شهر من، من به تو میاندیشم نه به تنهایی خویش
زندگياي موازي زندگي شهري وقتي شب از راه ميرسد، چون جادويي سياه
لايههاي شهر را در بر ميگيرد؛ زندگي در خيابان و خوابيدن روي كارتن.
جمعيت يازده ميليون نفري تهران در طول روز، شبها هشت ميليون نفر ميشود.
در حالي كه بخشي از مردمي كه صرفا براي خواب به سطح شهرها برميگردند
كارتنخوابها هستند. 400 هزار واحد از دو ميليون واحد مسكوني پايتخت خالي
از سكنه است و تعداد گرمخانههاي شهرداري براي اسكان اين جمعيت بيپناه
پايتختنشين، بيشتر به معماي جا دادن فيل در فنجان شبيه است. معمايي كه
طرحهاي ضربتي پاكسازي اراذل و اوباش و همچنين برخورد با خيابانخوابها
بيشتر به جارو كردن و از جلوي چشم دور كردن و پاك كردن صورت اين مساله كمك
خواهد كرد، نه حل كردن آن. با اينكه دوشب در خيابان سر كردن براي روايتي از
اين زندگي موازي در پايتخت و گزارشي از زندگي در فقر مطلق، به نظر كافي
نيست، با اين حال گزارش ناتمام ما به اين شرح است: (گفتني است بخشي از
مشاهدات گزارشگر كه انتشار آن سياهنمايي تلقي خواهد شد در اين گزارش آورده
نشده اما از طريق مديرمسوول به نهادهاي مرتبط و تصميمگير ارائه ميشود.)
بيشتر خيابانخوابهايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضيهاشان هم هدفون توي گوششان بود. آن تصور كليشهيي از يك كارتنخواب خيلي سريع در ذهنم از بين ميرود
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبهيي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من ميخواهم خيابانخوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصلهيي هست
هيچكس تنها نيست؟
توي جيبم نه پولي است نه كارت عابربانكي. يك دفترچه كوچك و يك قلم و يك فندك تمام چيزي است كه همراهم است، بهعلاوه كارت خبرنگاري كه محض احتياط برداشتهام. يك ماه است كه صورت نتراشيدهام. دو سه روز است كه ذهنم درگير لباسي است كه براي خيابانگردي بايد بپوشم. به كفش هم فكر كردهام. روز اول كه با گروهي كه يك روز در هفته به تعدادي از خيابانخوابها غذاي گرم ميدهند، به كوچه پسكوچههاي جنوب شهر رفتيم، پيشفرضم براي نوع پوشش خيابانخوابها اصلاح شد. تصوري كه از خيابانخوابي داشتم تصوري كليشهيي بود. لباسهاي پاره، ژنده، كثيف و بدبو. بيشتر كارتنخوابهايي كه در اين دو روز ديدم شلوار جين به پا داشتند. پيراهن يا تيشرتي درست و درمان تنشان بود. كفششان سوراخ نبود و نوك انگشت پايشان بيرون نزده بود. بويي هم كه ميدادند بوي آدمهايي بود كه مثلا يكي دوهفته حمام نرفته باشند. البته اين كارتنخوابهاي سطح شهر هستند كه به آب روان و سرويسهاي بهداشتي پاركها دسترسي راحتتري دارند. كارتنخوابهايي كه در تكهبيابانها و خرابههاي فراموششده پايتخت سكنا گزيدهاند، مدتهاست تني به آب نرساندهاند و سر و صورت را صفايي ندادهاند، ريش زبر و موهاي ژوليدهشان تفاوتي است كه با خيابانگردها دارند.
بيشتر خيابانخوابهايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضيهاشان هم هدفون توي گوششان بود. آن تصور كليشهيي از يك كارتنخواب خيلي سريع در ذهنم از بين ميرود.
براي همين با همان لباسها كه هميشه تن ميكنم، منهاي ساعت و موبايل روشن و پول، از خانه خارج شدهام. ريش نتراشيده و حمام نرفتگي هم باعث نميشود حس كنم فرقي با ديگران دارم و خيابانخواب شدهام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتابسوختگي يكي از مشخصههاي خيابانخوابهاست. برخلاف صداي زنگ موبايل خيابانخوابها كه راحت به گوش ميرسد، تصميم ميگيرم موبايل را بيصدا كنم تا توجهي جلب نكنم.
نگاه توريستي بالاشهري - پايينشهري
از سر پل تجريش راه ميافتم به سمت پايين. از كنار آش رشته و حليم نيكوصفت رد ميشوم. ميدانم پولي ندارم و ميدانم هنوز زود است كه گرسنگي بهم فشار بياورد. خيابان وليعصر مسير جديدي براي پيادهرويام نيست اما اينبار هيچ عجلهيي ندارم. به جايي نبايد برسم. كسي را نبايد توي راه ببينم. آرام راه ميروم. ميدانم اين مسير را بيشتر براي خالي نبودن عريضه انتخاب كردهام. از بوي قهوه فرانسه كافه روبهروي باغ فردوس رد ميشوم. ميآيم و بوي چلوي ايراني رستوران قديمي پايين زعفرانيه هم برايم دردسرساز نيست.
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبهيي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من ميخواهم خيابانخوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصلهيي هست. لابد پيش خودم فرض ميكنم حالا يك شب شام نميخوري چيزي نميشود كه. براي رهايي از اين نگاه توريستي و فكر و خيالات كه نگاه من را به كارتنخوابي نگاهي دست بالايي به دست پاييني نكند، سعي كردهام گرسنه از خانه خارج شوم و بيپول تا امكان غذا خوردن حتي براي يك شب برايم مهيا نباشد.
