چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

اگر دیوار ما مشاع نبود

اگر یک خانه داشتم که دیوار توی کوچه‌اش برای خودم بود و با صدتا همسایه‌ی هم‌آپارتمانی مشاع نبود، روی دیوارش می‌نوشتم؛
 
نوشتن هر گونه شعار و چسباندن هرگونه آگهی تبلیغاتی
روی این دیوار اکیدا ممنوع است
و علاوه بر پیگرد قانونی، می‌زنیم پدر صاحب‌تان را هم در می‌آوریم
اما گرافیتی بدون اشکال است
هم بدون اشکال است هم موقع کشیدن گرافیتی برای‌تان چای دمی می‌آورم که خستگی‌تان در برود

با تشکر
پوریا عالمی

استرس استاتوس

استرس استاتوس دارم
استاتوس سترون دارم
استاتوس در سیتروئن و استاتوس اختاپوس و اختاپوس استاتوسی دارم و
اختاپوس استاتوسی دارم و
استاتوس اسپاراتاکوس دارم و
استاتوس در حالت لوتوس و استاتوس استیبل و اس اس استاتوس دارم و
استاتوسی‌هاش استادن و
استاد استاتوس دارم و
استاتوس است استاتوس و
هست استاتوس استاتوس دارم و
از توس تا استاتوس
از استاتوس تا استانبول دارم و
بوس بوس استاتوس
لوس لوس استاتوس
استاتوس لوس
سموسه استاتوس دارم و
استاتوس‌سوسه و
استاتوس سوسکی و
استاتوس‌سوسکه دارم
استانداری استاتوس کجاست؟
استان استاتوس اینجاست؟
اصطبل استاتوس دارم
استاتوس در استوا و استوایی‌ترین استاتوس دارم
ایستگاه استاتوس
ایستگاه استاتوس... نبود؟
استرس استاتوس
استاتوس مازوخ
استاتوس سادیسم
مازوخیست استاتوس سادیسم و
سادیست استاتوس مازوخ دارم
استرس استاتوس استرس استاتوس استرس استاتوس استرساستوس استرساستوس استراتوس استرتوس اسرتروس اسروس اسوس سوس سس س س سسس دارم

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

اول مهرهای خیس (روایت نهم از خاورمیانه)

خدا پدر این همه معلم را بیامرزد
و پدر ناظم‌ها
و پدر مدیرها
و پدر مربی‌های پرورشی
- که فکر می‌کردند ما بچه‌های پرورشگاهی هستیم -

چه خاطره‌های خوبی داریم از مدرسه
چه روزهایی
چه ماه‌هایی
چه سال‌هایی...
به به
یادش به‌خیر

یادش به‌خیر
بخاری نفتی که دود می‌کرد
و خط کشی که کف دست ما می‌شکست
و فحش ناموسی که از طرف کادر تربیتی مدرسه
نصیب خواهر و مادر دانش‌آموزان می‌شد

به به
یادش به‌خیر
چه قدر درس خواندیم و
چه قدر فحش یاد گرفتیم

به به
به به... چه عمری را خرج کردیم تا معلم‌ها سواد یاد بگیرند

هنوز هم یاد اول مهر که می‌افتم...
اصلا خدا پدر این آموزش و پرورش را بیامرزد که چنان پرورش‌مان داد
که هنوز هم که یاد اول مهر می‌افتم
از ترس...
از ترس
از ترس

به به
اول مهر است
آقا اجازه! به لطف شما،
آقا اجازه! از ترس شما،
آقا اجازه! وقت کلاس را نمی‌گیرم
خلاصه‌اش این‌که
ما شلوارمان را داریم خیس می‌کنیم

آقا اجازه؟
ما برویم به مدرسه...
منظورم این است که در مدرسه...
البته با اجازه‌ی مدیر محترم و ناظم و کادر دبیران و کادر تربیتی مدرسه
در آبریزگاه مدرسه
خودمان را خالی کنیم؟

آقا اجازه؟
بله... حق با شماست
خاورمیانه مهد تمدن‌ها است
ولی
گلاب به روی شما...
آقا اجازه؟
آقا...
آ...
آقا ریخت



اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هشتم)

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۹

منشور کوروش لایِ در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم



طبقه‌ی یک میلیونم
در باز شد و کوروش وارد آسانسور شد. منشور کوروش توی دستش بود، پرت کرد طرف من، من منشور را توی هوا گرفتم، بعد دیدم که ناغافل کوروش شروع کرد به فرار کردن و از پله‌ها پایین رفتن.
منشور را گذاشتم لای در آسانسور که بسته نشود و دویدم سمت راه پله فرار اضطراری، دنبال کوروش. کوروش بدو، من بدو.
داد زدم: «کوروشا! کوروشا...»
کوروش جواب داد: «آسانسورچیا... آسانسورچیا...»
همان‌طور دوان دوان، گفتم: «مرد حسابی! چرا در می‌ری؟»
گفت: «الان گشت من رو با این سر و وضع ببینه، می‌گیره و مورد بررسی قرار می‌ده.»
گفتم: «بابا الان دیگه بگیر بگیر نیست... ندو... ندو...»
گفت: «سر و وضعم رو گیر ندن، پسر خوب! باقی اتهاماتم چی؟ حواست نیست؟ من کلی به کشورهای خارجی سفر کردم. مخصوصا توی همین خاورمیانه... کجا و کجا و کجاها که نرفتم... با همه مردم دنیا هم دوست بودم... این‌ها همه‌ش علامت‌هایی‌ست که توی محله شما بهش می‌گن جاسوسی!... تازه من، هم هدیه گرفتم از خارجیا هم هدیه دادم بهشون... خیلی هم با انواع اقلیت‌ها رابطه‌م خوب بوده و توی مهمونی‌هاشون شرکت می‌کردم... چطوری در نرم؟! خیلی خطرناکه!»

