دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

جواد نباشد

طنز دست‌ساز
 
چون علما و دانشمندان گفته‌اند «فوتبال مساله مرگ و زندگی نیست، بلکه خیلی مهم‌تر از این حرف‌هاست!» و چون الان موسم جام جهانی فوتبال است و چون ما فکر می‌کنیم حق ایران بوده است که در جام جهانی شرکت کند اما به دلیل علی‌آبادی و دایی و مایلی‌کهن و کفاشیان و قطبی و علی بوقی نتوانسته به جام جهانی برود، و چون الان تعدادی از همین دانشمندان داخلی ما رفته‌اند آفریقا که ببینند الان مظنه بلیت و پرچم و ... چند است (چون در جام جهانی گذشته مظنه خیلی بالا بود! باید حساب کتاب کرد و دید که با توجه به این که سهمیه بلیت و اینا در کار نیست، چقدر متضرر شده‌اند) و همه این‌ها به کنار چون یکی از گزارشگران فوتبال استاد جواد خیابانی است، و چون استاد جواد جزو محبوب‌ترین گزارشگران ورزشی است، و چون استاد جواد با تمام توان روی اعصاب بینندگان تلویزیونی رو پایی می‌زند، و چون استاد خودشان گفته‌اند که « من هيچ‌وقت براي روزنامه‌نگارها محبوب نبوده‌ام! تا حالا حتي به يك روزنامه‌نگار زنگ نزده‌ام گلايه كنم. اما آنها دل پرخون دارند كه مي‌گويند ما بنويسيم جواد نباشد. من مي‌گويم به كوري چشم شما، شما بنويسيد من هم هستم.» به همه دلایل فوق، طنز دست‌ساز این هفته را به دست‌سازهای استاد جواد اختصاص دادیم؛

شرح عکس: جواد جوان
مهم‌ترین جمله قصار استاد خیابانی:
علی‌آبادی پدر ورزش ایران است. (استاد خیابانی درباره دیگر اعضای خانواده ورزش تا به حال چیزی نگفته است.)

  • صد هزار نفری که در استادیوم نشسته اند نشان دهنده امنیتی است که در کشور وجود دارد...
  • شاید در دنیا تنها به اندازه انگشتان یک دست بازیکنی باشه که موقعی که می خواد به توپ ضربه نزنه ، بزنه یا موقعی که نمی خواد ضربه بزنه، بزنه!
  • واقعا عجیبه که در تهران ما هوا گرمه ولی در آفریقا هوا الان کمی سرده!
  • استاد هنگام گزارش بازی پرسپولیس و سایپا فرمایش فرمودند: « کریم انصاری‎فرد هیچ نسبتی با برادران انصاری‏فرد ندارد، بخصوص با محمدحسن!»
  • ۵ حلقه المپیک نمادی از رنگ پرچم همه کشورهای دنیاست. (در احوال این جمله کمی دقت کنید!)
  • استاد در یکی از بازي‌های استقلال و پرسپوليس جامعه را مبهوت کرده و به ناگاه فرموده‌اند: «جباری ِ ... چه شوتي مي‌زنه!» (صفت به کار برده به خاطر مغایرت با اصول اخلاق در خانواده و باقی چیزها حذف شد. لطفا خودتان یک صفت جایگزین کنید. البته می‌توانید با جست‌وجوی عین این عبارت در اینترنت فیلم این فرمایش استاد را درباره جباری ببیند.) 
شرح عکس: پدر ورزش ایران به نقل از جواد

