من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و آقا فرجالله سلحشور وارد آسانسور شد. گفت: «من سلحشورم.»
گفتم: «خب اینجا آسانسوره، میدون نبرد که نیست. شما اگه سرهنگ و سپهسالار و شوالیه هم بودی، فرقی نداشت.»
گفت: «من سلحشورم، کار فرهنگی میکنم... زودباش من رو ببر بالا...»
گفتم: «مگه من صدا وسیمام که یکی رو ببرم بالا، یکی رو ببرم پایین؟ نه آقا اشتباه گرفتی اینجا آسانسوره!»
گفت: «من... من سریال میسازم.»
گفتم: «سریال میسازی؟»
گفت: «آره... اتفاقا سریالهام خیلی هم بیننده داره. شما ندیدی؟»
گفتم: «بینندههات رو؟ نه والا. ندیدم. فقط شنیدم هی تلویزیون میگه شما سریالهات پربینندهس! ولی دور و بریهای من به این آفتاب قسم، نمیدیدند.»
گفت: «خیلی عجیبه! عزت میگفت ترکوندی فرج! یعنی چی شما سریال یوسف رو ندیدی؟ البته ما صداش میکردیم یوزارسیف. این طوری باکلاس جلوه میکنه.»
گفتم: «راستش سریالش رو ندیدم، اما چندتا اساماس باحال برام اومده دربارهش، صبر کن برات بخوونم!»
گفت: «نمیخواد... نمیخواد... من میرم طبقهی دهم. چرا بالا نمیره این خرابشده؟»
گفتم: «حرف بد؟ "خرابشده" یعنی چی؟ یعنی دیگی که واسه من نجوشه باید توش سر سگ بجوشه؟ نه فرج جون... یه دقه تحمل کن، الان میرسیم... تا حالا که هر کی سوار این آسانسور شده صبرش زیاد شده...»
طبقهی سوم تا هفتم
گفتم: «آها... پیدا کردم...»
گفت: «چی رو؟»
گفتم: «با موبایلم شما رو گوگل کردم...»
گفت: «یعنی چی من رو گوگل کردی؟»
گفتم: «این اصطلاح رو تازه یاد گرفتم... چند روز پیش یکی گفت - فکر کنم فواد بود که ازم پرسید - تا حالا خودت رو گوگل کردی!؟ معنیاش یعنی این که خودت رو جستوجو کردی! الان هم من شما رو توی اینترنت گوگل کردم.»
خوشحال شد. از اینکه دل بندهی خدا را شاد کنم خوشحال میشوم. آقا فرج با لبخند پرسید: «چی پیدا کردی؟»
گفتم: «نوشته ورود شما به سینما با فیلم توبهی نصوح، ساختهی محسن مخملباف بوده.»
آقا فرج چهره برافروخت و گفت: «آقا محسن اون موقعها اینطوری نبود... همه توی حوزه بهش غبطه میخوردیم... خیلی تند بود... نمیدونم چرا یهو کم کم کند شد. اصلا چرا این رو میگی؟ میخوای چهرهی من رو خراب کنی؟»
گفتم: «نه راستش! من خودم تازگیها به سیاسیبازیهای این برادرمون آلرژی گرفتم... طوری که اگه یه لحظه پارازیتهای ماهواره قطع شه و تصویر آقا محسن رو ببینم که داره نطق سیاسی میکنه، جوش میزنم.»
فرج آقا با این حرف من انگار آرام شده بود. لبخند به قاعده میزد و زل زده بود به من و به حالت قشنگی محو چشمهام شده بود. گفتم: «چرا اینطوری نیگا میکنی؟ من نمییام فیلم بازی کنمها... حتا اگه بخوای یوزارسیف 2 رو هم بسازی روی من حساب نکن...»