تا ونك هم راحت راه ميآيم. گاهي كوچه پسكوچه مياندازم تا دست كم به پيادهروي سبكانگارانه نزديك نشود خيابانگرديام. روي پلهها، سر پرچينها، لب جدول مينشينم. نشستن روي جدول خيابان به خودي خود كار عجيبي نيست. ولي وقتي براي اولينبار براي خستگي در كردن راهي جز نشستن لب جدول جوي خيابان نداشته باشي، گمان ميكني همه نگاهها خيره تو است. مسيري را طي ميكني تا جايي پيدا كني كه كمتر توي چشم باشد. وقتي هم كه مينشيني خيال ميكني همه دارند تو را ميپايند. چيزي به اين سادگي ميتواند لحظات ناخوشايندي را فراهم كند.
ظاهرسازي ظاهري
هنوز غروب است. غروب روز دوم. يكي دوساعت ميپلكم. تا اينجا چند خيابانخواب در خيابانهاي اصلي ديدهام كه توي لاك خودشان بودند و اجازه نزديكي بيشتر ندادند. مطمئن ميشوم هر چقدر هم سعي كرده باشم نه ظاهرم و نه حتي نگاهم شبيه يك خيابانخواب نشده و هنوز آدم شهرياي هستم كه جز براي دادن پول خردي به عنوان صدقه نزديك كارتنخوابي نميشود.
زبالهجوها
زبالهجو، خيابانخواب نيست. او زندگي آبرومندي دارد كه براي حفظش ميداند نبايد اميدوار به بخشنامه و اضافهحقوق و پاداش و طرحهاي بلااستفاده بازنشستگان بماند. زبالهجو ميآيد تا ظرف غذايي را كه همراه آورده پر كند. ميآيد تا شايد كفش و لباسي دورانداخته و قابل استفاده براي زن و بچهاش پيدا كند.
: «يه كيف سامسونت پيدا كردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بوي كاغذ و كاربن ميداد. بردمش برا پسرم، گفتم شركت داده.»
او ميداند براي يافتن غذا بهتر است سطل جلوي شركتها و ادارات را بگردد.
: «اين دولتيها دورريزشون بيشتره. شكر خدا ظرف غذاي دستنخورده تك و توك پيدا ميشه توي دورريز ناهارشون.»
در به كار بردن كلمه دورريز براي غذايي كه دور انداخته شده تاكيد ميكند.
هر چيز كه خوار آيد...
جلوي مغازهها نميايستم. جلوي كيوسك نميايستم. جلوي كافه يا رستوران نميايستم. سعي ميكنم خودم را از زندگي روزمره دور كنم و به خيابان نزديك شوم. كمكم متوجه ميشوم مدتهاست به آشغالهاي كنار خيابان ريخته شده و سطلهاي زباله توجه ميكنم. يكي دوتا آشغال را هم با پا جابهجا ميكنم. نميدانم زيرش بايد چه چيزي پيدا كرد اما با پا جعبه پاره را ميزنم كناري و بعد ميبينم زيرش چيزي نيست و بعد به راهم ادامه ميدهم. انگار ماهيگيري كه قلابش را چك ميكند. نه طعمه دست خورده نه خبري از ماهي است.
سرعت و سكون
كوچه پسكوچه ميكنم تا ميرسم به زرتشت و بعد كريمخان. از ايرانشهر ميروم پايين تا فردوسي. بعد از نوفل لوشاتو سيتير را ميروم پايين. موبايل را اينجا چك ميكنم. دو تماس و دو نامه. دكمه را فشار نميدهم تا ببينم تماس و نامه از طرف چه كسي است. آسمان ديگر تاريك شده است. گوشهيي ميايستم و موبايل را در جورابم ميگذارم.
نرسيده به بهارستان روي صندلي ايستگاه اتوبوسي مينشينم و به عجله آدمها براي گرفتن تاكسي و سبقتها و بوقزدنها توجه ميكنم. شايد ساعت 9 يا 9 و نيم باشد.
وقت زياد مصائب
چيزي كه خيابانخواب بيش از ديگران دارد وقت است. او ميتواند بنشيند و هر چقدر دلش ميخواهد فكر كند. فكر و خيال كند و رويا ببافد. خيالبافي و رويابافي البته ذهن را درگير و انرژي را زايل ميكند. براي فرار از اين افكار و براي سر هم آوردن ساعتهاي بيشمار چقدر بايد تاب آورد تا گرفتار بنگ و افيون نشد؟ اگر پيش از آنكه آواره شده باشي مصرفكننده نباشي.
انفرادي
توي جيبم نه پولي است نه كارت عابربانكي. يك دفترچه كوچك و يك قلم و يك فندك تمام چيزي است كه همراهم است، بهعلاوه كارت خبرنگاري كه محض احتياط برداشتهام. يك ماه است كه صورت نتراشيدهام. دو سه روز است كه ذهنم درگير لباسي است كه براي خيابانگردي بايد بپوشم. به كفش هم فكر كردهام. روز اول كه با گروهي كه يك روز در هفته به تعدادي از خيابانخوابها غذاي گرم ميدهند، به كوچه پسكوچههاي جنوب شهر رفتيم، پيشفرضم براي نوع پوشش خيابانخوابها اصلاح شد. تصوري كه از خيابانخوابي داشتم تصوري كليشهيي بود. لباسهاي پاره، ژنده، كثيف و بدبو. بيشتر كارتنخوابهايي كه در اين دو روز ديدم شلوار جين به پا داشتند. پيراهن يا تيشرتي درست و درمان تنشان بود. كفششان سوراخ نبود و نوك انگشت پايشان بيرون نزده بود. بويي هم كه ميدادند بوي آدمهايي بود كه مثلا يكي دوهفته حمام نرفته باشند. البته اين كارتنخوابهاي سطح شهر هستند كه به آب روان و سرويسهاي بهداشتي پاركها دسترسي راحتتري دارند. كارتنخوابهايي كه در تكهبيابانها و خرابههاي فراموششده پايتخت سكنا گزيدهاند، مدتهاست تني به آب نرساندهاند و سر و صورت را صفايي ندادهاند، ريش زبر و موهاي ژوليدهشان تفاوتي است كه با خيابانگردها دارند.
