سهشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷
عصر ملالانگیزی از زندگی گه یک انصرافی زبان و ادبیات فارسی در آپارتمان کوفتیاش
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷
شعر دیگری برای عشق
مجنون
چه حالی میشود
اگر پستچی در بزند و
بگوید
لیلی قصهها
مهرش را اجرا گذاشته است
و خسرو و شیرین هم شهادت دادهاند
که مجنون نفقه نپرداخته است
شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷
دستشویی خروجی
.
میخواستم بر حاشیهی این عکس چیزی بنویسم، اما گفتم ذهن خواننده را رها بگذارم تا هر کسی به قریحهی خویش دربارهی آن طنزی بسازد و چیزی بنویسد.
سهشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷
یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷
چرا گاوها همیشه خوشبختند؟
با توجه به تصویر و متن فوق، کدام گزینه صحیحتر است؟
کسی که در سایه مینشیند و نشخوار میکند خوشبخت است.
برای نشخوار کردن طبیعیست که فرد احساس خوشبختی کند که گاو به دنیا آمده است.
نشخوار موقعی منجر به خوشبختی فرد میشود که زیر سایه و به اتفاق پارتنری مناسب باشد.
آقای گاو چون نمیداند گاو است همسرش را خوشبخت میکند.
آقای گاو چون نمیداند همسرش گاو است، خوشبخت است.
خانم گاو از اینکه همسری گاو دارد خوشبخت است.
خانم گاو به هر حال با هر کسی ازدواج میکرد طرف گاو از کار در میآمد.
آقا و خانم گاو پذیرفتهاند که گاو هستند.
آقا و خانم گاو از اینکه دیگران مثل گاو با آنها برخورد میکنند راضی هستند.
خانم گاو و آقای گاو از اینکه دیگران شیرشان را بدوشند ناراضی نیستند.
برای احساس خوشبختی باید در سایه نشست.
برای احساس خوشبختی باید نشخوار کرد.
برای احساس خوشبختی به یک پارتنر نیاز است.
برای احساس خوشبختی باید گاو بود.
برای گاو بودن باید احساس خوشبختی کرد.
گاوها همیشه احساس خوشبختی میکنند.
بنیان خانواده در جوامعه گاوی منجر به خوشبختی طرفین میشود.
موارد دیگر؟
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷
دارم به چی فکر میکنم
دارم به این فکر میکنم که اگر آقام عباس کیارستمی تصمیم بگیرد مثنوی هفتاد من آقام حضرت مولوی را هم به سبک وسیاق اشعار حافظ و سعدی از زیر نظر (و احتمالا دست!) بگذراند چند جلد کتاب تولید میشود.
** آقام یوسف داستاننویسی ایران
دارم به این فکر میکنم حالا که، بلاتشبیه!، یوسف داستاننویسی ایران، آقام یوسف علیخانی به جلال رسیده چرا جماعت، بلانسبت نسوان ایندفعه آقایان!، جای اینکه با چاقو دستشان را ببرند گوش آقام یوسف داستاننویسی ایران را میبرند.
شما از هر جهت هم که نگاه کنی، علاوه بر کتاب و نویسندگی، دلایل انتخاب اژدهاکشان را میبینید؛
یکی – همزمانی و همپوشانی برگزاری جایزهی جلال با پخش سریال آقام یوسف پیامبر.
دو تا – جمال آقام یوسف اژدها بکش!
سه تا – گرایش برگزارکنندکان که قزوینی بودن آقاشون جلال آل احمد و آقامون یوسف علیخانی را به دلایلی (که مانند اسامی داوران بر ما پنهان است) مد نظر داشتهاند.
چهارتا – بعد از آقام فردوسی کدام نویسندهای - آره و اینها - که دیو و اژدها بکشد؟! از کانون نویسندگان باید پرسید که چرا تا حالا جایزهی قویترین مردان ایران را به آقام یوسف علیخانی ندادهاند.
دارم به این فکر میکنم که اگر باز هم جایزههای کلان و مطلا به یک ناشر دولتی و نویسندهی دولتی میرسید خوب بود؟ آنجای آدم دروغگو (منظورم بینیاش است!)
*** آقام احمد آقالو
دارم به این فکر میکنم آقام احمد آقالو که درگذشت قسمتی از حافظهی دلانگیز تصویری و نمایشی ما به نامش خورده است. روحش آرام.
**** دعوت از مادر سرطان!
دارم به این فکر میکنم حالا که بیشتر هنرمندان به خاطر بیماری سرطان جان میسپارند بدم نمیآید نامهی کوتاهی برای مادر سرطان بنویسم و او را به یک جای خلوت (البته به نیت شام) دعوت کنم!
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷
نبش قبر
به چند نفر جوان تحصیلکرده برای نبش قبر نیازمندیم
.
سوال کنکوری
نبش قبر مربوط به کدام دورهی هنری میباشد و خاستگاه آن کجا بوده است؟
1- دوران گوتیک، گوتنبرگ
2- دوران صفویه، پاساژ صفوی
3- دوران پیش از اسلام، بزرگراه حکیم
4- دوران پس از اسلام، سانفرانسیسکو
.
شعر
بر نبش قبر من که دکانی برپاست
می به سر و صورت هم میپاشید
"میرزا حکیم ساووی"
یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷
به چند نویسنده و طنزنویس برای خرید و فروش تریاک نیازمندیم
پس با عنایت بر حقالتالیفها، عدم امنیت شغلی، نبود بازار کار و غیره، و همچنین با توجه به مطالب و فرمولهای اقتصادیای که پیشتر با ذکر مثال ذکر شد و به منظور جذب نیروهای کار و متعهد و لاابالیهای نویسنده و طنزنویسهای لاابالی، و برای ایجاد حمایت و استقلال مالی برای نویسندگان، از چند نویسنده و طنزنویس با هر شرایطی که دارند برای خرید و حمل و نقل و توزیع تریاک دعوت به همکاری میشود.
سهشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷
جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷
معرفی یک اشتباه لپی رندانه با ذکر مثال و ترسیم شکل
- ببین عزیزم، با این اوصاف، اگر قرار باشد کسی کاری کند تویی، نه من!
.
به این میگویند اشتباه لپی. گاهی باعث دردسر است، گاهی رندانه که استفاده شود میشود حسن تصادف و مسیر زندگی آدم را تغییر میدهد. در مثال فوق اگر اشتباه مذکور اتفاق نمیافتاد گفتوگو ختم به خیر هم نمیشد! توجه بفرمایید؛
.
: دستم به دامنت. یککاری برای من بکن.
- بگذارید پروندهتان را بررسی کنم، چشم. حالا هفتهی دیگر هم یک سری بزنید و ...
جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷
شعری برای معشوقه
به معشوقهای با چتر ِ دو نفره نیاز دارم
برای فصل زمستان
به معشوقهای
با کلبهای گرم
و توانایی پختن یک کاسه سوپ ِ خوب
برای فصل بهار و تابستان
خودم از پس کارهایم برمیآیم
دیگر به شما زحمت نمیدهم
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷
شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷
شعری برای ایربگ
به ايربگ ِ ماشين ِ تو؛
به احتمال ِ وقوع ِ يك لحظه ْ لمس ِ صورتت
و بوسيدن ِ لبهاي ِ سرخ ِ تو
توسط ِ اين ايربگ ِ لعنتي
شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷
شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷
بازی مرگ و بازی ما یا ناتور ناتو نیست
داستان مرگبازی که از همان الف ابتدا تا الف انتها هم تو را به بازی میگیرد هم احساسات تو را، که هر دو در این بازی با مرگ بازی کرده باشید یا گمان کرده باشید که با مرگ بازی میکنید در حالی که از همان الف ابتدا تا الف انتها این مرگ است که سطر به سطر و فعل به فعل با شخصیتهای داستان – و شما – بازی میکند.
