دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

خدایا من شکایتم رو از بدرالسادات مفیدی پس گرفتم

خدایا
من وقتی اون لیوان بدشکل و بدرنگ انجمن صنفی روزنامه‌نگاران ایران رو گرفتم پیش خودم گفتم: «با حق عضویت من این بی‌ریخت بدقواره رو تولید کردید؟ حالا که این‌طوری‌یه می‌رم ازتون شکایت می‌کنم!»
به خدا! خداجون اگه می‌رفتن دلو می‌خریدند و می‌دادند به بچه‌ها خیلی بهتر از اون لیوان (ماگ) بدریخت بدترکیب بود.
خدایا
بعد وقتی رفتم کارتم رو تمدید کنم، دیدم حق عضویت رو گرون کردند. پیش خودم گفتم: «چندماه چندماه بیکاریم، بعد جای این‌که یه مستمری برای ما ردیف کنند، حق عضویت رو بالا می‌برند؟ باشه، حالا که این‌طوری‌یه ازتون شکایت می‌کنم!»
خدایا
بعد متوجه شدیم دوسالی می‌شه که کارتم رو تمدید نکردم. من ساده خیال کردم بهم تخفیف می‌دن. اما در کمال ناباوری حق عضویت جدید رو ضرب‌در سه کردند! و من چهل پنجاه هزار تومنی، پیاده شدم. فکرش رو بکن خدایا! چهل پنجاه هزار تومن خب پولی‌یه واسه خودش... البته اون‌موقع هنوز طبقه‌بندی خانوار مشخص نشده بود، اما سیب‌زمینی به خاطر انتخابات هنوز ارزون بود، خیلی ارزون بود!... بگذریم. خب این دیگه ظلم آشکار بود که حق‌عضویت امسال رو ضرب‌در سه کنند. بی‌رحمی بود. بی‌انصافی بود. باهاس پول هر سال رو سوا سوا حساب می‌کردند. برای همین پیش خودم گفتم: «حالا که این‌طوری‌یه ازتون شکایت می‌کنم!»
خدایا
اگه این موضوع‌ها پیش پا افتاده باشند هم، بعدش اتفاقی افتاد که من دیگه نتونستم آرامش درونی‌م رو حفظ کنم. اینجا رو گوش کن خدا؛
خلاصه پول بی‌زبون رو که ازم گرفتند، گفتند: «باهاس بری پنج تا نمونه کار بیاری!» آره خدا! موضوع همین‌جاست! اون‌ها با احساسات من بازی کردند! دیگه مطمئن بودم که می‌رم ازشون شکایت می‌کنم! تمام غرور طنزنویس جوانی مثل من رو جریحه‌دار کرده بودند! من اون‌موقع ستون طنز فال قهوه‌ی اعتماد ملی رو می‌نوشتم و خیال می‌کردم اگه حموم عمومی هم برم، همه باید من رو بشناسن! برای همین وقتی توی دفتر انجمن صنفی روزنامه‌نگارن که با خزینه‌ی حموم عمومی فرق اساسی داره، من رو نشناختند یا خودشون رو زدند به اون راه (آخه خانومه داشت ریز ریز می‌خندید خدا جون.) من دیگه خیلی عصبانی شدم و پیش خودم گفتم: «اون ممه رو لولو برد، من می‌رم ازتون شکایت می‌کنم!»
خدایا
اما یه دفعه یه اتفاق سینمایی افتاد. خانم بدرالسادات مفیدی یهو پیداش شد (واقعا عین فیلم‌ها یهویی اومد تو) و گفت: «من می‌شناسمش! کارتش رو تمدید کنید!» (حالا اگه سینما بود یه نمای بسته از چهره‌ی خانم مفیدی نشون می‌داد، بعد یه میمک از من که گل از گلم شکفته، بعد قیافه‌ی جاخورده‌ی کارمندها رو نشون می‌داد که ضایع شده بودند.)
خلاصه وقتی رییس انجمن صنفی روزنامه‌نگاران گفت من رو می‌شناسه، من منیت‌ام ارضا شد و غرورم ترمیم یافت! و از خیر شکایت از انجمن صنفی روزنامه‌نگاران گذشتم.

خدایا عکس فوق برای شناسایی ضمیمه‌ی نامه شده است
 

خدایا
حالا که دارم این مناجات‌نامه رو برات می‌نویسم یه دلیل ساده دارم. گفتم شاید پرسنل شما، توی شلوغی‌ها و شیر تو شیری بعد از انتخابات و توی بروکراسی‌بازی و دفتر دستک‌بازی حسابرسی مردم، بعضی شکایت‌ها رو دریافت کرده باشند، اما دیگه پس گرفتن شکایت رو دریافت نکرده باشند.
خدایا
من همون‌موقع شکایتم رو از انجمن صنفی و رییسش پس گرفتم! آره فدات شم.
خدایا
اون‌روزها روزهای شلوغی و بحبوبه‌ی انتخابات بود. فقط می‌خواستم بهت بگم امروز جایی خووندم آه مظلوم می‌گیره! می‌خواستم یک چیزی رو برات توضیح بدم. اگه به خاطر آه من خانم مفیدی هنوز دربنده، باهاس بگم اشتباه شده. من همون موقعش هم شوخی کردم، الانش هم به صورت کاملا رسمی از خیر شکایتم می‌گذرم!
ببین خدایا
من این‌ور و اون‌ور بررسی کردم، بعید می‌دونم موضوع دیگه‌ای برای ادامه‌ی بازداشت خانم مفیدی باشه. اگه فقط مساله شکایت من به خاطر اون لیوان کذایی بوده، که پرونده‌ش رو ببند و آزادش کن. قربون دستت برم الهی. راستی الان توی لیوان  انجمن مداد گذاشتم، اگه لازمه ضمیمه‌ی پرونده کنی مدادهاش رو خالی کنم با پیک بفرستم، یا یک فرشته‌ای چیزی بگید سر راه بیاد ازم تحویل بگیردش.


