جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

سمساری

برای نوشتن این کلمات هم وقت را تلف کرده‌ام
می‌ترسم پیرمرد خسیسی بوده باشم که پول‌هاش را در بالش پس‌انداز کرده
مثل من که دوست‌داشتنت را

پیرمرد می‌میرد
وراث به جان هم می‌افتند
خانه تاراج می‌شود
بالش گوشه‌ای افتاده
سمسار خرده‌وسائل مانده را از سر دویست هزارتومان می‌خرد
بار وانتم می‌کند و به مغازه می‌برد
می‌مانم کنجی
از چشم همه دور می‌مانم
هر بار روی من چیزهایی می‌گذارد
یک رادیوی قدیمی
یک قاب عکس بی عکس
یک جام بی شراب
کهنه می‌شوم
و این کهنگی شراب نیست، عفونت احساس است

کنجی می‌مانم
می‌مانم از ترس تنهایی بید بید می‌لرزم بید می‌زندم می‌پوسم خورده می‌شوم می‌خورم خودم را

هفت سال گذشته
سمسار مغازه را فروخته انتشاراتی زده است
خرت و پرت‌های مغازه را دور می‌ریزند
من را قاتی کارتن‌پاره‌ها سر کوچه می‌اندازند
شب می‌شود
باران زده است
نم برداشته‌ام

کارتن‌خوابی زباله‌ها را می‌جوید
سرد است
به من می‌رسد
بغلم می‌کند
نازم می‌کند
بو می‌کشد مرا
می‌بردم روی پله‌های بانک ملی
زیر سر در بزرگ مزین به هر جا سخن از اعتماد است لامپ نئون بانک‌ها می‌درخشد

کارتن‌ها را پهن می‌کند
می‌نشیند، لم می‌دهد، سیگار کهنه روشن می‌کند
سرش را می‌گذارد روی من
دوستم دارد

من پوسیده‌ام پیرم فراموش شده‌ام بید زده‌ام
پوست صورتم ریخته است
کارتن‌خواب بلند می‌شود و نگاهم می‌کند
برم می‌دارد
بغلم می‌کند
دست روی دلم می‌گذارد
بقچه دلم را برایش باز می‌کنم
مشت مشت اسکناس مشت مشت سکه طلا...

می‌ترسم برای دوست‌داشتنت وقت نباشد
می‌ترسم برای دوست داشتنت وقت را تلف کرده باشم

دوست داشتنت را پس‌انداز کرده‌ام
و بوسه‌های من پوسیده می‌شوند