  • نتایج این گروه رو مرور می‌کنیم: پرتغال یک بازی، یک امتیازساحل عاج یک بازی، یک امتیازکره شمالی صفر بازی، صفر امتیاز !برزیل صفر بازی، صفر امتیاز!
  • باران در حال وزیدن است!
  • بدون شک الان مردم شهر چلسی خیلی خوشحال هستند!
  • با شوت با شوت جواب داده می شه!
  • حملات دو تیم ، حملاتی است که دروازه ها را بدجوری تهدید می کنه و هر دو تیم از گل زدن به مشکل برخوردند!
  • کریمی موقعیتی که خودش برای خودش با پای باقری ساخت، خودش هم خراب کرد خودش....!
  • باقری استپ سینه رو اومد ، ولی نتونست ادامه بده!
  • آتسو با کریمی صحبت می کنه. چیکار می خوان بکنن اونجا؟دارن نقشه اش رو می ریزن اونجا!
  • باز شاهدیم که صندلی های بی گناه ورزشگاه به زمین پرت می شه.
  • صحنه های زشتی که در چنین صحنه هایی اونها رو می بینیم در این صحنه ها!
  • چه 10 دقیقه ای می شه این 10 دقیقه و امیر قلعه نویی پیروز می شه !
  • آفرین علیرضا محمد. آفرین . واقعا یک بار دیگه با صراحت می گم. آفرین علیرضا محمد.
  • تورس می‌فرسته روی دروازه... کسی نیست استفاده کنه... یه نفر دیگه باید سانتر می‌کرد تا تورس می‌زد توی دروازه!
  • یک سانتر بی‌هدف... و گل!
  • از 4 دقیقه وقت تلف شده یک دقیقه تلف شد!
  • شما از روی قطر رون دو بازیکن می تونید بفهمید کدوم قوی‌تره!
 شرح عکس: جواد
  • يك خبرنگار آمد گفت من فلاني‌ام. گفتم خوشبختم. گفت از تو هميشه بد نوشته‌ام. گفتم بدبختم. گفت يعني برات مهم نيست؟ از جيبم 50 هزار تومان درآوردم دادم گفتم ديگر ننويس. گفت نه. به او ناسزايي گفتم و گفتم برو باز هم بنويس.
  • هوشنگ گلمكاني چند سال پيش گفته بود خياباني چون چاق است نبايد فوتبال گزارش كند. تلفن كردم بهش و گفتم شما نبايد فيلم نقد كني چون عينكي هستي و شايد جنيفر لوپز را دمي مور ببيني. به من گفت خيلي پررويي و شروع كرد به من بد و بيراه گفتن. الان مي‌گويد نه اين حرف‌ها نبوده. خب چرا.
  • در یکی از بازی های بارسلونا، استاد تعویض بازیکن بارسا را به صورت اخراج گزارش فرمودند: "چه اخراجی ، خودش هم باورش نمی شد،عجب تصمیمی، بعد ها داور سر این تصمیم به شدت بازخواست خواهد شد." اما چند لحظه بعد وقتی متوجه شد بازیکن بارسا تعویض شده است نه اخراج، بسیار حکیمانه سکوت فرمودند.
  • استاد جواد خیابانی یک‌بار درباره پرسپولیس گفتند: « پرسپولیس اگر شاهین بوشهر را در تهران نبرد پس چه تیمی را می خواهد ببرد؟» که بعدا مورد تفقد و عنایت شعارهای بوشهری‌ها در ورزشگاه‌ها قرار گرفتند.

در تهیه این گزارش از حافظه طرفدارن استاد و وبلاگستان فارسی استفاده شده است. 
 

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی پیک سبز، صفحه‌ی طنز، ستون طنز دست‌ساز، شماره‌ی 322
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

رادیو در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی همکف
در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد.
من همین‌طوری نشسته بودم و از بی‌کاری مفرط، داشتم با خودم هیچ‌کاری نمی‌کردم. مدتی بود هیچ‌کس پاش به آسانسور باز نشده بود. رادیوی موبایلم را روشن کردم و رادیو پیام را گرفتم:
" مجری: چون نیروهای خدوم و خودجوش راهنمایی و رانندگی تصمیم گرفته‌اند "بزرگراه همت" را ببندند، در ابتدای این بزرگراه با قرار دادن بشکه‌های آب و بنزین و سطل آشغال و گونی‌های شن و ماسه راه را بسته‌اند. رانندگان عزیز چاره‌ای ندارند که تغییر مسیر داده از بزرگراه "یادگار امام" تردد فرمایند. در این‌باره نظر کارشناس ترافیک و آسفالت را پرسیدیم:
کارشناس: ببینید ما معتقدیم دیگر نباید از همت گذشت، الان باید از یادگار امام عبور کنیم.
مجری: فکر نمی‌کنید این‌طوری زندگی روزانه‌ی مردم مختل شود و دیرتر به مقصد برسند؟
کارشناس: نع‌خیر! ما یک بزرگراه مخصوص برای رفت و آمد و پیشرفت مردم در سیصد و سی و سه کیلومتری تهران داریم راه‌اندازی می‌کنیم که مردم برای تردد از آن استفاده کنند.
مجری: خب اگه کسی بخواد [...]  باید چی‌کار کنه؟
کارشناس: اولا چه دلیلی داره که [...].
مجری: [...] 

طبقه‌ی همکف
در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد.
من همین‌طوری نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم. رادیو سراسری را گرفتم:
"ما وام می‌دیم برای ازدواج. برید وام بگیرید. اصلا وقتی دبیرستان هستید برید ازداوج کنید که سرتون گرم شه و دیگه نیاید توی خیابون و شلوغ پلوغ کنید. ما وام می‌دیم کار کنید. اصلا یه پول خیلی قلنبه و تپل مخصوص صرفا کار فرهنگی و باحال در نظر گرفتیم. کی گفته الان نیاز به تولید و ساخت و ساز داریم؟ ما الان نیاز به خرج بودجه داریم. حیفه این بودجه همین‌طوری بمونه. ما مسوولیم. تیم اقتصادی ما نشستند و فکرهاشون رو ریختند روی هم و تصمیم گرفتند چطوری می‌شه بودجه یک‌سال رو توی دو ماه تموم کرد..."
شاخ درآورده بودم. گوش تیز کردم ببینم آخرش چه می‌گوید که یک‌دفعه محمد صالح‌علا آمد روی آنتن و گفت (البته همه کسره‌ها را فتحه گفت و همه فتحه را ضمه و همه ضمه‌ها کسره. اصن یه وضعی!):
"شنوندگان جان، یکان یکان، دهگان دهگان و صدگان صدگان نمایشنامه‌ای که شُنیدید اُثِر بولوتوث فینگرتاچ، نُمایشنامه‌نُویس فِقید ووووووووزلای اُفریقای جِنوبی بَود که تِوسُط دوستِ جانم، دانُشمُند فرهیخته اِستاد مِحَمد رِحمانیان اَجرا شده بود. صُدای همهمه یا به قول فِرنگی‌ها توسط اِستاد اُتیلا پُسیانی اُجرا شِده بود. با هم سِر می‌چُرخانیم یه چُکه اِستاد عِلی‌اِکبر وُلایتی بنیوشانیم..."

