جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

چه‌کسی خنده‌دار است؟

مکثی بر وضعیت تولید طنز در داستان فارسی؛

پوریا عالمی

تجربه‌ی کوچک من به من آموخته که داستان طنز خوب نوشتن و داستان طنزآمیز خوب نوشتن بدون خوب داستان نوشتن و بدون داستان خوب نوشتن امکان‌پذیر نیست.
در مطبوعات نیز سال‌ها قبل رسم بر این بود که گزارش‌نویس و خبرنگار را به کارگاه داستان‌نویسی بفرستند تا خبرنگار و گزارش‌نویس هم اصول درست‌نوشتن را یاد بگیرد هم اصول نوشتن درست را. یعنی هم به جای ویرگول و نقطه و فعل و فاعل و را و مفعول در جمله دقت کند هم متوجه باشد که نثر خبری چیست و نثر گزارش می‌تواند از چه فن‌ها و تکنیک‌هایی از داستان‌نویسی بهره ببرد. قدیم مثل امروز میل به ستون‌نویسی این‌اندازه زیاد نبود و اعتبار قلم به گزارش بود. گزارش یعنی روایت از جهان در حالی‌که ستون یعنی جهان‌بینی شخصی. آیا می‌توان گفت پیش از این نویسندگان کمتر خود را محور روایت فرض می‌کرده‌اند و چیزها را در جای خود گزارش می‌کردند اما امروزه خویش را مرکز آفرینش می‌بینند و – در ستون‌هایشان - چیزها را به نسبت دوری و نزدیکی آنان با خودشان طبقه‌بندی می‌کنند؟
چرا گزارش‌نوشتن معیار قلم بود و سنگ محک نویسنده محسوب می‌شد؟ چون گزارش‌نوشتن از الف آغاز تا ی انتها سراسر دردسر است. سوژه‌یابی، تحقیق و پژوهش، عمل میدانی و به فراخور موضوع بارها و روزها و ماه‌ها موضوعی را بررسی کردن و با موضوع کلنجار رفتن و بعد در صورت نیاز تهیه گفت‌وگوها از آدم‌های اصلی گزارش تا آدم‌های فرعی و بعد با مسوولان یا دست‌اندرکاران که دانسته یا نادانسته عمل یا تصمیم‌شان روی موضوع گزارش تاثیر گذاشته است،‌ همه جزءهای تهیه گزارش هستند حتا اگر در متن گزارش دیده نشوند. بعد از همه این‌ها تازه نوشتن گزارش آغاز می‌شود و سپس فرستادنش زیر دست دبیر و سردبیر که با خودکار قرمز گله‌به‌گله‌اش را خط بکشند و چیزی بنویسند یا اگر گزارش‌نویس اقبال بد داشته باشد، سردبیر یک‌خط قرمز از کنج چپ بالا به کنج راست پایین و یک‌خط قرمز دیگر از کنج راست بالا به کنج چپ پایین روی گزارشش بکشند و یک جمله بنویسند: حذف. یا در نیامده و دوباره کار شود.
همان‌قدر که گزارش‌نویسی اهمیت داشت و ستون‌نویسی مدلی از گزارش را در خود مستتر داشت، جای ستون طنز در مطبوعات جدی جایی سست بود. چرا که ستون طنزنویسی در ادامه‌ی ستون‌نویسی است.
نوشتن در ستون ساده‌ترین کارهاست. یا بهتر است بگوییم تبدیل به ساده‌ترین کارها شده است. یک روایت شخصی و چسباندن زمین و زمان به هم و ربط دادن گوزن و شقایق و بعد صدور یک حکم کلی؛ یعنی ستون. موضوعات از گرانی و تورم تا بررسی وضعیت خاورمیانه و مساله انتخابات پارلمانی فلان‌کشور اروپایی را در برمی‌گیرد. ستون‌نویس حق دارد درباره‌ی همه‌چیز بنویسد چون خودش را منبع و مرجع می‌داند و کمتر نیاز دارد به منابع و مراجع سر بزند یا نشانی بدهد، پس متنش هرگز از حد محدود ستون بیشتر نمی‌شود چون استنادات ندارد که استنادات قواره بزرگتر نیاز دارد برای دوخت و دوز و سر هم‌بندی موضوع؛ قواره‌ای در قد و قواره‌ی گزارش.
ما تا اینجا پنبه ستون‌نویسی را زدیم تا به‌صورت اساسی اعلام کنیم ستون‌نویس و طنزنویس باید ماستش را کیسه کند. طنزنویسی اگر تنها مشخصه‌اش شوخی‌های زبانی و کلامی باشد هرگز به ادبیات نزدیک نمی‌شود. یعنی اگر تنها رویکرد نویسنده این باشد که ببیند کی چی گفت تا تکه‌ای بارش کند هرگز ادبیات تولید نکرده است. شوخی ساده‌ای ساخته که از آن بهتر و از آن رندانه‌تر و از آن موثرترش را مردم در کوچه می‌سازند. نویسنده ستون اگر از شوخی‌های دم دستی دوری کند و آن را تنها به عنوان ابزار در خدمت متن در نظر بگیرد، نه به عنوان استراتژی متن، می‌تواند ستون طنز خود را به ادبیات مطبوعاتی و بعد ادبیات عامه پیوند بزند. در غیر این‌صورت فکاهه‌های فراوان نوشته که همان‌لحظه که تولید شده‌اند از بین رفته‌اند.
ستون‌های معتبر طنز تاریخ مطبوعات فارسی ستون‌های نویسندگانی است که طنز نوشتن را برگزیده‌اند. این نویسندگان شاید بهترین و بامزه‌ترین متن روز را تولید نکرده باشند اما غنای ادبی ستون‌شان طنز متن‌شان را غنی کرده و تاثیر آن را از شوخی تیزی که در خیابان با سوژه‌ها و آدم‌ها و خبرها می‌شود، بیشتر کرده است. اگر از خوانندگان مطبوعات پرسیده شود مهم‌ترین ستون‌های طنز تاریخ مطبوعات فارسی کدام است می‌گویند: چرند و پرند دهخدا و دو کلمه حرف حساب صابری و ستون پنجم ... . این‌که ستون‌های بهتر و مهم‌تر از این ستون‌ها در زمان انتشارشان وجود داشته یا نه،‌ هم به سلیقه شخصی انتخاب‌کننده برمی‌گردد هم به علاقه‌اش به قدرت متن. دهخدا که علامه نامیده شد فارسی‌دان دانا بود و شیوه‌ی نوشتن چرند و پرند را آگاهانه و عامدانه برگزید. نامی هم که بر آن گذاشت نشان از درجه‌ای بود که به متن خود می‌داد «چرند و پرند». نوعی نقد شخصی و درون‌متنی در عنوان مستتر است. دهخدا می‌دانست ارزش ادبی کاری که می‌کند کمتر از روزنامه‌نویسی جدی و فارسی‌پژوهی‌اش است، اما این را هم می‌دانست که متنی که می‌نویسد خواننده‌اش از عدد بیرون خواهد شد و یک ستون چندصدکلمه‌ای‌اش به اندازه و بیشتر از کل آثارش دیده خواهد شد.
نمونه ستون کیومرث صابری نیز، علاوه بر امکان شخصی صابری در شکستن تابوهای رسمی، بر قدرت داستان‌پردازی او استوار بود. گل‌آقا و شاغلام و غضنفر و دیگران شخصیت‌هایی بودند که صابری ساخت و آنان را در محیط بسته یک آبدارخانه قرار داد. این‌همانی محیط بسته و محدود آبدارخانه یک در بیشتر برای ورود و خروج ندارد، این‌که حیاط آبدارخانه به شیر سماور بسته است که مسوول آن مستقیما شاغلام است، این‌که سخت گرفتن به شاغلام توسط گل‌آقا می‌تواند نظم امور چای‌خوری را به هم بریزد، و... همه و همه به قدرت حکایت‌سازی و داستان‌پردازی صابری برمی‌گردد. تکنیک‌های نوشتن، تغییر راوی از گل‌آقا به شاغلام و غضنفر و... در ستون‌های مختلف، استفاده از نامه‌نویسی و نامه‌نگاری، دیالوگ‌نویسی، ساخت لحن درست برای هر کدام از شخصیت‌ها و... امتیازی بود که متن صابری را از تکه‌نویسی و شوخی‌نویسی صرف به ستون قابل اعتنای ادبی تغییر داد.
نویسنده سوم نیز نویسنده‌ای تجربه‌گرا و نترس بود که فرصت محدود و کوتاه یادداشت‌نویسی در ستون کوچک روزنامه را به فرصتی برای تجربه نوع‌های مختلف نوشتن تبدیل کرد. داور فرم‌های قدیمی را احیا و فرم‌های جدید را ابداع کرد. کار او بیشتر از شوخی‌نویسی و تکه‌انداختن سیاسی بود هر چند شوخی و تکه کم نداشت. اما متن او فقط و فقط به دلیل تسلطش به ادبیات کلاسیک و ادبیات مطبوعاتی (و دسترسی او به اطلاعات پشت پرده سیاسی) متنی مهم و موثر شد و وارد ادبیات مطبوعاتی شد. مدل او هم از لحاظ مدل نوشتاری هم از لحاظ مدل رویکرد به مسائل خیلی زود وارد ستون‌های جدی و یادداشت‌ها و گزارش‌ها شد. درست همان زمانی که بیشتر طنزنویسان شروع به نبوی‌نویسی کرده بودند.
بستر اجتماعی و التهاب سیاسی فرصت یگانه‌ای برای نوشتن مطبوعاتی – با همه فراز و نشیب‌هایش - ایجاد کرد. میل به گفتن و میل به حرف زدن چنان شدید بود که نویسنده بین نوشتن رمان و نوشتن روزنامه، روزنامه را برمی‌گزید. چون حرف او حرف روز بود و چیزهای بسیاری که بر او می‌گذشت و تاریخی که او در آن قرار گرفته بود، بیش از آن بود که فرد تاب بیاورد و آن را به زبان نیاورد. این امکان روزنامه‌نگاران و گزارش‌نویسان متفاوت و قدری را به ادبیات مطبوعاتی اضافه کرد. اما در همان زمان که مطبوعات و روزنامه‌نویس‌ها روز به روز قوی‌تر می‌شدند نویسندگان رمان و داستان – به یک دلیل (از دلایل بسیار دیگر) که امکان انتشار داستان زمان‌بر و سخت و پرحساسیت شده بود – از داستان و روایت‌های داستانی و قصه‌پرداز به روایت‌های درونی و بعدها آپارتمانی رو آوردند. این محدود کردن فضا برای جامعه‌ای که در خیابان بود و جز آسفالت و آسمان حد و مرزی نداشت، نوعی وازدگی ادبی ایجاد می‌کرد. البته که چنین منظری شاید نظرگاه شخصی نویسنده این سطور محسوب شود. اما مثال ساده این‌که از مخاطب زبان فارسی بپرسی چند نویسنده – معاصر -  نام ببر و او نام بیشتر نویسندگانی که نام می‌برد نام روزنامه‌نویسان خواهد بود، مثال دور از آزمایشی نیست. حتا وقفه ده ساله دهه هشتاد که مطبوعات را لاغر و کم‌جان و جوان‌مرگ کرد و عدم امکان انتشار کتاب و روزنامه هم‌سطح و یک‌دست شد، می‌توانست بستر بازیابی و بازتوانی نویسندگان بشود. هم از لحاظ کیفی و هم از لحاظ کمی. باز شدن نسبی و در واقع گشایش فصلی فضای انتشار کتاب و مطبوعات در آغاز دهه نود، اما نشان از این دارد که در سال‌های رکود، نه داستان‌های فراوانی تولید شده است، نه تغییری چشمگیر در نوع داستان‌نویسی فارسی به وقوع پیوسته است. در واقع بعد از یک وقفه طولانی، دوباره کتاب‌هایی شبیه و در ادامه کتاب‌های قبل، یکی یکی منتشر می‌شوند. شاید یک دلیل نوشته‌نشدن و قرار گرفتن قلم‌های بی‌قرار نویسندگان دهه هفتاد در دهه هشتاد و همچنین نویسندگان جوانی که از این دهه به مسیر ادبی زبان فارسی پیوستند،‌ همین باشد که جامعه مخاطب مطبوعات‌محور شد و ذهن او به مدل ادبیات مطبوعاتی تربیت شده است. نویسندگان نیز – که بسیاری از آنان به فراخور – تجربه‌های نوشتن‌های مطبوعاتی داشته و دارند، اما این حوصله را که بنویسند و منتشر نکنند یا نشود که منتشر بشود، از دست داده‌اند. مثل کشاورزی که در زمستان دست روی دست بگذارد و آغاز بهار – که موسم کوتاه شکفتن از راه می‌رسد – تازه بیل بردارد که زمین را شخم بزند، زمین مرده و از دست رفته را.
