شاید روزی ویکیلیکس اسنادی را منتشر کند تا مردم دنیا بدانند در طول تاریخ بشر، هیچ جنایت و شکنجهای بدتر از شیوهی نگاه تو نبوده است. و در آن روز و بر اساس اسنادی که ویکیلیکس منتشر میکند، مردم دنیا سوال خواهند کرد من از آزاری که تو من را دادهای چه سودی بردهام، که با اینکه میتوانستم بارها علیه تو و آن چشمان جنایتکارت شورش کنم، تنها به تماشای شرارت تو نشستهام.
دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹
جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹
شعری برای داستان
من دانای کل هستم
و دانایی کمش هم مایهی فرسایش است
و من دانای کل فرسودهای هستم
که در تمام طول روایت
تکه تکه تحلیل میرود
کاش
تو راوی سوم شخص غایب این داستان
کاش نگران پلات سست من بودی
ساختمان این داستان
روی سر
دانای
کل
فرو ریخته است
نوبل نمیخواهد این نویسنده
دست بجنبان
از زیر این آوار
درش بیاور
و آغوشت را به او اهدا کن
+ شبانه بی شاملو
و دانایی کمش هم مایهی فرسایش است
و من دانای کل فرسودهای هستم
که در تمام طول روایت
تکه تکه تحلیل میرود
کاش
تو راوی سوم شخص غایب این داستان
کاش نگران پلات سست من بودی
ساختمان این داستان
روی سر
دانای
کل
فرو ریخته است
نوبل نمیخواهد این نویسنده
دست بجنبان
از زیر این آوار
درش بیاور
و آغوشت را به او اهدا کن
+ شبانه بی شاملو
چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹
توجیه عادتهای فردگرایی یا توضیح تاثرات بیرونی جامعه
1
وقتی سرم به کار خودم گرم است دل و دماغ بیشتری دارم. یعنی درست است که وقت کمی دارم برای خالهزنکی، اما دل و دماغ بیشتری دارم. شاید برای همین است که وقتی مشغول یک روزنامه/ مجله/ کتاب/ نمایشنامه/ انیمیشن/ رادیو/ و... هستم اخلاق اجتماعیام هم بهتر است و لبخند میزنم در جواب دیگران.
وقتی سرم به کاری گرم نیست، یعنی همان کاری هم که داشتم جبری از بین رفته/ رفتانده شده است، و از بین رفتن همان کار باعث خراب شدن حوصلهام شده است تا حتا دستم نرود به کارهایی که داشتم، بنابراین آن کارهایی که داشتم هم نصفهنیمه یک دفعه رها میشوند، و همین آشفتگی باعث سردرگمیام میشود. درست است که وقتی سرم به کاری گرم نیست، وقت خالی خیلی زیادی دارم برای خالهزنکی، اما دل و دماغی هم برای خالهزنکی اصلا نمیماند. شاید برای همین است که از پس یک مهمانی ساده، یک گعده، یک گپ تلفنی یا اینترنتی، برنمیآیم، و به جای جواب دادن و لبخند زدن، یکدفعه مسیر حرفها را هم فراموش میکنم و یادم میرود چه میشنوم یا چه باید بگویم.
وقتی سرم به کاری گرم نیست، یعنی همان کاری هم که داشتم جبری از بین رفته/ رفتانده شده است، و از بین رفتن همان کار باعث خراب شدن حوصلهام شده است تا حتا دستم نرود به کارهایی که داشتم، بنابراین آن کارهایی که داشتم هم نصفهنیمه یک دفعه رها میشوند، و همین آشفتگی باعث سردرگمیام میشود. درست است که وقتی سرم به کاری گرم نیست، وقت خالی خیلی زیادی دارم برای خالهزنکی، اما دل و دماغی هم برای خالهزنکی اصلا نمیماند. شاید برای همین است که از پس یک مهمانی ساده، یک گعده، یک گپ تلفنی یا اینترنتی، برنمیآیم، و به جای جواب دادن و لبخند زدن، یکدفعه مسیر حرفها را هم فراموش میکنم و یادم میرود چه میشنوم یا چه باید بگویم.
2
آیا این حرفها توجیه عادتهای اجتماعی یک ذهن فردیتگرا است، که میخواهد رفتار خود را درست نشان دهد؟
نه. اینها توضیح تاثرات جامعه بر ذهنی است که اجتماعی میاندیشد و مینویسد، اما فردیت خودش را هم سعی میکند مستقل نگه دارد، اما میداند که تاثرات بیرونی جامعه بر او، به این دلیل است که اجتماع، ساختارهای قدرت و دولت، و حتا برآیند تمایلات و نگرش جامعهی جهانی، نسبت به تاثیرشان بر ذهنیت/ فردیت/ شخصیت/ و... افراد، تره هم خرد نمیکند. برای همین فرد و ذهنی که درگیر و متاثر چنین چرخهی تقابلی فرد - جامعه است، متوجه است که گاهی رفتارش در جامعه، طوری میشود که انگار برای فردیت دیگران تره هم خرد نمیکند.
آیا این حرفها توجیه عادتهای اجتماعی یک ذهن فردیتگرا است، که میخواهد رفتار خود را درست نشان دهد؟
نه. اینها توضیح تاثرات جامعه بر ذهنی است که اجتماعی میاندیشد و مینویسد، اما فردیت خودش را هم سعی میکند مستقل نگه دارد، اما میداند که تاثرات بیرونی جامعه بر او، به این دلیل است که اجتماع، ساختارهای قدرت و دولت، و حتا برآیند تمایلات و نگرش جامعهی جهانی، نسبت به تاثیرشان بر ذهنیت/ فردیت/ شخصیت/ و... افراد، تره هم خرد نمیکند. برای همین فرد و ذهنی که درگیر و متاثر چنین چرخهی تقابلی فرد - جامعه است، متوجه است که گاهی رفتارش در جامعه، طوری میشود که انگار برای فردیت دیگران تره هم خرد نمیکند.
3
وقتی سرم به کاری گرم نیست، از گرم کردن سرم به انتشار یادداشتهایی دربارهی گرم کردن سر نویسندگان و خوانندگان و همچنین انتشار یادداشت دربارهی تره خرد کردن یا نکردن افراد برای هم، میشود متوجه این سرگرمسازی شد.
سهشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹
بیادبی و جایزهی ادبی
پوپولیسم ادبی و انتلکتوئل بیادب؟
اول همه فکر میکردند انتلکتوئلها باادب هستند و پوپولیسمها بیادب.
