یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۲

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه -21

سر صحبت را باز می‌کنم
و بعد حرفم را می‌خورم

همیشه حرفت سر زبانم است
اسمت وسط حرف‌های جدی از دهانم می‌پرد
وسط حرف‌های جدی من حرف ندارم، می‌خندم
وسط حرف‌های خنده‌دار تو حرف نداری، جدی می‌شوی

تو حرف نداری

حرف اول و آخر برای توست
من حرف اضافه‌ام
توی جمله معطلم
توی خانه ول‌انگارم
توی داستان به چشم نمی‌آیم
و همه جا، حرف را به تو می‌کشم

حرف حرف می‌آورد
حرف تو را می‌آورد
وصف العیش می‌کنم می‌خندم

بازی‌های کلامی
بازی‌های زبانی
سرم را به کار خودم گرم کرده‌ام
دوباره سر صحبت را باز کرده‌ام
دارم تیک می‌زنم
تیکی که به تاک نمی‌رسد

شبیه ساعتی که عقربه‌اش افتاده باشد.
شبیه ساعتی که از زمان خودش عقب مانده و تیک داشته باشد
شبیه ساعتی ول‌معطلم در سمساری

چشم خریدار عقب‌مانده‌ای مرا گرفته است


+ تقدیم به چند اصطلاح عامیانه

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۲

آدم باشید برگردید

من با هر کی حال می‌کنم می‌ذاره می‌ره.

دیگه از این به بعد با هیشکی حال نمی‌کنم، حتا شما دوست عزیز، چرا؟ واسه خودتونه. که نرید آلاخون والاخون شید. نرید. مهاجرت نکنید. الکی بگید می‌رم دو سه سال درس می‌خونم و زودی میایم. چند سال شد؟ چندتاتون رفتید؟ درس‌تون تموم نشده یعنی هنوز؟ ای اونجای آدم دروغگو.
چی می‌شد در این فردوگاه بین‌المللی رو گل می‌گرفتند؟
چی می‌شد این فرودگاه، خروجی نداشت. مثل دانشگاه‌هامون که خروجی نداره. فقط ورودی داره.
برید. عیبی نداره. اما آدم باشید برگردید.
نرید شبیه این جنوب‌شهری‌ها که پاشون به کارگر شمالی هم باز شه، دیگه یادی از بچه‌محل‌های قدیم‌شون نمی‌کنند.
برید بابا. ولی زود برگردید. درس بخونید. عیبی نداره. درس بخونید آدم شید. اما آدم باشید و برگردید.
از دوربین‌های فرودگاه بین‌المللی‌مون پنهون نیست، از شما چه پنهون، هر دفعه می‌رم، اگه برم، اگه بتونم برم، واسه بدرقه یکی، که بذاره بره و خودش رو راحت کنه و ما رو ناراحت، یه گوشه می‌رم روم به دیوار، گلاب به روتون، به نشونه اعتراض، همون‌طور سرپا... بله... جیش... بله... همه‌چی ریشه در کودکی داره. نمی‌شه که دوستای قدیمی‌‌ت بذارن برن و تو هیچ کاری نکنی. اعتراضی چیزی. به خودشون که نمی‌شه چیزی گفت، دم آخری. تازه خوشگل و خوش‌تیپ هم کردند، بخوره تو سرشون ولی، که می‌خوان سوار طیاره شن برن فرنگ، بلکه یه جنس مخالف بشینه پیش‌شون، تا اونجا جفتک عاطفی بزنند. بعد زرتی برسند به فرنگ، ببینند... اووووووف... بعد همون‌جا توی فرودگاه همدیگر رو بپیچونند و برند دنبال طالع فرنگی‌شون... بله.

آب فرنگه دیگه. هوای فرنگه دیگه. بخوری شل می‌شی دیگه برنمی‌گردی. برعکس آب و هوای خودمون. هر چی بیشتر بخوری، سفت‌تر می‌شی، موندگارتر می‌شی، کله‌خرتر می‌شی... بله.

من با هر کی حال می‌کنم می‌ذاره می‌ره. دیگه با هیشکی حال نمی‌کنم. لازم باشه حال همه‌تون رو هم می‌گیرم که نرید. اگه فقط واسه این می‌رید که من باهاتون حال می‌کنم پی‌پی به این بخت و اقبال، به این رفاقت.

