چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

شروع «دیشلمه»

یک
طنز امروز فارسی کدام است؟ آیا تعریف مشخصی از طنز معاصر وجود دارد؟ کدام کتاب‌ها به ادبيات طنز ما اعتبار می‌دهند؟ چند رمان طنز قابل توجه، چند مجموعه داستان و چند مجموعه شعر در فهرست ادبیات طنز معاصر قرار می‌گیرد؟ کدام ناشرها و بنگاه‌های انتشاراتی به طنز به عنوان بخشی مستقل نگاه کرده‌اند؟ کدام انتشاراتی‌ها، به نشر تخصصی ادبیات طنز پرداخته‌اند؟ برای کدام ناشرها نگاه ابزاری به طنز امري طبیعی است؟ با چنین رویکردی که چون فروش کتاب طنز تضمين‌شده‌تر از کتاب داستان و شعر است، آیا هر کتابی را با هر کیفیتی می‌توان به عنوان طنز منتشر کرد؟ این‌که در مطبوعات ایران، اواخر دهه‌ی هفتاد و اوایل دهه‌ی هشتاد دوره‌ای طلایی برای طنز به عنوان سرآغاز حیات نوع تازه‌ای از طنز مطبوعاتی ثبت شده است، آیا متأثر و وام‌دار از ادبیات طنز بود یا بر آن تأثیر گذاشت؟ آیا ادبیات طنز فارسی هم دوره‌ها يا جريان‌های مشخصي دارد؟ یا مکتب‌های مختلفی دارد؟ آیا تقسیم‌بندی هزل و هجو و طنز، معیار صحیحی است برای بخش کردن هر نوع متنی که جدی نیست؟ و آیا اصولاً هر چیز غیرجدی‌يي باید زیرمجموعه‌ی طنز قرار بگیرد؟ آیا ادبیات طنز معيار مستقلی براي سنجيدن دارد؛ مثل تفاوت شعر و قطعه‌ی ادبی، تفاوت داستان و طرح و...؟ آیا طنز معاصر فارسی می‌تواند بخش جدايي از یک دفتر باشد و به تولید محتوا بپردازد؟ طنزی که مطبوعاتی محسوب نشود، کارکرد موردی نداشته باشد، تاریخ‌مصرف‌دار و چاشنی اثر دیگری مثل سینما یا تئاتر هم نباشد و خود تمام‌قد و در کتابی زير عنوان ادبیات طنز منتشر شود. آیا...
این سؤال‌ها و پاسخ‌هایی که می‌توان به آن‌ها داد، ایده‌ی اصلی راه انداختن بخشی مجزا و مستقل در نشرچشمه است، با نام «ديشلمه».
دو
مجموعه‌ي «ديشلمه»‌ي نشرچشمه، سعي بر معرفی و انتشار طنز امروز فارسی با رعايتِ کامل معیارهای ادبی دارد. برای تعریف معیارهای ادبی مي‌توان گزاره‌ي ساده‌ای آورد؛ «داستان طنز» باید پيش از هر چيز داستان و سپس طنز باشد. همین‌طور است «شعر طنز». اما همین داستان بودن و شعر بودن خود ماجرايي است که محل بحث و نزاع عُلما بوده و هست!
سه
برای تمرکز بيشتر و هدفمندتر بودن مجموعه، تصميم بر آن شد تا در شروع کار کتاب‌های رمان، مجموعه داستان و کميک‌استريپ تأليفي برای انتشار در مجموعه‌ي «ديشلمه»‌ي نشرچشمه در نظر گرفته شود. شعر طنز و طنز ترجمه‌ در مرحله‌های بعدی به این مجموعه اضافه خواهند شد.
چهار
امیدواریم از این به بعد تشنه لب چشمه بیایید اما طربناک برگردید.
 به نقل از سایت نشرچشمه


توضیح:
این بخش به دلایلی راه نیفتاد هر چند ماه‌ها تلاش‌هایی در این باره شد. بخش طنز یا کتاب‌های مرتبط با نظر این قلم در این نشر منتشر نمی‌شوند. این توضیح به این دلیل ضروری است که چندبار صاحب این قلم دراین‌باره باید پاسخ می‌داده است که آیا هنوز این بساط پهن است یا خیر؛ که خیر برچیده شد.


مرتبط:
طنزهایی با طعم "دیشلمه" منتشر می‌شود (خبرگزاری مهر)

پنجره زودتر می‌میرد


به قلم: کیوان ارزاقی
منتشر شده در مجله‌ی رودکی


پنجره زودتر می‌میرد / نشر علم / پاییز 89

کتاب



تا نيمه‌های شب روی چمن‌های ميدان شهياد چمباتمه زدم و به شادی مردم چشم دوختم. هنوز اسمش آزادی نبود. بعدها بزرگ‌ترين چيزی را كه توی شهر پيدا كردند اسمش را گذاشتند آزادی، تا به سر كسی نزند كه آزادی چيز كوچكی است كه می‌شود باهاش ور رفت يا می‌شود روی يك برگه كاغذ نوشت و شكلش را كشيد.

جمله‌های بالا كه از زبان مرتضی گفته می‌شود آنقدر به دلم نشست كه اگر داستان فقط همين يك پاراگراف كوتاه را هم داشت، دوستش می‌داشتم و در ذهن‌م ثبت می‌شد ولی چند صفحه‌‌ی كه بيشتر خواندم و كتاب را كه ورق زدم، چشمم به جمله‌ی ژاله افتاد: پسرم رفته به باباش. خُله. هر چيزی رو يك جور ديگه می‌بينه. و من خوشحال شدم اين‌بار در كنار شخصيت‌هایی قرار دارم كه سَرخوش‌اند و «يك جور ديگر» به اطراف‌شان نگاه می‌كنند كه راستش خیلی وقت است خسته شده‌ام از قرار گرفتن پشتِ عینک آدم‌هايی كه همه مثل هم دنیا را یک‌شکل و یک‌جور می‌بينند.

پرده‌های ضخيم كم بود با نوار چسب‌های كاغذی شيشه‌های پنجره را پيش از آن‌كه زخم شود پانسمان كرديم... پنجره مريض بود. تب داشت. مادر می‌گفت پرده‌ها را بكشيد. و ما می‌كشيديم بر تن نحيفش تا سرما نخورد. تا نچايد. تا لرز نكند. می‌گفت دور و بر پنجره‌ها نرويد و ما نمی‌رفتيم.

اگر مثل من عادت داريد موقع خواندنِ كتاب، زير جمله‌های قشنگش خط بکشید مطمئن باشيد كه بعد از خواندن «پنجره زودتر می‌ميرد» كتاب را خط‌خطی خواهيد كرد!

چند سالی است که با شنیدن نام «پوريا عالمی» نوشته‌های طنزش به‌يادمان می‌آید كه پوریا، كم هم ننوشته است از موضوعات مختلفِ سیاسی و اجتماعی با چاشنی‌ طنز ولی اين كتاب، طنز نيست و به نظر من كه پوريا را (تا حدی) می‌شناسم، اين كتاب به خلق‌وخويش نزديك‌تر از تمام نوشته‌های قبلی‌ش است. نه اينكه پوريا تلخ باشد كه تلخی اين كتاب برای نسلی كه روزهای جنگ را ديده و هنوز هم با صدای آژير قرمز، ضربان قلبش تندتر می‌شود و ناخودآگاه بدنبال پناهگاه می‌گردد، حس همان زخمی را دارد كه انگولکش می‌كند تا درد بكشد و هنوز هيچ پزشك ماهری نتوانسته است پاسخ درست و منطقی بدهد به اين دردِ خوشايند.

جوان‌های كوچه كه تمام شد، پيرزن‌ها كه مُردند، صف نان كه خلوت شد، كوپن‌های ما كه كپك زد، رخسار سيرترشی‌ها در سردابه‌های ذهن خانه سياه‌رنگ كه شد، وقت آن شد تا راديو بگويد خرمشهر آزاد شد. 

اعضاء‌ يك خانواده هر كدام با ديد و روايت خود، داستان را پيش می‌برند. آرمان و بهار، فرزندان مرتضی و ژاله هستند. دايی رسول كه عاشق ليلی شده، دلش را در شهر جا گذاشته و خودش در خط مقدم جبهه، تفنگ به دست گرفته و با دشمن می‌جنگد. می‌جنگد و می‌جنگد و آنقدر می‌جنگد تا شهيد ‌شود.

رسول كه می‌خواست درس بخوونه. شعر بگه. كتاب چاپ كنه. مشهور شه. رفت و شهيد شد و پدرم مشهور شد.
رسول كه می‌ترسد جنگ تمام شود و وقتی برمی‌گردد آنهايی كه مانده‌اند، رسول و دوستانش را جنگلی بدانند، شهيد می‌شود. ليلی كه مجنون می‌خواهد نه رسول، به‌دنبال يافتن شوهر، سرگردان می‌شود. مرتضی شيره‌ی برای اثبات مردی و مردانگی‌ش حالا بايد متوسل شود به هزار و يك دليل. بهار كه معتقد است دنيای آدم‌ها هيچ نقطه‌ و مرز مشتركی با هم ندارد، دانشجوی يكی از همين شهرهای شمالی می‌شود. ژاله، طبقه‌ی بالای منزل را قبرستان خانوادگی می‌داند كه حرمت دارد و خاكش را نبايد زير و رو كرد و پنجره از تنهايی و بی‌كسی، دردی مثل روماتيسم می‌گيرد.