آقا سلحشور گفت: «جریان ساخت یوزارسیف 2 شایعهس. اما داریم تلاش میکنیم یک قرارداد با صدا و سیما و آقا عزت ببندیم برای سریال طوفان و کشتی... ما پیشبینی میکنیم عمر پانصد سالهی طوفان و کشتی ... را در چهارصد سال – البته یک شب در میان از شبکهی اول پخش بشه - به نمایش درآریم.»
گفتم: «ماشالله دستت هم به کم نمیرودها...»
گفت: «آره دیگه... فیلم ارزشی ساختن باید ارزشش را داشته باشد.»
گفتم: «اونوقت این جریان دزدی فیلمنامه و رای دادگاه و اینا چی بود؟»
گفت: «شما به روح اعتقاد داری؟»
گفتم: «این دیالوگ من بود! همیشه من این سوال رو از مسافرهای آسانسور میپرسم... ولی به هر حال من به روح اعتقاد دارم، شما به رنگآمیزی متافیزیکی اعتقاد داری؟»
طبقهی هشتم
صفحهی نمایش آسانسور طبقهی هشت را نشان داد. هنوز داشتم توی اینترنت میچرخیدم.
فرج آقا پرسید: «ببینم داری عکسهای من رو سرچ میکنی؟»
گفتم: «عکسهای شما رو که همیشه سرچ میکنم...
این هم یکی از عکسهات که گویا پربازدیدکنندهترین تصویر ده سال گذشته شده؛
اصلا یه پوشه ساختم به اسم بیوتیفول و عکسهای شما رو توش سیو میکنم... ولی حالا از قضیهی عکس بگذریم... یه مطلب جالب پیدا کردم. ایناهاش:
"ده روز برای یک صحنه به آفتاب نیازمند بودیم . این در حالی بود که تمام اطراف ما طوفان و برف و باران بود... باور کنید در چنین شرایطی جایی که صحنه در آن قرار بود فیلمبرداری شود به قطر یک کیلومتر آفتاب بود..." از اونطرف نوشته: "شبی که میخواستیم صحنهی سجدهی خورشید و ماه و 11 ستاره را فیلمبرداری کنیم از جایی تماس گرفتند که خواب دیدهایم که شما و همسرتان از جایی دارید عبور می کنید در لباس انبیا و ستارهها از آسمان سر راهتان میریزند."
گفت: «خب؟»
گفتم: «این حرفها رو شما زدی؟»
طبقهنهم
وقتی رسیدیم طبقهی نهم، حرفمان معلوم نشد چطوری اما رسیده بود به اینجا که فرجالله گفت: «بازیگران نسل جدید مانکن هستند!»
گفتم: «جدی میگی؟ من مطمئنم ماهوارهی شما هم پارازیت داره و شبکهی فشن رو ندیدی تا تعریفت از مانکن عوض شه!»
گفت: «راست میگی... من هنوز فکر میکردم تعریفها و زیباییشناسی سینمای سی چهل سال پیش دربارهی مانکنها و بازیگرها، به قوت خودش باقییه!»
گفتم: «البته از بازیگرها و چهرهپردازی و طراحی لباس آثارتون معلوم بود!»
طبقهی دهم
آسانسور رسید طبقهی دهم و در باز شد. وقتی فرج داشت خداحافظی میکرد که برود من یادم افتاد ستون آسانسورچی این شمارهام، هیچ پیام اخلاقی یا فرهنگی ندارد! برای همین از فرج آقا خواستم یک پیام بدهد که مسیر هنر و فرهنگ ما اساسی تغییر کند. ایشان اینطور دُر افشاندند: «متاسفانه برخي از مسوولان فرهنگي جايزه «کن» را به جايزه «کراچي» ترجيح ميدهند!»
من مطمئن هستم مسیر فرهنگ و هنر ایران که هیچی مسیر رود کارون هم با چنین نگاه و تحلیل عمیق و دقیقی تغییر اساسی کند!
آگهی زیرنویس:
اگر دوست دارید شخصیت (یا بیشخصیت!) خاصی سوار آسانسور شود، او را به آسانسورچی معرفی کنید.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 382
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)