این مسیر که ترسیم کردیم برآیندی دارد که هدف این نوشتار است. سختی‌های نوشتن، سختی‌های نویسنده‌شدن، سختی‌های روزنامه‌نگاری، سختی‌های گزارش‌نویسی، سختی‌های کار همه سبب این شد که نسل جدید نویسندگان – در مطبوعات و ادبیات - نسل ستون‌نویسان بشوند. بیشتر اینان از ستون‌نویسی کار خود را شروع و در ستون‌نویسی تمام می‌کنند. نویسندگان کتاب اولی حتا پیش از انتشار کتاب نخست خود با دورخیز استراتژیک وارد مطبوعات می‌شوند و میخ خود را در ستون روزنامه می‌کوبند. شاید به این دلیل که می‌دانند این که گذر روزنامه‌خوان به کتاب روز خواندن بیفتد محتمل‌تر است.
در مثالی که از سه نویسنده شاخص متن طنز مطبوعاتی زدیم به این نکته اشاره کردیم که هر سه بر پایه ادبیات، عمارت دنیای داستانی، مطبوعاتی و نوشتاری خود را بنا کرده‌اند.
در ادبیات داستانی اما تنها داستان شاخص طنز کتاب دایی جان ناپلئون ایرج پزشک‌زاد است. پزشک‌زاد نوشتن را با نوشتن داستان کوتاه و ترجمه داستان کلاسیک شروع کرد. او حقوق‌خوانده‌ای بود که تجربه کار در دادگستری داشت و به روزنامه‌نویسی روی آورده بود. دایی‌جان ناپلئون را سال ۱۳۴۹ نوشت و تا امروز ۱۳۹۴ با همین کتاب صدرنشین فهرست محبوب‌ترین رمان طنز فارسی است. این کتاب سال‌هاست بی‌رقیب مانده است. اما به چه دلیل؟
 ***
در آسیب‌شناسی خوانده نشدن کتاب‌های داستان و داستان‌های طنز آیا می‌توان نتیجه گرفت که داستان خوانده نمی‌شود؟ به نظر ما داستان خوانده می‌شود. اگر پاسخ این سوال منفی بود از اساس همه این حرف و حدیث اباطیل محض بود. داستان فارسی – چه نخبه‌‌پسند و  چه همه‌خوان – در فهرست هفتگی کتاب‌های پرفروش قرار دارند. اما به گواه همین فهرست‌ها و توجه به تعداد تجدید چاپ‌ها، بیش از این دو گروه کتاب‌های ترجمه خریده و خوانده می‌شوند. رمان‌ها و داستان‌های طنز ترجمه نیز نظر مخاطبان را به خود جلب می‌کنند و هرگز ناشر یک رمان طنز ترجمه نگران رقابت آثار تالیفی طنز نیست.
جاهای طنز
از طرفی طنز مخاطبی فراگیر و نخبه‌پسند و عامه‌پسند دارد. طنز به شیوه‌های مختلف در ادبیات عامه، ادبیات جدی، ادبیات مطبوعاتی و ادبیات رسمی حضور دارد.
- حجم زیاد شوخی‌ها در اساماس‌ها، ایمیل‌ها و وبلاگ‌ها و غیره اصولا میزان علاقه  و نیاز جامعه را به شوخی نشان می‌دهد. شوخی‌های سیاسی و شوخی‌های تابوشکن – که هر دو به شکلی ویروسی – در جامعه فراگیر می‌شوند به دلیل مدل سیاسی و ساختار قدرت همیشه طرفدار داشته و دارد.
- اگر چه طنز در ادبیات جدی به عنوان رمان طنز تولید قابل قبول و اعتنایی ندارد اما تشکیل اتاق‌های طنز و اختصاص بودجه برای تولید طنز در قالب کتاب و برگزاری جلسات شعرخوانی و اختصاص برنامه‌های تلویزیونی در تلویزیون دولتی ایران نشان از اهمیتی است که برای طنز قائل می‌شوند. اما آیا این طنز و تولیدات این‌گونه دستوری طنز موفقی از کار در می‌آید یا نه و آیا مخاطب ذائقه خود را با طنزهای تولیدی از این دست تطبیق می‌دهد یا خیر، مجالی دیگر برای بررسی می‌طلبد. اما آنچه در نگاه اول دیده می‌شود و می‌توان به آن اشاره کرد این است که زنده بودن زبان به نزدیکی آن با مصرف‌کننده زبان یعنی جامعه بستگی دارد. بعد از تحول بزرگی که داور در طنز مطبوعاتی به وجود آورد سطح سلیقه جامعه یک‌باره تغییر کرد. مدل‌های دیگر طنز در حد مخاطب حلقه دوستان و دست‌اندرکاران محدود ماند و تلاش برای مخاطب‌سازی آن تا کنون به نظر بی‌نتیجه مانده است چرا که سلیقه عمومی خود را با تولیدکننده اثر تطبیق نمی‌دهد بلکه این تولیدکننده اثر است که باید شاخصه‌های زبانی و نگرشی جامعه را تشخیص داده و اثر خود را از انجماد فرم و موضوع نجات دهد.
- ادبیات مطبوعاتی نیز مخاطب فراوان دارد. هم از نظر تعداد نویسنده می‌توان به این موضوع پی برد. هم از این منظر که مخاطب مطبوعات به دلیل خط قرمزها و محدودیت‌های ستون‌ها و صفحات جدی ترجیح می‌دهد در یک ستون سیصد کلمه‌ای کمی با تابوهای روزمره شوخی ببیند و سر از مثلا اخبار و موضوعات پشت پرده دربیاورد. یک دلیل فراوانی ستون‌های طنز نیز شاید به چیزی بازگردد که پیش از این ذکر شد؛ سادگی نوشتن. نوشتن ستون طنز اگر فقط بر پایه شوخی‌های زبانی و کلامی استوار باشد نیازی به سواد ادبی و دانش عمومی و همچنین قدرت درک و تحلیل موضوعات و جریانات روز ندارد. ستون پرشوخی تکه‌انداز خوانندگان خود را پیدا خواهد کرد. اما این نکته را نمی‌توان کتمان کرد که همزمان با سه ستون مهمی که منتشر می‌شده است – چرند و پرند دهخدا، دو کلمه حرف حساب صابری و ستون پنجم ... – نویسندگان بسیاری طنزهای دیگری می‌نوشتند، طنزهایی که اصولا بر پایه شوخی صرف استوار بوده است. این نوع متن‌ها هر چند بامزه‌تر و خنده‌آورتر از ستون‌های مذکور بوده باشد هم به سختی می‌توانند وارد ادبیات جدی شوند چون بنیان ادبی محکمی نداشته‌اند. هر چند می‌توان به نویسندگان و شاعران بسیار باسواد و دانشمندی اشاره کرد که همزمان با سه ستون مذکور در مطبوعات قلم می‌زده‌اند. اما این حرف نه نافی نظر ما نه دلیلی بر ناتوانی مطالب آنان است. موضوع مورد نظر ما این است که این سه ستون چون پایه‌های ادبی و ساختارهای داستان و امکانات زبان را به کار گرفته‌اند و از طرف دیگر چون تغییرات جامعه و زبان را درست رصد می‌کرده‌اند توانسته‌اند جایگاهی هم از لحاظ ادبی هم از لحاظ مخاطب والا پیدا کنند. با همین رویکرد نقدی که به ستون دو کلمه حرف حساب گرفته می‌شود توجه نکردن به تغییرات جامعه و به فراخور آن زبان در سال‌های پایانی انتشار مجله گل‌آقا است که منجر به ریزش مخاطب آن شد.
- شوخی در ادبیات رسمی نیز روز به روز جدی‌تر گرفته می‌شود. شوخی‌های آقای احمدی‌نژاد در سخنرانی‌های رسمی و در مصاحبه‌هایش اصولا تابوی سیاستمدار عصاقورت‌داده را شکست و وقتی نتایج رضایت‌بخش آن برای اهل سیاست مشخص شد، شوخی کردن در ادبیات رسمی کمی جا باز کرد.
با این اوصاف آیا می‌توان نتیجه گرفت داستان‌های طنز نوشته‌شده خنده‌دار نیستند؟ شاید بتوان اینجا یک پیش‌فرض را بازگو کرد که طنز اصولا موضوعی نسبی است که بستگی تام به نویسنده و خواننده دارد. شوخی موقعی ساخته می‌شود که گوینده و شنونده هر دو بر پیش‌فرض‌هایی توافق کرده باشند تا با نقض آن پیش‌فرض‌ها بتوان شوخی ایجاد کرد. نویسنده‌ای موفق‌تر است که شناخت دقیق‌تری از زبان و جهان و موضوع انتخابی‌اش داشته باشد. هر چه این نگاه عمیق‌تر و هر چه ابزارهای زبانی و شناخت نویسنده به امکانات زبان بیشتر باشد اثر او اثری کامل‌تر و پرمخاطب‌تر خواهد شد. آیا می‌توان ضعف متن‌های طنز را در ضعف جهان‌بینی نویسنده دانست؟ بله. ناتوانی نویسنده در به کار گرفتن عناصر مشترک و ایجاد فرضیه‌های محکم برای ساخت داستان خود و همچنین زاویه محدود او در پیدا کردن جهان مشترک با خواننده‌اش می‌تواند عامل اصلی ناخوانا شدن طنز او بشود. متنی که به جای بازی با جهان با زبان بازی کند در حد شوخی زبانی می‌ماند و کشف یک شوخی زبانی کشف چنان نابی نیست که خواننده را به وجد بیاورد چرا که بارها قوی‌تر از شوخی‌های زبانی صرف را خواننده می‌تواند از مصرف‌کنندگان اصلی زبان که بی‌ادعای نویسندگی و خلق شوخی‌های روزمره می‌سازند بشنود و لذت ببرد. پس یکی از دلایلی که ممکن است اقبال خواننده به متن طنز فارسی را کم کند ناآگاهی نویسنده با جهانی است که دارد خلق می‌کند. اصطلاح بسیارشنیده‌شده‌ای وجود دارد که این داستان طنزش در نیامده. این در نیامدن شاید به سر در نیاوردن نویسنده از موضوعی است که با آن کلنجار رفته است.