«پنجره زودتر می‌ميرد» داستان يك شخص خاص نيست. گره‌افكنی‌های پيچيده‌ی داستانی ندارد كه برای باز شدن گره‌ها، بخوانی‌ تا بتوانی در بزنگاه‌های مختلف، مُچ شخصيت‌ها را بگيری. همه چيز رو است. «پنجره زودتر می‌ميرد» روايت ساده‌ا‌ی است از قصه و غصه‌ی همين آدم‌های دور و برمان. آدم‌هايی كه در روزهای سرد سال، شال رنگی‌شان را دور گردن می‌پيچند و بدون سلام از كنارمان رد می‌شوند تا گم شوند در هياهوی اين شهر شلوغ. آدم‌های عاشقی كه زخم‌های پنجره را درمان می‌كنند تا شايد دیگر پنجره‌ای نمیرد.  


یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

به من بگو چرا انگشت؟

به من نگو چرا

من تنها کسی هستم که به شما نمی‌گویم چرا، چون واقعا در اصل قضیه فرقی نمی‌کند چی چرا.


تاریخ انگشت
کسی انگشت را نمی‌شناخت و اصولا کسی نمی‌دانست چیزی به اسم انگشت وجود دارد. اولین بار دانشمندان که باستان‌شناس بودند روی دیوار غاری که در منطقه‌ی بین‌الجوبین بود طرح‌هایی زغالی از آی‌پد، ایکس‌باکس، ماکروفر دیدند که متعلق به یک میلیون سال پیش بود. آیا انسان غارنشین وقتی از شکار روزانه باز می‌گشت هدفون آی‌پدش را از گوشش در می‌آورد و سپس گوزن‌برگرش را در ماکروفر گرم می‌کرد؟ بعد می‌نشست جلوی آتش، یک تکه چوب درون آن می‌انداخت و سپس ایکس‌باکس سنگی‌اش را بازی می‌کرد؟ این موضوعاتی است که دانشمندان که باستان‌شناس هستند هنوز برای آن جوابی پیدا نکرده‌اند. اما چندی پیش پسر پرفسور ریاضی، دانشمند ایرانی، که فخر ایران و جهان است، در مصاحبه‌ای افشا کرد که پدرش پرفسور ریاضی گفت: «بابام، جناب پرفسور ریاضی، روی دیوار یک غار اثری پیدا کرده است که معلوم نیست اثر چیست.» وی گفت:«بابام به صورت مخفیانه خیلی تحقیق کرد و دست آخر به این نتیجه رسید که اثر مذکور اثر انگشت است.» پسر پرفسور گفت: «بابام گفت اما سوال اینجا بود که انگشت چی هست که اثر دارد؟»
نظریه‌ی انگشت بومی
یکی از افتخارات ما علاوه بر این‌که هنر نزد اهالی آن است و اولین منشور حقوق بشری جهان را دارد و شعر میازار موری که دانه‌کش است سر در آن ساختمانه هست که پشت سازمان ملل است، نصب است، نظریه‌ی انگشت اشت. نظریه‌ای که علم جهان به قبل و بعد از آن تقسیم می‌شود.
انگشت علمی
بعد از طرح نظریه‌ی انگشت توسط این دانشمند ایرانی که بیشتر از این‌که فخر ایران و جهان باشد فخر پسرش است، دانشمندان جهان انگشت (که بعدا کشف شد) به دهان حیران ماندند. آنان شبانه روز روی نظریه‌ی انگشت ایرانی کار کردند تا به این نتیجه رسیدند که انگشت یک چیز کاملا علمی است. فرمول اثبات علمی انگشت و تعداد آن در انسان:
تعداد انگشت (an) = کف (kaf) ضربدر دست (das) تقسیم بر ده (dah)
انگشت دولتی؟ انگشت همگانی
بعد از این‌که انگشت از لحاظ علمی ثابت شد قرار شد دولت‌های بزرگ دنیا روی آن دست گذاشتند تا انگشت را تصاحب کنند. اما فعالان حقوق انگشت زیر بار این حرف انگشتی نرفتند. جنگ‌های بزرگی سر مساله‌ی انگشت به وجود آمد. چندین نفر جان خود را از دست دادند. چندین نفر جان از انگشت‌شان در رفت. نهضت انگشتی کوچه به کوچه، شهر به شهر، کشور به کشور گسترش پیدا کرد. جامعه‌ی جهانی هزینه‌ی زیادی برای انگشت پرداخت کرد. بعدها در تاریخی نامعلوم در عهدنامه‌ی انگشت نهم، دول دنیا توافق کردند انگشت را جزو حقوق اساسی مردم بدانند و در انگشت مردم دخالت نکنند. بدین ترتیب انگشت از انحصار ابرقدرت‌های جهانی خارج شد و قرار شد آن را به درون جامعه وارد کنند تا جنبه‌ی همگانی بگیرد.
بیانیه انگشت
هر کس انگشت خودش را دارد و انگشت هر کسی برای خودش است و هیچ کس حق ندارد انگشت کسی را بگیرد یا انگشت ....
انگشت برای همه همه برای انگشت
پس از انتشار بیانیه انگشت زیر نظر ناظران بین‌المللی توزیع انگشت شروع شد و به مردم که پیش از این انگشت نداشتند انگشت رساندند. مردم که انگشت‌دار شده بودند جشن گرفتند و در تقویم اولین سه‌شنبه آبان هر سال را روز انگشت نام نهادند.
اثر انگشت
یک خبرنگار جسور پس از چندهزار سال به این نتیجه رسید که سر مردم کلاه رفته و آن‌ها انگشت‌دار شدند اما اثری از انگشت‌شان نیست. او توانست مدارکی به دست آورد که اثر انگشت مردم مورد استفاده‌های سوء قرار می‌گیرد. مردم برای بازپس‌گیری اثر انگشت‌شان اعتراض کردند. در نهایت قرار شد انگشت متعلق به فرد اما اثر انگشت جزو اموال عمومی محسوب شود. این خبر مردم را انگشت به دهان حیران کرد.
اثر انگشت - 2
سال‌ها بعد که قبح انگشت و اثری که روی افراد جامعه می‌گذارد ریخت، قرار شد در انتخابات مردم (روی برگه) انگشت بزنند و اثر انگشت‌شان را (روی برگه) روی مسوولان (و اثر مسوولان را روی جامعه) ببینند.
انگشت صنعتی می‌شود
تکنوکرات‌ها آستین‌ها را بالا زدند و انگشت را صنعتی کردند. تولید انگشتر از مهم‌ترین فعالیت‌های آن‌ها بود.  
انگشت‌دانه
محافظه‌کاران که آب‌شان با تکنوکرات‌ها در یک جوب می‌رفت اما از این قضیه معذب بودند، با انگشتر مخالفت کردند و گفتند انگشتداته ایرانی‌تر است.
انگشت‌نما
انگشت موضوعی عمومی شده بود. هر کسی در بین عموم محبوبیت پیدا می‌کرد مردم با انگشت نشانش می‌دادند. هر کسی هم که در بین عموم منفور می‌شد باز هم مردم انگشت نشانش می‌دادند.  
انگشت ادبی
آقای فردوسی که ادبیات فاخرش خوب بوده درباره‌ی انگشت گفته: «ده انگشت برسان سیمین قلم / برو کرده از غالیه صدرقم»
آقای فردوسی که ادبیات عامیانه‌اش گویا خوب نبوده گفته: «یکی مرد بی‌نام باید گزید / که انگشت ازان پس نباید گزید»
یا گفته: «کسی در جهان پشت ایشان ندید / برهنه یک انگشت ایشان ندید»
آقای فردوسی موضع‌گیری سیاسی هم داشته: «که افراسیاب از بلا پشت توست، به شاهی نگین اندر انگشت تست / مرا نیز تا جان بود در تنم، بکوشم که پیمان تو نشکنم»
که می‌گوید جان در بدن و نگین در انگشت با هم ارتباط مستقیم دارند.
انگشت ادبی – 2
آقای حافظ هم درباره‌ی انگشت به نتایج زیر رسیدند: «در این ظلمت‌سرا تا کی به بوی دوست بنشینم / گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو»
یا چنین نتیجه‌ی عجیبی که ما از درکش عاجزیم: «ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر / وه که در کار غریبان عجبت اهمالی‌ست»
انگشت ادبی – 3 
حافظ را بی‌خیال شویم آقای مولوی را بچسبیم: «من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب / سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود»
ای وای. بهتر است از انگشت ادبی خارج شویم. ما خیال می‌کردیم به انگشت ادبی بپردازیم تا از گزند حوادث انگشت بی‌ادبی در امان باشیم. یک بار خواستیم ادب‌دان و آداب‌دان باشیم. نمی‌گذارند این ادبا که.
انگشت ورزشی
پای انگشت مدتی است به ورزش باز شده است. بگذریم.
در پایان به من بگو چرا انگشت؟
من به شما نمی‌گویم چرا انگشت را توضیح دادیم. همان اول که گفتم که نمی‌گویم چرا.
 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، صفحه‌ی "به من نگو چرا"، شماره‌ی 451.

