سهشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹
دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹
یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹
طنز جدیدی از گیسو کمندی
توضیح: خانم گیسو کمندی همکار ما در صفحهی شبنامهی اعتماد ملی بود، که دوباره به جمع ما پیوسته و برای شبنامه هفتهنامهی پیک سبز در ستون "تیتر و زیرتیتر" مینویسد. چون خانم کمندی پایگاه اینترنتی ندارد، من از ایشان خواهش کردم اجازه بدهد تا بعضی از طنزهایش را اینجا منتشر کنم.
تیتر و زیرتیتر
تیتر و زیرتیتر
جریان اون آقاهه و اون خانمه
گیسو کمندی
تیتر: رئیس سازمان توسعه تجارت، واردات برنج از آمریکا را تکذیب کرد. (واحد مرکزی خبر)
زیرتیتر: وی البته در متن خبر توضیح داده که مستقیم برنج خریداری نمیکنند و یک کشوری را به عنوان واسطه انتخاب میکنند؛ خلاصهاش یعنی کاری شبیه عمل "محلل" بعد از سه طلاقه کردن و اینا.
تیتر: پورحسین: چندبار ربنای شجریان را از شبکه هفت پخش کردیم.
زیرتیتر: لطیفه مرتبط؛ یک آقایی داشته با همسرش در خیابان راه میرفته. یک دفعه چندتا جاهل میآیند و یک خط قرمز جلوی پای آقاهه میکشند و خانمِ آقاهه را میبرند آنور خط و باهاش مشغول گفتوگوی نزدیک از نوع سوم میشوند. بعد هم به آقاهه میگویند «پات رو از خط بذاری اینور میزنیم چشمت رو درمیاریم!»
وقتی گفتوگوی جاهلها با خانمِ آقاهه تمام میشود، سوار موتورشان میشوند و میروند. مردم میآیند سراغ آقاهه و میگویند: «واقعا که! به تو هم میگویند مرد؟ چرا هیچ کاری نکردی؟» آقاهه میگوید «شماها ندیدید... من کلی اعتراض مدنی کردم...» مردم میپرسند: «یعنی چی کار کردی؟!» آقاهه میگوید: «وقتی جاهلها حواسشان نبود من چندبار پایم را گذاشتم اینور خط!»
تیتر: چند نفر از عوامل كليپهاي تبليغاتي شبكههاي ماهوارهاي در تهران دستگير شدند (آتینیوز)
زیرتیتر: در همین رابطه عدهای از عشاق سینهچاک سوسن خانم با تجمع جلوی دادسرا شعار دادند "سوسن خانم ما کجاست؟"
تیتر: ازدواج موقت شغل قانوني ميشود (تهران امروز)
زیرتیتر: مساله مهم این است که بعد از تصویب این موضوع به عنوان قانون، این شغل را در مشاغل سخت طبقهبندی کنند که زود بازنشسته شوند، یا در "مشاغل نرم!" طبقهبندی کنند که طرف ده سال بیشتر هم سر کار باشد؟
تیتر: توقف پخش اخبار ترافيك در راديو پيام (ایسنا)
زیرتیتر: 1- بالاخره خودشان هم فهمیدند کار بیفایدهای است و دارند یک خبر را هر روز تکرار میکنند.
2- در کل مسوولان ما وقتی نمیتوانند مشکلی را برطرف کنند خبرش را رسما منتشر نمیکنند، مثل گرانی و تورم و آلودگی هوا و... خسته نباشید. الان دیگر مشکل ترافیک تهران هم مثل باقی مشکلات مملکت حل شد.
تیتر: مسعود پزشکیان، نماینده مردم تبریز در مجلس، گقت: صدا و سیما با برگزاری اینگونه مناظرهها نمیتواند جای خالی اصلاحطلبان را پر کند، زیرا مردم میفهمند که در این جلسات دیدگاههای یکسانی ارائه میشود.
زیرتیتر: واقعا آدم از آقای پزشکیان تعجب میکند. یعنی واقعا خیال میکند که صدا و سیما فکر میکند که مردم میفهمند؟
تیتر: سارکوزی، رئیس جمهور فرانسه، به مسلمانان روزهدار گفت: مگر میشود از قهوه صبحانه گذشت و من بر این باورم شما درعین حالی که روزه هستید، درساعت ۸ صبح قهوه را فراموش نکنید! (افكارنیوز، به نقل از "العالم")
زیرتیتر: دو حالت دارد. یا سارکوزی به اجتهاد رسیده است و ما خبر نداریم.
یا سارکوزی هنوز بالغ نشده و باز هم ما خبر نداریم و مجبور است روزه کله گنجشکی بگیرد.
تیتر: جوانفکر مشاور: چرا فلان دختر حجابش را رعایت نمی کند این مساله یک ناهنجاری اجتماعی است که دلایل زیادی دارد اما یکی از دلایلش تخریب رییسجمهور در صحن مجلس است.
زیرتیتر: بدون شرح.
این مطلب در هفتهنامهی پیک سبز، شمارهی 330 منتشر شده است.
تیتر: رئیس سازمان توسعه تجارت، واردات برنج از آمریکا را تکذیب کرد. (واحد مرکزی خبر)
زیرتیتر: وی البته در متن خبر توضیح داده که مستقیم برنج خریداری نمیکنند و یک کشوری را به عنوان واسطه انتخاب میکنند؛ خلاصهاش یعنی کاری شبیه عمل "محلل" بعد از سه طلاقه کردن و اینا.
تیتر: پورحسین: چندبار ربنای شجریان را از شبکه هفت پخش کردیم.
زیرتیتر: لطیفه مرتبط؛ یک آقایی داشته با همسرش در خیابان راه میرفته. یک دفعه چندتا جاهل میآیند و یک خط قرمز جلوی پای آقاهه میکشند و خانمِ آقاهه را میبرند آنور خط و باهاش مشغول گفتوگوی نزدیک از نوع سوم میشوند. بعد هم به آقاهه میگویند «پات رو از خط بذاری اینور میزنیم چشمت رو درمیاریم!»
وقتی گفتوگوی جاهلها با خانمِ آقاهه تمام میشود، سوار موتورشان میشوند و میروند. مردم میآیند سراغ آقاهه و میگویند: «واقعا که! به تو هم میگویند مرد؟ چرا هیچ کاری نکردی؟» آقاهه میگوید «شماها ندیدید... من کلی اعتراض مدنی کردم...» مردم میپرسند: «یعنی چی کار کردی؟!» آقاهه میگوید: «وقتی جاهلها حواسشان نبود من چندبار پایم را گذاشتم اینور خط!»