خیلی از محتوایی که به عنوان داستان یا رمان طنز منتشر می‌شود داستان و رمان نیست. بسیاری از رمان‌ها داستان و بسیاری از داستان‌ها روایت‌هایی بلند و کوتاه است. رمان طنز باید رمان باشد. داستان طنز باید داستان باشد. این اصل را نباید فراموش کنیم که خواننده حرفه‌ای داستان فرق داستان و غیرداستان را می‌شناسد. کسی که داستان‌خوان حرفه‌ای باشد کف سلیقه‌اش با سقف سلیقه‌ی خواننده غیرحرفه‌ای تفاوت بسیار دارد. خواننده حرفه‌ای پیش از هر چیز به داستان بودن و نبودن یک اثر اهمیت می‌دهد. متن بی‌سرانجام و لجام‌گسیخته نمی‌تواند او را راضی نگه دارد. ذهن او چارچوب داستان را می‌شناسد و تمایل دارد با او به عنوان  یک خبره برخورد شود نه یک آماتور. کتاب‌هایی که منتشر می‌شوند – دست کم بسیاری از آنان – امتیاز قابل قبولی با محک داستان به دست نمی‌آورند به این دلیل ساده که نویسنده خواننده را دست کم می‌گیرد. دلیل دوم شاید ناتوانی نویسنده در خلق داستان باشد. به همین دلیل به شوخی‌نویسی و خاطره‌گویی در متن یا بریده‌بریدهنویسی و حکایت‌نویسی رو می‌آورد. از این مدل نوشتن پیش از این در زبان فارسی با عنوان کشکول یاد می‌کردند که مجموعه‌ای بود از چیزهای بی‌ربط و با ربط خنده‌دار و فلسفی. از پندهای حکیمانه تا شوخی‌های رکیک جنسی. شاید بتوان گفت بخشی از کتاب‌هایی که به عنوان مجموعه طنز منتشر می‌شود بیشتر گردآوری نوشته‌ها و متن‌های کاملا بی‌ربط به هم است که حتا اگر مخاطب عام پیدا کند در زمره ادبیات جدی نمی‌گنجد.
این موضوع که خط قرمزها باعث افت کیفی و کمی داستان طنز می‌شود از دو منظر قابل بررسی است. یکم اینکه دو شق اصلی طنز در زبان سیاسی و جنسی است. شوخی‌های جنسی فراگیرترین نوع شوخی هستند که در کمدی‌های کلاسیک ادبی و سینما همیشه اشاره‌های ظریف اروتیک به چشم می‌خورد. تابوشکنی و مرور زمان مفهوم اروتیک را بسیار بازتر کرد و به همین سبب شوخی‌ها عیان‌تر شدند. علاوه بر ادبیات و سینما تولید جک‌ها و حکایت‌ها و سریال‌ها و انیمیشن‌ها با مایه‌های جنسی بسیار پرمخاطب است. آیا خط قرمز در زبان فارسی فقط خط قرمز دستوری و از بالا به پایین است؟ خیر. خط قرمز در سال 1394 در سطح جامعه هنوز آمادگی شوخی‌های جنسی را به صورت ضمنی و در پرده در یک اثر با مخاطب عمومی ندارد. نه تنها در تلویزیون که در سینما نیز شوخی‌ها بسیار با دقت انتخاب می‌شوند تا نظر عمومی را نرنجاند. در تئاترهای گلریز اما که مخاطب به صورت انتخابی حضور پیدا می‌کند فضای شوخی‌کردن بسیار بازتر و عرصه خط قرمزها وسیع‌تر است چون مخاطب و صاحب اثر این توافق نانوشته را کرده‌اند که قرار است دوساعت بخندیم، به هر چیزی و قرار نیست به کسی بر بخورد. خط قرمز عمومی علاوه بر موضوعات جنسی و عرفی و عقیدتی مسائل قومیتی را در جامعه در برمی‌گیرد. درست همان‌زمان که در استان‌های مختلف به یک سریال به این دلیل که به زبان و لهجه آنان توهین کرده است اعتراض می‌کنند در تئاترهای گلریز با همان لهجه‌ها و همان موضوعات شوخی می‌سازند و به کسی بر نمی‌خورد، چون هر دو می‌دانند شوخی دستمایه‌ای برای خندیدن است و قرار نیست به کسی توهین کرد. این‌که چقدر از این حساسیت موجود در جامعه به مسائل عقیدتی، قومیتی، عرفی و... به ساختار قدرت باز می‌گردد و جامعه چه مسیری را باید از سر گذرانده باشد که امروز چنین واکنش تدافعی نسبت به شوخی بگیرد، مساله‌ای است که باید جامعه‌شناسان درباره آن تحقیق کنند.
اما از رویکرد دوم می‌توان گفت که خط قرمز خلاقیت ایجاد می‌کند. این مفهوم بدان‌ معنا نیست که اصولا خط قرمز به بهتر شدن اثر کمک می‌کند. اما اگر نویسنده‌ای حرفی بخواهد بزند و چیزی بخواهد بنویسد به هر حال با این‌همانی‌کردن‌ها و اشارات و ظرایف بسیار حرفش را خواهد زد. نمونه‌ی مشهور قلعه حیوانات جورج اورول در چنین فضایی خلق شده است. یا نمونه‌هایی که از لقمان، بهلول، تلخک‌ها، سیاه‌ها و... نقل می‌شود همه در فضای بسته اجتماعی و حاکمیتی شکل گرفته‌اند. موضوع این است که نویسنده تا چه اندازه خود را ملزم می‌کند به هر قیمتی و در هر فضایی بنویسد. این سوالی شخصی با جوابی خصوصی است. چیزی که تاریخ ادبیات فارسی نشان می‌دهد همیشه فراز و فرودها بوده و هست و همیشه موسم کوتاه شکفتن به تناوب آمده و رفته است. این‌که نویسنده‌ای فقط چون امکان انتشار اثرش موجود نیست یا سانسور اجازه نمی‌دهد آنچه را که باید بنویسد بنویسد، پس او دست از کار بشوید و کناری بنشیند جای قضاوت ندارد. اما چنین نویسنده‌ای که نمی‌تواند شاهد آنچه بر او می‌گذرد باشد و نمی‌تواند از چنین متاع گران‌بهایی خلق اثر کند اگر فضا برای او باز شود چه چیزی برای نوشتن خواهد داشت که دیگران نگفته باشند؟ این مساله البته رویکرد شخصی نویسنده این سطور است و شاید تمرکز او بر نوشتن مطبوعاتی چنین دیدی را ایجاد کرده باشد.
همچنین سر این نکته که نوشتن عملی روشنفکری هست یا نیست نویسندگان و روشنفکران بحث‌ها و نظرات گوناگون مطرح کرده‌اند. بار روشنفکری که نویسندگان در تاریخ معاصر بر دوش خود گذاشته‌اند نیز گواهی بر میل نویسندگان به پوشیدن ردای روشنفکری است. روشنفکری با تولید فکر و تولید سوال و تحلیل وضعیت اجتماع و بررسی تاثیر سیاست و اقتصاد روی جامعه و دادن راه حل و پیشنهاد برای عبور از بزن‌گاه‌های تاریخی و اجتماعی و... عجین است اما آیا نویسندگان در آثار خود چنین چیزی را ترسیم می‌کنند؟ یا در کنار تولید داستان و انتشار کتاب در مقالات جداگانه نظرات و دیدگاه‌های خود را پیرامون مسائل منتشر می‌کنند؟ نویسندگی در مطبوعات نیز با همین منظر قابل نقد است. آیا روزنامه‌نویس خود را نظریه‌پرداز و روشنفکر می‌پندارد؟ نویسنده مطبوعات و نویسنده داستان شاید بستری برای دقیق شدن روشنفکر و نظریه‌پرداز روی بخش و برشی کوچک از جامعه ایجاد کنند، چراکه بسیاری از تولیدات ادبی در بستر رویدادهای تاریخی و اجتماعی شکل می‌گیرد یا بازه‌ای از فرهنگ و تمدن قسمتی از جامعه را معرفی می‌کند، اما آیا نویسنده در اثر خود همان رفتاری را می‌کند که نظریه‌پرداز اجتماعی و سیاسی بروز می‌دهند؟
پس می‌توان به این سوال راحت‌تر اندیشید که نویسنده داستان طنز تا چه اندازه رفتار روشنفکری دارد. آیا عبور از خط قرمزها چه در متن داستان و چه در متن مطبوعات یکی از شاخصه‌های عمل روشنفکری است؟ اگر بله آیا باید از روشنفکر توقع تحلیل وضعیت داشت یا عمل جسورانه؟
اما اگر نویسندگان داستان خود را روشنفکر بدانند و شوخی ساختن را عملی عوامانه یا بلااستفاده که نسبت به یک داستان جدی از ارزش کمتری برخوردار است، طبیعی است که از نوشتن داستان طنز پرهیز کنند. از طرفی شاید بتوان به تعریفی از روشنفکر در سطح جامعه رسید که او را فردی عبوس و جدی می‌دانند که در مسیر افسردگی قرار دارد و شفای باغچه را در انهدام آن می‌بیند. پس اگر این باور متداول را برای لحظه‌ای پیش‌فرض تعدادی از نویسندگان جدی در نظر بگیریم این‌که آنان از نوشتن طنز پرهیز می‌کنند امری اعجاب‌آور برای ما نخواهد بود. مثال‌های فراوانی از نویسندگان و شاعران مشهور و مهم معاصر می‌توان برشمرد که برخلاف آثارشان افرادی شوخ‌طبع بوده‌اند و حتا برای دوستان و همکاران خود شوخی‌ها و هزل‌های فراوان ساخته‌اند، اما همین افراد در آثار خود خط قرمزی دارند که آنان را غیرجدی نشان ندهد.
با چنین رویکردی و با بررسی آثار منتشرشده و وضعیتی که از ورود نویسندگان به نوشتن ستون‌های طنز مطبوعات ترسیم کردیم آیا می‌توان به این نتیجه رسید که تعداد قابل‌توجهی از تولیدکنندگان طنز نویسنده نیستند و فکاهی‌نویسی را انتخاب کرده‌اند؟ اگر بلی، این نتیجه که این نویسندگان به سمت نوشتن کتاب رو بیاورند و اثر آنان ضعف تالیف داشته باشد امر محالی به نظر نمی‌رسد.
اما به نظر ما داستان‌نویس داستان خنده‌دار خنده‌دار نیست چرا که نوشتن داستان و نوشتن طنز خنده‌دار نیست. طنز نوشتن عمل نوشتن است و نوشتن گونه‌های مختلف دارد. هیچ تفاوتی بین رمان‌نویسی که کتابی معمایی می‌نویسد یا داستانی تاریخی منتشر می‌کند و... با نویسنده‌ای که داستان طنز می‌نویسد وجود ندارد. تنها مساله و تنها امری که در قضاوت این آثار وجود دارد اهمیت قدرت نویسندگی و توانایی او در استفاده از شیوه‌های داستان‌نویسی است. این کلیت اثر است که کیفیت کار نویسنده را مشخص می‌کند و با همین عیار است که یک نویسنده، نویسنده‌ای طراز اول یا متوسط یا معمولی قلمداد می‌شود. و بر پایه چنین پیش‌فرض‌ها و استدلال‌هایی که تمام و کمال حاصل تجربه و مطالعه یک نویسنده که نوشتن را از مطبوعات شروع کرده و کماکان در مطبوعات مستقر است و جهان را از دید یک نویسنده‌ی روزنامه‌نگار یا روزنامه‌نگار نویسنده می‌بیند این گفتار را می‌توان با این جمله به پایان رساند که نوشتن خنده‌دار نیست حتا اگر نوشته خنده‌دار باشد.