بعدا پوپولیسمها گفتند: «غلط کردید! ما باادب هستم و شما بیادب.»
قسمتی از طنز این هفتهی من در سایت هزارکتاب. برای خواندنش موستان را بمالید روی بیادبی و جایزهی ادبی
قبلیهای هزارکتاب؛
1- راهکارهایی برای حل مشکل مجوز کتاب
2- ایرانیها، نوبل ادبی و گوجه
3- مافیای ادبی یا خزینهی ادبی؟
4- چرا «اوو» مونث نیست و خیلی هم مذکر است؟
5- بیادبی و جایزهی ادبی
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹
شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹
ایران خانم در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و یک خانم برازندهای وارد آسانسور شد.
گفت: «من ایرانم.»
گفتم: «ماشالله... ماشالله... چشمم کف پات. چه خانوم. چه برازنده. با این که سرت شبیه گربهس، ولی چشمهات چه سگی داره.»
طبقهی همکف
در باز شد و یک خانم برازندهای وارد آسانسور شد.
گفت: «من ایرانم.»
گفتم: «ماشالله... ماشالله... چشمم کف پات. چه خانوم. چه برازنده. با این که سرت شبیه گربهس، ولی چشمهات چه سگی داره.»
گفت: «ای آقا. جوونیهام رو ندیده بودی. یه بر و رویی داشتم بیا و ببین. از خاور و باختر میومدن تماشام... اصلا یه وضعی بود... یه شالی داشتم ابریشم، از این سر تا اون سر.»
گفتم: «همین جاده ابریشم؟»
گفت: «آره. این شال من بود. بعدا باد بردش. بعدش این تیمور گور به گوری اومد با اسب روش تاخت و از بین بردش...»
گفتم: «یعنی شالت رو برد؟ یعنی کشف حجاب کردی اون موقع؟»
گفت: «اون که بعدا بود. من میخواستم روم رو بپوشونم، منتها یه شاهی از فرنگ برگشته بود، هوایی شده بود، میگفت کسی خودش رو نپوشونه. به زور میخواست من سرلختی شم.»
گفتم: «آخی.»
گفت: «ولی بعد [...] گفتند ما [...] باید [...].»
گفتم: «آخی. چقدر بالا پایین شدی.»
گفت: «آره.»
طبقه پانزدهم
گفتم: «راستی حرف بالا و پایینت شد. الان اوضاع بالات چطوره؟ خزر مزرت خوبه؟»
گفت: «ای آقا... دست روی دلم نذار. مینیاتور دیدی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیدی این دخترهای برازنده، یه کوزه لعابی روی سرشون نگه میدارن؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «من هم جوونیهام اینطوری بودم. یه کوزه روی سرم بود این هوا. هر کی اومد زد و با سنگ شکستش و یه تیکهش رو برد. خدا بگم این روسها رو چیکارشون نکنه، هی میان الکی وعده و وعید میدند و یه دستی به سر و گوش آدم میکشند و هر دفعه یه تیکه وجود آدم رو آب میکنند... ووووی... همین الان هم مور مورم شد، فکر کنم دوباره یه قرارداد دیگه امضا کردند!»
گفتم: «آره فکر کنم. توی این آخری سهم ما از خزر شد هفت، هشت درصد.»
گفت: «هفت، هشت درصد یعنی چقدر؟»
گفتم: «یعنی قد یه پیاله آب.»
گفت: «آخی. یعنی همهش همین؟»
گفتم: «من آخرین سفر استانی که رفتم شمال، فقط دیدم اینقدری واسهم مونده که بشه پاچهها رو زد بالا و رفت توی آب.»
گفت: «جدی میگی؟»
گفتم: «یکی از بچهها همینطوری رفت جلو. زانوهاش رفت زیر آب. بعد تا کمر رفت زیر آب. همین که آب رسید به نافش، یکی از ناوهای روسیه اومد و گفت: «ایست! شما وارد حریم آبهای ما شدید!» به جون ایران خانوم، این قدر خجالت کشیدم...»
گفت: «یعنی فقط تا نافش؟»
گفتم: «تازه اون ناو روسیه به این رفیقمون که آب تا نافش بود، گفت یه وجب هم بالاتر از مرز آبی اومدید. باید یه وجب برید پایینتر.»
طبقه سیام
حرفهامون گل انداخته بود با ایران خانوم.
پرسیدم: «راستی قضیه چییه؟ چند وقت پیش [...] یه آقایی گفت ایران، ایرانی نیست.»
گفت: «جدی؟ شاید شوخی کرده.»
گفتم: «نه بابا. اون یارو گفت ایران هیچیش نمونده. یعنی هیچ هنر و فرهنگ و تمدنی از ایران نمونده. هر چی مونده همهش از اونها مونده... [...] ...»
ایران خانوم چشمهاش از تعجب گرد شده بود. گفت: «خب از اونها چی مونده یعنی؟»
گفتم: «راستش ما که تنها هنری که از اونها دیدیم همهش نانسی عجرم بوده!»
ایران خانوم همچین ناز شروع کردن به لبخند زدن. بعد گفت: «آخی... آخی... چقدر خندوندی من رو. اسم این آقاهه چی بود که این حرفها رو زده؟»
گفتم: «اسمش رو نبر! اسمش رو نبر! اصلا اون رو ول کن بذار یه جوک دیگه بگم بخندیم. یه آقاهه چند وقت پیش...»
گفت: «اسم این یکی رو میتونی بگی؟»
گفتم: «نه! چی کار به اسمش داری؟ خلاصه یه آقاهه چند وقت پیش یه آقاهه برای تو بزرگداشت گرفت، بعد یه سرباز هخامنشی آورد، منتها سر سرباز هخامنشی یه کلاه نمدی گذاشت، اون هم چه نمدی...»
گفت: «کلاه نمدی سر سرباز هخامنشی؟ خیلی بامزه بود... بعدش چی شد؟»
یک دفعه برق رفت.
طبقهی صدم
نفهمیدم چطور شد که برق رفت و حرفمان نصفه نیمه ماند.
برقها که آمد ایران خانوم گفت: «داشتی میگفتی. بعدش چی شد؟»
گفتم: «اون رو ول کن! لابد مصلحتی بوده که برق رفته. [...] ولی بذار یه چیز دیگه تعریف کنم برات... یه روز یه آقایی گفت پرچم تو رو میشه پرستید...»