‌ طبقه‌ی همکف در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد. من همین‌طوری نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم. رادیو فرهنگ را گرفتم:
"اینجا رادیو فرهنگ... چون بلقیس سلیمانی نویسنده خوبی است و از قضا مدیر فرهنگی خوبی هم برای رادیو بوده است او را از کار برکنار می‌کنیم و تبعیدش می‌کنیم به زیرزمین سازمان که به کارهای پژوهشی بپردازد و ساعت کاری‌اش را پر کند..."

طبقه‌ی همکف
در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد. من همین‌طوری نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم. موج رادیو را بالا و پایین کردم، از لای پارازیت‌ها صدا آمد:
"... به دوستان خود بگویید!"
تا صدای صهیونیسم را شنیدم، خودم خود به خود، سریع رادیو را خاموش کردم و اعلام برائت کردم. بعدش همین‌طوری که نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم به این فکر کردم که آیا به آسانسورچی‌ها هم وام مشاغل زودبازده می‌دهند یا نه؟ 
 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 392
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)


اینجا خاورمیانه است
و ما در این میانه زیر خروار خروار
خروار خروار
خروار خروار غم
زیر خروار خروار فقر
زیر خروار خروار غم از درد
زیر خروار خروار درد از فقر
زیر خروار خروار عشق‌های پای مزار
زیر خروار خروار خرمای نذر پای مزار
زیر خروار خروار مزار بی‌نام و نشان
زیر خروار خروار بی‌نام و نشان بی‌مزار
زیر خروار خروار خرمای وارداتی بی‌نشان
زیر خروار خروار هسته‌خرمای مضافتی برای صادرات
زیر خروار خروار بیانیه با خط بد
زیر خروار خروار بیانیه با خط خوش
زیر خروار خروار بیانیه با خط بد و خط خوش برای دادن سرخط
زیر خروار خروار سرخط برای از رونوشتن خط
زیر خروار خروار سرخط برای از رونوشتن از غم
زیر خروار خروار خط زدن روی خط آدم‌ها
زیر خروار خروار خط زدن روی عکس آدم‌ها
زیر خروار خروار خط زدن روی اسم آدم‌ها
زیر خروار خروار دست‌خط برای رخت
زیر خروار خروار دست‌خط برای درآوردن رخت
زیر خروار خروار دست‌خط برای دوختن رخت عزا
زیر خروار خروار خبر
زیر خروار خروار بی‌خبری
زیر خروار خروار اخبار کذب محض
زیر خروار خروار خیار فرد اعلا
زیر خروار خروار بنگ
زیر خروار خروار تحلیل پای منقل
زیر خروار خروار غیرت در سرنگ
زیر خروار خروار فلسفه‌ی خمار
زیر خروار خروار گل خرزهره
زیر خروار خروار خار
زیر خروار خروار زهر مار
زیر خروار خروار کوپن کپک‌زده‌ی خوار و بار
زیر خروار خروار درد از فقر
زیر خروار خروار غم از درد
زیر خروار خروار فقر
زیر خروار خروار غم
زیر خروار خروار
خروار خروار
خروار
خر وار
خر وار مثل خر زیر بار
خر وار مثل خر
مثل خر زیر بار

مثل خر زیر خروار خروار بار
می‌خوابیم
اینجا خاورمیانه است
و در این میانه ما خراب
و در این میانه خواب
و در این میانه خر را بیاور و باقالی بار کن برادر من
دوباره بار خورده است
دوباره تاریخ ورق خورده است





اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم)

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم)


اینجا خاورمیانه است
در خاورمیانه
زن‌ها خرده‌فروش‌هایی هستند که با سی هزار تومان دست تو را می‌گیرند
و روی تخت می‌خوابند
و مردان
عمده‌فروشانی که با پانزده میلیون تومان
روی تخت می‌خوابند
تا کلیه‌شان را در دست تو بگذارند





اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم)

