دخترها به راحتي نميتوانند دركش كنند
محصول مشترك پوريا عالمي و توكا نيستاني!
.
انتشارات روزنه
.
محصول مشترك پوريا عالمي و توكا نيستاني!
.
انتشارات روزنه
.
یادداشت متفاوت بزرگمهر حسینپور
دیگه هایکو نگو
نوشته: صادق کیان
چلچراغ - شماره 352 - شنبه 24 مرداد 1388
نکته جالب کتاب "دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند" طنز رک و راست و شیطنتآمیز پوریا عالمی و یا طراحیهای پریماتیو توکا نیستانی نیست، بلکه آن تلنگری است که بر جامعه روشنفکری و کافهنشین میزند. پوریا به بهانه نوشتن مطالبی که شاید دخترها زیاد هم به آن اهمیت نمیدهند، به زاویههایی از Lite Style امروز نگاه کرده که کمکم وارد جامعه جوان روشنفکر ما شده و فاصلهگذاری این قشر را هم با خودش و هم با دنیای واقعی پیرامونش موجب شده است. عنوان کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» نباید خواننده را به این اشتباه بیندازد که با یک کتاب آنتیفمینیستی طرف است. پوریا، دخترها را به عنوان شاهدی برای اجرای نمایشنامه تکراری و روزمره «اداهای بیهویت» چه پسر و چه دختر در نظر گرفته است. نسلی که مخاطب این کتاب است، هایکو را کشف کرده و فکر میکند خودش هم میتواند هایکو بگوید، چون سهل است و ممتنع. اما فراموش میکند که برای هایکو نوشتن باید فیلسوفی رها باشی. البته نگاه تند پوریا در طول کتاب بعضی وقتها ولرم میشود. آنجاهایی که به نظر میآید به یک نوعی حدیث نفس میگوید. طرحهای توکا هم کاملا «کافهای» است و حال و هوای کتاب را کامل میکند. در یک کلام، کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» کتابی است که خواندنش در این حال و هوای گرم تابستانی توصیه میشود.
* خودآموز نصب روشنفکری بر آدمیزاد (یادداشت و نقد رویا صدر)
نوشته: صادق کیان
چلچراغ - شماره 352 - شنبه 24 مرداد 1388
نکته جالب کتاب "دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند" طنز رک و راست و شیطنتآمیز پوریا عالمی و یا طراحیهای پریماتیو توکا نیستانی نیست، بلکه آن تلنگری است که بر جامعه روشنفکری و کافهنشین میزند. پوریا به بهانه نوشتن مطالبی که شاید دخترها زیاد هم به آن اهمیت نمیدهند، به زاویههایی از Lite Style امروز نگاه کرده که کمکم وارد جامعه جوان روشنفکر ما شده و فاصلهگذاری این قشر را هم با خودش و هم با دنیای واقعی پیرامونش موجب شده است. عنوان کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» نباید خواننده را به این اشتباه بیندازد که با یک کتاب آنتیفمینیستی طرف است. پوریا، دخترها را به عنوان شاهدی برای اجرای نمایشنامه تکراری و روزمره «اداهای بیهویت» چه پسر و چه دختر در نظر گرفته است. نسلی که مخاطب این کتاب است، هایکو را کشف کرده و فکر میکند خودش هم میتواند هایکو بگوید، چون سهل است و ممتنع. اما فراموش میکند که برای هایکو نوشتن باید فیلسوفی رها باشی. البته نگاه تند پوریا در طول کتاب بعضی وقتها ولرم میشود. آنجاهایی که به نظر میآید به یک نوعی حدیث نفس میگوید. طرحهای توکا هم کاملا «کافهای» است و حال و هوای کتاب را کامل میکند. در یک کلام، کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» کتابی است که خواندنش در این حال و هوای گرم تابستانی توصیه میشود.