گفت: «جدی میگی؟ واااای مردم از خنده. چه آدمهای فانی دارید شما. چقدر خجستهاند...»
گفتم: «بله... من فقط خجستههاش رو برات میگم، گجستههاش رو تعریف کنم که خون گریه میکنی... بگذریم...»
گفت: «حالا اسم این آقاهه که گفته پرچم من رو میشه پرستید، چی بود؟»
گفتم: «نمیتونم بگم.»
گفت: «چرا اسم هیشکی رو نمیتونی بگی؟»
گفتم: «ما توی یه دورهی خاصی به سر میبریم که اسمها رو نمیشه برد. فقط باید شکلشون رو کشید.»
گفت: «میفهمم. ولی این یارو اسمش مشایی نیست؟»
طبقهی هزارم
کلی خاطرهی بامزه ایران خانوم از مشایی تعریف کرد. ولی قول گرفت من به کسی نگویم. اصلا اخلاق رسانهای و آسانسوری هم اجازه نمیدهد من حرفهاش را منتشر کنم.
طبقهی صدهزارم
طبقهی صدهزارم
ایران خانوم قبل از این که پیاده بشود و برود، گفت: «[...].»
گفتم: «جدی؟ شما هم باید [...]؟»
گفت: «آره. چون توی منطقه [...] و عوامل زیادی نفوذ کردهاند.»
گفتم: «جدی؟ داری سیاسی حرف میزنی؟»
گفت: «سیاسی چییه بابا؟ من دارم دربارهی منطقه حرف میزنم، اینور روسیه، اونور آمریکا و انگلیس، اون پایین هم که شیخنشینها... از هر طرف ممکنه میکروبها سلامتی و امنیتم رو به خطر بندازند...»
گفتم: «آهان! از این لحاظ میگی! یه لحظه ترس برم داشت، گفتم داری رفتار پرخطر از خودت نشون میدی.»
خلاصه ایرانخانوم پیاده شد و رفت.
من ماندم تنهای تنها. دکمهی طبقهی همکف را زدم و آمدم پایین. بعد شروع کردم زمزمه کردن: «دور گردووووووون گر دو رووووزی بر ممممممراد ما نرررررررفت دااااائما یکساااااااااااااان نماند حاااااال دوران غغغغغغغم مخور»
گفتم: «جدی؟ شما هم باید [...]؟»
گفت: «آره. چون توی منطقه [...] و عوامل زیادی نفوذ کردهاند.»
گفتم: «جدی؟ داری سیاسی حرف میزنی؟»
گفت: «سیاسی چییه بابا؟ من دارم دربارهی منطقه حرف میزنم، اینور روسیه، اونور آمریکا و انگلیس، اون پایین هم که شیخنشینها... از هر طرف ممکنه میکروبها سلامتی و امنیتم رو به خطر بندازند...»
گفتم: «آهان! از این لحاظ میگی! یه لحظه ترس برم داشت، گفتم داری رفتار پرخطر از خودت نشون میدی.»
خلاصه ایرانخانوم پیاده شد و رفت.
من ماندم تنهای تنها. دکمهی طبقهی همکف را زدم و آمدم پایین. بعد شروع کردم زمزمه کردن: «دور گردووووووون گر دو رووووزی بر ممممممراد ما نرررررررفت دااااائما یکساااااااااااااان نماند حاااااال دوران غغغغغغغم مخور»
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 412
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
دربارهی پنجره زودتر میمیرد؛ شرمین نادری
ژاله میگه: ... مرتضی میگه: ... آرمان میگه: ... بهار میگه: ... مرتضی باز میگه: ... اون وقت بهار میگه: ... دایی رسول میگه: ... بعدش آرمان میگه: ... آخرشم پنجره زبون وا میکنه که: ...
خب. پوریا عالمی، یک نویسنده جوان نهچندان تازهکار است، این جور که شناسنامه دراز و طویل کاریاش میگوید، اولین کتابش را سال 1384 منتشر کرده، بعد هم که «ننه رجب» و «آسانسورچی» و «فال قهوه» آشنایش بودهاند که اول مطبوعاتیاند و بعدا به جلد کتابت در آمدهاند و اهل کتاب شدهاند.
لابد دست آخر هم میماند مجموعه در دست چاپ «آدمهای آشنا» و این یکی کتابش یعنی «پنجره زودتر میمیرد». که اگر جمع و تفریق بلد باشی، میشود سه تا کتاب داستان و مقداری فلسفهبافی. چه کارنامه طولانی و طویلی. اما پوریا خیلی جوان است، البته جدا از آن ریش و سبیل دهه پنجاهیاش و آن عینک ِگرد ِنویسندگی که بیشتر به ماسک دوستداشتنی میماند تا تصویر واقعی نویسندهای که ایدههای نابی دارد، جلوتر از سنش میدود.
داستان روایت اعضای یک خانواده است، آدمهایی که آتشزدن کتابهای ممنوعه دهه 50، قهرمان بازیهای آن دوران، جنگ دهه 60 و البته رنج و فقر و بیعشقی یا حتی عاشقی را تجربه کردهاند.
آرزوی مرگ هم را کردهاند، لقمه نان و پنیر برای هم گرفتهاند، تقاضای طلاق از هم کردهاند، در حق هم پدری کردهاند یا موقع فتح خرمشهر همدیگر را بغل کردهاند.
آدمهایی که نمیشود گفت خل و دیوانهاند یا به شدت واقعگرا و معمولی که عاشق پنجرهای میشوند یا برای رنجهایشان پنجره بیچاره را به شهادت میگیرند... چیه، قصه را لو دادم؟ نترس!
قصه مدرن است، عجیب و غریب است و مثل خود پوریا عینک و ریش و ماسک مدرنیته دارد، اما کافی است بلند بخندد، یا بعد از حرف حکیمانهاش عینکش را بردارد تا بفهمی دوباره گولش را خوردهای، گرفتارِ بازی ساده و مستقیمی شدهای که حرفهای ساده و مهمی دارد و حرفهایی که به دل مینشینند و رازهایی که البته، بهتر است پشت عینک گردش قایم بمانند. رازهایی که فقط یک اهل کتاب میفهمد، لذت میبرد یا حرص میخورد، نه هرکسی که کتاب به دست میگیرد و فکر میکند که دارد میخواندش. این وسط پنجره چوبی نخراشیدهای هم شاهدی است بر مدعای همه آدمهایش، یعنی همه آدمهایِ آشنای ِکتاب ِپنجرهدار، که نشر علم همین چند روز پیش چاپ و منتشر کرده است.