تیتر: چند نفر از عوامل كليپهاي تبليغاتي شبكههاي ماهوارهاي در تهران دستگير شدند (آتینیوز)
زیرتیتر: در همین رابطه عدهای از عشاق سینهچاک سوسن خانم با تجمع جلوی دادسرا شعار دادند "سوسن خانم ما کجاست؟"
تیتر: ازدواج موقت شغل قانوني ميشود (تهران امروز)
زیرتیتر: مساله مهم این است که بعد از تصویب این موضوع به عنوان قانون، این شغل را در مشاغل سخت طبقهبندی کنند که زود بازنشسته شوند، یا در "مشاغل نرم!" طبقهبندی کنند که طرف ده سال بیشتر هم سر کار باشد؟
تیتر: توقف پخش اخبار ترافيك در راديو پيام (ایسنا)
زیرتیتر: 1- بالاخره خودشان هم فهمیدند کار بیفایدهای است و دارند یک خبر را هر روز تکرار میکنند.
2- در کل مسوولان ما وقتی نمیتوانند مشکلی را برطرف کنند خبرش را رسما منتشر نمیکنند، مثل گرانی و تورم و آلودگی هوا و... خسته نباشید. الان دیگر مشکل ترافیک تهران هم مثل باقی مشکلات مملکت حل شد.
تیتر: مسعود پزشکیان، نماینده مردم تبریز در مجلس، گقت: صدا و سیما با برگزاری اینگونه مناظرهها نمیتواند جای خالی اصلاحطلبان را پر کند، زیرا مردم میفهمند که در این جلسات دیدگاههای یکسانی ارائه میشود.
زیرتیتر: واقعا آدم از آقای پزشکیان تعجب میکند. یعنی واقعا خیال میکند که صدا و سیما فکر میکند که مردم میفهمند؟
تیتر: سارکوزی، رئیس جمهور فرانسه، به مسلمانان روزهدار گفت: مگر میشود از قهوه صبحانه گذشت و من بر این باورم شما درعین حالی که روزه هستید، درساعت ۸ صبح قهوه را فراموش نکنید! (افكارنیوز، به نقل از "العالم")
زیرتیتر: دو حالت دارد. یا سارکوزی به اجتهاد رسیده است و ما خبر نداریم.
یا سارکوزی هنوز بالغ نشده و باز هم ما خبر نداریم و مجبور است روزه کله گنجشکی بگیرد.
تیتر: جوانفکر مشاور: چرا فلان دختر حجابش را رعایت نمی کند این مساله یک ناهنجاری اجتماعی است که دلایل زیادی دارد اما یکی از دلایلش تخریب رییسجمهور در صحن مجلس است.
زیرتیتر: بدون شرح.
این مطلب در هفتهنامهی پیک سبز، شمارهی 330 منتشر شده است.
انگار نه انگار
چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹
علی کریمی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و آجرلوی فوتبال وارد آسانسور شد. گفت: «من آجرلوئم.»
دستهایم را بردم بالا و گفتم: «تسلیم... تسلیم... من هم لولوئم. اما هیچ مقولهای رو جایی نبردم...»
گفت: «اون مقوله ربطی به فوتبال نداره. به آسانسور هم ربطی نداره. یه بحث صرفا ادبی بوده که در محضر رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی انجام شده. [...] !»
دستهایم را آوردم پایین و گفتم: « پس چی کار داری؟»
گفت: «علی کریمی رو اینورها ندیدی؟ خیلی شاکیام ازش.»
گفتم: «نه. ولی یه روح دیدم. ببینم شما به روح اعتقاد داری؟»
طبقه اول
آسانسور که رسید طبقه اول در باز شد و هدایتی فوتبال وارد شد. گفت: «من هدایتیام.»
گفتم: «یعنی این آقای آجرلو نگهبانی میده و مراقبه که فوتبالیستها کج نرند، بعد وقتی کج نرفتند شما هدایتشون میکنی که راست برند؟ اینطورییه؟»
گفت: «آره دیگه. یه طورایی کارها رو تقسیم کردیم. مگه نه آجرلو جان؟»
آجرلو جان گفت: «آره هدایتی جوون.»
هدایتی خندهای به پهنای باند فرودگاه بر صورتش نشاند و دُر غلطان دندانهایش را به تماشای عمومی گذاشت. بعد وسط پیشانیش را کمی خاراند. اونوقت گفت: «راستی آجرلو جان، مچ کریمی را گرفتی یا نه؟ خورده بود؟»
آجرلو جان گفت: «ردش رو تا اینجا گرفتم فعلا...»
طبقهی همکف
در باز شد و آجرلوی فوتبال وارد آسانسور شد. گفت: «من آجرلوئم.»
دستهایم را بردم بالا و گفتم: «تسلیم... تسلیم... من هم لولوئم. اما هیچ مقولهای رو جایی نبردم...»
گفت: «اون مقوله ربطی به فوتبال نداره. به آسانسور هم ربطی نداره. یه بحث صرفا ادبی بوده که در محضر رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی انجام شده. [...] !»
دستهایم را آوردم پایین و گفتم: « پس چی کار داری؟»
گفت: «علی کریمی رو اینورها ندیدی؟ خیلی شاکیام ازش.»
گفتم: «نه. ولی یه روح دیدم. ببینم شما به روح اعتقاد داری؟»
طبقه اول
آسانسور که رسید طبقه اول در باز شد و هدایتی فوتبال وارد شد. گفت: «من هدایتیام.»
گفتم: «یعنی این آقای آجرلو نگهبانی میده و مراقبه که فوتبالیستها کج نرند، بعد وقتی کج نرفتند شما هدایتشون میکنی که راست برند؟ اینطورییه؟»
گفت: «آره دیگه. یه طورایی کارها رو تقسیم کردیم. مگه نه آجرلو جان؟»
آجرلو جان گفت: «آره هدایتی جوون.»
هدایتی خندهای به پهنای باند فرودگاه بر صورتش نشاند و دُر غلطان دندانهایش را به تماشای عمومی گذاشت. بعد وسط پیشانیش را کمی خاراند. اونوقت گفت: «راستی آجرلو جان، مچ کریمی را گرفتی یا نه؟ خورده بود؟»
آجرلو جان گفت: «ردش رو تا اینجا گرفتم فعلا...»
هدایتی یک دفعه پیشانی من را بوسید و گفت: «دست بر قضا علی کریمی را اینورها ندیدی؟ منظورم این است که وقتی دیدی چه حالتی داشت؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «تابلو نبود؟»
گفتم: «تابلو یعنی چی اونوقت؟»
گفتم: «تابلو دیگه... یک چیز خیلی تابلویی... که توی چشم بزند و خصائل نکوی اخلاقی فرد را زیر سوال ببرد. چیزی ب[...] !؟»
گفتم: «به جاییش؟ اوووم... نمیدونم... ولی [...] !...»
که یکدفعه هدایتی پرید وسط حرفم و گفت: «هیس! هیس! [...] !»
یک لبخند مکش مرگ ما زد و دهانش را آورد نزدیک گوش من. احساس کردم گوشم را چسباندم به باند فرودگاه مهرآباد. گفت: «...ببینم دهانش میجنید؟»
گفتم: «یعنی چی دهانش میجنبید؟»
گفت: «یعنی فکهایش تکان تکان میخورد؟»
گفتم: «مثل همین الان شما؟ که فکتان دارد تکان تکان میخورد؟»
گفت: «البته... اینطوری که نه... یکطور پنهانی... یعنی یکطوری که خصائل زیبا و پسندیدهی فرد را زیر سوال ببرد. که آدم باصفایی مثل من با دیدن آن تکان تکان خوردن دهان، شرم کند و رو برگرداند. یعنی یکطوری پنهانی اما در ملاءعام، یکطوری که تظاهر محسوب شود...»
