازی به سوهان زدن دندانه‌هام نیست. توضیح می‌دهم...) چون اگر به آناتومی من نگاه کنید، می‌بینید که یک چشم بیشتر ندارم و آن هم روی سرم است. کسی که من را دستش می‌گیرد و می‌کند توی سوراخ در و می‌گرداند، دستش را می‌گذارد روی چشمم و من دیگر جایی را نمی‌بینم. 
  • - آن آقاهه به من می‌گفت کلید خوب کلیدی است که به همه‌ی قفل‌ها بخورد. اما قفلی که همه‌ی کلیدها بهش بخورد قفل خوبی نیست.
  • - من فکر می‌کردم همه‌ی درها را باز می‌کنم ولی حالا پشت در قضاوت مانده‌ام و منتظر نظر قاضی هستم.


نسخه 
نسخه‌ی ما این است که شاه‌کلید وسیله است و وسیله بشر نیست و چیزی که بشر نباشد فاقد عقل و درک است و بی‌عقل عاقل محسوب نمی‌شود هر چند بالغ باشد. برای همین شاه‌کلید را بگذارید توی گنجه، اما بگردید ببینید شاه‌کلید در دست چه کسانی بوده است. خیلی ممنون می‌شوم. 


 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 25 تیر 90، شماره‌ی 2112 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)