طبقه صد و چهل هزارم
کوروش داشت می‌دوید به سمت پایین.

طبقه یک صدهزارم
داد زدم: «کوروش صبر کن... چقدر تند حرکت می‌کنی... ما همیشه سعی داریم دنبال تو بیایم و برگردیم به جایی که تو بودی...»
کوروش همان طور که از پله‌ها می‌رفت پایین شروع کرد به خندیدن و گفت: «دارید دنبال من میاید؟ یعنی دارید برمی‌گردید به عقب؟ اون هم وقتی که دنیا داره با سرعت به جلو حرکت می‌کنه؟ عجب ملت دانشمند جوانی هستید شما. آفرین. آفرین.»
گفتم: «ضایع‌مون کردی رفت. تازه همین هفته پیش رحیم مشایی و اینا کلی گفتند تو کارت درسته.»
گفت: «قرار نیست کسی که می‌گه فلانی کارش درسته کار خودش هم درست باشه که. می‌فهمی؟»
گفتم: «می‌فهمم.»

طبقه ده هزارم
کوروش داشت با سرعت زیادی از ما دور می‌شد. من هم به عنوان نماینده‌ای از ایران دنبالش می‌دویدم که راضی‌اش کنم تا برگردد. گفتم: «کوروش... کوروش... قضیه این اولین حقوق بشر چی‌یه؟ خودت نوشتی؟»
گفت: «اسمش رو نیار! مگه نمی‌دونی یکی از موارد اتهامی من علاوه بر رابطه با خارجی‌ها و سفر به کشورهای دیگه، نوشتن همین منشور و اتهام نشر اکاذیب به قصد مشوش کردن اذهان عمومی‌یه؟ نمی‌دونستی؟»
گفتم: «مگه جایی منتشرش کردی؟»
گفت: «قدیم‌ها که بلوتوث و ایمیل و امکانات چاپی نبود، این منشور رو که من نوشتم مجبور شدیم دست به دستش کنیم تا همه بخوونند. هر کی هم خووندش ذهنش مشوش شد. حالا من باس پاسخگو باشم.»

طبقه هزارم
دیگه داشتم نفس نفس می‌زدم. نهصد و نود و نه هزار طبقه را آمده بودیم پایین.
گفتم: «کوروش... راستی یه چیزی ازت شنیدم خیلی جا خوردم.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «یه عکس معروفی از مرحوم تختی وجود داره که حتا وقتی شاه سابق پهلوی می‌خواسته به گردن تختی مدال بندازه حاضر نشده گردنش رو خم کنه. اون عکس رو دیدی؟»
گفت: «الان با آی.پدم سرچ می‌کنم توی گوگول و می‌بینم.»
کوروش شروع کرد به سرچ کردن و یک دفعه گفت: «دمش گرم! حق دارید بهش می‌گید جهان پهلوان... ولی خب این چه ربطی به من داره؟ چرا از دست من دلخوری؟»
گفتم: «خب مگه همین چند روز پیش تو و کاوه آهنگر توی یه مراسم رسمی و دولتی حضور پیدا نکردید و هی از این‌ور سالن رفتید اون‌ور و هی از اون‌ور اومدید این‌ور و بعد هم زانو زدید و سر خم کردید و اینا؟»
کوروش گفت: «من؟»
گفتم: «بله. شما.»
گفت: «ببینم شماها مگه به روح اعتقاد ندارند؟ من زانو زدم؟ نه بابا! من نبودم... حتما کوروشش چینی بوده. از این بی‌کیفیت‌ها... حتما از این کوروش پلاستیکی‌ها بوده...»

طبقه صدم
موبایل کوروش زنگ خورد. یکی بهش گفت برای ادای پاره‌ای از توضیحات مراجعه کند.

طبقه دهم
روادید بازگشت کوروش را در ترمینال ازش گرفتند که ببرند و بررسی‌اش کنند.

طبقه نهم
کوروش نه می‌توانست برگردد نه جایی داشت که برود. شروع کرد در شهر پرسه زدن و "چرا وقتی آدم تنها می‌شه غم و غصه‌ش قد یک دنیا می‌شه" رو خوندن. بعد شروع کرد "دوباره می‌سازمت وطن" را با سوت زدن.

طبقه هشتم
یکی آمد و از کوروش پرسید: «نسبتت چی‌یه؟»
کوروش گفت: «نه! مثل این‌که واقعنی دیگه به روح اعتقاد ندارید. اصلا تو چرا این رنگی شدی؟ پیش آسانسورچی بودی!؟»

طبقه هفتم
کوروش دست‌هاش را کرده بود در جیبش و لب‌هاش را هم چفت هم کرده بود. یک نفر خواست ازش عکس بگیرد. کوروش هم انگشت‌هاش را به شکل موفق باشی ایرانی (در این زمینه خارجی‌ها از شست‌شان استفاده می‌کنند) نشان دوربین داد. یک دفعه دو تا سطل آشغال خود به خود آتش گرفت. یک نفر از آن بالا شیرجه آزاد زد. دو نفر با موتور تک چرخ زدند و تر تر موتورشان صدا داد. سه نفر با موبایل داشتند فیلم می‌گرفتند. چهار نفر خودشان را راحت کردند وسط جمعیت. پنج نفر به خاطر گازی که آن چهار نفر رها کرده بودند اشک‌شان درآمد. شش نفر دویدند از سمت راست خیابان به سمت چپ خیابان. هفت نفر که داشتند قایم‌باشک بازی می‌کردند هنوز پیدا نشدند. هشت نفر رفتند سند خانه‌شان را بیاورند. نه نفر با پدرشان برگشتند خانه‌ای که سند نداشت. ده نفر که رسانه نداشتند گفتند کوروش رسانه است. کوروش گفت: «نه بابا! رسانه چی‌یه. ما فقط یه منشور حقوق بشری نوشتیم. حالا هم که آواره کوچه و خیابون شدیم.» نفر آخر هم آمد و دست کوروش را گرفت و گفت بیا برویم باهات کار دارم. باهاس درباره یک چیزهایی با هم به توافق برسیم. تا این لحظه خبر دیگری از از این ماجرا در دست نیست!