گفتم: «یعنی مثل همین تکان تکانی که الان دارد دهان آجرلو جان میخورد؟»
گفت: «بذار ببینم... آجرلو جان! دهانت چرا میجنبد؟ چیزی داری میخوری؟ داری تظاهر به چیز خوردن میکنی در ملاءعام؟ خودت مگر نگفتی کریمی دهانش جنبیده؟»
آجرلو گفت: «نه بابا! تظاهر چییه؟ من دارم زیر لبی به روح این آسانسورچی درود میفرستم. خیلی گیر سه پیچ میدهد...»
به آجرلو گفتم: «رنگ مورد علاقهات چه رنگییه؟!»
گفتم: «یعنی چی دهانش میجنبید؟»
گفت: «یعنی فکهایش تکان تکان میخورد؟»
گفتم: «مثل همین الان شما؟ که فکتان دارد تکان تکان میخورد؟»
گفت: «البته... اینطوری که نه... یکطور پنهانی... یعنی یکطوری که خصائل زیبا و پسندیدهی فرد را زیر سوال ببرد. که آدم باصفایی مثل من با دیدن آن تکان تکان خوردن دهان، شرم کند و رو برگرداند. یعنی یکطوری پنهانی اما در ملاءعام، یکطوری که تظاهر محسوب شود...»
گفتم: «یعنی مثل همین تکان تکانی که الان دارد دهان آجرلو جان میخورد؟»
گفت: «بذار ببینم... آجرلو جان! دهانت چرا میجنبد؟ چیزی داری میخوری؟ داری تظاهر به چیز خوردن میکنی در ملاءعام؟ خودت مگر نگفتی کریمی دهانش جنبیده؟»
آجرلو گفت: «نه بابا! تظاهر چییه؟ من دارم زیر لبی به روح این آسانسورچی درود میفرستم. خیلی گیر سه پیچ میدهد...»
به آجرلو گفتم: «رنگ مورد علاقهات چه رنگییه؟!»
بعد به هدایتی گفتم: «مشکلتان در کل اینه که علی کریمی دهانش جنبیده یا زیادی حرف زده یا حرف زیادی زده؟»
آجرلو و هدایتی یکدفعه و خیلی ددمنشانه گفتند: «ای توی رو...»
من گفتم: «حواستان هست که علاوه بر جنبیدن دهان، حرف بد هم که از دهان بیرون بیاید، خصائل خوب آدم را باطل میکند؟!»
حواسشان نبود.
طبقه هفتم
با این حضراتی که سوار آسانسور شده بودند، یک آسانسورچی خسته بودم. گفتم: «دارم ریاضت میکشم الان. باور میکنید؟ حتا روحم هم داره عذاب میکشه.»
هدایتی گفت: «چطور؟ مگه من میخندم روحت حال نمیاد؟»
گفتم: «اصلا شما که میخندی و من این صورت و سیرت خجسته رو میببینم روحم پرواز میکنه. اصلا یه حالی میشم.»
گفت: «من خیلی پولدارم.»
گفتم: «من چی میگم، شما چی میگی.»
گفت: «میگم من خیلی پولدارم.»
گفتم: «چیزی نیست خوب میشی. راستی شنیدید که دانشمندان جوان ما در رنگآمیزی متافیزیکی روح به فناوریهای خوبی رسیدند؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «خب دیگه. دلیلش اینه که صبح به صبح توی آینه نگاه نمیکنید تا ببینید دقیقا روحتون چه رنگی داره.»
طبقه دوازدهم
در باز شد و علی دایی آمد تو. گفت: «ببخشین اومدم رو خط...»
گفتم: «اینجا که تلفن برنامه نود نیست. آسانسوره.»
گفت: «حالا هر چی. به هر حال خیلی ببخشینا... ببینید من با خدا لابی میکنم نه با مسوولان...» بعد روش را برگرداند سمت آجرلو و هدایتی. گفت: «اینجا چی کار میکنین؟»
هدایتی چیزی در گوش دایی گفت. دایی سرش را به علامت نه تکان داد. بعد هدایتی دست کرد توی جیبش و دسته چکش را درآورد. دایی به من گفت: «برادرمون هدایتی میپرسه چقدر بنویسه؟»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «خیلی ببخشینا من نمیدونم.»
گفتم: «ازم پرسیدند دهن علی کریمی میجنیده یا نه. حالا تو فکر میکنی من چقدر بگم بنویسه که این خبرشون رو پوشش بدم؟»
علی دایی یک دفعه گر گرفت.
رو کرد به هدایتی و اینا و گفت: «خیلی ببخشینا، شما فکر کردین من کیام؟ اصلا خورده که خورده مال شما رو که نخورده. اصلا این حرفها چییه؟ مگه شما میخوری کسی به روت میاره؟ خیلی ببخشینا من فقط یه سوال از شما میپرسم شما خودتون تا حالا نخوردین؟ چرا خوردین، فقط حواستون هست جلوی مردم نخورین... اصلا از کجا میدونین کریمی خورده؟ شاید مریض بوده... خیلی ببخشینا من یه سوال دیگه از شما دارم. شما خودتون تا حالا مرض نداشتین؟ یعنی مرض داشتین هم نمیخوردین؟ یا مرض داشتین نمیخوردین؟ یعنی من فقط سوالم از شما اینه که اگه مرض نداشتین و خوردین، کسی اومد به شما بگه که شما که مرض نداشتین چرا خوردین؟ الان هم شما مرض ندارین که نمیخورین. اگه مرض داشتید شما هم مجبور بودید بخورین. بعدش هم خیلی ببخشینا، به این آسانسورچی میخواستی چک واسه چی بدی؟ خیلی ببخشینا مگه من فضولم؟ اگه راست میگی چک به من بده ببین چی کار میکنم. خیلی ببخشینا، خدای من شاهده، شما که نمیبینین... خیلی ببخشین منظورم این نیست که کورید، میگم خدای من شاهده، خب شما هم میبینید... میخوام بگم ممکنه من سایه کریمی رو با تیر بزنم، چون فوتبال یعنی همین، اما خیلی ببخشینا این دلیل نمیشه که بگم شما هر چی خواستید بخورید. چون ممکنه نخورید. اصلا مگه من فضولم؟ اما خیلی ببخشینا چون خوردن هر کسی به خودش مربوطه من میگم علی کریمی حتما یه دلیلی داشته خورده، شما هم هر چی دوست دارید بخورید. اصلا خیلی ببخشینا من یه سوال دارم، مگه شما به روح اعتقاد ندارین؟»
من گفتم: «من پرسیدم. فکر کنم ندارند.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا من هم باهاتون موافقم. من خودم دست کم هر کاری میکنم به روح اعتقاد دارم.»