فصلنامه سینما و ادبیات، شماره چهل و نهم

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

وقتی باید با سرما سر خودت را گرم کنی در "حیاط کوچک پاییز در زندان" *

*سطری از اخوان ثالث

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۴

جمله معترضه

جمله معترضه به جرم معترضه به مدت سه رمان در پرانتز حبس شد.
او بارها تاکید کرد که معترضگی خاصیت مادرزادی اوست و با حذف نقطه و ویرگول ازش چیزی عوض نمی‌شود.
با این اوصاف نقطه و ویرگول و نقطه‌ویرگولش را با پاک‌کن پاک کردند.
وی در مدت اقامت خود در پرانتز قول همکاری داد و قرار شد جای معترضگی مسخرگی‌ پیشه کند.
او در این مدت چند اثر مسخره از خود منتشر کرد که چون معترضه بود بسیار گریه‌آور شد.
وی بعد از آزادی اجازه فعالیت لغوی نداشت و به پاورقی تبعید شد.
در پاورقی به‌دلیل اصرار بر توضیح به صفحه‌ی بعد منتقل شد.
او کمی بعد به دلیل کثرت توضیح به‌صورت مستقل منتشر شد.
هم‌اینک در کتابخانه ملی به‌سر می‌برد.
اما مساله اینجاست کسی دیگر کتاب نمی‌خواند.

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

آسانسور خراب است، از پله‌ها استفاده کنید

[نقد و نظر درست مجتبا پورمحسن در آسیب‌شناسی کتاب‌هایی همچون آسانسورچی که مجموعه‌ی آثار مطبوعاتی هستند.]