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۰

روی این دیوار یادگاری بنویسید - دیوار علیرضا افتحاری


دیوار شیث رضایی
دیوار کاپیتان هوشنگ شهبازی


(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده درستون "'گم کردن حلقه‌ی پیداشده..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 25، 30 آبان 1390

این دفعه قلیان



قلیان چی بود؟
قلیان یک گردالویی بود تنها و بی‌کس. غصه‌دار و غریب. یک گردالوی منزوی. ترشیده بود اصلا. هیشکی نبود بیاد بگیردش. یا باهاش ازدواج کند. تا این‌که یک صبح بهاری یک لوله آمد و گفت: «سلام گردالی. اسمت چیه؟» گردالی گفت: «من کوزه‌ی آبم. بهم قلک آب هم می‌گن. اسم شما چیه آقادرازه؟» لوله گفت: «من نی‌پیچم. قدیم‌ها نی‌پیچ بودم، الان شلنگ شدم.» قلک آب گفت: «چه بامزه. مثل آفتابه که الان شلنگ شده.» نی‌پیچ گفت: «من و شما چه قدر تفاهم داریم. بیا ازدواج کنیم.» و این طوری شد که گردالی و لوله با هم ازدواج کردند و اسم خاندان و فامیل‌شان را گذاشتند قلیان.
 
قلیان چی داشت؟
قلیان وقتی شد قلیان، یعنی وقتی گردالی و نی‌پیچ با هم خانواده شدند اعضای خانواده‌شان شد این‌ها:
- بادگیر   – آتشدان   – تنه یا میانه   – میلاب   – نی‌پیچ یا شلنگ (پدر خانواده)   – کوزه یا قلک (مادر خانواده)
 
قلیان ادبی می‌شود
من و صد آه و افغان و، نی صد بوسه بر لعلش / هزاران پیچ و تابم داد از این قلیان کشیدن‌ها!
 
بادگیر چی بود؟
بادگیر باد که می‌آمد را می‌گرفت و در می‌کرد تا قلیان آتشش الو داشته باشد و آتش باشد.
 
آتشدان چی بود؟
آتشدان آتش به جانش بود. گر می‌گرفت و سرخ می‌شد و می‌سوخت تا دل مردم خنک شود. آخی. فردینی بود برای خودش.
 
تنه چی بود؟ میلاب چی بود؟
تنه تنه بود. چوبی بود. شیشه‌ای بود. اما یک تنه همه چیز را به عهده می‌گرفت. بار زندگی رو دوشش بود تا بنیان خانواده‌شان از هم نپاشد. پای قلیان نشسته باشی می‌دانی تنه اگر تنه نباشد قلیان قلیان نیست. تنه باید دود را بگیرد ببرد بالا. آتش را بگیرد بیارد پایین. دمش هم گرم.
 
تنباکو چی بود؟
تنباکو تنباکو بود. خوانسار و برازجان و کاشان و بنیاد و چی و چی‌اش معروف بود. حالا تحت ویندوزش آمده، دوسیب و پرتقال و لیمو و طالبی. قدیمی‌ها به این‌ها می‌خندند. جدیدی‌ها به قدیمی‌ها... نمی‌خندند، به سرفه می‌افتند. طفلکی ها.
 
قلیان تو چشم کی بود؟
اول قلیان تو چشم کسی نبود. یک دفعه رفت تو چشم‌ها. تنباکو تحریم شد. قلیان‌ها شکسته شد. خون و خونریزی. باهاس بودی و می‌دیدی. از کشته‌ی قلیان پشته درست کردند. مصیبتی بود. هنوز هم بروی قهوه‌خانه‌ها و بگویی جریان شکستن قلیان‌ها چی بود یک دفعه می‌بینی مردهای گنده، با سبیل‌های پت و پهن، ابروهای گره‌خورده، کت و کول استخون‌دار، پقی مثل ابر بهار می‌زنند زیر گریه. های و های و های. حالا گریه نکن کی گریه بکن. قلیان این طوری بود که رفت تو چشم‌ها. بعدها هر کسی خواست بگوید جنبش اجتماعی می‌تواند تولید کند یا کار اجتماعی کند دست رو گذاشت قلیان. عیبی هم ندارد. تاریخ را نصفه خوانده‌اند.
 
قلیان جمع می‌شود
تا تقی به توقی می‌خورد می‌گفتند قلیان جمع شود. ولی چرا؟ همه عقل‌شان را ریختند روی هم. دیدند که قلیان که گناهی ندارد. طفلک توی دلش هم که خالی است. شلنگش هم شلنگ‌تخته می‌اندازد. پس از چه‌ش می‌ترسیدند؟ عقلا و اکابر گفتند این طفلک مثل چشمه است. هم قل قل می‌کند هم آب دارد هم آبش می‌رود هم آبش می‌آید. عینهو چشمه. دور چشمه پیر و جوان جمع می‌شوند. پیر و جوان که جمع شوند سر صحبت را باز می‌کنند. حرف هم که حرف می‌آورد. بعد حرف‌ها گل می‌کند. مثل گل آتش سر قلیان. بعد همین حرفی حرفی یک‌دفعه پیر و جوان که تشنه رفته‌اند لب چشمه تنشه برمی‌گردند شاکی، برای همین می‌پرسند: «چرا آب از سرچشمه گل‌آلود است؟» این طوری، با طرح سوال، یک دفعه آب چشمه را می‌ریزند به آسیاب دشمن. اصلا می‌گویند برای همین که آب چشمه، آب قلیان، به آسیاب دشمن ریخته نشود و دود قلیان به چشم کسی نرود قلیان را جمع کردند. ما که نمی‌دانیم. این طور می‌گویند.
 
قلیان اسپورت بود، فقط مردانه می‌شود
قلیان مثل کتانی بود. اسپورت. هم زنانه هم مردانه. هم دخترانه هم پسرانه. اما یک‌دفعه یک مقام مسوول آمد و گفت قلیان قیافه‌اش که مردانه است، با آن شکم گنده‌اش، با آن شلنگ درازش. پس باید مصرفش هم مردانه شود.
 
قلیان ممنوع می‌شود
قلیان عمومی بود و مردم برای خودشان قلیان چاق می‌کردند. تا این‌که قلیان را گذاشتند توی طرح خصوصی‌سازی و قهوه‌خانه‌ها برای مردم قلیان چاق کردند تا یک کار عام‌المنفعه کرده باشند. یعنی کیفش را مردم برده باشند، پولش را قهوه‌خانه‌چی‌ها، دودش هم به چشم بدخواه و دشمن برود. خوب هم کردند. اما بعد از این‌که قلیان بخشنامه شد که اسپورت نباشد و زنانه – مردانه شود. خانم‌ها این‌طرف، آقایان آن‌طرف، فرداش نه پس‌فرداش، گفتند قلیان قل قل زیاد می‌کند. قل قل زیاد آدم را یاد قل‌قلی می‌اندازد. قل‌قلی اعتیاد می‌آورد. پس قلیان ممنوع. پس‌اون‌فرداش آمدند و گفتند قلیان قل قل زیاد می‌کند، طبل خالی و هارت و پورت این‌طوری؟ نمی‌شود که. باهاس سرش را بندازد زمین و صداش درنیاید. ما گفتیم چطور؟ گفتند اگر در یک لحظه همه بنشینند و قلیان چاق کنند و قل قل کنند یک عالم قل قل، گوش فلک را کر می‌کند و صدا به صدا نمی‌رسد و نظم عمومی بر هم می‌خورد. برای همین قلیان ممنوع شود. ما که نفهمیدم هنوز هم یعنی چی، اما نمی‌دانیم چرا حتا چی.
 
قلیان دولتی می‌شود
گفتم که قلیان عمومی بود و مردم برای خودشان قلیان چاق می‌کردند. تا این‌که قلیان را گذاشتند توی طرح خصوصی‌سازی و قهوه‌خانه‌ها برای مردم قلیان چاق کردند تا یک کار عام‌المنفعه کرده باشند بعد هم گفتم که قلیان ممنوع شد، اما دولت که دولتی نبود و مردمی بود آمد و گفت بگذار من هم قلیان‌بیار مردم شود تا شاید مردم خوششان بیاید و دفعه‌ی بعد آن‌ها قلیان دولت را چاق کردند.
 
بله. این طوری بود. منتها از قدیم وقتی یکی چپق کسی را چاق کرده باشد آدم نمی‌شیند برایش قلیان چاق کند. این بود قصه‌ی قلیان.
 