طبقه شانزدهم
در باز شد و علی کریمی آمد تو. با ورود علی کریمی به آسانسور موجی از شادی، تماشاچیان را که نزدیک به صدهزار نفر بودند و به سختی درون آسانسور قرار گرفته بودند، در بر گرفت.
آجرلو جان گفت: «ایناهاش... دیدید دهنش داره تکون میخوره.»
دایی رو کرد به علی کریمی و گفت: «سلام علی. چطوری؟» بعد رو کرد به آجرلو و گفت: «خیلی ببخشینا... شما راسراستی به روح اعتقاد نداری؟»
آجرلو گفت: «چطور؟»
دایی گفت: «این بنده خدا گفت سلام. آدم که بگه سلام دهنش تکون میخورده... خیلی عذر میخوام شما توی عمرت تا حالا شده اول به کسی سلام بدهی تا ببینی دهن آدم تکون میخورده یا نه؟»
هدایتی از آن لبخند مکش مرگ ماهای مخصوص خودش زد و گفت: «علی کریمی جان! قربونت برم...» بعد یک ماچ آبدار لپ علی کریمی را کرد و بهش گفت: «قربونت برم، فدات شم علی جووووون، تو به دلیل اینکه دهانت خیلی تکون میخوره، اخراجی!»
علی کریمی رو کرد به من و گفت: «اینها میگن من اخراج شدم. من از کجا اخراج شدم؟»
گفتم: «علی این مردم رو میبینی؟ این صدهزار نفر تماشاچی استادیوم آزادی رو میبینی که به نیابت از باقی مردن توی این آسانسور جمع شدند و داد میزنند جادوگر، حمایت حمایت؟»
گفت: «آره. چه جاداره آسانسورت.»
گفتم: «چاکریم! خلاصه از هر جا اخراج شی، صدرنشین قلب همه این مردم هستی. میفهمی؟»
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. سرش را تکان داد.
گفتم: «اگر هم کمیته انضباطی خواست اذیتت کنه، نگران نباش، اصلا شاید همین علی دایی دعوتت کرد به پرسپولیس.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا... ولی... خیلی ببخشینا چرا حرف توی دهن آدم میذارید؟»
گفتم: «اصلا ببین علی کریمی قرمان! اینها رو ول کن! توی همین آسانسور بمان... تازهش هم من خودم دارم یه تیم جمع میکنم. داره کم کم یه تیم درست و درمون میشه... تو هم بیا بشو کاپیتان همیشگی تیم ما، واسه روحیهسازییه تیممون هم خوبه... توی استادیوم و روزنامهها هم مردم یکپارچه صدات میزنند "سلطان قلبها". خوبه؟»
من گفتم: «من پرسیدم. فکر کنم ندارند.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا من هم باهاتون موافقم. من خودم دست کم هر کاری میکنم به روح اعتقاد دارم.»
طبقه شانزدهم
در باز شد و علی کریمی آمد تو. با ورود علی کریمی به آسانسور موجی از شادی، تماشاچیان را که نزدیک به صدهزار نفر بودند و به سختی درون آسانسور قرار گرفته بودند، در بر گرفت.
آجرلو جان گفت: «ایناهاش... دیدید دهنش داره تکون میخوره.»
دایی رو کرد به علی کریمی و گفت: «سلام علی. چطوری؟» بعد رو کرد به آجرلو و گفت: «خیلی ببخشینا... شما راسراستی به روح اعتقاد نداری؟»
آجرلو گفت: «چطور؟»
دایی گفت: «این بنده خدا گفت سلام. آدم که بگه سلام دهنش تکون میخورده... خیلی عذر میخوام شما توی عمرت تا حالا شده اول به کسی سلام بدهی تا ببینی دهن آدم تکون میخورده یا نه؟»
هدایتی از آن لبخند مکش مرگ ماهای مخصوص خودش زد و گفت: «علی کریمی جان! قربونت برم...» بعد یک ماچ آبدار لپ علی کریمی را کرد و بهش گفت: «قربونت برم، فدات شم علی جووووون، تو به دلیل اینکه دهانت خیلی تکون میخوره، اخراجی!»
علی کریمی رو کرد به من و گفت: «اینها میگن من اخراج شدم. من از کجا اخراج شدم؟»
گفتم: «علی این مردم رو میبینی؟ این صدهزار نفر تماشاچی استادیوم آزادی رو میبینی که به نیابت از باقی مردن توی این آسانسور جمع شدند و داد میزنند جادوگر، حمایت حمایت؟»
گفت: «آره. چه جاداره آسانسورت.»
گفتم: «چاکریم! خلاصه از هر جا اخراج شی، صدرنشین قلب همه این مردم هستی. میفهمی؟»
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. سرش را تکان داد.
گفتم: «اگر هم کمیته انضباطی خواست اذیتت کنه، نگران نباش، اصلا شاید همین علی دایی دعوتت کرد به پرسپولیس.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا... ولی... خیلی ببخشینا چرا حرف توی دهن آدم میذارید؟»
گفتم: «اصلا ببین علی کریمی قرمان! اینها رو ول کن! توی همین آسانسور بمان... تازهش هم من خودم دارم یه تیم جمع میکنم. داره کم کم یه تیم درست و درمون میشه... تو هم بیا بشو کاپیتان همیشگی تیم ما، واسه روحیهسازییه تیممون هم خوبه... توی استادیوم و روزنامهها هم مردم یکپارچه صدات میزنند "سلطان قلبها". خوبه؟»
آسانسور نگه داشت. علی کریمی داشت اشک میریخت. علی دایی گفت میرود و زودی برمیگردد. هدایتی و آجرلو دهانشان میجنبید، داشتند در گوشی با هم حرف میزدند.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 400
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
انگار نه انگار
دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹
کفتر پاپری
یه کفتری داشتم پاپری بود. باهاس کفتر داشته باشی تا بدونی پاپری یعنی چی. از صدتا کفتر طوقی بیشتر دلبری میکرد برام. الان بیستسی ساله کفتر ندارم. میرم میشینم تو پارک کلاغها رو نگاه میکنم.
انگار نه انگار
یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹
گفتوگو با صادق زیباکلام در عصر حجر
پیشنهاد صادق زیباکلام برای اصلاح قانون جنگل؛
گاو؛ سلطان جنگل
عصر حجر، مجموعه گفتوگوهایی است که قرار است با آدمهای عصر حاضر کنیم. از طرفی به شیوه عکاسباشیهای قدیمی که پرده منظره وسترن و اسبسوار سرخپوست و بروسلی داشتند، بزرگمهر حسینپور پردهای کشید تا مصاحبهشوندهها سرشان را بر تن یک انسان غارنشین بگذارند تا برای درک عصر حجر هم شما، هم خودشان، هم ما با مشکلی روبهرو نشویم و شک برمان ندارد.