مجتبا پورمحسن
چلچراغ



حتماً شنیده‌اید که خروشچف، رییس‌جمهور اتحاد جماهیر شوروی سابق یک‌بار که به سینما رفته بود دید در ابتدای فیلم با نمایش تصویر او، همه تماشاگران به نشانه احترام بلند شدند، غیر از او که اشک در چشمانش جمع شده بود از این‌که مردمش او را بسیار دوست می‌دارند. گویا در همین حین نفر پشتی زده روی شانه‌اش و گفته که بلند شو، ما هم مثل تو فکر می‌کنیم اما مجبوریم بلند شویم! یا حتماً شنیده‌اید که در سال‌های پایانی حیات نظام سیاسی شوروی، مردی پس از آن‌که مدت‌ها در صف نان می‌ایستد و کلافه می‌شود از صف جدا می‌شود و می‌گوید می‌رود حق گورباچف را بگذارد کف دستش و او را بکُشد. اما وقتی به قول خودش می‌رود سراغ گورباچف، می‌بیند که صفِ کسانی که می‌خواهند از شر گورباچف خلاص شوند، از صف نان بلندتر است! این دو روایت (که در سال‌های اخیر با توجه به همه‌گیر شدن شبکه‌های پیام‌رسان موبایلی حجم وسیعی از روایت‌های مشابه‌شان دست به دست می‌شود) ۱۴ سال پس از فروپاشی نظام کمونیستی شوروی همچنان مخاطبان وسیعی دارند و همچنان مخاطبان‌شان را غافلگیر می‌کنند، در حالی که امروز آسیب‌شناسی نظام‌های سیاسی کمونیستی، جز قشر دانشگاهی و یا علاقمندان جدی تاریخ، مخاطبان زیادی ندارد یا لااقل در مقایسه با روایت‌های طنز -اگرچه طنز تلخ- مخاطبان بسیار اندکی دارد. این مقدمه نسبتاً طولانی را گفتم تا برسم به کتاب «آسانسورچی» نوشته پوریا عالمی که مجموعه نوشته‌های طنز او در صفحه‌ای به همین نام در هفته‌نامه چلچراغ است. نوشته‌های پوریا دوستداران زیادی دارد. در یک دهه اخیر با وجود کاهش محسوس تعداد مخاطبان نشریات، هنوز مخاطبانی پیدا می‌شوند که برای خواندن نوشته‌های طنز او روزنامه بخرند و یا لااقل هر روز طنزهایش را در اینترنت بخوانند. عالمی بلد است چطور همدلی مخاطب را برانگیزد، بلد است «له» یا «علیه» ننویسد، یعنی مخاطبش چنین احساسی نداشته باشد. او سعی می‌کند با نگاه طنز ببیند و طنز بنویسد، نه این‌که صرفاً یک مشت ایده‌های سیاسی را در قالبِ اصطلاع مجعول «طنز سازنده» به خورد مخاطب دهد. اما طنزهای پوریا عالمی یک ویژگی دارد که دوام خاصیت طنزآمیز نوشته‌هایش را به خطر می‌اندازد. طنزهای عالمی، سیاسی است و این البته آن ویژگی نگران‌کننده نیست. واقعیت این است که جای طنز در روزنامه‌ها و مجلات است و در همه جای دنیا طنزها محتوای سیاسی دارند. اما طنزهای پوریا سویه‌هایی دارد که به شدت آن را زمان‌دار می‌کند. این اتفاق نتیجه ضعف نوشته‌های او نیست، برعکس نشات گرفته از قوت نگاه اوست. او طنزش را منحصر به چهره‌های مهم دولتی نمی‌کند و پا را فراتر می‌گذارد و سخنان یا وقایعی را که از نظر سیاسی شاید اولویت بالایی ندارند، به چالش می‌کشد. نمونه‌اش همین طنزهایی که در قالب کتاب «آسانسورچی» منتشر شده‌اند. اصلاً همین ویژگی‌اش به کارش قدرت می‌بخشد. اما این ترفند در عین سودمندی، محدودیت قابل توجهی دارد، البته وقتی قرار است در قالب کتاب منتشر شود. چون این نوشته‌ها در روزنامه یا هفته‌نامه کارکردی حداکثری دارد. طنز سیاسی، تاریخ انقضا دارد. این واقعیتی است که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. اما همین طنز سیاسی بسته به این‌که معطوف به کدام لایه از وقایع سیاسی باشد، تاریخ انقضای کوتاه‌مدت یا طولانی‌مدت دارد. وقتی طنز مثلا درباره سقوط هواپیما و واکنش قابل بحث مقامات دولتی در قبال آن باشد، دیرتر موضوعیت خودش را از دست می‌دهد. چون خود واقعه سقوط یک هواپیما در مقایسه با صحبت‌های یک نماینده مجلس درباره صرفه‌جویی آب، مدت زمان بیشتری در اذهان باقی می‌ماند. هنر پوریا عالمی این است که سراغ نمونه‌هایی مثل اظهارنظر یک نماینده درباره بحران آب می‌رود. چون نوشتن طنز در قبال مقامات عالی‌رتبه دولتی اگرچه کار ساده‌ای نیست، اما خیلی هم دشوار نیست. پوریا خیلی خوب بلد است خوراکِ لازم برای تغییر روحیه مردم عبوسِ خسته از مشکلات عمومی را فراهم کند. اما آیا این طنزها تاریخ مصرف نامحدودی دارند؟ مثلاً حرف‌های پنج سال پیش کفاشیان، رییس فدراسیون فوتبال که قابلیت ویژه‌ای برای سوژه شدن دارد، امروز به اندازه همان پنج سال پیش طنزآمیز نیست. حالا حرف‌های چند روز پیش کفاشیان است که اهمیت دارد. خوشبختانه از کتاب «آسانسورچی» استقبال خوبی شده که بخش زیادی از آن به هنر پوریا عالمی ارتباط دارد، اما شاید بخش زیادی از مخاطبان کتابِ کسانی هستند که طنزهای امروز او را دوست دارند و با همین علاقه سراغ نوشته‌های قبلی او می‌روند که حالا در قالب کتاب منتشر شده است. به قول گزارشگران فوتبال، این موضوع چیزی از ارزش‌های پوریا کم نمی‌کند. او طنزنویس قابلی است، اما جای طنزهای سیاسی روز در نشریات است نه کتاب، منظورم طنزهای سیاسی روز است، وگرنه هر نوشته‌ای می‌تواند سویه‌های طنز داشته باشد و در طول زمان کارکرد داشته باشد، حتا حکایت‌های طنز سیاسی در ابعاد یک نظام سیاسی مثل کمونیسم یا چهره‌های خیلی معروف مثل گورباچف یا خروشچف. من ترجیح می‌دهم طنزهای روزانه پوریا را بخوانم و کیف کنم و بخندم از ته دل. اما آسانسورچی یا کتاب‌های مشابه تاریخ مصرف دارند و البته اگر در فاصله یکی دو سال پس از انتشار در مطبوعات در قالب کتاب منتشر شوند می‌توانند مخاطبان زیادی داشته باشند. نمونه روشن این واقعیت، طنزهای ابراهیم نبوی است که در زمان انتشار بسیار از آن استقبال می‌شد و کتاب‌هایش به چاپ چندم می‌رسید اما امروز -حتا اگر در بازار موجود باشد- تعداد مخاطبانش کاهش محسوسی دارد. داشتن تاریخ انقضا البته به معنای بی‌اهمیت بودن نوشته‌ها نیست؛ قیاس مع‌الفارق است، اما همان‌طور که سرنوت یک تئاتر با افتادن پرده، تمام می‌شود و تکرار نمی‌شود، طنزهای سیاسی هم با گذر چند شبانه‌روز، یا چندماه و گاهی چند سال تمام می‌شوند. آیا کسی هست که به ارزش والای تئاتر، شک کند؟

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

سمساری

برای نوشتن این کلمات هم وقت را تلف کرده‌ام
می‌ترسم پیرمرد خسیسی بوده باشم که پول‌هاش را در بالش پس‌انداز کرده
مثل من که دوست‌داشتنت را

پیرمرد می‌میرد
وراث به جان هم می‌افتند
خانه تاراج می‌شود
بالش گوشه‌ای افتاده
سمسار خرده‌وسائل مانده را از سر دویست هزارتومان می‌خرد
بار وانتم می‌کند و به مغازه می‌برد
می‌مانم کنجی
از چشم همه دور می‌مانم
هر بار روی من چیزهایی می‌گذارد
یک رادیوی قدیمی
یک قاب عکس بی عکس
یک جام بی شراب
کهنه می‌شوم
و این کهنگی شراب نیست، عفونت احساس است

کنجی می‌مانم
می‌مانم از ترس تنهایی بید بید می‌لرزم بید می‌زندم می‌پوسم خورده می‌شوم می‌خورم خودم را

هفت سال گذشته
سمسار مغازه را فروخته انتشاراتی زده است
خرت و پرت‌های مغازه را دور می‌ریزند
من را قاتی کارتن‌پاره‌ها سر کوچه می‌اندازند
شب می‌شود
باران زده است
نم برداشته‌ام

کارتن‌خوابی زباله‌ها را می‌جوید
سرد است
به من می‌رسد
بغلم می‌کند
نازم می‌کند
بو می‌کشد مرا
می‌بردم روی پله‌های بانک ملی
زیر سر در بزرگ مزین به هر جا سخن از اعتماد است لامپ نئون بانک‌ها می‌درخشد

کارتن‌ها را پهن می‌کند
می‌نشیند، لم می‌دهد، سیگار کهنه روشن می‌کند
سرش را می‌گذارد روی من
دوستم دارد

من پوسیده‌ام پیرم فراموش شده‌ام بید زده‌ام
پوست صورتم ریخته است
کارتن‌خواب بلند می‌شود و نگاهم می‌کند
برم می‌دارد
بغلم می‌کند
دست روی دلم می‌گذارد
بقچه دلم را برایش باز می‌کنم
مشت مشت اسکناس مشت مشت سکه طلا...

می‌ترسم برای دوست‌داشتنت وقت نباشد
می‌ترسم برای دوست داشتنت وقت را تلف کرده باشم

دوست داشتنت را پس‌انداز کرده‌ام
و بوسه‌های من پوسیده می‌شوند

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۴

ابرهای تو

قطارها بازگشته‌اند به ایستگاه‌ها
هواپیماها بازگشته‌اند به آشیانه‌ها
در همه ترمینال‌ها بسته شده است
و تو
داری از همه قطارها پیاده نمی‌شوی
داری از همه هواپیماها پیاده نمی‌شوی

کشتی‌ها به بندرگاه بازگشته‌اند
بارانداز رونق گرفته
و تو از کشتی‌ها پیاده نمی‌شوی

لشگرها به شهرها بازگشته‌اند
پرچم سفید بر فراز خانه‌ها بالاست
سربازها در شهر چشم می‌گردانند
و تو در قاب پنجره پیدا نمی‌شوی

جنگ اگر رحم داشته باشد
یکی از ما را در خودش می‌کشد
ترس از بی‌مرگی جنگ است
زنده زنده به خانه بازگردیم
و زبان بین ما مرده باشد
و زبان بین تن ما از بین رفته باشد

با لباس‌های خواب تو
و پرده‌های اتاق
و آن دامن گل‌بهی‌ات که روی دسته صندلی جا گذاشته‌ای
بالن درست کرده‌ام
به هوای تو آن را باد می‌کنم

بالا می‌روم
از بالای قطارها
هواپیماها
کشتی‌ها
می‌گذرم
جایی میان ابرها فرود می‌آیم
جایی میان ابروهای تو

و جهان طعم سیب می‌گیرد
و تو از دستان خدا پیاده نمی‌شوی

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۴

درازپام


قرص دیازپام رو دوست‌هاش صدا می‌زنند درازپام
و بهش می‌خندند.
قرص دیازپام هر روز بیشتر می‌ره تو خودش و
دوزش بالاتر می‌ره.


دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۴

آرام آرام...

