قشنگ یادم است اولین جمله چه بود. روی کاغذ نوشتم و عکسش را اسکن کردم. مثل امروز نبود که با گوشی عکس بگیری و ادیت کنی. یا چه کاری است؟ مستقیم با نوک انگشت روی صفحهی موبایلت بنویسی و نقاشی کنی. ولی واقعا وقتی به آن روزها نگاه میکنی مثل دوران پارینهسنگی است. همانقدر که ما وقتی کلاس پنجم دبستان پای کمودور نشسته بودیم و خیال میکردیم با هوش مصنوعی طرفیم (مگر نبودیم؟) و باورمان نمیشد ده بیست سال دیگر هر کسی میتواند از توی خانهاش با همبازیای در آن سوی کره زمین بازی کند، من هم باورم نمیشد که وقتی 9 اسفند 1383 اولین پست وبلاگم را در بلاگاسپات نوشتم پانزده سال بعدش اینقدر جهان اینترنتی تغییر کرده باشد.
قشنگ آن جمله یادم است. هر روز به آن جمله فکر میکنم هنوز هم.
اما حقیقتش این است که من نوشتن را با وبلاگ شروع نکردم و برای همین وبلاگنویسی برایم مقدس و نوستالژیک نیست. اصلا و اساسا آدم نوستالژیکی نیستم. قبل از آن پست 9 اسفند 1398 بلاگاسپاتم، پنج سال بود که در مطبوعات مینوشتم. سنم کم بود و مسرور نوشتن در روزنامهینوروز و همشهری و ایران و مجلههای گلآقا بودم. شاید برای همین وبلاگنویسی برایم مثل خیلی از وبلاگنویسها حیثیتی نشد. از یک جایی به بعد هم ستونهای روزانهی روزنامهها را کپی میکردم توی وبلاگم تا کاری کرده باشم. البته همان هم شانسم بود. چون شکر خدا هیچ روزنامهای عملا آرشیو آثارش را ندارد! سایت در ایران یا دست کم در مطبوعات (الانش را نمیدانم) یک چیز تزئینی و لاکچری (و به قول بچههای لاکچری اینستاگرام؛ لاکژری) بود. دوزار آرشیو کارهام توی همین وبلاگ است و بس.
دوباره آن جمله – که در اولین پست وبلاگ نوشتم و اسکن کردم – افتاده فکرم.
ولی دوران وبلاگنویسی من هر کاریش کنم دراماتیک نمیشود. مطالبی داشتم که توی وبلاگ نوشتم و بارها خوانده شد و جاهای گوناگون گذاشتند. سر نوشتههام دوستانی ازم رنجیدند و دوستانی سر همان نوشتهها با من دوست شدند. مرحوم گودر که از راه رسید عملا شبکهی اجتماعی را وبلاگنویسها تجربه کردند. مفهوم فید و دروازهبانی محتوا، تجربهیبینظیری بود. قشنگ معلوم بود که وبلاگنویسی خسته شده است. البته همه این خستگی به تغییر مدیاها و رسانهها برنمیگشت. بخش بزرگی از آن خستگی سر فیلترینگ بود و هست و بخش بزرگتری از آن سرد شدن دنیای وبلاگها برمیگردد به دستگیری وبلاگنویسها. (کافی است چهارتا سرچساده – یا به قول دانشمندان جستوجو - کنید.)
جملههه اما دیگر توی پست اول وبلاگم در بلاگاسپات نیست.
نمیدانم آن عکس را کجا آپلود کرده بودم. مثل الان نبود که به آپلود عکس فکر نکنی. باید سایتهایی را میجستی که فضای آپلود بدهد. آن روزها هنوز گوگل، بلاگاسپات را نخریده بود.
اما من هنوز وبلاگنویسم. چون نویسنده هستم. هنوز مخاطبانی دارم که توی وبلاگ من را میخوانند هر چند مدتی باشد که ننوشته باشم. ایمیلهایی دارم هنوز از همین وبلاگ که اسمش هست انگار نه انگار. و چه دعواهایی میشدسر لینک کردن دوتا وبلاگ همدیگر را. باورتان نمیشود اگر زیر سی سال داشته باشید و این پست وبلاگی را میخوانید.
اما الان چی؟
الان من یک سمت پرطمطراق دارم به اسم سردبیر پرشینبلاگ. ولی واقعیت این است که عملا یا باید وبلاگ را تبدیل به غیروبلاگ – به معنای کلاسیکش –کرد تا وبلاگنویسی پا بگیرد یا باید منتظر شد وبلاگنویسهای قدیمی پیر و پاتال بشوند و برگردند به پاتوق قدیمیشان.
این وسط که دارم این چیزها را مینویسم مدام آن جمله که در بلاگاسپاتسال 1383 نوشتم یادم است.
راستی من اولین بلاگر ایران و جهان نبودم. جهان که هیچی. ولی سر ایرانشهنوز بین علما اختلاف است. حالا هم وقتی توی پرشینبلاگ میشنوممیگویند بگوییم اولین وبلاگ فارسی، بغض میکنم که چرا ما مدام سر اولش دعوا میکنیم؟ و آیا همین نیست که هیچوقت ته نداریم چون مدام نگران اول بودن هستیم؟
شونزده شهریور هم روز مسخرهی وبلاگ فارسی است. مثل روز زن که چون به زن به عنوان زن یا انسان نگاه نمیکنیم لازم است یک روز به نامش کنیم. یا روز مادر که چون سیصد و شصت و چهار روز سال فراموشش میکنیم لازم است یک روز به یاد بیاوریمش. حالا شونزدهم شهریور روز وبلاگ فارسی است. بعد به مسوولان مملکت میخندیم که دنبال اولسازی هستند.
همین.
اینها را چرا نوشتم؟ نوشتم که فراموش کنم.
آن جمله چه بود که پانزده سال پیش نوشتم و آپلود کردم در یک فضای رایگان و بعد اتچ کردمش به پست بلاگاسپات و بعد دکمهی سند را زدم؟ واقعامیخواهید بدانید؟ همین است که میبینید. همین کاری که از بچگی تا الان کردم: