چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۵

طرح گلوله در گالری



به قول حافظ موسوی شاعر، «اینجا خاورمیانه است و این لکنته که از میان خون ما می‌گذرد تاریخ است.»
این لکنته باعث لکنت ما می‌شود؛ صدای گلوله در خیابان، صدای ضجه در میدان، صدای موشک بالاسر شهر، رد خونی که جای جاده ابریشم را گرفته است. چکه چکه... رد دو پوتین نظامی روی برف آغشته به خون در سراسر تاریخ. هراس چکمه. هراس صدای رژه چکمه‌پوش‌ها. مردم پاپتی، مردم شاعر، مردم عاشق‌پیشه، مردم خاورمیانه با دوتار و عود و تنبور به جنگ شمشیر و تیر و درفش رفته‌اند.
فرمان ستاره‌دارهای حلبی بر دوش به حمله به حلب طلایی در قلب خاورمیانه. عراق. افغانستان. سوریه. مصر. ترکیه و... هر کدام با تاریخی به وسعت تاریخ. با فرهنگ قدیمی ناب. با سردیس و تندیس‌های چندهزار ساله. با قصه‌های هزار و یک شبی که خواب را از چشم ما ربوده است. چطور از این همه نقش و نگاره بر در و دیوار و ظرف و ظروف ظریف پر قصه و تاریخ، نفرت جوانه زده است و حالا میوه‌های این درخت پاگرفته، به خون نشسته است؟
صدای گلوله در گالری. پای گلوله از زیرگذر به نگارخانه رسیده است. کشیدن نقش خشم، نقش نفرتی که شلیک گلوله هم آرامش نمی‌کند، جای به دست گرفتن قلم؛ کلت کوچکی در دست، جای نقش بستن روی بوم سفید؛ روی پیراهن سفید سفیر. نقاش بعد از نقاشی کارش تمام می‌شود و قلم را غلاف می‌کند و بوم را به سینه‌کش دیوار می‌چسباند. این مرد اما بعد از شلیک باید فریاد بزند. چیزی در گلوی اوست که گلوله برای گفتنش کفاف نمی‌دهد.
چیزی درون این نقش و نگار روی دیوارهای قدیمی فرهنگ خاورمیانه است که در گرافیتی‌های روی دیوارهای پایین‌شهری خاورمیانه نیست. خشم. خون. خس. و خس خس گلوی مردم اشک‌آورخورده. رنگ‌های طبله‌کرده آبله درد هستند. خاورمیانه درد دارد. پا به ماه است؟ او هر بار به درد رسیده جای جنین، جنگ به دنیا آورده است. این جنین درد این بار در رحم تنگ و تاریک نیز با خونریزی جنگ در میان خیابان به دنیا خواهد آمد؟ ناف این زن را مگر به جنگ بریده‌اند؟
به قول حافظ موسوی، اینجا خاورمیانه است و این لکنته که از میان خون ما می‌گذرد پژواک صدای پای گلوله را در ستون طنز روزانه روزنامه‌ای شرقی، تا ابد می‌پیچاند. این هراس مردم از جنگ و این هوس مردم‌ستیزانه جنگ از سر این خاورمیانه، خاور دور مانده از خبرهای خوش، دور باد.


تصویرسازی از: ناهید قهرمانی
عکس از: خبرگزاری‌ها

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

بلند فکر می‌کنم

فیس‌بوک، اینستاگرام، توئیتر... همه و همه شبیه یک فروشگاه بسیار بزرگ هستند. تو در طبقه‌ی شلوغ و کوچکی خودت را جا می‌دهی و تصور می‌کنی داری از تمام فروشگاه بهره می‌بری. سپس با دستان خالی یا با جیب‌های خالی و بسیار تنهاتر از قبل از این فروشگاه بزرگ بیرون می‌روی و به سمت خانه‌ات قدم برمی‌داری.
وبلاگ‌ها اما شبیه دکان‌های پراکنده در شهر بودند. ممکن بود چند وبلاگ همسو را کنار هم سر بزنی، چنان‌که به راسته پرنده‌فروش‌ها در مولوی، راسته ابزارفروش‌ها در حسن‌آباد، راسته تاناکورا در گمرک و... سر بزنی. اما از این موضوع مطمئن بودی که تو داری از تمام شهر بهره می‌‌بری و هنگامی که به سمت خانه باز می‌گشتی می‌دانستی شهر بدون تو چیزی را کم خواهد داشت.



پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۵

یک گزارش واقعی از بیمارستان دولتی

دیروز رفته بودم بیمارستان دولتی. بابای سوفیا از دست سماجت و خواستگاری‌های پی در پی من سکته کرده بود و نیاز به کولونوسكپى داشت. من حدس زدم بیمارستان دولتی باید شلوغ باشد به همین دلیل ساعت را زنگ گذاشتیم و ۷ صبح رفتیم که دیدیم ملت از دیشب جلوی در بیمارستان خوابیده‌اند. رفتیم تو. هر چند دقیقه یک‌بار من می‌آمدم بیرون و سریع برمی‌گشتم تو. بابای سوفیا گفت چیزی شده؟ گفتم نه، می‌رم بیرون نفس می‌گیرم و میام. لامصب عین آتش‌سوزی است؛ همه اکسیژن مصرف شده. رفتیم توی صف پذیرش. صف پذیرش مثل جلوی در مترو بود. یعنی ملت هل می‌دادند که بروند تو. فرقش این بود که سوراخ پذیرش از سوراخ در مترو کوچکتر است.
جلوی پذیرش ایستاده بودم تو شلوغی، که احساس نزدیکی خاصی با پشت سری کردم؛ نگاه کردم دیدم آقایی قدر غول مرحله آخر پشت سرم است و چسبیده به من. گفتم ببخشید این‌قدر شلوغ است که من احساس کردم شما خیلی به من نزدیک شدید. غول مرحله آخر گفت بله، من هم حس نزدیکی خاصی به شما داشتم. یک قدم کشید عقب که متوجه شدم بدون این‌که خودم، خودم را بخارانم دارد خوشم می‌آید و پام دارد خاریده می‌شود. نگاه کردم دیدم دست یک آقایی از این‌ور توی جیب عقب من است. آقاهه تا من را دید گفت ببخشید دنبال دستم می‌گشتم، توی جیب شما نیست. دستش را پیدا کرد و از جیب من در آورد. توی دستش کیف پول من بود. گفت چه خوش‌شانس هستی شما، این کیف شما هم افتاده بود توی جیب‌تان. کیفم را که او از ته جیبم پیدا کرده بود ازش گرفتم و تشکر کردم. ازدحام زیادی بود. یکهو جلوی ما خالی شد. چون دونفر که برای مشکل ارتوپدی آمده بودند لای دست و پا از دست رفتند. من از مسوولان بیمارستان تشکر کردم که سرعت عمل دارند و جای اینکه مردم در عرض شصت سال یا زیر عمل از دست بروند، کاری می‌کنند که در همان سرسرای بیمارستان و زیر دست و پا از بین بروند. بعد از پذیرش رفتم سمت صندوق که شبیه پخش کردن قیمه نذری بود. مردم هجوم می‌آوردند و فکر می‌کردند الان صندوق تمام می‌شود یا کارتخوان بیمارستان پر می‌شود و دیگر پول این‌ها را نمی‌گیرد.
بعد از صندوق رفتم دنبال بابای سوفیا که دیدم همان‌طور که بوده به صورت منجمد ایستاده، چون اصلا نتوانسته بوده از جاش جنب بخورد. گفتم برانکارد بیاورید. که همه خندیدند و گفتند شوخی قشنگی بود. دنبال ویلچر گشتم که نگهبان جلوی در گفت ما از این مسخره‌بازی‌ها نداریم. رییس بیمارستان گفت ما اعتقاد داریم مریض باید روی پای خودش بایستد.
رفتیم کولونوسكپى کنیم. توی بیمارستان‌های دولتی این‌طوری است که هر چیزی از جایی که شما قرار دارید شش کیلومتر دورتر است. هر کسی هم شما را می‌فرستد زیر زمین برگه‌ها را کپی کنید. کپی‌ها را باید برگردانید. بعد طرف شما را می‌فرستد به صندوق. هر طبقه چند بخش دارد که این بخش‌ها صندوق‌هایشان حتما در طبقات دیگر و یا در حیاط و یا سر کوچه است.
بعد از چند ساعت بالا و پایین کردن، بابای سوفیا را رساندم جلوی درکولونوسكپى.
جلوی درکولونوسكپى شبیه روز رای‌گیری و توی شعبه وزارت کشور است. همه چسبیده‌اند به شیشه، که لای در باز شوند و بروند تو.
ما کمی لای مردم و مردم کمی لای ما ماندند تا به هر حال نوبت‌مان شد. به ما گفتند برای این‌که مساله‌ای پیش نیاید پزشک خانم برای شما در نظر گرفتیم. من گفتم ببخشید بابای سوفیا تا آنجا که من می‌دانم مرد است. مسوول بخش گفت یعنی شما بیشتر از دکتر ما می‌فهمید؟ واقعا که. من هیچی نگفتم.
بابای سوفیا را خواستیم بفرستیم تو که تازه گفتند هنوز داروخانه نرفتید. بابای سوفیا را گذاشتم لای درکولونوسكپى و بعد سریع رفتم داروخانه و داروخانه گفت اول نسخه را بروید زیرزمین کپی کنید بعد بیایید بروید صندوق داروخانه که چهارتا ساختمان آن‌طرف‌تر است، با مترو دو ایستگاه بیشتر نیست.
خلاصه برگشتم و داروها را دادم دست بابای سوفیا که دوباره جلوش را گرفتند و گفتند بابای سوفیا لباس ندارد. بابای سوفیا گفت یعنی من لختم؟ گفتند نه، لباس مخصوص. رفتم دوباره داروخانه و لباس مخصوص را گرفتم و بردم زیرزمین از لباس مخصوص کپی گرفتم و برگشتم.
بابای سوفیا لباس مخصوص را پوشید و مجبور شد پشت به دیوار خودش را از بین جمعیت به در کولونوسكپى برساند. متاسفانه جای لباس عوض کردن توی بیمارستان‌های دولتی یک‌طوری است. یعنی لابد دیدند مردم این‌قدر به هم حس نزدیکی می‌کنند و توی هم ایستاده‌اند، دیگر یک لباس عوض کردن که این‌قدر ادا ندارد.
بابای سوفیا را نگهبان جلوی در طوری که آدم را قاچاقی از مرز رد می‌کنند، سریع رد کرد تو و در را بست.
گفتم ببخشید من همراه بیمارم. نگهبان گفت همراه بیمار که توی جیبش است و قاه قاه خندید.
ما همراه‌های بیمار پشت در ایستادیم و مجبور شدیم همدیگر را همراهی کنیم.
از بابای سوفیا مدت‌ها خبری در دست نبود. هر چند وقت یکبار یکی را روی برانکارد می‌آوردند که تکان نمی‌خورد. یک کسی که لباس سفید تنش بود و معلوم بود آنجا ایستاده که جای خالی دکتر احساس نشود، می‌گفت ببخشید که مرد. بعدی. یک خانواده اعتراض کرد و شبه‌دکتر گفت یعنی مریض شما از کیارستمی مهم‌تر بود؟ برم جلوی در بیمارستان به مهرجویی فحش بدم راحت شید؟
ما هیچی نگفتیم. بیمارستان در ایران شبیه مجلس است. یعنی از همه استان‌ها حضور دارند. 
معلوم نیست توی استان‌های دیگر دقیقا امکانات در چه حدی است که برای درمان، برای تحصیل، برای پرواز خارجی، برای چاپ کتاب، برای ساخت فیلم، برای بقالی باز کردن و حتا برای شهردار شدن، همه از شهرهای دیگر به تهران می‌آیند؟