طبقه ششم
کوروش به تفاهم رسانده شده بود. یک دفعه آمد توی پاگرد طبقه ششم و گفت: «من مسعود دهنمکی هستم! از این زاویه که به دنیا نگاه می‌کنم احساس می‌کنم همه چیز آرومه و من از همه بیشتر می‌فهمم. به به. اون موتور هزار من که جلوی در پارک بود کوش؟ بیاید بریم ورزش بچه‌ها. چوب بیس‌بال من کو؟ ممدرضا شریفی‌نیا چطوری بابا؟ ببینم اساماس جدید نداری یه فیلم دیگه بسازیم؟»

طبقه پنجم
کوروش همه چیز را تکذیب کرد. گفت: «من کوروش هستم. شاه شاهان؟ نه بابا. یک شهروند معمولی که منتظر است که تکلیف یارانه‌ها مشخص شه بره کلیه‌ش رو بفروشه نون و پیاز بخره بده زن و بچه‌ش بخورند.»

طبقه چهارم
داد زدم: «کوروش... کوروش... روان‌گردانی چیزی مصرف کردی؟ این حرف‌ها چی‌یه می‌زنی؟ چرا داری هذیون می‌گی؟ کوروش... کوروش...»
کوروش گفت: «من کوروش نیستم... من مقوله‌ی لولو هستم... لولو رفته مقوله‌ش رو... ببخشید... گاوش رو بدوشه.»
داد زدم: «چی زدی؟ حسابی رفتی توی فضا...»
گفت: «من ماهواره‌م... ماهواره ایرانی... من رو پرت کردند فضا. من الان توی فضام...»
یکی دوتا سیلی زدم زیر گوش کوروش... داشت هذیان می‌گفت.

طبقه سوم
کوروش داشت از بین می‌رفت. کسی هم عین خیالش نبود. هر کسی داشت به کار خودش می‌رسید.

طبقه دوم
کوروش از بین رفت. کولش کرده بودم و داشتم پله‌ها را پایین می‌رفتم.

طبقه اول
یادتان که هست؟ منشور کوروش را که گذاشته بودم لای در آسانسور در طبقه میلیونم که در بسته نشود. اما گویا منشور شکسته بود و تبدیل شده بود به یک مشت خاک. وقتی رسیدیم طبقه اول دیدم که آسانسور هم دارد می‌رود پایین. کوروش هم کم کم داشت به هوش می‌آمد.

طبقه همکف
وقتی با کوروش رسیدیم طبقه همکف آسانسور هم همزمان با ما رسید و درش باز شد. یک مشت خاک ریخته بود کف آسانسور.
کوروش گفت: «چی فکر می‌کردیم و چی شد...» بعد آه ممتدی کشید و گفت: «حالا چی کار کنیم؟ شماها اصلا معلوم هست برای آینده چه کاری می‌خواید بکنید؟ اصلا به فکر آینده هستید؟»
گفتم: «آره بابا! ما رو خیلی دست کم گرفتی؟ به آینده من و تو هم فکر کردند!»
گفت: «جدی؟ چطوری؟»
گفتم: «کلی تسهیلات گذاشتند و دارند روی یه طرحی مربوط به خانواده کار می‌کنند که من و تو و باقی مردم بریم همسر موقت اختیار کنیم و لذت دنیا رو ببریم... این یعنی آینده! دیگه چی می‌خوای؟»

کوروش تلپی افتاد زمین و غش کرد بنده‌ی خدا. اصلا آمادگی روبه‌رو شدن با آینده را نداشت!

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

در این زمینه خارجی‌ها از شست‌شان استفاده می‌کنند

کوروش دست‌هاش را کرده بود در جیبش و لب‌هاش را هم چفت هم کرده بود. یک نفر خواست ازش عکس بگیرد. کوروش هم انگشت‌هاش را به شکل موفق باشی ایرانی (در این زمینه خارجی‌ها از شست‌شان استفاده می‌کنند) نشان دوربین داد. یک دفعه دو تا سطل آشغال خود به خود آتش گرفت. یک نفر از آن بالا شیرجه آزاد زد. دو نفر با موتور تک چرخ زدند و تر تر موتورشان صدا داد. سه نفر با موبایل داشتند فیلم می‌گرفتند. چهار نفر خودشان را راحت کردند وسط جمعیت. پنج نفر به خاطر گازی که آن چهار نفر رها کرده بودند اشک‌شان درآمد. شش نفر دویدند از سمت راست خیابان به سمت چپ خیابان. هفت نفر که داشتند قایم‌باشک بازی می‌کردند هنوز پیدا نشدند. هشت نفر رفتند سند خانه‌شان را بیاورند. نه نفر با پدرشان برگشتند خانه‌ای که سند نداشت. ده نفر که رسانه نداشتند گفتند کوروش رسانه است. کوروش گفت: «نه بابا! رسانه چی‌یه. ما فقط یه منشور حقوق بشری نوشتیم. حالا هم که آواره کوچه و خیابون شدیم.» نفر آخر هم آمد و دست کوروش را گرفت و گفت بیا برویم باهات کار دارم. باهاس درباره یک چیزهایی با هم به توافق برسیم. تا این لحظه خبر دیگری در دست نیست!