پس‌نویس اول:
راستی خدایا! مگه قرار نیست هر چیزی راه طبیعی و اداری خودش رو طی کنه؟
خب، وقتی من هنوز شکایت نکرده بودم چرا ترتیب اثر داده شد؟
در ضمن من شکایتم رو پیش تو آورده بودم، نه به دستگاه قضایی! پس ترجیح می‌دادم خودت بهش رسیدگی کنی نه باقی برادرا! جدی می‌گم خب فدات شم، نه این‌که کار برادرا رو قبول نداشته باشم، می‌گم سرشون شلوغه. همین.

پس‌نویس دوم:
خدایا این دعا و نیایش رو من به صورت رسمی منتشر کردم، تا سریع‌تر ترتیب اثر بهش بدی قربونت برم. بعدش هم همون‌طوری که باهات حرف می‌زنم نوشتم که مطمئن شی این نامه در صحت کامل عقل و روح و جسم و اینا نوشته شده و هیچ فشاری در کار نبوده!

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

شعری برای مادر رجب

من خسرو خوبان نیستم
من خسرو گلسرخی نیستم
که برایم بمیرند
یا برای‌تان بمیرم

من مادر رجبم
و اگر از حق خودم
و برابری حق خودم بگذرم
از حق رجبم نمی‌گذرم


چنین گفت مادر رجب:
- آره ننه.

+


شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

ادبیات تطبیقی!

می‌خواهم بروم سفر
سفر
به من نمی‌رود

شعر: پوریا عالمی


بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
باز نمی‌گردد.

شعر: شمس لنگرودی

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

جریمه‌ی ناموسی

پدر: دخترم بیا این یک میلیون تومن رو بذار گوشه‌ی جیبت، بابا.
دختر: این همه پول؟ چرا آخه؟
پدر: شاید جریمه‌ت کردند. معطل نشی توی خیابون.


سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

یادبود انتشار اولین صفحه طنز روزانه

می‌خواستم برای سالروز انتشار اولین صفحه‌ی روزانه‌ی طنز "شبنامه" در روزنامه‌ی اعتماد ملی چیز مفصلی بنویسم، که به هزار و یک دلیل نشد. یادش به‌خیر. این تجربه‌ی خوب که در تحریریه‌ی حرفه‌ای و کاربلد روزنامه‌ای به سردبیری محمد قوچانی اتفاق افتاد، با توقیف روزنامه ناتمام ماند. مسوولیت بخش طنز شبنامه بر عهده‌ی من و مسوولیت بخش کاریکاتورش بر عهده‌ی دوست خوبم هادی حیدری بود. نمی‌توان از شروع این صفحه یاد آورد و از تلاش و تشویق بزرگمهر حسین‌پور برای راه‌اندازی و شکل‌گیری آن حرفی به میان نیاورد.

یک تشکر خشک و خالی اما حقیقی، مخصوص دوستان طنزنویسی که در شبنامه نوشتند و در کنار یک تجربه‌ی کار گروهی باعث پیشرفت و ارتقای کیفی آن صفحه شدند. (به ترتیب الفبا)؛
همایون حسینیان، احمد خدایی، جلال سعیدی، شهرام شهیدی، رویا صدر، مهدی طوسی، سیامک ظریفی، پوریا عالمی، گیسو کمندی، مسعود مرعشی، مجتبوی نایینی، حسین یعقوبی و...
از این دوستان دعوت می‌کنم، یکی از کارهای منتشرشده در شبنامه را دوباره در فضای اینترنت بازنشر کنند.


فال قهوه

10 فرمان مردانه

پوريا عالمي
براي اين كه راحت‌تر زندگي كنيد، فال قهوه در اقدامي خودسرانه دست به انتشار 10 فرمان جهان‌شمول و مردانه مي‌زند. اگر عمري ماند فرامين زنانه را در روزهاي آينده منتشر مي‌كنيم. بديهي است؛
1- اين فرمان‌ها از لحاظ سياسي بي‌ضرر مي‌باشد.
2- اين فرمان‌ها را از دسترس اطفال دور نگه داريد.
3- اين فرمان‌ها براي استعمال خارجي است.
4- قبل از مصرف خوب تكان دهيد.


اول- ازدواج نکنید.
دوم- ازدواج کردید طلاق بگیرید.
سوم- بچه‌دار نشوید.
چهارم- بچه‌دار شدید یک پرستار جوان برایش بگیرید.
پنجم- با پرستار بچه‌تان ازدواج نکنید، فراموش نکنید لذتي كه در پرستار است در مادر بچه نيست.
ششم- با فامیل‌تان، دوست نشوید.
هفتم- با دوست‌تان، فامیل نشوید.
هشتم- قبل از اين‌كه ازدواج كنيد مطمئن شويد همه كتاب‌هايي را كه دوست داشته‌ايد خوانده‌ايد.
نهم- در دوربين نگاه نكنيد تا دور كله‌تان خط قرمز نكشند.
دهم- قبل از آن‌كه فعاليت سياسي كنيد عاشق شويد. يا قبل از اين‌كه فعاليت عاشقانه خود را شروع كنيد، فعاليت سياسي‌تان را تمام كنيد.