خب. پوریا عالمی، یک نویسنده جوان نهچندان تازهکار است، این جور که شناسنامه دراز و طویل کاریاش میگوید، اولین کتابش را سال 1384 منتشر کرده، بعد هم که «ننه رجب» و «آسانسورچی» و «فال قهوه» آشنایش بودهاند که اول مطبوعاتیاند و بعدا به جلد کتابت در آمدهاند و اهل کتاب شدهاند.
لابد دست آخر هم میماند مجموعه در دست چاپ «آدمهای آشنا» و این یکی کتابش یعنی «پنجره زودتر میمیرد». که اگر جمع و تفریق بلد باشی، میشود سه تا کتاب داستان و مقداری فلسفهبافی. چه کارنامه طولانی و طویلی. اما پوریا خیلی جوان است، البته جدا از آن ریش و سبیل دهه پنجاهیاش و آن عینک ِگرد ِنویسندگی که بیشتر به ماسک دوستداشتنی میماند تا تصویر واقعی نویسندهای که ایدههای نابی دارد، جلوتر از سنش میدود.
داستان روایت اعضای یک خانواده است، آدمهایی که آتشزدن کتابهای ممنوعه دهه 50، قهرمان بازیهای آن دوران، جنگ دهه 60 و البته رنج و فقر و بیعشقی یا حتی عاشقی را تجربه کردهاند.
آرزوی مرگ هم را کردهاند، لقمه نان و پنیر برای هم گرفتهاند، تقاضای طلاق از هم کردهاند، در حق هم پدری کردهاند یا موقع فتح خرمشهر همدیگر را بغل کردهاند.
آدمهایی که نمیشود گفت خل و دیوانهاند یا به شدت واقعگرا و معمولی که عاشق پنجرهای میشوند یا برای رنجهایشان پنجره بیچاره را به شهادت میگیرند... چیه، قصه را لو دادم؟ نترس!
قصه مدرن است، عجیب و غریب است و مثل خود پوریا عینک و ریش و ماسک مدرنیته دارد، اما کافی است بلند بخندد، یا بعد از حرف حکیمانهاش عینکش را بردارد تا بفهمی دوباره گولش را خوردهای، گرفتارِ بازی ساده و مستقیمی شدهای که حرفهای ساده و مهمی دارد و حرفهایی که به دل مینشینند و رازهایی که البته، بهتر است پشت عینک گردش قایم بمانند. رازهایی که فقط یک اهل کتاب میفهمد، لذت میبرد یا حرص میخورد، نه هرکسی که کتاب به دست میگیرد و فکر میکند که دارد میخواندش. این وسط پنجره چوبی نخراشیدهای هم شاهدی است بر مدعای همه آدمهایش، یعنی همه آدمهایِ آشنای ِکتاب ِپنجرهدار، که نشر علم همین چند روز پیش چاپ و منتشر کرده است.
منتشر شده در هفتهنامهی چلچراغ
دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹
چه کسانی به باروری زبان کمک میکنند؟
سوال اول- چه کسانی به باروری زبان کمک میکنند؟
کسانی که ترتیب زبان را میدهند.
سوال دوم- زبان چهگونه بارور میشود؟
وقتی مورد تجاوز قرار میگیرد.
سوال سوم- تکلیف زبان مورد تجاوز قرارگرفته چیست؟زبان ممکن است باردار شود و شکماش بالا بیاید
.
قسمتی از طنز این هفتهی من در سایت هزارکتاب. برای خواندنش موستان را بمالید روی چرا «اوو» مونث نیست و خیلی هم مذکر است؟
قبلیها؛
1- راهکارهایی برای حل مشکل مجوز کتاب
2- ایرانیها، نوبل ادبی و گوجه
3- مافیای ادبی یا خزینهی ادبی؟
4- چرا «اوو» مونث نیست و خیلی هم مذکر است؟
کسانی که ترتیب زبان را میدهند.
سوال دوم- زبان چهگونه بارور میشود؟
وقتی مورد تجاوز قرار میگیرد.
سوال سوم- تکلیف زبان مورد تجاوز قرارگرفته چیست؟زبان ممکن است باردار شود و شکماش بالا بیاید
.
قسمتی از طنز این هفتهی من در سایت هزارکتاب. برای خواندنش موستان را بمالید روی چرا «اوو» مونث نیست و خیلی هم مذکر است؟
قبلیها؛
1- راهکارهایی برای حل مشکل مجوز کتاب
2- ایرانیها، نوبل ادبی و گوجه
3- مافیای ادبی یا خزینهی ادبی؟
4- چرا «اوو» مونث نیست و خیلی هم مذکر است؟
جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹
در منقبت علی خدایی وجود و وجود علی خدایی
«خدایا علی خدایی ِ وجود همهمان را اندکی زیاد کن.»
مناجات الشهسواران؛ فراز رمانالآمال؛ به قلم حضرت محمدحسن شهسواری
1
چهارشنبه شب هوس گپ زدن با علی خدایی در دلم زنده شد و فرداش سر صبح پنجشبنه ساعت پنج، اصفهان بودم. طلوع سیوسه پل قدم زدم و کمی بعدترش پیاده رفتم تا برای چایی شیرین و چایی تلخ صبحانه روی نیمکتهای چایخانهی چهحاجمیرزا، یا به روایتی چایخانهی خواجو، بنشینم...
بعد از چایی تلخ چایخانهی چهحجمیرزا باقی روز پر بود از شیرینی گپ زدن و قدم زدن با علی خدایی، که حضرت محمدحسن شهسواری، در راز و نیازهای شبانهاش، از خدای خویش خواسته است که باریتعالی علی خداییِ وجود همهی اهل کتاب و اهل رمان را زیاد کند.
اما من از خدا میخواهم "علی خداییِ وجود بشر را زیاد کند، اما خود علی خدایی را تک و یکتا نگه دارد" و به عبارتی خدا علی خدایی را زیادش نکند. برای اینکه او خود خودش است و برای این علی خداییبودن هیچ تلاشی نمیکند. به نظر من علی خدایی، جز علی خداییبودنی اینچنین مهربان، چارهای دیگر ندارد.
2
برای اینکه بدانید علی خدایی بودن یعنی چی، باید به این عکس و نگاه شاد و صورت خندانش دقت کنید، که چقدر خوشحال است که مثلا "این کتاب بالاخره منتشر شد."
