چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۳

ادبیات تطبیقی ما و احمد شاملو

و ياسی معصومانه 
از اندوهی
گرانبارش
این كه بامداد (شاملو) او دیری است
تا پستی در فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر نگذاشته است...
چندان كه بگویم 
امشب پستی خواهم نوشت 
و عکس پروفایلم را چنج خواهم کرد
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود...

از: ما


و ياسی معصومانه 
از اندوهی
گرانبارش؛
این كه بامداد او دیری است
تا شعری نسروده است...
چندان كه بگویم 
امشب شعری خواهم نوشت 
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود 
چنان چون سنگی
كه به دریاچه‌ئی
و بودا 
كه به نیروانا
و در این هنگام 
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را در آغوش گرفته باشد

از: شاملو

جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۳

جای خالی

مهاجرت شبیه قطع کردن درختی کهنسال و بی‌همتا در جنگل‌های گلستان است. دولت دستور خواهد داد به جای آن درخت، نهالی بکارند. هه... پر کردن جای خالی تو مثل پر کردن جای خالی آن درخت بکر با نهالی حقیر، ملال‌انگیز و خنده‌آور است. 
یعنی راستش مهاجرت همیشه برای کسی که می‌رود خوب است حالش خوب می‌شد وضعش خوب می‌شود تیپش خوب می‌شود سرعت اینترنتش خوب می‌شود درسش خوب می‌شود دلش خوب می‌شود سرش خوب می‌شود، برای ما هم، همین که برای شما خوب می‌شود خوب می‌شود و همین که حال شما خوب است خوب است.
درخت کهنسال بی‌همتای بکر که جای خود دارد، گلدان کوچک شمعدانی هم ریشه‌اش که هوا بخورد... خاک گلدانش که عوض شود... جاش که تغییر کند... هیچ‌وقت گلدان سابق شمعدانی نمی‌شود.
من فکرهام را کردم و تکلیفم را با مهاجرت یک‌سره کردم. برای خودتان خوب است که بروید. برای خودتان خوب است که بمانید. برای خودتان خوب است که بازنگردید. صبر کنید ریشه بگیرید. مثل گلدان شمعدانی به نور جدید به خاک جدید به آب جدید خو کنید. گل می‌دهید. می‌شکفید. پا می‌گیرید. خوب می‌شوید.
نهال خُرد در جای خالی بزرگ شما لق می‌زند. عشق شما یاد شما از سر ما نمی‌افتد، اما به پا گرفتن نهال خُرد خو کرده‌ایم و خودمان را آماده می‌کنیم تا همین که پا گرفت و از اوضاع دل ما باخبر شد در بستن چمدانش کمک کنیم و از گلدان کوچک خلاصش کنیم و برای او هم در فرودگاه امام دست تکان بدهیم.

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۳

شبانه بی شاملو - 34

تمبری نایابم
که لنگه‌ام پیدا نمی‌شود
و به مهمانی‌ها شبیه پر کردن آلبوم کلکسیونری پیر دعوت می‌شوم

تمبری کهنه و نایابم
که سال‌هاست ارزش پستی ندارد
هر بار بختش را امتحان می‌کند
برگشت می‌خورد

تمبری پیر، کهنه، نایاب
که دست دختر جوان نمی‌رود پشت گردنش را ببوسد

یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۳

من و گوزن زیبایم - 2

با گوزن زیبایم نشستیم فیلم گوزن‌ها را دیدیم. آنجا که گفت نمردیم و گوله خوردیم، تو چشم‌هاش پر اشک شد و زیر لب گفت: پس این کیمیایی چرا این‌طوری شد پوریا؟ چرا فیلم‌هاش این شکلی شده آخه؟
گفتم: نمی‌دانم گوزن زیبایم.
گوزن زیبایم گفت: شاید چون زنده ماند و گوله نخورد، این‌طوری شد.


