شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۳

همچین عاشقش شدم که... | به قلم خشایار دیهیمی

چی بهتر از خواندن شوخی خشایار دیهیمی با آدم؟
این متنی است که آقای دیهیمی به عنوان سرمقاله مجله نیمکت شاگردها نوشتند.




سلام بچه‌ها. من نمیدونم شما چند سالتونه. گفتن این مجله مثلاً برای بچه‌های ده تا بیست ساله‌ست. ولی من شصت سالمه. اگه عکسمو بذارن یعنی عکس الانم رو احتمالاً فکر می‌کنین هشتاد سالمه چون ریشم از ریش بابا‌نوئل هم سفیدتره و از ریش رستم بلندتر. تنها چیزی که از جوونی یا بچگی تو قیافه‌ام هست یه برق شیطنته که اونم تو عکس حتماً به‌چشم نمیاد. باید روبه‌روم باشین و زل بزنین به ته چشمام تا اون برقو ببینید. ولی اصلاً قصه چیه که من دارم براتون می‌نویسم. یکی از دوستام داره این مجله رو درمیاره و مثلاً این فکر بکر به سرش زده که از ما پیرمردها چند تا سؤال بپرسه و ما به شما بچه‌ها یا جوون‌ها بگیم چی گوش بدین، چی بخونین، چی بپوشین، یا کجاها برین بهتره. راستش بین خودمون باشه حتماً این دوست من یا یه تخته کم داره یا ملنگه یا عقلش پارسنگ برمی‌داره. البته اگر این‌جوری نبود اصلاً با هم دوست نمی‌شدیم. اگه عقل داشت به‌نظر شما یه همچون سؤال‌هایی رو از من می‌پرسید؟ ولی آدم معمولاً به دوستاش نه نمیگه. پس منم باید یه چیزی براش بنویسم. شما هم دوست نداشتین نخونین. خوندنش البته بی‌ضرره ولی خداییش به خوندنش هم نمی‌ارزه. اول بگم که من به سؤال هیچ‌کس جواب نمی‌دم. از بچگی همین‌طور بودم الانش هم همین‌جورم. هر کی هر چی بپرسه من همون چیزی رو می‌گم که خودم دلم می‌خواد. پس الان هم جواب اون سؤال‌ها رو نمی‌دم یه کمی از بچگی خودم براتون میگم شاید عبرت بگیرین و راهی رو نرین که من رفتم و کارهایی رو نکنین که من کردم. اولاً خیلی طفلکی بودم. چون هیچ‌کس از حرف‌ها و کارهام سردرنمیاورد‌. مثلاً اون وقت‌ها شهربازی نبود. اولین چرخ و فلک گنده که درست کردن یه جایی بود به اسم فانفار تو میدون ونک. فکر کنم لاشه‌اش هنوز همون‌جا باشه. من یازده سالم بود. بابا و مامانم به خیال خودشون برای اینکه من یه کیفی بکنم منو ورداشتن بردن اونجا. من داشتم یه کتاب قصه می‌خوندم. خیلی غصه‌دار بود. خاطرات یه زندونی بود، ولی همچین عاشقش شده بودم که نمی‌تونستم ازش دل بکنم. بابا رفت بلیت خرید برای همه‌مون. اما هر چی اصرار کرد من سوار نشدم. گفت نمی‌دونی از اون بالا شهر چقدر قشنگ و چراغونیه! گفتم بابا من سوار نمی‌شم شما سوار شین من از این پایین براتون دست تکون میدم. خلاصه رفتن و سوار شدن. البته چون بلیتو پس نمی‌گرفتن بابام عصبانی بود که چرا دو تومنش هدر شده. گفتم بابا هدر نشده یکی دیگه بخر با مامان یه دور اضافی سوارشین. به هوشم آفرین گفت و منم رفتم پیش دوستم تو کتاب تو زندون. اون‌قدر غرق  قصه شده بودم که هر چی از اون بالا برام دست تکون داده بودن من حالیم نشده بود. از لباسام بگم. همیشه یکی دو تا دگمه‌اش افتاده بود. همیشه یه طرف پیرهنم از یه طرف شلوار زده بود بیرون. طفلک مامانم. خیال می‌کردن اون به لباسام نمی‌رسه ولی راستش من تو هپروت بودم یه دستی شلوارمو می‌کشیدم بالا. خب معلومه کج و کوله می‌شد. راستش من اصلاً انگار تو این دنیا نبودم. تو قصه‌هام زندگی می‌کردم. چه اونایی که می‌خوندم چه اونایی که خودم سرهم می‌کردم. عشق فوتبال هم بودم اما کمتر بازیم می‌دادن چون با اینکه خوب دریبل می‌زدم اصلاً اهل تنه زدن و پشت پا انداختن نبودم. پس هر وقت هم که دریبلشون می‌کردم یه تنه می‌زدن و یه پشت پا می‌انداختن و توپو ازم می‌گرفتن. داور ماور هم که نبود. ولی تو قصه‌هام چه کارها که نمی‌کردم. بزرگ‌تر که شدم حالا دیگه واقعاً همون کارها رو می‌کردم؛ با بزرگ‌تر از خودم در می‌افتادم، با گردن‌کلفت‌ها، با معلم‌ها، خلاصه فردین بودم (البته شما چه می‌دونین فردین کی بود. هر کی بود برد پیت و از این‌جور آرتیست‌ها نبود که می‌شناسین) و تا دلتون بخواد کتک می‌خوردم. اما هیچ‌وقت اشکم درنیومد. بچه‌ها اگه بخوام بگم خیلی چیزها دارم تعریف کنم. اما فکر کنم شما بچه‌های امروز بیشتر شبیه بزرگت‌رهای اون بچگی‌های من هستین و از کارام سر در نمیارین و حوصله‌تون سر میره والا من از تعریف کردن خاطراتم سیر نمی‌شم چون دوباره منو می‌برن تو همون دنیا. اما به هیچ سؤالی هم جواب نمی‌دم. برید ببینید با چی حال می‌کنید. هرکسی با یه چیزی حال می‌کنه به من چه که بگم چی کارا بکنین. خرابکاری می‌شه. مثل همین نوشته‌ام.