 
 
 
 
 

(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده درستون "'گم کردن حلقه‌ی پیداشده..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 25، 30 آبان 1390

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

از کار که بی‌کار شدم وقت شد به تو برسم

روزنامه‌نویس هستم. روزنامه‌ام را بسته‌اند و من بی‌کارم منی که کاری جز دوست داشتن تو بلد نیستم.
یک روز روزنامه‌ها باز می‌شود و من به کارم می‌رسم، به تو می‌رسم، تو را تیتر یک می‌کنم و رنگ لوگو را با رنگ چشمان تو هماهنگ. بعد در گزارشی می‌پردازم به اهمیت حضور تو در جامعه در هر جامه‌ای که باشی، به اهمیت این‌که وقتی هستی درصد امید به زندگی در شهر بیشتر می‌شود، به اهمیت این‌که ماهیت وجودی جایی به اسم واحد زیباسازی شهری، با وجود تو در شهر زیر سوال می‌رود. بعد در سرمقاله با ادله نظریه‌شناسانه و مثال‌های فراوان از متون اساطیری هستی تو را به عنوان دلیلی برای رد چیستی تنهایی انسان امروز در جامعه‌ی مدرن ثابت می‌کنم. در یادداشت اجتماعی شاخص عمر را توضیح می‌دهم، توضیح این‌که شاخص عمر با لبخند تو چطور تغییر می‌کند. گزارش ورزشی را به گرم کردن دست‌های تو در زمستان با فن تکنیکی ها کردن غافل‌گیرانه‌ات اختصاص می‌دهم. به سیستم یک یک یک تو هم اشاره خواهم کرد که در همه جای زمین حضور داری و گل می‌کاری. بعد در جدول کلمات متقاطع کاری می‌کنم که اسم تو به فردای من برسد و خستگی‌ام را در ستون هفت افقی قطع کند.
من روزنامه‌نویسم. واقع‌گرا. آن‌قدر واقع‌گرا که از آن مقام مسوول ممنونم که گاهی روزنامه‌ها را می‌بندد تا یادم بیفتد روزنامه‌نویسم، و با بستن یک روزنامه بی‌کار می‌شوم، منی که کاری جز دوست داشتن تو بلد نیستم و گاهی در انتشار و تببین دوست داشتن تو، به دلیل سهل‌انگارانه‌ی نوشتن از بیهودگی سیاست و خبرهای تلخی که متاثر از افسردگی طبقه‌ی متوسط است فاصله می‌اندازم. پیش‌تر هم در مقاله‌ای سعی کرده بودم که ثابت کنم دوستت دارم‌ها را نباید پس‌انداز کرد، کاری که در این یادداشت نیز به خاطر تشکر از تلاش آن مقام مسوول به انجام و پایان نرسید.



این یادداشت برای صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی شرق (اول آذر 90) نوشته شده است.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

روی این دیوار یادگاری بنویسید - کاپیتان هوشنگ شهبازی



(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده درستون "روی این دیوار یادگاری بنویسید..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 24، 23 آبان 1390



روی این دیوار یادگاری بنویسید - شیث رضایی




(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده درستون "روی این دیوار یادگاری بنویسید..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 24، 23 آبان 1390

من از تویی که نظرسنجی کردی از من، گله می‌کنم دل نمی‌کنم

مصطفی پورمحمدی آمد روی كاناپه نشست و گفت: «گاهی گفته می‌شود مسوولان كار نكردند و همه‌چیز را به هم ریختند.»
گفتم: «می‌فهمم... می‌فهمم... در تكذیب حرف شما بگویم كه اتفاقا ما معتقدیم مسوولان كار كردند منتها كار خودشان را كار كردند. كاری هم به این كارها نداشتند. بعد هم در تكذیب حرف شما بگویم یعنی چه مسوولان همه‌چیز را به هم ریختند؟ این جریان فتنه وجریان انحرافی بود كه همه‌چیز را به هم ریخت، مسوولان بیچاره كه هی دارند همه‌چیز را مرتب می‌كنند. یعنی شما از مردم هم بپرسید كی چیزها را به هم ریخت؟ می‌گویند: «جریان فتنه وجریان انحرافی. ولی اگر بپرسید چه كسانی همه‌چیز را مرتب می‌كنند؟ مردم بی‌برو و برگرد می‌گویند: مسوولان مرتب می‌كنند.»
اعشار هم بدهید بد نیست
پورمحمدی گفت: «حال اخیرا از مردم یك نظرسنجی به عمل آمد مبنی بر اینكه آیا از زندگی راضی هستند یا خیر؟ 65 درصد اعلام رضایت كردند، 23 درصد نظر متوسط دادند و در مقابل 12 درصد هم گفتند از زندگی ناراضی هستیم.»
گفتم: «اگر نظر ما را می‌سنجیدند ما یك طوری نظر می‌دادیم كه این آمار شما اعشاری شود تا آدم باورش شود. چطوری دقیقا 65 درصد گفتند همه چی آرومه؟ یعنی محض نمونه مثلا بگویید 64/98 درصد مردم احساس شدید خوشبختی می كنند.»
نسبت عكس ما و آمار
پورمحمدی كه بی‌خیال قضیه نمی‌شد و قصد داشت ما را خوشبخت نشان دهد گفت: «اما من می‌خواهم بگویم اینكه تعداد زیادی از مردم از زندگی راضی هستند نشان می‌دهد كه مدیران تا حدی كار خود را خوب انجام داده‌اند. نباید از این نكته غفلت شود.»
من مانده‌ام چطوری مدیران و مسوولان «تا حدی» كار خود را خوب انجام دادند اما «تعداد زیادی از مردم» راضی هستند؟ یعنی توی این مملكت همه‌چیز نسبت عكس با هم دارد واقعا؟ مثلا شما 3000 میلیارد اختلاس كنی می‌روی كانادا، اما 100 هزارتومان كیف‌زنی كنی می‌روی كوكاكولا می‌نوشی.
ما اصولا از این آمار می‌فهمیم مردم ایران دوست ندارند فشار روی مسوولان و مدیران باشد. یعنی اگر بدانند آنها كاری نمی‌كنند احساس رضایت می‌كنند، اگر متوجه شوند مسوولان افتادند توی زحمت و دارند كار می‌كنند ناراضی می‌شوند. بله. مملكت پیچیده، آمار پیچیده. اصلا همه‌چیزمان به همه‌چیزمان پیچیده.
گله می‌كنیم دل نمی‌كنیم
پورمحمدی كه می‌خواست گل‌گاوزبانش را با قند بخورد گفت: «در این نظرسنجی از مردم سوال شد كه نظر شما راجع به گرانی چیست كه مفصلا گله می‌كنند. گله سر جای خودش است. یعنی به من و شما انتقاد كرده و ناراحت هستیم ولی می‌گویند كه ما از زندگی راضی هستیم.»
من به عنوان یكی از مردم صدام را رها كردم و خواندم: «هیشكی شهروندت اینجور كه منم نبود و نشد لاف نمیزنم / من از تویی كه نظرسنجی كردی از من، گله می‌كنم دل نمی‌كنم...»
و با دست اشاره كردم كه همه با هم. و همه با هم تكرار كردیم: «من از تویی كه نظرسنجی كردی از من، گله می‌كنم دل نمی‌كنم...»
حد مسوولان میل به بی‌نهایت می‌كن
مصطفی پورمحمدی كه قند را پیدا نكرده بود و جوشانده‌اش را تلخ خورده بود، گفت: «یكی از علل نارضایتی‌ها این است كه به مردم وعده‌های زیاد داده‌ایم و انتظارشان زیاد است. چرا اینقدر خود را بدهكار می‌كنیم؟ مسوولان باید در حد توان خود قول بدهند.
ما پیشنهاد می‌كنیم وزرا، مدیران و مسوولان حد خودشان را بگویند كه تكلیف مردم هم مشخص شود.

منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 28 آبان 90، شماره‌ی 2313
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۰

گره گوار سامسا و گودر ایرانی

1
یک روز صبح همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به گودری تمام عیار عجیبی بدل شده بود.