به این 10 فرمان عمل کنید تا رستگار شوید.

بازنشر از روزنامه‌ی اعتماد ملی، صفحه‌ی شبنامه 21/ 4/ 87

اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)


اینجا خاورمیانه است
همه می‌دانند سیگار برای قلب ضرر دارد
اما وقتی اشک‌آور می‌زنند
با کمال میل
و آسوده و آرام
به قلب‌شان ضرر می‌زنند



اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

به نام پدر؛ یا من مزاحمت نوامیس نیستم


 این اثر یکی از نقاشی‌های دیواری قدیم است که ریشه در فرهنگ ما دارد. گفتنی‌ست این اثر ارزشمند با عنوان "به نام پدر" در چند جای مختلف از جمله اینجا و اونجا ثبت شده است. این اثر نشان می‌دهد، پدرهای ما  - دیگر مادرهای ما که جای خود دارند! - از ابتدا (یعنی از اون اول اول) پیشانی و گردن خود را - باقی جاها هم که گفتن ندارد! - با موی خود می‌پوشانده‌اند.
به نظر ما و دیگر دانشمندان جوان، بهتر است دولت بخشنامه‌ای صادر کند تا مردان (و حتا زنان) با استفاده از این الگوی تاریخی (ملی) خود را درست کنند و وارد خیابان شوند. به هر حال در راستای این‌که همه‌چیز  این مملکت دارد "ملی‌اش" تولید می‌شود، به نظر ما تولید جوراب ملی، فکل ملی، پشت موی ملی از اهم مهمات است!

عکس: گیسو کمندی


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 386

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)

اینجا خاورمیانه است
در خاورمیانه بر خلاف باقی مردم دنیا که گاهی دچار افسردگی می‌شوند، ما مردمی افسرده هستیم که گاهی دچار شادی می‌شویم.



اینجا خاورمیانه است (روایت اول)

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

فروغ فرخ‌زاد در آسانسور

توضیح: این طنز با آن‌چیزی که در چلچراغ چاپ شده تفاوت‌های اساسی دارد.


من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف در باز شد و فروغ فرخ‌زاد وارد آسانسور شد.
من گفتم: «ببخشی که کلاه سرم نیست.»
فروغ گفت: «چرا؟»
گفتم: «تا به نشونه‌ی احترام از سر بردارم.»
فروغ گفت: «چی کار می‌کنی؟! پس چرا نشستی روی زمین؟»
من در حالی که داشتم دوباره از روی زمین بلند می‌شدم، گفتم: «حالا که کلاه سرم نیست تا از سرم بردارم، می‌شینم زمین که به نشونه‌ی احترام از جام بلند شم!»

طبقه‌ی اول آسانسور داشت اوج می‌گرفت! یعنی داشت طبقات را می‌رفت بالاتر. گفتم: «راستی یک‌چیزی یادم افتاد! مگه شما رو از کتاب شاعران ایران پاک نکرده بودند؟»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «جدی می‌گم. اسم همه رو نوشته بودند، حتا اسم سهیل محمودی رو هم به عنوان شاعر توش نوشته بودند... حالا سهیل محمودی هیچی، اسم علی معلم دامغانی رو هم نوشته بودند... فکرش رو بکن... من که بهش فکر هم می‌کنم دون‌دون می‌شه پوستم.»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «چند وقت پیش هم توی مشهد یه بلواری اسمش ایرج میرزا بوده.»
گفت: «آخی... چه قشنگ. چه خوب.»
گفتم: «اتفاقا چون قشنگ و خوب بود، شورای شهرشون تصمیم گرفت اسم بلوار رو عوض کنند. گفتند ایرج میرزا شعر بی‌ادبی گفته و اینا.»
فروغ گفت: «خب، جاش چه اسمی گذاشتند؟»
گفتم: «اسمش رو گذاشتند آل احمد.»
گفت: «هوووم... آل احمد؟»
گفتم: «آره دیگه... همون که یه بزرگراه به اسمشه!»
گفت: «می‌گم این اسم رو یه جایی شنیدم!»

طبقه‌ی دهم
فروغ گفت: «راستی این آل احمد شغلش چی بوده که این همه چیز به نامش می‌کنند؟!»
گفتم: «راستش مهم‌ترین دلیل شهرتش این است که شوهر سیمین دانشور بوده! فکر کنم برا همین این‌قدر توی مملکت معروف شده و هم یه بزرگراه به اسمش کردن، هم یه جایزه و هم یه بلوار.»
فروغ گفت: «به اسم من چی؟ جایی یا جایزه‌ای رو به اسم من نام‌گذاری نکردند؟»
گفتم: «به اسمت که هیچی، تازه اسمت را دارند با زور وایتکس و سیم ظرفشویی از فهرست شاعران و تاریخ ایران پاک می‌کنند.»
گفت: «حالا پاک شد؟»
گفتم: «مگه "شعر" بخشنامه‌س که اعتبارش به امضای مسوولان باشه؟ وگرنه همین علیرضا قزوه، علی معلم دامغانی، حالا دیگه اسم سهیل محمودی رو نمیارم، اینا هم توی صدا و سیمای عزت‌اینا هفته‌ای شیش بار شعر می‌خوونند، هم هی ازشون تقدیر می‌شه، ولی خب، کدوم شعرشون رو مردم تو حافظه دارند؟»
فروغ پلک زد.
گفتم: «تازه‌ش هم بعضی از این شاعرها نه تنها اسم‌شون رو از جایی پاک نمی‌کنند، که تازه هی اسم‌شون رو روی میدون‌ها و خیابون‌ها هم می‌ذارند. ولی خب نتیجه‌ش اینه که مردم باز می‌رند کتاب‌های تو و شاملو و اینا رو می‌خونند.»