دکتر صادق زیباکلام، تحلیلگر سیاسی و تاریخدانی پژوهشگر است که درباره خودش گفته است: «من روشنفکر نیستم! کی گفته است من روشنفکرم؟! اصلا کجایم روشنفکر است؟!» هر سوال سادهای را سر صبر و حوصله و البته با بررسی نمونههای تاریخیاش جواب میدهد. مثلا وقتی به او میگویید سلام، برای پاسخ دادن شانزده مورد سلام و علیک تاریخ معاصر را مثال میآورد و بعد میگوید: «من قطعا میگویم علیک سلام.» یا اگر بگویید ساعت چند است، تقویم تاریخ را ورق میزند و به شش مورد همپوشانی تاریخی با مورخه روز اشاره میکند و دست آخر میگوید: «به روایت اهل سنت روز سوم ماه رمضان، به روایت ما روز اول.» خواندن گفتوگو با صادق زیباکلام برای شما، معادل پاس کردن دو واحد تاریخ معاصر است. لطفا بعد از خواندن این گفتوگو به معاونت آموزشی اولین دانشگاه بین راهتان مراجعه کنید.
با دکتر صادق زیباکلام درباره عصر حجر و خاطرات دوران غارنشینیاش صحبت کردیم.
پوریا عالمی
عکسها: امید ایرانمهر
یک عکس مستند از دکتر صادق زیباکلام، جلوی غارش در عصر حجر - (نقاشی روی پرده؛ بزرگمهر حسینپور)
- برگردیم به عصر حجر. صادق زیباکلام کنار غارش ایستاده... در اون لحظه به چه چیزی فکر میکنید؟
شما وقتی آدمها را از جا و موقعیتی که هستند خارج میکنید و آنها را میگذارید در موقعیت دیگری، سوژهتان با یک مشکل بنیادین روبهرو میشه. آن مشکل بنیادین این است که از منظر خودش به آن جایگاه برگردد و نگاه بکند یا از منظر آدمهایی که در آن مقطع در آن جایگاه نگاه میکردند. این من را دچار مشکل میکند که یک انسان غارنشین در یک روز معمولی وقتی جلوی در غارش میایستاده به چی فکر میکرده... شما خودتان در آن شرایط بودید چه فکر میکردید؟- اصلا گفتوگو میکنیم که بدانیم شما چی فکر میکردید.
من سخت میشود ذهنیاتی که الان گرفتارش هستم را بگذارم کنار... باید ببینیم یک آدم عصر حجر چطور فکر میکرده...- خب میدانید که دسترسی به انسان عصر حجر نداریم!
راست میگویید! نداریم.
- پس اصلا این طور تصور کنید که صبح از خواب بیدار میشوید و میبینید در غاری هستید و لباسی از پر بر تن دارید...
ببینید... خیلی هم احتیاجی نیست که آدم به خودش فشار بیاورد تا تصور عصر حجر را بکند! در همین زندگی روزمره قرن بیست و یکیها هم آدم یک اخباری را میشنود، یک اتفاقاتی میافتد یا یک آدمهایی را میبیند که دچار سوال میشود که ما از عصر حجر چقدر فاصله گرفتیم!؟ من از شما میپرسم ما چقدر از آنها فاصله گرفتیم؟
- اصلا گفتوگو میکنیم که بدانیم شما چی فکر میکردید!
یک مثال میزنم. وقتی اخبار این سیلی که در پاکستان آمده را میشنوم که زندگی چهل میلیون انسان را فیالواقع زیر و رو کرده، خب این خبر خیلی هولناک است. بعد به ایران نگاه میکنم، به خانواده خودم نگاه میکنم، به دانشگاه نگاه میکنم... به ایرانیها نگاه میکنم اما اصلا انگار نه انگار! خب پاکستان شوخی شوخی همسایه ماست دیگر! اکثرشان هم مسلمان هستند دیگر... آن کله دنیا هم که نیست. آن وقت در جامعه ایران در بیست و چهار ساعت، بیست و چهار هزار دسته گل به وسیله رادیو و تلویزیون و مسوولان برای ایران، فرهنگ ایران، مردم شریف ایران، ملیت بزرگ ایران فرستاده میشود هیچ واکنشی نمیبینی. خب احساس بدی به آدم دست میدهد. مثلا بعضی وقتها که مسافرت میروم میبینم که در جاده شمال یک ماشین زده و یک گاو را تکه و پاره کرده. مابقی گاوها هم قشنگ ایستادهاند و دارند میچرند. زشت است گفتنش ولی من احساس بدی دارم. شما میگویید انسان غارنشین، لابد انسانهای غارنشین هم همینطوری بودهاند. وقتی در غار کناردستی هزار اتفاق میافتاد مهم نبود، چون غار من فعلا وضعش خوب است.- چطور میشود متوجه شد در چه عصری هستیم؟ با ذکر چند مولفه و مشخصه بگویید عصر حجر و عصر حاضر چه تفاوتهایی با هم دارد؟
فاکتور اول اینکه ما اصلا به فکر همنوعانمان نیستیم. فاکتور دوم اینکه من اصلا تا حالا ندیدم که رانندههای ایرانی یک حقی، حقوقی، چیزی برای موجودی به نام عابر در نظر بگیرند. خب من از تاکسی زیاد استفاده میکنم. وقتی از خیابان رد میشویم یک اتومبیل از فاصله هزار کیلومتری بوق میزند که «لشت را بردار ببر آنور!» یعنی باید بایستی کنار تا آنها رد شوند. اساسا در ایران کسی هیچ حقوقی برای عابر قائل نیست. همدردی و نوعدوستی برای سیلزدگان پاکستان را فراموش کنیم، یا اینطور بگوییم که حتما آنها گناهی کردند که در ماه رمضان این سیل برایشان آمده! اما همین حق عابر پیاده... خود شهرداری از پیادهرو کم میکند که به خیابان اضافه کند. خیلی جاها اصلا پیادهرو را حذف کردند. شرکت واحد وسط پیادهرو یک ایستگاه اتوبوس فلزی قد خرس میگذارد، یا جلوتر از آن کمیته امداد دوتا صندوق گذاشته است که نوعی سدمعبر است، یا پل هوایی هم که میزنند پایهاش را دقیقا میگذارند در پیاده رو یک متری که مسیر کاملا بسته شود. همان فرهنگی که سرعتش را کم نمیکند و از صدمتری بوق میزند که «عابر برو کنار»، همان فرهنگ در شهرداری و کمیته امداد و شرکت واحد هم هست.- برخلاف اول گفتوگو، پس حالا به این نتیجه میرسیم که تصور عصر حجر برای شما زیاد هم سخت نیست.
من حالا بیایم بگویم که خیلی از عصر حجر فرق کردیم؟ خب نکردیم که!
