...هیچوقت دلم جفت شش نخواسته اول بازی. با یک و دو، با دو و سه، با چهار و سه، با پنج و چهار، با شش و سه راحتترم. جفت اول بازی فقط کورکور. باقیش انگار دل تخته و تاس هم برایت سوخته. مثل چمدان سوغاتی تو. دوماه دوماه میروی، بعد با یک چمدان سوغاتی برمیگردی. شبیه دوتا جفتشش پشت هم، اولی خوشحالت میکند، دومی حالت را میگیرد. من به همین دو و یک دلم خوش است. مهرهها را باید دانه دانه، خانه خانه، برد جلو، روی هم جمع کرد و بعد ریز ریز جمعشان کرد. همین تاسهای ریز یعنی بازی. جفتششبازها هنوز توی منچ گیر کردهاند. هیچ وقت دلم بردن لاتاری نخواسته، شطرنج و آن همه سبکسنگین کردنم هم بهم نمیچسبد. زندگی همین بازی با تاسریزههاست، با همین تاسریزهها بازی کردن، همین تاسهایی که تا میآید اخمهات میرود در هم، پوست آدم کلفت میشود.
حالا تو طبق معمول، جفت شش بیاور. بعد جفت چهار. بعد سه با یک. و جمع کن یک دفعه و برو. با چهارتا جفت و دوتا جفتک میشود از روی همهچیز جست زد و رفت. ولی اسمش دیگر هنر نیست، اسمش رفتن است. در رفتن. جا خالی کردن. چندوقت است بازی نکردیم؟ الان مطمئنم سر بازی بودیم، تو میگفتی این چه وضع بازی کردن است؟ چرا اینهمه گشاد میدهی؟ بعد دوتا جفت میآوری. پشت هم. میزنی. میخندی و میزنی و میگویی باز کشته دادی. من مثل همیشه میگویم این مهرهها ادای من را درمیآورند. تو میگویی یعنی چی؟ میگویم یعنی خودشان را به کشتن میدهند برای تو. بعد میگویم دلشان خوش است که تو بزنی و دستت بخورد بهشان و برشان داری. پوزخند میزنی. بعد از رو همه چیز میپری و جمع میکنی و میروی. مگر همیشه توی زندگی هم همین کار را نمیکنی؟
لعنت به این نامهنوشتن. اصلا اینها به دستت میرسد؟ اصلا میخوانی؟ دلت برای تختهبازیکردنمان تنگ نشده؟ گفتم آن تخته ریشه گردو را که با هم از کردستان خریدیم سر همین فلسفه احمقانه و مزخرفبازیکردنم باختم؟
قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»