طبقه‌ی صدم
فروغ یک‌دفعه یک جیغ زد و گفت: «وای خدای من.»
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «یاد ابراهیم گلستان افتادم...»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اون اگه بفهمه من سوار آسانسور شدم، دوباره الم‌شنگه به پا می‌کنه.»

طبقه‌ی هزارم
به فروغ گفتم: «ببین فروغ جان! من توی این آسانسور اعلام کردم که آدم‌ها دودسته هستند. دسته‌ی اول به روح اعتقاد دارند. دسته‌ی دوم به روح اعتقاد ندارند.»
فروغ گفت: «من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «ولی کسی که میاد اسم تو رو ... بگذریم! خلاصه خیلی‌ها به روح اعتقاد ندارند.»
گفت: «راست می‌گی.»
گفتم: «برای همین من یه طرح دارم که بدم شهرداری برای زیباسازی شهر هم که شده، شروع به رنگ‌آمیزی متافیزیکی این عزیزان کنه!»

طبقه‌ی صدهزارم فروغ گفت: «من اینجا پیاده می‌شم.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «فکر نمی‌کردم آسانسورت این‌قدر بالا بیاد.»
گفتم: «بستگی به آدمش داره. وگرنه همین دیروز موسوی گرمارودی رو سوار کرده بودم، آسانسوره اصلا از جاش تکون نخورد! یا چند وقت پیش معلم دامغانی رو سوار کرده بودم یه هفت هشت طبقه به زور بالا اومدیم...»
فروغ گفت: «من برم.»
من گفتم: «خوشحال شدم! ولی راستی به گلستان چیزی نگی‌ها!»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 387

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

حروف فیگوراتیو فارسی

     


ن ن

،





هنر مدرن.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

یک عاشقانه‌ی رئالیسم که چادرش بوی دارچین می‌دهد

نذری که بپزی
کاسه‌ی چینی گل‌سرخی را که برداری،
شله‌زرد را فوت کنی تا شکل بگیرد،
با دارچین
اسم من را روش بنویسی
با خلال پسته و خلال بادام دورش را گل بکشی
بیایی دم خانه‌ی ما
خدا خدا کنی که من در را باز کنم...
عشق یعنی این؟


نه. عشق یعنی
چادرت را باد بدهی
تا من گوشواره‌هات را ببینم
که دلم بلرزد

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

علی مطهری در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و علی مطهری وارد آسانسور شد.
گفتم: «بالا یا پایین؟!»
گفت: «من اعتراض آیین‌نامه‌ای دارم!»
گفتم: «اینجا مجلس نیست که، آسانسوره. برخلاف جاهای دیگه توی آسانسور آیین‌نامه نداریم، به روح اعتقاد داریم. حالا بالا رو بزنم یا پایین رو؟!»
گفت: «آقا این حرف شما محل اشکاله!»
گفتم: «محله‌ی اشکال کجاست؟ اگه می‌خوای بری محله‌ی اشکال باید آژانس بگیری، اینجا آسانسوره. یا بالا می‌بره یا پایین.»
گفت: «بریم بالا.»
گفتم: «بریم.»
رفتیم.

طبقه‌ی سوم
آقا مطهری داشت تیپ و شکل و شمایل من را بررسی می‌کرد و یادداشت برمی‌داشت.
پرسیدم: «ببخشید! من هم محل اشکالم؟»
گفت: «البته. اصلا هم مرد، هم زن محل اشکال هستند توی جامعه. می‌دونی چرا؟»
گفتم: «نه والله. من همین الان رسیدم!»
گفت: «برای این‌که وقتی فرد بیاد توی جامعه دیگه فرد نیست...»
گفتم: «پس زوجه؟!»
گفت: «نه‌خیر. فرد دیگه فرد نیست قسمتی از جامعه است، پس پوشش فرد در جامعه به ما مربوطه.»
گفتم: «آفرین. به من که مربوط نیست؟!»
گفت: «نه.»
گفتم: «به خود فرد هم که مربوط نیست؟!»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس به کی مربوطه؟»
گفت: «به جامعه.»
گفتم: «یعنی به شما مربوطه؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «شما جامعه هستید؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «اگه جامعه نیستید، پس فرد هستید؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «پس اگه فردید چطوری به شما مربوطه اما به خود فرد مربوط نیست؟»