بيشتر خيابانخوابهايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضيهاشان هم هدفون توي گوششان بود. آن تصور كليشهيي از يك كارتنخواب خيلي سريع در ذهنم از بين ميرود.
براي همين با همان لباسها كه هميشه تن ميكنم، منهاي ساعت و موبايل روشن و پول، از خانه خارج شدهام. ريش نتراشيده و حمام نرفتگي هم باعث نميشود حس كنم فرقي با ديگران دارم و خيابانخواب شدهام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتابسوختگي يكي از مشخصههاي خيابانخوابهاست. برخلاف صداي زنگ موبايل خيابانخوابها كه راحت به گوش ميرسد، تصميم ميگيرم موبايل را بيصدا كنم تا توجهي جلب نكنم.
نگاه توريستي بالاشهري - پايينشهري
از سر پل تجريش راه ميافتم به سمت پايين. از كنار آش رشته و حليم نيكوصفت رد ميشوم. ميدانم پولي ندارم و ميدانم هنوز زود است كه گرسنگي بهم فشار بياورد. خيابان وليعصر مسير جديدي براي پيادهرويام نيست اما اينبار هيچ عجلهيي ندارم. به جايي نبايد برسم. كسي را نبايد توي راه ببينم. آرام راه ميروم. ميدانم اين مسير را بيشتر براي خالي نبودن عريضه انتخاب كردهام. از بوي قهوه فرانسه كافه روبهروي باغ فردوس رد ميشوم. ميآيم و بوي چلوي ايراني رستوران قديمي پايين زعفرانيه هم برايم دردسرساز نيست.
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبهيي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من ميخواهم خيابانخوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصلهيي هست. لابد پيش خودم فرض ميكنم حالا يك شب شام نميخوري چيزي نميشود كه. براي رهايي از اين نگاه توريستي و فكر و خيالات كه نگاه من را به كارتنخوابي نگاهي دست بالايي به دست پاييني نكند، سعي كردهام گرسنه از خانه خارج شوم و بيپول تا امكان غذا خوردن حتي براي يك شب برايم مهيا نباشد.
تا ونك هم راحت راه ميآيم. گاهي كوچه پسكوچه مياندازم تا دست كم به پيادهروي سبكانگارانه نزديك نشود خيابانگرديام. روي پلهها، سر پرچينها، لب جدول مينشينم. نشستن روي جدول خيابان به خودي خود كار عجيبي نيست. ولي وقتي براي اولينبار براي خستگي در كردن راهي جز نشستن لب جدول جوي خيابان نداشته باشي، گمان ميكني همه نگاهها خيره تو است. مسيري را طي ميكني تا جايي پيدا كني كه كمتر توي چشم باشد. وقتي هم كه مينشيني خيال ميكني همه دارند تو را ميپايند. چيزي به اين سادگي ميتواند لحظات ناخوشايندي را فراهم كند.
ظاهرسازي ظاهري
هنوز غروب است. غروب روز دوم. يكي دوساعت ميپلكم. تا اينجا چند خيابانخواب در خيابانهاي اصلي ديدهام كه توي لاك خودشان بودند و اجازه نزديكي بيشتر ندادند. مطمئن ميشوم هر چقدر هم سعي كرده باشم نه ظاهرم و نه حتي نگاهم شبيه يك خيابانخواب نشده و هنوز آدم شهرياي هستم كه جز براي دادن پول خردي به عنوان صدقه نزديك كارتنخوابي نميشود.
زبالهجوها
زبالهجو، خيابانخواب نيست. او زندگي آبرومندي دارد كه براي حفظش ميداند نبايد اميدوار به بخشنامه و اضافهحقوق و پاداش و طرحهاي بلااستفاده بازنشستگان بماند. زبالهجو ميآيد تا ظرف غذايي را كه همراه آورده پر كند. ميآيد تا شايد كفش و لباسي دورانداخته و قابل استفاده براي زن و بچهاش پيدا كند.
: «يه كيف سامسونت پيدا كردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بوي كاغذ و كاربن ميداد. بردمش برا پسرم، گفتم شركت داده.»
او ميداند براي يافتن غذا بهتر است سطل جلوي شركتها و ادارات را بگردد.
: «اين دولتيها دورريزشون بيشتره. شكر خدا ظرف غذاي دستنخورده تك و توك پيدا ميشه توي دورريز ناهارشون.»
در به كار بردن كلمه دورريز براي غذايي كه دور انداخته شده تاكيد ميكند.
هر چيز كه خوار آيد...
جلوي مغازهها نميايستم. جلوي كيوسك نميايستم. جلوي كافه يا رستوران نميايستم. سعي ميكنم خودم را از زندگي روزمره دور كنم و به خيابان نزديك شوم. كمكم متوجه ميشوم مدتهاست به آشغالهاي كنار خيابان ريخته شده و سطلهاي زباله توجه ميكنم. يكي دوتا آشغال را هم با پا جابهجا ميكنم. نميدانم زيرش بايد چه چيزي پيدا كرد اما با پا جعبه پاره را ميزنم كناري و بعد ميبينم زيرش چيزي نيست و بعد به راهم ادامه ميدهم. انگار ماهيگيري كه قلابش را چك ميكند. نه طعمه دست خورده نه خبري از ماهي است.
سرعت و سكون
كوچه پسكوچه ميكنم تا ميرسم به زرتشت و بعد كريمخان. از ايرانشهر ميروم پايين تا فردوسي. بعد از نوفل لوشاتو سيتير را ميروم پايين. موبايل را اينجا چك ميكنم. دو تماس و دو نامه. دكمه را فشار نميدهم تا ببينم تماس و نامه از طرف چه كسي است. آسمان ديگر تاريك شده است. گوشهيي ميايستم و موبايل را در جورابم ميگذارم.
نرسيده به بهارستان روي صندلي ايستگاه اتوبوسي مينشينم و به عجله آدمها براي گرفتن تاكسي و سبقتها و بوقزدنها توجه ميكنم. شايد ساعت 9 يا 9 و نيم باشد.