نمیدانم خوانندهی این چند خط برای کدام نسل است اما اگر همنسل من باشد بعید میدانم پس از خواندن داستان "مرگبازی" و "فانفار" همذاتپنداری نکرده باشد و نسبت به داستان یک احساس روشن – خواه موافق خواه مخالف – به دست نیاورده باشد. بر خلاف داستانهای دیگری که ممکن است شما پس از خواندنش به راحتی از کنارش گذشته باشید. مثلا یکی "خورشیدگرفتگی" که موضوع خوبی دارد اما در نوع روایت یا زبان به خوبی از کار درنیامده است.
داستان "در خیابان برف میبارد یا ..." داستان مهم دیگر این مجموعه است که با نوعی فاصلهگذاری برشتی که در تئاتر اتفاق میافتد مخاطب را در طول داستان دخیل میکند، چه در نوع روایت و چه بازیهایی که با زمان روایت شده است و چه شوخی کردن با قضیهی جدیای که در داستان اتفاق میافتد.
"آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشتهای؟" و "سیگار نیمسوختهی روی دیوار" هم دیگر داستانهاییست که خواندنش را دوست داشتم.
...
روی یک طناب باریک راه میروی انگار. هر کس هم از دور ببیندت، همین فکر را میکند. نگاهم میکنی، پیشانیات چین میخورد.
«از متن کتاب»
...
داشتم فکر میکردم نکند با چاپ کتاب، ناتور ناتو از آب دربیاید! نه اینطور نشده است. چاپ کتابت را تبریک میگویم.
ادبی کردن یک بیادبی
در باب بیادبی در ادبیات فارسی و عاقبت آن
در زبان فارسی ضربالمثل شیرین و "فروید"پسندی وجود دارد که میگوید: "مثل نان از تنور درآمده از زن تازه از حمام درآمده نمیتوان گذشت!".
مانند مولوی که پس از ذکر داستان "کدو و خر" (که تنها و تنها برای طولانی نشدن مطلب از ذکر مو به موی آن خودداری میکنیم!) و اتفاقاتی که برای آن کنیزبختبرگشته میافتد (البته مولوی ماوقع را با جزییات کامل! و با دستودلبازی خاصی تعریف کرده است) مطلب سخیفی چون آن حکایت را به مفاهیم عمیقی سوق داده است، ما هم میتوانیم با افزودن یک جمله به ضربالمثل فوق، جملهای دیگر بسازیم و مفهومی دیگر بنیان نهیم. و صد البته نیت دیگری نداریم جز اینکه مفهوم بیادبی ِ ضربالمثل فوق را کمی ادبی کنیم.
در باب ختم به خیر کردن ضربالمثلی که در آن بیناموسی به وقوع پیوسته بود
با تغییر یک "از" به "واو عطف" و کمی تغییرات در ساختار ضربالمثل، قضیهی بیناموسی فوق کاملا ادبی – ناموسی شده و حتا میتوان نتیجهگیری عرفانی و ادبی از آن استخراج کرد. بدین صورت که:
مثل نان از تنور درآمده و زن تازه از حمام درآمده نمیتوان از کتاب تازه از زیر چاپ درآمده گذشت!
دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷
سلوک یکطرفه
سهشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷
آگهی استخدام "شعرکدهی برهی طلایی"
شاعر مدیحهسرا 2 فقره
مسلط به مدح اراذل و تشبیه مادر فولادزره به ماه شب چهارده
شاعر مرثیهسرا 5 فقره
مسلط به کبابکردن دل (دو طرفه؛ جوجهکبابی)، مسلط به تشکر از دوستان، آشنایان و عزیزانی که از راه دور قدمرنجه کرده با مینیبوس به مراسم تشریف میآورند در مطلع مرثیه
شاعر غزلسرای نوین 15 فقره
مسلط به استفاده از واو عطف در ابتدای هر مصرع، مسلط به تایپ و فتوشاپ
شاعر نوسرا 2 فقره
مسلط به کرل و ویندوز ویستا
شاعر شعر حجم 6 فقره
مسلط به کار با باسکول
شاعر شعر گفتار 3 فقره
مسلط به خیابانهای تهران، ترجیحا با موتور
شاعر ترانهسرا 4 فقره
مسلط به مریم حیدرزاده، مسلط به کار با سوزان روشن یا کامران و هومن (البته به صورت چت)
شاعر اهل حال یکیدو فقره
مسلط به چاق کردن قلیان، انبر و حقه
....
متقاضیان استخدام با در دست داشتن اصل و فتوکپی شناسنامه، خودشان و مدارک و سابقهی کاریشان را به اینجا فکس، کامنت یا ایمیل کنند.
پوریا عالمی
مدیرعامل "شعرکردهی برهی طلایی" با مسوولیت محدود
سهشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
آگهی تجاری "شعرکدهی برهی طلایی"
و سرودن مرثیه برای شب اول قبر، سوم، هفتم، چهلم و شب سال مرحومین شما و...
با بهترین کیفیت، با کمترین هزینه و در کوتاهترین زمان
پذیرفته میشود
- دوستانی که جایزهی ادبی برده باشند یا دارای مدال المپیک هستند از تخفیف ویژهی 50 درصدی بهرهمند میشوند.
- دوستان روشنفکر که دستکم دو کتاب چاپ کرده باشند در صورت اشتراک سالانه، علاوه بر تخفیف 10 درصدی، اسمشان در پای تمام تسلیتهای ادبی روزنامهها منتشر خواهد شد.
- برای دانشجویان ادبیات 20 درصد و برای دانشجویان بیادبیات 10 درصد تخفیف در نظر گرفته شده است.
- با سفارش دو شعر یا مرثیه، یک شعر یا آگهی فوت به صورت رایگان برای دیگر بستگان شما نوشته خواهد شد.
- مداح خوشصدا همچنین ساب، باند، اکولیزر، رقص نور و تولید دود (با هزینهی جداگانه) قابل سفارش میباشد.
- تحویل در محل با پیک رایگان.
- شبها نیز سرویس داده میشود.
پوریا عالمی
مدیرعامل و موسس شرکت "شعرکدهی برهی طلایی"
دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷
سه پیشنهاد
هدیهی مرموز
که تا اول شهریور در کارگاه نمایش تئاتر شهر (چهارراه ولیعصر - پارک دانشجو) اجرا میشود. کاریست ساده، جالب و بیادعا که بعید میدانم بعد از تماشای آن، ناراضی سالن را ترک کنید. طنز شیرینی هم گاهی، از نیمهی نمایش به بعد شما را غافلگیر میکند. طنزی که متاسفانه در ابتدای نمایش کمی تکراری و نچسب است.
پیشنهاد دوم؛
خوردن "پیشنهاد سوم" بعد از دیدن "پیشنهاد اول" است یا برعکس.
پیشنهاد سوم؛
آب هندوانه
به کافهی خانهی هنرمندان بروید و سفارش یک لیوان آب هندوانه بدهید. برای من که خوب بوده است. دنبال آب سنجد هم هستم که اگر خدا قسمت کند در طول عمر من اختراع شود. آمین. در ضمن لطفا دوستان ورزشکار، کتابخوان، نویسنده، روشنفکر و دیگر مخاطبین آب هندوانه، صف را رعایت نمایند.
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷
دو تا جمله که برای پشت مینیبوس مناسب است
دارم دنبال خودم میگردم. اگر پیدام کردی عمرا بتوانی بيندازیام تو صندوق پست.
......
ادبیات برقی
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در ساعات اوج مصرف برق و انرژی برای چی در کارند؟
یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷
مشکل فنی جان!
دو قدم مانده به صبحی؛
تازه محمد صالح اعلای جان ما را به مرغزار گفتوگو با دکتر میرعابدینی هدایت کرده بود، که مجری جان برنامه اشاره به حکایتی از "جلال آلاحمد" کرد. آلاحمد آنقدر متقی و به راست هدایتشده بوده است که یک بزرگراه و یک جایزهی دولتی به نامش شود. اما با برده شدن نام "غلامحسین ساعدی" که متقی و تواب درست و حسابی نبوده است، قضیهی آنتن زندهی شبکهی چهار، قضیهی جن و بسمالله شد و "مشکل فنی جان!" پیش آمد و برنامهی دو قدم مانده به صبح قطع شد.