طبقه‌ی هفتم
رسیده بودیم به طبقه‌ی هفتم که علی آقای مطهری گفت: «به هر حال فرد حسابش از جامعه جداست! یعنی وقتی که آمد داخل جامعه و اجتماع دیگر چیزهای خصوصی‌اش عمومی محسوب می‌شود. متوجه شدی؟»
گفتم: «بله! ... موضوعات خصوصی فرد در جامعه عمومی است و همه می‌توانند مثل اتوبوس ازش استفاده کنند!»
گفت: «نه! منظورم این است که مثل هر چیز دیگری باید حد و مرزها در جامعه مشخص باشد. مثلا در همین بیست سی سال سلیقه‌ای عمل شده. این غلط است.»
گفتم: «درست کدام است؟»
گفت: «که به سلیقه‌ی ما عمل شود.»
گفتم: «آفرین.»
آقا مطهری ادامه داد: «این رفتار سلیقه‌ای باعث دردسر است. اصلا باید تکلیف فرد و جامعه مشخص شود. توجه کنید که در حالت کلی ممکنه به فرد شل بگیریم ولی به جامعه باید سفت بگیریم. اصلا من با این بحث شل کن سفت کن در پوشش افراد که به‌خصوص دم انتخابات خیلی شل می‌شه و بعد از انتخابات خیلی سفت می‌شه، مخالفم.»
گفتم: «خلاصه‌ی حرف شما می‌شه این که؛ یا این‌قدر سفت بگیرین که شل نشه، یا این قدر شل کنین که دیگه نشه سفتش کرد. درسته؟»
گفت: «احسنت.»

طبقه‌ی نهم
چون علی مطهری نماینده‌ی مجلس است و عادت دارد به جلسات غیرعلنی! طبقه‌ی نهم را کلا به صورت غیرعلنی برگزار کردیم! در این طبقه هم درباره‌ی مفاسد اقتصادی، رویدادهای سال گذشته، انتخابات مجلس، شورای شهر و […]،[…] و اینا صحبت کردیم. همچنین درباره‌ی طرح ازدواج دختران دبیرستانی! هم حرف‌هایی زدیم که چون طبقه‌ی نهم در کل تاریخ مملکت، من‌حیث‌المجموع غیرعلنی بوده، ما هم از این طبقه، فعلا، بی‌سر و صدا عبور می‌کنیم.

طبقه‌ی دهم
وقتی نشانگر آسانسور طبقه‌ی دهم را نشان داد، علی مطهری گفت: «احسنت... هزار احسنت...»
گفتم: «علی جون! جریان چیه؟»
گفت: «من هر جا عدد ده را می‌بینم یاد دولت فخیمه و کریمه‌ی دهم می‌افتم و احسنت می‌گویم.»
گفتم: «آفرین! اما این انتقادهای تند و تیز شما از دولت چی‌یه پس؟ مثلا سر کشف پوشش ورزشکاران و تماشچایان خارجی در مسابقات کیش در همین دولت، […] و اعتراض و انتقاد به عملکرد ضعیف اقتصادی و امنیت اخلاقی جامعه و […] و اینا... جریان این همه انتقاد چی‌یه؟»
گفت: «آن‌ها که نمک زندگی است. اول این‌که زندگی را از یک‌نواختی درمی‌آورد. دوم این‌که به هر حال یک‌نفر باید چندتا انتقاد هم کند دیگر! خب ما باید از مزایای جامعه‌ی باز و آزادی بیان‌مون استفاده کنیم دیگه!»
گفتم: «می‌شه مثلا یه امکان انتقاد سازنده نام ببرید؟»
گفت: «بله... شما مگه توی برنامه‌ی 90 از همه چیز انتقاد نمی‌کنید!؟»
گفتم: «آفرین! راست می‌گی... اگه استقلال و پرسپولیس و سپاهان و اینا رو محروم کنند و اجازه ندهند بازی کنند و مهاجم‌ها و دفاع‌هاشون رو هم با تکل از پشت مصدوم کرده باشند... تازه از اون‌طرف داور هم که آشناست، […] معلومه که دیگه لیگ حرفه‌ای از بین می‌ره. بعد وقتی لیگ حرفه‌ای نباشه، تلویزیون آقا عزت‌اینا مسابقات گل کوچیک خردسالان و نونهالان رو زنده پخش می‌کنه! البته بلانسبت شما، شما که یه پا بایرن‌مونیخ... نه ببخشید یه پا فنرباغچه‌ای!»
گفت: «یعنی چی؟»
گفتم: «می‌گم فوتبال دوست داری؟»
گفت: «همون که فرد در میان جمع و جلوی چشم همه، با شورت ورزشی و لباس آستین کوتاه ظاهر می‌شه؟! خیلی کار زشتی‌یه. هم برای مرد هم برای زن […] ...»
گفتم: «فوتبال رو بی‌خیال شیم! به روح اعتقاد داری؟!»
گفت: «داشتیم؟!»
گفتم: «جدی پرسیدم... می‌گم اگه به روح اعتقاد داشته باشی می‌تونی روح بازی رو درک کنی.»
گفت: «مگه فوتبال روابط زن و شوهری‌یه که فرد در هم در خانه هم در جامعه، باید درکش کنه تا فساد کم شه؟»
گفتم: «پس اعتقاد داری.»
آسانسور تقی صدا داد و ایستاد. گفتم: «تق آسانسور هم درآمد... این‌جا طبقه‌ی آخره. باید پیاده شید.»
در آسانسور باز شد و علی آقای مطهری رفت. من دکمه‌ی طبقه‌ی بالا را زدم.


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 386
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

پیشنهاد برای سرقت یک مجسمه

تو برای من
خیلی وقت است که مثل مجسمه شده‌ای
نه حرف می‌زنی
نه می‌شنوی
نه می‌خندی
نه آه می‌کشی
نه دلت برایم تنگ می‌شود

تو را چرا نمی‌دزدند؟

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

منم که خوابم!