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

وقتی مامان‌بزرگی دیگر نباشد ظهرهای تابستان

هَوَسِ آب‌دوغ و خیارِ یخِ پُر ملاط که پُر از گردو و کشمش باشد و سبزیِ تازه‌ی خوردن و تربچه نقلی گرد و سرخ تُرد، با نان تازه‌ی تافتون تنوری.

یک همچین هوسی دارم آخرِ تابستونی مامان‌بزرگ.

معضل جدی زباله برای مردمی با تمدن چندهزار ساله!

اول این عکس را ببینید.
 توضیحات دیده‌بان کوهستان را هم بخوانید؛
فکر می کنید این لاک پشت چرا اینطوری شده؟
لاک پشت بیچاره در زمانی که کوچک بوده وارد یک حلقه‌ی پلاستیکی شده که در اقیانوس شناور بوده و دیگر نتوانسته از آن خارج بشود. در نتیجه این شکلی رشد کرده و دیگر توانایی‌اش در قایم شدن توی لاکش رو از دست داده و نه می‌تواند شکار کند و نه دفاع. این تازه یک نمونه است از قربانی‌های بی‌زبان زباله‌های ما!

حالا من می‌دانم این چیزی که نوشتم خیلی شتابزده است، ولی ویرایشش نمی‌کنم و دست بهش نمی‌زنم تا شاید دق دلی من را نشان دهد. که شاید این دق دلی را توانسته باشم خالی کنم. هنوز هم نمی‌دانم این همه ته سیگاری که گوشه و کنار دنیا رها می‌شود چه به روز طبیعت و زیست آینده‌ی انسان و حیوان و... خواهد آورد. از همین ته سیگار بگیرید تا آشغال‌های پلاستیکی و... دیگر. این عکس و توضیحش انگار یک‌دفعه زد به خالِ موضوعی که سال‌هاست بهش فکر می‌کنم. جان عزیزتان آن حلقه‌ی آشغال پلاستیکی و آشغال‌های دیگرتان را فقط در سطل زباله بیندازید. (در ضمن می‌دانم که این تصویر مربوط به اقیانوس می‌شود و گناهش گردن مردم بافرهنگ و متمدن ایران نیست!)
حالا برویم سر خالی کردن دق دلی که اول این پُست وبلاگی گفتم؛


1
هنوز هم در خیابان و اتوبان طرف آشغالش را پرت می‌کند بیرون.
هنوز هم هر کجای این کشور که قدم می‌زنی، توی کوه و دشت و کنار دریا پر از گند و کثافت خوش‌گذارنی و تفریح یک مشت آدم بی‌شعور و احمق است که اگر پای حرف‌شان هم بنشینی هر کدام‌شان ده ساعت درباره فخر ایرانی و اولین حقوق بشر وراجی می‌کند.
با همین ادبا و اهل قلم و هنر هم که می‌رویم خیر سرمان تفریح یک‌سری‌شان حتما حتما باید یک گندی به طبیعت بزنند تا "پز روشنفکری" بدهند که با همه فرق دارند یا "قانون" به فلان‌جاشان است.

2
یک بار داشتیم نصفه‌شبی توی زمستان قدم می‌زدیم.
من باید به دستشویی می‌رفتم و جایی نبود. عزیز روشنفکری که همراه ما بود و برای هر موضوع بشری و انسانی ساعت‌ها سخنرانی می‌کرد، گفت: «همین کنار خیابان خودت را راحت کن.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «خودت را راحت کن! آدم که نباید این‌قدر بسته باشد.»
گفتم: «فردا بچه‌ی مردم می‌آید توی کوچه و کنار همین درخت بازی می‌کند. دست می‌زند به خاک و سنگ و گیاه. هزارتا مرض می‌گیرد.»
گفت: «مگه سگ و گربه خودشان را توی همین باغچه‌ها و بلوارها خالی نمی‌کنند؟»

3
روشنفکر است دیگر. نمی‌فهمد سگ یک‌جا را باید بکند، یا صاحبش یادش داده که کجا خودش را خالی کند، یا اگر ولگرد است توی شهر جمعش می‌کنند و فرصت پیدا نمی‌کند که توی باغچه خودش را راحت کند.
گربه؟ کدام‌یک از شما تا حالا قضای حاجت کردن گربه را دیده است؟ حتا گربه‌ی خانگی هم همه را می‌پاید که وقتی خواست برود توی توالتش و روی خاک مخصوصش بنشیند، کسی نگاهش نکند.

4
روشنفکریم دیگر. چندهزار سال هم که تمدن داریم. مردم فرهنگی هم که هستیم. منشور کوروش هم که داریم. اولین حقوق بشر را هم که ما نوشتیم. خب؟ دیگر چه می‌ماند؟ دیگر باید به قول آن بزرگوار چراغ را بگیریم پشت سرمان که دیگران را راهنمایی کنیم و خودمان در تاریکی قدم برداریم.