مارى است چنبرزده شب
مى‌خواهى نيشت بزند و
كار را يكسره كند

مارى است چنبرزده شب
به آغوشت مى‌كشد
و مى فشاردت آرام آرام


پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۴

شبانه بی شاملو - ۶۷

شب بود؟
چگونه چنين روشن بود
از پس ماه و
چراغانى شهردارى برنمى‌آمد
و سوسوى پرژكتورهاى برج ميلاد خنده‌آور بود


شب بود
خورشيد در دست راست تو
و ماه
در دست چپت


و ماه و خورشيد در دستان من بود


من با خواندن خطوط دست تو
به زبان خدايان پى مى‌بردم
روز آغاز شده بود
و دستان تو
- منظومه كوچك شمسى اختصاصى من
طالع من را از نو رقم مى‌زد

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۴

ترسناك شده بودم

       مچم باز شد
       تاريكى در مشتم پنهان بود
       آفتاب ماسيد
       باغ فرسود
       شهر شُره كرد
       و تكليف يكسره شد
       نقاب را برداشتم
       ترس در چشمم پيدا بود
       ترسناك شده بودم
       
       از من نمى ترسيدند
       شبيه آنان شده بودم
       و روز، روز به روز كوتاه آمده بود

برویم سیدمهدی آش بخوریم - ۱۰

مامان‌بزرگم همیشه می‌گفت چینی که شکست شکست. بده دست چینی‌بندزن که بند بزند. اما چینی قبل نمی‌شود مادر. کاری که قبل ازش می‌کشیدی را دیگر نمی‌شود کشید. قوری چینی بندزنی‌شده دیدی؟
می‌گفتم دیدم مامان‌بزرگ.
می‌گفت همون دیگه. 
می‌گفتم خب. همون دیگه چی؟
مامان‌بزرگ چایی دورنگ را می‌گذاشت بغل دستم و شمد را از روم پس می‌زد و دست‌های پر پری‌اش را می‌گذاشت روی دستم و می‌گفت قوری‌یه یادته؟ شکسته‌بسته بود؟ حالا نگاه به دلت کن.
می‌گفتم یعنی من کار اضافه از دلم می‌کشم؟
می‌گفت پا شو پا شو. 
و پا می‌شد و می‌رفت.


قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

قهرمان همیشه جلوتر از ما بود.

قهرمان بچگی‌های من عمو حسین بود. آدم فهمیده‌ای بود چون همان اول کار رفته بود و فامیلش را عوض کرده بود و گذاشته بود عاملی. می‌دانست خمیر عالمی‌ها به تنور می‌چسبد و می‌سوزد و خمیره‌شان مشکل دارد. البته واقعی هم از تنور دیگری بود. تافته‌ی جدابافته. خودش و خواهرهاش و برادرش حسن. خواهرهاش یعنی عمه‌های ناتنی من دوتا موجود بامزه و دوست‌داشتنی بودند. یکی‌شان یعنی بامزه بود و هر دفعه یک بازی را شروع کرده بود و  همیشه منتظر بودی ببینی حالا ببین چه قصه‌ای دارد، یکی‌شان دوست‌داشتنی، که ترد و شکننده و همیشه‌مهربان بود.
عموهای تنی صدرحمت به هفت‌پشت غریبه بودیم. روابط مان مثل ایران و عراق بود و بعد ایران و آمریکا. اولش جنگ بود بعد شد قطع روابط الان هم من که نقش اسرائیل را بازی می‌کنم و با هیچ‌کدام‌شان روابط دیپلماتیک ندارم. فقط اسلحه به سمت هم گرفتیم. بچه‌های عموها مثل همه‌ی بچه‌های سیاستمدارهای دوست‌نداشتنی دنیا آدم‌های باحالی از کار درآمدند. بابای من هم یکی از خمیر همین عالمی‌ها. همه‌شان شبیه فطیر هستند.
اما این‌ها همه یک‌طرف آن‌طرف عموحسین. نان فانتزی بود. بوی خوش، بدون دورریختنی، خوردنی، باکلاس. قهرمان بچگی‌هام بود. کاری به کار کسی نداشت و کار خودش را می‌کرد و فقط هم کار می‌کرد. توی جنگ حتما ژنرال می‌شد. اصلا سرباز بودن بهش نمی‌آمد. مرد اول بود. همه منتظر بودند چیزی بگوید حرفی بزند. چشم‌شان به این بود که حسین چی گفت حسین چی کار کرد حسین کجا رفت. اگر مثلا ورزشکار بود الان کل خاندان ما ورزشکار شده بودند. اگر رفته بود مکانیکی همه مکانیک شده بودند. اما او پولدار شده بود و این تنها دلیلی بود که عالمی‌ها همه‌ی عمر برای پول زندگی کردند. الان همه پولدارند در قیاس با خودشان. اما خودشان لحنی دارند نسبت داش‌حسین، چون کف استانداردش این‌ها را خسته می‌کرد از تلاش و دویدن. خسته‌ی خسته. آن‌قدری که هیچ‌وقت خستگی‌شان در نرفت و همدیگر را هم خسته کردند.
سنش از همه بیشتر بود. راهش از همه دورتر بود. وقتش از همه کمتر بود. یا اینجا بود یا آلمان. مثل الان. که آلمان است. مثل الان که اینجا نیست. هیچ‌وقت اینجا نبود. همیشه جلوتر از اینجا بود.  من براش می‌مردم. ولی کاری هم با هم نداشتیم. مثل خاله زری. براش می‌مردم ولی مدت‌ها رفت و آمدی هم نداشتیم. عمو حسین قهرمان بچگی‌هام بود. یک روز من را بغل کرده بود و جلوی سرسرای خانه‌اش ایستاده بودیم. من مثلا چهار پنج سالم بوده. چی گفتم یادم نیست که گفت یک روز بیا همین خانه را بخر. خانه‌شان بزرگ بود. آن موقع، در آن سال‌ها کلی مجوز گرفته بود و تا وسط خانه چاه بزند برای آبیاری چمن حیاط. من همان توی بغلش نگاهم افتاد به خانه‌ی بغلی گفتم نه عمو، اینجا نه. من می‌آیم این بغلی را می‌خرم و همسایه می‌شویم. گفت چرا که نه. منتظرم. بعد من بزرگ شدم. تا راهنمایی قصدم این بود پولدار شوم اما هیچ‌کاری برای پولدار شدن نمی‌کردم. می‌نشستم خانه و نقشه سرقت از بانک می‌کشیدم. دوم راهنمایی بود که تصمیم گرفتم مثل خر بخوانم. مثل خر خواندم. بزرگ شدم و قد کشیدم و الان پا توی سن گذاشتم. چندسال پیش عمو حسین را دیدم. نشستیم کنار هم. گفتم یادت است گفته بودم می‌آیم همسایه‌ات می‌شوم؟ که عین خودت یاد می‌گیرم کار تولید کنم و پول بسازم. گفت نه. دست کم نزدیک سی سال از آن حرف‌ها گذشته بود. من پنج سالم بود و عمو الان چندسالش است؟ به هشتاد رسید؟ خندید. گفت چی شد پس؟ گفتم من جای پول کلمه ساختم. خندید. دستش را گذاشتم روی شانه‌ام. نگاه کرد و گفت می‌دانم. تو هم عین منی. من عین او شده بودم؟ نمی‌دانم. او ژنرال جنگ‌های اساطیری خیالات من بود و من اصلا پام را توی یک جنگ فرضی هم نمی‌توانم بگذارم. من هم خندیدم. گفتم شما قهرمان زندگی من بودی وقتی بچه بودم و بهت افتخار می‌کردم. هر چند الان رفت و آمد کمی داشته باشیم. گفت من هم الان به تو افتخار می‌کنم. بغض کرده بودم. مثل همین حالا. حالا اما فرق دارد. بغضش یک‌طور بدی است. او باز هم اینجا نیست و جلوتر است. اینجا ساعت دو است و آنجا دوازده. او مثل همیشه روزش از ما روشن‌تر است. حالا اینجا نیست. آنجا هم نیست. دراز کشیده روی تخت ولی دیگر بلند شده و رفته پی کارش. با این‌که روی تختش دراز کشیده - به قول عمران صلاحی- تختش سبک‌تر شده است. قهرمان این ماه‌های آخر دراز کشیده بود روی تخت. قهرمان ایستاده. ایستاده با مشت. کل کاری که از دستم برآمد چی بود؟ یک سبد گل بفرستم براش آلمان؟ خب. گل هم به دستش رسید.  حالا چی؟ یعنی در تمام خاندان عالمی با یک نفر می‌خواستی معاشرت کنی همین عاملی بود. اما عمو حسین دیگر از جاش بلند نمی‌شود. به پام نگاه می‌کنم. به عصاها. به گرفتاری بی‌موقع. قهرمان حرف زدنش به مشکل خورده بود. چندروز پیش تلفنی حرف زدیم. گوش کرد. من دوباره گفتم قهرمان منی عمو حسین. تافته‌ی جدابافته‌ای. این همه سال ایستادن باید خسته‌ات کرده باشد. کمی استراحت کن تا بهتر شوی. صدای نفس‌هاش می‌آمد. روزش باز روشن‌تر بود و دو ساعت زودتر بود از ما. گوش کرد. صدای نفس‌هاش آمد و بعد یک کلمه توانست بسازد: «می‌بوسمت.» قهرمان من، ژنرال، مرده ایستاده، مرد سفت، مرد سخت، مرد منطق، احساساتی شده بود؟ یا می‌خواست احساسات من را جواب دهد؟ می‌بوسمت؟ این‌جا دو ساعت بعد از روز قهرمان اشک بود و اشک. زن‌عمو گوشی را از گوش عمو و برداشت و گفت شنیدی پسرم؟ گفت می‌بوسمت. ممنون قهرمان. ممنون که قهرمان من بودی. ممنون که همانی بودی که بودی. و همین برای ما جذاب بود. تو واقعی بودی.

صبر زیاد برای علی و پیمانه و زن‌عموی نازنینم آرزو دارم. هر چند پام توی گچ باشد و نتوانم آنجا باشم. هر چند آنجا هنوز صبح زود باشد چرا که قهرمان همیشه جلوتر از ما بود.