مجسمه‌ی فردوسی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و فردوسی، البته مجسمه‌اش، وارد آسانسور شد. گفت: «درود.»
من گفتم: «سلام آقا فردوسی. خوب هستین؟ ببخشین شما خودشی یا مجسمه‌شی؟»
گفت: «من تندیس وی هستم.»
گفتم: «منظورم حضرت حکیم ابوالقاسم فردوسی، سراینده‌ی شاهنامه‌اس؟ شما مجسمه‌شی دیگه؟»
گفت: «آری.»
گفتم: «اون‌وقت اصلی و اورژینالی یا از این‌هایی هستین که چین تولید می‌کنه؟»
گفت: «چین مگر به روح اعتقاد ندارد؟!»
گفتم: «این رو خوب اومدی... هه هه... مردم از خنده... ها ها.... یعنی الان من دست بزنم شما، شما مجسمه‌ای دیگه؟ قلقلکت بدم؟»
گفت: «با من نکن همچین.»
بگذریم.
گفتم: «شما یعنی همون فردوسی‌ای هستی که چند ساله مثل مجسمه توی میدون فردوسی نشسته؟»
گفت: «جوان گستاخی نکن. خودش هستم. تندیس فردوسی‌ام.»
گفتم: «او.کی. اگه مجسمه‌شی چرا اومدی سوار آسانسور شی؟»
گفت: «در این سرای هر آدمی در کار دیگری کنجکاوی می‌کند. چه آسانسورگر باشد، چه روزنامه‌گر که در توپخانه نشسته باشد و دیگران را به توپ ببندد، چه صدا و سیماگر باشد و بیست و سی صادر کند.»
گفتم: «ای ول. باز هم خوب اومدی. ایرانی‌جماعت این‌طوریاست دیگه. منتها من حساب آسانسورچی‌جماعت از دیگر صنف‌هایی که شما نام بردی جداست... من واسه خودت گفتم. گفتم شاید گیر و گرفتاری داری بتونم کمکت کنم.»
گفت: «اینک که از در مهرگستری درآمدی و روی خوش نشان دادی، با تو هم‌سخن می‌شویم.»
گفتم: «مرامت رو عشقه. پرابلم چیه؟ مشکلت کجاست؟»
گفت: «چند شبی است خواب از چشمم پریده...»
گفتم: «چرا ابولقاسم جان؟ اِرور چی می‌ده خوابت؟ نکنه از این موادفروش‌های دور میدون شیشه میشه گرفتی زدی؟»
گفت: «وای بر من.»
گفتم: «بگذریم... تعریف کن ببینیم چی شده؟»
گفت: «مگر خبرها را نشنیدی که هر روز در روز روشن، تندیسی از تندیس‌های این شهر شلوغ و بی‌در و پیکر غیب می‌شود؟»
گفتم: «آها... مجسمه‌ها رو می‌گی... آره شنیدم... اتفاقا شایعه شده این همه مجسمه یکی یکی می‌پرند تا نوبت به مجسمه‌ی مادر میدون مادر برسه.»
گفت: «من به شایعه‌ها و خبرپراکنی‌ها وقعی نمی‌گذارم.»
گفتم: «ایول... معلومه هم ماهواره نیگاه نمی‌کنی هم بیست و سی! ایول...»
گفت: «در هر آیینه هراس به جان من افتاده است که به سراغ من هم بیایند و به جان من هم بیفتند...»
گفتم: «راستی ابولقاسم جون! تا چند ماه پیش یارو از توی کوچه بن‌بست هم رد می‌شد، سایت این برادر و اون برادر و تلویزیون آقا عزت‌اینا، عکس بنده خدا رو از هفت جهت منتشر می‌کردند و دورش خط قرمز می‌کشیدند که «دااااااااااااااااااااااااالی!» یادته؟»
مجسمه فردوسی گفت: «به یاد دارم... به یاد دارم. همین دور و بر من – منظورم دور میدانم است! - شش‌صد عکس منتشر شد از آدم‌هایی که مثل فرزند آدم سکوت کرده بودند.»
گفتم: «آره دیگه... خب حالا چطوریاست که مجسمه‌های میدون‌های اصلی رو کش می‌رن اما هیچ دوربین راهنمایی و رانندگی و چی و چی اون‌ها رو ثبت نمی‌کنه؟»
فردوسی در این لحظه سری تکان داد و لبی جنباند. بگذریم.
گفتم: «خب چرا زنگ نمی‌زنی 110؟»
گفت: «مگر سرویس‌دهی موبایل و اساماس وصل شد؟»
گفتم: «آره بابا... همون چند ماه هی قطع و وصل شد... الان دیگه – گوش شیطون کر – وصله...»
گفت: «بگذریم.»

