شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳

چرا دوستت می‌دارم

چرا دوستت می‌دارم
وقتی از مرگ گریزی نیست
و همین لحظه، عدل در همین لحظه، موشکی می‌تواند شکوه شعر مرا به سخره بگیرد
و از من تکه‌ای گوشت گندیده به یادگار بگذارد
که چسبیده به قاب پنجره
در خانه بمب‌زده
خانه‌ای که هرگز پای تو به آن باز نخواهد شد
چرا دوستت می‌دارم
که فقر از سر و روی من بالا می‌رود
و صورتم را به سبکی کلاسیک با سیلی سرخ می‌کنم
که می‌ترسم
وقتی دستت را بگیرم دستم سرد باشد سرد سرد
و به مردم بروم انگار
از جانی که در بدن ندارم
چرا دوستت می‌دارم
وقتی نامم را با ترس بر زبان می‌آورم
و بارها توضیح داده‌ام
دوست داشتن تو صرفا دوست داشتن تو است
و من از دوست داشتن تو هیچ هدفی جز دوست داشتن تو نداشته‌ام
و دوست داشتنت فعلی سیاسی نیست
که چیز دیگری را بپوشاند
چرا دوستت می‌دارم
که دست من را همیشه رو می‌کنی
چرا دوستت می‌دارم
که جنگ هم‌زاد من است
و خون خون را می‌کشد
و جنگ همچون برادری حریص به ماترک پدر پیرش
برای خون من دندان تیز کرده است
چرا دوستت می‌دارم
وقتی پای من روی زمین بند نیست
و تکانه‌های این موج
چنان به در و دیوار زندگی می‌کوبدم
که دوست داشتنت درد می‌کند
چرا دوستت می‌دارم
وقتی کارکرد تو در من
همچون کاری است که ماه با دیوانه می‌کند
چرا دوستت می‌دارم
وقتی می‌خواهم گرگ شوم
و به روی ماه تو نگاه می‌کنم
اما دیوانه می‌شوم دیوانه می‌شوم
چرا دوستت می‌دارم
که مرگ هر شب با من به بستر می‌آید
و بغض با عشق تو در گلوی من رقابت می‌کند
و غم با نام تو بر زبان من رقابت می‌کند
و درد با دست تو در دست من رقابت می‌کند
و مرگ با تو در بستر من رقابت می‌کند
چرا دوستت می‌دارم
وقتی دوست داشتن پلی است
که به دست دشمن افتاده
باید راه‌های پشت سرم را خراب کنم
تو را خراب کنم
تا سربازهای خاطرات تو از تو
از چشمان تو
از دستان تو
از لبان تو
نگذرند و دوباره سرزمین جنگ‌زده خیالاتم را فتح نکنند
چرا دوستت می‌دارم
چرا دوستت می‌دارم


جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۹۳

نیم‌فاصله من و تو

یکی از دلایلی که به تو اصرار می‌کنم از نیم‌فاصله در متن استفاده کنی این است که کم‌کم یاد بگیری فاصله‌ات را با من در متن زندگی کمتر کنی.

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۳

آبمیوه‌گیری شبیه‌سازی

صبح‌های زود
بچه‌ها لباس مدرسه بر تن
خندان و شاد
منتظر سرویس مدرسه ایستاده‌اند
همچون
میوه‌هایی که
شسته و تمیز
لبخندزنان و عطرآگین
منتظرند بروند توی آبمیوه‌گیری


سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

من یک شبیه‌سازی‌شده هستم 3

از بچگی دوست داشتم بزرگ که شدم یک مدرسه بزنم و هر روز در مدرسه را روی کسی باز نکنم تا بچه‌ها پشت در مدرسه بمانند و برگردند به خانه و خیابان و طبیعت و همان‌طوری که خودشان دوست دارند بزرگ شوند.