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۴

شکل جدید من

شکلی از غم
درون من ریشه دوانده
که وقتی به چشم من می‌آیید غمگین می‌شوید
دستان شاد شما در دستان غمگین من می‌پژمرد
به شکلی که شاخه ترد نسترنی نورسته را نادانسته در لیوانی سراسر اسید سپرده باشند
شکلی از غم درون من است
که من به شکلی دیگر راه می‌روم
و پا که از خانه بیرون بگذارم شهر من را پس می‌زند
و شکل من شکل گوزنی است که در بزرگراه قلنج کمرش را کامیونی شکسته باشد
شکل گربه‌ای سفید که به قیمت شاد کردن دو کودک
سوخته باشد
و حالا آنان به آونگ سیاه او بر درخت چشم دوخته‌اند
این شکل
شکل جدید من
شکلی عاریتی نیست
تشکل کوچکی است از خیابان و جیغ و سکوت
تشکل کوچکی است از خیابان و جنون
تشکل کوچکی است از خیابان و سطل‌های زباله و دست‌های تو
ها کن
ها کن
و این بخار
بخار های دهان کوچک تو
تمام یخ‌های جهان را آب می‌کند

تشکیلات سری ما
پشت سطل زباله سر چهارراه
آتش و دودی که داشت به چشم تو می‌رفت
ها کن
یخ این خیابان را آب کن
و ببین در اعجاز قرن من
سر هر چهارراه
زباله به جای آتش به گلستان مبدل می‌شود
و ما ابراهیم‌وار تکه‌های خویش و تکه‌های شهر را از بلندای چهار نقطه‌ی شهر با مشتی گره‌کرده و چشمانی گریان فراخوانده‌ایم
ما نام هم را صدا زده‌ایم
و تشکل ما اجتماع محترم دود پراکنده بود
دودی که به چشم تو رفت
و اشک من را درآورد

شکل جدید من
حاصل نان است و صف‌های راکد و طولانی سفارتخانه
که عصای موسا به حیرت به آن می‌نگرد
تز کوچک خنده است در عکس‌های اینستاگرام
و تفاوت فاحش رنجی که پشت لنز دوربین مقعر  محقر شده است
شکل جدید من
شکل عاریتی نیست
تاثیر مستقیم نوشتن روزنامه است
بر تاثر غیرمستقیم آواره‌ای که روی روزنامه شب‌ها می‌خوابد
شکل جدید من
عکس سر و ته برعکسی است بالای ستون معلقی در روزنامه
که طرح لبغم بر صورتش
سر و ته
طرح ناشیانه‌ای از لبخند شده است

شکل جدید من دست در جیب راه می‌رود
و خط فقر را با هر دستی که هر کجا نوشته شود
زود تشخیص می‌دهد
شکل جدید من
شعر نمی‌خواند
با شاعران دشمن است
و کلمه را با نان تاخت زده است
شکل جدید من
حالش از همین کلمات پی‌درپی به‌هم می‌خورد
بالا می‌آورد
شکل جدید من مردی است که قرض و خون بالا می‌آورد
شکل جدید من
جنس بنجلی است
جوک‌های کهنه را رفو می‌کند
خاطرات ریخته را بتونه می‌کند
و شب به شب
بین قرص نان و برنج پچ می‌اندازد

شکل جدید من شکل وثیقه است
شکل انشای خوش‌خط دبستان
و انشای بدخط رای دادگاه
شکل جدید من شکل خط ناخوانای یادداشت‌های نیمه‌شب است

شکل جدید من
شعرهای عاشقانه را
با تغییری جزئی تبدیل به آگهی تبلیغاتی می‌کند
شکل جدید من
عشق را
عشق شما را
می‌تواند در همه نظرسنجی‌ها جاودانه کند
و سیمرغ بلورین جشنواره‌ی فجر را
می‌تواند کاری کند که تخم طلا بگذارد

شکل جدید من
مردی منطقی است
و شکل شما
- هرقدر هم اساطیری و دست‌نایافتنی باشی -
در شکل جدید من غیرمنطقی است
شکل شما
اگر بخواهم شکل شما شوم
خنده‌دار است
انگار ژنرالی در رژه‌ی سالانه رو به دوربین شکلک درآورده باشد



  + شبانه بی شاملو

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

زندگی شاید همین باشد

چهار - پنج سال پیش که تصادف کردم و فردای روزی که نتوانسته بودم بروم روزنامه، ایمان و علی جای ستون من نوشته بودند پوریا تصادف کرده و نمی‌تواند یکی دو روز بنویسد، از فرداش غرق خجالت مهربانی آدم‌ها شدم. همان‌موقع توی روزنامه تشکر کردم. آن روزها یک روز از روزنامه زنگ زدند و گفتند بسته‌ای برای شما آمده بفرستیم دم خانه؟ و فرستادند. توی پاکت یک کیسه قرص کلسیم فرنگی بود. یک نامه کوتاه هم بود که پسرم من این قرص‌ها را برای خودم از فرنگ آوردم نصفش برای تو تا استخوانت خوب شود. (حتا نوشته بود اگر اطمینان نداری با دکترت مشورت کن) من غرق خجالت بودم و این مهربانی را بارها برای دوستانم تعریف کردم. دیروز هم از روزنامه زنگ زدند و گفتند پاکتی آمده برای شما بفرستیم دم خانه؟ و فرستادند. پاکت باز حاوی همان کیسه قرص‌های کلسیم فرنگی بود. پاکتی که نشانی فرستنده هم ندارد و هر چندوقت یک‌بار به دست من می‌رسد.
خوشبختی جز این است؟ که کسی جایی حواسش به تو باشد و نصف قرص‌های خودش را بفرستد به نشانی تو؟ دست شما را می‌بوسم عزیز نادیده که همیشه حواست هست.



سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۴

وقتی غم را صدا می‌کنی

غم نام کوچک همه‌ی چیزهاست
وقتی غم را صدا می‌کنی
همه بازمی‌گردند




شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۴

محل گرفتن موضع

[لطفا در این محل موضع بگیرید]


+ تقدیم به چند اصطلاح عامیانه

محل عرضه و تقاضا

[لطفا در این محل عرضه و تقاضا کنید.]



پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴

تفنگ‌بازی و کوتوله ها و درازها

ابراهیم نبوی زیر این عکس که با کتاب خودش و من گرفته، نوشته: «این هم من و تفنگ بازی پوریا و کوتوله ها و درازها در دفترم، تقدیم شد عکس به پوریای عزیزم که عشقه و دوست داشتنی.»




و من صورتم به خنده باز شده و خوشحالم که کارم به چشم نبوی می‌آید و اسمم گوشه ذهنش مانده. بی‌تعارف. (و راستش چند نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار بزرگ هستند که وقتی به اسم کوچک صدایم می‌کنند یا می‌گویند کارت را می‌خوانیم پوریا هم ترس برم می‌دارد هم از ته دل خوشحال می‌شوم. داور نبوی که جای خود دارد.)
راهنمایی بودم که کارهاش را می‌خواندم و چندسال ازش بدم می‌آمد چون واقعا متفاوت و خوب بود. بعد رفتم گل آقا. بعد شروع کردم به نوشتن حرفه‌ای. و اصلا فکر نمی‌کردم یک روزی این طوری بشود که شده و مثلا کارهام این‌قدر خواننده داشته باشد. شاتس آوردم که نبوی از ایران رفت! وگرنه الان داشتم دنبال شغل مناسب می‌گشتم.
این‌ها را ننویسید به پای تعریف کردن و نوشابه باز کردن. یا می‌خواهم از نبوی تعریف کنم که مثلا بگویم من هم آره. نه واقعا. واقعا اطرافیانم می‌دانند و می‌بینند که توی کار منطقی‌ام و می‌دانم چه خبر است و به خصوص اصلا نسبت به خودم توهم ندارم و اصلا دلم نمی‌خواهد بگویم من هم آره. چون واقعا خبری نیست. 
راستی
توی همه کارگاه‌ها به بچه‌ها هم می‌گویم من از دست نبوی نوشتم شدم این. شما از روی دست من بنویسید هیچی نمی‌شوید. پس مراقب باشید!

ممنون داور عزیز. من تا حالا جایزه نگرفته‌ام و به امید خدا هرگز نمی‌گیرم مگر این‌که یکهو بگیرم. ولی این عکس و این متن برای من بهترین مراسم تقدیر و بهترین لوح برای این سال‌ها بوده است. عکس را زدم به دیوار. آن بالا. که توی چشم باشد.


و راستی کتاب تفنگ‌بازی (نشر روزنه) تقدیم شده به کتاب کوتوله‌ها و درازها (نشر نی). و فکر کنم تفنگ‌بازی اولین بار 89 منتشر شده.