یه عمر واسه سلامتی سه کس اقدام کردیم. بیا. چی شد؟ رفیقا که گذاشتند رفتند فرنگ زندگی کنند. ناموسا که گذاشتند رفتند فرنگ درس بخونند. موند وطن. آخه، وطن بی رفیق و ناموس وطنه؟ والا. یه جای برهوته. خشک و خالی‌یه.

سرزمین به این بزرگی، یکی باهاس باشه که چهارتا خاطره مشترک داشته باشی. نمی‌شه که هر کی خاطره ساخت، بزنه زیر میز و بازی رو به هم بریزه و بگه نه. من برم خارج. آخه رسمشه؟ شما فیلم ایرونی ندیدی؟ همه برا هم گوله می‌خورند؟ بیا و واسه من گوله نخور. من سپرت می‌شم. ولی پشت آدم رو هم خالی نکنید لامصبا. فیلم ایرونی چی پس؟ با این فیلماشون. چی یاد گرفتید پس؟ با این نوناشون. مگه نون و نمک هم رو نخوردیم؟ می‌شکنید می‌رید؟ برید.

بیا، نیما تو هم رفتی. باشه. برو درس بخون آدم شی. ولی آدم باش برگرد... ببین نیما، نیما دهقانی، خیلی خری برنگردی.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۲

این‌دفعه همه گوله می‌خورند حتا کیمیایی...


مسعود کیمیایی گفت فیلم جدیدش را هفته آینده کلید می‌زند. به همین مناسبت خبرنگار واحد غیرمرکزی را فرستادیم دم‌پر کیمیایی تا ته و توی قضیه را دربیاورد.
به گزارش ما کیمیایی گفت: در فیلم  جدیدم، همان اول فیلم همه گوله می‌خورند اما ته فیلم می‌میرند. یعنی کل فیلم همه آرتیست‌ها گوله خوردند و ازشون خون می‌ره.
کیمیایی در حالی که دستش را می‌کند توی کیسه مار، تا نشان بدهد دارد حقیقت را می‌گوید، گفت: بازیگری که نتونه خونریزی کنه بازیگر نیست.
کیمیایی توضیح داد: همه آخر فیلم می‌میرند جز دونفر که قرار می‌شود با هم ازدواج کنند اما می‌فهمیم آرتیسته همان اول فیلم از عبدو نارو خورده، و کسی که نارو بخورد انگار از پشت چاقو خورده پس او هم آخر فیلم می‌میرد. در نتیجه دختره گریه می‌کند.

کیمیایی گوله خورد
کیمیایی در حالی که جا خالی می‌داد گفت: توی دفتر آموزش سینمایی ما همه باید چاقو و گوله بخورند.
در این لحظه کیمیایی در حالی که خودش را جلوی گوله می‌انداخت تا خبرنگار ما که باهاش رفیق شده بود تیر نخورد، تاکید کرد: دفعه بعد با جلیقه ضدگلوله بیاااااااا رفیـــــــــــــــــــــــــــــق... (که در اینجا به خاطر خونریزی از هوش رفت.)

بیمه رفیق و ناموس و وطن
این کارگردان که بیست سال است فیلم‌هایی شبیه فیلم‌های چهل سال پیشش می‌سازد گفت: یه جای فیلم آرتیست نقش اول در حالی که داره ازش خون می‌ره، استکان ردبول رو سرمی‌کشه و رو به دوربین 3 می‌گه: سلامتی سه کس. رفیق و ناموس و وطن. که در این لحظه یک آقای شیک‌پوش می‌آید و می‌گوید اگر بیمه بودی الان نگران سلامتی رفیق و ناموس و وطن نبودی.
کیمیایی توضیح داد: آرتیسته هم متنبه می‌شود و همان لحظه رفیق و ناموس و وطن را بیمه می‌کند. حتا جو می‌گیردش و کل بدنه ناموس و رفیق و حتا شخص ثالث را بیمه می‌کند.
کیمیایی گفت: البته "بیمه وطن" اسپانسر شده و قرار شده یک پولی بدهد تا این دیالوگ را وسط فیلم بگوییم.

دکمه و دیالوگ
مسعود کیمیایی در حالی که داشت یک چاقو دسته‌صدفی را از پشت رفیقش بیرون می‌کشید و زخم‌هایش را مرهم می‌نهاد گفت: در واقع من چندتا دیالوگ جدید نوشتم که براش دارم یک فیلم می‌سازم. یه بار هم چندتا دکمه داشتم دادم روش پالتو دوختند که نمی‌دانم چرا به تنم زار می‌زند.