نه! من در عصر حجر زندگی نکردم. اصلا معلوم هم نیست شاید کسانی از عصر حجر بین ماها بودند، میگفتند «اینطوریها هم نیست! اسم ما بد در رفته! ما در عصر حجر خیلی به حقوق غاریمان احترام میگذاشتیم.»- اولین وسیلهای که اختراع میکردید چه وسیلهای بود؟
من به کمبود نور خیلی حساسیت دارم. اولین کاری که میکردم سعی میکردم یک پنجره آفتابرو در غارم درست کنم که داخل غارم تاریک نباشد.- چه وسیلهای برای شکار انتخاب میکردید؟
سوال سختی است. من ذاتا از اسلحه و آلات قتاله متنفرم. حتا در اجباری هم وقتی میرفتیم میدان تیر، به گروهبانمان پول میدادم تا جای من تیر در کند. برایم جالب بود که بعضی از دوستانم چشمشان را با پارچه میبستند و بعد ژ 3 را باز و بسته میکردند! من همینطوری میخندیدم که اینها چه فکری دارند؟ یعنی این یک افتخار است که با چشم بسته یک ژ3 را باز و بسته کنی؟ من با شش تا چشم باز هم نمیتوانستم! خب البته بعد از مدتی به گوش فرمانده و مافوق ما رسید که من تیراندازی نمیکنم. خودش آمد بالای سر من و مجبورم کرد که تیراندازی کنم! راستش از ده دوازده تیری که زدم، خود سیبل که هیچی حتا یکیاش هم به گونی دور و بر سیبل هم نخورد! از آن همه تیر اگر میخواستی تعمدی هم هدف نگیری باز هم نمیشد و لااقل یکی دوتاش به گونی میخورد. فرماندهمان هم دید اینطوری است خیلی عصبانی شد و گذاشت و رفت.
خب با توجه به این روحیات، مطمئنم که در غار مشکل پیدا میکردم. که حیوانی را بکشم و بخورم. البته آن موقع هم حتما کشتن خرس و اینها کار همه کس نبوده، عدهای که هنر بیشتری داشتند این کار را انجام میدادند.
- با توجه به خطرات احتمالی که برای هر غارنشینی پیش میآید، استراتژی کلی شما فرار بود یا دفاع؟
فرار بود علی القاعده! با حیوانات که نمیشد مذاکره کرد! ولی شاید با رفتار میشد کاری کرد که آدمهای دیگر کمتر به آدم حمله بکنند.
- وقتی دارید در جنگل قدم میزنید میبینید که یک خرس به زنی حمله کرده. ترجیح میدهید که آن زن کدام بازیگر سینما باشد که شما نجاتش بدهید؟
میدانم بد است گفتن این حرف! ولی من بازیگرهای زن ایرانی و خارجی را نمیشناسم. آخرین فیلمی که دیدم سال پنجاه و شش – هفت بود؛ دیوانه از قفس پرید بود. بعدش هم که انقلاب و جنگ شد و نشد که فیلم ببینم. اصلا میشود گفت من یک طورهایی غارنشین هستم!
- تصور کنید تنها آدم روی زمین هستید و توی غارتان نشستهاید. یکدفعه زنگ غار را میزنند. چه کسی میتواند باشد؟ با شما چی کار دارد؟
قطعا دلم میخواست آقای هاشمی رفسنجانی میبود!
- و چه کاری با شما داشت؟
آمده بود ببیند ادامه مصاحبههایی که با هم کردیم به کجا رسیده و من نمیخواهم آنها را تمام کنم!
- در آن شرایط عصر حجری، میدانیم که دانشگاه درست و درمانی در کار نیست و هیات علمی هم وجود ندارد. چه شغلی انتخاب میکردید؟
اگر من غارنشین میبودم قصهگو میشدم. آدمها را جمع میکردم و برایشان داستان تعریف میکردم.
- چه عاملی درصد امید به زندگی در انسان عصر حجر را بالا میبرد؟
الف- آزادیهای مدنی
ب – انتخابات آزاد
پ - گفتوگو با آمریکا
ت- پری دریایی
ث- باقی موارد
چون امید به چیزهایی است که یک احتمالی به وقوعشان وجود دارد، و حقوق مدنی و حل شدن مشکلاتمان با آمریکا و اینها آنقدر از ما دور هستند که نمیشود تصور کرد که میشود یک روزی بهشان دست یافت! سایر موارد هم که آدم نمیشناسد، آدم به چیزهایی هم که نمیشناسد نمیتواند امید داشته باشد. این است که هر چه فکر میکنم میبینم امید به پری دریایی خیلی بیشتر از امید به جامعهای است که حقوق آدمها و وحقوق معمولی شهروندیشان رعایت شود.- یک جادوگر حوالی غار شما زندگی میکند و به شما میگوید میتواند شما را به عصر حاضر بیاورد. به شرطی که کسی یا کسانی را به او معرفی کنید تا به جای شما، آنها را برای همیشه به عصر حجر ببرد. چه کسانی را معرفی میکنید؟
خیلی از شخصیتهای سیاسی را میتوانم معرفی کنم اما نمیشود اسم برد! شخصیتهایی که مجازاتشان بشود اینکه به عصر حجر بروند...- خب ما به عنوان مجازات نگفتیم که. میشود آن افراد را فرستاد تا خدمات بااهمیتی را که در عصر حاضر ارایه میکنند به مردم جامعه عصر حجر ارائه کنند، تا زودتر پیشرفت کنیم.
خب قطعا ... . رییس نیروی انتظامی را میفرستم تا آن مردم مشکل امنیتشان هم بر طرف شود. ... شماری از دیگر سران جناح ... را هم میفرستم که یک مقداری هم مردم عصر حجر را اخلاقشان اصلاح شوند. رییس دانشکدهمان را هم حتما میفرستم چون این همه خدمتی که میکند واقعا حیف است. وزیر علوم را هم میفرستم. شورای عالی انقلاب فرهنگی و... همه این عزیزان را میفرستم عصر حجر که این خدمات مشعشعی که الان انجام میدهند برای مردم آن دور و زمانه هم بکنند.
- از رجل بینالمللی چی؟
از سیاستمداران بینالملل، بان کیمون را میفرستادم چون مشکلات و مسائل بینالملل را قشنگ توانسته است حل کند یک مقداری هم برود مشکلات بینالغاری را حل کند.
- با این اوصاف اگر قرار باشد شما برگردید عصر حاضر خیلی خلوت میشود!
آره. چون اینها واقعا حیف است اینجا بمانند.
صادق زیباکلام روی کاغذی که داخل بطری خواهد گذاشت و به دریا پرت خواهد کرد، چنین چیزی خواهد نوشت؛
- اگر هنوز جامعه و قبیله شکل نگرفته باشد و آغاز شکلگیری تمدن و جامعه به نظر شما بستگی دارد. چه طرحی به کار میبستید؟
سعی میکردم جامعه و تمدنی بشود که قدرت حکومتها در آن زیاد نباشد. قطعا این کار را میکردم اگر دست من بود.
- اگر از همان آغاز در تدوین قانون جنگل میتوانستید اعمال نظر کنید چه تغییری در ساختار فعلی قانون جنگل به وجود میآوردید؟
سعی میکردم حیوانهای قوی اینقدر قدرت نداشته باشند. ساز و کاری را ایجاد میکردم که قدرت قدرتمندان اینقدر زیاد نمیشد.