وقت زياد مصائب
چيزي كه خيابانخواب بيش از ديگران دارد وقت است. او ميتواند بنشيند و هر چقدر دلش ميخواهد فكر كند. فكر و خيال كند و رويا ببافد. خيالبافي و رويابافي البته ذهن را درگير و انرژي را زايل ميكند. براي فرار از اين افكار و براي سر هم آوردن ساعتهاي بيشمار چقدر بايد تاب آورد تا گرفتار بنگ و افيون نشد؟ اگر پيش از آنكه آواره شده باشي مصرفكننده نباشي.
انفرادي
تماشاي تفريح و خريد و گشت و گذار و رستوران و تاكسي سوار شدن و ماشين
عروسي و مجلس ختم در مسجد و دسته گل شادي و عزا و كيك تولد و كلاچ ترمز
گرفتن در ترافيك ساعات اداري و دستي كشيدن در ساعات آخر شب و هر چيز ناچيز
ديگري كه به ذهن بيايد، همه روياي دست نيافتني خيابانخواب است كه به جاي
آنكه به آن فكر كند آن را جلوي چشمش ميبيند، اما نميتواند به آن دست
بزند.
كارتنخوابي زندگي انفرادي است، در زنداني بزرگتر. معاشرت جمعي يا براي خريد و فروش مواد است يا براي تاخت زدن خردهريز با غذا يا مايحتاج زندگي. دور همي بيشتر به سكوت ميگذرد. تاثير اين نوع انفرادي زيستن بين ديگران، تهنشينشدن سكوت و سكوتي ممتد در حالات مختلف زندگي فردي است. كرختي كه حتما به نشئگي و خماري برنميگردد. هيچ چيز اين زندگي واقعي نيست، انگار خواب شيريني است كه بيموقع آمده باشد و كابوس زندگي را سراسر روز به آدم يادآوري كند.
سطل زباله: بنگاه كوچك زودبازده
كارتنخوابي زندگي انفرادي است، در زنداني بزرگتر. معاشرت جمعي يا براي خريد و فروش مواد است يا براي تاخت زدن خردهريز با غذا يا مايحتاج زندگي. دور همي بيشتر به سكوت ميگذرد. تاثير اين نوع انفرادي زيستن بين ديگران، تهنشينشدن سكوت و سكوتي ممتد در حالات مختلف زندگي فردي است. كرختي كه حتما به نشئگي و خماري برنميگردد. هيچ چيز اين زندگي واقعي نيست، انگار خواب شيريني است كه بيموقع آمده باشد و كابوس زندگي را سراسر روز به آدم يادآوري كند.
سطل زباله: بنگاه كوچك زودبازده
از بهارستان به سمت بازار ميروم. چراغهاي مغازهها و حجرهها و پاساژها و
انبارها و بازارها خاموش است. از چراغهاي شهري هم كاري براي روشن كردن
اين تاريكي برنميآيد. كمكم بر تعداد خيابانخوابها اضافه ميشود.
كيسههاي پلاستيكي در دست، آهسته از دل تاريكي بيرون ميخزند و به سطلهاي
زباله نزديك ميشوند. مردي كه سراپا سفيد پوشيده با حوصله سطلي را
برگردانده و مشغول كند و كاو است. گاهي تكه پلاستيك و كاغذي را پيدا ميكند
و در كيسهاش ميتپاند.
اگر سطلهاي زباله را بنگاههاي كوچك زودبازده فرض كنيم كه نان و روزي در
كشور را تامين ميكنند بايد به آمارهاي رسمي كه نشان از موفقيت طرحهاي
زودبازده دارد به چشم تاييد نگاه كنيم. بنگاههاي زودبازدهيي كه مشمول
قانون پرداخت ماليات نميشود و لابد خيابانخوابها و زبالهجوها بايد بابت
چنين مزيتي به ديگر شهروندان غره شوند.
دو مرد مسن روي نيمكتي نشستهاند و محتويات كيسه گوجه سبزي را كه از سطل روبهرويشان پيدا كردهاند بين خود تقسيم ميكنند.
: «بيا اين رو ببر واسه بچهت.»
: «بيا اين رو ببر واسه بچهت.»
- «خرابه كه.»
: «خراباش واسه من. برندار.»
چراغ بانك، خيابان را روشن نميكند
چراغ بانك، خيابان را روشن نميكند
پيرمردي كه اگر صبح در يكي از ميدانهاي شهري ببينياش حتما تو را ياد
تصويرهاي درويشهاي توي كتابهاي قديمي مياندازد، ظرف يك بار مصرف غذايي
را روي پا گذاشته، سه چهار كيسه و گوني را كنار دستش چيده، و تند و تند با
دست مشغول لقمه گرفتن از پلوكباب است. به اين شيوه غذا خوردن شصت و چهاري
ميگويند. چهارانگشت تبديل به قاشق و شصت كار چنگال را ميكند.
زمان كش ميآيد. هر چه بيشتر در دل شب پيش ميروم زمان طولانيتر و
طولانيتر ميشود. اين را وقتي ميفهمم كه كسي ساعتش را نگاه ميكند و به
ديگري ميگويد ساعت ده، ربع كم است. اگر از من پرسيده بود ميگفتم: «يازده و
نيم، دوازده.»
در تاريكي مسير بازار تهران، تنها نوري كه به چشم ميخورد نور پرزور
شعبههاي بانك است كه با تمام برقي كه مصرف ميكنند جلوي پاي هيچ
خيابانخوابي را روشن نميكنند.
زندگي موازي
توي هر سايهيي جنبندهيي وجود دارد. به جز چند سطل زبالهيي كه كسي در آنها دنبال روزي خود است، كمتر سطل زبالهيي در اين راسته است كه آشغالش قبلا كاويده نشده باشد.
