نیمساعت چهلدقیقهای هست که پاییز از راه رسیده و عاشقان مشغول شعر سرودن شدهاند و شاعران مشغول پیدا کردن قافیهی جدید با باران و ابر و مه و دختران پالتوهای پاییزی را از کمد بیرون میآورند و پسران پوتینها را واکس میزنند و میانسالان چترها را وارسی میکنند و به به، به به، رنگهای زیبا از راه میرسد و مردم در صف اتوبوس به هم نزدیکتر میایستند و دستها همدیگر را سفتتر میفشارند و مردم هم را بیشتر دوست خواهند داشت و به هم نزدیکتر خواهند شد و همه خوشحال و شاد هستند جز... جز کی؟ جز بچههای مدرسه که فحش را کشیدند به دنیا که چرا باید در ماه مهر به این مهربانی و فصل به این زیبایی صبح زود - وقتی که میشود در پاییز به راحتی تا ظهر خوابید و کیف دنیا را برد - باید پا شوند و روپوش زشت مدرسه بر تن کنند و کتابهای بیفایده مدرسه در کیف بگذارند و تکالیف بیثمر را تندنویسی و رونویسی کنند و بروند پشت نیمکت مزخرف رو به تخته سیاهی و عمرشان را تلف کنند.