تیر خلاص
این کارگردان درباره کیفیت فیلم‌های آخرش گفت: فیلم‌های آخر مهرجویی رو ببینید چی می‌گید؟


(این یادداشت در مجله چلچراغ منتشر شده است.)


دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

: چی‌کار می‌کنی؟ - من چم می‌ورزم

[فرهنگستان زبان و ادب فارسی سنگ تمام گذاشت]

هرچه ما جلوگیری کردیم تا به کلمه‌های مصوب فرهنگستان فانتزی زبان و ادب فارسی کار نداشته باشیم، نمی‌شود. دست آدم که نیست. این‌بار «ایسنا» رفته کلمات مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی را پیدا کرده و رسانده به دست ما تشنگان بی‌زبان و بی‌ادب فارسی. این هم شما و این کلمه‌ها و ترکیب‌های خنده‌دار رسمی:

اسکی (ski) = برف‌سُری
دست‌شان درد نکند با این کلمه‌سازی. احتمالا به چوب اسکی می‌گویند: ترمز برف‌سُری.
فقط از فرهنگستان زبان و ادب فارسی تقاضا داریم، با توجه به کلمه کامل «برف‌سُری»، برای آن حالت خاصی هم که آدم می‌نشیند و با منتهاالیه خود روی برف سر می‌خورد، کلمه پیشنهاد کند.

اسکیت (skating) = چرخ‌سُری
یعنی اگر ماشینی توی زمستان چرخش سر بخورد و بزنیم به کسی، پلیس اینطور می‌نویسد:
تصادف به علت اسکیت‌کردن با ماشین‌سواری.

کیک بوکسینگ (kick boxing) = پامُشت
پامُشت؟ من مطمئنم هیچ‌کدام از اساتید مستقر در فرهنگستان کیک‌بوکسینگ ندیدند و پامشت را از لغت‌نامه و نهایتا سرچ در گوگل به دست آوردند. اما باز خوشحالم حالا که بدون تحقیق، و به‌صورت قضا قورتکی کلمه می‌سازند، کیک بوکسینگ را «پا زدن در حال جعبه» ترجمه نکرده‌اند!
با این اوصاف به زودی پاتوپ به جای فوتبال، شلیک‌توپ جایگزین والیبال، دست‌توپ معادل هندبال و سبدتوپ به‌جای بسکتبال استفاده می‌شود.

ژیمناستیک (gymnastic) = چم‌ورزی
گزارشگر: شما چه ورزشی می‌کنی؟
ورزشکار: من چم می‌ورزم.

دیالوگ 2
اولی: میای بریم باشگاه، با هم چم بورزیم؟
دومی: نه که نمیام.

راکت (racket) = دستاک
دستاک؟ یعنی وجدانی، عالمی بمیره، به این نان و نمک، اگر چهارتا از این اساتید توی عمرشان رفته باشند استادیوم. استادیوم که خوب است باشگاه هم نرفتند. باشگاه که هیچی، مطمئن باشید دنبال بچه‌شان هم نرفته‌اند تا دم باشگاه. هی کلمه‌ها را گوگل می‌کنند بعد کلمه می‌سازند همین می‌شود دیگر.

ادامه دارد...
فردا باقي حساب فرهنگستان را مي‌رسيم

منتشرشده در روزنامه شرق

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

ماجرای اسباب‌کشی

دیروز از نگهبانی جلوی «آتی‌ساز» پرسیدم آقا شماره وانت‌بار دارید؟
شماره نداد. یهو سوت زد و گفت: «جاسم... جاسم...» جاسم توی سایه نشسته بود و از جاش جنب نمی‌خورد. نگهبانه هرچه صدا زد جاسم نیامد. نگهبانه رفت. از قدیم گفتند تنبل نرو به سایه، سایه خودش میایه. الان می‌گویند جاسم تکون نخور از سایه، هر کی کارت داره خودش میایه.

