پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۵

یک گزارش واقعی از بیمارستان دولتی

دیروز رفته بودم بیمارستان دولتی. بابای سوفیا از دست سماجت و خواستگاری‌های پی در پی من سکته کرده بود و نیاز به کولونوسكپى داشت. من حدس زدم بیمارستان دولتی باید شلوغ باشد به همین دلیل ساعت را زنگ گذاشتیم و ۷ صبح رفتیم که دیدیم ملت از دیشب جلوی در بیمارستان خوابیده‌اند. رفتیم تو. هر چند دقیقه یک‌بار من می‌آمدم بیرون و سریع برمی‌گشتم تو. بابای سوفیا گفت چیزی شده؟ گفتم نه، می‌رم بیرون نفس می‌گیرم و میام. لامصب عین آتش‌سوزی است؛ همه اکسیژن مصرف شده. رفتیم توی صف پذیرش. صف پذیرش مثل جلوی در مترو بود. یعنی ملت هل می‌دادند که بروند تو. فرقش این بود که سوراخ پذیرش از سوراخ در مترو کوچکتر است.
جلوی پذیرش ایستاده بودم تو شلوغی، که احساس نزدیکی خاصی با پشت سری کردم؛ نگاه کردم دیدم آقایی قدر غول مرحله آخر پشت سرم است و چسبیده به من. گفتم ببخشید این‌قدر شلوغ است که من احساس کردم شما خیلی به من نزدیک شدید. غول مرحله آخر گفت بله، من هم حس نزدیکی خاصی به شما داشتم. یک قدم کشید عقب که متوجه شدم بدون این‌که خودم، خودم را بخارانم دارد خوشم می‌آید و پام دارد خاریده می‌شود. نگاه کردم دیدم دست یک آقایی از این‌ور توی جیب عقب من است. آقاهه تا من را دید گفت ببخشید دنبال دستم می‌گشتم، توی جیب شما نیست. دستش را پیدا کرد و از جیب من در آورد. توی دستش کیف پول من بود. گفت چه خوش‌شانس هستی شما، این کیف شما هم افتاده بود توی جیب‌تان. کیفم را که او از ته جیبم پیدا کرده بود ازش گرفتم و تشکر کردم. ازدحام زیادی بود. یکهو جلوی ما خالی شد. چون دونفر که برای مشکل ارتوپدی آمده بودند لای دست و پا از دست رفتند. من از مسوولان بیمارستان تشکر کردم که سرعت عمل دارند و جای اینکه مردم در عرض شصت سال یا زیر عمل از دست بروند، کاری می‌کنند که در همان سرسرای بیمارستان و زیر دست و پا از بین بروند. بعد از پذیرش رفتم سمت صندوق که شبیه پخش کردن قیمه نذری بود. مردم هجوم می‌آوردند و فکر می‌کردند الان صندوق تمام می‌شود یا کارتخوان بیمارستان پر می‌شود و دیگر پول این‌ها را نمی‌گیرد.
بعد از صندوق رفتم دنبال بابای سوفیا که دیدم همان‌طور که بوده به صورت منجمد ایستاده، چون اصلا نتوانسته بوده از جاش جنب بخورد. گفتم برانکارد بیاورید. که همه خندیدند و گفتند شوخی قشنگی بود. دنبال ویلچر گشتم که نگهبان جلوی در گفت ما از این مسخره‌بازی‌ها نداریم. رییس بیمارستان گفت ما اعتقاد داریم مریض باید روی پای خودش بایستد.
رفتیم کولونوسكپى کنیم. توی بیمارستان‌های دولتی این‌طوری است که هر چیزی از جایی که شما قرار دارید شش کیلومتر دورتر است. هر کسی هم شما را می‌فرستد زیر زمین برگه‌ها را کپی کنید. کپی‌ها را باید برگردانید. بعد طرف شما را می‌فرستد به صندوق. هر طبقه چند بخش دارد که این بخش‌ها صندوق‌هایشان حتما در طبقات دیگر و یا در حیاط و یا سر کوچه است.
بعد از چند ساعت بالا و پایین کردن، بابای سوفیا را رساندم جلوی درکولونوسكپى.
جلوی درکولونوسكپى شبیه روز رای‌گیری و توی شعبه وزارت کشور است. همه چسبیده‌اند به شیشه، که لای در باز شوند و بروند تو.
ما کمی لای مردم و مردم کمی لای ما ماندند تا به هر حال نوبت‌مان شد. به ما گفتند برای این‌که مساله‌ای پیش نیاید پزشک خانم برای شما در نظر گرفتیم. من گفتم ببخشید بابای سوفیا تا آنجا که من می‌دانم مرد است. مسوول بخش گفت یعنی شما بیشتر از دکتر ما می‌فهمید؟ واقعا که. من هیچی نگفتم.
بابای سوفیا را خواستیم بفرستیم تو که تازه گفتند هنوز داروخانه نرفتید. بابای سوفیا را گذاشتم لای درکولونوسكپى و بعد سریع رفتم داروخانه و داروخانه گفت اول نسخه را بروید زیرزمین کپی کنید بعد بیایید بروید صندوق داروخانه که چهارتا ساختمان آن‌طرف‌تر است، با مترو دو ایستگاه بیشتر نیست.
خلاصه برگشتم و داروها را دادم دست بابای سوفیا که دوباره جلوش را گرفتند و گفتند بابای سوفیا لباس ندارد. بابای سوفیا گفت یعنی من لختم؟ گفتند نه، لباس مخصوص. رفتم دوباره داروخانه و لباس مخصوص را گرفتم و بردم زیرزمین از لباس مخصوص کپی گرفتم و برگشتم.
بابای سوفیا لباس مخصوص را پوشید و مجبور شد پشت به دیوار خودش را از بین جمعیت به در کولونوسكپى برساند. متاسفانه جای لباس عوض کردن توی بیمارستان‌های دولتی یک‌طوری است. یعنی لابد دیدند مردم این‌قدر به هم حس نزدیکی می‌کنند و توی هم ایستاده‌اند، دیگر یک لباس عوض کردن که این‌قدر ادا ندارد.
بابای سوفیا را نگهبان جلوی در طوری که آدم را قاچاقی از مرز رد می‌کنند، سریع رد کرد تو و در را بست.
گفتم ببخشید من همراه بیمارم. نگهبان گفت همراه بیمار که توی جیبش است و قاه قاه خندید.
ما همراه‌های بیمار پشت در ایستادیم و مجبور شدیم همدیگر را همراهی کنیم.
از بابای سوفیا مدت‌ها خبری در دست نبود. هر چند وقت یکبار یکی را روی برانکارد می‌آوردند که تکان نمی‌خورد. یک کسی که لباس سفید تنش بود و معلوم بود آنجا ایستاده که جای خالی دکتر احساس نشود، می‌گفت ببخشید که مرد. بعدی. یک خانواده اعتراض کرد و شبه‌دکتر گفت یعنی مریض شما از کیارستمی مهم‌تر بود؟ برم جلوی در بیمارستان به مهرجویی فحش بدم راحت شید؟
ما هیچی نگفتیم. بیمارستان در ایران شبیه مجلس است. یعنی از همه استان‌ها حضور دارند. 
معلوم نیست توی استان‌های دیگر دقیقا امکانات در چه حدی است که برای درمان، برای تحصیل، برای پرواز خارجی، برای چاپ کتاب، برای ساخت فیلم، برای بقالی باز کردن و حتا برای شهردار شدن، همه از شهرهای دیگر به تهران می‌آیند؟

