سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۱

مادر چه چیز خوبی است

مادر گل‌گاوزبان دم کرده ریخته آورده گذاشته کنار دست من. می‌گوید بساط کتری را دوباره راه انداختم. دیروز رفته یک کتری باب سلیقه‌اش پیدا کرده و خریده و امروز رونمایی‌اش کرده با چایی‌شیرین سر صبح. کتری برقی هیچ وقت جای کتری روی اجاق گاز را نگرفت. همان‌طور که کتری روی اجاق گاز جای سماور نفتی را نگرفت. بوی ترش گل‌گاوزبان قاطی می‌شود با بوی شیرین گل‌هایی که گذاشته روی پیشخوان آشپزخانه. کتاب‌های تازه را از توی کیسه‌ی کنار لپ‌تاپ درآورده، نگاه کرده، رمان «در جمع زنان» نوشته‌ی چزاره پاوزه را از بین کتاب‌ها برداشته و برده و الان که گل‌گاوزبان تمام شده سرم را بردم بالا تا بگویم: «ممنون.» که می‌بینم غرق خواندن است. یک فنجان دیگر گل‌گاوزبان دلم می‌خواهد و لِمش هیچ‌وقت دستم نیامده و وقتی خودم می‌ریزم یا دم می‌کنم بهم نمی‌چسبد، دلم هم نمی‌آید مادر را صدا کنم که از در جمع زنان بیاید بیرون.
سرم را گرم می‌کنم به نوشتن این کلمات.
یاد کتاب‌های کتابخانه‌اش می‌افتم. اول و دوم راهنمایی که بودم بوف کور را نشانم داد و گفت «ما بچه بودیم می‌گفتند این کتاب هدایت را هر کی بخواند خودکشی می‌کند! من می‌گذارمش اینجا توی این قفسه. ولی تو نخوان!» از اتاق بیرون نرفته، شروع به خواندن کرده بودم و دوزار هم سر در نیاورده بودم ولی بعد از چندبار نصفه رها کردن توانسته بودم تا آخر کتاب را بخوانم. خودکشی هم نکردم. اما برای خواندنش در آن سن مسلما زحمتی که می‌کشیدم فرقی با خودکشی نداشت!
برای درمان بیماریِ خواندن، هیچ دوایی جز خواندن انگار سراغ نداشت. کلاس پنجم که بودم یکی از کتاب‌های قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب را تاخت زده بودم با افسانه‌های مللِ یادم نیست کدام یکی از دخترهای فامیل. کتاب درسی کلیله و دمنه‌ی دوران تحصیلش را برایم می‌خواند و می‌گفت: «الان از کلیله و دمنه خبری توی دبیرستان‌ها نیست.»
کتاب که می‌خواند، در طول روز شروع می‌کند برای آدم تعریف کردن. انگار اتفاق‌هایی است که دور و برش درباره‌ی آدم‌هایی که می‌شناسد افتاده. انگار بخواهد از مادربزرگ حرف بزند، از آن روزها که پیش ما می‌آمد، پیش از آن‌که از پیش ما برود.
عمران صلاحی شعری در دوران سربازی‌اش گفته بود درباره گرسنگی و این‌که از پس پخت و پز برنمی‌آید، بعد یاد مادرش می‌کند که هوایش را داشته. آخرین سطر شعرش این است: «مادر چه چیز خوبی است.»
سرم را که می‌آورم بالا می‌بینم کتاب روی مبل است. این سو، روی پیشخوان آشپزخانه، پشت لپ‌تاپ بشقابی از گوجه و خیار خرد شده است که روش سبزیجات معطر و نمک ریخته شده. مادر رفته سر وقت کتری، وقتی به سمت من برمی‌گردد یک لیوان چای توی دستش است.



+ چیزی نیست

شجونی وارد می‌شود

جعفر شجونی که چند وقتی بود چیزی نگفته بود گفت: «روی اصلاح‌طلبان رو نیست سنگ پای تكزاس است.»
این اظهار نظر به نظر ما اصلا سیاسی نیست و رازهای پنهانی را آشکار می‌کند. چرا؟ چون ما خیال می‌کردیم تنها چیزی که هنوز به صورت انحصاری تولیدش دست خودمان مانده و چین تولیدش نمی‌کند، سنگ پای قزوین است. که متاسفانه متوجه شدیم سنگ پا را هم تگزاس تولید می‌کند.

پوکی استخوان
جعفر شجونی در ادامه گفت: «اصلاح‌طلبان كشك می‌سایند. باز هم كشك برای مغز استخوان مفید است، اینها از كشك هم کمترند.»
ما یک گروه کارشناسی تشکیل دادیم و متوجه نشدیم چطوری کسی که کشک می‌سابد این کار برای استخوانش مفید می‌شود. چون کشک را اصلاح‌طلبان می‌سابند اما چون از سیاست کنار گذشته شدند، حاصل کارشان را اصولگرایان می‌مکند.
از طرفی حالا که مدتی است اصلاح‌طلبان کشک هم نمی‌سابند پس طبیعی است اصولگرایان کشک نمکیده باشند و استخوان‌شان پوک شده باشد.

دلار صور قبیحه است؟
جعفر شجونی که موتورش تازه گرم شده بود ادامه داد: «اصلاح‌طلبان را با دلارهای آمریکا تحریك می‌كنند.»
ما رفتیم چهارراه استانبول و چند قطعه اسکناس یک دلاری و دو دلاری و ده دلاری تهیه کردیم و در یک گزارش میدانی این صور قبیحه را نشان مردم دادیم هیچ‌کس تحریک نشد. بعد دنبال اصلاح‌طلبان گشتیم – که پیدا کردن‌شان این روزها به دلایلی کار ساده‌ای نیست – و دلارها را نشان‌شان دادیم آن‌ها هم تحریک نشدند. در آخر به این نتیجه رسیدیم شاید مصرف صحیح اسکناس را مردم نمی‌دانند.

وزن‌کشی سیاسی
جعفر شجونی که همین‌طوری داشت می‌گفت باز هم گفت: «اصلاح‌طلبان به هر حال قافیه را باختند.»
اصلاح‌طلبان در این زمینه گفتند: «شعر باید وزن داشته باشد. قافیه نداشته باشیم بهتر از این است که در جامعه وزنی نداشته باشیم.»