خلاصه. جاسم آمد و از دور به وانتش اشاره کرد که او هم توی سایه آرمیده بود.
به جاسم گفتم: بار دارم. می‌بری؟
جاسم گفت: طبقه چندمه؟
گفتم: از طبقه هشتم به طبقه همکف.
گفت: هشتم؟ از هشتم نه نمی‌برم.
گفتم: عزیزم، طبقه بیستم باشه، آسانسور حمل بار که هست. چه فرقی داره؟
 گفت: نه. از لحاظ ذهنی درگیر می‌شم. نمی‌تونم از طبقات بالا بار بزنم حتی اگه آسانسور باشه.

خاکی جاسم آمد طبقه هشتم و نگاهی به کتابخانه‌ها انداخت. بعد غیب شد. زنگ زدم. گفت: «من نمیام. لباسام خاکی می‌شه.»
گفتم: جاسم... جاسم... بیا. عیب نداره سر بار رو من می‌گیرم خاکی نشی.
گفت: 10 تومن هم بیشتر می‌گیرم.
اگر بابابزرگم بود و من اینقدر ناز کرده بودم، بهم می‌گفت: تو بدم، بمیر و بدم.

خودت رو بزن به نشنیدنجاسم کتابخانه‌ها و میز و صندلی را بار زد. پنج‌متر نرفته تلق و تولوق وسایل درآمد. تلق، تولوق... انگار ساربان با هزار زنگوله شتر راه افتاده باشد.
- جاسم. به نظر اینها دارن می‌افتندها...
- چیزی نیست. سفت بستم.
- ولی نافُرم صدا میاد. الان می‌افتند می‌شکنند...
- چیزی نیست. محل نذار. خودت‌رو بزن به نشنیدن.
من این شکلی  بودم. این آقاهه چه آرامشی داشت. دنیا به لاستیک چپ وانتش هم نبود. آیا به‌راستی من در کنار یکی از عرفای قرن چهاردهم هجری شمسی نشسته بودم؟

جاسم گفت: نگران نباش. من از این بیشتر هم وسیله بار زدم...
گفتم: مهم نیست چقدر وسیله بار زدی. مهم اینه که چقدرش‌رو تونستی صحیح و سالم پیاده کنی.
جاسم لبخندی زد و نگاه حکیمانه‌ای به من انداخت و گفت: بهش اهمیت نده.
در این لحظه من باید جامه می‌دریدم که متاسفانه دور میدان بودیم و حتما اگر من جامه‌دریده به خیابان اندر می‌شدم، گشت ارشاد بهم تذکر می‌داد.

از این به‌بعد اینطوره
وقتی رسیدیم یکی از باندها پاره شده بود، کتابخانه‌ها تمام و کمال – بدون اغراق – ماهیت ژله‌ای پیدا کرده بود و می‌لرزید، دوتا از طبقه‌های کتابخانه جامانده بود، روی میز خطی افتاده بود که می‌توانست به‌جای نصف‌النهار لحاظ شود، دوتا از صندلی‌ها رنگش رفته بود. به جاسم گفتم: ببین، همه‌چی از بین رفته.
گفت: مگه اینطور نبود؟
من: نه.
گفت: بهش اهمیت نده. هیچی از اولش اینطوری نبوده که هست. اینا هم از الان به‌بعد اینطورن.
بدبختی جاسم دوتای من هیکل داشت و من زورم به جاسم نمی‌رسید. به‌ناچار باید جامه می‌دریدم و هیهات‌گویان به سمت بیابان می‌دویدم.
به جاسم گفتم: حُسن کارت اینه که یه کامیون وسیله‌رو اگه تو بار بزنی، همچین خرد و خاکشیر می‌شه که دفعه بعد می‌شه تو زنبیل ریختشون.

جاسم خندید. پولش را گرفت. لبخندی زد و استارت زد و با وانتش در افق گم شد.

.
(منتشرشده در روزنامه شرق)

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۲

جوش رخ‌جوش رخ تو

[فرهنگستان فانتزی – 2]

ما خواستیم بی‌خیال قضیه شویم. اما انگار خود فرهنگستان فانتزی زبان و ادب فارسی ول‌کن نیست. به همین مناسبت هر روز یک پاراگراف مصوب با کلمات مصوب و خجسته آن فرهنگستان فخیمه می‌سازیم تا حساب کار دست فارسی‌زبانان بیاید:

