چرا دوستت میدارم
وقتی از مرگ گریزی نیست
و همین لحظه، عدل در همین لحظه، موشکی میتواند شکوه شعر مرا به سخره بگیرد
و از من تکهای گوشت گندیده به یادگار بگذارد
که چسبیده به قاب پنجره
در خانه بمبزده
خانهای که هرگز پای تو به آن باز نخواهد شد
چرا دوستت میدارم
که فقر از سر و روی من بالا میرود
و صورتم را به سبکی کلاسیک با سیلی سرخ میکنم
که میترسم
وقتی دستت را بگیرم دستم سرد باشد سرد سرد
و به مردم بروم انگار
از جانی که در بدن ندارم
چرا دوستت میدارم
وقتی نامم را با ترس بر زبان میآورم
و بارها توضیح دادهام
دوست داشتن تو صرفا دوست داشتن تو است
و من از دوست داشتن تو هیچ هدفی جز دوست داشتن تو نداشتهام
و دوست داشتنت فعلی سیاسی نیست
که چیز دیگری را بپوشاند
چرا دوستت میدارم
که دست من را همیشه رو میکنی
چرا دوستت میدارم
که جنگ همزاد من است
و خون خون را میکشد
و جنگ همچون برادری حریص به ماترک پدر پیرش
برای خون من دندان تیز کرده است
چرا دوستت میدارم
وقتی پای من روی زمین بند نیست
و تکانههای این موج
چنان به در و دیوار زندگی میکوبدم
که دوست داشتنت درد میکند
چرا دوستت میدارم
وقتی کارکرد تو در من
همچون کاری است که ماه با دیوانه میکند
چرا دوستت میدارم
وقتی میخواهم گرگ شوم
و به روی ماه تو نگاه میکنم
اما دیوانه میشوم دیوانه میشوم
چرا دوستت میدارم
که مرگ هر شب با من به بستر میآید
و بغض با عشق تو در گلوی من رقابت میکند
و غم با نام تو بر زبان من رقابت میکند
و درد با دست تو در دست من رقابت میکند
و مرگ با تو در بستر من رقابت میکند
چرا دوستت میدارم
وقتی دوست داشتن پلی است
که به دست دشمن افتاده
باید راههای پشت سرم را خراب کنم
تو را خراب کنم
تا سربازهای خاطرات تو از تو
از چشمان تو
از دستان تو
از لبان تو
نگذرند و دوباره سرزمین جنگزده خیالاتم را فتح نکنند
چرا دوستت میدارم
چرا دوستت میدارم
وقتی از مرگ گریزی نیست
و همین لحظه، عدل در همین لحظه، موشکی میتواند شکوه شعر مرا به سخره بگیرد
و از من تکهای گوشت گندیده به یادگار بگذارد
که چسبیده به قاب پنجره
در خانه بمبزده
خانهای که هرگز پای تو به آن باز نخواهد شد
چرا دوستت میدارم
که فقر از سر و روی من بالا میرود
و صورتم را به سبکی کلاسیک با سیلی سرخ میکنم
که میترسم
وقتی دستت را بگیرم دستم سرد باشد سرد سرد
و به مردم بروم انگار
از جانی که در بدن ندارم
چرا دوستت میدارم
وقتی نامم را با ترس بر زبان میآورم
و بارها توضیح دادهام
دوست داشتن تو صرفا دوست داشتن تو است
و من از دوست داشتن تو هیچ هدفی جز دوست داشتن تو نداشتهام
و دوست داشتنت فعلی سیاسی نیست
که چیز دیگری را بپوشاند
چرا دوستت میدارم
که دست من را همیشه رو میکنی
چرا دوستت میدارم
که جنگ همزاد من است
و خون خون را میکشد
و جنگ همچون برادری حریص به ماترک پدر پیرش
برای خون من دندان تیز کرده است
چرا دوستت میدارم
وقتی پای من روی زمین بند نیست
و تکانههای این موج
چنان به در و دیوار زندگی میکوبدم
که دوست داشتنت درد میکند
چرا دوستت میدارم
وقتی کارکرد تو در من
همچون کاری است که ماه با دیوانه میکند
چرا دوستت میدارم
وقتی میخواهم گرگ شوم
و به روی ماه تو نگاه میکنم
اما دیوانه میشوم دیوانه میشوم
چرا دوستت میدارم
که مرگ هر شب با من به بستر میآید
و بغض با عشق تو در گلوی من رقابت میکند
و غم با نام تو بر زبان من رقابت میکند
و درد با دست تو در دست من رقابت میکند
و مرگ با تو در بستر من رقابت میکند
چرا دوستت میدارم
وقتی دوست داشتن پلی است
که به دست دشمن افتاده
باید راههای پشت سرم را خراب کنم
تو را خراب کنم
تا سربازهای خاطرات تو از تو
از چشمان تو
از دستان تو
از لبان تو
نگذرند و دوباره سرزمین جنگزده خیالاتم را فتح نکنند
چرا دوستت میدارم
چرا دوستت میدارم