یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

آسانسور خراب است، از پله‌ها استفاده کنید

[نقد و نظر درست مجتبا پورمحسن در آسیب‌شناسی کتاب‌هایی همچون آسانسورچی که مجموعه‌ی آثار مطبوعاتی هستند.]

مجتبا پورمحسن
چلچراغ



حتماً شنیده‌اید که خروشچف، رییس‌جمهور اتحاد جماهیر شوروی سابق یک‌بار که به سینما رفته بود دید در ابتدای فیلم با نمایش تصویر او، همه تماشاگران به نشانه احترام بلند شدند، غیر از او که اشک در چشمانش جمع شده بود از این‌که مردمش او را بسیار دوست می‌دارند. گویا در همین حین نفر پشتی زده روی شانه‌اش و گفته که بلند شو، ما هم مثل تو فکر می‌کنیم اما مجبوریم بلند شویم! یا حتماً شنیده‌اید که در سال‌های پایانی حیات نظام سیاسی شوروی، مردی پس از آن‌که مدت‌ها در صف نان می‌ایستد و کلافه می‌شود از صف جدا می‌شود و می‌گوید می‌رود حق گورباچف را بگذارد کف دستش و او را بکُشد. اما وقتی به قول خودش می‌رود سراغ گورباچف، می‌بیند که صفِ کسانی که می‌خواهند از شر گورباچف خلاص شوند، از صف نان بلندتر است! این دو روایت (که در سال‌های اخیر با توجه به همه‌گیر شدن شبکه‌های پیام‌رسان موبایلی حجم وسیعی از روایت‌های مشابه‌شان دست به دست می‌شود) ۱۴ سال پس از فروپاشی نظام کمونیستی شوروی همچنان مخاطبان وسیعی دارند و همچنان مخاطبان‌شان را غافلگیر می‌کنند، در حالی که امروز آسیب‌شناسی نظام‌های سیاسی کمونیستی، جز قشر دانشگاهی و یا علاقمندان جدی تاریخ، مخاطبان زیادی ندارد یا لااقل در مقایسه با روایت‌های طنز -اگرچه طنز تلخ- مخاطبان بسیار اندکی دارد. این مقدمه نسبتاً طولانی را گفتم تا برسم به کتاب «آسانسورچی» نوشته پوریا عالمی که مجموعه نوشته‌های طنز او در صفحه‌ای به همین نام در هفته‌نامه چلچراغ است. نوشته‌های پوریا دوستداران زیادی دارد. در یک دهه اخیر با وجود کاهش محسوس تعداد مخاطبان نشریات، هنوز مخاطبانی پیدا می‌شوند که برای خواندن نوشته‌های طنز او روزنامه بخرند و یا لااقل هر روز طنزهایش را در اینترنت بخوانند. عالمی بلد است چطور همدلی مخاطب را برانگیزد، بلد است «له» یا «علیه» ننویسد، یعنی مخاطبش چنین احساسی نداشته باشد. او سعی می‌کند با نگاه طنز ببیند و طنز بنویسد، نه این‌که صرفاً یک مشت ایده‌های سیاسی را در قالبِ اصطلاع مجعول «طنز سازنده» به خورد مخاطب دهد. اما طنزهای پوریا عالمی یک ویژگی دارد که دوام خاصیت طنزآمیز نوشته‌هایش را به خطر می‌اندازد. طنزهای عالمی، سیاسی است و این البته آن ویژگی نگران‌کننده نیست. واقعیت این است که جای طنز در روزنامه‌ها و مجلات است و در همه جای دنیا طنزها محتوای سیاسی دارند. اما طنزهای پوریا سویه‌هایی دارد که به شدت آن را زمان‌دار می‌کند. این اتفاق نتیجه ضعف نوشته‌های او نیست، برعکس نشات گرفته از قوت نگاه اوست. او طنزش را منحصر به چهره‌های مهم دولتی نمی‌کند و پا را فراتر می‌گذارد و سخنان یا وقایعی را که از نظر سیاسی شاید اولویت بالایی ندارند، به چالش می‌کشد. نمونه‌اش همین طنزهایی که در قالب کتاب «آسانسورچی» منتشر شده‌اند. اصلاً همین ویژگی‌اش به کارش قدرت می‌بخشد. اما این ترفند در عین سودمندی، محدودیت قابل توجهی دارد، البته وقتی قرار است در قالب کتاب منتشر شود. چون این نوشته‌ها در روزنامه یا هفته‌نامه کارکردی حداکثری دارد. طنز سیاسی، تاریخ انقضا دارد. این واقعیتی است که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. اما همین طنز سیاسی بسته به این‌که معطوف به کدام لایه از وقایع سیاسی باشد، تاریخ انقضای کوتاه‌مدت یا طولانی‌مدت دارد. وقتی طنز مثلا درباره سقوط هواپیما و واکنش قابل بحث مقامات دولتی در قبال آن باشد، دیرتر موضوعیت خودش را از دست می‌دهد. چون خود واقعه سقوط یک هواپیما در مقایسه با صحبت‌های یک نماینده مجلس درباره صرفه‌جویی آب، مدت زمان بیشتری در اذهان باقی می‌ماند. هنر پوریا عالمی این است که سراغ نمونه‌هایی مثل اظهارنظر یک نماینده درباره بحران آب می‌رود. چون نوشتن طنز در قبال مقامات عالی‌رتبه دولتی اگرچه کار ساده‌ای نیست، اما خیلی هم دشوار نیست. پوریا خیلی خوب بلد است خوراکِ لازم برای تغییر روحیه مردم عبوسِ خسته از مشکلات عمومی را فراهم کند. اما آیا این طنزها تاریخ مصرف نامحدودی دارند؟ مثلاً حرف‌های پنج سال پیش کفاشیان، رییس فدراسیون فوتبال که قابلیت ویژه‌ای برای سوژه شدن دارد، امروز به اندازه همان پنج سال پیش طنزآمیز نیست. حالا حرف‌های چند روز پیش کفاشیان است که اهمیت دارد. خوشبختانه از کتاب «آسانسورچی» استقبال خوبی شده که بخش زیادی از آن به هنر پوریا عالمی ارتباط دارد، اما شاید بخش زیادی از مخاطبان کتابِ کسانی هستند که طنزهای امروز او را دوست دارند و با همین علاقه سراغ نوشته‌های قبلی او می‌روند که حالا در قالب کتاب منتشر شده است. به قول گزارشگران فوتبال، این موضوع چیزی از ارزش‌های پوریا کم نمی‌کند. او طنزنویس قابلی است، اما جای طنزهای سیاسی روز در نشریات است نه کتاب، منظورم طنزهای سیاسی روز است، وگرنه هر نوشته‌ای می‌تواند سویه‌های طنز داشته باشد و در طول زمان کارکرد داشته باشد، حتا حکایت‌های طنز سیاسی در ابعاد یک نظام سیاسی مثل کمونیسم یا چهره‌های خیلی معروف مثل گورباچف یا خروشچف. من ترجیح می‌دهم طنزهای روزانه پوریا را بخوانم و کیف کنم و بخندم از ته دل. اما آسانسورچی یا کتاب‌های مشابه تاریخ مصرف دارند و البته اگر در فاصله یکی دو سال پس از انتشار در مطبوعات در قالب کتاب منتشر شوند می‌توانند مخاطبان زیادی داشته باشند. نمونه روشن این واقعیت، طنزهای ابراهیم نبوی است که در زمان انتشار بسیار از آن استقبال می‌شد و کتاب‌هایش به چاپ چندم می‌رسید اما امروز -حتا اگر در بازار موجود باشد- تعداد مخاطبانش کاهش محسوسی دارد. داشتن تاریخ انقضا البته به معنای بی‌اهمیت بودن نوشته‌ها نیست؛ قیاس مع‌الفارق است، اما همان‌طور که سرنوت یک تئاتر با افتادن پرده، تمام می‌شود و تکرار نمی‌شود، طنزهای سیاسی هم با گذر چند شبانه‌روز، یا چندماه و گاهی چند سال تمام می‌شوند. آیا کسی هست که به ارزش والای تئاتر، شک کند؟