در اين بين چند مسافر تر و تميز از تاكسي فرودگاه پياده ميشوند و وارد يكي از هتلهاي ارزانقيمت ميشوند. يكي دو جوان دوچرخهسوار رد ميشوند. چند خانواده هنوز براي خريد در پيادهرو پرسه ميزنند و به سمت روشناني مغازههاي باز ميروند.
بازاريهايي كه كارشان طول كشيده تك و توك ميآيند و سوار اتومبيلهايشان كه در اين ساعت، خيابان و كوچه يكطرفه را در نظر نگرفتهاند ميشوند.
زندگي شهري در كنار زندگي خياباني در جريان است. هيچكدام زندگي آن ديگري را نميبيند يا نميخواهد ببيند.
در بساطي كه بساطي نيست
ديگر تاريك است و نام خيابانها را نميبينم. ميدان شوش را رد كردهام. سر از پيادهروهايي در ميآورم كه چشم چشم را نميتواند ببيند اما گله به گله و جا به جا كارتنخواب و خيابانخواب نشستهاند. يكي دو جا، پاتوق دستفروشي و مالخري است.
بعضيها نشستهاند و بساطي جلويشان پهن كردهاند كه توش كفش و كتاني، پيراهن، گوشي موبايل، لنگه گوشواره، چاقو، انبردست، چراغ قوه، يكي دو بشقاب، چند قاشق، چنگال، ماهيتابه، تيله، ساعت، بند ساعت، باتري، عينك و چيزهاي ديگر به چشم ميخورد. همه مستعمل و از كار افتاده.
: «اين كفش دخترونهها چند؟»
- «پونزده تومن.»
: «ساعته كار ميكنه؟»
- «اين هم حرفه ميزني؟ كار ميكنه ديگه.»
:«كفش دخترونههه رو بده سه تومن ببرم.»
-«سه تومن بدم كه بري ده تومن بفروشي؟»
:«ساعته چي؟ چند؟»
-«كفش رو بهت ميدم هفت تومن.»
كفشها را برميدارد و نگاه سرسري ميكند.
:«تاخت ميزني با اين انگشتره؟ عقيقه. واسه مشهده.»
انگشتر را از دست در ميآورد و ميدهد دست پيرمرد خنزر پنزري.
-«هفت تومن. انگشترت هم اصل نيست.»
:«اصله. واسه مشهده. سي تومن خودم از بازار رضا خريدم.»
-«چي ميخواي مهندس؟ واستادي سيرك تماشا ميكني يا جنس ميخواي؟»
سرش را آورده بالا و به من نگاه ميكند. دستم ناخودآگاه ميرود روي صورتم و عينك بدون قابم را از چشم برميدارم. هيچ كدام آنها عينك به چشم ندارند. چشمشان ضعيف نميشود؟
اسم جنس كه ميآيد، انگار ميدان مغناطيسي در كار باشد، جمعي دور من حلقه ميزند.
-«چي ميخواي مهندس؟»
-«گردبازي يا قرصباز؟»
-«بيا علف بهت بدم طلا.»
-«چقدر داري؟ شيشه ببر خرجت كمتر شه كيفت بيشتر.»
سر ساقي سلامت...
ديدن بار زدن حشيش و كشيدن ترياك با كاغذي لوله شده بعد از يكي دوبار چرخيدن در پيادهروهاي تاريك خيابانهاي اصلي خلوت اين ساعت شهر ديگر چيز عجيبي به نظر نميآيد.
در اين ساعت، در اينجا، يا خمار هستي و دنبال راهي براي نرم كردن دل ساقي كه بتواني باز هم نسيه مواد بگيري.
هر چند وقت يك بار تجمع گروهي معتاد نظر را جلب ميكند. يك ساقي سر و كلهاش پيدا ميشود و معتادها به چشم بر هم زدني از گوشه و كنار دور او جمع ميشوند تا مواد تهيه كنند.
وقتي به اين گروه ده دوازده نفره ميرسم دو سه نفرشان لنگ مواد هستند و ساقي مرحمتي نميكند.
جوانكي كه كلاه نايك روي سر گذاشته و تر و فرزتر از ديگران به نظر ميرسد، خطاب به ساقي بيست و پنج - شش ساله ميگويد:«رضا، گفتم بساز اينا رو. نذار زار بزنن.»
ساقي جواب ميدهد:«دادم بهشون ديگه بابا.» و دوباره دست در كيف كمري ميكند تا آذوقه جمع را تامين كند.
چيزي كه از ته و توي حرف اينها دستگيرم ميشود اين است كه اين معتادها خود موادپخشكنها يا آدمهاي جوانك كلاه بر سر هستند، كه به ازاي كاري كه در طول روز براي جوانك ميكنند، جوانك وظيفه ساختن آنها را بر عهده دارد.
شب دوم در خيابان
بگويي نگويي بيست ميليون چهارديواري در پايتخت وجود دارد و پيدا كردن يك ديوار براي تكيه دادن و شب را در پناه آن صبح كردن براي هزاران نفر خيابانخواب در اين شهر دغدغه است.
وسايل لازم براي خيابانخوابي همه آن چيزي است كه براي ديگران ناچيز به حساب ميآيد. تكه مقوا و كارتن براي زيرانداز، كيسهيي پلاستيكي يا گونياي كوچك و سبك براي نگهداري آن ناچيزهايي كه در خيابان به دست خواهد آمد، يك كبريت يا فندك، پتو پاره يا كت مندرسي كه جلوي سرماي سر صبح را بگيرد. كفشها يا زيرسري و متكا خواهند شد يا پاها را از سرما و نيش حشرات و گاز گرفتن موش محافظت خواهند كرد.
اين فهرست تابستاني است. در فهرست زمستاني بايد بر تعداد مقوا و كارتن افزود و اگر شانس ياري كرد بايد پتو پاره يا كت و كاپشن مندرسي را پيش از آنكه خيابانخواب ديگري آن را يافته باشد، از سطل زباله به دست آورد.
