چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

اعترافات سه لپ‌تاپ


داشتم خبری را به نقل از سایت یکشنبه می‌خواندم که گفته بود «لپ‌تاپ سه نفر ... در حرکتی «سازماندهی شده» دزدیده شده است»، که یک دفعه یکی از مال‌خرهای سر چهارراه حافظ – جمهوری آمد و گفت: «سه تا لپ‌تاپ دزدی خریدم. شنیده‌ام توی روزنامه‌ی اعتماد برای همه چیز راهکار داری، گفتم شاید این لپ‌تاپ‌ها هم به کارت بیاد.» 
دست کردم توی جیبم که بهش شیتیل (ادبا بهش می‌گوید دست‌خوش و انعام) بدهم که گفت: «شیتیل نمی‌خوام داداش. من واسه حفظ منافع ملی و در راستای حفظ منافع مکتب ایرانی این کار رو کردم.»

خلاصه این لپ‌تاپ‌ها، به عنوان عناصری مشکوک به من تحویل داده شد و من در جلسات متعددی روی آن‌ها کار کارشناسی کردم. متن تخلیه‌ی اطلاعاتی هارد دیسک این سه لپ‌تاپ در ذیل می‌آید.


لپ‌تاپ اول
 
او در صحت و سلامت ویندوز خود این‌طور پرینت داد: 
من یک لپ‌تاپ بدبخت بودم که هیچ اطلاعاتی نداشتم. در یکی از خانه‌های تیمی (با اسم رد گم کننده‌ی کافی‌نت) به من آموزش‌های فشرده و پیچیده‌ای دادند (به این عمل در تشکیلات خود، نصب نرم‌افزار می‌گفتند). از جمله برنامه‌ی جاسوسی پی‌هوسوتاپ سی اس پنج (با نام عملیاتی فتوشاپ سی‌اس 5) را به من تلقین کردند (نصب کردند). سپس به صورت تخصصی سندسازی و پرونده‌سازی و جعل اسناد و اوراق و مهرهای دولتی را با من کار کردند (به این عمل در تشکیلات خود، نصب پلاگین می‌گفتند.) 
بعد از این آموزش‌ها من را در ساختمان... [ناخوانا به خاطر مشکل پرینت!] مستقر کردند و من آن‌جا مشغول به پرونده‌سازی شدم تا بین‌شان اختلاف بیندازم. الان که بین‌شان اختلاف افتاده خیلی نادم و پشیمانم و از شما تقاضا دارم من را از شارژ بکشید تا این ننگ را تحمل نکنم.


لپ‌تاپ دوم 
 او در صحت و سلامت نرم‌افزار و سخت‌افزار خود، این اعترافات را پرینت کرد: 
با سلام خدمت کارشناس محترم که در ایام یادآوری و بازآوری خاطرات من (به اصطلاح ریکاوری) با نرم‌افزار من مثل نرم‌افزار خودش رفتار کرد و هیچ فایل من را دیلیت نکرد. 
در بازآوری خاطراتم به این نتیجه رسیدم که زندگی‌ام را حیف کرده‌ام. من سال‌های زیادی به عنوان رابط بین جوانان و سایت‌هایی که به نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی آپ تو دیت (به روز رسانی) می‌شدند خدمت کردم. منتها معترف هستم که آن کارها همه در گمراهی بود و من عمر خودم را تلف کردم و زندگی جوانان این مملکت را تباه ساختم. غلط کردم. من بعد از این جلسات کارشناسی به خودم آمدم و از وقتی که کسی من را روشن می‌کند و به دنیای خطرناک اجنبی وصل می‌شود (به اصطلاح کانکت می‌شود) هرگز معبری برای ورود به ظلمات و بی‌ناموسی و سایت‌های سیاسی نمی‌شوم.
من بعد از جلسات کارشناسی با مفهوم زیبای صفحه‌ی پرمخاطب "پیوندها" آشنا شده‌ام و همه‌ی جوانان، روزنامه‌نگاران و فعالان سیاسی را به صفحه‌ی پیوندها دعوت می‌کنم.

به قول شاعر: صد بار اگر فیلتر شکستی باز آ.

در پایان شما را سفارش می‌کنم به یک فرمت کلی از برنامه‌های مبتذل سیاسی و اخلاقی و اجتماعی ک به خاطر سیاست‌های انفورماتیک غلط دولت‌های گذشته روی جامعه نصب شده است (به اصطلاح جامعه باگ دارد)، و نصب برنامه‌های خودآموز اخلاق در خانواده. با تشکر. لپ‌تاپ غلط کرده.


لپ‌تاپ سوم
 
او متاسفانه به علت فشار ناشی از ریکاوری، ویندوزش پرید و دیگر بالا نیامد. البته هکرها و بلاگرهای بی‌انصاف، مشکل ساده‌ی نرم‌افزاری را که منجر به خراب شدن (در اصطلاح پزشکی= ری‌شارژ) این لپ‌تاپ شده، با خبرسازی و جعل "شکستن مانیتور و سوختن هارد و کنده شدن دکمه‌های کیبرد" ذکر کرده‌اند...

نسخه 
 نسخه‌ی امروز معرفی یک فیلترشکن است. اگر روی روزنامه‌تان موس نصب است، روی اینجا کلیک کنید!


 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 8 تیر 90، شماره‌ی 2199
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

آگهی ملک شخصی

اینجا ملک شخصی من است.
لطفا در این ملک شخصی، پای هیچ نوشته‌ای کامنت توهین‌آمیز نگذارید. هم در وبلاگ (که کامنت‌دانی ندارد شکر خدا)، هم در گودر، هم در فیس‌بوک و هم هر جای دیگر. اگر فحشی برای خودم دارید برایم نامه بنویسید و دلایل فحش دادن‌تان را تشریح کنید. عیبی ندارد. همین که زحمت می‌کشید ممنونم از شما.
اما اگر فحشی دارید که می‌خواهید به دیگران بدهید، شبانه (و اصولا با اسم مستعار) نیایید و با اسپری روی در و دیوار آدم‌های دیگر ننویسید. کار زشتی است. جرات داشته باشید و روی دیوار خودتان با خیال راحت بنویسید و به عالم و آدم، اهالی سیاست و اهالی ادبیات و هر که دل‌تان می‌خواهد بتازید و خودتان را سبک کنید. به خودتان مربوط است.

من برای آدم‌ها احترام قائلم، برای کلمات هم احترام قائلم. و البته اینجا ملک شخصی من است و باید به قوانین صاحبخانه احترام بگذارید. قانون اول و آخر این ملک: توهین و فحش و افترا و هر چه ننگ کلمه و شرف است، ممنوع.
روزنامه‌نگاران ما دارند بهای این را می‌پردازند تا کلمه و شرف، از ننگ و انگ مصون بماند. بعد شما (به خیال خام خودتان و با اسم مستعار) برای احقاق شرف دیگران، شرف‌تان را زیر سوال می‌برید؟

احترام به حریم خصوصی دیگران و حقوق ساده‌ی شهروندی را از همین‌جاهای کوچک تجربه کنیم و به کلمه، به شرف، به انسان احترام بگذاریم.

اعترافات ماشین آقای احمدی‌نژاد


ماشین آقای احمدی‌نژاد نفس‌نفس‌زنان آمد و گفت: «من کم آوردم. می‌خواهم خودم را بکشم. من رو بازیچه کردند.» گفتم: «چی شده؟» گفت: «خبرگزاری فارس نوشته فروش من شاهکار جریان اسمش رو نبر بوده.» و یک دفعه زد زیر گریه. گفتم: «دراز بکش روی کاناپه و ماجرا را از اول تعریف کن.»