یا باید وقتی دربارهی رمانها و داستانهای کوتاه دیگر نویسندگان نسل جدید صحبت میکند به برق چشمهاش توجه کنید. یا باید وقتی تلفن را برمیدارد و به نویسندهای جوان زنگ میزند تا بگوید "جایزهات مبارک" یا "این قسمت داستانت معرکه است" یا "آن بخش داستانت زائد است" به لحن پرطراوتش گوش کنید. یا وقتی برای اینکه در یک نویسنده انگیزه ایجاد کند شوخیهای شیرین خاص خودش را به زبان میآورد ببینید که چطور نینی چشمهاش برق شیطنت پیدا میکند.
3
گفتم: «آقایی خدایی اگه عکس اینطوری بگیرم، منتشرش میکنمها!...»
و او هم گفت «چه عیبی داره؟ تازه زیرش هم بنویس که...» که من خودم دوستتر میدارم که آن حرف را با اینکه برایم خیلی هم خوشایند است، برای خودم نگهش دارم.
نیازی به گفتن نیست که این عکس علاوه بر نکتهی بند دوم، جنبهی پز دادن هم دارد!
نیازی به گفتن نیست که این عکس علاوه بر نکتهی بند دوم، جنبهی پز دادن هم دارد!
4
یکی از عزیزانی که پیش از چاپ "پنجره زودتر میمیرد" کتاب را خوانده بود، همین علی خدایی عزیز است که برای خواندن داستان پیش از چاپ و پس از چاپ هر نویسندهای همیشه وقت دارد.
زمستان 86 کتاب را پست کردم و چندروز بعدش خبر شنیدم که کتاب را دریافت کرده و روز دوم یا سوم عید 87 بود که چهل و پنج دقیقه دربارهی ضعف و قوت این کتاب شمرده شمرده و باحوصله برایم تلفنی حرف زد. اولش گفتم لابد الان میگوید: «کتاب مزخرفی بود.» یا فوقش میگوید: «کتاب خوبی بود.» اما وقتی شروع به حرف زدن کرد، دیدم اینقدرها هم دم دستی پاسخ نخواهم شنید. برای همین سریع دفترچه را پیش کشیدم و نکتههایی را که گفت یادداشت کردم.
بعد هم که بازنویسی کتاب تا پاییز زمان برد و صدالبته تاثیر نکتههایی که از آن مکالمه یادداشت کردم روی بازنویسی داستان، غیرقابل کتمان است. حالا هم پاییز 89 است و کتاب چاپ شده و من رفتهام اصفهان و کتاب را تقدیم علی خدایی کردهام و روی صفحهی اولش هم نوشتهام؛
"تقدیم به علی خدایی که آدم را نویسنده و نویسنده را آدم میکند!"
اگر یادداشت خواندنیِ محمدحسن شهسواری را بخوانید متوجه منظورم میشوید وقتی میگویم "علی خدایی آدم را نویسنده میکند." و اگر حرفهای علی خدایی را دربارهی کسانی که مثلا پشتش چیزی گفتهاند یا نوشتهاند، بشنوید که چطور سعی میکند ماجرا را از منظر آنها ببیند و حق را به آنها بدهد، و وقتی مطمئن میشوید این رفتارش هرگز تصنعی نیست، و دقیقا همین رفتار منحصر بهفرد اوست که روی آدم تاثیر میگذارد، معنی این حرفم که "علی خدایی نویسنده را آدم میکند" هم برایتان روشن میشود.
5
برای دیدن عکسهای من از علی خدایی موستان را بمالید اینجا
چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹
مافیای ادبی یا خزینهی ادبی؟
لطفا برای خواندن طنز این هفتهی "هزار کتاب" موستان را بمالید رویِ مافیای ادبی یا خزینهی ادبی؟
قبلیها؛
1- راهکارهایی برای حل مشکل مجوز کتاب
2- ایرانیها، نوبل ادبی و گوجه
قبلیها؛
1- راهکارهایی برای حل مشکل مجوز کتاب
2- ایرانیها، نوبل ادبی و گوجه
دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹
یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹
آی لاو یو
کنار الوارها، مرغی با لباس محلی ایستاده بود که داشت از من دلبری میکرد...
نمیدانم شاید شما مثل من به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشته باشید.
نمیدانم شاید شما مثل من به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشته باشید.
شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹
مرغ و تخم مرغ در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و خبری نشد.
دور و زمانهی بدی شده. بازار آسانسور کساد است. نه کسی بالا میرود، نه کسی پایین میآید. ولی برای اینکه توی دل همسایهها و ساکنان ساختمان خالی نشود، نشانگر طبقات را دستکاری کردیم که با یک نوسان نازی هی خودش برود بالا، هی خودش بیاید پایین. همسایهها و ساکنان ساختمان هم که مدتهاست شارژ ماهانهشان را پرداخت نکردند. اوضاع مالیام خیلی نافرم است. اصن یه وضعی... میفهمید که چه میگویم؟ میگویم اصن یه وضعی.
خلاصه توی همین و هیر و بیبازاری، یه آقا پسری آمد تو، گفت: «من بلدم وضع تو رو خوب کنم.»
گفتم: «بیادب. وضع من خیلی هم خوبه. لطفا به وضع خودت رسیدگی کن.»
گفت: «از لحاظ اجتماعی که نگفتم. از لحاظ اقتصادی گفتم.»
بعد گفت: «ببین من تو رو پولدار میکنم. وضعت توپ توپ میشه. خیلی سادهس. من خودم کارشناسی ارشد کردم این قضیه رو. ببین فقط به من اعتماد کن. من به تو یه مرغ میدم که بتونی باهاش زندگیت رو بچرخونی.»
گفتم: «با یه مرغ؟ فقط با یه مرغ زندگیم رو بچرخونم؟»
گفت: «آره. این یه مرغ معمولی نیست. یه مراغ طلایییه. یعنی تخمش طلاست. بعد میتونی بری طلاها رو بفروشی با پولش بری سهام بخری. توپ توپ میشی. حالا ببین.»
گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟»
گفت: «به من اعتماد کن.»
بهش اعتماد کردم.
باز هم طبقهی همکف
گفتم: «بسه دیگه جون عزیزت. چقدر حرف میزنی. مرغ رو بده بذار بریم به کار و زندگیمون برسیم.»