یک شب آتش در نیستان می‌فتاد
جعفر شجونی یک‌مرتبه گفت: «یك سرمایه دار را تصور کنید كه سرمایه‌اش آتش گرفته، نمی‌تواند باز هم با چند تاجر بنشیند و بگوید من با شما شریك هستم.»
یک سرمایه‌دار سرمایه‌سوخته گفت: «من که آتش به مالم نزدم. ولی همین‌طوری مانده‌ام که واقعا چه کسی آتش به سرمایه‌ام زد؟»
این سرمایه‌دار سینه‌سوخته با استفاده از آرایه‌های ادبی گفت: «یک شب آتش در نیستان می‌فتاد. سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد. شعله تا سرگرم کار خویش شد، هر نی‌ای شمع مزار خویش شد. نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟ مرد را دردی اگر باشد خوش است. درد بی دردی علاجش آتش است.»

بی‌مایه
جعفر شجونی در پایان نتیجه گرفت: «بی‌مایه فطیر است.»







منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 10 مرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم)



دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

ببخشید می‌خواستم با عقل دختر شما ازدواج کنم

یکی از روزنامه‌های صبح را مطالعه کردیم و مطلبی درباره چسبندگی زندگی خواندیم که ما را تحت تاثیر قرار داد و به صورت اساسی ما را تکان داد. شما هم بخش‌هایی از آن مطلب را در ادامه بخوانید، منتها خودتان را سفت بگیرید که با خواندن این راهکارهای زندگی زیاد تکان نخورید.

دکتری که خواست اسمش فاش شود اما ما اسمش را فاش نمی‌کنیم چون اسمش قبلا فاش شده بود گفت: «ازدواج، اولین تجربه‌اش، آخرین تجربه است، پس تنها تیر زندگی را باید به درست‌ترین هدف زد.»

در راه عروسی
برادر داماد: عجله کن دیگر... داری چی کار می‌کنی؟
داماد: حواسم را پرت نکن. نشانه‌گیری کردم تا تنها تیر زندگی را درست به هدف بزنم.
...


دکتر مذکور در ادامه گفت: «به اعتقاد من، ارضای نیاز جنسی اگر اصل زندگی نباشد، چسب زندگی است،.»

در مهمانی
صاحبخانه: جعفرآقا از زندگی راضی هستی؟
جعفرآقا: بله. خیلی می‌چسبد.
...
در خانه سالمندان
مشاور: اصل زندگی‌ت رو به راه است؟
سالمند: نه پسرم. چسبش هوا خورده، درست نمی‌چسبد، زندگی به آدم.
...
در دادگاه خانواده
قاضی: مشکل شوهرتان چیست؟
عیال مربوطه: آقای قاضی، شوهر بنده زندگی‌ش یک حالت چسبناک عجیبی دارد، همه به زندگی‌ش می‌چسبند و جدا نمی‌شوند...
...

دکتر مزبور در ادامه گفت: «انسان‌ها نیازهای فطری گوناگونی دارند که وقتی به آنها پاسخ داده می‌شود سبک می‌شوند.»

در مطب پزشک تغذیه
بیمار: آقای دکتر رژیمیان من اضافه وزن دارم چطوری وزنم را کم کنم؟
دکتر رژیمیان: شما باید به نیازهای فطری گوناگونی که داری پاسخ دهی. اگر خوب بتوانی پاسخ آن‌ها را بدهی و توی آستین برای‌شان جواب داشته باشی، سبک می‌شوی.
...

دکتر معلوم در ادامه گفت: «وقتی مردی عاشق محسنات ظاهری زنی شده باشد بعد از مدتی دیگر با آنها ارضا نمی‌شود در حالی که اگر او با عقل همسرش ازدواج می‌کرد و زیبایی‌های وجودی‌اش را می‌دید همیشه این جسم برایش تازگی داشت.»

در خواستگاری
پدر عروس: بفرمایید... خب برویم سر اصل مطلب.
داماد: ببخشید. من می‌خواستم با عقل دختر شما ازدواج کنم. بی‌زحمت عقلش را بریزید توی ظرف من با خودم ببرم و خوشبخت شوم.
پدر عروس: نشانی را اشتباه آمدی. کله‌پزی سر کوچه است. از همان‌جا مغز بگیر پسرم. برو بابا جان.

در خیابان
همسایه: جعفرآقا این مغز کیست که گرفتی دستت و همراهت آوردی بیرون؟
جعفرآقا: معرفی نکردم؟ مغز همسرم است. تازه با هم ازدواج کردیم.
همسایه: تو هم مغزت تاب دارد ها.
جعفرآقا: بله. هم تاب. هم سرسره. جهیزیه‌اش کامل کامل است.
همسایه: مغزت آفتاب خورده؟ نه؟
جعفرآقا: بله. رفته کیش آفتاب گرفته.

چه خوبه پاک کنم غبار رو از تنت، البته با منشا داخلی

معاون سازمان حفاظت محیط زیست گفت: «طرح ملی مبارزه با ریزگردها که "منشا داخلی" دارند به مجلس شورای اسلامی تقدیم شد.»

کاناپه: برای دانستن این‌که ریزگردها و گرد و غبار منشا داخلی یا خارجی دارند چه راهکاری وجود دارد؟
دست‌اندرکار محیط زیست: شما باید از ریزگردها کارت شناسایی یا پاسپورت بخواهی. اگر کارت شناسایی همراه‌شان نبود، دست‌ها را می‌گذاری دور دهان و آن‌ها را صدا می‌کنی: «ریزگردها... ریزگردها...» هر ریزگردی که به طرف شما برگشت منشا داخلی دارد. آن‌ها که شما را به گرد خود هم حساب نکردند معلوم است فارسی بلد نیستند و منشا خارجی دارند و نباید باهاشان مبارزه کرد.

کاناپه: خب با ریزگردهایی که منشا خارجی دارند چی کار کنیم؟
دست‌اندرکار محیط زیست: هیچ ریزگردی منشا خارجی ندارد.
کاناپه: ولی این گرد و غبار از غرب ایران وارد می‌شود.
دست‌اندرکار محیط زیست: وا. اصلا ایران غرب ندارد. اگر ما خدایی‌نکرده غربزده و غربگرا بودیم حرف شما درست بود. ولی وقتی ما با غرب کاری نداریم چرا باید کشورمان غرب داشته باشد؟ پس ایران غرب ندارد وقتی هم که سمت غرب نداشته باشیم گرد و غبار هم بخواهد از عراق وارد شود نمی‌تواند چون ما غرب نداریم. یعنی ریزگردها می‌خواهند از غرب به کشور وارد شوند اما می‌بینند ما غرب نداریم و اصولا هیچ چیز غربی در کشور وجود ندارد، سمت غربی و مرز غربی که جای خودش را دارد، برای همین [...]الان دیگر وقتش است ما در همه زمینه‌ها روی پای خودمان بایستیم. که باید به این خبر خوش ریزگردی افتخار کنیم.