اما قصه اینجا تمام نشد؛
صالحاعلای جان که در نقش ناتور ما را از این مرغزار به آن مرغزار هدایت میکرد رضا کیانیان و محمد رحمانیان را از معبر محترم شبکهی چهارم سیما به خانهی ما آورد. اما تا گفتوگوی این دو هنرمند تئاتری آغاز شد، قضیهی جن و بسمالله دوباره برقرار شد!
این بار آقای کیانیان در یادآوری خاطرهای از فیلم "خانهای روی آب" اشاره به "مستی" و صحنهی بازی کردن "مست شدن" خود کرد که باز "مشکل فنی جان!" پیش آمد!
دو قدم رد شده از صبح؛
این ممیزی به خودی خود مشکلی ندارد، مصیبت آن جاست که روی صفحهی تلویزیون نوشته میشود "بینندگان فرهیخته به خاطر مشکل فنی برنامه قطع شد" و ما بینندگان "فرهیخته" از دم باید شاسکول باشیم که "ممیزی ماهوی" را از "مشکل فنی" تشخیص ندهیم.
اشارات و تنبیهات؛
1- درصد الکل موجود در "غلامحسین ساعدی" و "مستی" برای قطع شدن آنتن زندهی یک برنامهی تلویزیونی کافی است!
2- اساسا و اصولا تلویزیون ایران شبیه بارباپاپا است. هر وقت و هر موقع از شبانه روز که بخواهد به هر رنگ و شکل میتواند تغییر قیافه دهد.
3- در تلویزیون مگر جای بیناموسیست که از "ساعدی" و "بازیگری" حرف میزنید؟
4- اون کنترل ماهواره کجاست؟
شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷
این بچه آدمبشو نیست!
مامانم گفت: «آره پسرم، چی کاره میشی؟»
من گفتم: «میخوام این قدر درس بخوونم تا استاد دانشگاه بشم! رییس و معاون دانشگاه بشم!»
دیس پلو از دست مامانم افتاد و برنجها ریخت تو سفره. یک جیغ برعکس کشید و گفت: «خاک بر سرم! خدا نکنه!»
بابام اخمهاش رفت تو هم و به من گفت: «ما آبرو داریم! لازم نکرده!»
من گفتم: «ولی استاد دانشگاه دیگه آخر سواده! چرا استاد نشم؟ من میخوام عینک بزنم و شاگردهام، مثل تو فیلمها کیف دستیم رو برام تا دم ماشین بیارن!»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
مامانم گفت: «همینم مونده فردا فیلم تو رو با موبایل، در و همسایه واسه هم بلوتوث کنن!همینم مونده با لگد در اتاق رو باز کنن، چندتا نره خر بیان تو اتاقت و با موبایل ازت فیلم بگیرن! از خدابیخبرها!»
بابام گفت: «مامانت راس میگه، باهاس یه شغل آبرومند پیدا کنی بچه! نباهاس دنبال شغلای بیناموسی بری! شیر فهم شد؟!»
...
بابام سر صبحانه گفت: «فکراتو کردی؟»
گفتم: «راجعبه؟!»
مامانم گفت: «که آخرش میخوای چی کاره بشی...»
من گفتم: «میخوام پلیس شم!»
مامانم باز یک جیغ برعکس کشید. استکان از دستش افتاد و شکست. گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام چشمهاش را گرد کرد و گفت: «تو درست بشو نیستی بچه! ذهنت فاسده! گفتم این قدر پای ماهواره نشین!»
من گفتم: «آخه میخوام از اون کلهگندهها شم، که هر روز میان تو تلویزیون و حرف میزنن! از اونها که با این ماشینقوطیکبریتیهای مشکی سر چهارراه وامیستن. از اونها که آفتابه میکنن تو حلق اراذل و اوباش و تو تلویزیون نشونشون میدن!»
مامانم هنوز داشت میگفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام گفت: «تو آخرش ما رو دق مرگ میکنی!»
من گفتم: «مگه من درجهدار بشم، سردار بشم چه عیبی داره؟»
مامانم گفت: «همینم مونده! همینم مونده! از فردا بگن بچهت کی و کی و کی رو اون جور لباس پوشونده، اون کارها رو کرده گرفتنش!»
بابام گفت: «ولی لباس نپوشونده بوده که، لباساشون رو درآورده بوده!»
من گفتم: «ولی...»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
...
سر سفرهی ناهار بابام از من دوباره سوال کرد. من گفتم حالا که نمیگذارید کار درست و حسابی پیدا کنم میخواهم زن بگیرم تا دستکم وقتی که بزرگ شدم، "داماد" شوم.
بابام قاشق را از دستش انداخت و با پشت دست، محکم گذاشت تو دهانم. دهانم پر خون شد. مامانم سرش را به جدا کردن گوشتهای آبگوشت گرم کرد. من گفتم: «ولی...»
که بابام گفت: «بیتربیت! بهت خندیدیم پررو شدی؟ حالا بذار بری دبیرستان، بعد […] ت کف کنه!» بعد به مامانم گفت: «میبینی خانم! میبینی؟»
مامانم گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! از فردا ببرش دم مغازه، این بچه آدم بشو نیست!»
پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۷
مسوول امور غیر مهم
در همان وزارتخانه در بخش کتاب چندین نفر دخترخانم پشت پیشخوان شیشهای در حرکت هستند تا پرینت کتابهایی را که ناشرین برای گرفتن مجوز (یا نگرفتن مجوز!) به آنجا میبرند روی هم بچینند. به این دخترخانمها میگویند مسوول امور غیر مهم.
در همان مکان، آدمهایی هستند که به چاپخانهها میروند که چیزی خلاف یا بدون مجوز چاپ نشود. این به هر حال برای خودش شغلی محسوب میشود. اما آدمهایی هم از طرف ارشاد به چاپخانهها نمیروند اما در راهروهای ارشاد تردد میکنند، یا همیشه در حال رفتن به ناهار یا رفتن برای گرفتن وضو هستند. خیلی وقتها هم به اسم سیگار کشیدن از پلهها پایین میروند. یا به اسم این که سیگارشان را کشیدهاند از پلهها بالا میآیند. با توجه به همچین مشاغلی است که میگویم آنها که برای سرکشی چاپخانهها برای چاپ غیرمجاز سرکشی میکنند به هر حال شغلی دارند. به اینها و خیلیهای دیگر که دست به دست هم دادهاند تا در وزارت ارشاد برای ارتقای سطح فرهنگ ملت، پول و زمان صرف کنند، میگویند مسوول امور غیر مهم.
...
ارشاد مسوولین مهم و غیرمهم دیگری هم دارد که به علت اطناب کلام از آن چشم میپوشیم.
...
در ادارهی بیمه یک بابایی مسوول این است که بالای پرونده را یک عدد بنویسد و شما را بفرستد بایگانی. در بایگانی هم چند نفر هستند که همهشان با هم سعی میکنند یک مهر "ثبت شد" پایین پروندهی ملت بزنند. یک بابای دیگر هم در طبقهی بالا روی مهر بایگانی باید با خودکار آبی یک خط بکشد. یک نفر دیگر هم در طبقهی همکف، که داخل یک اتاق کولردار نشسته است، مسوول این است یک شمارهحساب را روی کاغذ بنویسد تا بروید آن طرف خیابان پولی را به حساب بیمه بریزید. بعد باید فیش را پیش آقای ایکس ببرید. شما را به اتاق 405 راهنمایی میکنند. یک بابایی آنجا نشسته، آنجا هم کولر دارد و این کولر در ادارهی بیمه یعنی طرف کارمند رده بالا است و اگر شما این را متوجه نشوید بهتان میگوید بروید یک هفتهی دیگر بیایید!، خلاصه طرف مسوول این است که به آدمهایی که دنبال آقای ایکس میگردند بگوید اتاق آقای ایکس طبقهی زیر همکف است. در اتاق طبقهی زیر همکف یک خانم با مانتو و مقنعه و عینک دستهکائوچوئی مشکی، که به شکل غلیظی چاق و گرد است پشت یک میز نشسته و میگوید آقای ایکس صبحها از ساعت 10 تا 12 فیشهای بانک را میگیرد. به همهی این آدمها میگویند مسوول امور غیر مهم.
