پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

زندگی شاید همین باشد

چهار - پنج سال پیش که تصادف کردم و فردای روزی که نتوانسته بودم بروم روزنامه، ایمان و علی جای ستون من نوشته بودند پوریا تصادف کرده و نمی‌تواند یکی دو روز بنویسد، از فرداش غرق خجالت مهربانی آدم‌ها شدم. همان‌موقع توی روزنامه تشکر کردم. آن روزها یک روز از روزنامه زنگ زدند و گفتند بسته‌ای برای شما آمده بفرستیم دم خانه؟ و فرستادند. توی پاکت یک کیسه قرص کلسیم فرنگی بود. یک نامه کوتاه هم بود که پسرم من این قرص‌ها را برای خودم از فرنگ آوردم نصفش برای تو تا استخوانت خوب شود. (حتا نوشته بود اگر اطمینان نداری با دکترت مشورت کن) من غرق خجالت بودم و این مهربانی را بارها برای دوستانم تعریف کردم. دیروز هم از روزنامه زنگ زدند و گفتند پاکتی آمده برای شما بفرستیم دم خانه؟ و فرستادند. پاکت باز حاوی همان کیسه قرص‌های کلسیم فرنگی بود. پاکتی که نشانی فرستنده هم ندارد و هر چندوقت یک‌بار به دست من می‌رسد.
خوشبختی جز این است؟ که کسی جایی حواسش به تو باشد و نصف قرص‌های خودش را بفرستد به نشانی تو؟ دست شما را می‌بوسم عزیز نادیده که همیشه حواست هست.



سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۴

وقتی غم را صدا می‌کنی

غم نام کوچک همه‌ی چیزهاست
وقتی غم را صدا می‌کنی
همه بازمی‌گردند




شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۴

محل گرفتن موضع

[لطفا در این محل موضع بگیرید]


+ تقدیم به چند اصطلاح عامیانه

محل عرضه و تقاضا

[لطفا در این محل عرضه و تقاضا کنید.]



پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴

تفنگ‌بازی و کوتوله ها و درازها

ابراهیم نبوی زیر این عکس که با کتاب خودش و من گرفته، نوشته: «این هم من و تفنگ بازی پوریا و کوتوله ها و درازها در دفترم، تقدیم شد عکس به پوریای عزیزم که عشقه و دوست داشتنی.»




و من صورتم به خنده باز شده و خوشحالم که کارم به چشم نبوی می‌آید و اسمم گوشه ذهنش مانده. بی‌تعارف. (و راستش چند نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار بزرگ هستند که وقتی به اسم کوچک صدایم می‌کنند یا می‌گویند کارت را می‌خوانیم پوریا هم ترس برم می‌دارد هم از ته دل خوشحال می‌شوم. داور نبوی که جای خود دارد.)
راهنمایی بودم که کارهاش را می‌خواندم و چندسال ازش بدم می‌آمد چون واقعا متفاوت و خوب بود. بعد رفتم گل آقا. بعد شروع کردم به نوشتن حرفه‌ای. و اصلا فکر نمی‌کردم یک روزی این طوری بشود که شده و مثلا کارهام این‌قدر خواننده داشته باشد. شاتس آوردم که نبوی از ایران رفت! وگرنه الان داشتم دنبال شغل مناسب می‌گشتم.
این‌ها را ننویسید به پای تعریف کردن و نوشابه باز کردن. یا می‌خواهم از نبوی تعریف کنم که مثلا بگویم من هم آره. نه واقعا. واقعا اطرافیانم می‌دانند و می‌بینند که توی کار منطقی‌ام و می‌دانم چه خبر است و به خصوص اصلا نسبت به خودم توهم ندارم و اصلا دلم نمی‌خواهد بگویم من هم آره. چون واقعا خبری نیست. 
راستی
توی همه کارگاه‌ها به بچه‌ها هم می‌گویم من از دست نبوی نوشتم شدم این. شما از روی دست من بنویسید هیچی نمی‌شوید. پس مراقب باشید!

ممنون داور عزیز. من تا حالا جایزه نگرفته‌ام و به امید خدا هرگز نمی‌گیرم مگر این‌که یکهو بگیرم. ولی این عکس و این متن برای من بهترین مراسم تقدیر و بهترین لوح برای این سال‌ها بوده است. عکس را زدم به دیوار. آن بالا. که توی چشم باشد.


و راستی کتاب تفنگ‌بازی (نشر روزنه) تقدیم شده به کتاب کوتوله‌ها و درازها (نشر نی). و فکر کنم تفنگ‌بازی اولین بار 89 منتشر شده.