کاناپه: عجب حرکت عجیبی زدید.
دست‌اندرکار محیط زیست: بله. بعد هم ممکن است ریزگردهایی از قبل در کشور مانده باشد یا مخالفان دولت آن‌ها را قاچاقی وارد کشور کنند که راهکار ما این است که به این ریزگردها توجه نکنید تا افسردگی بگیرند و خودشان از همان راهی که آمدند برگردند.

کاناپه: آیا برای خودکفایی در امر تولید گرد و غبار و ریزگردها تمهیدات خاصی اندیشیده شده؟
دست‌اندرکار محیط زیست: بله. 20هزار هکتار عملیات مالچ‌پاشی در بیابان‌های کشور انجام شده...
کاناپه: واقعا؟ اگر این‌طوری باشد که دیگر ریزگردی نمی‌ماند تا با آن مبارزه کنیم... اگر ریزگردی نباشد بودجه‌ای هم نمی‌ماند...
دست‌اندرکار محیط زیست: زدی توی خال. برای همین که این سفره جمع نشود ما هر یک متر بیابانی که مالچ‌پاشی می‌کنیم تلاش می‌کنیم تا شش برابرش از جنگل‌ها خود به خود تبدیل به جاده یا ویلا شود. همچنین خیلی دقت کردیم که دریاچه‌ها و رودخانه‌ها هم خشک شوند.

کاناپه: در زمینه مبارزه با ریزگردها و گرد و غبار در کشور چه چشم‌اندازی می‌بینید؟
دست‌اندرکار محیط زیست: راستش این‌قدر غبار زیاد است که ما یک متر جلوتر را هم نمی‌توانیم ببینیم. چشم‌انداز که شوخی است.
کاناپه: آیا ریزگردها برای شهروندان خطر بیماری و جانی ندارند؟
دست‌اندرکار محیط زیست: نه. اهم... اهم... اهم... (و این‌قدر سرفه می‌کند تا تلپی می‌افتد زمین.)

دیالوگ
: الو سلام. خوبی؟ چرا تماس نگرفتی؟ مثلا نامزد هستیم ها. کی می‌آی ازدواج کنیم؟ خیلی منتظریم برگردی از سفر. اصلا ببین عزیزم تو از شهر غریب بی‌نشونی اومدی ، تو با اسب سفید مهربونی اومدی، تو از دشتای دور و جاده‌های پر غبار، برای هم‌صدایی هم‌زبونی امدی، تو از راه می‌رسی پر از گرد و غبار، تمومه انتظار، میاد همرات بهار، چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت، چه خوبه پاک کنم غبار رو از تنت...
- الو... چی می‌گی؟ حالت خوبه؟ من الان به خاطر همین موضوع گرد و غبار توی بخش مراقبت‌های ویژه بستری شدم و نفسم بالا نمیاد... با این حرفات واقعا روی مخمی... دیگه به من زنگ نزن. بای هانی.




منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 9 مرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم)

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

بزرگترین شوخی جهان

یا وقتی نقل قولی از شریعتی و کوروش و نیچه برای تولد برنارد شاو نداریم


گفته می‌شود برنارد شاو برای هر کلمه‌ای که می‌نوشت یک دلار حق‌التحریر می‌گرفت. نویسنده‌ی جوانی در پاکتی یک دلار گذاشت و برای او فرستاد و خطاب به او نوشت: «گفته می‌شود برنارد شاو برای هر کلمه‌ای که می‌نویسد یک دلار حق‌التحریر می‌گیرد. خب بفرما. این هم یک دلار. منتظر دریافت اثر یک‌کلمه‌ای شما هستم.»
برنارد شاو که خیلی کلک بود یک دلاری را گذاشت توی جیبش و نامه‌ای به نویسنده جوان فرستاد که فقط توی آن یک کلمه نوشته شده بود: «چشم!»
حکایتی را که نقل کردیم راست و دروغ انتسابش به آقای شاو را نمی‌دانیم – حتما خاطره‌ای است گنگ که گوشه و کنار مجله یا کتابی در کودکی خوانده شده است - اما از چیزی که می‌توان مطمئن بود این است که اگر برنارد شاو نبود جور این حکایت را هم باید جناب کوروش یا جناب شریعتی می‌کشیدند. گویا مدتی است نیچه و شکسپیر برای ارائه این نوع خدمات اجتماعی به ایرانیان به مرخصی رفته است. انیشتین هم از وقتی پسر پرفسور حسابی شروع به ذکر خاطراتی از پدرش و انیشتین کرد، با دل‌خوری یک شب بی‌خبر از ادبیات عامه فارسی رفت و هر چه بود را به یادگار برای پدر پسر پرفسور حسابی گذاشت تا قصه‌هایی برای پر کردن برنامه خانواده تلویزیون یا ستون روزنامه دیواری مدارس راهنمایی و دست بالا دبیرستان - البته به صورت انبوه - بسازد.
می‌گویند شریعتی هم پرفسور شاندل را خلق کرده بود تا حکایت‌های مورد نظرش را به او منتسب کند. با این اوصاف اگر تا چندوقت دیگر باستان‌شناسان کتیبه‌ای بیابند که کوروش هم از کسی نقل می‌کرده که اسمش به گوش کسی نخورده باشد نباید تعجب کنیم.
هیچ اهمیتی ندارد برنارد شاو نمایشنامه‌نویسی ایرلندی‌تبار بود که بیست و ششم جولای‌الاول سنه 1856 در دوبلین ایرلند به دنیا آمد و بعد از عمری فعالیت ادبی که برایش توامان جایزه نوبل و اسکار به ارمغان آورد، چه آثاری خلق کرده، یا اصولا چه‌کاره‌حسن ادبیات و نمایش‌نامه‌نویسی بوده است؟ چیزی که مهم است این است که کسانی باید بار نقل قول‌های بامزه را در جامعه ما به دوش بکشند. برنارد شاو به رندی و ظرافت طبع شهره بود و یک‌تنه در حکایت‌های فراوانی نقش اول را بازی می‌کند که برای هر پرسش و اتفاقی پاسخی طنز در چنته دارد، پس طبیعی است که در نقل محافل ما، انیشتن را از گود به در کند. انیشتینی که حقش را پیش از این‌ها شریعتی خورده بود. البته حالا فامیل دور – از بستگان کلاه‌قرمزی – از گرد راه نرسیده همه را از میدان به در کرده، شریعتی و نیچه و برنارد شاو هم نمی‌شناسد.
بیایید از موضوع تولدمبارکی برنارد شاو دور شویم و از فرصت استفاده کنیم و درد دل کنیم... بله. نه تنها در ادبیات، که در سیاست و ورزش و باقی امور هم همین‌طور است. یعنی همیشه خبر غیر مهم و بی‌ارزش خبری رویداد اصلی را در سایه نگه می‌دارد. حالا توی سیاستش را ما مثال نمی‌زنیم اما مثلا در ورزش (که مثال زدنش مساله‌ای ندارد) فیروز کریمی و علی پروین که اولی طنز تولید می‌کرد و دومی از بس جدی است حرف‌هایش طنز از کار در می‌آید حرف‌های‌شان تیتر یک از کار در می‌آید یا در عالم سینما خورجین خورجین در گرانبهایی است که از مسعود فراستی و فرج سلحشور، رسانه به رسانه هر روز نقل می‌شود.
خب، طبیعی است که با بولد کردن چنین اخبار و نقل قول‌های فاقد ارزش خبری، ذهن مخاطب و خواننده تربیت می‌شود که کم‌کم ساده‌گیرانه با موضوعات روبه‌رو شود و با سرگرم شدن به بخش مضحک و خنده‌دار اخبار روزانه، از اتفاق‌ها و رویدادهای مهم غافل بماند. عادت خواننده به این‌که فقط به خواندن سوتیترها اکتفا کند، یا تماشای یک فیلم را به خواند یک دیالوگ از آن در صفحه وبلاگ دیالوگ‌های تاثیرگذار کاهش دهد، یا خواندن رمانی عظیم را در حد خواندن سطری رمانتیک از آن در گوشی موبایل یا صندوق نامه‌های اینترنتی‌اش پایین بیاورد، یا ... راهی است که زحمت خط کشیدن روی سطرها و ارسال پارازیت را از بین خواهد برد. همچنین از سکه افتادن محتوای اصلی کتاب‌های جدی نویسندگان، با رواج دادن شوخی‌های دستی و دم دستی به آنان، در رسانه‌های خرد نیز موضوعی است که باید به آن دقت کرد.‌
حالا که تولد آقای برنارد شاو سبب شد ما حرف‌هایی را بزنیم که توی دل‌مان مانده بود و ربطی به او نداشت - مثل خیلی از حکایت‌هایی که در فرهنگ ما به او منتسب است که روحش هم خبر ندارد - برای این‌که دینی از برنارد عزیز بر دوش ما نماند، در این سطرهای پایانی چیزی نقل می‌کنیم که لابد باورتان نمی‌شود، اما باور بفرمایید برای شخص شخیص آقای برنارد شاو است که بگویی نگویی چنین چیزی مرقوم فرموده:
«هرگاه قصد شوخی دارم، حقیقت را بیان می‌کنم. این بزرگترین شوخی جهان است.»
بعید نیست از فردا وقتی کسی حقیقت را بیان کند به او بخندیم و بگوییم برنارد شاو گفته هر کی حقیقت را می‌گوید شوخی می‌کند پس باید بهش خندید. دارید به این حقیقت می‌خندید؟ شوخی می‌کنم؟