...
در دفتر روزنامهها همیشه چند نفری هستند که در اتاقها میچرخند، راجعبه همه چیز و همه کس نظر میدهند و بیشتر زیرآب زدنها به پای آنها نوشته میشود. اولین نفری هستند که وارد دفتر روزنامه میشوند و صد البته آخرین نفری هم هستند که آنجا را ترک میکنند. بدیهی است که اگر نباشند کارها زودتر و بهتر انجام میشود.
همیشه طوری حرف میزنند که انگار بیشتر از همه میفهمند. یا طوری سکوت میکنند که انگار بیشتر از آن فهمیدهاند که بخواهند راجعبه آن با کسی صحبت کنند. راجعبه آینده نظرات عجیبی دارند، مشغول دعوت یادداشتنویس از لومند هستند، اصرار دارند همهی تیترهای مهم با مشورت آنها نوشته و چاپ شده است، همیشه روی روزنامهی دیروز با خودکار آبی چیزهایی نوشتهاند که ضعف تک تک سرویسها را به اطلاع دیگران و البته سردبیر و اگر پا بدهد مدیرمسوول برسانند. این آدم یا آدمها به صورت دستهجمعی یک شغل در روزنامهها دارند؛ مسوولیت امور غیر مهم.
...
در دستشویی عمومی میدان سربند، یک آقایی است که اصرار دارد شما را به داخل یک دستشویی خاص هدایت کند. مثلا همهی درها باز است اما او میگوید "برو تو 3 !" یعنی در شمارهی سه. به این آقا میگویند مسوول امور غیر مهم.
...
سر بعضی چهارراهها یا در بعضی خیابانها مامورهای راهنمایی و رانندگیای وجود دارد که فقط ایستادهاند. یا با حرکت دادن دستشان ، با دقت خاصی، رانندگان را در خیابان یک طرفه، به سمت درست هدایت میکنند! به این برادران میگویند مسوول امور غیر مهم.
...
البته در میدانها، چهارراهها و جلوی پاساژها هم برادران و خواهرانی هم حضور دارند که همینطوری اما خیلی بادقت کنار ماشینهای ون مشکی استقرار پیدا کردهاند. اینها به هیچ وجه مسوولین امور غیر مهم نیستند. آنها همانطور که با دقت خاصی ایستادهاند در حال بهبود اخلاق جامعه میکوشند. کافیست کمی به تاثیری که در حال عمومی شهروندانی که از فاصلهی بیست متریشان میگذرند دقت کنید.
...
وبلاگنویسهایی هم هستند که کنار وبلاگشان نوشته شده: "مدیر وبلاگ: فلانی!" این وبلاگها که در کل یک نفر پسوردش را دارد و در نتیجه همان یک نفر داخلش مینویسد یا طبیعتا همان یک نفر است که مطالب وبلاگهای دیگر را با دقت نظر خاصی، کپی میکند، و دست بر قضا همان یک نفر باید روی خودش مدیریت کند، اساسا وبلاگهای غیر مهمی هستند که عقل حکم میکند به آن وبلاگنویسها بگوییم مدیران امور غیر مهم و یا با حفظ سمت مدیریتشان؛ مسوول امور غیر مهم.
...
میتوانید دور و برتان "مسوولین امور غیر مهم" را پیدا کنید. بهترین مشخصهی آنها این است که به شدت سعی در اثبات خودشان و کارشان دارند. یا وقتی ازشان بپرسید فلانجا چه کار میکنی میگویند: «ای! یه کارایی میکنیم!» یا وقتی قرار است به کسی برای کار معرفی شوند این طور معرفی میشوند: «ببین آقای مهندس! فلانی رو بیارش اونجا یه کاری بده دستش!» آقای مهندس هم فورا میفهمد که باید یک مسوول امور غیر مهم به کارکنانش اضافه کند. راه دیگر شناسایی این افراد هم این است که در محل کارتان بگویید کاش رنگ دیوارها اینقدر روشن نبود. تنها کسی که از فردا با یک پرونده به اتاق رییس در حال آمد و رفت دیده میشود تا در یک برنامهی یک ساله رنگ دیوارها را تیرهتر کند، یک نفر بیشتر نیست. کسی که خوشحال از این است که فکر نابی را در هوا قاپیده و میتواند مخ رییس را برای چند روز بخورد؛ آقای مسوول امور غیر مهم.
جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷
وسط کار خانم
تصویر آگهی فوق در چهارراه امیراکرم (حول و حوش پاساژ شانزلیزه) برداشته شده است. خوانش شما از از آن چیست؟
نتیجهگیری:
جملهی فوق اهمیت استفاده از علائم نگارشی و جملهسازی صحیح را گوشزد میکند!
پیام بازرگانی:
هماینک نیازمند ویرگول گردتان برای آن وسطمسطها هستیم!
...
چند خوانش که توسط فارسیشناسان مقیم مرکز به انگار نه انگار پیشنهاد شد؛
1- به یک نفر "وسطکار ِ خانم" نیازمندیم
معنی اول: به یک نفر خانم وسطکار (وسط کار = شغلی در دوزندگی) نیاز داریم.
معنی دوم: به یک نفر خانم که تخصص و کارش "وسط" است نیاز داریم!
2- به یک نفر وسط ِ کار، خانم نیازمندیم
معنی: به یک نفر خانم، برای وسط و بین کار نیاز داریم!
جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷
این طنز نیست تسلیت است
برای مرگ
چه تفاوت داشت
که پیراهنش انبوه از دکمه باشد
چنان غرق بود که دعوت ما را به شام نشنید
طلب صبحانه کرد
شب بود
نمیدانست که شب است
(احمدرضا احمدی)
مادر مادرم ذوق شاعرانه داشت، ترانههای عامیانهی بسیار از بر داشت. مادر پدرم شاهدهای فراوان میآورد از شعر و حکایتهای تهرانی، مثل پدربزرگ و البته کمتر از آن. پدربزرگ مکتب رفته بود، روایت دیگری داشت از شعرهای حافظ و مولوی و سعدی. روایت خاص خودش بود. صد سال بود که از مکتب رفتنش گذشته بود.
یکی یکی کتابشان را بستند و خواندند قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. با رفتن آخرین مادربزرگ، قصهی مادربزرگهای من هم تمام شد، در آخر قصه گفت بالا رفتیم ماست بود قصهی ما راست بود پایین اومدیم دوغ بود قصهی ما دروغ بود.
در خبرها آوردیم در مراسم خاکسپاری جمعهی خرداد هشتاد و هفت، آخرین گنجینهی شخصی متلها و شعرهای تهرانی را به دست خاک سپردیم.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷
طنز را جدی بگیرید لطفا
- روشنفکران مثل مافیا هستند. فقط همدیگر را میکشند.
- من به ساعت طلای جیبیام خیلی مینازم؛ پدربزرگم آن را در بستر مرگ، به من فروخته است.
- وقتی آدمرباها من را ربودند والدینم بلافاصله دست به کار شدند و اتاقم را اجاره دادند.
- به دلایلی آنقدر که در فرانسه از من قدردانی میشود در وطنم نمیشود؛ حتما در فرانسه زیرنویسهایی که برای فیلمهایم میگذارند محشر است!
...
این چند جمله را یکی از رفقا از قول "وودی آلن" تعریف کرد. طنزهایش را همیشه دوست داشتهام. خاصیت طنز وودی آلنی این است که طنز هر چند در ظاهر اتفاق میافتد اما لایهی عمیقتری هم دارد. یعنی یکبار ساختار معنایی طنزش ما را غافلگیر میکند و سپس مبهوت رندی او در بازی گرفتن مفاهیم و یا طرح سوالات کاملا جدی که در نظر به هیچ وجه جدی نیستند میشویم. این شکل طنز را در ادبیات فارسی کم داریم. البته نمونههای خوبی از عبید زاکانی در دست داریم. مثلا این یکی؛
- قزوینی از بغداد میآمد. او را پرسیدند آنجا چه میکردی؟ گفت: عرق!
