چشمهاش... چشمهاش وقتى مىخندد... چشمهاش وقتى خوشحال است... چشمهاش وقتى دوستم دارد... چشمهاش وقتى راه مىافتد... چشمهاش وقتى ازم چشم برنمىدارد... چشمهاش چشمم را گرفته... چشم روى هم گذاشتيم و باز چندروز بيشتر نمانده به تولدمباركىت، نورچشمى مبارك زندگى من... وقتى چشمت به اين كلمهها بيفتد، چندسال بعد، كه بلد باشى بخوانى، چشمت برق مىزند؟ مىدوى باز بغل من و صدا مى كنى پووووورا... بعد من پشت چشمت را مىبوسم و مىگويم ديانا چشم عمو از زندگى ديگر آب نمىخورد، يك روز، مثل همين روزها تو به دنياى من آمدى و چشمم را روشن كردى، نور چشم من. بعد تو بخندى، من دلم غنج برود و فكر كنم حالا چه كار كنم و چه بنويسم كه باز چشمهات بخندد... همان چشمها...