#من‌یک‌شبیه‌سازی‌شده‌ام

من یک شبیه‌سازی‌شده‌ام 2



نیم‌ساعت چهل‌دقیقه‌ای هست که پاییز از راه رسیده و عاشقان مشغول شعر سرودن شده‌اند و شاعران مشغول پیدا کردن قافیه‌ی جدید با باران و ابر و مه و دختران پالتوهای پاییزی را از کمد بیرون می‌آورند و پسران پوتین‌ها را واکس می‌زنند و میان‌سالان چترها را وارسی می‌کنند و به به، به به، رنگ‌های زیبا از راه می‌رسد و مردم در صف اتوبوس به هم نزدیک‌تر می‌ایستند و دست‌ها همدیگر را سفت‌تر می‌فشارند و مردم هم را بیشتر دوست خواهند داشت و به هم نزدیک‌تر خواهند شد و همه خوشحال و شاد هستند جز... جز کی؟ جز بچه‌های مدرسه که فحش را کشیدند به دنیا که چرا باید در ماه مهر به این مهربانی و فصل به این زیبایی صبح زود - وقتی که می‌شود در پاییز به راحتی تا ظهر خوابید و کیف دنیا را برد - باید پا شوند و روپوش زشت مدرسه بر تن کنند و کتاب‌های بی‌فایده مدرسه در کیف بگذارند و تکالیف بی‌ثمر را تندنویسی و رونویسی کنند و بروند پشت نیمکت مزخرف رو به تخته سیاهی و عمرشان را تلف کنند.


دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من یک شبیه‌سازی شده‌ام

من یک شبیه‌سازی شده‌ام. اسم من را هر سال، دوازده سال، به زور و به اجبار در کارخانه شبیه‌سازی نوشتند. پدر و مادرم می‌ترسیدند من شبیه دیگران نشوم. و وقتی که من دیگر شبیه خودم نبودم پذیرفتند می‌توانم شبیه خودم بمانم و شبیه کسی نشوم. روزی که من در نوجوانی احساس پیری می‌کردم و شبیه پیرمردها شده بودم.

علی‌آقا، راننده سرویس و پاشایی، همشاگردی کلاس پنجم
کلاس پنجم بهترین سال از مزخرف‌ترین سال‌های عمرم بود، چون معلم کلاس پنجم و معلم انشا و ادبیات‌مان را دوست داشتم. حق داشتم انشاهای بی سر و ته بنویسم و معلم انشا حوصله داشت آن همه مزخرف را بخواند و گوش کند. خانم ناعم هم با ما مهربان بود و من یکی هر شب از خدا می‌خواستم او را با یکی از خاله‌هایم تاخت بزند. جز این یکی دو معلم و دقت و علاقه زیاد آقای حدادیان دوم دبیرستان به نوشتن شاگرد دیلاقش، باقی‌ش، باقی همه آن روزهای تاریک مدرسه، مزخرف بود. مزخرف بود اگر عشقی را که به معلم کلاس اول، خانم بهروزنیا، داشتم، از این موضوع کنار بگذاریم.
از آخرهای اول راهنمایی مدرسه نمی‌رفتم. یک سال و نیم تحصیلی هر روز در رفتم. هر روز خدا. دیر رفتم، زود برگشتم. از دیوار پریدم، خودم را به مریضی زدم. با معلم و ناظم دعوا کردم و خودم را لوس کردم. التماس کردم بگذارند به خانه برگردم و در کلاس و مدرسه مزخرف نمانم. کتاب‌های بی‌فایده را نه ما کش دادن، وقتی می‌شد دو روزه خواند و یک‌هفته‌ای امتحان مزخرفش را داد چه فایده داشت و دارد؟ هرگز در زنگ ادبیات زیر شعرها مطالب دیکته‌ای معلم دیکته‌شده را ننوشتم که "معنی" شعر را از رو می‌خواند تا ما واو به واوش را حفظ کنیم و در امتحان واو به واوش را بنویسیم. شعرها و همه نثرها را خودم می‌خواندم، و هر چه به عقلم می‌رسید در امتحان می‌نوشتم و حاضر نبودم از هر جهت شبیه‌سازی بشوم حتا در تماشای دنیا و خواندن شعر و نثر فارسی.
هر روز در رفتم. همه عمر. و هر روز حالم از مدرسه و معلم‌ها و چیزی که همچون لیبل روی عینک جهان‌بینی من می‌چسباندند به هم خورد. هر روز در می‌رفتم. تمام راهنمایی را. تا روزی که سال سوم راهنمایی من را از مدرسه اخراج کردند چون هر روز از مدرسه در می‌رفتم. روزی که با زبان بی زبانی توی دفتر مدرسه به مدیر و معاون و ناظم گفتم حاضرم تنبیه شوم حاضر نیستم شبیه شوم.