منتشرشده در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی شرق 8 مرداد 91

مساله این یکی هم هست؛ خانم‌ها در سبد دوچرخه یا سبد خانوار؟

شهردار یکی از کلان‌شهرها، در پاسخ به خبرنگار یک از روزنامه‌‌های صبح که پرسیده بود مراكز شهرداری به خانم‌ها دوچرخه اجاره نمي‌دهند در صورتي كه ما قانوني درباره اين اقدام شما نداريم، پاسخ درخوری داده و گفته: «بله. قانوني نداريم و اگر هم سوارشدن بر دوچرخه به قصد حمل‌ونقل انجام شود، كسي ‌گيري ندارد. اما چون گاهي اين موضوع همراه مي‌شود با برخي اقدامات خارج از عرف خانم‌ها يا افرادي كه دل‌هاي مريضي دارند فعلا اندك محدوديتي اعمال كرده‌ايم.»

در مرکز اجاره دوچرخه در این کلانشهر
خانم کلانشهریان: آقا یه دوچرخه بدید من سوار شم.
کارمند شهرداری: دوچرخه به قصد حمل و نقل می‌خواهی سوار شوی؟
خانم کلانشهریان: بله. اسباب‌کشی داریم. می‌خواهیم لوازم خانه را بار دوچرخه بزنیم. بعدش هم اصلا شاید دوچرخه را پلاک کنیم بندازیم توی کار ترانزیت بین‌المللی، که از این‌ور زعفران بار دوچرخه بزنیم ببریم اروپا، از آن‌ور، از آلمان، قطعات چاپخانه بار بزنیم بیاوریم اینجا توی شهر ... پیاده کنیم. اجازه می‌دهید حالا دوچرخه سوار شوم؟
کارمند شهرداری: بله. چون به قصد حمل و نقل است، کسی گیری ندارد.

در مطب دکتر
دکتر: نفر بعدی.
نفر بعدی: سلام آقای دکتر. من مریض شدم و دلم درد می‌کند.
دکتر: شما باید به شهرداری فلان‌شهر مراجعه کنید. چون شهردار این کلانشهر متخصص دل‌های مریض است و با یک نگاه مریضی آن‌ها را تشخیص می‌دهد.

در شهرداری

شهردار: بفرمایید خانم.
نفر بعدی: سلام آقای شهردار. من از تهران آمدم. دکترها جوابم کردند. دلم مریض است. این هم جواب سونوگرافی و آنژیوگرافی و گرافیتی دلم. حالا چه کار کنم؟
شهردار: این‌طوری نمی‌توانم بیماری شما را تشخیص بدهم. شما تشریف ببرید بیرون، یک دوچرخه اجاره کنید و سوار شوید و یک دوری توی خیابان بزنید، من از همین پنجره شما را ویزیت کنم ببینم دل مریضی دارید یا نه.

در آکادمی نوبل
امسال جایزه نوبل پزشکی را به پرفسور شهردار ...، می‌دهیم که با اعمال محدودیت برای دوچرخه‌سواری خانم‌ها توانسته دل‌های مریض و بیماری‌های داخلی دیگر را با یک حرکت درمان کند.

در سبد دوچرخه یا در سبد خانوار

شهردار از تولید دوچرخه مخصوص خانم‌ها خبر داد و گفت: «تلاش شده تا با قرار دادن سبدي در پشت صندلي و برخي تغييرات جزيي در بدنه، خانم‌ها را از معرض ديد دور كنند تا مشكل حل شود.»

