دهه سرخوردگی و دهه گلدکوئستی در نگاه به فیلم
دربند
فیلم دربند فیلم جوانان این دهه است همانطور که
فیلم نفس عمیق(هر دو ساخته پرویز شهبازی) فیلم دهه ما بود، وقتی که جوان بودیم. آن
دوره، نسلی که - امروز من به آن راحتتر میتوانم نگاه میکنم - نسل سرخوردگی بود.
نسل ته خط. نسل بیتفاوتی. من سرخورده، ته خط، بیتفاوت بودم. نسل هر چه پیش آید
خوش آید. یا حتا اگر پیش هم نیامد نیامد. ما نفس عمیق نمیکشیدیم، دم و بازدممان
فعلی اجباری بود و اجبار برای ما یعنی جبری که ما را به تغییر، به انگیزه، به امید،
به زندگی بیتفاوت کرده بود. بدمان نمیآمد جایی، مثلا در جاده چالوس، جلوی سد،
کسی – هر کسی جز خودمان – فرمان را بچرخاند و بازی تمام شود. شاید فرصتی برای نفس
عمیق، در آن لحظات آخر، برای تماشای چیزی به غیر از زندگی، در زیر حجم قیراندود
آب، فراهم میشد.
دربند اما فیلم جوانان دیگری است. فیلم نسل
گلدکوئستی. جوانانی نه به بیانگیزگی آن دهه، که درست در مقابل آن ایستادهاند -
انگار. ما میلی به تماشای جهان نداشتیم و اینان میل به تماشای همه جهان دارند. ما
حوصله دنیا را نداشتیم و اینان میخواهند دنیا را به زیر چنگ درآورند. این همه سفر
در این دهه و آن همه حذر در آن دهه قابل تامل است. از آن نسل، جز استثناءها، هر که
پاش به مسافرت باز شد، در این دهه بود.
این نسل ولی خاطراتش با ادبیاتی غیر از خاطرات
ما شکل میگیرد. در آن دهه سفر به استانبول سفر به قندهار بود و این دهه سفر به
استانبول آغاز راه است برای دیدن جهان. اما، این دهه، جهان را به یکباره میخواهد؛
مثل همان عطش و رقابتی که در فرستادن فرمهای لاتاری است، میخواهد یکدفعه قرعه
را برنده شود، یکدفعه نامش دربیاید و اسب مراد را سوار شود و د برو که رفتیم.
در فیلم دربند، هم سحر (با بازی پگاه آهنگرانی) که
زندگی مزخرفی دارد و کم آورده است، دورخیز کرده تا یکباره با دست و پا کردن مدارک
تقلبی از کشور برود و بخت خود را جای دیگر بیازماید. مثل درآوردن غده سرطانی که
حتا اگر منجر به مرگ شود انگیزه و امید ایجاد میکند. بیمیلی آدمهای نفس عمیق در
سر کردن زندگی، در دربند به میلی هراسناک برای هر طور سر کردن آن تبدیل شده، هر
روز به شکلی و این تنوع حتا به هر قیمتی.
نازنین دربند (با بازی نازنین بیاتی) دختری است
که در نظر اول دختری معصوم و ساده به نمایش گذاشته میشود، اما با ورودش به دنیای دختر
عطرفروش، دستش رو میشود که مسحور سحر و مجذوب تفاوت زندگی و سرخوشی و سادهگیری او
است، وقتی در گوشه و کنار زندگی او سرک میکشد. مواجهه نازنین با اولین رنگ و لعاب
زندگی شهری در خانه سحر شکل میگیرد، مواجههای که پای او را در مسیر مشخص از پیش
تعیینشدهاش برای کسب جایگاه پزشکی – که از نظر نظام کاستی و طبقاتی در بالادست
جامعه قرار دارد – سست میکند. نازنین نیز به نظر میل به جهشی یکدفعهای دارد. وقتی
زیپ کیف و چمدان سحر را به سر جای اولش برمیگرداند تا همه چی عادی جلوه کند، وقتی
میبیند کلید خانهای را که شریک است همه دارند، وقتی از خانه اشتراکی بیرون میزند
و فرصت رفتن دارد، وقتی خوابگاهش مهیا شده، بیهیچ دلیل موجهی، و به نظر فقط از سر
کنجکاوی و اینکه رهایی زندگی سحر زیر دندانش مزه کرده، از رفتن منصرف میشود و
چمدان نبسته را دوباره باز میکند. او نیز به نظر میخواهد یکباره برنده قرعهکشی
خوشبخترین فرد سال شود.
پذیرفتن دردسری که از ابتدایش معلوم است، یعنی
امضا کردن سفتههایی برای ضمانت رهایی سحر، همانقدر ابهلانه به نظر میرسد که
ماندن نازنین در خانه پرراز و رمز سحر. اما این بلاهت نیست، انتخابی آگاهانه است.
مثل قمار کردن فردی بازنده که هر بار بانک خودش را میخواند به این امید که بانک
را از روی زمین جمع کند.
عاشق دلباخته فیلم، پسر مرد شاکی خصوصی نازنین
همان مردی که بانی درماندگی سحر است، نیز به نظر منتظر پیروزی گلدکوئستی است. او
که عاشقانه به نازنین چشم میدوزد هرگز تلاشی برای به دست آوردن عشقش نمیکند و آنگاه
که نازنین در فلاکت و عجز کامل قرار دارد، چون سوپرمن از راه میرسد تا او راه
نجات دهد. همانطور که نازنین توقع دارد با ماندن در خانه سحر، زندگیاش را کیفیتی
دیگر ببخشد، یا همانطور که توقع دارد با ضامن شدن برای سحر تبدیل به قهرمانی شود
که همه، از جمله سحر که دیگران در کاسهاش گذاشتهاند، به او افتخار کنند و شمع
محفلش کنند، پسر عاشقپیشه و دلباخته ما نیز توقع دارد وقتی شبیه سوپرمن و زورو
هنگام مشکلات از راه میرسد، دخترک یکدل نه صددل عاشقش شود. دستش را بگیرد و با
لبخندی عشقش را بپذیرد. اما نازنین عاشقش نمیشود، او درمانده و مفلوکتر از آن
است که قبول کند از تبدیل شدن به یک قهرمان که به داد سحر رسیده، یک قهرمان به
دادش برسد و او را نجات دهد. از ماشین پیاده میشود تا پسر عاشقپیشه فرمان را به
سمتی بچرخاند که در سد کرج مسیر نفس عمیق بیفتد، اما سدی در کار نیست، تصادفی آنی
حتا فرصت تماشای سیاهی را نمیدهد و بازی تمام میشود.
همه منتظر جواب برنده شدن در لاتاری، جور شدن
اقامت، خوشبختی گلدکوئستی و هیرو شدن در بازی هستند، بیآنکه بازی را درست انجام
داده باشند. بیآنکه بدانند این بازی بازی قارچخور نیست و هر جا اشتباه بازی کنند
گیم اور میشوند. و آدمهای دربند نیز شبیه آدمهای نفس عمیق فاقد یک چیز هستند؛
ترس. ترس از بیترسی وا دادن، باختن و مرگ.
منتشرشده در روزنامه شرق.