که یکهو دست کرد توی جیب کتش. بعد دست کرد توی آن یکی جیبش. این جیب، آن جیب همه را گشت.
گفتم: «مطمئنی مرغه رو گذاشتی توی جیبت؟»
گفت: «به من اعتماد کن.»
بهش اعتماد کردم. دوباره جیبهاش را گشت. جیب بالا پایین عقب جلو. توی جورابش.
گفتم: «من دارم اعتماد میکنم. عجله نکن.»
بعد دست کرد توی جیب شلوارش. یکهو مشتش را درآورد و گفت: «یافتم! یافتم!»
من همینطوری داشتم تماشاش میکردم.
گفت: «توی مشتمه. توی مشتمه.»
گفتم: «مرغه توی مشتته؟»
گفت: «تخمش تو مشتمه. بگیرش برای تو.» و دستش را دراز کرد طرف من و مشتش را باز کرد. یک تخم کوچولوی مرغ کف دستش بود. بعد گفت: «یه دقه صبر کن.» و دست کرد توی آن یکی جیبش و یک تخم دیگر درآورد.
بعد با غرور و رضایت، یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت: «بگیرش برای تو. دیدی به من اعتماد کردی همه چی درست شد. این دوتا تخم مرغ برای تو. کار مرغهای خودمونه. خیالت راحت باشه.»
و تخم مرغهایی را که از جیب چپ و راستش درآورده بود، گذاشت کف دست من.
گفتم: «حالا من با این تخمها چی کار کنم؟»
گفت: «ببین باید صبر کنی جوجه شه. البته توی این فاصله یکیش رو میتونی بخوری، یکیش رو میتونی نگه داری تا جوجه شه. بعدش صبر کنی تا مرغ شه. بعد برات روزی یه دونه تخم میکنه و وضعت توپ توپ میشه. منتها حواست باشه تخم مرغی که از جیب چپم درآوردم جوجه میشه. اونی رو که از جیب راستم درآوردم زردهش غنیسازی شده و میتونه تا مدتها سیر نگهت داره. برعکس استفاده نکنیها. پس چی شد؟ چپی جوجه میشه، راستییه رو میتونی بخوری.»
گفتم: «من از کجا بدونم کدوم اینها چپ بود کدومشون راست؟»
گفت: «از جهتگیری سیاسیشون معلومه.»
گفتم: «آخه اینها که گردالو هستند و به هر طرفی میچرخند. جهتگیری خاصی ندارند.»
گفت: «دِهَــــه! دیگه اعتماد نمیکنیها. قرار شد اعتماد کنی و نه نیاری توی این پروژهی به این مهمی. بخند. تا چند وقت دیگه وضعت توپ میشه.»
گفتم: «اول اینکه قرار بود مرغ بدی دستم، نه تخمش رو. دوم اینکه من الان نمیدونم تا این تخم مرغه جوجه شه، از گرسنگی چی کار کنم.»
گفت: «واقعا مشکل جوونهای ما اینه که نمیدونن کدوم تخم جوجه میشه کدوم نمیشه؟ من از شما تعجب میکنم. شما ناسلامتی خودت باید کارشناسی کنی. ببین من الان چقدر خوب کارشناسی کردم. باید دقت میکردی چیز یاد میگرفتی.»
گفتم: «با این اوصاف اصلا پرسیدن نداره که به روح اعتقاد داری یا نه. درسته؟»
گفت: «یا نه.»
گفتم: «خدایا شکرت. این هم از شانس ما.»
بعد آقا پسره گفت: «من دیگه دارم میرم. مشکلی داشتی یا چیزی کم و کسر داشتی نامه بنویس.»
گفتم: «یه دقه نرو آقای تخم مرغیان.»
گفت: «چییه؟»
گفتم: «ببخشید شما که کارشناس مسائل تخم مرغی هستید، میدونی که یه تخم مرغ برای اینکه تبدیل به جوجه شه باید شرایط خاصی داشته باشه؟ دما و رطوبت و چی و چیش باید درست باشه؟ حالا من چی کار کنم؟»
گفت: «ببین جوون! توجه نکردی! هم من تو رو به یه ثروت هنگفت رسوندم، منظورم وقتییه که تخمه جوجه شه، هم برای تو ایجاد شغل کردم.»
گفتم: «ببخشید متوجه نشدم.»
گفت: «بابا تو که دیگه از پنج سال بیشتر سن داری، باید خیلی بیشتر بفهمی. تو میتونی تا اون موقع روی این تخم مرغها بخوابی تا جوجه شن. اینطوری هم از این آسانسور به عنوان بنگاهزودبازده استفاده کردی، هم میتونی وام کارآفرینی بگیری، هم میتونی حس مادر بودن رو تجربه کنی، و بعد از اون که تخمت جوجه شد و جوجهات مرغ شد، بری تشکیل خانواده بدی... میدونی که اگه توی جوون تشکیل خانواده بدی همهی مشکلاتت حل میشه... البته منظورم اینه که یه مدتی سرت به کار خودت گرمه و مشکلاتت رو فراموش میکنی... بعد از اون هم که حالا کی مردهست و کی زنده...»
همچنان طبقهی همکف
تخمها رو دادم دستش و گفتم: «یه دقه اینها رو بگیر دستت... میتونی چند لحظه اینجا جای من واستی تا من برم و بیام؟»
گفت: «اونوقت کجا میخوای بری؟»
گفتم: «من برم سر بذارم به کوه و بیابون... مخم رو خوردی رفت... برم یه ذره داد بزنم بلکه آروم شم...»
و دوان دوان از آسانسور خارج شدم.
گفت: «من تا اون موقع چی کار کنم؟»
داد زدم: «اوقات فراغتت رو پر کن و از جوونیت لذت ببر. اصلا میتونی باهاشون یه قل دو قل بازی کنی...»
و دویدم. و دویدم. آخه شاعر گفته مرد واسه هضم دلتنگیهاش گریه نمیکنه تند تند قدم میزنه.
طبقهی همکف
در باز شد و خبری نشد.
دور و زمانهی بدی شده. بازار آسانسور کساد است. نه کسی بالا میرود، نه کسی پایین میآید. ولی برای اینکه توی دل همسایهها و ساکنان ساختمان خالی نشود، نشانگر طبقات را دستکاری کردیم که با یک نوسان نازی هی خودش برود بالا، هی خودش بیاید پایین. همسایهها و ساکنان ساختمان هم که مدتهاست شارژ ماهانهشان را پرداخت نکردند. اوضاع مالیام خیلی نافرم است. اصن یه وضعی... میفهمید که چه میگویم؟ میگویم اصن یه وضعی.