رامبد جوان و آسانسورچی

رامبد جوان در گفت‌وگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، عنوان کرد: کتاب «آسانسورچی» یکی از جالب‌ترین و خوشمزه‌ترین کتاب‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام. این کتاب نوشته آقای پوریا عالمی است و من خواندن آن را به همه مردم ایران پیشنهاد می‌کنم.
«پوریا عالمی» تا کنون طنزنویس روزنامه‌هایی نظیر اعتماد ملی، شرق، همشهری، نوروز، گلستان ایران، بهار، دنیای اقتصاد، روزگار و اعتماد بوده و «آسانسورچی» مجموعه یادداشت های طنز او در هفته نامه چلچراغ است
کتاب «پنجره زودتر می‌میرد» این نویسنده با مضمون جنگ در بخش بهترین رمان اول، نامزد یازدهمین دوره جایزه گلشیری در سال 89 شد.
کتاب «آسانسورچی» نیز با طراحی جلد بزرگمهر حسین پور و با قیمت 13 هزار تومان از سوی انتشارات «مروارید» در کتابفروشی‌ها موجود است.
عکس: ایبنا
.
.
از خواب بیدار شدم دیدم خبرگزاری تیتر زده خوشمزه‌ترین چیزی که رامبد خورده. 
گفتم ای بابا. این چه خبری است؟ وااسفا بر این خبرگزاری‌ها ای وای بر رامبد.
رفتم دست و صورت را شستم برگشتم و چایی خوردم و دیدم نوشته خوشمزه‌ترین چیزی که رامبد خوانده.
بعد دیدم کتاب من را گفته. سریع موضعم را اصلاح کردم و
گفتم بله واقعا خبر واقعی به این می‌گویند! آفرین به این خبرگزاری‌ها! آفرین به رامبد جوان!
:)