تصور اينكه در زمستان هر خيابانخوابي اين امكان را دارد كه در پيت حلبي آتش روشن كند، يك خيال فانتزي است. چون در زمستان هم مانند بهار و تابستان اين امكان كه خيابانخواب هر جا دلش بخواهد بساط كند مهيا نيست. او بايد جايي باشد و طوري برود و بيايد كه مردم و ماموران صدايشان درنيايد.
زمين گرم
انتخاب جا براي خيابانخوابي انتخاب سادهيي نيست. جاي خوب بالاي پلكانهاي بلند و در كنج پاگرد ورودي ساختمان و عمارتها بيغوله ساختن است، دور از باران و جك و جانور و سر راه مردم بودن. اما پلكانهاي اينچنين بيشتر منتهي به در شعبههاي بانك يا پاساژها يا ساختمانهاي اداري يا مجتمعهاي آپارتماني است كه براي پرنسيب هيچكدام از اينها خوب نيست جلوي در وروديشان كارتنخوابي خفته باشد.
پس پيدا كردن نيمكتي در پارك گزينه بعدي است، به شرطي كه پارك در منطقهيي از شهر نباشد كه خيابانخوابي روي نيمكتش، تصوير زيباسازيشده شهري را خراب كند. نيمكتهاي كنار خيابان و صندلي ايستگاههاي اتوبوس ميتواند انتخاب بيدردسرتري باشد.
در زمستان شانس خيابانخواب بايد بزند تا سند محوطه گرم هواكش خوشعطر جلوي قناديها، به نام كارتنخواب ديگري نخورده باشد. همچنين دراز كشيدن يا چمباتمه زدن روي مسير لوله بخار مغازه خشكشويي كه حرارتش برف و باران روي آسفالت پيادهرو را خشك ميكند كه بيشتر به آرزوي دستنيافتني ميماند، چون كمتر صاحب مغازهيي حاضر است از صبح تا شب روبهروي در مغازهاش مرد بيكارهيي دراز بكشد و از حرارت مطبوع آسفالت در زير بارش برف كيف كند. ايستادن بيجا مانع كسب است، دراز كشيدن و خوابيدن كه جاي خود دارد.
فكر پيدا كردن جاي خواب، اگر به چنان چشم بر هم گذاشتن پر ترس و واهمهيي بر زمين سخت بتوانيم خواب بگوييم، فكر روزمره خيابانخوابهاست؛ جايي كه ممكن است سندش به نام خيابانخواب ديگري خورده باشد و وقتي در خواب هستي صاحب پيدا كند و بخواهد تو را به هر قيمتي از خانهيي كه غصب كردي بيرون كند.
توي هر سايهيي جنبندهيي وجود دارد. به جز چند سطل زبالهيي كه كسي در آنها دنبال روزي خود است، كمتر سطل زبالهيي در اين راسته است كه آشغالش قبلا كاويده نشده باشد.
در اين بين چند مسافر تر و تميز از تاكسي فرودگاه پياده ميشوند و وارد يكي از هتلهاي ارزانقيمت ميشوند. يكي دو جوان دوچرخهسوار رد ميشوند. چند خانواده هنوز براي خريد در پيادهرو پرسه ميزنند و به سمت روشناني مغازههاي باز ميروند.
بازاريهايي كه كارشان طول كشيده تك و توك ميآيند و سوار اتومبيلهايشان كه در اين ساعت، خيابان و كوچه يكطرفه را در نظر نگرفتهاند ميشوند.
زندگي شهري در كنار زندگي خياباني در جريان است. هيچكدام زندگي آن ديگري را نميبيند يا نميخواهد ببيند.
در بساطي كه بساطي نيست
ديگر تاريك است و نام خيابانها را نميبينم. ميدان شوش را رد كردهام. سر از پيادهروهايي در ميآورم كه چشم چشم را نميتواند ببيند اما گله به گله و جا به جا كارتنخواب و خيابانخواب نشستهاند. يكي دو جا، پاتوق دستفروشي و مالخري است.
بعضيها نشستهاند و بساطي جلويشان پهن كردهاند كه توش كفش و كتاني، پيراهن، گوشي موبايل، لنگه گوشواره، چاقو، انبردست، چراغ قوه، يكي دو بشقاب، چند قاشق، چنگال، ماهيتابه، تيله، ساعت، بند ساعت، باتري، عينك و چيزهاي ديگر به چشم ميخورد. همه مستعمل و از كار افتاده.
: «اين كفش دخترونهها چند؟»
- «پونزده تومن.»
: «ساعته كار ميكنه؟»
- «اين هم حرفه ميزني؟ كار ميكنه ديگه.»
:«كفش دخترونههه رو بده سه تومن ببرم.»
-«سه تومن بدم كه بري ده تومن بفروشي؟»
:«ساعته چي؟ چند؟»
-«كفش رو بهت ميدم هفت تومن.»
كفشها را برميدارد و نگاه سرسري ميكند.
:«تاخت ميزني با اين انگشتره؟ عقيقه. واسه مشهده.»
انگشتر را از دست در ميآورد و ميدهد دست پيرمرد خنزر پنزري.
-«هفت تومن. انگشترت هم اصل نيست.»
:«اصله. واسه مشهده. سي تومن خودم از بازار رضا خريدم.»
-«چي ميخواي مهندس؟ واستادي سيرك تماشا ميكني يا جنس ميخواي؟»
سرش را آورده بالا و به من نگاه ميكند. دستم ناخودآگاه ميرود روي صورتم و عينك بدون قابم را از چشم برميدارم. هيچ كدام آنها عينك به چشم ندارند. چشمشان ضعيف نميشود؟
اسم جنس كه ميآيد، انگار ميدان مغناطيسي در كار باشد، جمعي دور من حلقه ميزند.
-«چي ميخواي مهندس؟»
-«گردبازي يا قرصباز؟»
-«بيا علف بهت بدم طلا.»
-«چقدر داري؟ شيشه ببر خرجت كمتر شه كيفت بيشتر.»
سر ساقي سلامت...