کارشناس موافق: شما چرا با گذاشتن خانم‌ها در سبد دوچرخه مخالف هستید؟
کارشناس مخالف: ببینید. حتا شکسپیر هم گفته در سبد دوچرخه یا در سبد خانوار؛ مساله این است. در ضمن از قدیم گفتند آدم همه تخم‌مرغ‌هاش را در یک سبد نمی‌گذارد. همچنین از قدیم می‌گویند : دوستت دارم سبد سبد باز گل عشق جوونه زد. پس من با این مثال‌هایی که زدم ثابت کردم نباید خانم‌ها را در سبد دوچرخه گذاشت.
کارشناس موافق: ولی این‌طوری باحال‌تره ها. دل‌های مریض هم دیگر نمی‌توانند در سطح جامعه مرض بریزند.
کارشناس مخالف: آیا قرار است با گذاشتن خانم‌ها در سبد دوچرخه، آن‌ها را از سبد خانوار خارج کنید؟

در صف نان
: ببخشید خانم، نوبت من است. من اینجا زنبیل گذاشته بودم.
: زنبیل چی‌یه؟ من خودم توی سبد نشسته‌م آمدم.







منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 8 مرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم)

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

قبل از این‌که حتا دکمه اینتر را بزند، توسط پلیس فتا؛ متهم دانلود شد

البته ما خیلی خوشحالیم که پلیس قدرقدرت جلوه کند و امنیت جامعه را تامین کند. منتها خبر زیر حیف است همین‌طوری لای خبرها گم و گور شود. می‌گویید نه؟ ایناهاش؛

مطمئنم یازده شب هم نمی‌رسید
 رئیس پلیس فتا فرماندهی انتظامی کرمان گفت: «فردی که با طراحی و دایر کردن وبلاگ در قالب ماساژ درمانی، قصد فعالیت غیر اخلاقی را داشت، روز گذشته دستگیر شد.»
به همین مناسبت که طرف همین که قصد کرده دستش رو شده و دستگیر شده، یاد حکایتی قدیمی افتادیم. روزی روزگاری حکومت نظامی از ساعت هشت عصر شروع می‌شد. در این میان جعفرقلی که تازه به شهر آمده بود به یک پاسبان نشانی خانه برادرش را نشان داد و راهنمایی خواست. پاسبان شروع به راهنمایی جعفرقلی کرد. شما فکر کنید از میدان آزادی باید می‌رفت آن پس و پشت‌های دارآباد. جعفرقلی از پاسبان تشکر کرد و بقچه را زد زیر بغلش و به سمت دارآباد راه افتاد. در همین حین پاسبان دوتا ایست ایست گفت و بعد از پشت جعفرقلی را زد.
جناب سروان دوان دوان آمد و گفت: «چی کار کردی؟ چرا تیر زدی‌ش؟ حکومت نظامی از ساعت هشت شروع می‌شه. الان ساعت چهار بعد از ظهره.»
پاسبان گفت: «جناب سروان، این نشونی‌ای که این می‌خواست بره، من مطمئنم تا ساعت یازده شب هم نمی‌رسید.»

همه درایوهات محاصره شده
حالا به اینجای داستان پلیسی ما توجه کنید:
رئیس پلیس فتا کرمان افزود: «در پی رصد فضای مجازی توسط کار‌شناسان دایره مبارزه با جرایم اینترنتی، وبلاگی رویت شد که دایرکننده آن مطالب مستهجن را درآن درج کرده بود. مطالب این وبلاگ بیانگر این بود که صاحب آن در قالب ماساژ درمانی، به دنبال فعالیت غیر اخلاقی است که شناسایی و دستگیری وی در دستور کار پلیس قرار گرفت. پس از انجام یک سری اقدامات اطلاعاتی و پلیسی، وی طی عملیاتی در یکی از هتلهای شهر کرمان دستگیر شد.»
احتمالا همراه این مجرم خطرناک، چند قبضه سلاح سرد اعم از موس، موس‌پد و یک تخته کیبرد به دست آمده است. این متهم ماساژور اینترنتی قبل از این‌که بتواند لپ‌تاپ خود را روشن کند و ویندوز کامل بالا بیاید با پیامی روی مانیتور خود روبه‌رو شد که نوشته بود: «دست‌ها بالا. به هیچ دکمه‌ی کیبردت دست نزن... در ضمن بازی تموم شد... هتل که هیچی، همه درایوهای کامپیوترت هم محاصره شده. راه فرار یا شیفت + دیلیت نداری.»

خلاف نکردی، قصد که کرده بودی
 رئیس پلیس فتا کرمان تصریح کرد: «در تحقیقات تکمیلی، این متهم به جرم خود اعتراف و هدف از راه‌اندازی این وبلاگ را کسب درآمد و برقراری رابطه نامشروع با مشتریان خود عنوان کرد.»
شانس آوردیم سیستم پلیس راهنمایی و رانندگی با سیستم پلیس فتا فرق دارد. وگرنه از فردا بدون این‌که به کسی می‌مالیدی ماشین را می‌خواباندند و می‌فرستادند پارکینگ. یا همین‌که قصد می‌کردی از چراغ قرمز رد شوی پلیس ماشینت را می‌داد جرثقیل ببرد.

متهم دانلود شد
رئیس پلیس فتا کرمان در ادامه گفت: «متهم در طول بازجویی اقرار کرد که به هیچ وجه فکر نمی‌کرد دستگیر شود.»
بعید نیست متهم گفته باشد: «من تازه می‌خواستم ماساژور آپلود کنم و با یه نفر قرار گذاشته بودم که 23 درصدش لود شده بود... که یهو دیدم پلیس فتا خودم رو صد در صد دانلود کرده.»










منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 7 مرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

دفترچه بیمه داری آمدی هتل؟

معاون وزیر راه درباره واگذاری هتل‌‌های هما گفت: «هتل‌های هما یکی از شرکت‌های ارزنده است که زمین آن بیش از هتل‌ها قیمت دارد اما چون کاربری هتل‌ها باید حفظ شود بنابراین مجموعه هتل‌ها باید با هم به فروش می‌رسید.»
با توجه به اظهارنظر واقع‌گرایانه فوق، به نظر ما بهتر است هتل‌داری و صنعت توریسم را زیرمجموعه وزارت کشاورزی کنیم. چرا؟ چون وقتی زمین مهم‌ترین مجموعه هتل‌های‌مان از خود هتل‌هایش گران‌تر باشد بهتر است هتل‌داری و توریسم را طی مراسم باشکوهی از ریشه از بین ببریم (البته اگر هنوز رسما از بین نرفته باشد!) و وقتی هتل را از ریشه درآوردیم، زمین را یک شخم درست و حسابی بزنیم بلکه جای هتل که از توش توریست در نمی‌آید، از زمین باارزشش شنبلیله دربیاید.