گوگل‌ریدر و گودر همین‌طوری و درست از یک صبح که کاربران اینترنت ایران از خواب آشفته‌ای پریده بودند یا از آشفتگی خواب‌شان نمی‌برد مخاطب جدی پیدا کرد. روزهایی که تیتر روزنامه‌ها شد: «فیس‌بوک هم فیلتر شد» و با کلیک روی فیس‌بوک به در بسته می‌خوردی، کاربران را به جست‌وجو واداشت. 
- «راستی این سایته چی بود؟ گودر؟ چی کار می‌شه توش کرد؟» 
و گودر دهان به دهان چرخید. وبلاگ‌هایی برایش آموزش نوشتند. شخصیت‌های حقیقی و اسم و رسم‌دار تویش "بولد" شدند و ورود هر "شخصیتی" به گودر تبدیل به یک بمب خبری می‌شد.
همان‌طور که کوکاکولا با تبلیغاتی بی‌پایان مصرف نوشابه‌ای به نام کوکاکولا را جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی انسان امروز معرفی کرد، گودری‌ها نیز در موقعیتی همسان با مثال فوق قرار گرفتند. آیا گودر مزیت خاص و روشنفکرمآبانه‌ی اینترنت بود که افراد خاص به آن توجه می‌کردند و درک آن برای دیگران، مثلا کاربران فیس‌بوک، سخت بود؟ آیا گودر کردن پز روشنفکری بود؟ آیا این پز جایگزین پزهای سخت دیگر شده بود؟ مثلا پز کتاب‌خواندن پز پردرد سر و زمان‌بری است. آدم باید بنشیند یک گوشه صد صفحه کتاب بخواند تا تازه بگوید مثلا یک سوم فلان رمان را خوانده‌ام. اما گودر کردن و گودر صفر کردن تمام زحمت را روی دوش انگشت اشاره‌ی آدم می‌انداخت، زحمت فشار دادن و تقه زدن روی موس. هر تقه؛ یک لایک.
هر تقه، یک لایک. هر لایک هم مثل اوج و فرود نوار قلب نشان حیاتی کاربر گودر بود. هر لایک و هر شِر هم به خودش اطمینان حیات می‌داد، هم به دوستان گودری‌اش دل‌گرمی این‌که هنوز همسایه‌ی ما نخوابیده و کسی هست که حواسش به ما باشد حتا اگر حواسش به ما نباشد.
5
مساله‌ی لایک، مساله‌ی کامنت، مساله‌ی شِر، مساله‌ی شِر کردن با نوت.
این‌ها اگر روزی به خودی خود در دیگر سایت‌ها ارزش یکسان و برابری می‌داشتند در گودر ایرانی معنای دیگری پیدا کردند. مثل تفاوت رفتار و گفتار و پذیرایی و سرویسی که در مجلس‌های مختلف در نقاط مختلف شهر به مدعوین داده می‌شود.
کامنت‌هایی که زیاد به چشم می‌آمد: «نمی‌خواستم لایک بزنم، اما زدم به این خاطر که...»
«این رو شِر کردم اما لایک نمی‌زنم تا بدونید که...»
«این رو نت نوشتم تا گفته باشم که در این زمینه...»
اهمیت شهروند-رسانه و اهمیت شهروند-خبرنگار و تاثیر آن در تبدیل کاربر ساده‌ی اینترنتی، به کاربری هدفمند و شخصی که برای حضور خود حتا به شکل مجازی ارزش مستقل قائل می‌شود از مهم‌ترین و ظریف‌ترین تاثیرهای اجتماعی چندسال اخیر بر فضای مجازی و به همین ترتیب تاثیر و کشف اثرگذاری قوی فضای مجازی بر فضای حقیقی بوده و است.
6
دوستان زیادی در گوگل‌ریدر دارم که حالا نمی‌دانم آن‌ها را کدام گوشه‌ی اینترنت دوباره پیدا خواهم کرد. اما برای من، همان‌طور که کافه نادری و کافه شوکا تعریف خاصی از پاتوق دارند و من هم گاهی به‌شان سر می‌زنم و چای‌ام را آنجا می‌نوشم، کافه‌های امروزی‌تر، شلوغ‌تر و مدرن‌تر هم پاتوق محسوب می‌شوند و در ماهیت‌شان فرقی با هم ندارند. اما این طبیعی است که هر کسی برای خودش پاتوق خاص خودش را تعریف می‌کند و می‌پسندد اما معنایش این نیست که با انتخاب یک کافه به عنوان پاتوق ارزش پاتوق‌ها و کافه‌های دیگر را از بین برده است. گودر و فیس‌بوک مثل اورکات و سیصد و شصت و دیگر سایت‌ها، فقط پاتوق‌هایی هستند که آدم یا در آن‌ها پاگیر می‌شود یا نه. یا دوستان و حلقه‌هایی پیدا می‌کنی که باهاش اخت شوی یا نه.
به نظرم گاهی رفتار ما در اینترنت دقیقا شبیه آن نگاهیی است که می‌توانند منجر به حذف جریان یا شخصی حقیقی شوند و ما رفتار آن‌ها را دقیقا به خاطر همین نگاه حذفی‌شان نقد می‌کنیم.
7
یک روز صبح همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به فیس‌بوکی تمام عیار عجیبی بدل شده بود که برایش فرقی نداشت سر از گودر دربیاورد یا فیس‌بوک یا پلاس. همین که از خواب آشفته‌اش پرید و دید هنوز کانکت است برایش کافی بود.



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی همشهری جوان، شماره‌ی 336
در پرونده‌ای برای خداحافظی با گوگل‌ریدر.

این دفعه محمد جهرمی

گم کردن حلقه‌ی پیداشده...
محمد جهرمی چی بود؟
تا آنجا که ما مطلع شدیم محمد جهرمی اول اول محمد جهرمی نبود یک چیز دیگر بود. برای همین صداش می‌کردند علینقی. ... به همین مناسبت توی مجلس هم سوال شد علینقی جهرمی چی شد؟ هیشکی براش جواب نداشت. ولی همه جواب این‌که سیدمحمد جهرمی چی هست را داشتند.
جهرمی چی شد؟
جهرمی جهرمی نیست تهرانی است. آبانی است اما در هفده شهریور بزرگ شد. محمد نیست اما علینقی است. با همین سه مثال ساده مشخص شد که جهرمی جمع اضداد است. دستش درد نکند.
وقتی بزرگ شدید می‌خواهید چه کاره شوید؟
یک بار معلم ادبیات جهرمی به آن‌ها برای موضوع انشا گفت که دوست دارند وقتی بزرگ شدند چه کاره شوند؟
جهرمی این‌طوری انشا نوشت: «با سلام به معلم خوبم که این موضوع انشا را در اختیار من قرار داد. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم مدیرعامل بانک صادرات شوم که مصونیت زیادی دارد. پایان.»
جهرمی چی گفت؟
حرف‌های قشنگ زیاد زده است جهرمی. او قول داده بود مشکل طبیعی بین کارگر و کارفرما در زمان وزارتش در وزارت کار رفع شود اما در زمان ریاستش بر بانک صادرات مشکلات طبیعی اختلاس پیش آمد.
جهرمی چی خورد؟
جهرمی چیزهای مقوی زیاد خورده است که ما خبر نداریم و به خودش مربوط است. اما تا آنجا که خودش گفته صبح‌ها یک لیوان شیر و چندعدد خرما می‌خورد. شیر را می‌خورد که مثل شیر بتواند چکه نکند. خرما را می‌خورد که دلش محکم باشد و توی دلش خالی نشود و کارش را بکند.
جهرمی داماد می‌شود
سال‌ها پیش وقتی جهرمی جایی می‌رفت نمی‌گفتند: «جهرمی آمد.» می‌گفتند: «داماد ناطق آمد.» راست و دروغ این حرف به ما مربوط نیست و ما در این زمینه دخالت نمی‌کنیم.
جهرمی چه کار کرد؟
جهرمی خیلی کارها کرده. ولی بیشترین کاری که کرده استانداری بوده. زنجان، لرستان، سمنان، همدان و فارس، استان‌هایی است که جهرمی از سال 61 تا 76 استانداری‌شان را کرده. معلوم است که او از بچگی دوست داشته استاندار شود.
جهرمی چه آرزوهایی داشت؟
بنگاه‌های زودبازده، انحلال سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی و ادغام صندوق تعاون و صندوق مهر رضا و طرح جابجایی پایتخت از کارهایی بود که جهرمی دوست داشت به سرانجام برساند اما سرانجام بی‌خیال شد. عیبی ندارد که. آرزو بر جوانان عیب نیست پدر جان. فوقش به خاطر برآورده کردن آرزوهای میان‌سالی، جوانان نتوانند آرزوهاشان را برآورده کنند. عیبی ندارد. طبیعی است این هم.
جهرمی و حلقه کرج؟
جهرمی حلقه دوست داشت. از بچگی حلقه دوست داشت. وقتی هم که بزرگ شد حلقه از سرش نیفتاد. جهرمی دوتا دوست صمیمی داشت، کردان که دکتر بود. رحیمی که دکتر بود. اما نمی‌دانیم چطوری بود که کسی پیش این‌ها نمی‌رفت دکتر. حتا خودشان هم به دکتر بودن خودشان یک‌طوری بودند. خلاصه کردان و رحیمی و جهرمی از سال‌های دور، دست‌های هم را گرفتند و یک حلقه درست کردند و بازی را شروع کردند: «حلقه‌ی کرج.»
جهرمی می‌خواند: «آسیاب تندترش کن...»
رحیمی و کردان جواب می‌دادند: «تندتر و تندترش کن.»
جهرمی در آخرین لحظات گفت: «شما دوتا دکترید، من هم از این به بعد دکتر. قبول؟»
رحیمی و کردان جواب دادند: «باشه.»
جهرمی طرح زودبازده می‌شود
جهرمی ول‌کن این طرح مشاغل زودبازده نبود. خب این خودش ایجاد یک شغل زودبازده است دیگر. که آدم طرح مشاغل زودبازده را بدهد و بشود مقام مسوول.
جهرمی به بانک مرکزی گیر می‌دهد
پس از استیضاح وزیر اقتصاد جهرمی گیر داد به بانک مرکزی که گوشه‌های قوانین بانک باز است و امکان دارد دوباره اختلاس و اینا شود. بانک مرکزی هم در پاسخی بلندبالا خطاب به جهرمی گفت: «باشه. عیب نداره. الان مثلا فرار به جلو کردی؟ خسته نباشی داداش.» جهرمی گفت: «با این پاسخی که دادید "متاسف" شدم.»
جهرمی چه می‌شود؟
ما نمی‌دانیم جهرمی را چه می‌شود اما به هر حال کردان که عاقبت به خیر شد، رحیمی هم، جهرمی چرا نشود؟ پایان بیوگرافی.
منتشرشده درستون "گم کردن حلقه‌ی پیدا شده..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 24، 23 آبان 1390

رفتن جن در اقتصاد، خوابیدن بختک بر سیاست!

محسن خلیلی عراقی، که استثنائا ربطی به سیاست ندارد و به آبگرمکن بوتان ربط دارد و ریشش سفید است، آمد روی کاناپه نشست و گفت: «در قدیم وقتی کسی مریض می شد او را کتک می زدند تا جن از بدنش بیرون برود و خوب شود. این همان کاری است که امروز با تولید انجام می شود.»
گفتیم نمردیم یکی آمد و حرف دلش را ریخت روی داریه. اما چندتا نکته جنی.
 