ديدن بار زدن حشيش و كشيدن ترياك با كاغذي لوله شده بعد از يكي دوبار چرخيدن در پيادهروهاي تاريك خيابانهاي اصلي خلوت اين ساعت شهر ديگر چيز عجيبي به نظر نميآيد.
در اين ساعت، در اينجا، يا خمار هستي و دنبال راهي براي نرم كردن دل ساقي كه بتواني باز هم نسيه مواد بگيري.
هر چند وقت يك بار تجمع گروهي معتاد نظر را جلب ميكند. يك ساقي سر و كلهاش پيدا ميشود و معتادها به چشم بر هم زدني از گوشه و كنار دور او جمع ميشوند تا مواد تهيه كنند.
وقتي به اين گروه ده دوازده نفره ميرسم دو سه نفرشان لنگ مواد هستند و ساقي مرحمتي نميكند.
جوانكي كه كلاه نايك روي سر گذاشته و تر و فرزتر از ديگران به نظر ميرسد، خطاب به ساقي بيست و پنج - شش ساله ميگويد:«رضا، گفتم بساز اينا رو. نذار زار بزنن.»
ساقي جواب ميدهد:«دادم بهشون ديگه بابا.» و دوباره دست در كيف كمري ميكند تا آذوقه جمع را تامين كند.
چيزي كه از ته و توي حرف اينها دستگيرم ميشود اين است كه اين معتادها خود موادپخشكنها يا آدمهاي جوانك كلاه بر سر هستند، كه به ازاي كاري كه در طول روز براي جوانك ميكنند، جوانك وظيفه ساختن آنها را بر عهده دارد.
شب دوم در خيابان
بگويي نگويي بيست ميليون چهارديواري در پايتخت وجود دارد و پيدا كردن يك ديوار براي تكيه دادن و شب را در پناه آن صبح كردن براي هزاران نفر خيابانخواب در اين شهر دغدغه است.
وسايل لازم براي خيابانخوابي همه آن چيزي است كه براي ديگران ناچيز به حساب ميآيد. تكه مقوا و كارتن براي زيرانداز، كيسهيي پلاستيكي يا گونياي كوچك و سبك براي نگهداري آن ناچيزهايي كه در خيابان به دست خواهد آمد، يك كبريت يا فندك، پتو پاره يا كت مندرسي كه جلوي سرماي سر صبح را بگيرد. كفشها يا زيرسري و متكا خواهند شد يا پاها را از سرما و نيش حشرات و گاز گرفتن موش محافظت خواهند كرد.
اين فهرست تابستاني است. در فهرست زمستاني بايد بر تعداد مقوا و كارتن افزود و اگر شانس ياري كرد بايد پتو پاره يا كت و كاپشن مندرسي را پيش از آنكه خيابانخواب ديگري آن را يافته باشد، از سطل زباله به دست آورد.
تصور اينكه در زمستان هر خيابانخوابي اين امكان را دارد كه در پيت حلبي آتش روشن كند، يك خيال فانتزي است. چون در زمستان هم مانند بهار و تابستان اين امكان كه خيابانخواب هر جا دلش بخواهد بساط كند مهيا نيست. او بايد جايي باشد و طوري برود و بيايد كه مردم و ماموران صدايشان درنيايد.
زمين گرم
انتخاب جا براي خيابانخوابي انتخاب سادهيي نيست. جاي خوب بالاي پلكانهاي بلند و در كنج پاگرد ورودي ساختمان و عمارتها بيغوله ساختن است، دور از باران و جك و جانور و سر راه مردم بودن. اما پلكانهاي اينچنين بيشتر منتهي به در شعبههاي بانك يا پاساژها يا ساختمانهاي اداري يا مجتمعهاي آپارتماني است كه براي پرنسيب هيچكدام از اينها خوب نيست جلوي در وروديشان كارتنخوابي خفته باشد.
پس پيدا كردن نيمكتي در پارك گزينه بعدي است، به شرطي كه پارك در منطقهيي از شهر نباشد كه خيابانخوابي روي نيمكتش، تصوير زيباسازيشده شهري را خراب كند. نيمكتهاي كنار خيابان و صندلي ايستگاههاي اتوبوس ميتواند انتخاب بيدردسرتري باشد.
در زمستان شانس خيابانخواب بايد بزند تا سند محوطه گرم هواكش خوشعطر جلوي قناديها، به نام كارتنخواب ديگري نخورده باشد. همچنين دراز كشيدن يا چمباتمه زدن روي مسير لوله بخار مغازه خشكشويي كه حرارتش برف و باران روي آسفالت پيادهرو را خشك ميكند كه بيشتر به آرزوي دستنيافتني ميماند، چون كمتر صاحب مغازهيي حاضر است از صبح تا شب روبهروي در مغازهاش مرد بيكارهيي دراز بكشد و از حرارت مطبوع آسفالت در زير بارش برف كيف كند. ايستادن بيجا مانع كسب است، دراز كشيدن و خوابيدن كه جاي خود دارد.
فكر پيدا كردن جاي خواب، اگر به چنان چشم بر هم گذاشتن پر ترس و واهمهيي بر زمين سخت بتوانيم خواب بگوييم، فكر روزمره خيابانخوابهاست؛ جايي كه ممكن است سندش به نام خيابانخواب ديگري خورده باشد و وقتي در خواب هستي صاحب پيدا كند و بخواهد تو را به هر قيمتي از خانهيي كه غصب كردي بيرون كند.
شب اول؛ نگاه تفقدگرانه توريستي
پيش از اينكه پياده و با جيب خالي به خيابان بزنم، شب قبلش با گروهي همين تجربه را داشتم. بيشتر شبيه تور تفريحي- سياحتي يك روزه بود كه اينبار به جاي نشان دادن جاذبههاي توريستي و شهري، بخشهاي فلاكتباري از شهر را نشان مسافران ميداد.