به نظر ما مسوولان حق دارند که می‌گویند جمعیت ایران کم است چون جمعیت ایران توی تهران متمرکز شده است. خلاصه بابای سوفیا را کولونوسكپىشده از لای در تحویل گرفتیم و با یک حالت کولونوسكپى‌وار از لای جمعیت ردش کردیم و آوردیم بیرون جلوی در.
جلوی در بیمارستان چندتا نعش‌کش ایستاده بود. پرسیدم ببخشید آژانس کجاست؟
نعش‌کش‌ها گفتند ما این‌جا از این مسخره‌بازی‌ها نداریم. اصولا از اینجا که می‌آیند بیرون یا آمبولانس می‌خواهند که مریض‌شان را ببرند یک بیمارستان دیگر، یا نعش‌کش می‌خواهند که بیمار را ببرند قبرستان. شما هم حالا که نیاز به این دوتا ندارید دیگر خودتان را لوس نکنید و با مترو برگردید. 
فرق بیمارستان دولتی با خصوصی می‌دانی چیست؟ بیمارستان دولتی پولت را نمی‌گیرند اما وقتت را می‌گیرند. اما در بیمارستان خصوصی اول پولت را می‌گیرند بعد دیگر می‌سپارندت دست خدا.

وصیت
سوفیا... سوفیا... من تا دیروز سالم بودم ولی از دیروز که بابات را بردم بیمارستان، دچار بیماری‌های عفونی، شکستگی دنده، گم شدن کیف پول، بیماری‌ها مقاربتی، بیماری‌های مغزی و از همه مهم‌تر بیماری‌های روانی شدم. حالا چه کار کنم؟

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۵

قهوه‌ی قجری دوران من

قهوه‌ی قجری دوران من نه در فنجانی چینی که در شبکه‌های اجتماعی سرو می‌شود. نه هر شب یک‌قطره؛ هر لحظه یک‌قطره. نه به دست دیگری که به دست خودم.
نادانی‌ام را با نادانی همگانی به اشتراک می‌گذارم. آنچه در انبان دانش من است دستاورد سال‌های مطالعه و تماشای دنیاست. در سال‌های گذشته سوار اتوبوسی شده‌ام که هر بار هر کسی کنارم نشسته یا غری به دنیا زده یا فحشی به سیاستمداری داده یا تکه‌ی کوچکی از شعری بلند یا سطر خُردی از کتابی سترگ را به زبان آورده، من هم لایکش کرده‌ام. بعد او که پیاده شده من هر چه از حرف او یادم مانده برای دیگری که روی صندلی او نشسته به زبان آورده‌ام. دیگری لایکم کرده. و من صندلی‌ام را عوض کرده‌ام. همین.
نه غم‌های من اینجا جان گرفت تا تبدیل به درکی از دنیا شود، نه شادی‌های من چنان شد که تبدیل به ترانه‌ای خیابانی شود. من با دست‌های به وسع خود پُر سوار این اتوبوس شدم و حالا با دستانی خالی از این اتوبوس پیاده می‌شوم. اما می‌دانم کمی دیگر... در ایستگاهی دیگر... سوار قطار دیگری می‌شوم... شاید هم این اعتیاد به سم مکرر و مستمر باز به همین قطارها برم گرداند.
قهوه‌ی قجری می‌نوشم و بر نادانی‌ام چشم می‌بندم تا مرگ ذره‌ذره‌ام را نبینم.

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۵

ادبیات تطبیقی ما و شاملو

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به فیس‌بوک نشسته‌ام
که به اینستاگرام نشسته‌ام
که به توئیتر نشسته‌ام
که کلا نشسته‌ام

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

خدا گویی چاقوی زمانش را
روی پیشانی ما تیز می‌کند


پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۵

مثل نارنجکی که طرفدار صلح است
زبانم گرفته است
و به تته‌پته افتاده‌ام و می‌ترسم نام شما را به زبان بیاورم
مثل کارگری بدون ضامن معتبر
پیاده به سمت ترمینال برمی‌گردم
مثل نارنجکی که خودش را نگه داشته
مثل مردی که خودش را نگه داشته
مثل بچه‌ای که خودش را نگه داشته
که به خانه برسد تا بترکد
- دارم می‌ترکم کی این شهر خلوت می‌شه؟
مردی
جای این‌که کمر همت ببندد
کمربند نارنجکش را سفت می‌کند و
در راه رفتن به بهشت
پل‌های پشت سرش را خراب می‌کند و
من
مثل اتوبوسی بی‌نام و بی‌هوس
روی پل
بی‌هوا به هوا می‌روم
- یارو واسه این‌که بره بهشت زندگی بچه‌م رو با بمب فرستاد فرستاد هوا.
: ایشالا قبول جفت‌شون باشه.
- چپ و راست مسابقه گذاشته‌ند واسه بهشت.
: بفرمایید خرما... دهنتون رو شیرین کنید.
- ببینم دهن شما هم مزه کافور می‌ده یا از حلواشه؟
مثل نارنجکی که طرفدار صلح است
دندان روی جگر گذاشته‌ام اما
روزی با دهان باز نامت را فریاد می‌کشم
.
ابرها
گلها
بوها
چشمها
هيچ يك واقعى نبود
آسمان شلوار جين خدايان بود
زمين جاسوئيچى كوچكى كه به حلقه كمربندش انداخته


