حالا دیگر خانهی مادربزرگ حوض ندارد. درخت انار هم ندارد که ساقههاش سنگین شود سر خم کند تا روی حوض که وقتی میخواهی از زیرش رد شوی و بروی توی سرسرا انارهای تازه به بلوغرسیدهاش، با آن پوست سفید ترکخورده و آن دانههای سرخ با موهای سرت و پوست صورتت بازی کند. نه درخت انار هم ندارد. آن تخت چوبی کنار حیاط را هم ندارد. چون حیاط ندارد. حتا آن سوسکها را که نمیگذاشت شب در حیاط بخوابی و باید تا صبح از ترسشان به تاریکی زل میزدی هم ندارد. آن موزاییکهای راه راه را که جاده ماشینبازی کودکیات بود ندارد. انجیرهای مربای انجیر را هم ندارد. انجیرهای پرشهوت آفتاب ظهر را. پلههای سنگی انتهای راهرو را هم ندارد. اتاق جلویی و اتاق پشتی را هم ندارد. پشت بام که ندارد یعنی لانهی کفترها را ندارد. لانهی کفترها را ندارد؟ پس سبد و ترکه و قرقرهی نخ به امان خدا رهاشدهی گوشهی اتاقک خرپشته را هم ندارد؟ پس نان تافتون آب خورده در نعلبکی ندارد؟ کاسهی آب ندارد؟ تله ندارد؟ کفتر غریب ندارد؟ حیاطش دیگر کبوتر نمینشیند که صبر کنی در سایه یا پشت حصیر و پردهی سرسرا تا عدل وقتی ترس حیوان ریخت و دم به تله داد نخ را بکشی و ترکه بیفتد و تله کار کند؟ نه. حیاط ندارد. بام ندارد. تله هم ندارد. قفس کبوترها، آن کنج پشت بام، چه شد پس؟ از کی خالی ماند؟ همیشه در هر خاندانی چند کاسب هستند، چند جاهل، که دست به دست هم میدهند تا خاطرات تو را بکوبند، برج بسازند. تا کودکی تو را مثل ارث برادرشان بالا بکشند، و برای مرگ مادربزرگ لحظهشماری کنند و ساعت را زنگ بگذارند که وقت سور کافور را از دست ندهند، مردهخورها.