ماشین مذکور دراز کشید روی کاناپه و گفت: «یک روز من کنار یکی از خیابان‌های نارمک برای خودم پارک کرده بودم که یک دفعه اسفندیار رحیم مشایی آمد و گفت: «به به چه پژویی، چه پونصد و چهاری، عجب باکی، چه اگزوزی، چه سگ‌دستی، اوووف، لاستیک‌هاش رو نگاه... به به... به به...» خلاصه همین‌طوری که از من تعریف می‌کرد یک چیزی هم زیر لبی خواند و فوت کرد به من که من زبانم بسته شد. یعنی می‌خواستم زنگ بزنم 110 و بگویم این آقا مزاحمم شده، اما یکدفعه دیدم مراحمم شده. بعد گفت: «می‌خواهد من را ببرد سفر.» گفتم: «کجا» گفت: «می‌رویم به منطقه‌ی آزاد اروند، که تو را به بالاترین قیمت بفروشیم.» می‌بینید... چه گولی خوردم؟ توی محل بهم می‌گویند "ماشین فراری!" جایی ندارم هم بروم، دیروز هم که خبرگزاری فارس نوشته این‌ها همه‌ش صوری بوده و فروش من شاهکار جریان اسمش رو نبر بوده... من خیلی ضربه خوردم... روکش و روح من از هیچ چیز خبر نداشته.» 
گفتم: «ماشین جان! اعتراف کن. بریز بیرون. خودت را سبک کن.»

اعترافات 
 من فریب جریان اسمش رو نبر را خوردم؛
- این شاهکاری که زدند درست، اما من یک لیتر بنزین هم با آن پول نزدم و سند آن نزد مسوولان این مزایده موجود است.
- من مسوول آلودگی هوای تهران هستم تا شهرداری را ببرم زیر سوال. هر روز شش ساعت، به صورت در جا گاز می‌دادم تا دود تولید شود و هوای تهران آلوده شود. 
- من مسوول بیکاری هستم. من هر آدم باکاری را می‌دیدم می‌رفتم و زیر پایش می‌نشستم و می‌گفتم «نمی‌خواد کار کنی، بپر بالا، بریم یه دوری بزنیم.» کارها را همین‌طوری و با همین سیاست از بین می‌بردیم.
- من همان کسی هستم که باعث آب و روغن قاطی کردن باقی ماشین‌ها در این اواخر بوده‌ام. و آرامش را از جامعه‌ی ماشینی گرفتم... (باقی اعترافات در داشبرد من به صورت کتبی موجود است) 
- من همان کسی هستم که باقی ماشین‌ها را ترغیب کردم دوگانه‌سوز شوند و از یگانه‌سوزی خارج شوند. 
- من مسوول آسیب‌های اجتماعی هستم. اما نمی‌دانم چطوری. 
- من مسوول آن یکی مورد هم هستم. بله. خودم هم آن را تکذیب می‌کنم اما مسوولش هم هستم.
- من مسوول این و این و این هم هستم. (چندتا بریده‌ی روزنامه نشان می‌دهد.) 
- اما مهم‌ترین اعتراف من؛ من مسوول جریان اسمش رو نبر هستم. همه داشتند راه درست را می‌رفتند و روی صندلی‌های من نشسته بودند و درباره‌ی مکاتب خاص ایرانی صحبت می‌کردند، که یکهو من منحرف شدم و از راه بیرون رفتم. آقای احمدی‌نژاد خوشبختانه سریع در ماشین را باز کرد و پرید و بیرون و به راهش ادامه داد. اما ما هی دورتر و دورتر شدیم. من مسوول این انشقاق و انشعاب هستم. آی ام ساری. 
- […] 
- من مسول هر چی شما بگویی هم هستم، فقط رادیاتورم جوش آورده، یک چکه آب بده بریزم توش.

نسخه 
 ماشین جان! نسخه‌ی شما این است که […] (آقای سردبیر! نسخه را که دیگر حذف نمی‌کنند.) 
 
 
 

 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 7 تیر 90، شماره‌ی 2198
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

چایی پُررنگ درمانی!

روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم یک سخنرانی رسمی یک مقام بلندپایه را می‌خواندم، که وارد "زندگی دوگانه‌ی پوریا" شدم و جوانان را دیدم که دارند پای این سخنرانی کامنت می‌گذارند. جالب می‌شود، نه؟ یعنی وقتی دارید سخنرانی کسی را گوش می‌کنید، بتوانید پای حرف‌هاش کامنت بگذارد. این طوری؛

  • · آقای احمدی‌نژاد به وزیر کشور دستور داد «اولویت اشتغال و مسکن در تمام استان‌ها با جوانانی باشد که اعتیاد به مواد مخدر را ترک کرده‌اند.»
: در همین رابطه، جوانان اعلام کردند: اول اینکه ما شش هفت ساله توی صف ایستادیم، صف رو به هم نزنید.
دوم اینکه اگه اولویت با کسانی است که اعتیاد را ترک کرده‌اند، ما حاضریم در عرض یک هفته معتاد شویم، فقط شغل و مسکن ما فراموش نشود.
سوم این‌که قبول نیست، حتا اگه ما معتاد شویم و بعدش هم ترک کنیم، آن وقت می‌گویید اولویت خانه و شغل، با معتادانی است که قهرمان المپیک بشوند. لابد وقتی هم که قهرمان شویم، می‌گویید اولویت با معتادان ترک‌کرده‌ی قهرمانی است که همسر داشته باشند. لابد وقتی هم که همسر بگیریم می‌گویید اولویت با معتادان ترک‌کرده‌ی قهرمان متاهل نیست، چون دولت برای اشتغال و مسکن جوانان مجرد برنامه‌ریزی کرده نه معتادهای زن و بچه‌دار. 
  •  […]!
  • وی خطاب به جوانانی که موفق به ترک اعتیاد شده اند اظهار داشت: شما کار بزرگی کرده اید، قدر این کار را بدانید، ما هم قدر شما را می‌دانیم و بدانید که احمدی‌نژاد به عنوان یک برادر تا حل همه مشکلات در کنار شما خواهد بود.
: در همین رابطه جوانان گفتند: دست شما درد نکنه. خودمان خیلی خوب می‌دانیم که شما همیشه تا حل همه‌ی مشکلات کنار ما خواهی بود. برای همین خودمان داریم سعی می‌کنیم مشکلات را حل کنیم.

راهکار 
 […]! 
نسخه
خلاصه... یک استکان کمر باریک چای پررنگ ریخته و تا حد اشباع شیرینش کنید، سپس آن را هورت بکشید بالا. با این نسخه حس می‌کنیم هم حال خودمان، هم حال دیگران بهتر شده است و مشکلات هم بر طرف شده است.



 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 6 تیر 90، شماره‌ی 2197
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

درباره‌ی کتاب تفنگ‌بازی؛ نقدی به قلم توکا نیستانی


پوریا عالمی علاوه بر این‌که طنزنویس برجسته‌ای است دوست خوب و با مرامی است. شش ماه پیش که خبر انتشار کتاب جدیدش، تفنگ بازی*، را با حسرت پی‌گیری می‌کردم مسافری از گرد راه نرسیده نسخه‌ی امضا شده‌ای از آن را کف دستم گذاشت. "تفنگ‌بازی" مجموعه‌ای است از نوشته‌های کوتاه- و بسیار خواندنی- پوریا عالمی که همراه با تصویرسازی‌های عالی مهدی کریم‌زاده و صفحه‌آرایی هنرمندانه‌ی حسن کریم‌زاده چشم هر بیننده‌ای را در نگاه اول خیره می‌کند... و شاید تنها نقطه ضعف‌اش همین باشد! گرافیک "تفنگ بازی" آن‌قدر چشمگیر است که ادبیات آن را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد چرا که متن بعد از حروفچینی تبدیل به تصویرهای جدیدی شده که بجای خوانده و فهمیده شدن بیشتر "دیده" و "فراموش" می‌شود، مثل یکی از صدها غروب زیبایی که دیده و فراموش کرده‌ایم. انگار متن کتاب بیشتر به کار قاب شدن و آویختن به دیوار بیاید...
نتیجه آن‌که، "تفنگ بازی" کتاب زیبایی است که نویسنده‌‌اش لابلای زیبایی کتاب گم شده است.
*تفنگ بازی- پوریا عالمی- انتشارات روزنه


توکا نیستانی 
به نقل از توکای مقدس؛ کتاب‌های عکس‌دار

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

آرزوهای دسته‌جمعی!