عشقم
من از عشق رخ تو رخ‌جوش زدم و تو از رخ‌جوش من هی جوش می‌زنی.
عشقم، عمرم، نفسم، به نظرم اگر جوش‌های رخ‌جوش تو روی خال رخ تو بزند، باید اسم آن را بگذاریم خال‌جوش.
امروز تو را در خویش‌یار دیدم و در دل گفتم کاش یار خویش با من در خویش‌یار بودی. کاش با تو ماست و برگکی بخورم.
عزیزم، تو نبودی و امروز دمابان خالی بود. خویش‌یار شلوغ بود و پی پی‌غذا را یا باید به تن می‌مالیدم یا منصرف می‌شدم.
تو از حال من آگاهی نداری و با من دورآگاهی نداری، افسوس. بیا دورآگاهی کنیم با هم.
عزیزم، راستی، چند وقتی است که درونداد دستگاه و دستکم مشکل پیدا کرده. دوستم گفت اگر از دستی استفاده می‌کردم مشکلی پیش نمی‌آمد. دروندادم را که درست کردم امیدوارم بیروندادم مشکل نخورد. به زودی برایت نامه می‌دهم عشقم. بای هانی.

متن بالا با استفاده از کلمات پایین سرهم‌بندی شده:

رخ‌جوش = آکنه / رستوران سلف‌سرویس = خویش‌یار
برگک = چیپس / ماست و برگک = ماست و چپیس
دمابان = فلاسک / دورآگاهی = تله‌پاتی
درونداد = این‌پوت / بیرونداد = آوت‌پوت (اگر این‌پوت درونداد است لابد آوت‌پوت بیرونداد است. ما نمی‌دانیم.)
دستی = پورتابل / پی‌غذا = دسر

+ منتشرشده در روزنامه شرق


(توضیح: در روزنامه "پی" پیش از پی‌غذا حذف شده و دستگاه و دَستَکم به صورت دستگاه دست‌کم تغییر داده شده که خواندن را سخت کرده.)

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۲

فرهنگستان فانتزی زبان و ادب فارسی

ابرستاره از پنجره به بارکنج نگریست و همجوار آبشویه افشانه زد و با پا بافه را کناری زد. سپس در پَرْوَندان دنبال پَرْوَن‌جاها گشت. اما نبود. چراغک سرد بود و خمیراک ماسیده بود. یادش آمد پی‌غذا نخورده. هوس برگک کرد. ابرستاره در پایان اعصابش خرد شد و سه تا پوشینه خورد و پوشن را از روی چتربال برداشت و خودش را از دست فرهنگستان زبان و ادب فارسی فانتزی با بادپر به بیرون پرت کرد.

متن بالا با استفاده از کلمات جدید مصوب فرهنگستان مفخم زبان و ادب فارسی تهیه شده است که برای چزاندن بچه مناسب است.
کلمات پایین مصوبات فرهنگستان فانتزی است که احتمالا برای شادسازی جامعه تهیه شده است.

ابرستاره = سوپراستار / بارکنج = کانتینر
آبشویه = فلاش‌تانک / افشانه = اسپری
بافه = کابل / پَرْوَندان = زونکن
پَرْوَن‌جا = فایل / چراغک = وارمر
خمیراک = پاستا / پی‌غذا = دسر
برگک = چیپس / پوشینه = کپسول
پوشن = کاور / چتربال = پاراگلایدر
بادپر = گلایدر / فانتزی = نامتعارف، غیرمعمولی، غیرضروری.

با این اوصاف به نظر ما که عملکرد فرهنگستان زبان و ادب فارسی کاملا فانتزی است. پایان.

منتشرشده در روزنامه شرق

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۲

خودزنی؟ (یا دارم بلند فکر می‌کنم - 3)


