چی بهتر از خواندن شوخی خشایار دیهیمی با آدم؟
این متنی است که آقای دیهیمی به عنوان سرمقاله مجله نیمکت شاگردها نوشتند.
سلام بچهها. من نمیدونم شما چند سالتونه. گفتن این مجله مثلاً برای بچههای
ده تا بیست سالهست. ولی من شصت سالمه. اگه عکسمو بذارن یعنی عکس الانم رو احتمالاً
فکر میکنین هشتاد سالمه چون ریشم از ریش بابانوئل هم سفیدتره و از ریش رستم بلندتر.
تنها چیزی که از جوونی یا بچگی تو قیافهام هست یه برق شیطنته که اونم تو عکس حتماً
بهچشم نمیاد. باید روبهروم باشین و زل بزنین به ته چشمام تا اون برقو ببینید.
ولی اصلاً قصه چیه که من دارم براتون مینویسم. یکی از دوستام داره این مجله رو
درمیاره و مثلاً این فکر بکر به سرش زده که از ما پیرمردها چند تا سؤال بپرسه و ما
به شما بچهها یا جوونها بگیم چی گوش بدین، چی بخونین، چی بپوشین، یا کجاها برین
بهتره. راستش بین خودمون باشه حتماً این دوست من یا یه تخته کم داره یا ملنگه یا
عقلش پارسنگ برمیداره. البته اگر اینجوری نبود اصلاً با هم دوست نمیشدیم. اگه
عقل داشت بهنظر شما یه همچون سؤالهایی رو از من میپرسید؟ ولی آدم معمولاً به
دوستاش نه نمیگه. پس منم باید یه چیزی براش بنویسم. شما هم دوست نداشتین نخونین.
خوندنش البته بیضرره ولی خداییش به خوندنش هم نمیارزه. اول بگم که من به سؤال
هیچکس جواب نمیدم. از بچگی همینطور بودم الانش هم همینجورم. هر کی هر چی بپرسه
من همون چیزی رو میگم که خودم دلم میخواد. پس الان هم جواب اون سؤالها رو نمیدم
یه کمی از بچگی خودم براتون میگم شاید عبرت بگیرین و راهی رو نرین که من رفتم و
کارهایی رو نکنین که من کردم. اولاً خیلی طفلکی بودم. چون هیچکس از حرفها و
کارهام سردرنمیاورد. مثلاً اون وقتها شهربازی نبود. اولین چرخ و فلک گنده که
درست کردن یه جایی بود به اسم فانفار تو میدون ونک. فکر کنم لاشهاش هنوز همونجا
باشه. من یازده سالم بود. بابا و مامانم به خیال خودشون برای اینکه من یه کیفی
بکنم منو ورداشتن بردن اونجا. من داشتم یه کتاب قصه میخوندم. خیلی غصهدار بود.
خاطرات یه زندونی بود، ولی همچین عاشقش شده بودم که نمیتونستم ازش دل بکنم. بابا
رفت بلیت خرید برای همهمون. اما هر چی اصرار کرد من سوار نشدم. گفت نمیدونی از
اون بالا شهر چقدر قشنگ و چراغونیه! گفتم بابا من سوار نمیشم شما سوار شین من از
این پایین براتون دست تکون میدم. خلاصه رفتن و سوار شدن. البته چون بلیتو پس نمیگرفتن
بابام عصبانی بود که چرا دو تومنش هدر شده. گفتم بابا هدر نشده یکی دیگه بخر با
مامان یه دور اضافی سوارشین. به هوشم آفرین گفت و منم رفتم پیش دوستم تو کتاب تو
زندون. اونقدر غرق قصه شده بودم که هر چی
از اون بالا برام دست تکون داده بودن من حالیم نشده بود. از لباسام بگم. همیشه یکی
دو تا دگمهاش افتاده بود. همیشه یه طرف پیرهنم از یه طرف شلوار زده بود بیرون.
طفلک مامانم. خیال میکردن اون به لباسام نمیرسه ولی راستش من تو هپروت بودم یه
دستی شلوارمو میکشیدم بالا. خب معلومه کج و کوله میشد. راستش من اصلاً انگار تو
این دنیا نبودم. تو قصههام زندگی میکردم. چه اونایی که میخوندم چه اونایی که
خودم سرهم میکردم. عشق فوتبال هم بودم اما کمتر بازیم میدادن چون با اینکه خوب
دریبل میزدم اصلاً اهل تنه زدن و پشت پا انداختن نبودم. پس هر وقت هم که دریبلشون
میکردم یه تنه میزدن و یه پشت پا میانداختن و توپو ازم میگرفتن. داور ماور هم
که نبود. ولی تو قصههام چه کارها که نمیکردم. بزرگتر که شدم حالا دیگه واقعاً
همون کارها رو میکردم؛ با بزرگتر از خودم در میافتادم، با گردنکلفتها، با
معلمها، خلاصه فردین بودم (البته شما چه میدونین فردین کی بود. هر کی بود برد
پیت و از اینجور آرتیستها نبود که میشناسین) و تا دلتون بخواد کتک میخوردم.
اما هیچوقت اشکم درنیومد. بچهها اگه بخوام بگم خیلی چیزها دارم تعریف کنم. اما
فکر کنم شما بچههای امروز بیشتر شبیه بزرگترهای اون بچگیهای من هستین و از
کارام سر در نمیارین و حوصلهتون سر میره والا من از تعریف کردن خاطراتم سیر نمیشم
چون دوباره منو میبرن تو همون دنیا. اما به هیچ سؤالی هم جواب نمیدم. برید
ببینید با چی حال میکنید. هرکسی با یه چیزی حال میکنه به من چه که بگم چی کارا
بکنین. خرابکاری میشه. مثل همین نوشتهام.
خشایار دیهیمی