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

تصویر نگاتیو از تانگو روی بام‌های خاکستری

باورت می‌شود؟ باران تند بهاری داشت می‌زد و من روی تراس تحریریه با لیوانی چای گیلانی در دست ایستاده بودم و به خیابان نگاه می‌کردم؛ به بادی که به روسری‌های رنگی می‌پیچید و به بارانی که مردها را به دویدن واداشته بود. خورشید هم داشت می‌رفت پی کارش.
دورتر از من، آن‌دست خیابان الوند، بعد از تقاطع بیمارستان کسری، اگر کمی به بالاتر نگاه می‌کردی، دختری را روی بام می‌دیدی، دختری که زیر باران بهار به رقص درآمده بود. ترنم و تغزل و ریتم شادمانه‌ی بی‌هراس در این شهر غمگین؛ باورت می‌شود؟
خورشید هم که داشت می‌رفت پی کارش، سایه‌ها را پُررنگ‌تر و تصویر دختر را شاعرانه‌تر از این حرف‌ها کرده بود؛ از او تصویری نگاتیو ساخته بود. با پس زمینه‌ی خاکستری شهر. باورت می‌شود؟
باران می‌آمد و بوی چای دور من پر بود و او چارقدش را به دست باد می‌داد، بعد دست‌ها را رها می‌کرد، باد چارقد را می‌کند و می‌برد، او چند قدم پی‌اش می‌دوید و بازی از سر. باورت می‌شود؟
دست‌ها را به آهنگ باد و باران رو به آسمان می‌برد، می‌چرخید، جست می‌زد. لابد می‌خندید، شاید هم مناجاتی با خدایش در کار بود. نمی‌دانم... باورت می‌شود؟
صندلی را جلو کشیدم. باد را دعوت به والس کردم. باران را دعوت به تانگو. نشستم و به شهرم، به خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران، به آسمانم، به خورشیدی که دیگر رفته بود پی کارش، به دختری که مردد بین انتخاب والس و تانگو مانده بود، نگاه کردم.
باورت می‌شود؟ می‌شد عاشق شد، می‌شد رفت و زنگ خانه‌اش را پیدا کرد. زنگ زد و پرسید: «شما روی بام‌های خاکستری این شهر دست در دست باران، تانگو می‌رقصیدید؟»
لابد آن موهای بلند عطری دارد که تو را از چای لاهیجان هم بی‌نیاز کند. لابد آن دست‌های کشیده آغوش امنی برای تو خواهد شد. لابد اگر تو بودی، می‌رفتی و خانه‌شان را پیدا می‌کردی و عاشقش می‌شدی؟ باورم می‌شود که می‌رفتی، اما من نرفتم. باورت می‌شود؟
نرفتم و عاشقش نشدم. روی صندلی‌ام همچنان نشستم و چای‌ام را نوشیدم. می‌ترسیدم. خیال می‌کردم وقتی بلند شوم و بروم و زنگ خانه‌شان را بزنم... می‌ترسیدم که مادر پیرش بیاید و در را باز کند و بگوید: «چه کار داری پسرم؟»
بگویم: «آمدم عاشق دخترتان شوم.» 
بگوید: «دیر آمدی. دخترم در خیابان‌های همین شهر، هنوز آفتاب گرم تیر سر و کله‌اش پیدا نشده، تبدیل به خاطره شد.» 
بگویم: «نامش چه بود؟»
بگوید: «نامی از آن هزار نام. چه فرقی می‌کرد کدام‌شان باشد؟»

روی صندلی نشسته بودم و چای‌ام از دهان افتاده بود. چه فرقی می‌کرد کدام‌شان بوده باشد؟ من عاشق تک تک ایشان بودم. نام‌شان را عاشقانه زمزمه می‌کنم. وقتی که باران خرداد می‌بارد، روی بام‌های شهر دنبال تصویر سیاه و سفیدشان می‌گردم. باورت می‌شود؟

خرداد هشتاد و نه

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

یک کاسه شعر (آموزش ساخت برنامه ادبی در تلویزیون)

مواد لازم                                        میزان

 سهیل محمودی با اسانس افتخاری                    یک بغل
محمد صالح‌علا                                        سه سیر
حسین آهی و ساعد باقری و رشید کاکاوند                    یک چارک
باقی مجری‌ها از دم (ریز تا درشت)                    نیم دو جین