* خودآموز نصب روشنفکری بر آدمیزاد (یادداشت و نقد رویا صدر)
* و چهارشنبهای که روز عاشقی نیست؛ علی زراندوز / گلآقا
* داستانهای نامتعارف / علی حیدری
* پیشنهاد کتاب / روزنامهی اعتماد ملی / رضا آشفته
* طنزي كه از امروزيها زياد ميداند؛ خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا)
* معنای واقعی کلمه طنز؛ آزاده نجفیان
* گفتوگوی رادیویی دربارهی طنز و طنزنویسی؛ کارشناس - مجری رضا ساکی / ایرانصدا
* سین جیم پوریا عالمی، روزها اندیشه آزادی شبها آزادی اندیشه؛ گفتوگو با محمود فرجامی / آیطنز
* طنز ظرفیت و ظرافت میخواهد؛ گفتوگو با علی نیلی / ماهنامهی بیرون
* دختر، فیل، کافه؛ گفتوگو با زهرا ماهری / ماهنامهی روشنا
* اولین رمان پوریا عالمی و دیگر کتابهایش / معرفی و امکان سفارش کتابها در کتابفروشی اگر
* خبر چاپ دوم کتاب / خبرگزاری سینمای ایران، ایسنا
* جای خالی طنز در ادبیات (گفتوگو) / رادیو فرهنگ
* پرهیز از شیوهی مرسوم طنز / ایلنا
* معرفی کتاب در رادیو کالج پارک / برنامهی رادیویی هفتگی دانشگاه مریلند
* ترجمه به زبان اسپانیایی؛ دلآرام رحیمی
* به بهانه چاپ دوم کتاب دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند؛ مینا رضاییفرخ
* طنزی که متداول نیست / ایلنا
* زنان به راحتی میتوانند درکش میکنند! (نمایشگاهی از صورتک زنان) / کافه پراگ
* طنزنویسی به نام آقای پندلتون! ؛ یادداشت فاضل ترکمن در مجلهی خط خطی / آدمحرفی
* خرید اینترنتی کتاب؛ آیکتاب
* پشت ویترین روزآنلاین
* مجموعه اي از طرح ها؛ خبرگزاري شبستان
* پیشنهاد میکنم کتابش رو نخرید! ؛ سه قطره خون
صفحهی فیسبوک این کتاب
کافه کلهقند/ به دَرَکْ که دَرْکْ نمیکنند!
نوشته: فاضل ترکمن
چاپ شده در شمارهی ۲۷۴ ـ ۲۷۲ دو ماهنامهی جهان کتاب (ویژهنامهی نوروز ۱۳۹۱)
پوریا عالمی بعد از سالها طنزنویسی در مطبوعات مهم و تاثیرگذار و انتشار چند کتاب خوب، حالا دیگر در این عرصه برای خودش یک استار شده که کاری هم به سوپر بودنش نداریم! پوریا برای خودش (و حتی مخاطب!)، یک عالم طنز ساخته (حتی توی عالم مجازی!) که فقط و فقط مختص قلم خود اوست و احتمالاً بههمینخاطر است که در سوابق او، مسئولیت دبیری سرویس بخش طنز بسیاری از مطبوعات نیز آمده و تازگی هم که بهعنوان کارشناس بخش طنز نشر «چشمه» (که در حال راهاندازی است و طنازان مشغول کارند!)، انتخاب شده. دیگر بهانه از این بیشتر برای پرداختن به یکی از کتابهای طنز چاپ دومی (و حتی نزدیک به چاپ سومی!) او؟!
«دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند»، عنوان جذاب این کتاب است که شاید فمنیستها را عصبانی کند، اما شما خونسردی خودتان را حفظ کنید؛ چون توی کتاب به همان اندازه که با دختران شوخی شده، با پسران هم مزاح گردیده! البته بعضی از آقایان (برادران!) از فمنیستها جلو زدهاند و حتی یکی از آنها چیزهایی دربارهی این کتاب، در یکی از مجلات زیر مجموعهی روزنامهی «همشهری» نوشت که بهشدت نامردی بود! از آنجا که اما، برادران بهراحتی نمیتوانند درکش کنند و آن چیزها شباهتی به نقد نداشت و اینها، بیشتر از «این» به «آن» نمیپردازیم و میرویم سراغ درس شیرین خودمان! دخترها بهراحتی درکش نمیکنند، مجموعهای از داستانکها یا داستانهای بهشدت کوتاه طنز پوریای عالم مذکور است که برای یکسری از طرحهای توکا نیستانی نوشته شده! درواقع پوریا، طرحهای کافهای توکا را دیده (توی یک کافه احتمالاً!) و پسندیده و بعد طنزیده! اتفاقاً داشتن این بکگراند باعث شده تا پوریا حرفهای پختهتری بزند که مکمل طرحهای توکاست. اُبژهی تمامی داستانها (از الان به بعد کاری به کار کوتاه و بلند بودن آنها نداریم!)، «کافه» است (جز داستان آخر که بهیاد مرحوم قهوهخانه نوشته شده!) و مسلماً بهدنبال آن، پای سایر مخلفات کافه، از جمله کافهچیها (یعنی من!)، کافهنشینها و بقیهی کافیجات هم بهاندازهی کافی وسط کشیده شده و بنابراین خدا را شکر با یک کتاب شهری و امروزی روبهرو هستیم که به دغدغههای جوانهای معاصر مربوط میباشد؛ نه جوانان جان قرن چهارم و پنچم هجری! [آمد روبهرویم ایستاد. چشمهایش را بست. بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد، سفیدی چشمهایش از سفیدی برفها، یکدستتر و سبکتر بود. بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من. گفت: «دوستم داری هنوز؟». گفتم: «همیشه دوستت داشتهام». گفت: «فقط و فقط من را دوست داری؟». گفتم: «فقط و فقط تو را دوست دارم». گفت: «دروغ میگویی». گفتم: «راست میگویی!». آنوقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستادهام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد، هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مسالهی خیلی مهمی است که دخترها نمیتوانند بهراحتی درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی، دروغ گفته باشد. (دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند، ص ۸)].