باز هم طبقه‌ی هم‌کف
مجسمه‌ی فردوسی بی‌خیال ماجرا و پیگیری شد. گفت « بهتر است بروم و چند شب متواری شوم تا دوباره آب‌ها از آسیاب بیفتد و از ما بکشند...! منظورم این است که بکشند... دست بکشند! آهان!» منظورش این بود که دیگر او را سرقت نکنند.
قبل از این که از آسانسور برود گفت: «دوست داری یک طنز شفاهی قدیمی را برای تو دوباره بازگو نمایم؟»
گفتم: «ای جون... جوکت رو بگو.»
مجسمه‌ی فردوسی جوکش را تعریف کرد. بعد قهقهه زد. من هم قهقهه زدم. یکی زد پشت من و «یارو گفت منم که خوابم!»
گفتم: «ها ها... راست می‌گی؛ منم که خوابم!... پس تو هم جوکش را شنیده بودی!؟»

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 385

دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند

انتشارات روزنه
نمایشگاه کتاب سال 89، شبستان اصلی، راهرو 18، غرفه‌ی 38

درباره‌ی این کتاب

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

یک کتاب قلمی و ناز در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک کتاب قلمی و باریک، سایز دور صفحه 38 – 40، قد بلند، با یک صورت و طرح جلد زیبا (که یک‌جاهایی‌ش هم طلاکوب و نقره‌کوب بود)، با یک جلد چرمی برنزه و آفتاب‌سوخته (که وقتی کتاب مذکور داشته در ویترین آفتاب می‌گرفته، یک طناب بسته‌بندی رویش مانده بوده، و حالا که کتاب از پشت ویترین بلند شده بود و آمده بود داخل آسانسور هنوز رد سفید آن طناب کتاب‌فروشی دور جلد چرمی کتاب مانده بود!)، خلاصه یک کتاب قلمی با یک همچین اوصافی وارد آسانسور شد و من به قول مرحوم سعدی از در به در شدم.
گفتم: «سلام کتاب!»
کتاب گفت: «سلام آسانسورچی.»

طبقه‌ی اول تا هفتم

خیلی خوشحال بودم که به هر حال یک شخصیت به درد بخور سوار آسانسور شده است. اون هم کتابی با چنین مشخصات ظاهری!
گفتم: «کجا تشریف می‌برین؟»
گفت: «دارم می‌رم نمایشگاه کتاب! طبقه‌ی چندمه؟»
گفتم: «بیست و سوم.»
کتاب آهی کشید و گفت: «چقدر زود گذشت... یادش به‌خیر اون موقع‌ها که جوون‌تر بود توی محل دائمی نمایشگاه‌های تهران برگزار می‌شد... اون‌جا خیلی باصفا بود، سرسبز بود، گل داشت، حوض داشت...»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم.»
گفتم: «من کلا کتاب و مسائل مربوط به تو رو همیشه پیگیری می‌کنم عزیزم... درکت می‌کنم... جوونی‌ت خیلی باحال بود.»
کتاب قطره‌ی اشکی چکاند. گفتم: «نازی... کتاب جون گریه نکن... درست می‌شه.»
بعد برای این‌که فضا عوض بشود پرسیدم: «چه خبرا؟ تازگی‌ها خواستگار نداشتی؟ حتما توی این جامعه‌ی کتابخوان و فهمیده و فرهنگی خیلی خاطرخواه داری.»
کتاب آهی کشید همچین و گفت: «دست روی دلم نذار...»
گفتم: «من که دست روی دل شما نذاشتم.»
گفت: «خواستگارم کجا بود؟ کی کتاب می‌خره؟ کی کتاب می‌خوونه؟ می‌دونی چند وقت چند وقت پشت ویترین کتاب‌فروشی‌ها باید دراز بکشم تا یکی بیاد و از من خوشش بیاد. راستش سالی به دوازده ماه یه نفر هم سراغم رو نمی‌گیره. می‌دونی چند وقته کسی دستش به من نخورده؟ می‌دونی چند وقته کسی به من یه نیگاه ننداخته؟ می‌دونی چند وقته کسی لای من رو باز نکرده تا نوشته‌های من رو بخوونه؟»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم.»

طبقه‌ی هشتم تا پانزدهم

کتاب خیلی دلش پر بود. هم از مخاطبان و مردم، هم از مسوولان و سیاست‌گذاران.
گفتم: «الان اوضاعت چطوره؟ مجوز راحت می‌گیری؟»
گفت: «مجوز؟ شوخی می‌کنی؟ برای این که بتونم چاپ شم، سه نفر من رو بررسی می‌کنند! هر کدوم‌شون هم یه قیچی دستشه و هی از این‌ورم می‌بُره، هی از اون‌ورم می‌بُره.»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم. همچین سه نفری می‌افتند روم و قیچی قیچی‌م می‌کنند که گوشت تنم آب می‌شه. یکی از دوستام صد و بیست صفحه بود رفت زیر دست‌شون، وقتی اومد بیرون شد هفتاد صفحه.»
گفتم: «چه رژیم لاغری خوبی.»
گفت: «یکی از دوستام مصور بود. هر صفحه‌ش چندتا عکس قشنگ داشت، وقتی رفت واسه بررسی و برگشت، روی هر عکسش یک ماژیک مشکی کشیده بودند، باقی عکس‌هاش رو هم با قیچی گرد گرد بریده بودند... انگار جنازه از اتاق تشریح بیاد بیاد بیرون.»
گفتم: «آخی... چقدر خشن.»
کتاب گفت: «یه دوست دیگه‌م یه کتاب مفصل و یه کار تحقیقی درباره‌ی حافظ بود. اسمش بود «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» اما وقتی اومد بیرون گفت با اسمش موافقت نکردند و گفتند "پادشه" که مشکل داره، "خوبان" که غلط اندازه، "داد" که ترویج بی‌بنداری در جامعه‌س!، "غم تنهایی" که سیاه‌نمایی محسوب می‌شه و جوون‌ها رو از راه به در می‌کنه. در کل گفتند "ای" و "از" مشکل نداره!» 
گفتم: «خب! اسمش چی‌یه الان؟ آخر چه اسمی رو مجوز دادند؟»
گفت: «الان اسمش "ای از" به سعی استاد حافظ شناس فلانی‌یه.»
گفتم: «الهی...»