خشایار دیهیمی

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳

لباس خودآغوشی

بعد از تو
قرص‌هاى اعصاب هم اعتصاب كرده‌اند و
به من محل سگ نمى‌گذارند

بعد از تو
كسى بغلم نمى‌كند
كسى بغلم نمى‌نشيند
بعد از تو محل سگم نمى‌گذارند

بعد از تو
به توصيه روانپزشك بيمارستان
جاى خالى تو را
با لباس‌هاى خودآغوشى پر كرده‌ام

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

خرکاری - 4

بلانسبت کار کردن خر و خوردن یابو، اگر شما کار کنی من بخورم خیلی هم آقایی.
:(

خرکاری - 3



کاش می‌شد وقتی خوابیم کار کنیم بعد وقتی بیدار شدیم، استراحت کنیم.
:|

خرکاری - 2



کاش وسط پلکان ترقی، دوتا پله برقی گذاشته بودند.
:|

خرکاری - 1

کاش جای بیست و چهار، شبانه‌روز را تقسیم بر شصت و یک کرده بودند که وقت بیشتری داشتیم به کارهایمان برسیم. 

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳

ترجمه شاهنامه و تاریخ بیهقی به فینگلیش


شاهنامه فردوسی را به فینگلیش برگرداندم. حالا دارم روی تاریخ بیهقی کار می‌کنم. امیدوارم با انتشار این کتاب در جهان، جهانیان با ادبیات ما آشنا شوند. 
اگر ادبیات فارسی به فینگلیش ترجمه شود مشکل ادبیات ما حل می‌شود و مشکل جهان هم با ما حل می‌شود.
مثل ما که همه چیزمان را با حروف لاتین می‌نویسیم و مشکل‌مان با دنیا حل شده است.
و هم‌اینک از همه بیشتر می‌فهمیم.

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

من میخ غم‌انگیزی هستم

میخ آهنی باشم هم
در قلب تو فرو نمی‌روم

باید به دیواری گچی بسنده کنم در خانه‌ی سالمندان
که قاب کوچکی بهم بند کنند
برای به یاد آوردن زیبایی از دست رفته

یا میخی که به درد آویختن کلید انباری بخورد
کلیدی که سالی یک بار هم به کار نمی‌آید

یا میخی آهنی که به گَلَش تسبیح و آیت الکرسی انداخته‌اند
تا خانه و اهل خانه را بیمه کند
و اهل خانه سال‌هاست به خانه بازنگشته‌اند
و سینه‌کش قبرستان خوابیده‌اند

همین‌قدر غم‌انگیز باید بوده باشم
میخ زنگ‌زده‌ای که در لاستیک اتوبوسی رفته
قلب لاستیک را شکسته و ترکانده
و اتوبوس اکنون در دره‌های گردنه حیران فروخفته است

صدای خنده‌ی کودکان به گریه تبدیل نشد هرگز
میخ خودش را از لاستیک بیرون کشید
و خودش را در رودخانه غرق کرد

همین‌قدر غمناک همین‌قدر زنگ‌زده
میخی در اعماق رودخانه‌ام که هر چقدر می‌خواهد جان بکند زنگ می‌زند و تمام نمی‌شود

با این روضه‌ای که خواندم
دیگر مشخص است
میخ آهنی باشم هم
در قلب تو فرو نمی‌روم
و سر کج می‌کنم در مغازه تابوت‌سازی تا نوبت شود