ساختار محکم، مفهوم پنهان و بیشتر از همه رندی و متلکپرانی محترم و کنایهآمیز عبید، این طنز را در جایگاه والاتری از طنز قرار میدهد. یا این طنز از ابراهیم نبوی؛
- آنها برای شرفشان میجنگیدند. بعد از جنگ یک قبرستان بزرگ ماند و مقدار زیادی شرف.
برای رمزگشایی این جمله، باید آن را کلمه به کلمه بخوانید. هر مفهومی که در هر مرحله از آن به دست بیاورید لبخند تلخی را گوشهی لبتان مینشاند.
حافظ نیز در دیوانش، سراسر و واژه به واژه، هوشمندانه و رندانه، عالم و مافیها و دین و ریا را با زبان طنز خاص خویش به بوتهی نقد میکشد، و چه خوش مینشیند و عمر مدام مییابد، بازیپردازیاش با مفاهیم عمیق و خط قرمزهای دینی و عرفی، وقتی لباس صناعت ادبی بر تن آن میکند؛
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
که به قول عبدالکریم سروش، هفتصد سال از این عمر این شعر میگذرد و هنوز که هنوز اهل نظر و اهل ادب، در خواندنش به توافق نرسیدهاند!
که هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک، خطا، پوشش باد
در نظر گرفته شده است. و هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک ِ خطاپوشش، باد
این هوشمندی در چیدمان و مهندسی شعر مختص حافظ بوده است و بس. تخصصی که در این زمانه به شدت کمبودش حس میشود.
***
متاسفانه بعد از رونق گرفتن کار و بار مطبوعات از مشروطه به این سو، دامنهی طنزنویسی به شوخی با گرانی و اقتصاد و شوخی با سخن مسوولین و... محدود شد. طنزی که با یک خبر به دنیا میآید با سوختن یک خبر میسوزد و با از خاطر رفتن آن خبر، از خاطر میرود و محو میشود. در این سالهای دراز جز مواردی انگشتشمار تلاشی در جدی گرفتن طنز از سوی اهل قلم صورت نگرفت. فقر ادبی ما در زمینهی داستاننویسی و رماننویسی که رویکرد طنز داشته باشند و یا قلم طنز نویسنده مهمترین شاخصهی آن تلقی شود، موضوع جدی ادبیات ماست. این فقر ادبی در طول این سالها گسترش یافته و امروزه به راحتی در فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی هم مشهود است. فقری که تنها و تنها با ترجمه سعی به پر کردن جای خالی آن میشود. میخواهم از شما یک خواهش در گوشی کنم؛ طنز را جدی بگیرید. لطفا.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷
ده فرمان جاری شدن صیغهی مجوز کتاب
1
از این به بعد مجوزهای موردی، ساعتی و روزانه برای کتابها صادر شود، که خواننده و نویسنده بعد از هر دور برای تجدید صیغه، ببخشید تجدید مجوز به ارشاد مراجعه کنند تا از آخرین تغییرات این فعل اطلاع حاصل کنند.
2
وزارت ارشاد، بررس و ممیزچیای را در ورودی کتابفروشیها و کتابخانهها مستقر نماید، که برای هر دور خواندن کتاب، صیغهی مجوز را بر زبان جاری ساخته، فعل را تنها برای آن دور، حلال کند.
3
هر خوانندهی کتابی بعد از هر دور مطالعه غسل کند.
4
برای رمان، داستانهای بلند و کتابهایی که در یک نشست کارشان تمام نمیشوند، صیغهی شش ماهه خوانده شود، که آدم سر فرصت روی کتاب کار کند.
5
برای هر نویسندهای شناسنامه (= عقدنامه) صادر شود.
6
با تمام مراقبتهایی که بررسها میکنند، امکان خطا هم هست. برای همین وسائل جلوگیری، مثل عینک دودی، عینک آبی، عینک جوشکاری و دیگر لوازم پیشگیری در کتابخانهها و داروخانهها، به صورت رایگان در اختیار مردم قرار گیرد.
7
هر خوانندهای برای اینکه به گناه نیفتد، هر کتاب را یک دور مطالعه کند و برای در نظر گرفتن مسائل بهداشتی و عدم سرایت ویروسها (ی فکری و ایدئولوژیک)هرگز یک کتاب را دو نفری (یا بیشتر) با هم و در یک دور، نخوانند.
8
چون اندیشه مانند ایدز بعد از چند سال نمود عینی پیدا میکند، هر خوانندهای که افزونطلب است و با دیدن کتاب یک جوری میشود که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، بعد از هر دور (خواندن کتاب)، افکارش را مورد بررسی برادران قرار دهد، که خدایینکرده آلوده نشده باشد.
9
برای امنیت و بهداشت (ذهنی) و جلوگیری از شیوع و واگیر بیماریها (ی فکری) از هر کتاب، تنها یک نفر استفاده کند، مگر اینکه کتاب را از عقد خود درآورده، مدتی مطرود گذاشته، تا دیگری آن را عقد کرده و اختیار کند.
10
برای کتابخواندن هم روز خاصی در هفته مثلا یکشنبه، که مثل شب پنجشنبه و جمعه سر مردم شلوغ نیست، در نظر گرفته شود که بتوان کتابخوانی ملت را کنترل کرد.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷
دیر آمدی موسا...
اگر به نمایشگاه کتاب بروید و اگر این شانس را داشته باشید که شمس لنگرودی در غرفهی "آهنگ دیگر" حضور داشته باشد، اگر کتاب را از قبل داشته باشید یا اگر نداشته باشید، بد نیست یک نسخهی دیگر از کتاب را تهیه کنید و سر وقت شمس لنگرودی بروید تا شعر ممیزیشده را در جای خالی کتاب شما بنویسد.
شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷
راز بقا؟
کلی چک و چانه زدیم و ریش گرو گذاشتیم که برنامه، مثل برنامههای دیگر، تریبون شخصی برگزارکنندگان نشود و به سیاق دیگر آنتنها، فقط و فقط به مجیزگویی نپردازد. آن وقت دوره افتادیم در نمایشگاه. رفتیم جلو غرفههای ادبی. گفتیم آقا شما که اعتراض داشتی، انتقاد داشتی، بیا این آنتن این هم میکروفون. شنیدیم که ما گفتوگو نمیکنیم. گفتیم پدر جان! ما که نفوذی نیستیم. ما هم یکی مثل شما، دیدیم تنور داغ است، چسباندیم، ما چسباندیم، شما برش ندارید میسوزد. یک ساعت و دو ساعت برنامهی زنده در هر روز، که کم نیست. شنیدیم که ما به طرح مسائل و مشکلاتمان از رسانه علاقه نداریم. گفتیم ما را باش سنگ شما را به سینه میزدیم. شنیدیم که انتشارات ما سرش را انداخته پایین، کار خودش را میکند. گفتیم پس مزاحم کارتان نمیشویم. سرمان را انداختیم پایین. میکرفون را تحویل دوستان دادیم، و به حتم تایم و زمان یک برنامه هرگز خالی نمیماند. آنها هم خالی نگذاشتند، پرش کردند، با گفتوگوهایی با از ما بهتران برای از ما بهتران!
2
چیزهای دیگری هم گفتند و گفتیم. سادهاش اینکه باد درو کردیم و آب در هاون کوبیدیم. درمانده شدیم؟ نه! بیشتر افسرده شدیم. چیزی به سنگینی بختک، شد غم، سایه کرد بر ما. نشستیم یک گوشه به پر شدن برنامه نگاه کردیم، که یکیش دستکم شد تریبونی یک ساعته، برای فلان مدیر. که از خودش تعریف کند و سلسلهی روسا. نوش جانش. آدم که درست نیست نه خود خورد نه کس دهد گنده کند به سگ دهد. حالا تو حساب کن قحطی آرد باشد و تو نان داشته باشی. قحطی تریبون که هست. نیست؟ آنها به حتم اهمیت رسانه، گفتوگو، سخنرانی و... را بهتر از ما میدانند. اهمیت قحطی و نان را هم.