یکی از نمایندگان مجلس روی کاناپه دراز کشید و گفت: «چقدر این چهار سال کار کردیم واسه مردم. خسته شدیم.» 
گفتم: «خسته نباشی. حالا به خودت فشار نیاور. آرام باش... ذهنت را رها کن.»
این نمابنده، ذهنش را رها کرد و گفت: « شما هم دعا کنید که رییس جمهور اجرا قوانین را در دستور کار قرار دهد تا طرح سوال از ایشان از دستور کار خارج شود.» 
گفتم: «ما هم دعا می‌کنیم. حالا از این قضیه بگذریم، برای باقی مشکلات مملکت از لحاظ کارشناسی چه کار می‌کنید اصولا؟»
گفت: «ما دعا می‌کنیم اصولا... شما هم دعا کن.» 
گفتم: «من توانایی بحث کارشناسی – اون هم در چنین سطحی – رو ندارم. بهتره من راهکار بدهم و شما هم بروی دنبال کارت.»

راهکارهایی برای حل مشکلات جاری مملکت 
  •  - اگر مشکل بودجه داشته باشیم، آرزو می‌کنیم یک پول قلنبه‌ای از آسمان تالاپی بیفتد سر راه کارهای عمرانی کشور.
  • - اگر مشکل تامین نیرو و سوخت داشته باشیم، آرزو می‌کنیم یک ماشینی داشته باشیم که هر چی گاز می‌دهیم بنزینش تمام نشود. یا آرزو می‌کنیم کاش ماشین‌ها با آب کار می‌کرد. 
  • - اگر مشکل ایجاد شغل و کار برای جوانان داشته باشیم، کاری نمی‌کنیم. چون جوان باید روی پای خودش بایستد، نه این‌که دولت و مجلس برایش کار درست کنند.
  • - برای حل مشکل آینده‌ی کودکان و جوانان هم یک راهکار سنتی بیشتر نداریم؛ باید ببینیم والدین دوست دارند بچه‌شان چه کاره شود، آن وقت پدر و مادر باید ناف بچه‌شان را ببرند و در آن محیط بیندازند. یعنی اگر کسی دوست دارد فرزندش دکتر شود باید نافش را در بیمارستان میلاد بیندازد. اگر دوست دارد بازیگر شود باید ناف کودکش را در خانه‌ی سینما بیندازد. (محض اطلاع شما و توجیه گروه کارشناسی مجلس و دولت باید عرض کنم که مادربزرگم ناف این جانب را در دانشگاه تهران انداخته که عاقبتم شده این!) 
  • - توصیه می‌شود قانونی وضع شود که خانواده‌ها از انداختن ناف بچه‌شان در دفتر رییس‌دفتر نهاد ریاست جمهوری منع شوند. این‌طوری برای همه‌مان بهتر است.
  • - اگر مشکل راهسازی در کشور داشته باشیم، نمایندگان باید گرد ایستاده و موسیقی سنتی "السون و ولسون ما رو به هم برسون" را اجرا کنند. این موسیقی برای احداث جاده شوسه توصیه شده است. 
  • - اگر مشکل امنیت جان و مال شهروندان در مسیرهای هوایی و ریلی و جاده‌ای مطرح بود، نمایندگان باید گرد ایستاده و موسیقی نیوکلاسیک "رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمی‌رسیدیم، تو راه چقدر خوش بودیم سوار لاک‌پشت بودیم" را بخوانند. هم‌خوانی این موسیقی برای حفظ امینت جان و مال مسافر توصیه شده است. 
  • - اگر مشکل ناامنی اجتماعی و اراذل و اوباش یا حتا احتمال حمله‌ی خارجی داشته داشته باشیم، آرزو می‌کنیم همه‌شان سوسک شوند.
  • - اگر مشکل نقدینگی داشته باشیم، آرزو می‌کنیم یک صفر جلوی پول‌مان اضافه شود. (البته این راهکار خیلی جدیدی برای ما نیست!)
  • - اگر مشکل کار، امنیت شغلی، بیمه، سرمایه، تحصیل، بهداشت، امنیت اجتماعی، اوقات فراغت، مسکن، سفر، تحصیلات عالیه، مشارکت اجتماعی و... برای جوانان داشته باشیم، (در این مورد خاص دیگر آرزو نمی‌کنیم، بلکه) یک وام ازدواج می‌دهیم تا سر جوان مدتی گرم شود.

در نظر داشته باشید که برای حل مشکلات بالا، باید تمام این راهکارها را به صورت دسته‌جمعی و در صحن علنی انجام دهید.



نسخه
امروز نمی‌توانیم نسخه بدهیم برای نمایندگان مجلس آرزوی سلامت و بهبودی می‌کنیم.


 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 5 تیر 90، شماره‌ی 2196
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۰

چه كسی ايران را چطوری می‌سازد؟


 ایران خانوم آمده بود مشاوره بگیرد. گفت: «شنیدم آقای محمود احمدی‌نژاد گفته « دليل اصرار بنده بر ساختن ايران به خاطر اين است كه بهترين و بزرگترين كار ماندگاري كه يك نفر مي‌تواند انجام دهد تلاش در جهت ساختن ايران است.» خواستم شما مشاوره بدهید ببینم جریان دقیقا چیست؟»
قبل از این‌که مشاوره بدهم، رفتم سراغ چراغ گردسوزی که بالاسر کاناپه گذاشته‌ام.
ایران خانوم گفت: «چه کار می‌کنی؟» 
گفتم: «حضرت سردبیر گفته فتیله را بکشم پایین. هفته‌ی پیش مشاوره‌هایی که دادم فیتله‌اش بالا بوده، دود کرده، نزدیک بود دودش برود توی چشم‌مان.»

راهکارها 
 با توجه به این‌که آقای احمدی‌نژاد گفته بهترین کار ساختن ایران است، اما و اگرهای زیر به وجود می‌آید.
- اگر رحیم مشایی بخواهد ایران را بسازد، از فردا، مردم جای این‌که بروند آنتالیا می‌آیند همین دریاکنار خودمان.
- اگر علی‌آبادی بخواهد ایران را بسازد، اوه مای گاد. کامان من... تیک ایت ایزی. ریلکس... ریلکس.. یو آر ئه بیگ میکر... فور اکسمپل؛ یو میک اسپورت... یو میک فیش این شیلات... یو میک آرزش اویل این ویزارات نافت... اصلن یو میک آپ... یاعنی ساختان را بالا بردی در وارزش، ماهی‌های شیلاات، ویزارات نافت... بات اند بات اند بات میک آپ ماملکت پیشکش... اوکی؟
- [...]
- اگر مسعود دهنمکی بخواهد ایران را بسازد اول بر خلاف همه‌ی آنچه که منع می‌کرده یک فیلم می‌سازد تا پول درآورد. پول که در آورد جای ایران فیلم دوم را می‌سازد، البته بر خلاف همه‌ی آنچه که منع می‌شده. در این مدت معلوم نیست شریفی‌نیا فیلم را می‌سازد یا فیلم شریفی‌نیا را یا دهنمکی را یا دهنمکی هر دو را.
- اگر حداد عادل بخواهد ایران را بسازد با این‌که رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی است، منتها ما باید عربی یاد بگیریم.
- اگر لاریجانی، علی‌شان را می‌گویم، بخواهد ایران را بسازد ما باید با همه بسازیم.
- اگر لاریجانی، جوادشان، بخواهد ایران را بسازد ما باید با خودش بسازیم. 
- [...]
- اگر علی دایی بخواهد ایران را بسازد، نمی‌تواند. چون توی مجلس گفتند دایی پدر ورزش – یا فوتبال - ایران است، در نتیجه دایی باید بچه‌اش را بزرگ کند. 
- اگر رضازاده بخواهد ایران را بسازد هم نمی‌تواند. (البته ربطی به این ندارد که دایی پدر ورزش ایران است، چون مشخص است که رضازاده چه جایگاهی در ورزش دارد.) [...] ما باید هر روز خودمان را بسازیم تا پیشرفت کنیم.
- [...]