خلاصه توی همین و هیر و بیبازاری، یه آقا پسری آمد تو، گفت: «من بلدم وضع تو رو خوب کنم.»
گفتم: «بیادب. وضع من خیلی هم خوبه. لطفا به وضع خودت رسیدگی کن.»
گفت: «از لحاظ اجتماعی که نگفتم. از لحاظ اقتصادی گفتم.»
بعد گفت: «ببین من تو رو پولدار میکنم. وضعت توپ توپ میشه. خیلی سادهس. من خودم کارشناسی ارشد کردم این قضیه رو. ببین فقط به من اعتماد کن. من به تو یه مرغ میدم که بتونی باهاش زندگیت رو بچرخونی.»
گفتم: «با یه مرغ؟ فقط با یه مرغ زندگیم رو بچرخونم؟»
گفت: «آره. این یه مرغ معمولی نیست. یه مراغ طلایییه. یعنی تخمش طلاست. بعد میتونی بری طلاها رو بفروشی با پولش بری سهام بخری. توپ توپ میشی. حالا ببین.»
گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟»
گفت: «به من اعتماد کن.»
بهش اعتماد کردم.
باز هم طبقهی همکف
گفتم: «بسه دیگه جون عزیزت. چقدر حرف میزنی. مرغ رو بده بذار بریم به کار و زندگیمون برسیم.»
که یکهو دست کرد توی جیب کتش. بعد دست کرد توی آن یکی جیبش. این جیب، آن جیب همه را گشت.
گفتم: «مطمئنی مرغه رو گذاشتی توی جیبت؟»
گفت: «به من اعتماد کن.»
بهش اعتماد کردم. دوباره جیبهاش را گشت. جیب بالا پایین عقب جلو. توی جورابش.
گفتم: «من دارم اعتماد میکنم. عجله نکن.»
بعد دست کرد توی جیب شلوارش. یکهو مشتش را درآورد و گفت: «یافتم! یافتم!»
من همینطوری داشتم تماشاش میکردم.
گفت: «توی مشتمه. توی مشتمه.»
گفتم: «مرغه توی مشتته؟»
گفت: «تخمش تو مشتمه. بگیرش برای تو.» و دستش را دراز کرد طرف من و مشتش را باز کرد. یک تخم کوچولوی مرغ کف دستش بود. بعد گفت: «یه دقه صبر کن.» و دست کرد توی آن یکی جیبش و یک تخم دیگر درآورد.
بعد با غرور و رضایت، یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت: «بگیرش برای تو. دیدی به من اعتماد کردی همه چی درست شد. این دوتا تخم مرغ برای تو. کار مرغهای خودمونه. خیالت راحت باشه.»
و تخم مرغهایی را که از جیب چپ و راستش درآورده بود، گذاشت کف دست من.
گفتم: «حالا من با این تخمها چی کار کنم؟»
گفت: «ببین باید صبر کنی جوجه شه. البته توی این فاصله یکیش رو میتونی بخوری، یکیش رو میتونی نگه داری تا جوجه شه. بعدش صبر کنی تا مرغ شه. بعد برات روزی یه دونه تخم میکنه و وضعت توپ توپ میشه. منتها حواست باشه تخم مرغی که از جیب چپم درآوردم جوجه میشه. اونی رو که از جیب راستم درآوردم زردهش غنیسازی شده و میتونه تا مدتها سیر نگهت داره. برعکس استفاده نکنیها. پس چی شد؟ چپی جوجه میشه، راستییه رو میتونی بخوری.»
گفتم: «من از کجا بدونم کدوم اینها چپ بود کدومشون راست؟»
گفت: «از جهتگیری سیاسیشون معلومه.»
گفتم: «آخه اینها که گردالو هستند و به هر طرفی میچرخند. جهتگیری خاصی ندارند.»
گفت: «دِهَــــه! دیگه اعتماد نمیکنیها. قرار شد اعتماد کنی و نه نیاری توی این پروژهی به این مهمی. بخند. تا چند وقت دیگه وضعت توپ میشه.»
گفتم: «اول اینکه قرار بود مرغ بدی دستم، نه تخمش رو. دوم اینکه من الان نمیدونم تا این تخم مرغه جوجه شه، از گرسنگی چی کار کنم.»
گفت: «واقعا مشکل جوونهای ما اینه که نمیدونن کدوم تخم جوجه میشه کدوم نمیشه؟ من از شما تعجب میکنم. شما ناسلامتی خودت باید کارشناسی کنی. ببین من الان چقدر خوب کارشناسی کردم. باید دقت میکردی چیز یاد میگرفتی.»
گفتم: «با این اوصاف اصلا پرسیدن نداره که به روح اعتقاد داری یا نه. درسته؟»
گفت: «یا نه.»
گفتم: «خدایا شکرت. این هم از شانس ما.»
بعد آقا پسره گفت: «من دیگه دارم میرم. مشکلی داشتی یا چیزی کم و کسر داشتی نامه بنویس.»
گفتم: «یه دقه نرو آقای تخم مرغیان.»
گفت: «چییه؟»
گفتم: «ببخشید شما که کارشناس مسائل تخم مرغی هستید، میدونی که یه تخم مرغ برای اینکه تبدیل به جوجه شه باید شرایط خاصی داشته باشه؟ دما و رطوبت و چی و چیش باید درست باشه؟ حالا من چی کار کنم؟»
گفت: «ببین جوون! توجه نکردی! هم من تو رو به یه ثروت هنگفت رسوندم، منظورم وقتییه که تخمه جوجه شه، هم برای تو ایجاد شغل کردم.»
گفتم: «ببخشید متوجه نشدم.»
گفت: «بابا تو که دیگه از پنج سال بیشتر سن داری، باید خیلی بیشتر بفهمی. تو میتونی تا اون موقع روی این تخم مرغها بخوابی تا جوجه شن. اینطوری هم از این آسانسور به عنوان بنگاهزودبازده استفاده کردی، هم میتونی وام کارآفرینی بگیری، هم میتونی حس مادر بودن رو تجربه کنی، و بعد از اون که تخمت جوجه شد و جوجهات مرغ شد، بری تشکیل خانواده بدی... میدونی که اگه توی جوون تشکیل خانواده بدی همهی مشکلاتت حل میشه... البته منظورم اینه که یه مدتی سرت به کار خودت گرمه و مشکلاتت رو فراموش میکنی... بعد از اون هم که حالا کی مردهست و کی زنده...»