اين روزها در بدنم
دنبال نشانه made in china هستم

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۴

نزديكتر بيا كبريت‌فروش من

ها نكن
دخترك زيباى كبريت‌فروش
از دست خدا هم كارى ساخته نيست
يخ اين مردم با هاى تو باز نمى‌شود
.
دخترك زيبا
زمستان دست به كار شده
تا دستهاى تو يخ بزند و دستهاى من به كارى بيايد
نزديكتر بيا كبريت‌فروش من
نزديكتر
من پاسبان آخرين شعله زمين
در چشمان توام

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴

ٰفارسی‌ام بر خلاف فارسی شما بیشتر اوقات سی و یک حرف دارد

ٰفارسی‌ام بر خلاف فارسی شما بیشتر اوقات سی و یک حرف دارد. نون فارسی‌ام با آرد سهمیه و وارداتی پخت می‌شود پس هر از گاهی دستم به نون می‌رسد تا جمله‌ای بسازم که بوی گندم بدهد. در فارسی‌ام نانوا، بی‌نون آوایی‌ست ضعیف که از دور به گوش می‌رسد و می‌ایستد سر چهارراه و شیشه‌ی اتومبیل‌ها را دستمال می‌کشد. در فارسی‌ام گاهی هم که نون هست به‌قدری کم است و به قدری دیر است که بیات شده است، پس زحمت شما و کلمات چرا؟ باید جای جمله، سر سفره بگذارمش. باید سفره را بگسترم با نون گیرم که فارسی‌ام بر خلاف فارسی شما بیشتر اوقات سی و یک حرف داشته باشد.