نسخه 
 نسخه نهایی این است جای این‌که ایران را بسازید، اول خودتان با خودتان بسازید، تا دست کم، خسارت کمتری به ایران برسد. 
 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 4 تیر 90، شماره‌ی 2195
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

متجاوز روی كاناپه

با توجه به اینكه این روزها اخبار و گزارش‌های مربوط به تجاوزات گروهی خیلی بازارش داغ است و بازار این صنف هم اصولا در باغ است و اخلاق و ادب دراز كشیده و استراحت می‌كند ]و چارتاق است[ و قناری لال‌مونی گرفته و آنكه می‌خواند زاغ است و آنكه دارد زاغ سیاه چوب می‌زند مهتر اسب حتی نه و الاغ است و پرونده‌های اخلاقی الان نسبت به پرونده‌ مفاسد اقتصادی چاق است و وای بر مردمی كه ادبش ادب مردم دیلاق است، امروز قرار بود یك متجاوز بیاید و روی كاناپه دراز بكشد و مشاوره ببیند، كه اتفاقا آمد و دراز كشید و مشاوره دید، اما سردبیر گفت: «این یادداشت نباید چاپ شود.»
گفتم: «چرا؟.»
گفت: «خلاف عفت عمومی است.»
گفتم: «اتفاقا دقیقا بر وفق عفت عمومی نوشتم. می‌گویید نه؟ خبرها را چك كنید. می‌گویید نه؟ گزارش‌ها را بخوانید. می‌گویید نه؟ از همین پنجره باغ همسایه را نگاه كنید.»
خلاصه... تا همین‌جای قصه را هم با دادن رشوه به بخش فنی توی صفحه آوردم و منتشر شده. باقی‌اش را باید فیلم بگیریم؛
*
یك آقایی آمد و گفت: «من متجاوز هستم. من را مشاوره كن.»
گفتم: «یعنی تجاوز را به عنوان شغل انتخاب كردی؟» 
گفت: «بله. البته ما هم مشكلات صنفی خودمون رو داریم. مثلا با توجه به این سختی كار و خطراتی كه باهاش مواجهیم، بیمه نمی‌تونیم باشیم. وام ازدواج هم بهمون نمی‌ده هیچ بانكی. وام تعمیرات تاسیسات مركزی هم بهمون نمی‌دن. بازنشستگی هم كه نداره، تا آخر عمر باید كار كنیم. خیلی سخته. این اواخر هم كه باید شهر به شهر بریم تا بتوانیم كار كنیم.» 
گفتم: «می‌فهمم. می‌فهمم. آرام باش. حالا دراز بكش روی این كاناپه.»
متجاوز گفت: «اول شما.»
گفتم: «خواهش می‌كنم.» 
گفت: «با زبون خوش می‌گم اول شما.»

راهکارها 
[…]

نسخه
1- عجیب است كه وقتی این همه دشمن به ما تجاوز كرد و می‌كند و قرار است كه بكند، این متجاوزان به جای دشمن می‌روند و به هموطن و همزبان خود تجاوز می‌كنند. برای همین نسخه ما این است كه این متجاوزان را به موشك‌ها نصب كنند و به سمت دشمن پرتاب كنند تا به دشمن تجاوز كنند.
2- نسخه‌ دوم اینكه این متجاوزان را به عنوان پدافند غیر عامل در مناطق حساس و مرزی جاسازی كنیم.
3- من تعجب می‌كنم كه چطور می‌گویند در جامعه «تك‌صدایی» است. مگر نمی‌بینید علاوه بر «نگاه رسمی»، «نگاه جنسیتی» نیز بر جامعه حاكم است؟


منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 2 تیر 90، شماره‌ی 2194
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

خطر اول و خطر دوم

تحلیل اجتماعی کار ساده‌ای نیست. این‌که انشای خوبی داشته باشیم کافی نیست تا به عنوان تحلیل و راهگشایی بن‌بست‌ها و گره‌های اجتماعی، مطلب ظاهرفریب و زیبایی بنویسیم که مخاطب عام ناچار به قبولش شود چون محو انشای گول‌زننده متن شده است. تحلیل اجتماعی اگر برای مخاطب عام نوشته می‌شود باید برای مخاطب عام نوشته شود، اما نه به صورت بازاری، که فریب‌دهنده باشد. باید ساده و روان باشد، و فرصت مقایسه و سبک سنگین کردن موضوع را در ذهن خواننده به وجود بیاورد. نوشتن تحلیل و یادداشتی که قرار است به سوالی پاسخ دهد یا سوالی ایجاد کند، نباید ادبیاتی مرعوب‌کننده داشته باشد، یا با متنی رومانتیک نوشته شده باشد. باید خود متن خام بی خودنمایی ادبی باشد، با مثال‌های روشن و مقایسه‌های معین و نتیجه‌گیری‌های شفاف. این راه خوبی نیست که متنی را که خواننده‌ی حرفه‌ای (و صد البته باسواد و کارشناس هر رشته‌ای) می‌تواند حفره‌های بزک‌شده‌ی آن را به راحتی پیدا کند، با تزیین و بتونه‌کاری به خورد مخاطب بدهیم.
تحلیل اجتماعی به خصوص موقعی که قرار است بار تاثرات سیاسی و تصمیمات حکومتی یا دولتی را نیز به دوش بکشد، شوخی‌بردار نیست، چون می‌تواند آسیب‌زننده باشد، اگر نویسنده‌ی مطلب آدم بازاری‌ای است که به قصد جنس انداختن به مشتری، نظریه‌ی بنجل خود را مارک اعلا چسبانده است.
چنین نویسنده‌ای یا سخنرانی در هر رسانه‌ای، باید بداند که مسیر چند صد متری دومینو، با یک تلنگر ساده به اولین مهره، حتا کاملا خام‌دستانه، شروع می‌شود، اما حتا اگر اولین مهره بر اثر بی‌احتیاطی یا بازیگوشی، کنجکاوی یا تفنن بچه‌ای نابالغ هم ضربه بخورد، نتیجه‌ای کاملا جدی و هزینه‌بر ایجاد می‌کند.
در شکل و بافت جامعه‌ی سیاست‌زده‌ی ما، دعوت به مطالعه و دقیق شدن بر مسائل و نشان‌دادن مثال‌های نزدیک در تاریخ ایران و جهان در مواجهه با رویدادها، باز کردن سوال‌ها و بررسی ابعاد گره‌های سیاسی و اجتماعی و برآیند آن‌ها بر هم، توضیح جوانب و تاثرات یک بحران و پیشنهاد راه به جای هدایت و تلقین درستی یک راه، (به نظرم) لازم‌تر از بازگشت به شیوه‌ی ادبیات دهه‌ی چهل و پنجاه و خطر جدی وسیله کردن همه چیز برای رسیدن به یک چیز است.
میل به لیدری، سر مربی‌گری و سرگروهی خطرناک است، به خصوص برای کسانی که حتا از لحاظ سلسله مراتب و حتا تخصص یا مفید بودن اجازه‌ی ورود به رختکن را پیدا نمی‌کنند، و تلاش برای به دست آوردن چنین عنوانی و نشستن روی "نیمکت"، بیشترین آسیب را به حرفه‌ای‌ترین تیم‌ها و گروه‌های ورزشی ما زده و خواهد زد. خطر این تمایل فردی، در جامعه‌ی پراکنده‌ی ما که جای خود دارد.
در مسائلی که احساس و منطق در جامعه به راحتی نمی‌توانند با هم کنار بیایند، تحریک و شعارسازی و بیانیه‌های تاثربرانگیز و رفتارهای بی‌پایه، به هر دلیل، چاره‌ی خوبی نیست. در چنین مواقعی بهتر است سکوت کنیم و حتا اگر برای جامعه احساس خطر می‌کنیم خودمان تبدیل به خطر نشویم. خطری که به عنوان راه‌حل در گوش جامعه طنین می‌اندازد.