نکات اجنه 
- ما نفهمیدم جن دقیقا کجا رفته. توی تولید؟ توی تولیدکننده؟ توی مصرف‌کننده؟ الان کی را دارند کتک می‌زنند که جن ازش دربیاید؟ الان تولیدکننده زیر چک و لگد است؟ مصرف‌کننده زیر مشت و مال است؟ "تولید" زیر این شتری است که در خانه‌ی بورس و کشاورزی و معادن و شیلات و فرهنگ و اقتصاد و چی و چی نشسته بوده و حالا آمده و روی تولید نشسته است؟
 
- اگر واقعا جن رفته باشد توی تولید و جاهای دیگر چی؟ آیا آن موقع ما نادم و پشیمان نمی‌شویم که با جن‌گیرها و دعانویس‌های منسوب به جریان شترسواری که دولا دولا نمی‌شود بد برخورد شده و نباید دستگیر می‌شدند؟ جدنی و واقعنی عرض می‌کنم. شاید واقعا جن رفته توی چرخت صنعت و اقتصاد مملکت و باید واقعا آینه گرفت جلوش و اوراد خواند و کندر دود کرد که جن بی‌مروت بکشد بیرون و برود.
 
- اگر واقعا بختک افتاده باشد و خوابیده باشد روی اقتصاد ما، چه کار باید بکنیم؟ آیا آن موقع به صرافت این نمی‌افتیم که کاش شایعه‌های دور و بر اسفندیار رحیم مشایی جامه‌ی واقعیت بر تن می‌کرد و مشایی مجهز به طلسم‌شکن اقتصادی و باطل‌السحرهای دیپلماسی داخلی و خارجی بود. جدنی و واقعنی می‌گویم.
 
- نکته‌ی دیگر هم این‌که اگر باز هم فرضیه جنی شدن اقتصاد را درست بدانیم، آیا موقعش نشده که به قزوین رفته و خدمت چند آینه‌بین کاربلد برسیم و از آن‌ها بخواهیم در آینه ببینند این 3000میلیارد تومان الان کجاست؟
 
- در ضمن این همه اکابر راست سنتی و راست افراطی و راست مدرن و راست چپکی و راست کجکی و راست متمایل و راست ناراست و راست روراست و راست راست و راست سرراست و دیگر طیف‌های سیاسی محافظه‌کار می‌خواهند پایداری کنند و هی پافشاری می‌کنند اکابر و اصاغر راست با هم دوست شوند و متحد، خب نمی‌شوند. زورکی که نیست. شاید برای این‌ها هم دعایی چیزی گرفته باشند. پیشنهاد ما این است که حالا که تا قزوین می‌رویم تا آینه‌بین 3000میلیارد تومان را پیدا کند، یک تک پا هم تا ساوه برویم تا دعانویس وردی بنویسد که مهر محافظه‌کاران به دل هم بیفتد و به اتفاق و اتحاد برسند. این هم از این.
 
- یک مشکل هم حضور اصلاح‌طلبان (کدام اصلاح‌طلبان؟ ما نمی‌دانیم.) در انتخابات پیش رو است. یعنی یک طوری شده که با دست پس می‌زنند که اصلاح‌طلبان در انتخابات مجلس شرکت نکنند، از آن طرف با پا پیش می‌کشند که اگر اصلاح‌طلبان در انتخابات شرکت نکنند مردم بیایند به کی رای بدهند؟ برای حل این مشکل محافظه‌کاران هم ما پیشنهاد می‌کنیم حالا که تا قزوین برای آینه‌بین و تا ساوه برای دعانویس می‌رویم یک سر هم برویم تا یزد تا یک رمال هم رمل بیندازد و ببینند می‌تواند اصلاح‌طلبان را طلسم کند که طلسم اختیار شوند و هر وقت گفتند بیایند وسط و هر وقت گفتند بروند کنار و صداشان هم درنیاید.
 
- یک مشکل دیگر روزنامه‌نگاران هستند که انتقاد می‌کنند و مو را از ماست می‌کشند و اصلا مراعات نمی‌کنند و کارشان استخوان در گلوی عملکرد مسوولان است. برای حل مشکل روزنامه‌نگاران و فعالان سیاسی پیشنهاد می‌کنیم حالا که تا قزوین برای آینه‌بین و تا ساوه برای دعانویس و تا یزد برای رمال می‌رویم تا مشکلات مملکت را حل کنیم، یک سر هم به یک شهر بین راه بزنیم و یک فال‌بین درست و درمان پیدا کنیم که یک دعایی چیزی بنویسد یا چیزی بدهد چیزخور کنیم روزنامه‌نگاران را که جز در منقبت رفتار مسوولان و جز در حلوا حلوا کردن گفتار قشنگ دولتمردان ننویسند. یعنی طوری چیزخور شوند که کور محبت شوند و جادوی عشق. طوری که هیچ جادوگری نتواند طلسم‌شان را بشکند. بله. این طوری که روزنامه‌نگاران گزارش لاو استوری بنویسند و سرمقاله‌ی از نوع "من رو با خودت ببر فقط همین"، دیگری در مملکت مشکلی گزارش نمی‌شوند و همه چیز گل و بلبل می‌شود.
 
 
 
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 26 آبان 90، شماره‌ی 2312
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

من و محمود احمدی‌نژاد و غول چراغ جادو

ایرانیان وارد می‌شوند...
آقای محمود احمدی‌نژاد بسیار مودب، بسیار پاکیزه، بسیار با رعایت آداب دیپلماتیک، و با لبخندی به غایت آرامنده، آمد روی کاناپه نشست و گفت: «اگر ایرانیان نبودند، نشانی از تمدن بشری نبود...»
وی این پایش را انداخت روی آن پایش و گفت: «در طول تاریخ ایرانی‌ها اساس فرهنگ بشری را پایه‌گذاری کرده‌اند.»
من گفتم: «و بعدها فرهنگ خودشان را از اساس با وایتکس شستند.»
آقای احمدی‌نژاد که کماکان روی کاناپه مزید بر علت شده بودند گفت: «برخی بدخواهان به دنبال حذف و آسیب‌زدن به ریشه ملت ایران هستند...»
نگاهی به تیتر روزنامه‌ها که روی میز بود انداختم و گفتم: «هوووم... من هم یک چیزهایی این اواخر متوجه شدم...» و لیوان چای را گذاشتم روی تیتر یک.
 
انیشتن وارد می‌شود...
در همین برهه از زمان آقای احمدی‌نژاد اون پایش را که انداخته بود روی این پایش برداشت و گذاشت زمین و بعد این یکی پایش را برداشت و انداخت روی آن یکی پایش.
گفتم: «اگر کسی بخواهد به ریشه‌های ایران آسیب بزند چی اون وقت؟»
آقای احمدی‌نژاد که این پا و آن پا کردنش تمام شده بود گفت: «باید بدانند کسی که بخواهد به ریشه ایران آسیب برساند هنوز به دنیا نیامده است و بعد از این نیز به دنیا نخواهد آمد.»
در این لحظه‌ی تاریخی روح انیشیتن از پنجره آمد تو و گفت: «نه این‌که بخوام جسارت کرده باشم اما اگه یه فرصتی بدید من بیام نظریه‌ی نسبیت رو یه تغییر جزیی بدم و برگردم.»
 
داروین وارد می‌شود...
پشت سر روح انیشتین روح داروین آمد و سقلمه‌ای به او زد و گفت: «حالا این‌ها هیچی، اما تو اصلا به روح اعتقاد داری؟»
 
غول چراغ جادو وارد می‌شود...
من و آقای احمدی‌نژاد داشتیم ارواح را تماشا می‌کردیم و به آنان سلام می‌فرستادیم و سردمان شده بود.
یکی از چراغ‌های میراث فرهنگی روی میز بغل دست کاناپه بود. من چراغ را برداشتم تا روشن کنم که یک‌دفعه غول چراغ جادو آمد بیرون. من گفتم: «تو کجا بودی؟»
غول گفت: «من این تو بودم.» و گفت سه تا آرزو کن.
من به آقای احمدی‌نژاد گفتم: «به هر حال شما این‌قدر شغل ایجاد کردی و این‌قدر وضع اقتصاد تپل است که وضع من هم توپ توپ است و از طرفی این‌قدر توی ازدواج اول و دوم و الی آخر تسهیلات ایجاد شده که آدم معذب است، و در ضمن پاسپورت ایرانی هم که مثل باقلوا شده، توی فرودگاه‌های خارجی از جیبت در می‌آوری سرش دعوا می‌شود و از این طرف هم این‌قدر همه چیز ارزان شده و فراوانی بیداد می‌کند که من به عنوان یک جوان ایرانی هیچ آرزویی ندارم بکنم.»
آقای احمدی‌نژاد خوشحال شد و گفت: «واقعا؟»
گفتم: «نه خیر. آرایه‌ی ادبی به کار بردم و حرفم را غیرمستقیم زدم.» و به غول چراغ جادو گفتم: «آقای احمدی‌نژاد گفته کسی که بخواهد ریشه‌ی ایران را بزند هنوز به دنیا نیامده و بعد از این نیز به دنیا نخواهد آمد.»
غول گفت: «ایشان هم به نظرم آرایه‌ی ادبی به کار برده.»
 