اگر نظام طبقه‌بندی کاستی باستانی را در نظر بگیریم، به نظرم جای مطبوعات و جای روزنامه‌نگار خیلی بالاتر از جای سیاستمدار قرار می‌گیرد. سیاستمدار روی صندلی تاریخ مصرفدار می‌نشیند. و با توجه به شیوه انقضا آن صندلی، سیاست‌های فریزی یا فست‌فودی برمی‌گزیند. یعنی یا راست یا چپ. یا محافظه‌کارانه یا اصلاح‌طلبانه. اما صندلی روزنامه‌نگار صندلی بی‌برچسب است. صندلی مدت‌دار نیست که منقضی شود بلکه صندلی مقتضی نقد است.
یا اگر فرنگی‌اش را هم در نظر بگیریم، این چهره سیاسی است که برای عکس انداختن با چهره هنری و فرهنگی برنامه می‌ریزد. یا حضور چندمهمان چهره در مهمانی شامش را در بوق و کرنا می‌کند. یعنی به اعتبار جای افراد فرهنگی و هنری برای جای خود محبوبیت اجتماعی کسب می‌کند. تا آن‌جا هم که بیشتر شنیده شده، اصولا اگر بین اهل قلم و هنر با یک چهره سیاسی، رفاقتی قدیمی هم باشد، دوستی‌شان را خیلی عیان نمی‌کنند و عکسی هم از تک تک ملاقات‌هاشان با آن چهره سیاسی منتشر نمی‌کنند.
اصولا درست‌تر است که چهره سیاسی به بازدید از تحریریه برود نه بار عام بگذارد و تحریریه‌ها را به حضور بپذیرد.
روزنامه‌نگار وقتی سیاستمدارچی و رییس‌جمهورچی و وزیرچی و چی‌چی‌های دیگر شود، دیگر چطور دست به قلم ببرد و به نقد سیاست‌های کلان و خرد عرصه‌های مختلف که در زندگی اجتماعی مردم تاثیر مستقیم یا غیرمستقیم دارد، بپردازد؟
دیدار با فلان شخصیت سیاسی اگر بنا بر دلیل شخصی و مشخصی باشد، که تکلیفش مشخص است. مثلا آقای خاتمی سال‌هاست خطبه عقد روزنامه‌نگاران را می‌خواند. که سنتی حسنه است. یا مثلا آقای احمدی‌نژاد عادت به رفتن به تکیه داشت. علاقه‌مندان و روزنامه‌نگاران علاقه‌مند وی نیز به همان تکیه می‌رفتند که او می‌رفت. که آدابی محترم است.
اما چطور روزنامه‌نگار جز ستون روزنامه می‌تواند کار روزنامه‌نگاری‌اش را پیش ببرد؟ مشاوره دادن به فرد سیاسی، توسط روزنامه‌نگار، دیگر کار روزنامه‌نگاری نیست و کنشی سیاسی محسوب می‌شود، حتا اگر در امور اقتصادی و فرهنگی مشاوره داده باشد. چون حتما مشاور برای مشورت منافع گروه‌هایی را در نظر می‌گیرد و از منافع گروه‌هایی دیگر چشم می‌پوشد، اولویت‌بندی می‌کند، مرزبندی می‌کند، سیاستی به خرج می‌دهد تا ضرر کمتری به وجود آید و هزینه‌ها فایده بیشتری داشته باشند. این کار مشاوری است. کار نفع‌برنده. یا کار ایجاد امکان برای نفع بردن دیگران.
اما روزنامه‌نگاری نقد سیاست‌ها، شعارها، نظرات و عملکرد و کارنامه افراد را در بر می‌گیرد. یعنی پیش‌بینی و تحلیل و نقد و هشدار دادن. یا تشویق کردن به ادامه دادن مسیری صحیح با اصلاح معایب. روزنامه‌نگار نفع عمومی را در نظر می‌گیرد و در نقد کمتر به اولویت منفعت‌برنده‌ها نظر می‌کند. مثل موضوع از بین رفتن جنگل‌ها. مشاور حتما مشاوره داده که اگر این جنگل از بین برود آن جاده ساخته می‌شود و سود جاده‌داری به ضرر نداشتن جنگل می‌چربد. چه سود مردم در کوتاه شدن مسیر، چه سود راهبانی، چه سود شرکت پیمانکار، چه سود دولت در تحقق شعارها و غیره. اما روزنامه‌نگار جنگل را به عنوان جنگل بررسی می‌کند، نه پروژه‌ای تبلیغاتی یا سیاسی.
جای روزنامه و تاثیر و کارکرد روزنامه‌نگاری را - اگر غلو نکنیم و قداست ندهیم - باید جایی بسیار حساس و ظریف و در خطر در نظر گرفت. روزنامه‌نگاری شبیه چراغ‌توری‌های قدیم است. چراغ گازی‌هایی که نور زیادی داشت و به کوچکترین تزلزل، تورش می‌ریخت و نورش را از دست می‌داد، و اگر دیر می‌جنبیدی می‌توانست کار دستت بدهد و به انفجار، به فاجعه ختم شود.