دولت هتل‌دار نیست
معاون وزیر راه گفت: «دولت نمی تواند هتل‌دار باشد.»
ما خوشحالیم که معاون وزیر، ما را از اشتباه در آورد. راستش با توجه به این‌که دولت از آن ششهفتهشت سال پیش تا الان همه‌اش سفر استانی و خارجی بوده و نود درصد عمرش را توی هتل سپری کرده ما خیال می‌کردیم دولت هتل‌دار است. که الان که معاون وزیر راه گفت دولت هتل‌دار نیست متوجه شدیم اشتباه می‌کردیم. اما راستش هر کاری می‌کنیم عکس هتل‌های سفر آخر برزیل با آن ویوی خاصی که داشت از ذهن‌مان دور نمی‌شود.

میان‌برنامه
معاون وزیر راه گفت: «اختیارات دولت در زمینه هتل‌داری کم است بنابراین باید هتل‌ها به بخش خصوصی واگذار می‌شدند.»
خوانندگان عزیز تا لحظاتی دیگر شما را با مفهوم بخش خصوصی آشنا می‌کنیم... چند لحظه و چند سطر صبر کنید...

معنای جدید بخش خصوصی
دانستن و درک حقیقت کار سختی است. چه بسیار آدم‌ها که داشتند صاف صاف زندگی‌شان را می‌کردند و راست راست می‌رفتند و می‌آمدند اما وقتی حقیقت را دانستند تاب نیاوردند و خود را به دره پرت کردند... آیا آماده هستید با حقیقتی شگرف و مفهومی ناب آشنا شوید؟ آیا می‌خواهید بدانید بخش خصوصی یعنی چی؟ آره؟ پس با دقت نظر دیده بردوزید بر حرف به حرف سخنان معاون وزیر راه که پرده از حقیقت برداشته. ایناهاش:
معاون وزیر راه گفت: «پس از چندین بار عرضه به بخش خصوصی، هتل‌های هما به سازمان تأمین اجتماعی واگذار شد.»
پس متوجه شدیم عرضه و واگذاری به بخش خصوصی یعنی واگذاری به سازمان تامین اجتماعی. پس نتیجه می‌گیریم سازمان تامین اجتماعی «بخش خصوصی» محسوب می‌شود که جزییات این موضوع را اگر بخواهیم باز کنیم کل ستون حذف می‌شود پس وارد جزییات نمی‌شویم که که وارد کلیات‌مان نشوند.

دیالوگ هتلی
: سلام. می‌خواستم دو شب در این هتل اقامت کنم.
- دفترچه بیمه داری؟ بیمه تکیلی چی؟
: نه. ندارم. فقط دو شب می‌خواستم بمونم توی این هتل.
- ماندن شما توی این هتل مشکلی ندارد. اما وقتی بخواهید از هتل بروید بیرون باید یکی بیاید کفالت شما را به عهده بگیرد. یا این‌که بگویید آشناهاتان بیایند سندی چیزی بگذارند و شما را در آورند.
: ببخشید پشیمان شدم. من بروم خانه پس. دیگر به شما زحمت نمی‌دهم.
- به. آقا رو باش. حالا در خدمت‌تون هستیم. لطفا بنشینید کنج اون اتاق، رو به دیوار، و این برگه مشخصات مسافر را مو به مو پر کردید. راجع به مسافرهای دیگر هم هر چی می‌دانید پشت این برگه بنویسید.




منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 5 مرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

نصب ایربگ روی اساتید و محققان الزامی شد


به خاطر سرعت بالای تولید علم در ایران

دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی گفت: «نگرانی امروز ما سرعت علم در ایران است چرا که این سرعت آن قدر زیاد است که کشورهای دیگر نسبت به ما عقب می‌مانند و ما از این امر نگران هستیم.»

در مشق شب
بابای جعفرقلی: بابا داری چی کار می‌کنی؟
جعفرقلی: دارم مشق می‌نویسم بابا.
بابای جعفرقلی: جعفرقلی چرا این‌قدر تند تند داری مشق می‌نویسی بابا؟ نکن این کار را. هر یک صفحه مشقی که تو با این سرعت می‌نویسی من را نگران کشورهای دیگر می‌کند که عقب بمانند. آیا تو به آن‌ها فکر نمی‌کنی؟ نکن بابا جان. یواش‌تر بنویس بگذار آن‌ها هم پیشرفت کنند.

دو دانشمند در خیابان
: این چی بود رد شد؟ خرزوخان بود؟
- نه. نه. این چیزی که مثل باد از کنار ما گذشت علم تولید ایران بود. دیدی با چه سرعتی رد شد.

همایش سراسری تولید علم در جهان
شرکت‌کنندگان، دانشمندان و مدعوین عزیز... آمدید همایش برای چی؟ چرا الکی توی دانشگاه کار تحقیقی می‌کنید؟ ول کنید بابا این چیزها را... لطفا لباس گرمکن‌ها را بپوشید و کتانی‌ها را به پا کنید و سریع در حیاط جمع شوید، که طی مراسم باشکوهی شروع کنیم به دویدن شاید به تولید علم در ایران برسیم.

تخته گاز علمی
ویژژژژژژژ....
صدایی که شنید صدای سرعت بالای تولید علم در ایران بود که خودمان را هم نگران کرده.

اطلاعیه دانشگاه تهران
اساتید و دانشمندان عزیز
با توجه به سرعت بالای تولید علم در ایران
لطفا به خاطر همدردی با کشورهای دیگر یک مقدار یواش کنید بگذارید آن‌ها هم برسند.
در ضمن بستن کمربندی ایمنی برای اساتید و محققان هنگام تولید علم الزامی است.
راستی گفتیم روی میزهای آزمایشگاه ایربگ هم نصب کنند که اگر هنگام تولید علم نتوانستید سرعت را کنترل کنید آسیب نبینید.

دانشمندان غربی، کاسب می‌شوند
در آخرین لحظات گویا این حرف دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی تکذیب و این طوری تصحیح شده است: «وی افزود: پیشرفت و رشد شتابان علم در ایران - بنابر گزارش مرکز علم‌سنجی غربی - برای آنها ]غربی‌ها[ نگران‌کننده اعلام شده است.»
که در اصل قضیه فرقی نمی‌کند. خلاصه سرعت بالاست و دست خودمان نیست. بعید نیست با این اوصاف تا چند وقت دیگر غربی‌ها به خاطر این عقب‌ماندگی از دم افسردگی بگیرند و علم را ول کنند و بروند دنبال کاسبی.