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــط
قرمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز

لاله و لادن سیاسی

آقای محمود احمدی‌نژاد و اسفندیار رحیم مشایی این‌طور این‌طور آمدند و بعد از کمی تلاش روی کاناپه نشستند.
گفتم: «چه نوع مشاوره‌ای نیاز دارید؟»
رحیم مشایی گفت: «خبرها را مرور می‌کردم و دیدم که آقای مجتبا ذوالنور گفته «احمدی نژاد و مشایی مانند لاله و لادن دوقلوهای به هم چسبیده هستند که وقتی آنها را عمل جراحی کردند هر دو از بین رفتند.» برای همین آمدیم شما مشاوره بدید ببینیم اگه ما از همدیگر جدا بشویم چه اتفاقی می‌افتد.» 
کمی دقت کردم و دیدم این نظریه کاملا درست است. آقای احمدی‌نژاد و رحیم مشایی مثل یک دوقلوی به هم چسبیده هستند. تعجب کردم که چرا قبل از این کسی متوجه این موضوع نشده بود.
گفتم: «خودتون هم از این قضیه رنج می‌برید؟» 
رحیم مشایی گفت: «ما که نه. اما دیگران چرا.»
آقای احمدی‌نژاد گفت: «اصلا توی ایران دو قلوی به هم چسبیده نداریم.»
رحیم مشایی گفت: «ما معتقدیم مکتب ایرانی منجر به "به هم چسبیدگی ملی" می‌شه.»
گفتم: «می‌فهمم. می‌فهمم. بهتر است تا وارد جزییات نشدید، من راهکارهای جدایی شما را بدهم.»

راهکارها 
 - اگر از سر به هم چسبیده باشید، و بخواهید جدا شوید، راهکار مشخص است. در این نوع جدایی، همه چیز نصف می‌شود. پول، خانه، باقی لوازم. البته مکتب ایرانی (به خاطر وابستگی عاطفی) می‌رسد به رحیم مشایی.
- اگر از قلب به هم چسبیده باشید و بخواهید جدا شوید، ممکن است دو طرف آسیب جدی ببیند. اگر واقعا نمی‌شود ادامه بدهید، بهترین راهکار این است که یکی از طرفین را (به نحوی از انحا) بیهوش کنیم تا به کما برود و دیگر حرف نزند. این طوری آقای احمدی‌نژاد می‌تواند به زندگی طبیعی ادامه بدهد، منتها باید رحیم مشایی را مثل به صورت تزیینی با خود همراه داشته باشد.
- اگر از دست به هم چسبیده باشید، خیلی راحت است. باید دست از هم بردارید. 
- اگر از پا به هم چسبیده باشید، باید به پای هم نمانید و روی عواطف خود پا بگذارید و پا به پا هم نسوزید و بسازید.
- اگر از پشت به هم چسبیده باشید باید به هم پشت کنید و دیگر در هر شرایط پشت هم نباشید. 
- اگر از گوش به هم چسبیده باشید باید دیگر پشت گوش خود را نبینید و به حرف هم گوش نکنید و گوش‌تان بدهکار هم نباشد و کاری نکنید که به خاطر یکی، باقی مسوولان گوش آن یکی را در دست بگیرند و بپیچانند. 
- اگر از چشم به هم چسبیده باشید باید چشم روی همه چیز ببندید. البته خوب است که آقای احمدی‌نژاد چشم بگذارد و رحیم مشایی برود قایم شود. منتها دیگر نرود پیدایش کند. 
- اگر از ...

نسخه 
در کل نسخه‌ای که می‌شود برای این مشکل پیچید، ساده نیست. چون تا به حال هیچ دوا و درمانی برای این موضوع توی هیچ دکان عطاری در این ممکلت پیدا نشده است.


منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 1 تیر 90، شماره‌ی 2193
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

وزارت کشک‌سابی سنتی

رونق کار و کاسبی و اقتصاد در ایران به ششصد چیز بستگی دارد. بر خلاف قیمت نفت در جهان که فقط به سخنرانی آقای احمدی‌نژاد بستگی دارد.
کار مشاوره هم همین‌طور است، یک روزهایی بازارش کساد است. چرا؟ چون ایرانی‌ها، مخصوصا مسوولان، علامه‌ی دهر هستند و نیازی به مشاوره ندارند. خلاصه‌اش این که "اتاق فکر" اصولا یک شوخی دولتی است. مثلا این وزیر به آن معاون یا یا آن یکی مشاورش می‌گوید: «بعد از ظهر برویم سونا یا پارک آبی یا اتاق فکر؟» معاونش هم می‌گوید: «چطوره بریم اتاق فکر فوتبال دستی بازی کنیم؟» 
امروز هم من مراجعی برای کاناپه نداشتم. جاش روزنامه را ورق زدم و دیدم بحث ادغام داغ است. مشکل اشتغالزایی هم که هست. برای همین گفتم چندتا راهکار برای ادغام و اشتغالزایی بدهم.


راهکارها و ادغام‌ها و معرفی مشاغل جدید
وزارت راه + آموزش و پرورش = وزارت آموزش راه
تولید شغل: راه باز کنی دولتی. جاده صاف‌کنی انتخاباتی. انسداد راه. سد معبر در کوی دانشگاه. راهزنی. تکنسین انحراف مسیر دولتی. تکنسین ایجاد راه‌بندان به صورت خودجوش. کارشناس کار راه‌اندازی جوانانی که هنوز وام ازدواج نگرفته‌اند.

وزارت امور خارجه + وزارت رفاه = وزارت رفاه خارجی‌ها 
تولید شغل: کارشناس رفاه شهروندان اندونزی. تکنسین حال مبسوط بردن شهروندان آرژانتینی. کارشناس ارشد رفاه، حال، کیف و لذت روسیه. متخصص تولید شادی مددوف. فوق تخصص ریخت و پاش نفت به جای نقل و نبات روی سر هندی‌ها. کارشناس چاپ پوستر عکس آقای احمدی‌نژاد به زبان‌های مختلف. دکترای دوستی با ملت‌ها. فوق دکترا.

وزارت ارشاد + وزارت اطلاعات = وزارت اطلاعات
تولید شغل: "کارشناس" روزنامه‌نگاران. "کارشناس" نویسندگان. "کارشناس" عکاسان. "کارشناس" فیلم‌سازان. "کارشناس" تحلیل عملکرد فیس‌بوکی.

وزارت اقتصاد + وزارت بهداشت = وزارت تمیزکاری اقتصادی
تولید شغل: نظافتچی پاک کردن نتیجه‌ی سیاست‌های اقتصادی در جامعه.

وزارت نفت + وزارت رفاه + وزارت امور خارجه = وزارت رفاه نفتی خارجه
تولید شغل: تکنسین بستن قراردادهای نفت و گاز و کشیدن خط لوله‌ی صلح برای رفاه حال شهروندان و فقرای هندی و پاکستانی.

وزارت کار + وزارت کشور = وزارت کار کشوری
تولید شغل: اپراتور شمردن آرا با دست.
***
جای خالی وزارتخانه‌های زیر نیز به شدت توی ذوق می‌زند؛

وزارت باطل السحر = وزیر پیشنهادی: علی مطهری
وزارت کنترل وعده = وزیر پیشنهادی: ندارد. سرپرست: شخص آقای احمدی‌نژاد.
وزارت کنترل فشار = وزیر پیشنهادی: مسعود دهنمکی 
وزارت سرگرمی = وزیر پیشنهادی: مسعود فراستی
وزارت نمدمالی = وزیر پیشنهادی: وزیر اقتصاد به طور همزمان.
وزارت کشک‌سابی سنتی = وزیر پیشنهادی: استاد رحیم مشایی

نسخه
کلا همه‌چیز را با همه‌چیز ادغام کنید. مطمئن باشید از این آش شلم شوربایی که هست بل‌بشوتر نمی‌شود اوضاع. حسن این قضیه این است که اگر هیچ شغلی هم برای جوانان و بیکاران تولید نشود، نمایندگان مجلس سرشان به این کارها گرم می‌شود و برای کار بی‌فایده‌ای مثل مطرح کردن سوال و استیضاح وقت پیدا نمی‌کنند.


منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 28 خرداد 90، شماره‌ی 2192
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

صفار هرندی روی کاناپه

من تنها مشاوری هستم - که چون قسم پزشکی نخورده‌ام – داستان‌های محرمانه‌ی کاناپه را برای دیگران تعریف می‌کنم



صفار هرندی روی کاناپه دراز کشید و گفت: «جریان فتنه و جریان انحرافی به یک نقطه می‌رسند.» و انگشت اشاره و شستش را بهم چسباند و یک نقطه روی هوا گذاشت.
گفتم: «می‌فهمم. می‌فهمم. این نقطه دقیقا کجاست؟»
گفت: «این نقطه یعنی عبور از همه چیز. یعنی براندازی.»
گفتم: «اون نقطه‌هه کو؟» 
روی هوا دنبال نقطه‌ای که گذاشته بود گشت و گفت: «نیست. اون نقطه تخیلی بود.»
گفتم: «وقتی فرض تخیلی باشه، نتیجه هم اصولا تخیلی از کار درمیاد. موافقی؟» 
صفار هرندی نیم‌خیز شد و گفت: «ولی جریان انحرافی از جریان فتنه بدتره.»
گفتم: «آرام. آرام باش. هیجان‌زده نشو. اینجا پشت تریبون نیستی. یک نفس عمیق بکش. و درباره‌ی جریان انحرافی تعریف کن.»
صفار گفت: «جریان انحرافی جریانی است که منحرف شده.» 
گفتم: «از کجا؟»
گفت: « از بدنه‌ی دولت. از آقای احمدی‌نژاد.»
گفتم: «خب دولت که سر جاشه. آقای احمدی‌نژاد هم که سر جاشه. آیا نمی‌شه گفت این شمایی که از جریان دولت جدا شدی و انحراف پیدا کردی؟» 
گفت: «چرا. می‌شه.» بعد یک دفعه جست زد و روی کاناپه نشست و گفت: «یعنی من جریان انحرافی‌ام؟»
گفتم: «شما اصولا برای خودت یه جریانی که جلوی جریان‌های دیگه رو می‌گیره.» 
گفت: «اگه به دوران وزارتم در وزارت ارشاد تیکه می‌ندازی، که باید بگم من ذاتا دوست نداشتم وزیر ارشاد بشم. من دوست داشتم وزارت ارشاد و وزارت راه با هم ادغام شه، بعد من با بولدوزر بیفتم و بتونیم جای کتاب جاده صاف کنیم واسه مردم.»
گفتم: «خیلی هم از هدف دور نبودی. منتها اصحاب فرهنگ صاف و صافکاری شدند. یک سری هم که مجبور شدند برند جاده صاف‌کن دیگران بشوند بلکه یک لقمه نان دربیاورند. البته یک سری هم که صاف صاف راه می‌روند و سر ماه صله می‌گیرند... بگذریم. در کل علائم افسردگی در ادبیات و وجنات شما مشخص است... برویم سر راهکارها.»


راهکارها 
 آقا صفار هرندی با توجه به این غم و غصه‌ای که توی دلت مانده و شما را افسرده کرده، شما چندتا راهکار داری.
- راه اول این‌که یک جعبه شیرینی گل‌محمدی و یک دسته گل گلایل بگیری دستت و بروی خانه‌ی هنرمندان و نویسندگانی که توی دوره‌ی وزارتت نتوانستند کار کنند و افسردگی گرفتند و الان کنج خانه زانوی غم بغل زده‌اند و یک جمله در میان به شما اشاره‌ی مستقیم می‌کنند. برو و حلالیت بطلب و بگو: «باز خدا را شکر کنید که زنده‌اید.» 
- خواستم بگویم راه دوم این است بروی ییلاق و قشلاق و مدتی استراحت کنی، که یادم آمد موقعی که وزیر فرهنگ بودی در یك سخنرانی در دانشگاه، درباره «محل استراحت» تحلیل عجیبی دادی (كه به هزار دلیل دیگر گفتن ندارد) برای همین نظرم عوض شد و راه دوم را نمی‌گویم.
- راه سوم این است که یک مدت تحلیل نکنی، تحقیق کنی. تحقیق هم خوب نیست، چون وقتی تحقیق کنی بعد میل داری تعمیق کنی بعد تنفیذ کنی اگر نشد تلقین کنی اگر نشد تعقیب کنی، در نهایت هم تعطیل کنی و بعد همه‌ی این‌ها را دوباره تحلیل کنی. نتیجه می‌گیریم بهتر است تحلیل را تعطیل کنی و فقط تفریح کنی. برای همه بهتر است.
- شاید از تاریکی می‌ترسی که دنیا را تیره و تاریک می‌بینی. یک مدتی جای فکر کردن به برنامه‌ی چراغ، یک شمع روشن کن و شعر بنویس. 
- با توجه به سخنرانی‌ها و یادداشت‌هایت مشخص است که اصولا فکر می‌کنی همه سیاه‌نمایی می‌کنند. به نظرم تعریف و پیش‌فرضت با دیگران از رنگ‌ها فرق می‌کند. راحت‌تر این است که تعریفت را از سیاه عوض کنی، نه این‌که دیگران را سیاه کنی.

نسخه
آقا صفار هرندی، یک عمر نسخه همه را تو پیچیدی، آدم می‌ماند چه نسخه‌ای برایت بنویسد. 
 

منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 28 خرداد 90، شماره‌ی 2191
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

رمال روی کاناپه

من تنها مشاوری هستم - كه چون قسم پزشكی نخورده‌ام – داستان‌های محرمانه كاناپه را برای دیگران تعریف می‌كنم.


رمال دراز كشید و گفت: «من رمال نیستم، من گاد فادرم.»
گفتم: «می‌فهمم. می‌فهمم. چطوری شد كه رمال شدی؟»
رمال گفت: «من بچه بودم. بچگی سختی داشتم. خیلی سخت. اینقدر سخت كه فكر كردم بروم دانشگاه رشته «بیجه» بخوانم «دكتر بیجه» شوم، اما از مدرسه اخراجم كردند، سواد درست كه نداشتم اما دوست باسواد غیردرست زیاد داشتم. نفوذ كردم توی دوست‌هام. الان من توی دوست‌هام نفوذ دارم. چهارتا كتاب و چندتا مهره مار و یك اسطرلاب خریدم و شدم رمال.»
گفتم: «پیشرفت خوبی داشتی. الان با كی‌ها دوستی؟»
رمال اسم ده، دوازده نفری را گفت كه چون ما با مسائل امنیت ملی و امنیت منطقه شوخی نداریم، آن اسامی را در قلب‌مان حبس می‌كنیم.
[...]
[...رمال در ادامه گفت:] [...] الان هم می‌خواهی یك وردی بخوانم وزیر بشوی؟ یا سوسك بشوی؟»
گفتم: «نه دستت درد نكنه. وزیر رو - جلو چشم غریبه و آشنا- سوسك نكنید، باقی‌اش پیشكش.»
رمال گفت: «با من در نیفت. تازه تو یك مشاوری، «كارشناس» نیستی! من كارشناس‌جماعت رو توی شش متر جا، به سردرد و دل‌پیچه انداختم، كه حتی به اتاق من نزدیك هم نمی‌شدند.»
گفتم: «وقت جلسه شما تمام شد. من بروم هوا خوری.»