رحیم مشایی وارد می‌شود...
داروین و انیشتن هاج و واج مانده بودند.
من گفتم: «اما آرزوهای من. راستش من آرزویی ندارم آقای احمدی‌نژاد. شما سه تا آرزو برای مملکت کنید که غول چراغ جادو آن‌ها را برآورده کند، بلکه این‌طوری مشکلات حل شود.»
آقای احمدی‌نژاد گفت: «باشه. اول آقای مشایی رو این قدر اذیت نکنند...»
تا اسم مشایی آمد غول چراغ جادو یک‌دفعه شروع کرد به لرزیدن و بعد هم جیم شد و رفت توی چراغ و یک تابلو آویزان کرد که روش نوشته بود: «به علت تغییر شغل تا اطلاع ثانوی بسته است.»
به پنجره نگاه کردم. داروین چون به روح اعتقاد نداشت غیبش زده بود. انیشتین داشت عبور نور را از خودش تماشا می‌کرد.
آقای احمدی‌نژاد گفت: «من دیگه برم.»
گفتم: «باشه. برو.» 
 
 
 
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 25 آبان 90، شماره‌ی 2311
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

موضوع انشا: تخیلی / پول پیش 2 میلیون، اجاره ماهی 80 تومان

یك گزارش دیروز در روزنامه‌ای منتشر شده كه ما یك كارگروه تخصصی از روزنامه‌نگاران تشكیل دادیم و داریم بررسی می‌كنیم این گزارش عاشقانه است؟ لاو استوری است؟ تخیلی است؟ اشك‌ها و لبخندهاست؟ قسمت دوم اجاره‌نشین‌هاست؟ ادامه قصه پرین است كه در فقر و نداری پشت پاریكال - داخل گاری - می‌خوابید؟ بیایید با هم خلاصه این گزارش را بخوانیم. توضیحات توی پرانتز را ما داده‌ایم. (مثل این!) تا یكی، دو پاراگراف دیگر هم نمی‌گوییم این گزارش درباره كیست تا غافلگیر شوید. (هشدار: در این گزارش عجیب همه علامت تعجب‌ها را روزنامه گذاشته‌است.)
 
موضوع انشا: یك روز بارانی را توصیف كنید
باران رحمت از آسمان مهر فرو می‌بارد تا چهره پرغبار شهر، جلوه‌ای غیر از آنچه به نظر می‌رسانند (شهر به نظر می‌رساند یا می‌رسانند؟ در این جمله یا شهر جمع بسته شده یا شهر آدم حساب شده یا با شهر رودربایستی دارد گزارش‌نویس.)، به خود بگیرد. بوی نم و اكسیژن (اكسیژن از این به بعد جزو گازهای نانجیب و بودار محسوب می‌شود.) فضا را پر كرده و دل‌نگرانی ما برای دیر رسیدن، در میان ترافیك و رقص قطرات عطوفت خداوندی گم می‌شود (هنگام نوشتن این انشا لابد این ترانه از هدفون پخش می‌شده: این دقیقه‌ها ثانیه‌ها به جون من نیش می‌زنن... هی صحرای پشت عمرم رو خیش می‌زنن وای خیش می‌زنن...). بی‌قرار برای رسیدن به مقصد، لحظه‌شماری می‌كنیم. (صدای هدفون: چشم‌انتظارم نذار تاریك و تارم نذار...)
 
موضوع انشا: یك انشا بنویسید كه شوكه شویم
سركوچه روی دیوار نوشته‌اند «مرگ بر منافق». شعارها به ما می‌گویند كه درست آمده‌ایم. (چی؟)
 
موضوع انشا: خلاصه سریال بی‌خانمان را بنویسید
آیا اینجا ساختمانی است كه مرد ساكت اما پر خبر این روزهای ایران، در آن زندگی می‌كند؟! (به نظر شما چه كسی اینجا زندگی می‌كند؟ فرج‌الله سلحشور؟ مسعود ده‌نمكی؟ علیرضا افتخاری؟ شیث رضایی؟ اسفندیار رحیم‌مشایی؟) وارد منزل می‌شویم و اینجاست كه بهت و حیرت بر سرگشتگی ما می‌افزاید. اینجا هیچ چیزش به شنیده‌ها نمی‌خورد. این ساختمان منزلی است كه مهندس‌مشایی در آن سكنی دارد. (درست حدس زده بودید؟) نكته باور نكردنی، ساختمان نیست بلكه مستاجر بودن ایشان است. (جان؟ قرار بود كه همه خانه‌دار شوند. ما كه روزنامه‌نگاریم و ثبات شغل‌مان مثل كارگرهای روزمزد و قراردادی روی هواست. چطوری رییس دفتر رییس‌جمهور كه 16 شغل دارد، هنوز مستاجر است؟)
 
موضوع انشا: یك انشای تخیلی بنویسید 
چقدر رهن؟ چقدر اجاره؟
2 میلیون رهن، 80 هزار تومن اجاره. (جان؟ واقعنی؟ جدنی؟ واحد پول شما چیست؟ دلار؟ یورو؟ پوند؟ تخیلی؟ بی‌زحمت مشایی را بلند كنید از آنجا، ما هر اتاقش را 10 تومن 500 اجاره بدهیم برای‌تان. دست‌كم چند خانوار هم سرپناه پیدا كنند.)
 
بالاخره نگفتید جناب مهندس میلیاردر ما! چقدر اجاره می‌دهند؟
اولش یك میلیون دادند... بعد یك میلیون به رهن اضافه كردند... پول‌شان خیلی بركت دارد. (هركس كراماتی دارد. آقای مشایی هم پول‌شان بركت دارد. یك مدت هم وام می‌دادند به هنرمندان. یادش به خیر.)
 
- می‌گویند ایشان به علوم غریبه مسلط بوده و پیشگویی‌های عجیبی دارند؟
اگر بود كه ایشان تا حالا صاحبخانه شده بودند. (از ما جوانان كه گذشت و فقط باید آه بكشیم. به علوم خفیه هم كاری نداریم. اما امیدواریم مشكل بیكاری، تورم، گرانی و... حل شود و دست‌كم مسوولان رده اول كشور بتوانند یك آپارتمان نقلی – حتی اگر شده با وام و قرض و قوله - بخرند. مبارك‌شان باشد.) 
 
 
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 23 آبان 90، شماره‌ی 2310
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

تهران هنوز اینجاست ولی من شاید به خانه برنگردم

دوستت دارم‌ها را پس‌انداز نکن.
خدا را چه دیدی؟ شاید زلزله گذر کند از سمت ما و کمر تهران شل شود و بلرزد شهر و آرام بگیرد و بخوابد روی ما در خواب.
بعد فردا صبح ما از لای دستمال کاغذی مچاله‌ای در فاضلاب شهری باید به زور با چشمان نیمه‌باز کلمه‌های کاغذی چرک‌نویس و مچاله را بخوانیم که در آب لزج از جاش تکان نمی‌خورد؛ در شک این‌که نامه‌ای عاشقانه بوده، یا مشق دوم دبستان گل‌های زندگی، یا درخواست مرخصی سربازی که دیگر به شهرش برنمی‌گردد.
خدا را چه دیدی؟ شاید زاغی بنشیند بر درختی در زاغه‌ی مهمات و روباهی گولش بزند که به به چه سری چه دمی عجب پایی و زاغ وا بدهد و تکه پنیر از نوکش بیفتد روی زمین... و شهر منفجر شود و من هم به خانه برنگردم.
خدا را چه دیدی؟ شاید شهاب‌سنگی روی خانه‌ی ما افتاد و جای خالی من جای پر شهاب‌سنگی شد که جای خالی من را هرگز نمی‌تواند پر کند.

بعد تو آن طرف خیابان می‌ایستی، مردم را تماشا می‌کنی که می‌آیند و با شهاب‌سنگ عکس یادگاری می‌گیرند.
تو آن طرف خیابان می‌ایستی و مردم را تماشا می‌کنی که می‌آیند و به زاغ‌ها سنگ پرت می‌کنند. روباه از آن‌ها عکس می‌گیرد.
تو آن طرف خیابان می‌ایستی و مردم را تماشا می‌کنی که می‌آیند و با زلزله‌زده‌ها عکس یادگاری می‌گیرند.

خدا را چه دیدی؟ شاید صبح بیدار شوی، به جای من مادربزرگم را ببینی و ترس برت دارد چون می‌دانی که او سال‌ها پیش از زلزله، سال‌ها پیش از انفجار، سال‌ها پیش از سقوط شهاب سنگی درست سر جای من روی تخت خواب دونفره مرده بوده است. شاید ترس برت دارد زبانت بگیرد... فکر کنی مبادا به روزهای مبادا رسیده‌ای؟ و زبانت بخواهد بچرخد تا بگویی دوستت دارم‌ اما هر چقدر منتظر بمانی من به خانه برنگردم.