3
با یک ناشر و دو ناشر هم که دردی دوا نمیشد. در کل مایل به گفتوگو نبودند. چرا؟
4
هر چند دوستان ناشر، به حتم و به حق، نگرانیهایی برای خود دارند. اما لحن و نگاه ایشان در عدم پذیرفتن گفتوگو، بیشتر ترس از بیامنیتی و تبعات گفتوگویشان بود تا مسموم بودن فضای رسانهای. یعنی بیشتر ترس داشتند که نکند حالا بیایند و چیزی بگویند که برایشان گران تمام شود. اگر بگویم همهی ما به راز بقا فکر میکنیم، حرف گرانی زدهام؟
5
فکر میکنم کاری که دوستان کردند، مثل کاریست که اهل فکر و اهل قلم در برابر دعوت صدا و سیما میکنند. یعنی همکاری را به دلیل انگ کار با صدا و سیمای دولتی نمیپذیرند. این هم از آن حرفهاست. یعنی دوستان اهل فکر ما، از بازتاب و تاثیرگذاری رسانهی قدری مثل تلویزیون در داخل کشور، بیخبرند؟ که به راحتی از چنین تریبونی چشم میپوشند؟ به قول فرهنگ عامه، کسی که قدر یک شاهی را نداند، قدر هیچچی را نمیداند. حرف گرانی زدم؟
6
فداییبازی و قهرمانبازی که نبود. فرصت گفتوگو بود. فرصتی که تقدیم شد به کسانی که از قهرمانبازیهایشان با آب و تاب تعریف کنند.
شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷
یک زن در تصویر زیر گم کرده است خودش را
سهشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷
دروغ میگویم که دروغ میگوییم؟
در ایران چه خبر است؟ در ایران خبری نیست. یعنی خبر جدیدی نیست. خبری نیست که با شنیدنش تعجب کنید.
واقعا شما از وضعیت جدید اقتصادی ایران متعجب هستید؟ یعنی تورم شما را غافلگیر کرده؟ یعنی تحریمشدن ایران برای شما، غیرمنتظره بوده؟ یعنی نان سنگک 1500 تومانی در شهرک غرب، شما را به حیرت واداشته؟ یعنی دوبرابر شدن اجارهی خانه و قیمت ملک، آنقدر برای شما یکباره و یکمرتبه اتفاق افتاده، که از تعجب دهانتان باز مانده؟ یعنی هر روز، وقتی از کرج تا تهران، 1300 تومان پول تاکسی میدهید، یا داخل شهر، روزانه 2-3هزار تومان کرایهی تاکسی مپرداخت میکنید، مبهوت میشوید؟ یعنی شما آن کسی نیستید که در تاکسی میگوید که در روزنامه خوانده که " مخابرات ایران برای خدمات موبایل که در کشورهای دیگر رایگان است، از ملت پول میگیرد"؟ یعنی شما تا به حال جایی نگفتهاید که "کشورهای دیگر مستمری ماهانه به شهروندان و بیکاران و کوفت و زهر مار و سگ و گربهشان پرداخت میکنند"، شما نگفتهاید؟ یعنی شما تا به حال ناله نکردهاید که "هنوز در شعارهای انتخاباتی میشنوید و هر دفعه و هنوز هم گول میخورید که پول نفت را به در خانهتان میآورند"؟ یعنی هنوز در تاکسی نمیگویید که قرار بوده آب و برق مجانی باشد؟ یعنی وقتی دولتمردان آرزوی محو یک کشور جنگطلب را میکنند و روزی دهبار برای ابرقدرت تسلیحاتی جهان که دور ایران خیمه زده است، خط و نشان میکشند، شما تعجب میکنید، آن موقعی که هر از چندگاهی میشنوید که قرار است به این سرزمین بزرگ، حملهی نظامی شود؟
واقعا تعجب میکنید؟ از تعجب دهانتان باز میماند؟ شاخ در میآورید؟
نه!
بیایید روراست باشیم. ما وقتی به سیدمحمد خاتمی رای دادیم، در فکر یک مدینهی فاضله نبودیم. دغدغهی ما، پوشیدن شلوار لی و بستن موهایمان بود. دلمان میخواست نماهای بستهی صورت بازیگران را در پردههای بزرگ سینما ببینیم. دلمان میخواست بتوانیم داد بزنیم، بیاییم جلوی دانشگاه و شعار بدهیم. برای تنوع هم بد نبود. بد بود؟ چه اکشنی بود آن روزها! آن گاردها که شایع شده بود لبنانی هستند با آن هیکلهای گندهشان... دلتان یاد آن بگیر و ببند را کرد؟! دلتان هنوز حادثه میخواهد؟! دلمان میخواست محمدرضا گلزار کنسرت بگذارد. دلمان میخواست پوستر مهناز افشار بزرگ و رنگی چاپ شود. دلمان میخواست .... دلمان میخواست... نه! باور کنید در فکر یک مدینهی فاضله نبودیم. بودیم؟ آمار چاپ کتاب در آن هشت سال فرقی کرد؟ آمار فروش تئاتر دگرگون شد؟ مجلات ادبی رستاخیز کردند؟ برای خرید مجلهی کارنامه جلوی کیوسک مطبوعات صف کشیدیم؟ وقتی که با صدها روزنامه و مجلهی دیگر بسته شد، در حافظهمان، در تقویمهایمان نوشتیم؟ درصد بیسوادی کم شد؟ منظورم آمار بیسوادی نهضت نیست، که همین که طرف بتواند اسمش را بنویسد، میگویند بسمالله! یک بیسواد کم شد. آمار قتل و جنایت و دزدی و ... پایین آمد؟
هیچ اتفاقی نیفتاد. ما همان مردمی که بودیم، بودیم. فقط دولت خاتمی که قول جامعهی مدنی داده بود، علاوه بر آزادیهایی که به جامعه داد، خودکفایی گندم را به انجام رسانید. جشنی که هرگز پاس داشته نشد. سدها و نیروگاههایی را به انجام رسانید. که هرگز گفته نشد. رقم قابل توجه گردش سرمایه را داشت، که هرگز حتا با دوران سازندگی، مقایسه نشد. جذب قابل توجه سرمایهی خارجی و صادرات را داشت، که بازگو نشد. اسم ایران را در جهان، از اسم اعراب جدا کرد. ایران را کشور فرهنگی و همنوعدوست و اهل ادب معرفی کرد. به خاطر همین سیاستش، کشورهای دیگر تسهیلاتی را برای ایرانیها در نظر نگرفتند؟ جایزهی صلح نوبل را در چه دورانی گرفتیم؟
ما فقط پشت کردیم. به خاتمی پشت کردیم، چون دلمان میخواست کودتا کند و نکرد! ما عشق فردینایم. عاشق سینمای بزن بزن هستیم. عاشق تارزان و جیمزباند و راکی هستیم. دلمان قهرمان میخواهد. دلمان پهلوانپنبه میخواهد. دلمان میخواهد به تماشای یک فیلم بنشینیم، دوست نداریم در فیلمها بازی کنیم. دوست داریم همیشه یک قهرمان باشد که برایش هورا بکشیم. شیشه بشکنیم. شعار بدهیم. هیچوقت برای اندیشهمان مبارزه نکردیم. همیشه به عشق کسی فریاد زدهایم. حق هم داریم! ما مردم اندیشهورزی نیستیم. این یک حقیقت است. ما را جو میگیرد. جو میگیرد تظاهرات میکنیم. جو میگیرد حکومت برمیاندازیم. جو میگیرد به خاتمی رای میدهیم. جو میگیرد خاتمی را قهرمان میکنیم. جو میگیرد بت خاتمی را میشکنیم. جو میگیرد به احمدینژاد رای میدهیم. جو میگیرد از احمدینژاد، قهرمان ِ رفسنجانیخرابکن میسازیم. جو میگیرد مجسمهی هر دو را میشکنیم. جو میگیرد پمپبنزین آتش میزنیم. جو میگیرد "خاطرهی دلبرکان غمگین من" میخریم! حالا شما بگویید، ما مردم اندیشهورزی هستیم؟!
