شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۴



دستان تو داستان خود را دارند
من را می‌نویسند
من را می‌خوانند

دستان تو هم‌دست سرشت من 
من را از دست غم دور نگه می‌دارند
دستان تو هم‌پای سرنوشت من
هزارپله را گز می‌کنند و در کنج قلعه‌ی سراسر مه رودخان
در مراسم روحانی نوشیدن چای دمی کهنه‌ی مرد گیلک 
دست به سینه می‌گذارند

دستان تو من را دوست دارند
و لحن دستان تو با زبان بدن من ریشه‌های یکسان دارد

دستان تو داستانند
دستان من اما ساده‌اند
بلدند دست تو را بگیرند
اما یاد نمی‌گیرند دست از سر تو بردارند