عسگراولادی، جبهه‌ی پایداری و موضوع فاحشه‌ها

حبیب‌الله عسگراولادی، کاناپه‌خورش ملس است. هفته‌ی پیش هم آمده بود روی کاناپه و نفسش از جای گرم درآمده بود. این‌بار هم آمد و گفت: «ما مشتری هستیم، دوباره بیام روی کاناپه؟» من هم بفرما زدم بهش.
عسگراولادی به صورت محافظه‌کارانه‌ای لم داد روی کاناپه. یعنی طوری که از طرفین امنیتش تامین باشد، پشتش هم گرم باشد و توپ هم نتواند تکانش بدهد. در همین وانفسا بود که یک‌دفعه همه‌جای تهران لرزید، ما چهارستون بدن‌مان شروع کرد به لرزیدن، ولی عسگراولادی - گفتم که - توپ هم نمی‌تواند تکانش بدهد.
 
 
یکی یکی
عسگراولادی گفت: «پایداری‌ها به من گفتند ما را با فاحشه‌ها یکی کردی.»
من گفتم: «می‌فهمم... می‌فهمم...» بعد یک‌مرتبه گفتم: «جان؟ چی کار کردی؟»
گفت: «پایداری‌ها به من گفتند ما را با فاحشه‌ها یکی کردی.»
گفتم: «یکی کردی واقعا؟»
گفت: «زبان فارسی چند پهلو است.»
گفتم: «پس بی‌زحمت دوپهلو حرف زن. برو سر اصل قضیه.»
 
عسگراولادی رفت سر اصل قضیه: «هیچی دیگر. پایداری‌ها گله می‌کنند و می‌گویند آن‌ها را با فاحشه‌ها یکی کردم.»
گفتم: «خب ملاخظه کن. نکن این کار را.»
گفت: «نمی‌خواستم بکنم. غلط برداشت کردند. اصلا قصد من این نبود که این‌ها را با آن‌ها یکی کنم. الان توضیح می‌دهم. من یک جا گفتم در 28 مرداد لشوش اول شعار دادند "هم مصدق، هم شاه" بعد دیدند حرف‌شان خریدار ندارد گفتند: «مرگ بر مصدق، جاوید باد شاه" بعد عرض کردم شرایط ما نباید تکرار گذشته باشد. بعضی از آقایان به شدت بنده را محکوم کردند که ما را با فاحشه‌ها یکی کردی.»
گفتم: «عسگراولادی جان، خب چرا از اول حرفت را کامل نمی‌زنی. آدم فکرش هزارجا می‌رود. به هر حال خیال‌مان راحت شد. خوب شد که توضیح دادی.»
عسگراولادی گفت: «دیدی. برای آدم حرف درمی‌آورند. من اصلا قصد نداشتم این را با آن‌ها...»
 
روح‌الله حسینیان وارد می‌شود
در همین حیص و بیص یک دفعه حسینیان وارد شد. عسگراولادی رفت پشت کاناپه، گفت: «این هر وقت رفت بگو من بیایم بیرون.»
حسینیان آمد روی کاناپه و گفت: «یه چی بگوم و برم.»
گفتم: «بگو و برو.»
گفت: «این عسگراولادی هم آدمیه وا. یه جا دعوت بودیم، در گروه هفت، نشسه بودیم داشتیم شش تا سیب پوست می‌کردیم که یهو این کاکو عسگراولادی اومد گفت: «شما چه کاره هستید؟» فکر کن. جلو او همه آدم به من می‌گه شما چه کاره هستید. خب من از هفت‌تا دیگه یکی که هستم. بعد صاف صاف برگشت تو روی من، جلو اون همه آدم گفت: «من اگه می‌دونستم شما هستید نمی‌آمدم.» خب حرف خوبی نزده دیگه. من غصه‌م شد، شش تا سیبی هم که پوست گرفته بودم خوردم، اما بهم نچسبید.»
عسگراولادی در این لحظه از...
 
 در پایان این کاناپه از همه فعالان سیاسی می‌خواهیم بر مواضع خود پافشاری کنند و پایداری کنند و هر چیزی که به زبان‌شان آمد را نگویند. خیلی ممنون. 
 
 
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 22 آبان 90، شماره‌ی 2309
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

دلدادگی سیاسی رحیم مشایی (یا برعکس؟)‏

مهدی کوچک‌زاده آمده بود اصرار و تمنا که روی کاناپه برود. از آن طرف، از آن پشت، بچه‌ها داشتند علامت می‌دادند که این کوچک‌زاده به خبرنگار و روزنامه‌نگار حساسیت دارد – دست خودش هم نیست – یک طوری که تا روزنامه‌نگار و خبرنگار می‌بیند واکنش تهاجمی یا تدافعی نشان می‌دهد. بعد هم هی مثال می‌آوردند که به فلان خبرنگار این را گفت، با فلان خبرنگار این‌طوری برخورد نزدیک از نوع سوم کرد... گفتند حذف فیزیکی‌ش کنم از روی کاناپه. اما من چه کار باید می‌کردم؟ آیا باید [..] و از کاناپه اخراجش می‌کردم؟ یا [..] و روی کاناپه منزوی‌اش می‌کردم تا خودش کم کم از بین برود؟ نه. هیچ‌کدام. [...] و گفتم کاناپه قائل به چندصدایی است. برای همین از کوچک‌زاده خواستم روی کاناپه بنشیند و هرچندتا صدا که بلد است درآورد. کوچک‌زاده هم این صداها را داد؛
: «درخصوص علاقه احمدی‌نژاد به مشایی باید بگویم این علاقه همچون مادری است که پسرش دلداده دختری شده که هیچ سنخیتی با هم ندارند و مادر مستاصل شده که دختر چه جادو و جنبلی کرده. در حالی که جادویی در کار نیست و محبت و اطاعت باعث دلدادگی است.»
به کوچک‌زاده گفتم: «می‌فهمم. می‌فهمم. می‌خواهی بگویی همدیگر را دوست دارند و به هم حالت دلدادگی دارند؟» و اشاره کردم به بچه‌های تحریریه و گفتم: «دیدید دموکراسی‌بازی هم بد نیست. بفرما. سوژه از این بهتر؟ الان فکر کنید علی مطهری یا حسینیان را آورده بودم روی کاناپه. کجا همچین سوژه‌ی صداداری تولید می‌کردند؟» و رو کردم به کوچک‌زاده و گفتم: «راحت باش. ریلکس کن و هر چی دراین‌باره توی ذهن داری بریز بیرون.»
کوچک‌زاده ریلکس کرد و ذهنیاتش را ریخت بیرون: «بهترین دلیل علاقه احمدی‌نژاد به مشایی، خدمتی است که وی در طول شبانه‌روز به احمدی‌نژاد می‌کند.»
ما پرسیدیم: «واقعنی راست می‌گویی؟ نه این‌که بخواهیم توی زندگی مردم دخالت کنیم. اما چه خدمتی مثلنی؟»
کوچک‌زاده گفت: «بارها با گوش خود شنیدم که احمدی‌نژاد می‌گفت مشایی از صبح تا نیمه‌شب کار می‌کند...»
گفتم: «این که چیزی نیست. من یک دوستی داشتم شب‌کار بود. از نیمه‌شب تا صبح کار می‌کرد.»
کوچک‌زاده گفت: «بله. خلاصه مشایی از صبح تا نیمه‌شب کار می‌کند و در آخر هم از احمدی‌نژاد می‌پرسد کار دیگری نداری؟»
من گفتم: «می‌فهمم... می‌فهمم... شاید نمی‌خواهد کاری زمین بماند. شاید دوست دارد هر چی کار زمین است بردارد و انجام دهد. اصلا حالا یک نفر است که هر کاری می‌ کند – برای مملکت – شما چی کار به این کارها داری؟ چرا نمی‌گذاری مقامات به کارهای شخصی و عالم‌المنفعه‌شان برسند. چه عیبی دارد آقای مشایی تا نیمه‌شب کار کند مردم احساس آرامش کنند و لذت ببرند؟ چرا این‌ قدر به این رحیم‌ مشایی که صبح تا نیمه‌شب مثل رحیم مشایی دارد کار می‌کند گیر می‌دهید؟ (ما نمی‌دانیم.)»
کوچک‌زاده روی کاناپه و در آخر اضافه کرد: «همین‌طوری. امروز از صبح تا نیمه‌شب کار کردم. شما کار دیگری نداری؟»
گفتم: «جان؟ نه خیلی ممنون.»
گفت: «من بروم پس.»
گفتم: «از کنار برو.»
کوچک‌زاده از کنار رفت.
اپیزود دوم: صادق محصولی
کوچک‌زاده در پاسخ به سوالی درباره سرمایه‌ صادق محصولی و علت حضور وی در جبهه پایداری خیلی منطقی توضیح داد: «منطق این سؤال زیر سؤال است.»
ما گفتیم: «با این منطقی که داری و این فرمولی که به ریاضیات اضافه کردی، بعید نیست امسال نوبل ریاضی را بدهند به شما.»
گفت: «اگر کسی امروز بپرسد چرا با محصولی همراهی می‌کنی خواهم گفت بر اساس داشته‌های خود و نه بر اساس گفته‌های برخی سایت‌ها. با او همکاری می‌کنیم و بر این همکاری افتخار می‌کنیم لذا منطق ما این است.»
گفتم: «امروز منطق زیاد مصرف کردی. این حجم رفتار منطقی به آدم فشار می‌آورد. شب که رفتی خانه دوباره ریلکس باش و استراحت کن.» 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 21 آبان 90، شماره‌ی 2308
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)