باور کنید حتا اگر خاتمی به تمام شعارهای جامعهی مدنیاش عمل کرده بود، من و شما، نه کتابخوان شدهبودیم، نه لحن حرفزدنمان عوض شده بود، نه شکل فکر کردنمان. ما همین بودیم که بودیم.
حالا شما بگویید، تعجب میکنید که نان گران شده، تورم رشد کرده، کتابها مجوز چاپ نمیگیرد، آنها که مجوز داشته، جمع میشود، آنها که جمع شده، خمیر میشود؟ شما تعجب میکنید که تئاترها و نمایشها اجازهی اجرا نمیگیرد؟ که تحریم میشویم؟ که سهممان از دریای خزر پوچ میشود. که روی لیوان حجاج ایرانی، خلیج فارس، خلیج عرب نوشته میشود؟ شما تعجب میکنید؟ مگر چه اتفاق عجیبی در کشور افتاده است؟ شما اگر تعجب میکنید، اگر میگویید "فکرش را هم نمیکردیم که اینطور شود"، اگر به احمدینژاد رای دادهاید تا حال هاشمی رفسنجانی را بگیرید، اگر میگویید "در انتخابات مجلس شرکت نکردهاید چون چیزی عوض نمیشود" و حالا میگویید همه چیز "گران" شده است، اگر ... اگر میگویید تعجب کردهاید، دروغ میگویید.لطفا هر کاری میکنید بکنید، فقط نگویید که فکرش را نمیکردیم، فقط نگویید از تعجب دهانتان باز مانده، به یک دلیل ساده، به یک دلیل ایرانی، به یک دلیل روشن؛ ما دروغ میگوییم. ما برای رسیدن به مدینهی فاضله نمیجنگیم، ما میجنگیم تا برای قهرمانمان هورا بکشیم. او که بمیرد یا بکشیمش، به خانههایمان برمیگردیم و تلویزیون را روشن میکنیم تا سریالهای نود شبی را از دست ندهیم. دروغ میگویم که دروغ میگوییم؟
شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷
جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷
سهشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷
وزارت؟ فرهنگ؟ ارشاد؟
کمی بعد به علت عدم استفاده، هنرش، مثل دم مارمولک، افتاد و فقط ماند وزارت فرهنگ.
همینطور بالا و پایین میشد تا سال 57 که انقلاب شد.
بعد از آن صدایش میکردند وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. البته در زمان میرسلیم، بیشتر وزارت اسلامی بود و بر نهی از منکر و امر به معروف، استوار بود.
در زمان خاتمی شد وزارت ارشاد.
در زمان مهاجرانی شد وزارت فرهنگ و هنر و استیضاح.
در زمان مسجدجامعی شد وزارت فرهنگ و ارشاد. یعنی تلاش بر آن بود که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
حالا در منصهی حضور صفار هرندی که هم سیخ سوخته و هم کباب، وزارت فرهنگ و ارشاد، همه چیاش افتاده، فقط مانده وزارتش، که الحق خوب میکنند.
.
.
پاییننوشت:
آمار چاپ کتاب و درددل ناشرها و نویسندگان و مترجمان را در این چند روز دیدهاید؟
یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷
من بهش میگم نحسی سیزده
سیزدهبدر! سیزده رو میگن نحسه. نحسیش آدما رو میگیره. اون چیزی که امروز من رو گرفت نمیدونم چیه، حتما نحسیه. یا هر چیز دیگه، فرقی نمیکنه.
چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷
خانم بهروزنیا
خانم بهروزنیا گفت: «چیزی میخواستی بگی؟»
پیام چیزی نگفت. سرش را انداخت پایین. دستش هنوز بالا بود.
خانم بهروزنیا گفت: «میخوای بری دستشویی؟» پیام ساکت بود. خانم بهروزنیا دوباره پرسید: «پرسیدم دستشویی داری؟ میخوای بری توالت؟»
بچهها همه رو کرده بودند به پیام. سکوتش خیلی عجیب بود. خیلی هم طول کشیده بود. حوصلهی همه داشت سر میرفت.
خانم بهروزنیا گفت: «اگه حرفی نداری دستت رو ببر پایین.» اتفاقی نیفتاد. خانم بهروزنیا گفت: «با توام پیام! مگه نمیشنوی؟»
پیام حرفی نمیزد. سرش را هم بالا نمیآورد. انگشتش را برد پایین.
خانم بهروزنیا از بچهها پرسید: «کسی میدونه پیام چشه؟»
پیام، خیلی آرام گفت: «خودم میگم.»
اما نگفت. لب از لب باز نکرد.
خانم بهروزنیا کمی منتظر ماند. بعد گفت: «پس چرا نمیگی؟ چرا حرفی نمیزنی؟» و دوباره از بچهها راجعبه این موضوع سوال کرد. یکی از بچهها، از انتهای کلاس، فکر کنم بهنام بود، گفت: «خانم پیام عاشق شما شده.»
بچههای دیگر خندیدند. صدا در صدا گم شد. همهمه شد.
خانم بهروزنیا گفت: «هر کی این حرف رو زد بیاد بره دفتر.»
بچهها همانطور که یک دفعه خندیده بودند، یکباره ساکت شدند. از جایشان تکان نخوردند که نخوردند.
خانم بهروزنیا حرفش را تکرار کرد.
پیام آرام آرام بلند شد و از نیمکت خودش را کشید بیرون. راه افتاد به سمت در. هنوز سرش پایین بود.
خانم بهروزنیا گفت: «تو کجا میری؟»
پیام گفت: «میرم دفتر خانوم.»
خانم بهروزنیا ابروهایش را برد بالا و با تعجب پرسید: «مگه تو این حرف رو زدی؟»
پیام گفت: «راستش... دوست داشتم من گفته باشم خانوم.» و انگشتش را گرفت بالا و زیرلبی گفت: «اجازه؟!» و از در خارج شد.
سهشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷
طبقهبندی آدمها و مردمشناسی
یکی ژانر علی دایی
یکی ژانر فیروز کریمی
.
تو ژانر اول لحنت خندهداره، اما حرفهات جدیان.
تو ژانر دوم لحنت جدیه، اما حرفهات خندهدارن.
چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷
عاشقانه های انگارنه انگار
.
.
حالا اگه من حضرت حافظ بودم، چه کیفی می کردم، وقتی می دیدم حافظ پژوه ها، این مفهوم آبکی و بندتنبونی رو به عرفانی عمیق و درونی وصلش می کنن!
دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷
مالكيت ایرانی و اخلاق جمعی ما!
میگويند حرف نشخوار آدميزاد است. ممكن است فكر هم باد هوا، و نوشته زاييدۀ تخيل و اوهام باشد. اما اسكناسْ واقعيتی است محكم و در خور احترام. مدرك شاكی دائر به پرداخت پانصد ماركْ محكمهپسند بود. با اين همه، كسی به آن اعتنا نكرد زيرا به مالكيت فكر بر میگشت. وقتی نويسندهای ايرانی در آمريكا گفت خيال دارد كتابی را كه نوشته است شخصاً به فارسی برگرداند، مترجمی هموطن كه خيال داشت همين كار را انجام دهد گفت ايران تابع قانون حق مؤلف نيست. يعنی فكری كه روی كاغذ آمد مال همه است.
از چند دهه پيش كسانی هشدار میدادهاند كه مالكان فيلمهای خارجی تا ابد در برابر خريد و فروش كپی غيرمجاز آثارشان در ايران سكوت نخواهند كرد و پيوستن به سازمان تجارت جهانی به اين وضع خاتمه میدهد. اما نخستين دعواهای حقوقی در اين زمينه از سوی ايرانيانی بود كه به دادگاههای آمريكا شكايت بردند هموطنانشان فيلم آنها را بدون اجازه از تلويزيون ماهواره پخش میكنند. محاكم آن كشور نظر دادند حتی اگر كشور متبوع مالك اثر به معاهدۀ حقوق مؤلف نپيوسته باشد چنين دستبرد مشهودی قابل پيگيری است.