کافهی بدون شعر و داستان و کتاب و کتابخوانی و فلسفه و فلسفهرانی (مثل سخنرانی!) و اینها، مثل شیرکاکائوی بدون کاکائوست! و خب برای همین کتاب پوریا هم پُر است از این اشارات که اتفاقاً حسابی درآمده! (بهقول مسعود فراستی!): [گفت: «من ترکت میکنم. من هم یکدفعه از روی این صندلی میپرم». فکر کردم میخواهد مرا بترساند. گفتم: «میشه بگی دلیلت چیه؟». فکر کنم فکر کرد حرفش را جدی نگرفتهام. از حالت چشمهایش معلوم بود. صدایش را کمی بلند کرد و گفت: «تا این سانتیمال مزخرفت تبدیل به یک رئالیسم کوفتی شه!»... این قصه و آن چیزها را که در ذهنم ساخته بودم، چاپ کردم. منتظر بودم توی نقدهای بلندبالایی برایم بنویسند: «با روی کار آمدن "صادق هدایت" جدید؛ ادبیات فارسی دوباره جان میگیرد»، یا چیزی با این مضمون، اما بیانصافها نوشتند: «کپی ناقص "کارو"». منتقدهای احمق ارزش «بوف کور» مرا در حد «شکست سکوت» پایین آورده بودند. (حساب چشمات رو از حساب شما جدا مینویسه کافهچی، صص ۶۲ و ۶۸)].
پوریا از روی این شعرخوانیها و فلسفهبافیها، نقیضه هم نوشته و با دقت و مهارت تمام از کافهنشینها تاثیر گرفته و ادای آنها را درآورده (یعنی زبانشان را تقلید نموده!)؛ درست مثل خودشان: [دختری که کتاب قطور فلسفی روی میزش گذاشته است، اما فردا امتحان جبر دارد. (میخواست آرتیست بشه یا مخ یارو رو بزنه اما مخ ما رو خورد، ص ۹۵)]. اگر نمیگفتم این جمله از کتاب پوریاست، جان خودتان! فکر میکردید یکی از جملات قصار شاعرانهی "نیچه" است یا "مارکس" مثلاً! نقضیهی درست و حسابی یعنی همین!
در حال و هوای نقضیهسازی، داستان «شاهنامهخوانی در قهوهخانه» را هم داریم که علاوه بر اینکه بلندترین داستان کتاب است (دیدی؟! قرار بود دیگه از کوتاه و بلندی داستانهای کتاب حرف نزنم! یادم رفت ننه!)، اِسانس خندهاش هم بسیار فراوان میباشد!: [رستم داد زد. بلند هم داد زد. گفت: «من باباشم، شما را سننه؟» مشتش را گره کرد که بزند، نزد. گفت: «کارت ملیات رو بده ببینم». گفتیم: «کارت شناسایی به چه دردت میخوره؟». گفت: «کار از محکمکاری عیب نمیکنه. نمیخواهم باز هم اشتباه کنم». شما هم جای رستم بودید، همین کار را میکردید. مخصوصاً با این قانونهای حمایت از کودکان، این دفعه اشتباه میکرد، کارش زار بود. (ص ۱۵۲)].
دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند، نیشگونهای سیاسی هم کم ندارد؛ مثلاً «کافه کوفته» که کاملاً وجوهات سیاسی دارد! (دردسر دارم درست میکنم برای بندهی خدا!). توی این داستان، ما با سه تا آدم کوبیده (از لحاظ مخ!) طرف هستیم که برای بار اول در عمرشان آمدهاند به یک کافه و نگاههای خشک و عوامانهای به کافهها و آدمهایش دارند و همهچیز را با «مدار صفریت کوتوله»ی خودشان (بهقول فروغ!) میسنجند: [متفکرانه میگوید: «همهش توطئه است. همهش». دومی میگوید: «یواشکی یه نگاهی به دور و برتون بندازین. همهشون دودیان». سومی باز چیزهایی در دفترش مینویسد. میگوید: «قهوهی فرانسه! لاقل باز خدا را شکر انگلیسی و آمریکایی نمیفروشن!». دومی اضافه میکند: «متاسفانه روسی هم ندارن!». کمی به هم نگاه میکنندو اولی میپرسد: «ببینم نمیدونین "کافه گلاسه" کیلویی چنده؟!». هیچکدام نمیدانستند. (صص ۳۴ و ۳۵)].
همهی کافهنشینهای کتاب پوریا، یکجور نیستند. بعضیهاشان پُرند و بعضی خالی! بعضیهاشان فقط به «نیمرخ» و «تمامرخ» خودشان اهمیت میدهند و بعضیها هم گم شدهاند در افکاری که مثل «جزیرههای سرگردان» هستند و آنها را از از بقیهی «آدم»ها «دور» کردهاند؛ به تعبیر پوریا...
روی جلد کتاب، طرحی از یک «فیل بالدار!» چاپ شده و در همین راستا سه داستان نیز با محوریت «فیل» داریم! حالا این فیل نماد چه گروهی است، هر کس برداشت متفاوت خودش را دارد. اگر بین دو، سه گروه مردد بودید، مردد بمانید و از پوریا هم نپرسید که با رندی تمام میگوید: «سوال بعدی!». فیلهای این سه داستان اما، آدم را یاد خیلی چیزها میاندازند و توی طنز هم مهم همین «انداختن» است دیگر!: [بههرحال و در هر آینه باید در نظر بگیریم، اوضاع فیلها در جامعهی انسانی کنونی، هرچهقدر هم قاراشمیش و درهم و برهم که باشد، فیلها برای خودشان آدمند و میتوانند پشت میز، هرچند بهسختی، بنشینند و لیوانهای کافه گلاسهشان را، هرچند با دردسر، به دست بگیرند و مانیفست فیلی خود را، هرچند این عمل از طرف مسئولین و مقامات حیات وحش، مضحک و چسفیلی بهنظر بیاید، بنویسند. (مانیفست فیلی یا کافه کافکا، ص ۱۴۴)].
پوریا چون یک طنزپرداز چند منظوره است و رمان جدی هم در کارنامهاش دارد و خلاصه توی هر یک از سوراخهای ادبیات، یک انگشت جانانه زده!، موفق شده «زبان طنز ژورنالیستی»اش را از «زبان روان طنز ادبی»اش جداسازی بفرماید! او اما، با همین زبان ادبی، کلی حرفهای بیادبی! زده که البته رندانه روایت شدهاند. حرفهایی که مثل داستان «دو کفتر غریب» زیر سایهی یک واژهی «همانندسازی شده» مثل «کفترباز!» پنهان میشوند، یا مثل داستان زیر، «لباس کاراکتر متناسب با مضمون» خود را به تن میکنند: [آقای ابر در کودکی بارها بهخاطر این که شبها تشکش را خیس میکرد، تنبیه شد. روانکاوها سعی داشتند بگویند که این موضوع ریشه در کودکی آقای ابر دارد و همیشه، وقتی خانوادهی آقای ابر به این مسالهی پیشپاافتاده اشاره میکردند که آقای ابر در سن کودکی است و ریشهای در او نیست، روانکاوها همهی کاسه و کوزه را سر "فروید" میشکستند و میگفتند این بچه مشکلات جنسی جورواجور دارد. البته آقای ابر بعدها فهمید نظریات "یونگ" برای ایرانیها مناسبتر است. چون او معتقد بوده مشکلات جنسی ریشه در خود آدم و دم و دستگاهش دارد، برخلاف