آیا شما هم یک شبیه‌سازی شده هستید؟

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳

اعترافات مردی گرسنه که داشت از دست می‌رفت

شده ساعت‌ها بنشینم و به سفره حضرت سلیمان فکر کنم و خیال‌پردازی کنم که اگر سفره‌ای داشتم و بازش می‌کردم و هر چه دلم می‌خواست توش مهیا می‌شد... شده ساعت‌ها بنشینم و به قدیم فکر کنم که همیشه یکی نذری داشت و بود یکی که در خانه را بزند و بشقاب و کاسه نذری بدهد دستت... شده ساعت‌ها بنشینم و به شعر یکی روبهی دید بی‌دست و پای فکر کنم که چطور روزی روباه بی‌دست و پا از راه می‌رسد... شده ساعت‌ها بنشینم و با شکم خالی خیالات کنم و به خدا نشده که بلند شوم و دست کم دوتا تخم مرغ بشکنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۳

قرص ناآرام

قرص آرام‌بخش با شرم به داروخانه‌چی گفت: داروی آرام‌بخش و ضدافسردگی دارید؟
داروخانه‌چی گفت: تنها راهش این است که خودت را در آب حل کنی.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش

به خاطر خودت می‌گویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی
که اساماس ساده رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی
که ترست بریزد و در کوچه برقصی
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی
به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش
که ادبیات بی استفاده نماند
و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید
به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش
بی دوست داشتن تو که نمی‌شود
دوستم داشته باش لطفا
دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم
و به ادبیات برسیم
وگرنه من که سرم شلوغ است و
کاری به این کارها ندارم


باید از متن بکاهم که متن بیش از این از من نکاهد

باید از متن بکاهم
که متن بیش از این از من نکاهد
باید این جمله را بسابم
تنم را به متن بسایم
که متن مغزم را نساید
باید متن را دربیاورم از تنم
تن را از متن بکاهم
و دست از تخریب ساختمان من و ساختن تن متن بردارم
باید از متن بکاهم
تا متن از تخریب من دست بردارد
باید دلت بسوزد
باید دلت به حال متن
به حال من بسوزد
باید از متن بکاهم و تو را بیفزایم به این جمله
باید از تو بخواهم دوستم داشته باشی
باید متن را بتراشم
بخراشم نام تو را بر تن بر متن
باید تو را بتراشم و بخراشم و دربیاورم از دل متن و بنشانم در صدر جمله در نقطه سر خط
نقطه سر خط و ازسَر متن را بسازم
باید
باید با تو بسازم باید با من بسازی و به من دل ببازی
باید
باید دوستم داشته باشی باید هوایم را داشته باشی باید من را داشته باشی
که متن بیش از این از من نکاهد
که متن تن من را نـــ

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

بوی اسفند شده‌ام سر چهارراه

بوی اسفند شده‌ام لابه‌لای دود سیگار لای انگشت مردی بالا سر مرده
گِز گِز جای سیلی روی گونه‌ی پسرک وقت آب‌بازی ظهر جمعه مرداد
شلپ شلپ پیراهن خیس دختر که پدر در را روش بسته
رد سرخ رژی بر لیوان لب‌پربده‌ی روی میز شده‌ام
تار موی رنگ‌پریدهای که روی ملحفه مانده
عطر دلسردشده‌ای که دارد می‌پرد از روی بالشت
عکس مادربزرگ شده‌ام که روی سنگ قبر ماسیده
اتوبوس ساعت سه و سی دقیقه صبح خیابان ولیعصر که توش کارتن‌خوابی با چشمان باز خوابیده
تِپ تِپ صدای قلب شده‌ام وقتی زنگ در را نیمه‌شب زده‌اند
تِپ تِپ قلب وقتی نور چرخان قرمز روی شیشه نیمه‌باز آشپزخانه می‌افتد
گُر گرفتن تن شده‌ام وقت ترس از صدای مرگ
بوی اسفند شده‌ام لابه‌لای این حرف‌ها
و تو که می‌گویی اسفندی‌ها خیلی احساساتی هستند، در جواب حرف‌هام
بوی سوختن غذا شده‌ام
بوی رفتن زن از خانه به خانه‌ی پدرش
بوی رفتن جان از تن مادربزرگ
بوی خوردن بمب صدام دوکوچه بالاتر از پارک بابایان
بوی شاش در صف لرزان تنبیه شاگردان کلاس اول ب در برف بهمن مدرسه شکوفه‌های زندگی
بوی بوق تریلی پیش از خِرچ صدا دادن گربه زیر لاستیک چپ جلوش
بوی اسفند شده‌ام سر چهارراه