به نظر ما مسوولان حق دارند که می‌گویند جمعیت ایران کم است چون جمعیت ایران توی تهران متمرکز شده است. خلاصه بابای سوفیا را کولونوسكپىشده از لای در تحویل گرفتیم و با یک حالت کولونوسكپى‌وار از لای جمعیت ردش کردیم و آوردیم بیرون جلوی در.
جلوی در بیمارستان چندتا نعش‌کش ایستاده بود. پرسیدم ببخشید آژانس کجاست؟
نعش‌کش‌ها گفتند ما این‌جا از این مسخره‌بازی‌ها نداریم. اصولا از اینجا که می‌آیند بیرون یا آمبولانس می‌خواهند که مریض‌شان را ببرند یک بیمارستان دیگر، یا نعش‌کش می‌خواهند که بیمار را ببرند قبرستان. شما هم حالا که نیاز به این دوتا ندارید دیگر خودتان را لوس نکنید و با مترو برگردید. 
فرق بیمارستان دولتی با خصوصی می‌دانی چیست؟ بیمارستان دولتی پولت را نمی‌گیرند اما وقتت را می‌گیرند. اما در بیمارستان خصوصی اول پولت را می‌گیرند بعد دیگر می‌سپارندت دست خدا.

وصیت
سوفیا... سوفیا... من تا دیروز سالم بودم ولی از دیروز که بابات را بردم بیمارستان، دچار بیماری‌های عفونی، شکستگی دنده، گم شدن کیف پول، بیماری‌ها مقاربتی، بیماری‌های مغزی و از همه مهم‌تر بیماری‌های روانی شدم. حالا چه کار کنم؟