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 4 مرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)




دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۱

شبانه بی شاملو - 8

شبیه مردی جا افتاده شده‌ام
که از تو جا مانده است
و جا به جای این جاده
برای مسافران دست تکان داده
برای راهزنان دست تکان داده
و برگه‌های تاریخ مشروطه را آتش زده تا دهقان فداکار را به خانه برگرداند
پیش از آن‌که عکسش را روی پوسترهای تبلیغاتی شورای شهر ببیند

مردی جا افتاده
بی‌آن‌که جا زده باشد
وقتی شبیه برگ بی‌فایده‌ای در دستان قماربازی است که می‌گوید
ای تف توی این شانس. من این دست رو جا می‌رم
 
مردی جا افتاده
از شناسنامه‌ی تو
از شناسنامه‌ی پدرش
و از نامه‌های غیررسمی
و از چشم‌انداز بیست ساله
و از اصول پیش پا افتاده‌ی قانون اساسی

مردی جا افتاده
که جا انداخته
جایی بین راه
حجم تنهایی‌اش
شبیه گودبرداری قبرستانی که شهردار مژده داده به زودی پارکینگ طبقاتی خواهد شد




+ شبانه بی شاملو

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

صحنه مستهجن خوردن مرغ در فیلم‌های عروسی


1
به مناسبت این‌که آن مقام مسوول پیشنهاد داده - در این گرانی - تلویزیون صحنه مرغ‌خوردن پخش نکند که مردم تحریک نشوند و دل‌شان مرع کیلویی هفت هزار تومن نخواهد؛

 

تناول گروهی چند مرد به مرغ
من: آقا این فیلم‌ها خانوادگی‌یه؟
فیلم‌فروش: نه. صحنه داره.
من: صحنه‌هاش خیلی ضایع‌س؟ نمی‌شه با خانواده دید یعنی فیلم رو؟
فیلم‌فروش: نه. دوتا صحنه داره چند نفری به مرغ پخته رو کامل می‌خورن. توی یه صحنه دیگه هم دارن یه جوجه رو به سیخ می‌کشن و کباب می‌کنند.


آیا فیلم‌های عروسی صحنه‌دار است؟
-  مرد. خاموش کن اون تلویزیون رو. باز فیلم عروسی‌مون رو گذاشتی که... این فیلم صحنه داره... صحنه‌های مستهجن داره... زشته جلو بچه‌ها. ببین چطوری کل فامیل دارند توی این فیلم چلومرغ می‌خورند.

تابلوهای جدید اماکن
همشهریان عزیز
 این مغازه مرغ‌فروشی به دلیل عرضه مرغ پرکنده و لخت و پختی به خانواده‌های محترم پلمپ شده است.

مرغ پخته به خنده افتاد
به گزارش خبرگزاری‌های غیررسمی از مرغداری‌ها، قابلمه‌ها، آشپزخانه‌ها و رستوران‌ها، از روزی که آن مقام مسوول گفته تلویزیون به خاطر گرانی مرغ، مرغ خوردن نشان دهد، تمام مرغان پخته به خنده افتاده‌اند و جلوی خودشان را نمی‌توانند بگیرند، ماها که آدمیم و جای خودمان را داریم.


2
به مناسبت این‌که دوباره پای باران به تهران باز شده و احتمالا دوباره متروی تهران تبدیل به رودخانه زیرزمینی خواهد شد، پیشنهاد می‌شود در روزهای بارانی:
- شهروندانی که می‌خواهند از مترو استفاده کنند، زیر لباس‌های‌شان مایو بپوشند.
- شهروندانی که از مترو استفاده کرده‌اند بی‌زحمت جلوی در مترو مایوهاشان را پهن نکنند تا خشک شود.
- بعد از استفاده از مترو، در سطح شهر آفتاب نگیرید.

به شعر هایکویی که هم‌اکنون درباره شهردار ژاپن به دست‌مان رسید توجه فرمایید
شهر را باران گرفته
شهردار دلشوره دارد
زیر لباسش مایو بپوشد
یا ترک ماشینش قایق ببندد