راهكارها
ببین آقای رمال، شما چند راه داری.
- یا شما به صورت كنتراتی، اداره امور را بگیری دستت یا دستت را از روی امور‌ برداری.
- راه بعدی این است كه با توجه به استقبالی كه از شغل شریف رمالی و فالگیری می‌شود، وزارت آموزش و پرورش و وزارت آموزش عالی (قبل از اینكه ادغام شوند) درس و رشته رمالی تجربی و فالگیری فیزیكی و متافیزیكی را به مدرسه و دانشگاه اضافه كنند.
- راه سوم این است كه [...] جامعه رمال‌ها و فالگیرهای مقیم ایران را، با توجه به بحرانی كه در كشورهای عربی [...] پیش آمده، به عنوان پیشكش تقدیم كند. تا آنها بتوانند از تجربه‌های جهانی استفاده كنند و مدیریت بحران كنند.
- رمال عزیز! واقعا چرا به ناموس مردم تجاوز می‌كنید؟ چرا با تسهیلاتی كه دولت برای ازدواج جوانان و مجردها در نظر گرفته، وام نمی‌گیرید و سرتان به كار خودتان گرم نمی‌شود؟ [...]
- راهكار مهم دیگری هم وجود دارد. وزارت باطل‌السحر تشكیل شود با انواع چشم‌زخم، سحر، جادو، جادوی سیاه، طلسم و... مبارزه شود.
- راهكار ششم این است كه در مسیرهای خاص گشت‌هایی مستقر شوند و سعی كنند به درون عابران و مسوولانی كه از آن مسیر می‌گذرند، نفوذ كنند. هر عابری كه نشد به درونش نفوذ كنیم، معلوم است كه نفوذی است و ورد و دعایی همراهش است. برای همین سریع دستگیرش كرده برای روشن شدن موضوع به كارشناس نفوذناپذیری تحویل می‌دهیم.
- راهكار هفتم این است كه گشت‌های مذكور، سعی كنند عابران و مسوولان را چشم بزنند. هر عابر و مسوولی كه چشم خورد، یك هفته مرخصی استعلاجی بهش می‌دهیم تا حالش خوب شود. اگر چشم نخورد، معلوم است كه [...] شده، پس برای همین وی را به كارشناس طلسم‌شكن تحویل می‌دهیم.
- راه دیگر این است كه دور عابران و مسوولان خط یا خیط بكشیم. هر عابر و مسوولی كه نتوانست از خط خارج شود معلوم است كه جن است. برای همین سریع وی را تحت تدابیر شدید امنیتی به كارشناس جنگیر تحویل می‌دهیم.
- راه نهایی این است كه دور تا دور محل‌های عمومی و دولتی را محلول باطل السحر بریزیم. توجه داشته باشید برای تهیه این محلول بین رمال‌ها اختلاف نظر است! بالغ یا نابالغ بودن منابع تامین محلول هنوز محل بحث این صنف است.

نسخه
[...]
در انتها از آقای [...] معروف به حاشیه‌ساز رسما سوال می‌كنیم كه وجدانی (با این همه ابراز محبت ریز و درشت و آبداری كه هر روز نصیبش می‌شود) چه حركتی زده كه چشم كه نمی‌خورد هیچ، روز به روز لبخندش به دوربین عمیق‌تر و پرمعناتر می‌شود.


منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 28 خرداد 90، شماره‌ی 2190
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)


شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

علی‌آبادی روی کاناپه

این چندساله خیلی روی مشاغل زودبازده تاکید شده است. البته بیشتر روی ازدواج جوانان تاکید شده، آن قدری که ما خیال می‌کردیم فقط دارند به زن نگاه ابزاری می‌کنند. یعنی این طور که ما متوجه شدیم برای این که سر جوانان گرم شود دو راه بیشتر وجود ندارد یا جوان باید مغازه‌ای چیزی راه بیندازد، یا زن بگیرد. برای این سرگرم‌سازی جوانان هم دولت دو نوع وام می‌دهد؛ یکی برای راه‌اندازی بساط و بنگاه زودبازده. یکی برای راه‌اندازی بساط زن گرفتن. در نتیجه به ما حق بدهید که خیال کنیم به زن نگاه ابزاری (و در اینجا بساطی) شده است.
این مقدمه را گفتم که بگویم خیلی از جوانان - یکی‌ش خود من – نه وامی برای بساط راه انداختن و دکان باز کردن گرفتند، نه برای بساط راه انداختن و زن گرفتن. پس جوان به صورت خودجوش باید سر خودش را گرم کند (تا پای بساط دیگران ننشیند.). من چطوری سرم را گرم کردم؟ من تصمیم دارم طوری سرم را گرم کنم که سر شما هم گرم شود. برای همین از امروز – در قد و قامت یک کارشناس ارشد - مشاوره می‌دهم. مراجعان را هم می‌نشانم روی کاناپه و داستان‌شان را برای شما تعریف می‌کنم. این از داستان اول؛
*
علی‌آبادی روی کاناپه
علی‌آبادی روی کاناپه دراز کشید و یک آه بلند کشید و گفت: «من علی‌آبادی نیستم، من وزیر نفتم.»
گفتم: «چیزی نیست. خوب می‌شی. خوب می‌شی. تعریف کن.»
علی‌آبادی گفت: «انگلیسی تعریف کنم یا فارسی؟»
گفتم: «آفرین به شما. اول انگلیسی تعریف کن.» 
گفت: «هلو. آی ام موحم‌مد عالی‌آباددی. آی ام ئه بیوتیفول. اند آی ام فرام آراک. آراک ایز این ایران. ایران ایز این ورلد. اند ورلد ایز بست کمپیوتر پروگرام.»
گفتم: «شما عید امسال برنامه‌ی کلاه قرمزی را دیدی؟»
گفت: «بله.» 
گفتم: «ببین ببعی کجا کلاس رفته بود شما هم فشرده برو.»
علی‌آبادی نیم ساعتی حرف زد (که چون سرپرست وزارت نفت در جلساتی شرکت می‌کند که مترجم هم اجازه ندارد در آنجا حضور داشته باشد ما هم که مشاور ارشد هستیم نمی‌توانیم آن حرف‌ها را منتشر کنیم) وقتی حرف‌هاش تمام شد روی کاناپه جا به جا شد و پلک‌هاش را باز کرد و گفت: «در کل خیلی حالم خوب نیست. آقای مشاور، راهکاری بهم نشون می‌دید؟»

راهکارها 
ببین آقا علی‌آبادی، شما چند راه داری.
  • راه اول این است همان کاری را که در ورزش کردی در وزارت نفت هم بکنی. البته بهتر است آن کاری را که در ورزش کردی هیچ جای دیگر نکنی. هم از لحاظ اجتماعی، هم از لحاظ ورزشی، هم از لحاظ مدال‌آوری، هم از لحاظ مدیریتی و هم از لحاظ بهداشت محیط زیست بهتر است.
  • راه دیگر این است که همان کاری را که در شیلات کردی در وزارت نفت کنی. یعنی از آب گل‌آلود ماهی بگیری.
  • راه سوم، اگر واقعا قرار شد وزیر نفت شوی، روی سیستم اتوماتیک تنظیم کنی وزارتخانه را و خودت (با توجه به سابقه‌ی مدیریتی در ورزش) بروی گل کوچیک. یا (با توجه به سابقه‌ی مدیریتی در سازمان شیلات) بروی ماهیگیری. 
  •  یک راهکار خوب این است که دولت فقط شما را به عنوان وزیر نیرو پیشنهاد کند. البته نه به این خاطر که ز نیرو بود مرد را راستی. بلکه چون مطمئنیم حداقل توی این زمینه مجلس به شما رای اعتماد نداده. 
  • راه بعدی این است که یکی از همان وام‌های خوداشتغالی بگیری و یک کسب آبرومند راه بیندازی. 
  • راستی از بلیت‌های جام جهانی هنوز چیزی باقی مانده؟ (این سوال چند سال است در ذهنم مانده بود) 
  • راهکار دیگر این که با توجه به این‌که آقای احمدی‌نژاد هم چند روزی دورکاری کرد و آب از آب تکان نخورد، شما هم بروی خانه و دورکاری کنی. البته خیالت راحت باشد که آب که هیچی، نفت هم از نفت تکان نمی‌خورد. 
  • راهکار اصلی من این است که اصولا چرا "وزارت نفت"؟ یک فروش نفت بیشتر نیست دیگر. وزارت می‌خواهد چه کار؟ وزارت نفت را با وزرات نیرو ادغام کنیم. بعد بخش فروش نفت را هم بدهیم به تورهای مسافرتی. 
نسخه 
این اواخر خبری خواندیم با این مضمون که شش هفت ماه است هند پول گاز وارداتی‌اش از ایران را پرداخت نکرده. پیشنهاد می‌شود یک مترجم (در حد زبان سوم دبیرستان) به هندوستان اعزام شود تا متن قرارداد ایران و هند را بخواند ببیند با توجه به سطح زبان مقامات نفتی ایرانی، دقیقا ما زیر چه چیزی را امضا کرده‌ایم. 
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، 28 خرداد 90، شماره‌ی 2189

کاناپه‌ی اعتماد

از شما دعوت می‌کنم خواننده‌ی ستون جدید طنز روزانه‌ام به نام "کاناپه" در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی اعتماد باشید.
اعتماد از امروز شنبه، بیست و هشتم خرداد، منتشر می‌شود و البته سایتش هنوز رو به راه نیست، برای همین و طبق معمول که بعضی از یادداشت‌هام را در این وبلاگ منتشر می‌کنم، ستون "کاناپه" را نیز اینجا منتشر خواهم کرد، منتها در پایان روز انتشار هر روزنامه.
شعار این ستون؛
کاناپه‌ی اعتماد برای راحتی شما و ناراحتی دیگران!