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۴

اصلاح‌طلبان یواش یا اصلاح‌طلبان جوان؟


یا چرا من در انتخابات شرکت می‌کنم اما به شیوه خودم

.
ببینید ما بالاخره در انتخابات شرکت می‌کنیم چون داریم توی این کشور زندگی می‌کنیم، اما فهرست سی‌نفره‌ای که به اسم اصلاح‌طلبان منتشر شد با ما همان کاری را کرد که سیب با نیوتن کرد. یعنی چنان کوبید توی سر ما که ما چشم‌مان کامل باز شد و این چیزها را مشاهده کردیم:
+
- اصلاح‌طلبی چیزی شبیه حمام شیخ بهایی است. یعنی یک شمع کوچک بود که یک خزینه را گرم می‌کرد، الان شمعش خاموش است و خزینه سرد شده. انتخابات به انتخابات هم یکی می‌گوید باید شمعش را عوض کنیم، باید باتری به باتری‌ش کنیم، باید لوله‌کشی گاز کنیم، باید ذغالی‌ش کنیم، باید نفتی‌ش کنیم... ما هم حرفی نداشتیم. منتها امسال دیدیم اساتید دارند با کاسه آب می‌آورند بریزند توی خزینه که گرم شود.
+
- ما به هر حال در انتخابات شرکت می‌کنیم. اما این‌که لباس بایرن مونیخ را تن بازیکنان تیم خجستگان کنیم، تیم بایرن مونیخ نمی‌شود. حالا ما لباس اصلاح‌طلبی را تن اساتید کردیم و فرستادیم‌شان مجلس، چه می‌‌شود؟ هیچی. در بزنگاه‌ها چه کار می‌کنند؟ هیچی، همان‌کاری را می‌کنند که در این هفهشده سال کردند. یعنی مثل مانیتور که دست نزنی می‌رود روی اسکرین سیور، اساتید می‌روند روی اسکرین سیور و پیداشان نمی‌شود کرد. والا. ما که حاضریم توی تیم‌مان یک علی کریمی داشته باشیم، جای این‌که ده‌تا استاداسدی داشته باشیم. 
+
- ما به هر حال در انتخابات شرکت می‌کنیم اما باور کنید تیم پرسپولیس هم در وضعیت بدی باشد و شش‌تا اخراجی داشته باشد و دوتا هم زخمی و سه‌تا هم حذفی، نمی‌شود که رفت کاپیتان تیم استقلال را برداشت آورد این‌ور، تنش لباس پرسپولیس کرد. حالا شده حکایت علی مطهری. علی مطهری به نظر ما بهترین نماینده این دوره بوده، او بوده که حرفش را ایستاده و زده و هزینه‌اش را هم داده. اما به جان خودمان، او کاپیتان محافظه‌کاران بوده. الان دارند شش و بش می‌کنند کجای زمین بگذارندش و هنوز بازی تمام نشده که بین دو فصل تصمیم بگیرد تیمش را عوض کند. ما به هر حال در انتخابات شرکت می‌کنیم و به علی مطهری هم رای قاطع می‌دهیم اما نه به عنوان اصلاح‌طلب. اصلاح‌طلبی شعارهای خودش را دارد. بابا این دلاور عزیزمان تا دیروز تو تیم مقابل بوده و هنوز هم شعارهایی که می‌دهد ربطی به اصلاح‌طلبی ندارد. فردا می‌آید وسط مجلس و به اسم اصلاح‌طلبی یک دفعه می‌گوید دیدید دید... آبیته... بابا این‌ور قرمز پوشیدند. طرف آبی توی خونش است. دست خودش نیست. اگر فردا قصه نشد.
+
- ما به هر حال در انتتخابات شرکت می‌کنیم اما یک‌طوری هم نگوییم اولین بار است که اصلاح‌طلبان به اجماع رسیدند. تیم ستارگان جهان که ارنج نشده، بازی در حد مقدماتی و استانی است و ما هم البته به پیشرفت پله به پله اعتقاد داریم. یعنی می‌گویم نگوییم داریم تیم ستارگان جهان را می‌فرستیم وسط زمین، بعد از شموشک همان شش دقیقه اول شش‌تا بخورند و بیایند بیرون.