رامبد جوان و آسانسورچی

رامبد جوان در گفت‌وگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، عنوان کرد: کتاب «آسانسورچی» یکی از جالب‌ترین و خوشمزه‌ترین کتاب‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام. این کتاب نوشته آقای پوریا عالمی است و من خواندن آن را به همه مردم ایران پیشنهاد می‌کنم.
«پوریا عالمی» تا کنون طنزنویس روزنامه‌هایی نظیر اعتماد ملی، شرق، همشهری، نوروز، گلستان ایران، بهار، دنیای اقتصاد، روزگار و اعتماد بوده و «آسانسورچی» مجموعه یادداشت های طنز او در هفته نامه چلچراغ است
کتاب «پنجره زودتر می‌میرد» این نویسنده با مضمون جنگ در بخش بهترین رمان اول، نامزد یازدهمین دوره جایزه گلشیری در سال 89 شد.
کتاب «آسانسورچی» نیز با طراحی جلد بزرگمهر حسین پور و با قیمت 13 هزار تومان از سوی انتشارات «مروارید» در کتابفروشی‌ها موجود است.
عکس: ایبنا
.
.
از خواب بیدار شدم دیدم خبرگزاری تیتر زده خوشمزه‌ترین چیزی که رامبد خورده. 
گفتم ای بابا. این چه خبری است؟ وااسفا بر این خبرگزاری‌ها ای وای بر رامبد.
رفتم دست و صورت را شستم برگشتم و چایی خوردم و دیدم نوشته خوشمزه‌ترین چیزی که رامبد خوانده.
بعد دیدم کتاب من را گفته. سریع موضعم را اصلاح کردم و
گفتم بله واقعا خبر واقعی به این می‌گویند! آفرین به این خبرگزاری‌ها! آفرین به رامبد جوان!
:)

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۴

چند خط غم‌انگیز برای دوستان همه‌ی این سال‌ها - با توضیحی بعد از پنج‌سال

1
من خیلی کارهاست که بلد نیستم. یعنی آن کارها را می‌دانم و بلدم که باید چه کارشان کنم، ولی بلد نیستم انجام‌شان دهم. یعنی بلدم به تو توضیح بدهم که باید چه کارش کنی، که کار درست از کار درآید، ولی خودم بلد نیستم. یعنی دست و پایش را ندارم. پایم سست می‌شود، دستانم همین‌طوری بین زمین و آسمان می‌ماند که چه کار کند، می‌گذارمش روی سرم، پشت سرم، گردنم را می‌گیرد، می‌آید و با انگشت‌های دست دیگر بازی می‌کند، عینکم را هی می‌برد بالاتر، پشت گوشم دنبال چیزی می‌گردد، روی صورتم می‌چرخد، چیزهای روی میز را مرتب می‌کند، دنبال تکه نخی که نیست روی پارچه‌ی لباسم می‌رود، این‌ها همه کار دستم است که انجام‌شان می‌دهد، چون نمی‌داند باید چه کند. پاهام هم که گفتم سست می‌شود. برای همین است که وقتی می‌دانم کاری را بلد نیستم، نه دستم می‌رود که انجامش دهم، نه پایم می‌رود که نزدیکش شوم. مثلا چه کاری؟ چه کارهایی؟ شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر کسی برود بیمارستان، اگر مریض شود و در خانه بماند. اگر مادرش، پدرش، عزیزی‌ش بمیرد، یا مدت‌ها در بیمارستان بخوابد. اگر گربه‌اش مریض شود. اگر پول اجاره خانه‌اش مانده باشد، اگر خرج خانه و مدرسه‌ی بچه‌اش مانده باشد، آبرودار هم باشد، فرهنگی باشد، پولی هم نباشد که کارش را راست و ریس کند، که آبروش نریزد، جلوی زنش، بچه‌اش، خودش. اگر شوهرش معتاد شده باشد، یا گذاشته باشد و رفته باشد. اگر مادرش فراموشی گرفته باشد، یادش نیاید بچه‌ای داشته مثل او، و من را به جای او صدا بزند. شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر تصادف کرده باشد، چه زده باشد، چه خورده باشد، چه مقصر باشد، چه نباشد، ماتم می‌گیرم. اگر پدرش به خاطر چک افتاده باشد زندان، یا درآمده باشد هم بلد نیستم چه کار کنم. اگر پای خودش گیر شده باشد هم بلد نیستم. واقعا بلد نیستم... یعنی بلدم، اما دستم دست‌دست می‌کند. پایم این پا و آن پا می‌کند. باید طولش بدهم که زمان بگذرد، که همه چیز از این وضعیت خارج شود، که وقتی هم را می‌بینیم من بلد باشم چه کار کنم. تمام این روزها، هر چقدر هم طول بکشد، ماتم دارم. زل می‌زنم به اسمش روی صفحه‌ی گوشی و همین‌طوری به کارهایی که باید بکنم، چه باشد چه نباشد، فکر می‌کنم. اما دستم... پایم... 2 بعضی آدم‌ها بلدند. خوب هم هست که بلدند. می‌دوند آن جلو، من می‌توانم یک گوشه خودم را پنهان کنم. می‌دوند و حرف می‌زنند تند تند، حرف‌های ثابتی را که همه می‌زنند به زبان می‌آورند، و طرف را آرام می‌کنند، یا خیال می‌کنند که آرامش کرده‌اند. 3 شاید برای همین است که خودم زبان به دندان دارم بیشتر وقت‌ها. چون می‌دانم من بلد نیستم چه کار کنم، لابد دیگران هم بلد نیستند. برای همین از بی‌کاری و بی‌پولی‌م کسی باخبر نمی‌شود، اما از کار جدیدم همه باخبرند، از مرگ مادربزرگم هم کسی خبر ندارد، اما از تولد دیانا یک دنیا باخبر شدند، از مرگ مرغ عشق مادرم هم کسی تا به حال خبردار نشده است، اما شعرهای فروغ را برای همه خوانده‌ام و نوشته‌ام. از مرگ دایی‌م هم کسی خبر نشد، یک روز ظهر خاصیت شیمیایی شدن سال‌های جنگ، خودش را به رخ کشید، و او در میدان انقلاب یک گوشه افتاد و... هیچ مدال و نشانی هم همراهش نبود. دایی‌م این‌طوری مرد. خب همان موقع بلد نبودم باید چه کار کنم، حتا بلد نبودم مثل آدم بروم مراسم، سر خاکسپاری، لای درخت‌های قبرستان آن‌سوتر ایستاده بودم و تا همه رفتند جلو نیامدم. حتا برای همین هم صداش را درنیاوردم که دوستانم بشنوند، که خدایی نکرده مثل من، ماتم بگیردشان، که بلد باشند باید چه کار کنند، آن حرف‌های ثابت را از بر باشند، اما مثل من نتوانند کاری کنند. چون مردد هستند که واقعا این حرف‌های ثابت دیگری را آرام می‌کند، یا تنها خودشان خیال می‌کنند که دیگری را آرام می‌کنند. 4 خیلی کارهاست که بلد نیستم اما بلدم. مخاطب این چند خط غم‌انگیز همه‌ی دوستانم هستند، در همه‌ی این سال‌ها. وقتی که کار ساده‌ای را که همه بلد بودند، حرف‌های ثابتی را که همه از بر بودند، من بلد نبودم انجام دهم، اما بلد بودم به تو بگویم چطور انجامش دهی.
.
تحریر دوم:
الان داشتم با رفیق نازنین مهاجری صحبت می‌کردم گفت «نزدیک باش بابا.» دلم هری ریخت پایین و یاد این خط‌ها افتادم. توی شادی هم همین مشکل غم را دارم. از ته دلم هم خوشحال شده باشم بلد نیستم یکهو بپرم هوا و شلوغ کنم یا توی ماشین بکوب بکوب کنم که مثلا توی شادی کسی شرکت کنم. بعضی‌ها آدم کلمه هستند بعضی‌ها آدم چشم. همه‌چیز را - شاید بیشترین چیز دنیا را - با چندتا کلمه یا با یک نگاه می‌گیرند و تقدیم می‌کنند اما این‌طور به نظر می‌رسد که یک گوشه ایستاده‌اند و عین خیال‌شان نیست.
.
فیلم هنرپیشه مخلمباف، ته ته‌اش، اکبر عبدی به زن لال کولی - ماهایا پطروسیان - می‌گوید کاش می‌فهمیدی که عاشقتم. زن کولی که از ماشین دور شده برمی‌گردد و سرش را از پنجره می‌آورد تو و لب باز می‌کند و فقط دو کلمه می‌گوید با یک نگاه: فهمیدمت اکبر. فهمیدمت.
بچه بودم این فیلم را دیدم و هنوز آن نگاه و آن کلمات را دوست می‌دارم.

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۴

یک روز تهران را بی‌خداحافظی ترک می‌کنم و با جاده ازدواج خواهم کرد و تا آخر عمر با هم خوش و خرم و خاکی زندگی خواهیم کرد.

جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۴

ادبیات تطبیقی با شهیار قنبری

جمعه حرف تازه‌ای برام نداشت
هر چی بود پیش از این‌ها به روم آورده بود.
:|

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادبیات تطبیقی با شهیار قنبری

اوتیسم خفیف

سكوت
نوعى سكته اجتماعى است كه حرف زدنِ شما را ميان جمع فلج مى كند.

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۴

خوشحال | غمگین

فیس‌بوک | توئیتر | اینستاگرام آدم‌ها را خوشحال‌تر از چیزی که هستند نشان می‌دهد و غمگین‌تر از چیزی که هستند می‌کند.

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۴

poorricha

ظهر همه جمع شيم اينجا
شبا تقسيم بشيم چندجا
صبحا كم شيم بشيم منها
ضرب شيم وسط غمها
اينه چهار عمل اصلى
لباسا فيك خنده ها جعلى
خواستم بحثو بكشم به چشات
تا نشدم ضايع جلو فالوئرات
ديشب نوشتم برات يه شعرى
يه شعر سريع مث قهوه فورى
وايبر كردمش همون موقع واسه يه ناشرى
يه ناشر رده بالا اما اسمش بمونه سرى
گفت اگه بدى هفته اى يه مهمونى
توى بساط نشر من مى مونى
حيوونى
"حيوونى چشات سگ داره نگيره منو
اگه گرفت بگيره
شهردارى نبره از پيشم تو رو"
كتابم الان چاپ سى امه
ناشرمم هم تقريبا ديگه شوهرعمه مه
ديدى؟
تو منو نپسنديدى و
تو جمع به من هى مى ر...دى و
از من دل بريدى و
به چى رسيدى و
من
تو رو با اون يكى ديدم و
مدرس رو برعكس دويدم و
دوربرگردون هفت تير پايين پريدم و
يه بسته كمل خريدم و
تو
يه لعنتى پاپتى اى
كه حتا كتابامو هم نخريدى
پورريچ آ اما نيست عين خيالش
اعتباره سالادشيرازيه به خيارش
چون
نفرين به عصرى كه عشق به تگ كشيده
حس من به تو يه هشتگِ نم كشيده
ديگه عاشقى ته كشيده
مث كارگرى كه اتوبان مدرس رو تى كشيده


#poorricha
#پورريچ_آ