فروید که ریشهی مشکلات جنسی را به هر قیمتی که شده، به کودکی پیوند میدهد و فکر آبروی آدم را نمیکند. اینها را بعدها آقای ابر میگفت. (آقای ابر هم برای خودش آدمی است دیگر، صص ۲۴ و ۲۶)]. و در نهایت این «بیادبیهای غیرمجاز!» با «کنایهای قدرتمند و مجاز!» به خورد مخاطب داده میشوند که مرا یاد مهارتهای بینهایت "عمران صلاحی" در این زمینه میاندازد!: [رستم میخواست باز هم گریه کند. ترسیدیم. گفتیم: «جلوی خودت را بگیر مرد». جلوی خودش را گرفت. انصافی مردانگی کرد. گفت: «خلاصه وقتی که تیشرتش رو درآورد، دیدم روی بازویش...». بعض امانش نمیداد. مرتب دماغش را بالا میکشید. «دیدم روی بازویش مهر من است. آنموقعها که سجل نبود. آی.دی.کارت هم نبود. مثلاً اگر کسی میخواست بداند کی پسرش است، باید یارو را لخت میکرد تا ببیند مهری، چیزی، به بازوی طرف بسته شده است یا نه». یکی گفت: «لابد وقتی من هم بچه بودم، همسایهمون شک داشت که بابای من هست یا نیست! چون اون بندهخدا هم لباس مرا بهزور درآورد!». گفتیم: «شک داشته. حتماً شکش برطرف شده!». گفت: «نه بابا! بیچاره تا مدتها شک داشت! چون هر روز میاومد تا مطمئن شود که بابای من نبوده!». (شاهنامهخوانی در قهوهخانه، صص ۱۵۸ و ۱۵۹)].
بههرحال و در هر آینه! این درکیات! ما بود از کتاب خوشخوان پوریا عالمی که میتوانید توی یک روز خوب در یک کافهی خوب، هورتی آن را بکشید بالا! (مثل "پاستا!" نه ببخشید مثل "سوپجو"یتند!). از ما گفتن بود که تازه نوشتن هم کردیم! در آخر نیز بهعنوان اِشانتیون، میتوانید چند ثانیهای بنشینید روی صندلیهای داستان «کافه نبش» و چند ساعتی به همهچیزمان که به همهچیزمان میآید، بخندید!: [کافهی نبش خیابان، پاتوق روشنفکرترین شخصیتهای این روزگار است. همهشان مجهز به نگاه جدید، منطق جدید، فلسفهی جدید، هنر جدید، عرفان جدید و پوچگرایی جدید هستند. حتی نوشیدنیهای گرم و سرد جدید سفارش میدهند. سیگارهایشان مارکهای جدید دارد. پیراهن و کفش و حالت مو و سبیلشان جدید است. حرفهای جدید میزنند و به دنیای جدید فکر میکنند. اصطلاحات جدید و رسمالخط جدید دارند. جدید میخندند، جدید عمگین میشوند، جدید دندانهایشان را خلال میکنند. در بحثهای خود به دنیای قدیم و دنیای امروز اعتراضهای شدید و جدید میکنند. کافهی نبش خیابان در طرح تعریض خیابان است. طبق نقشههایی که دولت کشیده است، یک بزرگراه جدید از روی آن بهزودی میگذرد. (ص ۱۸)].
صفحهی فیسبوک این کتاب
کافه کلهقند/ به دَرَکْ که دَرْکْ نمیکنند!
نوشته: فاضل ترکمن
چاپ شده در شمارهی ۲۷۴ ـ ۲۷۲ دو ماهنامهی جهان کتاب (ویژهنامهی نوروز ۱۳۹۱)
پوریا عالمی بعد از سالها طنزنویسی در مطبوعات مهم و تاثیرگذار و انتشار چند کتاب خوب، حالا دیگر در این عرصه برای خودش یک استار شده که کاری هم به سوپر بودنش نداریم! پوریا برای خودش (و حتی مخاطب!)، یک عالم طنز ساخته (حتی توی عالم مجازی!) که فقط و فقط مختص قلم خود اوست و احتمالاً بههمینخاطر است که در سوابق او، مسئولیت دبیری سرویس بخش طنز بسیاری از مطبوعات نیز آمده و تازگی هم که بهعنوان کارشناس بخش طنز نشر «چشمه» (که در حال راهاندازی است و طنازان مشغول کارند!)، انتخاب شده. دیگر بهانه از این بیشتر برای پرداختن به یکی از کتابهای طنز چاپ دومی (و حتی نزدیک به چاپ سومی!) او؟!
«دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند»، عنوان جذاب این کتاب است که شاید فمنیستها را عصبانی کند، اما شما خونسردی خودتان را حفظ کنید؛ چون توی کتاب به همان اندازه که با دختران شوخی شده، با پسران هم مزاح گردیده! البته بعضی از آقایان (برادران!) از فمنیستها جلو زدهاند و حتی یکی از آنها چیزهایی دربارهی این کتاب، در یکی از مجلات زیر مجموعهی روزنامهی «همشهری» نوشت که بهشدت نامردی بود! از آنجا که اما، برادران بهراحتی نمیتوانند درکش کنند و آن چیزها شباهتی به نقد نداشت و اینها، بیشتر از «این» به «آن» نمیپردازیم و میرویم سراغ درس شیرین خودمان! دخترها بهراحتی درکش نمیکنند، مجموعهای از داستانکها یا داستانهای بهشدت کوتاه طنز پوریای عالم مذکور است که برای یکسری از طرحهای توکا نیستانی نوشته شده! درواقع پوریا، طرحهای کافهای توکا را دیده (توی یک کافه احتمالاً!) و پسندیده و بعد طنزیده! اتفاقاً داشتن این بکگراند باعث شده تا پوریا حرفهای پختهتری بزند که مکمل طرحهای توکاست. اُبژهی تمامی داستانها (از الان به بعد کاری به کار کوتاه و بلند بودن آنها نداریم!)، «کافه» است (جز داستان آخر که بهیاد مرحوم قهوهخانه نوشته شده!) و مسلماً بهدنبال آن، پای سایر مخلفات کافه، از جمله کافهچیها (یعنی من!)، کافهنشینها و بقیهی کافیجات هم بهاندازهی کافی وسط کشیده شده و بنابراین خدا را شکر با یک کتاب شهری و امروزی روبهرو هستیم که به دغدغههای جوانهای معاصر مربوط میباشد؛ نه جوانان جان قرن چهارم و پنچم هجری! [آمد روبهرویم ایستاد. چشمهایش را بست. بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد، سفیدی چشمهایش از سفیدی برفها، یکدستتر و سبکتر بود. بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من. گفت: «دوستم داری هنوز؟». گفتم: «همیشه دوستت داشتهام». گفت: «فقط و فقط من را دوست داری؟». گفتم: «فقط و فقط تو را دوست دارم». گفت: «دروغ میگویی». گفتم: «راست میگویی!». آنوقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستادهام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد، هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مسالهی خیلی مهمی است که دخترها نمیتوانند بهراحتی درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی، دروغ گفته باشد. (دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند، ص ۸)].
کافهی بدون شعر و داستان و کتاب و کتابخوانی و فلسفه و فلسفهرانی (مثل سخنرانی!) و اینها، مثل شیرکاکائوی بدون کاکائوست! و خب برای همین کتاب پوریا هم پُر است از این اشارات که اتفاقاً حسابی درآمده! (بهقول مسعود فراستی!): [گفت: «من ترکت میکنم. من هم یکدفعه از روی این صندلی میپرم». فکر کردم میخواهد مرا بترساند. گفتم: «میشه بگی دلیلت چیه؟». فکر کنم فکر کرد حرفش را جدی نگرفتهام. از حالت چشمهایش معلوم بود. صدایش را کمی بلند کرد و گفت: «تا این سانتیمال مزخرفت تبدیل به یک رئالیسم کوفتی شه!»... این قصه و آن چیزها را که در ذهنم ساخته بودم، چاپ کردم. منتظر بودم توی نقدهای بلندبالایی برایم بنویسند: «با روی کار آمدن "صادق هدایت" جدید؛ ادبیات فارسی دوباره جان میگیرد»، یا چیزی با این مضمون، اما بیانصافها نوشتند: «کپی ناقص "کارو"». منتقدهای احمق ارزش «بوف کور» مرا در حد «شکست سکوت» پایین آورده بودند. (حساب چشمات رو از حساب شما جدا مینویسه کافهچی، صص ۶۲ و ۶۸)].
پوریا از روی این شعرخوانیها و فلسفهبافیها، نقیضه هم نوشته و با دقت و مهارت تمام از کافهنشینها تاثیر گرفته و ادای آنها را درآورده (یعنی زبانشان را تقلید نموده!)؛ درست مثل خودشان: [دختری که کتاب قطور فلسفی روی میزش گذاشته است، اما فردا امتحان جبر دارد. (میخواست آرتیست بشه یا مخ یارو رو بزنه اما مخ ما رو خورد، ص ۹۵)]. اگر نمیگفتم این جمله از کتاب پوریاست، جان خودتان! فکر میکردید یکی از جملات قصار شاعرانهی "نیچه" است یا "مارکس" مثلاً! نقضیهی درست و حسابی یعنی همین!