- کدام حیوان را برای رتق و فتق امور جنگل پیشنهاد میکردید؟
اسب یا گاو را انتخاب میکردم. چون صدمهشان به حیوانات دیگر خیلی کمتر است.
- به شیر چه سمتی میدادید؟
شیر را از جامعه حتیالامکان دور میکردم و میفرستادم در مرز بچرخد و پاسداری بدهد که دشمن حمله نکند.
- روباهها را چه کار میکردید؟
به روباهها میگفتم بروند پیش شیر. که اگر عند اللزوم شیر کاری داشت، خودش به شهر نیاید، به روباهها پیام بدهد و آنها پیام آور شیر بشوند. بعد هم مجدد برگردند بروند پیش شیر.
- برای کفتارها چه برنامهای داشتید؟
کفتارها را میگذاشتم نزدیکتر باشند. چون آنها به زندهها کاری ندارند و فقط به مردهها صدمه میزنند.
- با این اوصاف شما یک نظام گاوی را برای جنگل مناسب میدانید؟
بله! مشروط بر اینکه جنگل بغلی هم رییسش یک گاو یا اسب باشد.
- دوست داشتید علاوه بر دایناسورها چه آدمهای دیگری دور و برتان بودند؟
خب خیلیها. قطعا دوست داشتم با نلسون ماندلا همغار میشدم... میگشتم ببینم غارش کجاست میرفتم و دوست داشتم نزدیک او باشم... خب کسانی که میشناسم، دوستم هستند، فامیلم هستند دوست داشتم کنارم بودند...
- خب این را میدانیم که نسل دایناسورها منقرض میشود! با توجه به این موضوع دوست داشتید چه کسانی همعصر دایناسورها بودند؟
خب با این اوصاف خیلی از آن افراد همین الان مردند!- اگر قرار بود مثل دایناسورها، هم نسل و هم تفکرشان منقرض بشود چی؟
خب اینطوری... کسانی را میبردم که به کسی صدمه نمیرساندند دیگر. هیتلر را حتما میبردم. خیلی از ... چپها را با خودم میبردم. لنین، مائو، استالین، صدام و... و کلا کسانی را که با یک ایده و یک تفکر خواستند یک جامعه بهتر بسازند، همهشان را جمع میکردم و با خودم میبردم. چون تمام اینهایی که با بهترین نیت، یعنی نیتشان این بوده که یک بهشت روی زمین ایجاد بکنند، همهشان جهنمهای هولناکی ایجاد کردند.
عکس پشت صحنه گفتوگو با دکتر صادق زیباکلام در عصر حجر
- در گوشهای از جنگل یک ماشین زمان پیدا میکنید. دوست دارید از عصر حجر مستقیم به کدام زمان و کدام مکان تاریخ برای زندگی سفر کنید؟
بچه که بودم پیش خودم فکر میکردم چرا کسانی که زمان امام حسین بودند نیامدند به او کمک کنند. همیشه برایم سوال بود. البته الان جوابش را متوجه شدم که چطوری میشود که داستان کربلا اتفاق بیفتد. اما از لحاظ علاقه به یک مقطع تاریخی مشروطه برایم خیلی جالب است. اگر دست من بود که انتخاب کنم که یک بار دیگر زندگی میکردم، قطعا دلم میخواست در عصر مشروطه زندگی میکردم.- یعنی نمیخواستید بروید و جواب سوال بچگیتان را از نزدیک ببینید؟
از لحاظ آرمانی دلم میخواست که در دورهای که رسولالله در شبه جزیره عربستان کارش را آغاز میکند میبودم. اما از لحاظ زندگی اجتماعی که بخواهم آن فرهنگ و آن مقطع تاریخی را انتخاب کنم، قطعا مشروطه است. و البته اگر مجبور باشم که بین زندگی در زمان رسولالله و زندگی در عصر مشروطه – که این قدر بهش علاقهمند و راغب هستم – یکی را انتخاب کنم، قطعا زندگی در زمان پیامبر را انتخاب میکردم.
- اگر سلمان فارسی را میدیدید به عنوان سفیری از فارس به او چه میگفتید؟
فکر کنم حرف خاصی با سلمان نداشتم. چون من جزو معدود کسانی هستم که هرگز به ایرانی بودنم افتخار نمیکنم. چون فکر میکنم احمقانه است که کسی به ایرانی بودنش، انگلیسی بودنش، آمریکایی بودنش، عرب بودنش، ترک بودنش، کرد بودنش افتخار کند. چون مگر ما این را انتخاب کردیم که کجایی باشیم تا بتوانیم بهش افتخار کنیم؟
- الان به چه چیزی افتخار میکنید؟
به کارهایی که خودم توانستم انجام بدهم، به "ما چگونه ما شدیم" خیلی افتخار میکنم.
- داخل یک جزیره هستید. آتشفشان فوران میکند. خودتان را به ساحل میرسانید. سه تا قایق وجود دارد. سوار قایق اول آقای هاشمی رفسنجانی است منتها قایق نه بادبان دارد نه پارو. قایق دوم که متعلق به آقای خاتمی است، بادبان دارد ولی متاسفانه سوراخ است. سوار قایق سوم هم آقای مشایی است. قایق موتوری وارداتی خوبی است که با پول نفت خریداری شده، اما چون بنزین تحریم شده است بنزین ندارد و همینطوری خاموش است. برای نجات خودتان چه کار میکنید؟
من قطعا با قایق اول میروم.
- ولی نه بادبان دارد نه پارو.
آره! ولی معتقدم که آقای هاشمی دارای عقل و درک زیادی است. و قطعا یک فکری برای من و قایق میکند!
- برای سوراخ قایق دوم چه راهکاری دارید؟
فکر میکنم مشکل آقای فقط سوراخ قایقش نیست. چون آن را که درست کنیم دویست متر که برویم جلوتر یه ایراد دیگری پیدا میکند.
- با خودتان میبریدش اصلا؟
آره! منتها سعی میکنم آقای خاتمی و قایقش را بوکسل کنم به قایق آقای هاشمی. البته طوری که نفهمد. چون اگر متوجه شود ممکن است قبول نکند. برای همین برای نجات خودش و قایقش بدون اینکه متوجه شود بوکسلش میکنم به قایق اول.
- برای قایق سوم چه نظری دارید؟
وقتی دارم دور میشوم برای قایق سوم دست تکان میدهم و دعا میکنم برایشان.
- به نظر شما آقای کروبی در این لحظه کجاست؟ در جزیره است؟ یا سوار در کدام قایق است؟
فکر میکنم آقای کروبی دلش بهش بگوید بیا برویم سوار قایق آقای هاشمی بشویم، عقش بهش بگوید بیا برویم سوار قایق آقای احمدینژاد بشویم، اما در نهایت پا روی عقل و دلش بگذارد و برود سوار قایق آقای خاتمی بشود.