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

سمساری

برای نوشتن این کلمات هم وقت را تلف کرده‌ام
می‌ترسم پیرمرد خسیسی بوده باشم که پول‌هاش را در بالش پس‌انداز کرده
مثل من که دوست‌داشتنت را

پیرمرد می‌میرد
وراث به جان هم می‌افتند
خانه تاراج می‌شود
بالش گوشه‌ای افتاده
سمسار خرده‌وسائل مانده را از سر دویست هزارتومان می‌خرد
بار وانتم می‌کند و به مغازه می‌برد
می‌مانم کنجی
از چشم همه دور می‌مانم
هر بار روی من چیزهایی می‌گذارد
یک رادیوی قدیمی
یک قاب عکس بی عکس
یک جام بی شراب
کهنه می‌شوم
و این کهنگی شراب نیست، عفونت احساس است

کنجی می‌مانم
می‌مانم از ترس تنهایی بید بید می‌لرزم بید می‌زندم می‌پوسم خورده می‌شوم می‌خورم خودم را

هفت سال گذشته
سمسار مغازه را فروخته انتشاراتی زده است
خرت و پرت‌های مغازه را دور می‌ریزند
من را قاتی کارتن‌پاره‌ها سر کوچه می‌اندازند
شب می‌شود
باران زده است
نم برداشته‌ام

کارتن‌خوابی زباله‌ها را می‌جوید
سرد است
به من می‌رسد
بغلم می‌کند
نازم می‌کند
بو می‌کشد مرا
می‌بردم روی پله‌های بانک ملی
زیر سر در بزرگ مزین به هر جا سخن از اعتماد است لامپ نئون بانک‌ها می‌درخشد

کارتن‌ها را پهن می‌کند
می‌نشیند، لم می‌دهد، سیگار کهنه روشن می‌کند
سرش را می‌گذارد روی من
دوستم دارد

من پوسیده‌ام پیرم فراموش شده‌ام بید زده‌ام
پوست صورتم ریخته است
کارتن‌خواب بلند می‌شود و نگاهم می‌کند
برم می‌دارد
بغلم می‌کند
دست روی دلم می‌گذارد
بقچه دلم را برایش باز می‌کنم
مشت مشت اسکناس مشت مشت سکه طلا...

می‌ترسم برای دوست‌داشتنت وقت نباشد
می‌ترسم برای دوست داشتنت وقت را تلف کرده باشم

دوست داشتنت را پس‌انداز کرده‌ام
و بوسه‌های من پوسیده می‌شوند