خوانندگان عزیز توجه کنید که راحت‌ترین نوع ساخت برنامه برای صدا و سیمای آقا عزت بعد از مناظره‌پلو، تولید برنامه‌ی ادبی است. برای ساختن این برنامه باید مثل نیمرو عمل کنید. یعنی به مجری‌ به چشم تخم‌مرغ دوزرده نگاه کنید. (می‌دانید که تخم‌مرغ دوزرده درست است هیچ کاربردی ندارد، اما در کل برای‌شان جالب است.) سپس تخم‌مرغ دوزرده را در تابه (همان آنتن) به صورت زنده می‌شکنید. فراموش نکنید که حتما مجری‌های برنامه‌های ادبی و فرهنگی باید کلمات فارسی را به صورت دیگری تلفظ کنند و از دستور زبان من‌درآوردی خودشان استفاده کنند تا به یکی از مهم‌ترین اهداف تلویزیون کمک اساسی کنند؛ تیشه زدن به ریشه زبان فارسی.
توجه کنید که بیشتر کسانی که در سازمان صدا و سیما شاغل هستند احساس می‌کنند صداشان خوب است و سوات ادبی خوبی دارند. برای تنوع هم که شده، هر چند وقت یک بار در استودیو را باز کنید و اولین کسی که داشت از آنجا رد می‌شد را به عنوان مجری بیاورید جلوی دوربین و بگویید «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو! در ضمن هر حرکت قشنگی هم بلدی جلوی دوربین بزن.»
خوانندگان عزیز توجه کنند بر خلاف حسنی نگو یه دسته گل، داشتن مو و ریش بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه و واه! جلوی دوربین نشانه شاعری و شیدایی مجری محسوب می‌شود.
خب، بعد از انجام کارهای بالا، "کاسه شعر" شما آماده شده است، فقط کافی است چند مهمان دعوت کنید که مرتب از مجری شما تعریف کنند و "استاد استاد" به نافش ببندند.
خوانندگان جان فراموش نکنند که بر خلاف ادبیات و هنر که باید زبان جامعه و آینه بازتاب‌دهنده زمانه خود باشد، برنامه‌های ادبی تلویزیون در هر شرایطی و هر وضعیتی که جامعه داشته باشد، باز هم باید به صورت گل و بلبل پخش شود.


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی پیک سبز، صفحه‌ی طنز گودبرداری، شماره‌ی 321
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

اعلام برائت از کامنت‌گذاران

امروز متوجه شدم کماکان کسانی با اسم این‌جانب در وبلاگ‌ها و باقی سایت‌ها نظر (کامنت) می‌گذارند. بامزه اینجاست که دیدم با اسم مادر رجب نیز این‌ور و آن‌ور نظر می‌نویسند. و بامزه‌تر این که اسم مادر رجب را می‌نویسند اما نشانی انگار نه انگار را می‌گذارند.

دوستان دیده و نادیده
این‌جانب مدت‌هاست همین گوشه‌ی صفحه اعلام کرده‌ام که به هزار و یک دلیل جایی نظر نمی‌گذرانم. (بنده اگر حرفی درخور گفته شدن داشته باشم، به مخاطبم نامه (ایمیل) می‌نویسم و البته ایمیلم همین گوشه‌ی صفحه مشخص است.
و حالا هم اعلام می‌کنم مادر رجب هم بعید می‌دانم جایی نظر بگذارد!

بدین وسیله از هر گونه توهین، قربان‌صدقه، تقاضای کاری، تقاضای معرفی، تقاضای عشقی، تقاضای لینک! تقاضای ازدواج! تقاضای بی‌ناموسی یا باناموسی! پشت سر کسی بد گفتن و آتش‌بیار معرکه شدن، سوال فنی، سوال غیرفنی، یا هر چیز دیگر که به اسم این‌جانب یا مادر رجب جاهای دیگر نوشته می‌شود، برائت می‌جویم.
.
امیدوارم و ممنون می‌شوم، این موضوع ِ شاید از نظر شما بی‌اهمیت را به گوش دیگرانی که ممکن است به چنین بهانه‌ای از من رنجیده باشند (یا من به ایشان قول وصال داده باشم و احتمالا نام بچه را هم انتخاب کرده باشیم!) برسانید و بگویید: «بابا بی‌خیال.»

در پایان برای آن دوست یا دوستان عزیزی که از نام این‌جانب استفاده و سوءاستفاده می‌کنند آرزوی شفای عاجل دارم. و البته هنوز هم متوجه نشدم وقتی می‌شود نام بهرام رادان و دکتر جک شپرد و مهتاب کرامتی و اینا را جعل کرد و کیف‌های احتمالی بیشتری نصیب برد، چرا باید از نام من استفاده‌ی ابزاری شود؟ خداوکیلی چرا؟

فدای شما و اینا.
پوریا عالمی

پس‌نویس:
کامنت‌گذارِ نام‌جعل‌کن ِ عزیز! دفعه‌ی بعد به جای اطلاعیه دادن، فحش ناموسی می‌نویسم.