هر نسلی حق دارد آثار كلاسيك را بار ديگر با توجه به سبك و سليقۀ روز ترجمه كند. حتی گاه كسانی كه ترجمۀ اثری جديد را رسانندۀ مقصود نمیدانند دست به ارائۀ ترجمهای ديگر میزنند. اما در ايران میبينيم متنی فرنگی را بر میدارند چند كلمه در ترجمهای بارها چاپشده را پس و پيش میكنند، يا حتی زحمت اين كار را نمیكشند زيرا قادر به چنين بهبودی نيستند، و بهاصطلاح كتاب جديد بيرون میدهند.
در جامعۀ فرهنگی ايران میتوان حرفی را كه به ياد نداريم از چه كسی است يا جملۀ يك مؤلف هموطن را نمی خواهيم وامدارش باشيم بدون شرمندگی برداشت، به جك و جرج و جيم نسبت داد و بهعنوان كشف شخصی روی كاغذ آورد. ملانصرالدين ادعا كرد محل فرورفتن ميخ طويلهاش وسط دنياست و هركس قبول ندارد گــََز كند. حالا هركس مدعی است اين حرف مال افلاطون و ابنسينا و هگل نيست برود ثابت كند حكيم شهير چنين چيزی نگفت و نمیتوانست گفته باشد زيرا موضوع مربوط به همين اواخر است.
اينجاست كه مالكيت معنوی مطرح میشود. در ابتدای شماری رو به فزونی از كتابها در دنيا كنار علامت © به معنی تمام حقوق محفوظ، التماس دعايی هم مینگارند تا يادآوری كنند كه كشرفتن فكر ديگران كار خوبی نيست. چند سال پيش در ايران اعلانی بدون امضا به اهل قلم و دوات فاكس شد با اين مضمون كه فلان شخص تا كـِی میخواهد به رونويسی سارقانه از آثار مؤلفی مشهور ادامه دهد. ما تا حساس شدن به سرقت فكر راهی دراز در پيش داريم. موضوع فوری، رسيدگی به كپی غيرقانونی آثار است.
در دهۀ 1960 واژۀ روسی ساميزدات كه برای نسخۀ تايپشدۀ كتابهای ممنوع به كار میرفت بيرون از اتحاد شوروی هم كلاً معنی ادبيات زيرزمينی يافت (معادل ”زيراكسی“ در ايران). با پايان عصر متون زيرزمينی در اروپای شرقی، بسياری از آن نوشتهها كه زمانی رايگان دستبهدست میگشت هيچگاه به چاپ نرسيد و حتی از يادها رفت. مشكل آن جوامع، سياسی بود. اصل مالكيت اثر و حق مؤلف را قبول داشتند و دارند.
مشكل جامعۀ ايران، مانند همبرگر دوبل و سوبل، چندلايه و هضم آن دشوار است. سازندگان مدرنيست فيلمی كه در گيرودار اخذ مجوّز به بازار زيرزمينی، يا در واقع پيادهرويی، راه يافته است سارقان را نفرين كردهاند و فتوا دادهاند كه تماشای اين يكی فيلم بدون پرداخت حق صاحبان اثر استثنائاً حرام است. غيرعادی نيست كه برای ساختن همان فيلم، مانند تقريباً همۀ موارد، از نرمافزار مسروقه و قفلشكسته استفاده شده باشد.
و در يكی از عجيبترين موارد نظارت ديوانسالارانه، به سازندگان فيلم گفته بودند صدایی كه در آن آواز خوانده است مجوّز ندارد. چنين دستورهايی كه ندرتاً كتبی ابلاغ میشود شايد نسلهای بعد را به حيرت بيندازد كه زمانی برای سر دادن غمنالۀ ’امانامان طبيب درد من جانم وای‘ هم بايد اجازۀ مخصوص با مـُهر و امضا و شمارۀ ثبت در دفتر انديكاتور میگرفتند.
اگر هويت مالك صدا قابل احراز باشد، در حالی كه نوار صدا بهعنوان مدرك معمولاً در دادگاه پذيرفته نيست، ديگر انواع مالكيت هم بايد به همين حد رعايت شود. پتۀ گمرك، قبض عوارض شهرداری و دادگاه صالح مهم است اما كافی نيست. بررسی ادعای فرستندۀ آن فاكس گلايهآميز با منتقدان است، منتقدانی منصف كه قلباً پذيرفته باشند حقوق مالك اثر و مالكيت معنوی بايد بهعنوان ارزشی اخلاقی رعايت شود. تلقی سارقانۀ رايج در ميان ملت ما، كه جهان مجموعۀ چيزهايی است عاريتی، به غنيمت گرفته شده و واجبالدستبرد، به پرورش چنان منتقدانی كمك نمیكند.
یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶
من سرليستم، پس هستم
..........
بدين وسيله به اطلاع امت انرژي هستهايپرور، دانشمند جوان پرور و اراذل و اوباش نپرور ايران ميرساند اينجانب پوريا عالمي، مجهز به مدرك دكتراي افتخاري (با دكتراي شجريان و دكتراي مختاباد فرق ميكند) و مسلط به نرمافزار word و photoshop و spider solitaire و windows XP و رانندگي انواع خودروي BRT و BMW آمادگي خود را براي شركت در انتخابات هشتم اعلام مينمايم. (اعلام نميكنم چون كردن فعل تقبيح شدهي نماييدن ميباشد.)
عكس من به همراه يكي از وعدههاي انتخاباتيام كه به عنوان شعار انتخاباتي اين ور و آن ور دادهام
سهشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶
دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶
ادبيات را شستيم گذاشتيم كنار!
2- مجموعه كتابهاي فلسفي من بيشترشان نيمهخوانده، يا كمابيش خوانده شده است. كلا فيلسوف حرفش را كه كش بدهد خوشم نميآيد.
3- همين نسخه را براي كتابهاي روانشناسيام پيچيدهام.
4- مجموعه اشعاري كه خريدهام، فارسي و ترجمه، تا آنجايي خواندهام كه شاعر يا به تكرار افتاده است، يا دستش رو شده است! و در اين فهرست ممكن است اسامي شاخهاي شمشاد شعر هم باشد كه هر كدام فوج فوج فدايي دارند.
5- كتب حقوقي. حتما چندتايي از آنها را بخوانيد! تا ببينيد يك وكيل چطور ميتواند از آب كره بگيرد يا پشه را در هوا نعل كند!
6- كتاب آييننامهي راهنمايي و رانندگي؛ چندبار شروع كردم اما هميشه چند صفحهي اولش را خواندم!
7- كتاب آشپزي؛ جز دستور پخت ماكاراني جاي ديگرش را بررسي نكردهام!
8- رساله.
شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶
دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند
آنوقت راهش را کشید و رفت. برفهای ترد زیر پایش مثل جویدن بیسکوییت صدا میداد. حالا من ایستادهام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مسالهی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی، دروغ گفته باشد.
سهشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶
معشوقهی برفی من
این زمستان نمیدانم چرا یک تکانی به خودش نمیدهد. سالهاست معشوقهای دارم. زنی برفی که در یک بازی کودکانه به دنیا میآید. زنی که در شور عاشقانهی بچهها نطفهاش بسته میشود. زنی که محبوبهی پنهانی من است. زنی که آفتاب بهار نزده، بیخبر میگذارد و میرود از کنار من. دلگرمی سرمای بیغش تنش، به صد عشق آتشین میارزد.
این زمستان نمیدانم چرا یک تکانی به خودش نمیدهد. چرا بچهها باز زنی به دنیا نمیآورند. چرا نینی چشمهای تیلهایاش را از من دریغ میکنی روزگار. دیگر نمیتوانم تاب بیاورم.
این زمستان نمیدانم چرا یک تکانی به خودش نمیدهد. تف به غیرتت. بهار دارد از راه میرسد. محبوبهی برفی من امسال آبستن است. این زمستان نمیدانم چرا ...