برای اطلاع:
لینک بعضی از آن‌ها که نگران محیط زیست هستند؛
و لینک‌هایی که همین دوستان معرفی کرده‌اند

توضیحات کامل‌تر درباره‌ی این لاک‌پشت را با دیدن فیلم مربوط به آن در کمانگیر  بخوانید

تعمیرات در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و باد خنکی آمد داخل.
به اطلاع می‌رساند با توجه به این‌که الان مهم‌ترین بحث در مملکت و مجلس و اینا چندهمسری آقایان است و از آنجا که ما هم آقا هستیم (اسنادش هم موجود است) و از آنجا که برای این که بخواهی سر بچه را گرم کنی بهتر است برایش زن بگیری و از آنجا که کسی که زن گرفت (چندتایش بخورد توی سرش) از فرداش باید بیفتد دنبال خرج و اجاره و اینا، و کلا تا موقعی که داغ است حواسش پرت می‌شود که دور و برش چی می‌گذرد و چی به چی هست و شتر را که برد و قافله کجا رفت و کاروان را چه کسی لخت کرد، ما نیز هفته پیش به فرموده نمایندگان عزیز (از جمله آقا مطهری و آقا کوچک‌زاده و آقا رسایی و اینا) آستین‌ها را زدیم بالا که شلوارمان را دوتا و سه‌تا و چهارتا کنیم. (البته چون ما قبلش زن نداشتیم الان که ازدواج موقت کنیم هم شلوارمان دوتا نمی‌شود. تازه شلوارمان یکی می‌شود) به هر حال... برای همین چون پول خرید و اجاره خانه نداریم همین آسانسور را که محل کسب‌مان است تبدیل کرده‌ایم به مکان زندگی.
یعنی شب‌ها توش به زندگی‌مان می‌رسیم، صبح‌ها اگر از خواب بیدار شدیم زن‌مان را می‌فرستیم بیرون و توی آسانسور کار می‌کنیم.

از طرفی از هفته پیش که به ازدواج موقت و دائم فکر می‌کنم، چندتا سوال برای ما پیش آمده.
1- اگر ازدواج موقت ثبت محضری شود، مثل پلاک موقت خودرو که اجازه تردد مستمر در خیابان ندارد، ما هم نمی‌توانیم دست زوجه موقت‌مان را بگیریم و در خیابان راه برویم؟ یعنی ممکن است ما و موقت‌مان را مثل ماشین ... به پارکینگ بفرستند؟
2- [...] !
3- راستی شنیدید که می‌گویند "فلانی ازدواج موقت کرد و شلوارش دوتا شد" سوال اینجاست کسی که تا حالا ازدواج موقت و دائم نکرده وقتی برای اولین بار ازدواج می‌کند تازه یک‌دانه شلوار پایش می‌کند و شلوارش یک‌تا می‌شود؟ یعنی قبل از آن چطوری در سطح جامعه وارد می‌شده است؟

طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک آقایی آمد داخل آسانسور. گفت: «من می‌رم طبقه شونزدهم.»
گفتم: «آقای محترم، نمی‌بینی ما به خاطر مشکل تهیه مسکن برای زوج‌های جوان آسانسور را تغییر کاربری داده‌ایم و داریم خوش و خرم زندگی می‌کنیم. نمی‌بینی؟ یک اهمی... اوهومی... اصلا چرا در نزدی...»

طبقه‌ی همکف
اصلا این‌طوری نمی‌شود کار کرد. زندگی هم نمی‌شود کرد. یکی دو هفته به خاطر ماه عسل و اینا آسانسور کسی را بالا و پایین نمی‌برد. البته روی یک کاغذ می‌نویسم "به علت تعمیرات آسانسور کار نمی‌کند" و می‌چسبانمش پشت در آسانسور.
لطفا فعلا وارد آسانسور نشوید، نمی‌بینید خانواده نشسته؟ 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 402
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

من فینگلیش نمی‌نویسم

1
اگر فینگلیش نوشتن افتخار خیلی بزرگی بود - که خیلی از ما بهش افتخار می‌کنیم - شرکتی در حد و اندازه‌ی گوگل هر چند وقت یک‌بار ابزاری را برای تبدیل نوشته‌ی فینگلیش به نوشته‌ای با فونت فارسی معرفی نمی‌کرد.
باید یک نکته‌ی ساده را یادآوری کنم که سایت‌هایی مثل گوگل، بلاگر، فیس‌بوک و... به خاطر تعداد کاربرهای فعال یک زبان است که به خدمات و سرویس‌دهی‌شان به آن زبان اهمیت می‌دهند و امکانات‌شان را گسترش می‌دهند یا به رفع نقص و اصلاح برنامه‌هاشان می‌پردازند. وگرنه مطمئن باشید آن‌ها عاشق چشم و ابروی زبان فارسی نیستند و از فرهنگستان زبان و ادب فارسی! هم پول و بودجه نگرفته‌اند که برای زنده کردن این زبان در جهان کمر همت ببندند!
اینجا و اینجا دو امکان رایگانی است که گوگل برای تبدیل فینگلیش به فارسی ارائه می‌کند.

2
مطمئن باشید استفاده از حروف فارسی و نوشتار فارسی در اینترنت اهمیتش بسیار بسیار بیشتر از درود گفتن و بدرود گفتن شما به جای سلام و خدانگهدار است.

