بچه که بودیم سالی یکی دوبار، هر بار هفت هشت روز میرفتیم اصفهان، فولادشهر، فاز یک. محلهی 22 بهمن. نشانی را از برم چون بچه که بودیم ماهی دوبار - شاید بیشتر شاید کمتر - نامه مینوشتم روی کاغذ امتحانی و کاغذی که از وسط دفتر خط دار کنده بودم و کاغذ نامه که هر بار به شکلی بود؛ غروب خورشید، گل و بلبل و اسلیمی، کارتونهای کرهای، و کاغذ نامه را تا میکردم و میگذاشتم توی پاکت نامه، اگر آبجی ملی یا یکی از داداشها هم نامه داشت میگذاشتم جوف آن، بعد در پاکت نامه را زبان میزدم و پشت پاکت نامه، سمت چپ بالا نشانی خانهی خودمان را مینوشتم و سمت راست پایین مینوشتم؛ اصفهان، فولادشهر، فاز یک، محلهی 22 بهمن، پلاک چندش یادم نیست، خانه خاله زری. حالا یا باید میرسید دست خاله زری یا دست آمی یا باهره.
همین است که نشانی توی ذهنم مانده.
فاز یک فولادشهر، عجیبترین جای زندگی در ایران است. خانهها پرچینهای کوتاهی اگر اشتباه نکنم از شمشاد دارد، پیادهروها و کوچه و خیابان سنگفرش است و از بین سنگها چمن سر زده بیرون. هر طرف را نگاه کنی درخت است. درختهای بلندبالا که نمیتوانی مقاومت کنی و دست حلقه نکنی و خودت را نکشی بالا و دست و بالت را زخم و زیلی نکنی. بوتههای گل، رز و خرزهره و صدجور گل دیگر، گله به گله چشمت را میگیرد و هر چند قدم نیمکتهای سنگی گذاشتهاند، چون مطمئن بودهاند که تو هی دلت میخواهد بنشینی و نفسی تازه کنی.
خانهی دوطبقه یادم نیست، شاید دوبلکس بوده باشند. توی حیاط خانه که دورتادور عمارت را میگرفت، فقط گیاه بود گیاه. مارمولک و سنجاقک و پروانه اینقدر بود که عادی مینمود. کنار و توی چاه وسط حیاط پر از قورباغه بود. و گاهی میشد که وسط بازی پات بلغزد چون روی قورباغهای لزج پا گذاشته بودی.
محل خرید هم جایی بود به اسم شهر و روستا.
آیا هنوز سر جاش هست؟ یا چندتا نوکیسه رفتهاند و برجسازی را توش راه انداختهاند؟ مثل همان بلایی که سر دهکدهی فردیس آوردند؟
توی ایران با آن طبیعت همیشه سبز فاز یک فولادشهر هیچجا محل زندگی ندیدم. شمال که شرجی است و ویلازده. کیش که رطوبت و گرماش نمیگذارد زندگی خانه و بیرون هیچوقت همشکل و همدما شود. محلهی عجیبی بود. خیلی عجیب. یکجور وصلهی ناجور. یکجور یادگار بهیادمانده از بانیان و مستشاران فرنگی.
این امپراطوری کودکانه با مهاجرت خاله به شهر اصفهان فرو ریخت. و از آنجا به بعد که ما هم دیگر کم کم از بچگی بیرون میزدیم نه اصفهان اصفهان شد، نه خانهی خاله، خانهای که بود.
حالا، امروز که نزدیک بیست و پنج سال، کم و زیاد، از خانهی خاله، از اصفهان، فولادشهر، فاز یک. محلهی 22 بهمن گذشته و من فکر میکردم تکلیفم با آن خانه و آن خاطرات صاف شده است، دیدم هنوز کودکیام دارد توی حیاط خاله زری دنبال پروانه میکند، هنوز دارد قورباغه شکار میکند تا کمی بالاتر رهایش کند، هنوز دارد پنهانی از پرچین حیاط بهداری بالا میرود، هنوز دارد نقشهای میکشد تا از رسم خواب ظهر اصفهانیها تا از زیر ملحفهی سفید یا از زیر چادر نماز مادر در برود و خودش را به حیاط به کوچه به زندگی برساند.
دیگر نه آن خانه آن خانه شد نه خاله خالهی کودکیها؛ هر چند خاله همان ماند و همان بود که بود. من بزرگ شدم. دیگر نامه ننوشتم به نشانی اصفهان، فولادشهر، فاز یک. محلهی 22 بهمن که دنبال کودکیم بگردم. که توی نامه بنویسم پوریا بیا آبدوغخیار آماده است. که توی نامه بنویسم مامان نمیشه بیشتر بمونیم و برنگردیم تهران؟
امروز فهمیدم که آن خانه بیست و پنج سال بیشتر است که سر جاش نیست. چون خاله توش نیست. و امروز فهمیدم من خیلی پیر شدم چون خاله سر جاش نیست و دیانا، که فردا تولد سهسالگیاش است، توی پارک هنرمندان خیابان خردمند جنوبی دنبال کودکی من دنبال پروانه میدود.