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۳

فندک را گم کرده‌ام


بعد از تو
روزی بیست بار بیست سیگار روشن کرده‌ام
با فندکی که برایم خریده بودی
همچون پیرمردی که نذر کرده باشد در معبد بیست سال هر  روز بیست بار با روشن کردن بیست شمع گناهانش را اعتراف کند
و خودش را بیازارد

فندک را گم کرده‌ام
دیروز

و از دیروز
دستم به سیگار نرفته است
لبم به اعتراف باز نشده است
و دیگر یاد تو نمی‌افتم
همچون پیرمردی که نشانی معبدش را فراموش کرده باشد
همچون پیرمردی که به سمت نوشگاهی پیچیده باشد
و بعد از یک عمر نفس راحتی کشیده باشد

یکشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۳

انگلیفارسی - فارسینگلیسی

دونت اسک می
این عکس من نیست.

آی م ساری
من اهل ساری هستم.





#زبانکده
 #زبانشناسی
 #انگلیفارسی
 #فارسینگلیسی

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۳

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 5

شیرینی نوبل شده کله‌پزی. می‌گویند شیرینی‌نوبلی‌ها فروخته‌اند و رفته‌اند آمریکا.
قبل‌تر ما توی میرزای شیرازی قدم می‌زدیم و می‌رفتیم  شیرینی نوبل و دو سه شیرینی خشک می‌خریدیم و می‌رفتیم  بالا و از قهوه طلایی قهوه می‌گرفتیم. بعد تو رفتی. اول از پیش من. بعد از اینجا. رفتی کجا؟ آمریکا یا هر جهنم‌دره‌ی دیگری. فرقی ندارد.
بعد من ماندم و میرزای شیرازی. من ماندم و شیرینی خشک‌ها. دوتا می‌گرفتم و سلانه می‌رفتم بالا، یک قهوه می‌گرفتم و سلانه می‌آمدم پایین. 
تو که رفتی زمام امور به هم ریخت. شهر از هم پاشید. خیابان ولیعصر یک‌طرفه شد. چهارراه ولیعصر شد مزخرف‌ترین زیرگذر جهان. شیرینی نوبل هم شد کله‌پزی.
راحت شدی؟ ترس داشتی و می‌گفتی آب از آب تکان نمی‌خورد. دیدی؟ راحت شدی؟ شهر  به هم ریخت. بعد نامه نوشتی و ایمیل کردی که عکست را دیدم توی اینترنت تکان نخوردی. نمی‌بینی؟ شهر ریخته به هم. من ریخته‌ام به هم. ولی از لج تو هم شده، از لج شهردار تهران هم شده، توی عکس می‌خندم. شلوار رنگی می‌پوشم. توی خیابان می‌دوم. بپر بپر می‌کنم. 
مطمئنم دست همه‌تان توی یک کاسه است. دست تو و شهردار. دست تو و رییس‌جمهور. دست تو و مادرم، که هر وقت می‌توانم بهش تلفن بزنم اولش می‌گوید خوبی؟  می‌گویم خوبم. بعد نه می‌گذارد نه برمی‌دارد و می‌گوید برنگشت؟ 
نه برنگشته مادر. من هم دنبالش نرفتم. نمی‌روم. نمی‌خواهم بروم. نمی‌توانم، بخواهم هم نمی‌توانم. این‌ها را به مادرم نمی‌گویم. چون نمی‌دانم چطور براش توضیح بدهم که...



قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

قدم رنجه کرده‌اند چونان که بلا از آسمان

مهمان‌ها از راه رسیده‌اند
تو گویی لشکر ملخ

مهمان‌ها می‌روند
تو گویی لشکر مغول

از دست مهمان‌ها به لشکر دشمن پناهنده می‌شوم

مهمان‌ها قدم رنجه کرده‌اند
چونان که بلا از آسمان

مهمان‌ها می‌گویند خیلی خوش گذشت
تو گویی وبا به سخن آمده باشد
وقتی سایه مصیبتش را از شهرها و روستاها برمی‌چیده است

مهمان‌ها می‌گویند کاش دوباره هم بیاییم
چنان که قاتل بخواهد به سر صحنه جنایت بازگردد

از دست مهمان‌ها به لشکر دشمن پناهنده می‌شوم
با کمال میل در آشپزخانه دشمن بیگاری می‌کنم
و تن به آسایش مهمانی نمی‌دهم

مهمان‌ها از راه رسیده‌اند
تو گویی سونامی در حوض
تو گویی مارماهی به جای آسکاریس در روده
تو گویی نارنجک شلوار

مهمان‌ها... مهمان‌ها...
و مهمان‌ها حبیب خدا هستند
و خدا باید در انتخاب دوستانش دقت کند



[یک دادنامه غیرسیاسی با برداشت کاملا آزاد یا سیاسی یا هر چی]

یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۳