3
خواهش می‌کنم این دو امکان رایگان را به دوستان فینگلیش‌نویس‌تان هدیه دهید.
+ و + 

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

شعری برای دختری که خودش را سوزاند (هشتمین روایت از خاورمیانه)

به خاطر فقر خودم نیست
که عاشق دختران ایلام نمی‌شوم
به خاطر این است که می‌ترسم
می‌ترسم پیش از آنکه در آتش عشق‌شان بسوزم
آن‌ها به خاطر فقرشان خودشان را به آتش کشیده باشند

آه!
از روی این نوشته بخوان!
ای مجری مجسمه‌ی برنامه‌های شبانگاهی!
با آن لبخند عاریتی
از روی این نوشته بخوان
بگو 
به مردم خاورمیانه بگو
به خاطر فقر خودم نیست
که عاشق دختران خاورمیانه نمی‌شوم
بگو به خاطر ترسم است
آه!
ای مجسمه‌ی مجری شبانگاهی!
بگو 
با آن لبخند نخ‌نما شده، بگو
ما نسل سوخته‌ایم
نسل جوانانی که عاشق دختران سوخته می‌شوند



جهت اطلاع:
استان ایلام بالاترین آمار خودکُشی (و خودسوزی زنان و دختران) را در جامعه‌ی ما دارد.
معاون اجتماعی فرمانده‌ی انتظامی استان ایلام با اشاره به آسیب‌های روانی و اجتماعی شايع در این استان اظهار داشت: «این آسیب‌ها دلایل و ریشه‌های گوناگون فرهنگی، اقتصادی و... دارد.»




اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

همسر موقت در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه همکف
در باز شد و یک همسر موقت احتمالی وارد آسانسور شد. یعنی اولش که وارد شد، موقت احتمالی نبود، منتها تا برسیم بالا من دلم چنان پریشید که داشتم از خجالت می‌مردم. منتها دیدم خود خانمه هم دارد پریشان می‌شود. گفتم: «شما هم؟»
گفت: «من چی؟»
گفتم: «شما هم تا من را دیدید پریشان شدید؟»
خانمه گفت: «نه آسانسورچی جونم! داره زلزله میاد. این تکون تکون‌ها به خاطر زلزله است.»
من گفتم: «دیگه بدتر... [...]!

خلاصه...

طبقه همکف
هنوز طبقه همکف بودیم.
اصلا می‌خواستم این را بگویم. ببینید ما تا برسیم بالا کلی حرف زدیم و اینا. عین همین مذاکرات مجلس درباره لایحه حمایت از خانواده و اینا بین ما شکل گرفت. همین اولش گفتم که اگر دارید برای خانواده‌تان آسانسور را بلند بلند می‌خوانید، بی‌خیال شوید. (می‌توانید به جایش ببینید بزرگمهر و امیر ژوله این هفته چه کرده‌اند و چقدر قربان صدقه هم رفته‌اند. اییییش.)

طبقه اول
طبقه اول که رسیدیم، من ممانعت کردم.
گفتم: «ببین من قصد ازدواج ندارم. البته آقای علی مطهری گفته جوان باید همین که وارد دبیرستان شد، ازدواج کند. البته گفته می‌شود اول موقت ازدواج کرد، بعد که دید جواب می‌دهد برود و دائمش کند. مثل اجاره به شرط تملیک. منتها یک مشکلی که مسکن اجاره به شرط تملیک دارد، این است که عرصه برای دولت است، عیان برای مستاجر. بعد تو اگر نتوانی اجاره‌ات را بپردازی دولت می‌تواند آن را اجاره بدهد به یکی دیگر. خب این خوب نیست. آدم شاید چند وقت نتواند اجاره‌اش را بپردازد. نمی‌شود که بیاید و ببیند ای دل غافل! یک نفر دیگر نشسته در خانه تو و پاهاش را هم دراز کرده و دارد چایی می‌خورد. یک مشکلاتی دارد به هر حال. توضیحش یک کمی پیچیده است. یک مشکل بزرگ دیگر اجاره به شرط تملیک و مسکن 99 ساله، این است که آدم تا اجاره‌هاش تمام شود و صاحب ملک شود، ملک از ریخت و قیافه افتاده و کلنگی محسوب می‌شود. خب آدمی که پول دارد، چرا نرود یک ملک نوساز بخرد؟ البته مسکن کلنگی را می‌شود فروخت و رفت تبدیل به احسن و آپارتمان نوسازش کرد. ولی بلانسبت شما آدم تا وسعش برسد و تا بخواهد ازدواج موقتش را تبدیل به ازدواج دائم کند، البته بلانسبت شما، یعنی آن موقع که شما مثل مسکن کلنگی شدید (البته قربونت برم! ناراحت نشو! مثال از یک طرف صدق می‌کنه... شما... گریه نکن...) خلاصه آدم دست و دلش نمی‌رود که موقت را به دائم تبدیل کند...»

طبقه دوم
می‌دانید که بحث مهمی است و آدم باید از زوایای مختلف بررسی‌اش کند. من هم داشتم همچنان بررسی می‌کردم.
ادامه دادم: «ببین یک موضوع این موقت و اینا هم این است که چطوری می‌شود شارژش کرد؟ یعنی فقط باید شارژش کرد یا تمدیدش هم کرد؟ یعنی مثل آن شارژهای ایرانسل است که زمان دارد و سر ماه تمام می‌شود؟ یا نه آدم می‌تواند یک بار شارژ کند و هر وقت دلش خواست مصرف کند... آره... خب این بحث مهمی است... به اقتصاد خانواده برمی‌گردد... البته آقای علی مطهری گفته خانواده‌ها به جوان‌ها کمک کنند... خب یکی نیست به آقای مطهری بگه، آخه عزیز من! با این طرح خود خانواده‌ها افتادند به تکاپو که چند تا از این موقت‌ها برای خودشان دست و پا کنند... خب این‌طوری سر تامین هزینه‌های مربوطه، کلاه پدرها و پسرها می‌رود توی هم... حالا باباها هیچی، من آخه جواب مامانم رو چی بدم؟ یعنی خود بابام سر همین استفاده از مزایای قانون ازدواج موقت و اینا کارش با مامان به طلاق و طلاق‌کشی رسیده، اون‌وقت من توی این هیر و ویری برم بگم مامان پول بده می‌خوام شارژ کنم؟»