همچنان طبقهی همکف
تخمها رو دادم دستش و گفتم: «یه دقه اینها رو بگیر دستت... میتونی چند لحظه اینجا جای من واستی تا من برم و بیام؟»
گفت: «اونوقت کجا میخوای بری؟»
گفتم: «من برم سر بذارم به کوه و بیابون... مخم رو خوردی رفت... برم یه ذره داد بزنم بلکه آروم شم...»
و دوان دوان از آسانسور خارج شدم.
گفت: «من تا اون موقع چی کار کنم؟»
داد زدم: «اوقات فراغتت رو پر کن و از جوونیت لذت ببر. اصلا میتونی باهاشون یه قل دو قل بازی کنی...»
و دویدم. و دویدم. آخه شاعر گفته مرد واسه هضم دلتنگیهاش گریه نمیکنه تند تند قدم میزنه.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 410
چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹
سهشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹
خطرناک بودن از بین رفتن خط
آگهی دعوت به همکاری برای ترجمهی داستانهای فارسی به فینگلیشی یک شوخی بود. خیلی ایمیلها و واکنشهای عجیب و جالب و بامزهای داشت این آگهی.
اول قصد داشتم آنها را منتشر کنم، که فعلا از صرافتش افتادهام. شاید بعدتر این کار را کنم. اما یک سوال؛
واقعا به نظر شما فینگلیش نوشتن دارد دردی از دردهای ما را درمان میکند؟
فکر نمیکنید اگر حرفهایی را که میتوانیم به فارسی بزنیم و منظورمان را به مخاطب بفهمانیم، بهتر است با همین شیوهی نوشتاری و شکل و شمایل خط جاری بنویسیم؟ بعد هم اگر حرفی داشتیم که کلمهها و ترکیبها و جملههای فارسی به ما کمک نمیکرد که آن را به دیگران منتقل کنیم، به زبان دیگر و به خط دیگر آن را به روی کاغذ بیاوریم.
اینها پیشنهاد من است. میدانم مدت زیادی است که دارم روی این فینگلیش ننوشتن تاکید میکنم و ممکن است به نظر عدهای بیدلیل بیاید.
اما، خب، کمی به من حق بدهید اگر خندهام بگیرد برای دوستانی که برای نامیدن خلیج فارس سر و دست میشکنند و برای بازگرداندن مالکیت معنوی و مادی مولوی و خیام به داخل مرزهای رسمی ایران شعارها سر میدهند، اما هرگز برای قطره قطره سم ریختن پای درخت استوار خط رسمی کشور که بستر رشد و بالندگی زبان فارسی است، کوچکترین نگرانی به دلشان راه پیدا نمیکند.
خطرناکی از بین رفتن خط، نمیدانم چرا جدی گرفته نمیشود. به ویژه برای فرهنگستان زبان و ادب فارسی که مهمترین آسیبشناسی که کرده و به درمانش نشسته است، وسوسهی بیفایدهای است که سعی میکند تا مثلا واژههای خندهدار پیامک و بالگرد را جای اساماس و هلکوپتر به زبان فارسی بنشاند.
از طرف دیگر، با این فراگیری فینگلیش نوشتن در اینترنت و موبایل، زمان زیادی نخواهد گذشت که قطره قطرههای سم فینگلیش نوشتن جان این درخت را بیرون بکشد و شیرهاش را بمکد و پوستهاش را فقط محض تماشای تاریخ به موزه بسپارد و کنار قاب این خط از بین رفته بنویسند:
آری، در روزگاری نه چندان دور زبانی بود که مردم سالیان سال با آن زیستند و فرهنگ و علم و هنرشان را با خطش به یادگار گذاشتند، اما در چند دهه تنها با از بین بردن خط تنها لاشهای از آن زبان بر جای ماند.
آری، در روزگاری نه چندان دور زبانی بود که مردم سالیان سال با آن زیستند و فرهنگ و علم و هنرشان را با خطش به یادگار گذاشتند، اما در چند دهه تنها با از بین بردن خط تنها لاشهای از آن زبان بر جای ماند.
...
این توضیحات را هم بیشتر به یک دلیل خاص نوشتم. همان دلیل تلخی که در پاسخ به این آگهی طنز دیده میشد؛
بیشتر کسانی که پاسخ دادند، درست و حسابی باورشان شده بود که مثلا کلیدر را به فینگلیش میتوان نوشت و من الان آخرهای جلد سومش هستم! و انگار حتا یک لحظه هم از خودشان نپرسیده بودند فایدهی این کار چیست.
قبلا نوشته بودم؛
حالا باید با حساسیت بیشتری اضافه کنم؛
من فینگلیش نمینویسم، پس هستم.
دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹
دعوت به همکاری برای ترجمهی داستانهای فارسی
مدتهاست شروع کردهام به قصد معرفی ادبیات ایران به جهان و آشنا کردن دیگران با غنای زبان فارسی و قوت ادبیات داستانیمان، یک سری داستانها و رمانهای ایرانی را از فارسی به فینگلیشی ترجمه میکنم. تا حالا هم نگفته بودم که مثلا شکستهنفسی کرده باشم. اما حجم کار خیلی زیاد است و خیلی زمان کمی دارم...
الان آخرهای ترجمهی جلد چهارم کلیدر محمود دولتآبادی هستم.
میخواستم دعوت کنم که اگر کسی به زبان فینگلیشی تسلط دارد و مایل به همکاری است، با من تماس بگیرد، تا بخشی از ترجمهها را به صورت گروهی انجام دهیم.
این هم نشانی ایمیلم:
alami.pouria@gmail.com
الان آخرهای ترجمهی جلد چهارم کلیدر محمود دولتآبادی هستم.
میخواستم دعوت کنم که اگر کسی به زبان فینگلیشی تسلط دارد و مایل به همکاری است، با من تماس بگیرد، تا بخشی از ترجمهها را به صورت گروهی انجام دهیم.
این هم نشانی ایمیلم:
alami.pouria@gmail.com
این یک آگهی طعنهآمیز است.
لطفا توضیح و دلیل چرایی نوشتن این آگهی را در خطرناک بودن از بین رفتن خط ببینید.
اشتراک در:
پستها (Atom)