+ دارم بلند فکر می‌کنم

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۲

مخمل روزهای جنگ

بهرام شاه‌محمدلو و مخمل - عکس: مارانتا شمس، موشنا


هنوز جنگ پا پس نکشیده بود از کوچه‌ها، تیغ صفیر موشک خط می‌انداخت توی تاریکی روی صورت شب، پنجره‌ها چسب ترس خورده بود و سر کوچه‌ها حجله پشت حجله می‌گذاشتند. رنگ زندگی خاکستری شده بود و غم از در و دیوار شهر بالا می‌رفت و از شبکه یک و دو فضای خانه را پر می‌کرد. ما بچه بودیم. نقاشی‌مان پر از تانک و مرگ بر صدام بود و صفحه دفتر انشا بوی ناامیدی می‌داد، همه دوست داشتیم خلبان شویم که پدر دشمن را درآوریم. میان این کودکی ناآرام برنامه کودک به داد ما می‌رسید. برنامه کودک پر از صداهایی بود که زنگ زندگی داشت. زنگ آن صداها برای از بین بردن تصویر زنگارگرفته کفاف می‌داد. صدای صداپیشه‌های برنامه‌های عروسکی و دوبلورهای انیمیشن‌های خارجی برای کودکان کارکردی شبیه کارکرد ضدهوایی داشت، یعنی اجازه نمی‌داد صدای آژیر قرمز و صفیر موشک و صدای انفجار همه زندگی ما را در بر بگیرد.
در این میان خونه مادربزرگه که هزار قصه داشت و هزار شادی و غصه داشت و حرف‌های تازه داشت و گیاه و سبزه داشت در کنار خانه ما که موشک خورده بود و ویرانه بود و سر کوچه ما که حجله پشت حجله هم‌محله‌ای و هم‌بازی ما سبز می‌شد به جادوی ترانه و قصه، همیشه سبزه‌زار بود و دشت‌ها که پر از بوی خون بود همیشه بوی گل می‌داد و اینجا که همیشه خزان بود به یمن قدم مبارک مادربزرگه همیشه بهار بود؛ که دل وقتی مهربونه شادی میاد می‌مونه خوشبختی از رو دیوار سر می‌کشه تو خونه.
چندی پیش که فهمیدم کل مجموعه خونه مادربزرگه 24 قسمت بوده غم به دلم نشست. همان غمی که وقتی چندسال پیش به محله خردسالی‌ام رفته بودم در برم گرفت. قدم بلند شده است و آن کوچه دراز دیگر کوچه کوچکی است. آن میدان بزرگ میدانکی است. آن زندگی هم کم از زندگی دارد آیا؟ یا این زندگی با این همه حاشیه ما را از متن زندگی رانده و از کودکی و آن سادگی دور شدیم؟ چطور 24 قسمت ده بیست دقیقه‌ای برنامه عروسکی بخش بزرگی از خاطرات جمعی نسل ما را شکل داده؟ در چه زمانه‌ای زیسته‌ایم؟ مردمان کدام قرن هستیم که قرن‌ها از خودمان جدا مانده‌ایم؟
در میان همه شخصیت‌ها و قصه‌ها و خرده‌روایت‌هایی که خونه مادربزرگه داشت، بیش از همه، مخمل و آن انزوای بی‌نظیر و میلش به در میان گذاشتن شادی‌اش با دیگران و شرکت نکردنش در شادی دیگران، برای من جذابیت داشته و دارد. آن عشق عجیبی که مخمل به نبات پیدا می‌کند هنوز به نظرم برای بررسی روانشناسانه و ساخت مدلی امروزین از روابط انسانی باید مورد توجه قرار گیرد.
و قدرت تاثیرگذاری شخصیت مخمل، هم به کارگردانی مرضیه برومند برمی‌گردد هم به طراحی عروسک عادل بزدوده، هم به عروسک‌گردانی مخمل و هم حتا به طراحی خانه مادربزرگه که مخمل توش یله لم می‌داد و کامبیز صمیمی مفخم آن را ساخته بود. اما مخمل بی‌صدای دلنشین بهرام شاه‌محمدلو، مخمل نبود. صدای گربه‌ای که با تمام وجود دلش برای نبات تنگ می‌شد، بغض می‌کرد و اضطرابی در برش می‌گرفت که نکند نبات را از دست بدهد. گربه‌ای که شبیه ما بود، شبیه نسل ما. گربه‌ای که میل به انزوا داشت. میل به نبات. و ترس از دست دادن. شبیه نسلی که میل به اضطرار دلهره‌های عاشقانه داشت. میل به خو کردن به آن‌چه برایش ممنوع بود، راز مگو بود، ندیده بود، نشنیده بود و فراموش کرده بود؛ عشق.


