شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

شجریان در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و محمدرضا شجریان وارد آسانسور شد.
گفت: «هااااااااای...»
یه دو دقیقه‌ای طول کشید. گفتم: «این چی بود؟»
گفت: «پیش‌درآمد بود.»
گفتم: «پیش‌درآمد چی؟»
گفت: «پیش‌درآمد سلام.» بعد خندید و گفت: «سلام. من ممدرضا شجریان هستم.»
گفتم: «سلام ممدرضا شجریان. من هم آسانسورچی هستم. کجا می‌ری؟»
گفت: «می‌رم بالا.»
رفتیم بالا.

طبقه‌ی اول
در باز شد و علیرضا افتخاری وارد آسانسور شد.
گفت: «اینجا آسانسورِس، من استاد آواز ایران علیرضا افتخاری هستم. آی لاو یو پی‌ام‌سی.»
گفتم: «آفرین. تکراری بود. اون دفعه هم که سوار آسانسور شده بودی همین رو گفتی.»
گفت: «من دوستش دارم. چه عیبی داره؟ هر کی توی زندگی‌ش یکی رو دوست داره دیگه.»
گفتم: «آفرین. تکراری بود. حالا چی کار داری؟»
گفت: «اومدم چهارتا ربنای جدید بخونم مردم بفهمند آواز یعنی چی. صدا باید مردمی باشه. من صدای مردم هستم.»
گفتم: «صدات نمیاد... الو... الو... یه ذره جا به جا شو... آنتن نمی‌دی... الو... یه قدم برو جلو... صدات درآد...»
شجریان داشت روی دیوار آسانسور برای دل خودش با قلم و دوات یادگاری می‌نوشت. بهش گفتم: «ممدرضا جون! جان من! من بمیرم – تو بمیری زدم‌ها! – اون دفعه که این استاد افتخاری سوار آسانسور شد گفت شجریان گفته اگه من صدای افتخاری رو داشتم دنیا رو فتح می‌کردم! من بمیرم جریان چی بوده؟ یه همچی حرفی زدی؟»
شجریان لبخند زد و گفت: «کی گفته؟»
گفتم: «این استادمون.» و اشاره کردم به افتخاری.
شجریان گفت: «به جا نیاوردم‌شون متاسفانه.» بعد به افتخاری گفت: «استاد جان! یه دهن بخون ببینیم.»
افتخاری در یک دستگاه عجیبی (فکر کنم موسیقی تلفیقی محسوب می‌شد! چون ترکیبی از بندری و جاز و دشتی و کانتری و کردی و اپرا بود!) شروع به خواندن کرد: «هاهای هاهای هاااااااای هی هوی هوی ووی ووی وووووی وااااای... بیا وسط... هاااای هااااای... دست‌ها بالا... ههههه هوی وووی ووووووی... دست... دست... حالا دست دست...»
شجریان رفته بود در حس. من هم که یک حالت عجیب عرفانی پیدا کرده بودم. از شجریان پرسیدم: «چطور بود؟»
گفت: «سبیل‌های قشنگی داره.»
آسانسور را نگه داشتم و افتخاری یک دربست گرفت و سریع برگشت خارج.