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۴

چند خط غم‌انگیز برای دوستان همه‌ی این سال‌ها - با توضیحی بعد از پنج‌سال

1
من خیلی کارهاست که بلد نیستم. یعنی آن کارها را می‌دانم و بلدم که باید چه کارشان کنم، ولی بلد نیستم انجام‌شان دهم. یعنی بلدم به تو توضیح بدهم که باید چه کارش کنی، که کار درست از کار درآید، ولی خودم بلد نیستم. یعنی دست و پایش را ندارم. پایم سست می‌شود، دستانم همین‌طوری بین زمین و آسمان می‌ماند که چه کار کند، می‌گذارمش روی سرم، پشت سرم، گردنم را می‌گیرد، می‌آید و با انگشت‌های دست دیگر بازی می‌کند، عینکم را هی می‌برد بالاتر، پشت گوشم دنبال چیزی می‌گردد، روی صورتم می‌چرخد، چیزهای روی میز را مرتب می‌کند، دنبال تکه نخی که نیست روی پارچه‌ی لباسم می‌رود، این‌ها همه کار دستم است که انجام‌شان می‌دهد، چون نمی‌داند باید چه کند. پاهام هم که گفتم سست می‌شود. برای همین است که وقتی می‌دانم کاری را بلد نیستم، نه دستم می‌رود که انجامش دهم، نه پایم می‌رود که نزدیکش شوم. مثلا چه کاری؟ چه کارهایی؟ شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر کسی برود بیمارستان، اگر مریض شود و در خانه بماند. اگر مادرش، پدرش، عزیزی‌ش بمیرد، یا مدت‌ها در بیمارستان بخوابد. اگر گربه‌اش مریض شود. اگر پول اجاره خانه‌اش مانده باشد، اگر خرج خانه و مدرسه‌ی بچه‌اش مانده باشد، آبرودار هم باشد، فرهنگی باشد، پولی هم نباشد که کارش را راست و ریس کند، که آبروش نریزد، جلوی زنش، بچه‌اش، خودش. اگر شوهرش معتاد شده باشد، یا گذاشته باشد و رفته باشد. اگر مادرش فراموشی گرفته باشد، یادش نیاید بچه‌ای داشته مثل او، و من را به جای او صدا بزند. شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر تصادف کرده باشد، چه زده باشد، چه خورده باشد، چه مقصر باشد، چه نباشد، ماتم می‌گیرم. اگر پدرش به خاطر چک افتاده باشد زندان، یا درآمده باشد هم بلد نیستم چه کار کنم. اگر پای خودش گیر شده باشد هم بلد نیستم. واقعا بلد نیستم... یعنی بلدم، اما دستم دست‌دست می‌کند. پایم این پا و آن پا می‌کند. باید طولش بدهم که زمان بگذرد، که همه چیز از این وضعیت خارج شود، که وقتی هم را می‌بینیم من بلد باشم چه کار کنم. تمام این روزها، هر چقدر هم طول بکشد، ماتم دارم. زل می‌زنم به اسمش روی صفحه‌ی گوشی و همین‌طوری به کارهایی که باید بکنم، چه باشد چه نباشد، فکر می‌کنم. اما دستم... پایم... 2 بعضی آدم‌ها بلدند. خوب هم هست که بلدند. می‌دوند آن جلو، من می‌توانم یک گوشه خودم را پنهان کنم. می‌دوند و حرف می‌زنند تند تند، حرف‌های ثابتی را که همه می‌زنند به زبان می‌آورند، و طرف را آرام می‌کنند، یا خیال می‌کنند که آرامش کرده‌اند. 3 شاید برای همین است که خودم زبان به دندان دارم بیشتر وقت‌ها. چون می‌دانم من بلد نیستم چه کار کنم، لابد دیگران هم بلد نیستند. برای همین از بی‌کاری و بی‌پولی‌م کسی باخبر نمی‌شود، اما از کار جدیدم همه باخبرند، از مرگ مادربزرگم هم کسی خبر ندارد، اما از تولد دیانا یک دنیا باخبر شدند، از مرگ مرغ عشق مادرم هم کسی تا به حال خبردار نشده است، اما شعرهای فروغ را برای همه خوانده‌ام و نوشته‌ام. از مرگ دایی‌م هم کسی خبر نشد، یک روز ظهر خاصیت شیمیایی شدن سال‌های جنگ، خودش را به رخ کشید، و او در میدان انقلاب یک گوشه افتاد و... هیچ مدال و نشانی هم همراهش نبود. دایی‌م این‌طوری مرد. خب همان موقع بلد نبودم باید چه کار کنم، حتا بلد نبودم مثل آدم بروم مراسم، سر خاکسپاری، لای درخت‌های قبرستان آن‌سوتر ایستاده بودم و تا همه رفتند جلو نیامدم. حتا برای همین هم صداش را درنیاوردم که دوستانم بشنوند، که خدایی نکرده مثل من، ماتم بگیردشان، که بلد باشند باید چه کار کنند، آن حرف‌های ثابت را از بر باشند، اما مثل من نتوانند کاری کنند. چون مردد هستند که واقعا این حرف‌های ثابت دیگری را آرام می‌کند، یا تنها خودشان خیال می‌کنند که دیگری را آرام می‌کنند. 4 خیلی کارهاست که بلد نیستم اما بلدم. مخاطب این چند خط غم‌انگیز همه‌ی دوستانم هستند، در همه‌ی این سال‌ها. وقتی که کار ساده‌ای را که همه بلد بودند، حرف‌های ثابتی را که همه از بر بودند، من بلد نبودم انجام دهم، اما بلد بودم به تو بگویم چطور انجامش دهی.
.
تحریر دوم:
الان داشتم با رفیق نازنین مهاجری صحبت می‌کردم گفت «نزدیک باش بابا.» دلم هری ریخت پایین و یاد این خط‌ها افتادم. توی شادی هم همین مشکل غم را دارم. از ته دلم هم خوشحال شده باشم بلد نیستم یکهو بپرم هوا و شلوغ کنم یا توی ماشین بکوب بکوب کنم که مثلا توی شادی کسی شرکت کنم. بعضی‌ها آدم کلمه هستند بعضی‌ها آدم چشم. همه‌چیز را - شاید بیشترین چیز دنیا را - با چندتا کلمه یا با یک نگاه می‌گیرند و تقدیم می‌کنند اما این‌طور به نظر می‌رسد که یک گوشه ایستاده‌اند و عین خیال‌شان نیست.
.
فیلم هنرپیشه مخلمباف، ته ته‌اش، اکبر عبدی به زن لال کولی - ماهایا پطروسیان - می‌گوید کاش می‌فهمیدی که عاشقتم. زن کولی که از ماشین دور شده برمی‌گردد و سرش را از پنجره می‌آورد تو و لب باز می‌کند و فقط دو کلمه می‌گوید با یک نگاه: فهمیدمت اکبر. فهمیدمت.
بچه بودم این فیلم را دیدم و هنوز آن نگاه و آن کلمات را دوست می‌دارم.

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۴

یک روز تهران را بی‌خداحافظی ترک می‌کنم و با جاده ازدواج خواهم کرد و تا آخر عمر با هم خوش و خرم و خاکی زندگی خواهیم کرد.