من و گوزن زیبایم

با گوزن زیبایم رفتیم رستوران.
یک خانم و آقایی آمدند و گفتند: شما گیاهخواری؟
گوزن زیبایم گفت: به صورت رسم و رسوم خانوادگی، بله. ولی من حساسیت ندارم. کله پاچه دوست دارم. پیتزا پپرونی هم می‌خورم. الان می‌خواهم خورش قیمه سفارش بدهم.
خانم و آقا گفتند: وای بر ما. وای بر تو. آیا گیاهخوار نیستی؟ چطوری دلت می‌آید گوشت حیوان بخوری؟
گوزن زیبایم گفت: چطوری؟ با کارد و چنگال و قاشق.
خانم و آقا گفتند: ننگ بر تو باد. یعنی حاضری هم‌نوعت را بخوری؟
گوزن زیبایم گفت: شما هم‌نوع خودتان را نمی‌خورید؟
خانم و آقا گفتند: بی‌ادب. ما گیاهخواریم و امکان ندارد تو را بخوریم.
گوزن زیبایم گفت: برای چی؟
خانم و آقا گفتند: چون این یک عمل وحشیانه است.
گوزن زیبایم گفت: من مشکلی ندارم. اگر دوست دارید می‌توانید من را بخورید.
خانم و آقا گفتند: خاک بر سرت.
گوزن زیبایم رو کرد به من و گفت: این آقا و خانوم، فکر می‌کنند خشونی که در حرف‌زدن‌شان است از خشونت جویدن‌شان کمتر است؟ اگر گازم می‌گرفتند کمتر دردم می‌آمد...
گفتم: تو واقعا کله پاچه می‌خوری؟
گوزن زیبایم گفت: نه. معلوم است که نه. منتها یکی بیاید گیاهخواربازی جلویم در بیاورد، و از آن بدتر، بخواهد به عنوان استاد بزرگ همه را زورکی به راه خودش بیاورد، خوشم می‌آید حرصش را در بیاورم.
و غوشه غوشه خندید و ماکارانی سفارش داد.

جمعه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۳

مرده‌خورها

حالا دیگر خانه‌ی مادربزرگ حوض ندارد. درخت انار هم ندارد که ساقه‌هاش سنگین شود سر خم کند تا روی حوض که وقتی می‌خواهی از زیرش رد شوی و بروی توی سرسرا انارهای تازه به بلوغ‌رسیده‌اش، با آن پوست ‌سفید ترک‌خورده و آن دانه‌های سرخ با موهای سرت و پوست صورتت بازی کند. نه درخت انار هم ندارد. آن تخت چوبی کنار حیاط را هم ندارد. چون حیاط ندارد. حتا آن سوسک‌ها را که نمی‌گذاشت شب در حیاط بخوابی و باید تا صبح از ترس‌شان به تاریکی زل می‌زدی هم ندارد. آن موزاییک‌های راه راه را که جاده ماشین‌بازی کودکی‌ات بود ندارد. انجیرهای مربای انجیر را هم ندارد. انجیرهای پرشهوت آفتاب ظهر را. پله‌های سنگی انتهای راهرو را هم ندارد. اتاق جلویی و اتاق پشتی را هم ندارد. پشت بام که ندارد یعنی لانه‌ی کفترها را ندارد. لانه‌ی کفترها را ندارد؟ پس سبد و ترکه و قرقره‌ی نخ به امان خدا رهاشده‌ی گوشه‌ی اتاقک خرپشته را هم ندارد؟ پس نان تافتون آب خورده در نعلبکی ندارد؟ کاسه‌ی آب ندارد؟ تله ندارد؟ کفتر غریب ندارد؟ حیاطش دیگر کبوتر نمی‌نشیند که صبر کنی در سایه یا پشت حصیر و پرده‌ی سرسرا تا عدل وقتی ترس حیوان ریخت و دم به تله داد نخ را بکشی و ترکه بیفتد و تله کار کند؟ نه. حیاط ندارد. بام ندارد. تله هم ندارد. قفس کبوترها، آن کنج پشت بام، چه شد پس؟ از کی خالی ماند؟ همیشه در هر خاندانی چند کاسب هستند، چند جاهل، که دست به دست هم می‌دهند تا خاطرات تو را بکوبند، برج بسازند. تا کودکی تو را مثل ارث برادرشان بالا بکشند، و برای مرگ مادربزرگ لحظه‌شماری کنند و ساعت را زنگ بگذارند که وقت سور کافور را از دست ندهند، مرده‌خورها.

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۳

دارم بلند فکر می‌کنم - 17

- یک روز مارک زوکربرگ خسته می‌شود و کامپیوترش را خاموش می‌کند و ما لای سیم‌ها گیر می‌کنیم. عشق‌ها، حرف‌ها، جهانی که با آدم‌هایی که برگزیدیم در فیس‌بوک... مارک خسته که بشود و کامپیوترش را که خاموش کند همه ما قبل از این که از بین برویم، از بین می‌رویم.