طبقه سوم
ناغافل در آسانسور باز شد و مهدی کوچک‌زاده، نماینده سلحشور مجلس، وارد آسانسور شد.
من گفتم: «ببین اگه می‌خوای به مطهری که بهت گفته کوچک‌اف، جاچسبی پرت کنی، اینجا نیست... من فقط ازش نقل قول کردم.»
کوچک‌زاده گفت: «نه بابا. همدیگر رو بوسیدیم و آشتی کردیم.»
گفتم: «آفرین.»
گفت: «من فقط اومدم بگم آدم باهاس از صیغه لذت ببره، اگه لذت نبره مشکل داره. مشکل اساسی داره. در ضمن بالاخره ما هم باید گاهی موضوعاتی رو پیش بکشیم که سر مردم گرم شه دیگه...»
گفتم: «آفرین. حالا دیگه برو دیگه. می‌بینی که سر ما خوب گرم شده... در ضمن ما داشتیم به عنوان یک تحقیق میدانی لایحه‌تون رو بررسی می‌کردیم...»

طبقه چهارم
خانمه گفت: «شما قصد ازدواج داری؟»
من گفتم: «نه راستش. دارم به آینده شغلی‌ام فکر می‌کنم...»
گفت: «چه تفاهمی! اتفاقا من هم داشتم به آینده فکر می‌کردم!»
گفتم: «بی‌ادب! درست صحبت کن! من از یه لحاظ دیگه داشتم فکر می‌کردم! نه از اون لحاظی که شما فکر می‌کنی.»
گفت: «راست می‌گی! من هم تعجب کردم... حالا از کدوم لحاظ؟»
گفتم: «ببین... ما می‌تونیم ازدواج موقت کنیم، بعد حالا شاید بعدا دائمش کنیم، اما فعلا که ازدواج موقت کنیم می‌تونیم سالی یه بچه بیاریم. هر بچه یک میلیون تومن پول می‌دهند. هفتصد من، سیصد تو. بعد ماهی صدتومن هم می‌ریزند به حساب بچه. 70 تومنش برای من، سی تومنش برای تو. اگه درست بتونیم برنامه‌ریزی کنیم، هر 9 ماه یک میلیون درآمد داریم، یعنی چهار بار می‌شه 36 ماه، یعنی سه سال. پس در عرض سه سال، چهار میلیون پول داریم، که دو و هشتصدش برای من، باقیش برای تو. ماهی دویست تومن هم تقریبا درآمد ماهانه داریم. خوبه؟»
گفت: «آخه مثلا با دو میلیون تومن پول من چی کار کنم بعد از سه سال؟»
گفتم: «خب این رو باید بخوابونیم توی این صندوق‌های پس‌انداز، بعد شش ماه دوبرابرش رو وام می‌دهند. بعد شش ماه اون پوله رو می‌گیریم می‌ذاریم یه بانک دیگه... خلاصه من حساب کردم بعد از ده سال، می‌تونیم هشت، 9 میلیون تومن پول ردیف کنیم.»
گفت: «ای ول! تو ذهنت خیلی اقتصادیه. فکر کنم وزیر اقتصاد شی آخرش.»
گفتم: «مرسی. مردان بزرگ از همین‌جاهای کوچیک، مثل آسانسور شروع کردند...»
گفت: «تو می‌تونی... من به تو افتخار می‌کنم... من پشت تو هستم...»
گفتم: «[…]»
گفت: «[…]»
گفتم: «اصلا از قدیم گفتند که پشت هر مرد بزرگی یه زنی داره آشپزی می‌کنه و لباس می‌شوره.»

طبقه پنجم
جفتمان حالت ازدواج پیدا کرده بودیم.

طبقه ششم
خانمه گفت: «حالا ما با هم ازدواج می‌نماییم آیا؟»
گفتم: «نه عزیزم! همه اینها منوط به اینه که لایحه حمایت از خانواده و اینا، با همین شرایطی که داره تصویب بشه. اصلا اگه تصویب بشه من می‌تونم چند تا ازدواج موقت کنم و یه پولی دربیارم، بعد چند سال شاید یه دونه هم دائم کنم.»
خانمه عصبانی شد. گفت: «بی‌احساس... مرد ایرانی بد... ضد زن...» و دکمه توقف آسانسور را زد که پیاده شود.
من بند کیفش را مثل سریال‌های تلویزیون کشیدم و گفتم: «اوه عزیزم... ما تازه به توافق رسیده بودیم... یه کم صبر کن ببینم تکلیف لایحه چی می‌شه...»
آسانسور طبقه بعدی ایستاد و درش باز شد. خانمه کیفش را کوبید توی پهلوی من و رفت. همچین زد که حالت ازدواجم هم از سرم پرید.

طبقه هفتم
آش نخورده و دهان سوخته. اصلا برای همین است که می‌گویند نسل ما نسل سوخته است.



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 401
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

وقتی سیل از پاکستان به ایران بیاید... (بزرگمهر حسین‌پور و پوریا عالمی)



اگر در ایران سیلی که در پاکستان آمد، بیاید چه اتفاقی می‌افتد؟
اول- اول خیس می‌شوم بعد غرق می‌شویم.
دوم- اگر غرق نشویم و در اتاق باشیم، چون لباس تن‌مان نیست روی‌مان نمی‌شود بدویم بیرون و در کنار هم و خیلی عاشقانه غرق می‌شویم.
سوم- اگر غرق نشویم و در آشپزخانه باشیم چون نمی‌توانیم برویم در اتاق تا چادر چاقچول کنیم و بدویم در خیابان (چون وضعیت اتاق در بند قبلی مشخص شد!) در آشپزخانه از خجالت، غرق می‌شویم.
چهارم- اگر در حمام باشیم قبل از این‌که غرق شویم ضربه مغزی می‌شویم. چون پای‌مان می‌رود روی صابون و سرمان می‌خورد به وان. وگرنه چون در اتاق و آشپزخانه آدم وجود دارد، (وضعیت‌شان در بندهای قبلی مشخص شد) و چون لباس‌ها هم پشت در حمام است باید در حمام بمانیم، در نتیجه غرق نمی‌شویم، از حیا و گرسنگی می‌میریم.
پنجم- یک حالت وجود دارد که در حمام یا در آشپزخانه غرق نشوید؛ باید مثل آن لطیفه معروف، غواص یا چترباز باشید.
ششم- تصور کنید در خانه غرق نشوید و بخواهید فرار کنید. اگر سوار آسانسور شوید، چون اداره برق ما خیلی کارش درست است زرتی برق‌ها قطع می‌شود و شما داخل آسانسور خفه می‌شوید. اگر از پله‌ها پایین بیایید به خاطر ازدحام جمعیت زیر دست و پا له می‌شوید. بهترین راه این است که از پنجره بپرید بیرون و شنا کنید.
هفتم- اگر به خیابان برسید سر در گم می‌شوید. چون وقتی سیل بیاید و خیابان را آب بگیرد، خیابان حکم استخر روباز را پیدا می‌کند. می‌دانید که استخر مختلط چیز بد و مکروهی است. برای همین وقتی سیل بیاید اولین کاری که مسوولان می‌کنند این است که خیابان‌ها را به بخش‌های زنانه و مردانه تقسیم می‌کنند که خدایی نکرده مشکلی پیش نیاید.
هشتم- وقتی خودتان را به قسمت مربوطه رساندید (اگر خانم هستید، زنانه و اگر آقا هستید، مردانه. لطفا در آن هیر و ویری شیطنت نکنید. واقعا نیازی نیست که بروید بخش زنانه و از خواهر مادرتان سراغ بگیرید. آن‌ها جاشان امن است. آفرین.) ، اول باید تکلیف‌تان را مشخص کنید که خودی هستید یا غیرخودی.
چون خودی‌ها معتقدند غیرخودی‌ها زیرآبی می‌روند و غرق نمی‌شوند.
و البته غیرخودی‌ها هم معتقدند خودی‌ها تونل‌های پنهانی زیادی درست کرده‌اند و هلکوپترهای مجهزی دارند که بتوانند فلنگ را ببندند و از مهلکه جان سالم به در ببرند. خلاصه باید تکلیف خودتان را مشخص کنید.
نهم- اگر خودی هستید که خودتان می‌دانید.
دهم- اگر غیرخودی هستید که در طول این سال‌ها آب از سرتان گذشته چه یک وجب و چه صد وجب. پس ما را ز سیل آمده می‌ترسانی؟ در ضمن خس و خاشاک و این‌ها را ممکن است باد ببرد ولی آب نمی‌برد. خیال‌تان راحت.
یازدهم- اگر خارجی‌ها بخواهند کمک کنند هم مشکل پیش می‌آید. چرا؟ چون دنیا دو دسته است؛
کشورهایی که ما بهشان کمک می‌کنیم و طبیعتا آن‌ها نمی‌توانند به ما کمک کنند چون خیلی بدبخت هستند. و آن‌ها خیلی بخواهند لطف کنند باید پول‌ها و چیزهایی را که ما بهشان بلاعوض داده‌ایم با هزار منت به خودمان برگردانند.
کشورهایی که ما بهشان کمک نمی‌کنیم و آن‌ها هم به ما کمک نمی‌کنند چون ما با آن‌ها دشمن هستیم.
در نتیجه اگر هواپیما و هلکوپترشان وارد آسمان ایران بشوند بومب! با موشک می‌زنیم و پدر صاحب‌شان را در می‌آوریم.
حالا فکر کنید هلکوپتر کمک آمریکا و انگلیس و اینا برسد بالای سر ما و طناب و نردبان بندازند که ما را بکشند بالا و نجات دهند. چی فکر کردید؟ چی؟ نه‌خیر. امکان ندارد ما پیش‌قدم شویم. اصلا قدم که هیچی، دست‌مان را هم دراز نمی‌کنیم. نه‌خیر ترجیح می‌دهیم غرق شویم اما تن به این خفت ندهیم که اجنبی‌ها بیایند کمک ما.
دوازدهم- خلاصه این‌که اگر سیل بیاید یا غرق می‌شویم، یا اگر غرق نشدیم با هم دعوا می‌کنیم و به خاطر برخورد با جسم سخت از بین می‌رویم، یا از گرسنگی می‌میریم، یا دزدهای دریایی می‌آیند و سرمان را می‌برند که سکه‌هامان را ببرند، یا باید ... و ...، یا قحطی می‌شود و همدیگر را گاز می‌گیریم و می‌خوریم. یا برای نجات سوار هواپیمای توپولف می‌شویم و سقوط می‌کنیم. خلاصه اگر این اتفاق‌ها نیفتاد و زنده ماندیم از خوشحالی دق می‌کنیم. پس به نظر ما وقتی سیل آمد، بروید بنشینید در وان حمام و تا هزار بشمارید.

با تشکر. ستاد پس‌گیری از حوادث غیرمترقبه شبنامه
محصول مشترک پوریا و بزرگمهر

منتشرشده در ویژه‌نامه‌ی طنز شبنامه، هفته‌نامه‌ی پیک سبز، شماره‌ی 331