البته لازم به یادآوری است؛
من تنها مشاوری هستم - که چون قسم پزشکی نخورده‌ام – داستان‌های محرمانه‌ی کاناپه را برای دیگران تعریف می‌کنم.


همچنین؛
صمیمانه بگویم که خوشحال خواهم شد نظر و نقد و تعریف و تمجید و تقبیح و تکفیرتان را درباره‌ی کاناپه، از طریق تلفن و ایمیل روزنامه (یا پست یا چاپار یا پیک یا آژانس یا اورژانس یا اتوبار یا ...) به اطلاع من و دوستان و همکارانم در روزنامه برسانید.

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

نوبت شما در آسانسور

 من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم 

[چند اپیزود در آسانسور]


طبقه وان
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند.
اولی گفت: «الان نوبت کیه؟» 
و یک دفعه فضا متشنج شد.
من به‌عنوان آسانسورچی، که یادگار جرثقیل‌ها و باربرها می‌باشم، احساس کردم باید یک چیزی بگویم.
گفتم: «عزیزان من! دوستان...» 
آدم‌های جلوی آسانسور یک‌دفعه هم‌زمان جوش آمدند و به‌طور هم‌جوش و کاملا خودجوش شروع کردند به قلپ قلپ کردن؛ از بس که خودجوش بود تجمعشان گوجه‌فرنگی‌ها و تخم‌مرغ‌هایی که توی جیب و شلوارشان قایم کرده بودند، آب‌پز شد.
من به‌عنوان آسانسورچی گفتم: «عزیزان من...» 
منتها من خیال می‌کردم عزیزانم آن جمع پرشور و پرجوش است. اما عزیزان واقعی‌ام گوجه فرنگی‌ها و تخم‌مرغ‌ها بودند که به سمتم پرتاب شده بود. اگر این صحنه را از تلویزیون می‌دیدید، شماهایی که آسانسورچی را دوست دارید، بغضتان در گلو می‌شکست.


طبقه تو 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند.
اولی که متکی به خودش بود، گفت: «دیگه نوبت منه.» 
و خواست سوار شود که متوجه شد در حین سفر به آسانسور از کار برکنار شده. آقایی که شما باشی، تا صبح بهش خندیدیم.


طبقه تیری 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند.
یک آقایی گفت: «این چیه؟» 
و به کسی که بدو بدو سوار آسانسور شده بود، اشاره کرد. همه نگاه کردیم به طرف. طرف نگاه کرد به خودش. 
آقاهه گفت: «آقای عزیز، زیپت بازه. بپوشونش.»

جو متشنج شد. یک سری هم خندیدند. آقاهه شروع کرد چند تا حکایت ادبی و بی‌ادبی در منقبت زیپ شلوار و مذمت زیپ باز تعریف کرد که ما از بازنشر آن معذوریم. بگذریم.


طبقه فور 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که با من ملاقات کنند.
اما یک‌دفعه در آسانسور بسته شد. برق‌ها قطع شد. جلوی در آسانسور هم یک دیوار کشیده شد. جلوی دیوار هم یک اتوبوس توقف کرد. جلوی اتوبوس هم تله گذاشته بودند. پشت تله‌ها هم خندق کنده شد. آن‌ور خندق هم یک باتلاق ساخته شد. با این‌که توی خندق پر از تمساح بود، توی باتلاق اما یک گل نیلوفر داشت سبز می‌شد. 
خلاصه من مدت‌ها در آسانسور بودم. نوبت من بود یعنی؟

روی دیوار آسانسور نوشتم: «آسیاب به نوبت.»


طبقه فایو 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که تا این لحظه اطلاعی از ایشان در دست نیست.


طبقه ششم!
 
در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که به جرم خوش‌تیپی به طرف آسانسورهای باربری هدایت شدند.


طبقه سون 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که معلوم شد رو دوش مردم سوارند و دارند موج‌سواری می‌کنند. موج‌ها که خوابید، آن چند نفر هم پایشان ماند توی گل.


طبقه ایت 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند. خیلی هم شاکی بودند، خیلی هم معترض بودند، خیلی هم آرمانشان قلنبه و بزرگ بود، اما به بعضی‌هایشان یک وام با بهره کم دادند.
به بعضی‌هایشان یک شغل با مزایای تپل دادند. به بعضی‌هایشان هم گفتند کار مطبوعاتی کنند و اخبار بیزنس و هپی و فانی قبلی‌ها را پوشش دهند. خلاصه دور هم خوش بودند، باعث ناخوشی ما هم که نشدند، برای همین بهتر است این طبقه را هپی‌اند تمام کنیم.


طبقه ناین
 
در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که چون آسانسور جن داشت، ترسیدند و در رفتند کیش و شروع کردند با بودجه چند میلیاردی هتل‌سازی؛ بندگان خدا! چقدر دلم سوخت.


طبقه آخر 
 در باز شد و یک‌دفعه همه چیز ریخت به هم. جمعیت هی به هم بفرما زدند و می‌گفتند: «اول شما!»
یکی گفت: «نوبت شما هم می‌شود آقای رئیس.» 
یکی جواب داد: «خواهش می‌کنم. اول نوبت شماست.»

آسانسورچی زد زیر آواز: «آسیاب به نوبت، آسیاب به نوبت.»
طبقه آخر بودیم. آسانسور دیگر نمی‌کشید بالاتر برود. 

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 429
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

جدایی اول شخص مفرد از ضمایر دیگر


یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی‌پایان است.*
از وقتی این جمله را شنید، زندگی را به کام همه - و خودش - تلخ کرده.




* دیالوگی از درباره‌ی الی + +

پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۰

بلیت یک طرفه

برای: علی و پدرام 

- یک بلیت یک‌طرفه...
یک بلیت یک‌طرفه می‌خواهم که از تهران دور شوم. چند وقت شد؟ هفت ماه؟ هشت ماه؟ نه ماه شد که آبستن شهری هستی که توش به دنیا آمدی... و چقدر لگد زد همین شهر به شکمش که تو را بیندازد... چه بچه‌ی سخت‌جان کله‌شقی، اما حالا دیگر باید بزنی بیرون. این‌قدر می‌مانی در تهران که نفست دیگر بالا نمی‌آید... این‌قدر دست دست می‌کنی که... باید سزارین کنیم این بچه را، نه آقای دکتر دوست دارم بچه‌م طبیعی به دنیا بیاید... باید سزارین کنیم خانم، نه آقای دکتر... باید... طبیعی... بیاید، این‌قدر دست دست می‌کنی که وقتی از تهران بزنی بیرون، دکتر بگوید: «متاسفم. این بچه مرده به دنیا آمد.» چند وقت شد؟ نه ماه دیدی چه زود گذشت. چه مادر کله‌شقی... برای جفت‌تان خطر دارد...
- یک بلیت یک‌طرفه لطفا خانم پرستار...
چیزی درون سرم لگد می‌زند. چیزی درونم دارد به خودش می‌پیچد، دارد می‌میرد.