طبقه دوم
در باز شد و سلحشور وارد آسانسور شد. تا آمد داخل گفت: «این آقا... همین آقا... این آقای معلوم‌الحال... اصلا کی گفته ربنا بخونه؟ من تاییدش کردم؟ برادرمون دهنمکی تاییدش کرده؟ برادرمون ضرغامی تاییدش کرده؟ آخه به چه مجوزی؟ شما نمی‌دونید من یه هنرمند عارف هستم؟ یا شاید هم یه عارف هنرمند هستم؟ البته درسته صدا و سیمای ضرغامی بهم بودجه نده دیگه نمی‌تونم فیلم بسازم، ولی آیا چطور یک جوان تازه از گرد راه رسیده‌ای به خودش اجازه داده آواز بخونه؟ اون هم آواز برای سفره‌ی افطار؟ من خودم آواز بخونم پرندگان و ماکیان و ماهیان مدهوش می‌شوند و جمادات به صدا در می‌آیند و آدم‌ها جامه می‌درند و انس و جن منقلب می‌شوند... البته نمی‌خونم که ریا نشه... ولی این آقا چرا از من اجازه نگرفت وقتی خواست آواز بخوونه؟ چرا؟ چرا؟»
گفتم: «ببخشید شما؟»
گفت: «نشناختی؟ من استاد سریال‌های عمیق هستم. من عمیق‌ترین استاد هستم. من اعمق‌الاساتید فیلم و سریال هستم. چند بار ضرغامی ازم تقدیر کرده، چندبار هم خودم از خودم تقدیر کردم. یه بار هم داشتم سریال می‌ساختم معجزه شد و یه تیکه ابر اومد بالای سرمون که فقط به خاطر من بود... من استاد سلحشور هستم.»
گفتم: «خسته نباشی.»
گفت: «اصلا اگه این آقا، این جوان صدای گرم و خوبی داشت، حتما می‌دادم روی یوزارسیف آواز بخونه. ولی حالا کو تا اون روزی که یک همچین افتخار و یک همچین درجه عرفانی‌ای این جوان پیدا کنه؟ اصلا کو تا آن روزی که...»
گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»
گفت: «به من توجه کنید. من هنرمندم. دوست دارم بهم توجه بشه.»
گفتم: «اون قضیه یک میلیارد و دویست تومن (فکر کن! یک میلیارد تومن واسه یه فیلمنامه! خدا ضرغامی رو واسه شما حفظ کنه!) که دادگاه حکم داده بود به صاحبش برگردونی به کجا رسید داداش؟»
گفت: «ببخشید! من یه کاری برام پیش اومد باید برم.»
آسانسور را نگه داشتم و سلحشور یک دربست گرفت و سریع رفت جام جم چک آخرش را بگیرد.

طبقه سوم
در باز شد و ضرغامی وارد آسانسور شد. گفت: «من ضرغامی هستم.»
گفتم: «خوبی؟»
گفت: «نه یه ذره قلبم درد می‌کنه...» و با دستش معده‌اش را نشان داد.
گفتم: «ببخشید! کجاتون درد می‌کنه؟»
گفت: «قلبم.»
گفتم: «به جایی قلب می‌گویند که متاثر می‌شود. [...] و اینا... [...]؟»
گفت: «قلبم دیگه... ایناهاش. هی متاثر می‌شه و به صدا درمیاد.» و باز معده‌اش را نشان داد.
گفتم: «البته به اون می‌گن فعل و انفعلات معده! ربطی به احساسات نداره. همین‌جا پیاده‌ت می‌کنم برو تا آخر اون کوچه. یه دکتری هست بگو من فرستادمت.»
آسانسور را نگه داشتم و ضرغامی یک دربست گرفت و سریع رفت دکتر.
شجریان اصلا حواسش نبود. داشت زیر لب "ای ایران ای مرز پرگهر" را زمزمه می‌کرد.

طبقه چهارم
[...]
بعد برگشت و به من گفت: «چرا امروز از کسی نپرسیدی به روح اعتقاد دارند یا نه!؟»
گفتم: «خب دیدم مجبورم براشون توضیح بدم اساسا روح یعنی چی! دیدم عمق فاجعه زیاده بی‌خیالش شدم!»

طبقه آخر
[...]
شجریان گفت: «راست می‌گی. بذار یه چیزی برات بخوونم جگرت حال بیاد... چی بخوونم؟»
گفتم: «مرغ سحر رو بخوون حال کنیم. قربونت برم.»
و شجریان شروع کرد: « مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن ...
[...]!
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
[...]
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است...

گفتم: «ناز نفست ممدرضا. خیلی حال کردیم.»
گفت: «چاکریم.» 



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 405
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
پشت پرده آسانسور
در باز شد و مدیرمسوول گفت: «اول بکش پایین فتیله رو.»
گفتم: «می‌کشم.»
گفت: «دوم این‌که به رنگ‌آمیزی متافیزیکی روح آدم‌هایی که سوار آسانسور می‌شند کاری نداشته باش! هر رنگی که خودشون دارند خوبه! در ضمن کسی رو رنگ […] نکن. اصلا دیگه هیشکی رو رنگ نکن لطفا!»
گفتم: «نمی‌کنم.»
گفت: «آدم سیاسی و […] سوار نکن.»
گفتم: «نمی‌کنم.»
گفت: «آدم مورددار سوار نکن. نماینده‌های مجلس و هیات دولت و […] و […] و کی و کی و کی رو هم سوار نکن.»
گفتم: «نمی‌کنم.»
گفت: «ببین درباره […] و [...] هم حرفی نزن و از این به بعد […] توی آسانسور نکن.»
گفتم: «[…] !»
فکر کنم رابطه‌ام با مدیرمسوول پیچیده شد.