دادن يك ظرف غذا در يك روز از هفته به دست كارتنخوابها و معتادها، در كنار جاي خالي عزمي جدي از طرف دولت يا نهادهاي مسوول براي سامان دادن به وضعيت اين بخش از مردم بيشتر شبيه است به خوراندن قرص سرماخوردگي خردسالان به مريضي كه علاوه بر سرطان، آنفلوآنزاي گاوي گرفته است.
سوار ماشين در كوچه پس كوچهها چرخيديم و به خيابانخوابهايي كه ميديديم يك ظرف عدسپلو ميدادند.
دو تصوير و يك ديالوگ مهمترين بخش اين سفر سياحتي- تفقدگرانه بود؛
تصوير اول ديدن زاغهنشيني در سطح شهر و در دل كوچه پسكوچههاي دروازه غار بود كه آدم را ياد فيلمهاي هندي و آمدن يك مهاراجه به مناطق پستنشين و صدقه دادن سخاوتمندانهاش ميانداخت.
پيش از اينكه پياده و با جيب خالي به خيابان بزنم، شب قبلش با گروهي همين تجربه را داشتم. بيشتر شبيه تور تفريحي- سياحتي يك روزه بود كه اينبار به جاي نشان دادن جاذبههاي توريستي و شهري، بخشهاي فلاكتباري از شهر را نشان مسافران ميداد.
دادن يك ظرف غذا در يك روز از هفته به دست كارتنخوابها و معتادها، در كنار جاي خالي عزمي جدي از طرف دولت يا نهادهاي مسوول براي سامان دادن به وضعيت اين بخش از مردم بيشتر شبيه است به خوراندن قرص سرماخوردگي خردسالان به مريضي كه علاوه بر سرطان، آنفلوآنزاي گاوي گرفته است.
سوار ماشين در كوچه پس كوچهها چرخيديم و به خيابانخوابهايي كه ميديديم يك ظرف عدسپلو ميدادند.
دو تصوير و يك ديالوگ مهمترين بخش اين سفر سياحتي- تفقدگرانه بود؛
تصوير اول ديدن زاغهنشيني در سطح شهر و در دل كوچه پسكوچههاي دروازه غار بود كه آدم را ياد فيلمهاي هندي و آمدن يك مهاراجه به مناطق پستنشين و صدقه دادن سخاوتمندانهاش ميانداخت.
...
پس چيام؟
يكي از سه ماشيني كه گروه ما را تشكيل ميداد و به عنوان ليدر گروه بود، كنار كوچهيي نگه داشت و دو معتاد در حال چرت را بيدار كرد و به آنها ظرف غذا داد. مردي كه ميگذشت آمد و گفت:«قبول باشه. يكي هم به من بده.»
همراه ما كه غذا پخش ميكرد، گفت:«اگر كارتنخوابي بهت غذا بدهم. اين غذا براي كارتنخوابهاست.»
مرد گفت:«من كارتنخواب نيستم؟» و بعد رو كرد به دو معتادي كه مشغول خوردن غذا شده بودند و گفت:«ممد آقا ميبيني؟ ميگه من كارتنخواب نيستم. حال كردي؟ ميگه من كارتنخواب نيستم. خوشت اومد؟»
و در حالي كه ظرف غذا را باز ميكند راهش را ميكشد تا برود و خطاب به ما يا آن دو كارتنخواب ديگر ميگويد:«اگه من كارتنخواب نيستم پس چيام؟»
خيالبافي شبانه
پس چيام؟
يكي از سه ماشيني كه گروه ما را تشكيل ميداد و به عنوان ليدر گروه بود، كنار كوچهيي نگه داشت و دو معتاد در حال چرت را بيدار كرد و به آنها ظرف غذا داد. مردي كه ميگذشت آمد و گفت:«قبول باشه. يكي هم به من بده.»
همراه ما كه غذا پخش ميكرد، گفت:«اگر كارتنخوابي بهت غذا بدهم. اين غذا براي كارتنخوابهاست.»
مرد گفت:«من كارتنخواب نيستم؟» و بعد رو كرد به دو معتادي كه مشغول خوردن غذا شده بودند و گفت:«ممد آقا ميبيني؟ ميگه من كارتنخواب نيستم. حال كردي؟ ميگه من كارتنخواب نيستم. خوشت اومد؟»
و در حالي كه ظرف غذا را باز ميكند راهش را ميكشد تا برود و خطاب به ما يا آن دو كارتنخواب ديگر ميگويد:«اگه من كارتنخواب نيستم پس چيام؟»
خيالبافي شبانه
خيابانهاي تهران زخمي است كه شبها دهان باز ميكند و روزها به جاي مرهم
در قالب بخشنامهها و طي اقدامي ضربتي استخوان لاي آن ميگذارند به اين هوا
كه روي زخم را ببندند تا بوي عفونتش توي ذوق كسي نزند. ديري است كه از
پاستور و اختراع واكسنهايش با اثرات زودگذر ديگر كاري برنميآيد. شايد
براي پيدا كردن مرهم اين زخم بهتر است به جاي زدن مسكنهاي موضعي و خوراندن
زوركي معجونهاي مندرآوردي پاستور، در كتابهاي تاريخ جستوجو كرد و از
روي انشاي گذشتگان كه فرصت جريمه نوشتن غلطهاي املاييشان را پيدا نكردند،
عبرت گرفت. شايد بايد روي اين زخم را باز گذاشت تا تهران هوايي بخورد، به
خودش بيايد و بتواند به زخمش برسد...
خيابانخوابي يعني فرصت زياد براي پرسهزدن و گوشهيي لميدن و خيالبافي. من
خيابانخواب آماتوري هستم كه گوشهيي در شهر لميدم و خيال ميبافم.
ديگر فرقي نميكند در كجاي اين منطقه باشي. به سمت ميدان راهآهن ميروم تا سربالايي خيابان وليعصر را به سمت بالا گز كنم.
(این یادداشت را همانطور که در روزنامه منتشر شده، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر میکنم.)
و در 4 تیر 91
و در 4 تیر 91