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

آموزش گام به گام ساخت تلویزیون ضرغام و شرکا

خوانندگان عزیز توجه کنید که ساخت این کار دستی در خانه و زیرزمین امکان‌پذیر می‌باشد. یادتان نرود که ما می‌توانیم. چطور دختربچه‌ی مدرسه‌ای در زیرزمین غنی‌سازی کند، اون‌وقت شما نمی‌توانید یک تلویزیون در خانه‌تان بسازید؟

تلویزیون به‌همراه مناظره‌پلو
مواد لازم                            میزان 

اعتماد به نفس                     نصف اعتماد به نفس عزت
مجری                              یک چارک
کارشناس و مهمان              به میزان کافی

در ابتدا از نصف اعتماد به نفس بهره برده، کارمان را شروع می‌کنیم. سپس دوربین را روشن کرده یک عدد مجری آنجا تعبیه می‌کنیم. بعد وقتی مجری جا افتاد (البته در طول برنامه هم می‌تواند جا بیفتد) کارشناس و مهمان برنامه را آرام آرام به مجری اضافه می‌کنیم (توجه کنید که برای مجری آقا، مهمان آقا اضافه می‌کنیم.) سپس اگر دیدیم خیلی دارد بی‌مزه می‌شود، مهمان بعدی را هم روی مجری و برنامه می‌ریزیم و هی هم می‌زنیم.
پس از گذشت حدود نیم ساعت اگر دیدیدم خودمان خوش‌مان آمده، یا برنامه‌مان دارد چشم دشمن را کور می‌کند، نیم‌ساعت دیگر هم برنامه را هم می‌زنیم. (نگران نباشید، به علت کنداکتورهای خیلی دقیق، زمان آنتن در ایران تا یک ساعت و نیم هم بالا و پایین شود کسی متوجه نمی‌شود.)
به این غذای دم دستی که الان درست کردنش را یاد گرفتید، می‌گوییم: «مناظره‌پلو با گشنیز و جعفری»
خوانندگان عزیز توجه کنند که این دسر را می‌توانند با کمی پورحسین تزیین کنند. استفاده از پورحسین دسر را خنک می‌کند.
همچنین اگر از طعم فلفل‌فندقی یا کرفس‌گلابی یا شیربرنج لذت می‌برید می‌توانید به‌جای گشنیز و جعفری دسرتان را با یامین تزیین کنید. در این حالت باید بعدش حتما زیره هم بخورید که نفخ نکنید.

ادامه دارد

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی پیک سبز، صفحه‌ی طنز گودبرداری، شماره‌ی 321
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

سلبریتی‌های هفته آخر خرداد 89

سلبریتی 1
اگر از هر خانواده‌اي فقط يك نفر سر كار برود، مشكل اشتغال در ايران حل مي‌شود. / ازدواج موقت مي‌كنند كه اگر خواستند با هم حرف بزنند خلاف شرع نباشد. / وقتي زن سر كار مي‌رود، خرج اضافي به وجود مي‌آيد.
هیات ژوری به اتفاق آرا، منبع نشت این سخنان گرانبها را به عنوان چهره برگزیده هفته انتخاب کرد. با این حساب موسي قرباني، نماینده دانشمند مردم در مجلس به عنوان سلبریتی اول هفته معرفی می‌شود.

سلبریتی 2
با توجه به این‌که کماکان وضعیت مملکت گل و بلبل است و تا اطلاع ثانوی همه چی آرومه تو به من دلبستی، این چقدر خوبه که تو کنارم هستی، همه چی آرومه غصه ها خوابیدن، شک نداری دیگه تو به احساس من، همه چی آرومه من چقدر خوشحالم، پیشم هستی حالا به خودم می بالم، تو بمن دلبستی از چشات معلومه، من چقد خوشبختم همه چی آرومه، هیات ژوری حمید طالب‌زاده را به عنوان خوشحال هفته انتخاب کرد.

سلبریتی 3
سرزنده و باصفاست لاريجاني
مهمان عزيز ماست لاريجاني
خوش آمد و مقدمش گرامي
زيرا كه با درد تو آشناست لاريجاني

اشتباه نکنید این شعر اثر علی معلم دامغانی نیست! بلکه تاثیر ورود او به عنوان رییس فرهنگستان هنر است که نماینده صومعه‌سرا در مجلس را نیز شاعر و مدیحه‌سرا کرده است. برای همین به دلیل منشا ارتقای هنری و ادبی مملکت در همه امور، علی معلم دامغانی را به عنوان منشا هفته انتخاب می‌کنیم.


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی پیک سبز، صفحه‌ی طنز گودبرداری، شماره‌ی 321
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