- ما کارمندان مارک زوکربرگ هستیم. کارمندان بی‌جیره و مواجبی که به بزرگ شدن امپراطوری مارک کمک می‌کنیم و در استاتوس‌های‌مان درباره حقوق کارگری و چه و چه تز صادر می‌کنیم و فریاد می‌کشیم.

- سرخ‌پوست‌ها می‌گویند جهان رویای مشترک رویابین‌های قهاری است که ما بخشی از رویای آنانیم و در آن زندگی می‌کنیم. حالا ما بخشی از رویای مارک زوکربرگ هستیم. دنیای‌مان هر روز کوچک و کوچک‌تر می‌شود.

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۳

شبانه بی شاملو - 33

مردن نداشت
که می‌گفتی از عشق تو، برای تو می‌میرم

به مرگ گرفتی که به تب و تاب بیفتیم برای داشتنت
به مرگ گرفتی که به زخم زبان راضی شویم
به مرگ گرفتی برایت بمیریم
برایت چطور بمیریم که نگذاشتی مثل آدم زندگی کنیم

برایت بمیرم که ساده‌ای
که خیال می‌کردی مرگ فقط عصر جمعه اتفاق می‌افتد
عصر جمعه مهربان می‌شدی می‌خندیدی می‌رقصیدی چای می‌ریختی سوپ می‌پختی نمک می‌ریختی
که حواس مرگ را پرت کنی

مردن نداشت
که برای هم بمیریم
عصر جمعه که می‌شود
من حواسم را از تو
از مرگ
از نمک ریختنت پرت می‌کنم
و از خواب دختری سرخپوست سر درمی‌آورم

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۳

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 3

...هیچ‌وقت دلم جفت شش نخواسته اول بازی. با یک و دو، با دو و سه، با چهار و سه، با پنج و چهار، با شش و سه راحت‌ترم. جفت اول بازی فقط کورکور. باقی‌ش انگار دل تخته و تاس هم برایت سوخته. مثل چمدان سوغاتی تو. دوماه دوماه می‌روی، بعد با یک چمدان سوغاتی برمی‌گردی. شبیه دوتا جفت‌شش پشت هم، اولی خوشحالت می‌کند، دومی حالت را می‌گیرد. من به همین دو و یک دلم خوش است. مهره‌ها را باید دانه دانه، خانه خانه، برد جلو، روی هم جمع کرد و بعد ریز ریز جمع‌شان کرد. همین تاس‌های ریز یعنی بازی. جفت‌شش‌بازها هنوز توی منچ گیر کرده‌اند. هیچ وقت دلم بردن لاتاری نخواسته، شطرنج و آن همه سبک‌سنگین کردنم هم بهم نمی‌چسبد. زندگی همین بازی با تاس‌ریزه‌هاست، با همین تاس‌ریزه‌ها بازی کردن، همین تاس‌هایی که تا می‌آید اخم‌هات می‌رود در هم، پوست آدم کلفت می‌شود.
حالا تو طبق معمول، جفت شش بیاور. بعد جفت چهار. بعد سه با یک. و جمع کن یک دفعه و برو. با چهارتا جفت و دوتا جفتک می‌شود از روی همه‌چیز جست زد و رفت. ولی اسمش دیگر هنر نیست، اسمش رفتن است. در رفتن. جا خالی کردن. چندوقت است بازی نکردیم؟ الان مطمئنم سر بازی بودیم، تو می‌گفتی این چه وضع بازی کردن است؟ چرا این‌همه گشاد می‌دهی؟ بعد دوتا جفت می‌آوری. پشت هم. می‌زنی. می‌خندی و می‌زنی و می‌گویی باز کشته دادی. من مثل همیشه می‌گویم این مهره‌ها ادای من را درمی‌آورند. تو می‌گویی یعنی چی؟ می‌گویم یعنی خودشان را به کشتن می‌دهند برای تو. بعد می‌گویم دل‌شان خوش است که تو بزنی و دستت بخورد بهشان و برشان داری. پوزخند می‌زنی. بعد از رو همه چیز می‌پری و جمع می‌کنی و می‌روی. مگر همیشه توی زندگی هم همین کار را نمی‌کنی؟
لعنت به این نامه‌نوشتن. اصلا این‌ها به دستت می‌رسد؟ اصلا می‌خوانی؟ دلت برای تخته‌بازی‌کردن‌مان تنگ نشده؟ گفتم آن تخته ریشه گردو را که با هم از کردستان خریدیم سر همین فلسفه احمقانه و مزخرف‌بازی‌کردنم باختم؟


قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»