طبقه‌ی شانزدهم تا بیستم 
گفتم: «حالا خودت رو ناراحت نکن کتاب عزیز! حالا بذار من سر فرصت بخوونم ببینم چی نوشته توت.»
گفت: «تو سپیدخوانی هم می‌کنی؟ نوشته‌های بین خطوط رو می‌گم که یه خواننده‌ی خوب باید اون‌ها رو هم بخوونه! یعنی حرف‌هایی رو که نویسنده بین حرف‌های دیگه‌ش نوشته...»
گفتم: «من تخصصم سپیدخوانی‌یه! من وقتی شروع به خووندن یه کتاب می‌کنم نمی‌ذارم هیچ جاش از زیر دستم رد شه.»
گفت: «آخی!»
گفتم: «الان می‌خوونمت.»

طبقه‌ی بیست و یکم تا بیست و سوم   
وقتی به طبقه‌ی بیست و سوم رسیدیم کتاب یک دفعه دپرس شد. هر چی بهش گفتم دیگر جواب نداد. فقط گفت: «هر چیزی یک دوران شکوفایی و اوج داره... دوران اوج من چند سالی می‌شه که گذشته...»
گفتم: «آخی. حیف کتاب به این خوبی... شما که این قدر خووندنی هستی عاقبتت این‌طوری شده، وای به حال باقی کتاب‌ها.»
د ر آسانسور باز شد و کتاب رفت.
من ماندم تنهای تنها و از جیبم کتاب برادران کارامازوف (سه جلدش را با هم یک‌هو!) را درآوردم که بخوانم. 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 384
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)



یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

حافظ شناسی؛ پیش‌بینی وقوع زلزله

در این درس‌نوشتار اشاره‌ی ظریف حافظ به "دلایل وقوع زلزله" را بررسی می‌کنیم. همچنین تایید نظریه‌ی "معشوق به عنوان عامل زلزله‌زا" از منظر و نگاه آقا حافظ شیرازی را اثبات می‌کنیم؛


ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟ فکر وقوع زلزله را نکردی؟
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟ فکر وقوع پس‌لرزه را نکردی؟
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب،
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟ یعنی تبانی برای برهم زدن نظم عمومی به وسیله‌ی تولید زلزله در جامعه می‌کنی؟
و غیره و اینا.


خلاصه‌ی نظریه‌ی زلزله‌شناسی حافظ: به من پیرمرد رحم نمی‌کنی به خانه‌های کاهگلی و بافت فرسوده‌ی شهر رحم کن.



دیگر درس‌نوشتارها:
حافظ شناسی یا حافظ هم آدم بوده به خدا

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

جنبه‌ی باغ وحشی نمایشگاه کتاب

اول
برای جامعه‌ای که کتاب خریدن یک رسم و عادت همیشگی نیست، مثل عادت آبگوشت پختن ظهرهای جمعه و کباب پزی روزهای تعطیل، رفتن به نمایشگاه کتاب بیشتر یک عمل باغ وحشی است. یعنی آدمی که عادت به خرید و مطالعه‌ی کتاب ندارد، درست به همان دلیل که به باغ وحش می‌رود به نمایشگاه کتاب می‌رود. آدم چرا به باغ وحش می‌رود؟ خب می‌رود حیواناتی را ببیند که در روزهای عادی زندگی دور و برش نمی‌بیند. پس آدمی که اهل کتاب و مطالعه نیست و در طول سال دور و برش خبری از کتاب نیست، به همین دلیل باغ وحشی می‌رود نمایشگاه کتاب تا با کتاب‌ها عکس یادگاری می‌گیرد.

دوم
در تایید نظریه‌ی بالا، یک نظریه‌ی دیگر هم وجود دارد و آن این است که؛ خیلی از کسانی که به نمایشگاه کتاب می‌روند، می‌روند ببیند آدم‌هایی که می‌آیند نمایشگاه چه شکلی هستند.

سوم
بعضی‌ها هم به نمایشگاه کتاب می‌روند تا از دیگر محصولات فرهنگی مثل ساندویچ سرد، عمو پورنگ، خاله سارا و... استفاده کنند.

چهارم
بعضی‌‌ها هم می‌روند نمایشگاه کتاب تا "نیمه‌ی گمشده‌ی زندگی‌شان" را پیدا کنند! خب، البته این دوستان وقتی نیمه‌شان را پیدا کردند باقی قرارهایشان را در سینما و پارک جمشیدیه می‌گذارند. (که ربطی به مطلب ما ندارد!)

پنجم
یک سری از آدم‌هایی هم که اصولا برای خرید کتاب به نمایشگاه می‌روند، وقتی با ازدحام الکی جمعیت روبه‌رو می‌شوند، ترجیح می‌دهند برگردند خانه و از همان کتابفروشی‌های انقلاب یا کریمخان کتاب‌های‌شان را بخرند.

ششم
شما برای چه به نمایشگاه می‌روید یا نمی‌روید؟!
.

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 384
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

حالت ازدواج و اثرات آن

اصولا آخر شب، آدم‌ها حالت ازدواج پیدا می‌کنند و از هم خواستگاری می‌کنند. صبح فردا هم که سبک و آسوده! از خواب بیدار شدند مشغول ماستمالی اثرات خواستگاری دیشب می‌شوند.
.
بدیهی است این رویداد خجسته (بیشتر) در چت اتفاق می‌افتد.