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱

همچین می‌گی چیزی نشده انگار شیر چکه می‌کنه

پا شدم از این سر شمال رفتم تا اون سر شمال دنبال بارون که همچین یه نم بزنه خنک شم و بوی خاک و ماسه و دار و درخت جنگل بلند شه و هوا رو پر کنه. یه تیکه ابر هم توی آسمون نبود. بارون نیومد که نیومد. رسیدیم به تانکر آبی که چمن‌های بلوار رو آب می‌داد آقای راننده سه‌سوت شیشه‌ها رو کشید بالا که همون یه قطره آب هم بخوره به در بسته و به صورت ما نشینه.
دوباره از اون سر شمال برگشتم این سر شمال، گفتم نکنه آسمون تا ببینه من رفتم بارون ببارونه... که نه‌خیر. گرم‌تر شده بود و مرطوب‌تر. ولی خبری از بارون نبود. از شمالی‌ها پرسیدم «من نبودم بارون نیومد؟»
گفتند «نه. ولی یه بوگاتی قرمز رد شد نمره‌شده»
رفتم جلوی پلیس راه رو گرفتم. گفتم: «این آسمون به من راه نمی‌ده.»
گفت: «محور هراز بسته‌س.»
گفتم: «راه نمیاد با من. بارون نمی‌باره.»
گفت: «محور چالوس بسته‌س.»
گفتم: «محور دنیا هم که باشی تا شمال بیای و بری کنار دریا و بارون نیاد بختت بسته‌س.»
گفت: «کارت شناسایی.»
گفتم: «تو پلیس راهی. باید گواهینامه رانندگی بخوای.»
گفت: «کارت شناسایی، گواهینامه رانندگی.»
گفتم: «آسمون راه نیاد با آدم مسوولش کی‎‌یه؟»
گفت: «ما رو گرفتی؟»
گفتم: «مگه زیر نظر شما نیست؟ نکنه باید بروم وزارت امور خارجه.»
گفت: «به اونا هم ربط نداره فکر کنم. اصلا تو قانون پیش‌بینی نشده انگار.»
گفتم: «شما به کارت برس. من هم برم به کارم برسم.»
گفت: «از این راه نرو. ترافیکه.»
گفتم: «باشه.» بعد پام رو گذاشتم رو گاز و از یه راه دیگه رفتم. پلیس راه از توی دوربین داشت برام دست تکون می‌داد. بعد بی‌سیم زد پلیس‌های دیگه هم برام دست تکون بدن. تا از اون سر شمال برسم این سر شمال هر چی پلیس بود برام دست تکون داد. اون‌هایی هم که ماموریت بودند یا مرخصی، به بچه‌هاشون گفته بودند با لباس همیار پلیس اومده بودند سر کوچه واسه من دست تکون بدن.
این که پلیس‌ها جای این‌که سلام نظامی بدن و احترام بذارن برا یکی دست تکون بدن خیلی عادی نیست.
شمالی‌ها ازم می‌پرسیدند: «تهران خبری شده؟ پلیسا چرا این‌طوری می‌کنند؟»
مسافرها ازم می‌پرسیدند: «شمال خبری‌یه؟ پلیساشون چرا این‌طوری‌ان؟»
از محور هراز دور شدم. توی هندسه باید دور محور بگردی اینجا باید ازش بری بالا. سر محور هراز و سر محور چالوس سال‌هاست تلاش می‌کنند به هم برسن. ولی نمی‌شه. علم هندسه هم کمکی بهشون نمی‌کنه. محور چالوس به کمک‌های مردمی چشم دوخته. ولی مردم تلوتلو خوران پاشون رو می‌ذارن روی گاز و محور هراز یا محور چالوس رو زیر پا می‌ذارن. کاری هم ندارند به این‌که هراز و چالوس که همه رو به همه‌جا رسوندند خودشون می‌خوان به کجا برسند.
کنار دریا یکی داشت آه می‌کشید.
من هم داشتم آه نمی‌کشیدم.
گفت: «آدم چه چیزایی توی زندگی که نمی‌بینه. حتا به عقل جن هم نمی‌رسه.»
گفتم: «عباس صفاری می‌گه یه جایی، یه گوشه دنیا رو بلده که حتا به عقل جن هم نمی‌رسه.»
یارو گفت: «من همه جا رو دیدم.»
گفتم: «سفر زیاد می‌ری؟»
گفت: «یه جایی هست توی جاده چالوس به اسم همه جا. اون‌جا رو که ببینی یعنی همه جا رو دیدی. البته من اونجا رو هم ندیدم. ولی درباره‌ش خیلی شنیدم. اما خودم همه جا رو دیدم. همه جای واقعی رو.»
گفتم: «عباس صفاری می‌گه اگه یه نفر تو رو ببینه، خوب ببینه، دنیا رو دیده. دیگه لازم نیست دنیا رو ببینه.»
گفت: «عباس صفاری زیاد می‌خونی؟»
گفتم: «بیا قدم‌زنون بریم تا کتابفروشی برات کتابش رو بخرم.»
گفت: «اینجا یه شهر ساحلی‌یه. فقط پلاژ داره و فست‌فود و کته‌کبابی. لوتی و دلبربازی و غزل‌خون هم دیگه نداره. کتابفروشی هم نداره.»
گفتم: «پس بریم یه شهر دیگه که کتابفروشی داشته باشه.»
راه افتادیم. دوباره از این سر شمال رفتیم تا اون سر شمال. کتابفروشی نبود که نبود.
گفت: «راستی واسه چی اومدی شمال.»
گفتم: «اومده بودم بارون ببینم ولی ندیدم.»
گفت: «چشات رو باز نمی‌کنی دیگه. خدافظ.»
سرش رو انداخت پایین و یهو غیب زد. انگار آب شد و رفت توی زمین.
داد زدم: «ولی من نمی‌دونستم اصلا یکی مثل تو، به این قشنگی، داره کنار دریا آه می‌کشه. وگرنه از همون اول به هوای تو می‌اومدم.»
صداش می‌پیچید توی گوشم. نشد بفهمم ولی چی.
بعد رفتم کنار دریا. شروع کردم به آه کشیدن.
آسمون هم صاف صاف بود.
هی آه کشیدم و قایمکی نگاه کردم به پشت سر که ببینم یکی میاد آه نکشه و به اون قشنگی باشه که کسی نیومد.
یکی فقط اومد، قشنگ هم بود اما نه به اون قشنگی، گفت: «آتیش داری؟»
گفتم: «من نبودم بارون نیومد؟»
گفت: «نه. ولی رادیو گفت یکی از دخترای ننه دریا گم شده. دیدن با یه آقایی داشته دنبال کتابفروشی می‌گشته.»
من گفتم: «آقاهه من بودم.»
گفت: «همه‌تون خالی‌بندید. آتیش هم نخواستم بابا.»
ما رو آتیش زد و رفت با حرفش. بعد مامور اومد گفت: «چه نسبتی داشتید؟»
گفتم: «نسبت عجیبی داشتیم.»
گفت: «بچه کجایی؟»
گفتم: «همه جا.»
گفت: «پس بچه محلیم که. من هم بچه وینه‌م. بلدی؟ چند تا پیچ با شما فاصله داره. ببینم مدرسه کجا رفتی؟ هان؟»
گفتم: «چه خبر؟»
گفت: «دختر ننه دریا گم شده. تا پیدا نشه بارون نمیاد.»
گفتم: «من دیدمش.»
گفت: «کجا؟»
گفتم: «همه جا.»
گفت: «امکان نداره. تا همه جا نمی‌تونه بره. اصلا هیچ جا نمی‌تونه بره. اگه از دریا دور باشه و دستش تو دست آدمیزاد نباشه آب می‌شه می‌ره تو زمین. صدسال طول می‌کشه تا بره تو آسمون و ابر بشه و بباره و برگرده دریا.»
گفتم: «چیزی نیست بابا. چیزی نشده.»
گفت: «همچین می‌گی چیزی نشده انگار شیر چکه می‌کنه. به جرم همین ببرم آب‌خنک بخوری خوبه؟»
گفتم: «مگه خشکسالی نیست؟ آب نیست که خنکش باشه.»
گفت: «تو مطمئنی بچه همه جایی؟ اصلا بهت نمیاد بچه اینجاها باشی. اینجایی‌ها این‌طوری نیستند.»
گفتم: «راست می‌گی. بچه هیج کجا نیستم. دلم می‌خواد برای خودم یه کم آه بکشم. از لحاظ قانونی ایرادی که نداره؟»
یه بار دیگه از این سر شمال رفتم تا اون سر شمال. خبری نبود.

دست خالی برگشتم تهران. تهران خشکسالی شده بود.


دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

شبانه بی شاملو - 7

پریشب
با هم از شمال برگشتیم
دیشب
تو به شمال برگشتی
امشب
شمال برگشته تهران

نقل باران و شمال و حرف‌های شاعرانه نیست
خواستم با چشم‌های خودت ببینی
وقتی بروی
از این گزاره‌ها
من حذف می‌شوم
تو حذف می‌شوی

و غیر از شب و باران و تهران هیچ چیز مستعمل دیگری روی زمین، روی این سطرها، روی این مبل تختخواب‌شو نخواهد ماند



+ شبانه بی شاملو