+
- بعد هم آدم تماشا به عکس این سی نفر می‌کند می‌ریزد به هم و بغض می‌کند. این دوست عزیزمان با پلیور سبز آن وسط... بله... با شمام... آقا این چندسال کجا بودید؟ آخرین بار که دیده شدید مجلس ختم بوده؟ با همین پلیور؟ دوتا هم تئاتر رفتید، دوتا سینما. خسته نباشید. کل عملکرد اصلاح‌طلبانه‌تان توی این شش سال همین بود؟ اگر به این می‌گویند اصلاح‌طلبی که پسردایی ما از شما خفن‌تر است و همه تئاترها را می‌رود. بابا محمد خاتمی نه تریبون دارد نه رسانه، تکلیفش با اصلاح‌طلبی مشخص است؛ تکلیف مردم هم باهاش. تقی به توقی هم خورده موضع گرفته. به نظر ما شما محض نمونه نشان بدهید اگر دوتا موضع گرفتید در این مدت؟ یعنی اصلا دیدید چی شد؟ چی بودیم الان چی شدیم؟ خلاصه بعضی‌ها انتخابات به انتخابات حالت عارفانه پیدا می‌کنند و می‌آیند وسط. دست‌شان درد نکند. من همان‌قدر که قاطع به علی مطهری اصولگرا رای می‌دهم همان‌قدر محکم هم به این دلاوران رای نمی‌دهم. منتها حتما برای تئاترمان دعوت می‌کنم پلیور قشنگه را بپوشند و تشریف بیاورند. البته اگر با ما هم مثل باقی اساتید قهر نکرده باشند.
+
- البته ما به هر حال در انتخابات شرکت می‌کنیم و رای هم می‌دهیم که اصولگراهای تندرو کمتر وارد مجلس شوند. اما یک‌طوری هم رای ندهیم که اصلاح‌طلب‌های در حالت پارک‌دوبل، وارد مجلس شوند. ما دیگر کف کفش به اصلاح‌طلب کندرو رای می‌دهیم. یعنی معلوم باشد دارد حرکت می‌کند نه این‌که منتظر باشد خود به خود چیزها اصلاح شود، او بیاید عکسش را بگیرد و برود.
+
- البته ما به هر حال در انتخابات شرکت می‌کنیم چون یک شانس این انتخابات این است که به اصلاح‌طلبانی که خسته شده بودند و بدشان هم نمی‌آمد دوباره وارد کارزار سیاست نشوند خسته نباشید بگوییم. در نتیجه چشم جامعه هم به چهره‌های جوان روشن می‌شود. البته منظور ما جوان‌گرایی است و جوان‌گرایی هم با بچه‌بازی فرق دارد. که خوشبختانه همه چندتا خاطره خوب بچه‌بازی و ادا اطوار از اساتید اصلاح‌طلب توی ذهن دارند که ما دیگر آن را یادآوری نمی‌کنیم.
+
- خلاصه ما به هر حال در انتخابات شرکت می‌کنیم. به بخش زیادی از فهرست خبرگان مردم و بخشی از فهرست اصلاح‌طلبان تهران هم رای می‌دهیم. اما یک‌طوری تبلیغ نکنیم که اصلاح‌طلبان به صحنه باز گشته‌اند. به نظر ما همین‌طور مودب بگوییم که "محافظه‌کاران عجیب" یا "اصلاح‌طلبان یواش" مثل همین چندسال در حال ادامه مسیر هستند، خیلی هم عالی است و مردم هم واقعا می‌آیند در انتخابات شرکت می‌کنند و به همین دوستان و دلاوران رای می‌دهند و باز دور هم چندسال دیگر خوشیم. خلاصه‌اش این‌که توی روانشناسی کودک می‌گویند به بچه نگویید نوشابه... نوشابه... بعد بهش آب کرفس بدهید. چون بچه می‌فهمد و قهر می‌کند.