در حال و هوای نقضیهسازی، داستان «شاهنامهخوانی در قهوهخانه» را هم داریم که علاوه بر اینکه بلندترین داستان کتاب است (دیدی؟! قرار بود دیگه از کوتاه و بلندی داستانهای کتاب حرف نزنم! یادم رفت ننه!)، اِسانس خندهاش هم بسیار فراوان میباشد!: [رستم داد زد. بلند هم داد زد. گفت: «من باباشم، شما را سننه؟» مشتش را گره کرد که بزند، نزد. گفت: «کارت ملیات رو بده ببینم». گفتیم: «کارت شناسایی به چه دردت میخوره؟». گفت: «کار از محکمکاری عیب نمیکنه. نمیخواهم باز هم اشتباه کنم». شما هم جای رستم بودید، همین کار را میکردید. مخصوصاً با این قانونهای حمایت از کودکان، این دفعه اشتباه میکرد، کارش زار بود. (ص ۱۵۲)].
دخترها بهراحتی نمیتوانند درکش کنند، نیشگونهای سیاسی هم کم ندارد؛ مثلاً «کافه کوفته» که کاملاً وجوهات سیاسی دارد! (دردسر دارم درست میکنم برای بندهی خدا!). توی این داستان، ما با سه تا آدم کوبیده (از لحاظ مخ!) طرف هستیم که برای بار اول در عمرشان آمدهاند به یک کافه و نگاههای خشک و عوامانهای به کافهها و آدمهایش دارند و همهچیز را با «مدار صفریت کوتوله»ی خودشان (بهقول فروغ!) میسنجند: [متفکرانه میگوید: «همهش توطئه است. همهش». دومی میگوید: «یواشکی یه نگاهی به دور و برتون بندازین. همهشون دودیان». سومی باز چیزهایی در دفترش مینویسد. میگوید: «قهوهی فرانسه! لاقل باز خدا را شکر انگلیسی و آمریکایی نمیفروشن!». دومی اضافه میکند: «متاسفانه روسی هم ندارن!». کمی به هم نگاه میکنندو اولی میپرسد: «ببینم نمیدونین "کافه گلاسه" کیلویی چنده؟!». هیچکدام نمیدانستند. (صص ۳۴ و ۳۵)].
همهی کافهنشینهای کتاب پوریا، یکجور نیستند. بعضیهاشان پُرند و بعضی خالی! بعضیهاشان فقط به «نیمرخ» و «تمامرخ» خودشان اهمیت میدهند و بعضیها هم گم شدهاند در افکاری که مثل «جزیرههای سرگردان» هستند و آنها را از از بقیهی «آدم»ها «دور» کردهاند؛ به تعبیر پوریا...
روی جلد کتاب، طرحی از یک «فیل بالدار!» چاپ شده و در همین راستا سه داستان نیز با محوریت «فیل» داریم! حالا این فیل نماد چه گروهی است، هر کس برداشت متفاوت خودش را دارد. اگر بین دو، سه گروه مردد بودید، مردد بمانید و از پوریا هم نپرسید که با رندی تمام میگوید: «سوال بعدی!». فیلهای این سه داستان اما، آدم را یاد خیلی چیزها میاندازند و توی طنز هم مهم همین «انداختن» است دیگر!: [بههرحال و در هر آینه باید در نظر بگیریم، اوضاع فیلها در جامعهی انسانی کنونی، هرچهقدر هم قاراشمیش و درهم و برهم که باشد، فیلها برای خودشان آدمند و میتوانند پشت میز، هرچند بهسختی، بنشینند و لیوانهای کافه گلاسهشان را، هرچند با دردسر، به دست بگیرند و مانیفست فیلی خود را، هرچند این عمل از طرف مسئولین و مقامات حیات وحش، مضحک و چسفیلی بهنظر بیاید، بنویسند. (مانیفست فیلی یا کافه کافکا، ص ۱۴۴)].