منتشرشده در روزنامه شرق
+ خبرگزاری موشنا

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۲

مضحکه و مضحک

رفتم تماشا. یکی دو روزی پس هم رفتم تماشا. زندان قصر حالا موزه شده. دیوارهاش را رنگ زدند. کفش را سنگ کردند. چهارتا گل گذاشتند این‌طرف، چهارتا گلدان آن‌طرف. آبسردکن دارد. تنگ آبسردکن آبگرم‌کن است، دلت بخواهد قهوه، دلت بخواهد آب یخ. پنجره دارد. تهویه مطبوع دارد. مستراح تمیز و یک شیر آب گرم دارد. می‌توانی قدم بزنی. از هر طرف که بخواهی. دیوار دور تا دورش هم نیست. برداشته شده. حذف شده. انگار نبوده اما بوده. انگار دیوار از اول زائد بوده. زائده را باید می‌تراشیدند اما یادشان رفته. مانده. جلوی دست و پا را گرفته. دیگر کسی دستش نرفته زائده را حذف کند. حالا کسی دستش رفته. زائده را برداشته. جا باز شده. دل‌باز شده. می‌توانی شهر را ببینی. آدم‌ها را. ماشین‌ها را. می‌توانی هی کنی و بپری از روی دیوارک، بروی شهر، بروی هر جایی که دلت خواست. درهاش از دو طرف باز می‌شود. پنجره‌هاش به آسمان. هواش که تازه باشد و تهویه هم داشته باشد همیشه خوردن دارد، برای همین نیازی به هواخوری ندارد.
چندتا هم نگهبان دارد. که جلوی در ایستادند. که راهنمایی‌ت کنند. که توی محوطه می‌چرخند. که توی چمن نروی و گل‌های تعبیه شده را نکنی. لابد.
از قدیم رسم بوده بعضی جاها مرده را آرایش می‌کردند و می‌کنند. ولی آرایش کردن مرده از کارکرد مرده کم نمی‌کند. مرده مرده می‌ماند حالا با بزک. بی بزک.
زندان قصر اسم مضحکی دارد. زندانی که قصر است. زندانی که کاخ است اما کوخ هم نیست. فقط دیوار است. دیوار بوده. دیوار دیوار.
کسی که پس دیوار بوده، توی تلفن می‌گفته «قربونت بشم، قصرم.» اما زندان بوده. بیرون می‌گفتند «فلانی زندانه.» اما قصر بوده. مضحکه است. مضحکه و مضحک.
تابلوی مونالیزا هم همین حس را دارد. زندانی که قصر شده. لبخند مونالیزا نیست. پوزخند است. خنده‌اش گرفته و پوزخند زده به نقاش‌باشی. گفته زکی. خیالات ورت داشته. این پس‌منظره دوزار جذابیت ندارد. برو بابا. شاید هم شاهزاده بوده داشته به قصرش فکر می‌کرده در آن لحظه. فکر کرده توی قصر حس زندان دارد. بعد گفته خوشی زده زیر دلم بابا. پوزخندی زده. شاید هم نقاش‌باشی تابلو را کشیده، لب‌هاش مانده. مانده تو کار لب. هی کشیده هی برداشته. لب گزیدن. لب خنده زدن. لب بستن. لب بوسه زدن. هر چی. مردد بوده. لب را کشیده، دستش لغزیده، شده لبخند. مثل خندیدن وقتی که خنده ندارد. وقتی هم که خنده ندارد بخندی به خنده‌ات، خنده‌ات می‌گیرد که خنده نداشته داری به چه می‌خندی. صدات هم می‌پیچد لای دیوار.
زندان قصر موزه شده. شیک و آبرومند. شده موزه‌زندان قصر. ما رفتیم تماشا. کسی برای تماشا نبود. همه‌اش بزک بود. همه عتیقه‌ایم با بزک. بی بزک. در قصر، در زندان، در زندان قصر یا هر جای دیگر.