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۴

اینجا خاورمیانه است

مثل نارنجکی که طرفدار صلح است
زبانم گرفته است
و به تته‌پته افتاده‌ام و می‌ترسم نام شما را به زبان بیاورم

مثل کارگری بدون ضامن معتبر
پیاده به سمت ترمینال برمی‌گردم
مثل نارنجکی که خودش را نگه داشته
مثل مردی که خودش را نگه داشته
مثل بچه‌ای که خودش را نگه داشته
که به خانه برسد تا بترکد

- دارم می‌ترکم کی این شهر خلوت می‌شه؟

مردی
جای این‌که کمر همت ببندد
کمربند نارنجکش را سفت می‌کند و
در راه رفتن به بهشت
پل‌های پشت سرش را خراب می‌کند و
من
مثل اتوبوسی بی‌نام و بی‌هوس
روی پل
بی‌هوا به هوا می‌روم

- یارو واسه این‌که بره بهشت زندگی بچه‌م رو با بمب فرستاد فرستاد هوا.
: ایشالا قبول جفت‌شون باشه.
- چپ و راست مسابقه گذاشته‌ند واسه بهشت.
: بفرمایید خرما... دهنتون رو شیرین کنید.
- ببینم دهن شما هم مزه کافور می‌ده یا از حلواشه؟


مثل نارنجکی که طرفدار صلح است
دندان روی جگر گذاشته‌ام اما
روزی با دهان باز نامت را فریاد می‌کشم



پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۴

طرح

تار موى تو بر كت من
و تارى از موهات در پيراهنم

پروانه‌اى كوچكم
افتاده در دام تارى كه برايش تنيده‌اى

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۴

۱۰ فرمان دِماکًرسی

۱- از ارکان دماکرسی و اصول تمدن و رفتار صحیح اجتماعی و معاشرت و آدم باحال‌بودن
این نیست که فحش ندهید
این است که فحش بخورید.

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۴



دستان تو داستان خود را دارند
من را می‌نویسند
من را می‌خوانند

دستان تو هم‌دست سرشت من 
من را از دست غم دور نگه می‌دارند
دستان تو هم‌پای سرنوشت من
هزارپله را گز می‌کنند و در کنج قلعه‌ی سراسر مه رودخان
در مراسم روحانی نوشیدن چای دمی کهنه‌ی مرد گیلک 
دست به سینه می‌گذارند

دستان تو من را دوست دارند
و لحن دستان تو با زبان بدن من ریشه‌های یکسان دارد

دستان تو داستانند
دستان من اما ساده‌اند
بلدند دست تو را بگیرند
اما یاد نمی‌گیرند دست از سر تو بردارند