پوریا چون یک طنزپرداز چند منظوره است و رمان جدی هم در کارنامهاش دارد و خلاصه توی هر یک از سوراخهای ادبیات، یک انگشت جانانه زده!، موفق شده «زبان طنز ژورنالیستی»اش را از «زبان روان طنز ادبی»اش جداسازی بفرماید! او اما، با همین زبان ادبی، کلی حرفهای بیادبی! زده که البته رندانه روایت شدهاند. حرفهایی که مثل داستان «دو کفتر غریب» زیر سایهی یک واژهی «همانندسازی شده» مثل «کفترباز!» پنهان میشوند، یا مثل داستان زیر، «لباس کاراکتر متناسب با مضمون» خود را به تن میکنند: [آقای ابر در کودکی بارها بهخاطر این که شبها تشکش را خیس میکرد، تنبیه شد. روانکاوها سعی داشتند بگویند که این موضوع ریشه در کودکی آقای ابر دارد و همیشه، وقتی خانوادهی آقای ابر به این مسالهی پیشپاافتاده اشاره میکردند که آقای ابر در سن کودکی است و ریشهای در او نیست، روانکاوها همهی کاسه و کوزه را سر "فروید" میشکستند و میگفتند این بچه مشکلات جنسی جورواجور دارد. البته آقای ابر بعدها فهمید نظریات "یونگ" برای ایرانیها مناسبتر است. چون او معتقد بوده مشکلات جنسی ریشه در خود آدم و دم و دستگاهش دارد، برخلاف فروید که ریشهی مشکلات جنسی را به هر قیمتی که شده، به کودکی پیوند میدهد و فکر آبروی آدم را نمیکند. اینها را بعدها آقای ابر میگفت. (آقای ابر هم برای خودش آدمی است دیگر، صص ۲۴ و ۲۶)]. و در نهایت این «بیادبیهای غیرمجاز!» با «کنایهای قدرتمند و مجاز!» به خورد مخاطب داده میشوند که مرا یاد مهارتهای بینهایت "عمران صلاحی" در این زمینه میاندازد!: [رستم میخواست باز هم گریه کند. ترسیدیم. گفتیم: «جلوی خودت را بگیر مرد». جلوی خودش را گرفت. انصافی مردانگی کرد. گفت: «خلاصه وقتی که تیشرتش رو درآورد، دیدم روی بازویش...». بعض امانش نمیداد. مرتب دماغش را بالا میکشید. «دیدم روی بازویش مهر من است. آنموقعها که سجل نبود. آی.دی.کارت هم نبود. مثلاً اگر کسی میخواست بداند کی پسرش است، باید یارو را لخت میکرد تا ببیند مهری، چیزی، به بازوی طرف بسته شده است یا نه». یکی گفت: «لابد وقتی من هم بچه بودم، همسایهمون شک داشت که بابای من هست یا نیست! چون اون بندهخدا هم لباس مرا بهزور درآورد!». گفتیم: «شک داشته. حتماً شکش برطرف شده!». گفت: «نه بابا! بیچاره تا مدتها شک داشت! چون هر روز میاومد تا مطمئن شود که بابای من نبوده!». (شاهنامهخوانی در قهوهخانه، صص ۱۵۸ و ۱۵۹)].
بههرحال و در هر آینه! این درکیات! ما بود از کتاب خوشخوان پوریا عالمی که میتوانید توی یک روز خوب در یک کافهی خوب، هورتی آن را بکشید بالا! (مثل "پاستا!" نه ببخشید مثل "سوپجو"یتند!). از ما گفتن بود که تازه نوشتن هم کردیم! در آخر نیز بهعنوان اِشانتیون، میتوانید چند ثانیهای بنشینید روی صندلیهای داستان «کافه نبش» و چند ساعتی به همهچیزمان که به همهچیزمان میآید، بخندید!: [کافهی نبش خیابان، پاتوق روشنفکرترین شخصیتهای این روزگار است. همهشان مجهز به نگاه جدید، منطق جدید، فلسفهی جدید، هنر جدید، عرفان جدید و پوچگرایی جدید هستند. حتی نوشیدنیهای گرم و سرد جدید سفارش میدهند. سیگارهایشان مارکهای جدید دارد. پیراهن و کفش و حالت مو و سبیلشان جدید است. حرفهای جدید میزنند و به دنیای جدید فکر میکنند. اصطلاحات جدید و رسمالخط جدید دارند. جدید میخندند، جدید عمگین میشوند، جدید دندانهایشان را خلال میکنند. در بحثهای خود به دنیای قدیم و دنیای امروز اعتراضهای شدید و جدید میکنند. کافهی نبش خیابان در طرح تعریض خیابان است. طبق نقشههایی که دولت کشیده است، یک بزرگراه جدید از روی آن بهزودی میگذرد. (ص ۱۸)].