پینوکیو در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک دماغ دراز وارد آسانسور شد. نیم‌ساعتی گذشت اما انتهای دماغ مشخص نبود. همین‌طوری داشت می‌آمد داخل آسانسور و یک گوشه روی هم تلنبار می‌شد. فکر می‌کنید دماغ کی بود؟ من هم مثل شما فکر می‌کردم پینوکیو بود، اما...
اما چند دقیقه‌ای که گذشت دیدم صاحب دماغ پیدا شد. گفتم: «اِ اِ اِ سلام پدر ژپتو! شما هستید؟! من فکر کردم پینوکیو داره میاد!»
گفت: «عجبا... چرا این‌طوری شد؟ چرا این‌قدر دماغم دراز شده؟»
من گفتم: «خب... لابد دروغ زیاد گفتی؟»
گفت: «نه!»
اما باز دماغش درازتر شد.
گفتم: «شما پدر ژپتو هستی دیگه، پس چرا دماغت شبیه پینوکیو شده؟ شما چرا افتادی تو کار دروغ؟»
گفت: «من دروغ نمی‌گم.» دماغش باز هم کش اومد. بعد گفت: «من سعی کردم پینوکیو رو تربیت کنم تا به مسیر درست برگرده تا فقط به حرف‌های من گوش بده.»
گفتم: «مسیر درست اینه که فقط به حرف‌های شما گوش بده؟»
گفت: «پس چی فکر کردی؟ من خیر اون رو می‌خوام. اون باید به خاطر من دروغ بگه تا دماغش دراز بشه که من بتونم از چوبش مجسمه بسازم، بعد خاک اره‌های دماغش رو غنی‌سازی کنم و چوب‌پنبه بسازم... این‌طوری به خودکفایی می‌رسم و می‌تونم محصولات چوبی‌مون رو هم صادرات کنم! من همه این چیزها رو به خاطر خودش می‌خوام! باور کن!»
باز هم دماغش دراز شد.
گفتم: «قسم شما رو باور کنم یا رشد صعودی دماغت رو؟!»
گفت: «من دارم راست می‌گم! خیر پینوکیو تو همینه.» دماغش باز هم کش آمد.
گفتم: «اما مثل این‌که پینوکیو حرفت رو گوش نمی‌کنه، پدر جان. درسته؟»
گفت: «آره!»
گفتم: «و شما برای این‌که به اهداف چوب‌پنبه‌ای‌ات برسی، این‌قدر دروغ به گوش بچه خووندی که دماغ خودت هم شروع به رشد کرده. درسته؟»
گفت: «نه!» باز هم دماغش دراز شد.
گفتم: «پدر جان! ژپتو جان! آخه چرا این‌قدر روی دماغ پینوکیو حساب می‌کنی؟ خودت هم که ماشالله دماغی به این درازی داری. چرا از دماغ خودت مایه نمی‌گذاری؟»
پدر ژپتو گفت: «درد داره! می‌فهمی؟ از چوب نیست که! یه مو از دماغم می‌کنم اشکم درمیاد، تو حالا می‌خوای روی دماغ خودم سرمایه‌گذاری کنم؟»
من گفتم: «پدر ژپتو شما به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «من به دماغ اعتقاد دارم. هر چی دروغ بیشتر، دماغ درازتر در نتیجه سود آدم بیشتر. منتها باهاس کاری کنی که پینوکیو با میل خودش دروغ بگه. یعنی نفهمه که داره دروغ می‌گه... می‌فهمی؟ یه مقدار پیچیده‌س مانیفست من!»
گفتم: «مانیفستت ارزونی خودت! ولی با این دماغ گوشتی که شما داری اگه بزنی توی کار کالباس، کارت خیلی می‌گیره. هی دروغ بگو هی کالباس درست کن... آره فدات شم! دستت رو هم از دماغ پینوکیو بکش بیرون. بذار بچه بره به زندگی‌ش و مطالبات دیگه‌ش برسه. آفرین.»
پدر ژپتو گفت: «اول این‌که من خودم بیشتر از تو می‌فهمم. دوم این‌که من می‌گم دماغ خودم درد داره! تو نمی‌فهمی.»
گفتم: «شما خیلی مثل این‌که در کل می‌فهمی. اصلا این‌قدر می‌فهمی جای من هم می‌فهمی...»
گفت: «بله... جای تو که هیچی، جای هر چی آسانسورچی توی دنیاست می‌فهمم.»
گفتم: «درسته خیلی می‌فهمی ولی مشکل اینجاست که به روح اعتقاد نداری وگرنه اگه توی آینه نگاه می‌کردی فهمیده بودی که برنزه شدی!»
پدر ژپتو گفت: «به گربه نره و روباه مکار می‌گم بیان در آسانسورت رو گل بگیرندها... حالا اون دکمه آسانسور رو بزن، من می‌خوام برم بالا.»
من گفتم: «این آسانسور کار نمی‌کنه... تعطیله... اعتصاب کرده...»
گفت: «حالا چرا تعطیل می‌کنی؟! قربونت برم! من تو رو دوست دارم! اصلا می‌دونی [...]؟ همین الان که من داشتم از ترمینال تا اینجا می‌اومدم مردم به من گفتند: «اسامی [...] و [...] اعلام کن!» ببین آسانسورچی جان! من پینوکیو رو آق والدین کردم. تو دیگه نباید اون رو سوار آسانسور کنی. تو باید به خاطر خودت هم که شده، اون رو پایین ببری و من رو بالا ببری. صلاح آسانسورت توی این کاره. اگه من رو بالا ببری می‌بینی که احساس آرامش بیشتری می‌کنی... می‌بینی احساس پیشرفت می‌کنی...  [...] ... اصلا بیا وام ازدواج در آسانسور بگیر برو دنبال خونه زندگی‌ت سرت گرم شه... آفرین! البته قبل از این‌که وام پرداخت شه باید هی من رو ببری بالا و بالاتر...» این حرف‌ها را که می‌زد دماغش بلندتر و بلندتر شد.
گفتم: «ببین پدر ژپتو! تنها راهی که می‌توونی بالا بری اینه که هی دروغ بگی، دماغت هی دراز شه. اون‌وقت از دماغت بگیری و بالا بری.»
گفت: «ای‌ول! تا حالا بهش فکر نکرده بودم.»
گفتم: «منتها ممکنه بتونی این‌طوری بالا بری، اما فقط یه عیبی داره.»
گفت: «چه عیبی؟»
گفتم: «اگه دروغ بگی و دماغت دراز شه و دماغت رو بگیری و بالا بری، بالا می‌ری ولی هم دستت دماغی می‌شه، هم پیشرفتت دماغی محسوب می‌شه.»
گفت: «می‌دونم!»
بعد دماغش را گرفت دستش و رفت بیرون. قاه قاه می‌خندید و می‌گفت: «اصلا وقتی آدم می‌تونه از دماغ خودش بره بالا، برای چی باید منت آسانسور مردم رو بکشه؟»
من صدا کردم: «راستی پدر ژپتو!»
پدر ژپتو دماغش را گذاشت زمین و برگشت و پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «راستی از فرشته مهربون چه خبر؟»
پدر ژپتو گفت: «بین خودمون باشه... گربه نره و روباه مکار یادته هنوز؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «اون دوتا دارند سعی می‌کنند از زیر زبون فرشته مهربون بیرون بکشند که پینوکیو کجا مخفی شده.»
بعد پدر ژپتو دماغش را انداخت روی کولش و رفت.
من زیر لب گفتم: «پس دسته‌جمعی به روح اعتقاد دارند.»

باز هم طبقه همکف

در باز شد و یک جوان مرتب و مودب وارد آسانسور شد. گفت: «سلام! بابام رو شما ندیدی؟»
گفتم: «بابای شما دیگه کی‌یه؟»
گفت: «پدر ژپتو.»
گفتم: «برو شیطون! خالی نبند.»
گفت: «اگه خالی می‌بستم یا دروغ می‌گفتم الان دماغم باید دراز می‌شد... من پینوکیو هستم.»
گفتم: «راست می‌گی‌ها! خود پینوکیویی... ولی تو که دماغت این‌قدر خوش‌فرم و سربالا شده. نکنه عمل زیبایی کردی؟»
گفت: «نه بابا. از وقتی پدر ژپتو اخلاقش عوض شد و خواست از دماغ من سواستفاده کنه، من تصمیم گرفتم دیگه دروغ نگم. کم کم دماغم درست شد. منتها دماغ پدر ژپتو شروع کرد به رشد کردن... طفلکی دماغش خیلی تابلو شده...»
گفتم: «می‌دونم. دیدمش.»
بعد جفت‌مان موبابل‌هامان را خاموش کردیم و باطری‌هاش را هم درآوردیم. من دکمه طبقه بیست و دوم را زدم. در آسانسور بسته شد و به سمت بالا حرکت کرد.


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 390
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

حدیث بی‌قراری ما

آقای شاملو
آن‌چیزی را که تو نگفتی
و قرار بود ما تصویرش کنیم
دزدیدند

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

همه جا ساکت بود ناگهان...

همه‌جا ساکت بود ناگهان کسی انگشت شستش را نشان داد

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

شعری برای لعنتی

صبح از خواب بیدار می‌شوم سنندج هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم زاهدان هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم کرمانشاه هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم ساحل خزر هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم ساحل خلیج فارس هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم تبریز هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم کاشان هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم یزد هستم
صبح از خواب بیدار می‌شوم جزیره هستم
لعنتی
اگر
صبح که از خواب بیدار می‌شدم پیش تو بودم هیچ جای دیگری از خواب بیدار نمی‌شدم

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

شعری برای مسنجر

1
چراغ روشن وقت و بی‌وقت مسنجر
یعنی تنهایی
یعنی کسی برای پیاده‌روی
برای کافه‌نشینی
برای خندیدن و گریه کردن
برای دعوا کردن
دور و برت نیست و تنهایی

چراغ خاموش وقت و بی‌وقت مسنجر
وقتی بی‎صدا دیگران را نگاه می‌کنی
یعنی تنهایی
و تنهایی‌ات این‌قدر زیاده شده
که از این همه تنها ماندنت
جلوی خودت خجالت می‌کشی

2
چراغ را خاموش کرده‌ای
و از پشت پرده
به رفت و آمد مردم در خیابان
به عشق‌بازی همسایه
به بازی بچه‌ها در حیاط
نگاه می‌کنی

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم)

اینجا خاورمیانه است
خاورمیانه یعنی
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است *



* با تشکر از حافظ



اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

ستایش


گاهی
فقط گاهی
گاهی دخترها به راحتی می‌توانند درکش کنند