آبمنگولیها
من وسط بازاچه آب منگول به دنیا آمدم اما نسبت به فرهنگ قیصر و آب منگولی یک جور احساس متضاد دارم. توی این فرهنگ یک طور رگههای غیرت و جوانمردی و ناموسپرستی و... هست، ببینید! شرمندهتان هستم! اما فراموش نکنیم کودتای 28 مرداد را هم همینها راه انداختند. درست است که آمریکاییها و انگلیسیها طرحریزی کودتا را کردند اما یک سرباز آمریکایی و انگلیسی به تهران نیامد. در واقع همین قیصرها بودند که آمدند و گفتند "جاوید شاه". از طرفی همین قیصرها در سی تیر، چندماه قبل از کودتا، خیلی نقش مثبتی داشتند. شاید اولین گروههایی که آمدند و گفتند "یا مرگ، یا مصدق". بنابراین من مورخ مجبورم بررسی کنم در فاصله این مدت چه اتفاقی افتاده که قیصرها این طور تغییر نگرش دادند... در نتیجه من یک طورهایی با حرف داریوش موافقم. قیصرها دیگر نیستند و طبیعی هم هست. چون جای آنها را باید در محلهها، احزاب و تشکلهای سیاسی بگیرد. یعنی باید مبارزه از حالت فردی باید خارج شود و به سمت نهادهای مدنی حرکت کند... حرف من به داریوش این است که اگر یک مقداری تاریخ تحولات ایران را میخواندی یواش یواش متوجه میشدی که زمان دل کندن از قیصرها و قیصریزم فرا رسیده، ضمن اینکه در هر حال نیاز به انسانهایی که برای یک هدف میایستند همیشه وجود دارد.
منتشرشده در هفتهنامهی پیک سبز، ویژهنامهی شبنامه، شمارهی 329، 28 مرداد 89
انگار نه انگار
جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹
لولو و مقوله
عدهای از دوستان، خوانندگان، علاقهمندان زبان فارسی و البته علاقهمندان سخنرانیهای رسمی از من خواستند تا نسبت به مقولهی برده شده توسط لولو موضعگیری کنم.
عدهای هم از من خواستند به گروه "ما خواهان بازگرداندن مقولهی برده شده توسط لولو هستیم" بپیوندم. عدهای هم پرسیدند که آیا من خبری از مکان پناهندگی لولو دارم یا نه، و همچنین خیلی جویا بودند که از آخرین وضعیت مقولهی برده شده توسط لولو، گزارش مبسوطی بدهم. یا آیا هدف لولو از بردن این مقوله گروکشی سیاسی بوده است؟ یا گرسنهاش بوده و مقوله را تمام و کمال خورده یا حرص زده و مقوله را حیف و میل کرده است؟
خیلیها هم مایل بودند من عکسهایی را از مقولههایی که تا به حال توسط لولو برده شده یا خورده شده است منتشر کنم، تا مشخص شود کدام مقوله برای چه کسی بوده. و آیا اساسا تنها دست یک لولو در کار مقوله است و میآید و مقولهها را میبرد. یا یک باند هستند که به صادرات مقوله میپردازند.
عدهای پرسیدند میشود دزدگیر یا لولوگیر نصب کرد تا از دستبرد مقوله جلوگیری شود؟ راستش ما نمیدانیم! اما دانشمندان به صورت شبانهروزی دارند روی "مقوله بپا" کار میکنند که امنیت مقولهها تامین شود. از طرفی پرسیدهاند اگر مقوله مورد نظر، مورد دستبرد قرار گرفت بهترین کار تماس با پلیس است یا اورژانس یا آتشنشانی؟
یا بهتر است وقتی مقولهمان را دستبرد میزنند، تا هزار بشماریم بعد جیغ بزنیم؟
همچنین عدهای پرسیدند راهکار ما برای جلوگیری از سرقت مقوله و جبران خسارت فقدان مقوله توسط لولو چیست. و آیا اصولا بیمه در ایران چنین مقولههایی را تحت پوشش قرار میدهد یا نه؟ چون مثال میآورند که مقولههای دیگری که مربوط به بازیگران هالیوود است تحت پوشش بیمه قرار گرفته است.
خلاصه طرح سوال زیاد بود. اما بیشتر نگرانیها در مورد باز گرداندن مقوله مورد نظر بود. میبینیم که اساسا لولو دست روی مقولهای مهمی گذاشته و جامعه را نگران کرده است.
اما ما معتقدیم مقولهای را که لولو برد، برده است دیگر و کاریش نمیشود کرد. دقیقا مثل همان سبو که بشکست و همان پیمانه که ریخت، یا دقیقترش اینکه؛ آبرویی که ریخت ریخته است. به هر حال حتا اگر این مقوله بازگردانده شود، هم دستمالی شده و هم دهنی شده و هم وصفش نقل دهان این و آن بوده... خلاصه از لحاظ پزشکی میکروب و ویروس انتقال بیماریهای آنچنانی هم از راه تماس دست و دهان منتقل میشود و مقولهای که دست به دست شده و دهان به دهان چرخیده دیگر چنگی به دل میزند و ممکن است خطرناک و بیماریزا هم باشد!
برای همین بهتر است لولو، مقوله را برنگرداند. و خود لولو هم اگر آفتابی شد سریعا قرنطینه شود. خلاصهاش اینکه ما رسما میگوییم: «ای لولو! ما را ز مقوله برده میترسانی؟!»
عدهای هم از من خواستند به گروه "ما خواهان بازگرداندن مقولهی برده شده توسط لولو هستیم" بپیوندم. عدهای هم پرسیدند که آیا من خبری از مکان پناهندگی لولو دارم یا نه، و همچنین خیلی جویا بودند که از آخرین وضعیت مقولهی برده شده توسط لولو، گزارش مبسوطی بدهم. یا آیا هدف لولو از بردن این مقوله گروکشی سیاسی بوده است؟ یا گرسنهاش بوده و مقوله را تمام و کمال خورده یا حرص زده و مقوله را حیف و میل کرده است؟
خیلیها هم مایل بودند من عکسهایی را از مقولههایی که تا به حال توسط لولو برده شده یا خورده شده است منتشر کنم، تا مشخص شود کدام مقوله برای چه کسی بوده. و آیا اساسا تنها دست یک لولو در کار مقوله است و میآید و مقولهها را میبرد. یا یک باند هستند که به صادرات مقوله میپردازند.
عدهای پرسیدند میشود دزدگیر یا لولوگیر نصب کرد تا از دستبرد مقوله جلوگیری شود؟ راستش ما نمیدانیم! اما دانشمندان به صورت شبانهروزی دارند روی "مقوله بپا" کار میکنند که امنیت مقولهها تامین شود. از طرفی پرسیدهاند اگر مقوله مورد نظر، مورد دستبرد قرار گرفت بهترین کار تماس با پلیس است یا اورژانس یا آتشنشانی؟
یا بهتر است وقتی مقولهمان را دستبرد میزنند، تا هزار بشماریم بعد جیغ بزنیم؟
همچنین عدهای پرسیدند راهکار ما برای جلوگیری از سرقت مقوله و جبران خسارت فقدان مقوله توسط لولو چیست. و آیا اصولا بیمه در ایران چنین مقولههایی را تحت پوشش قرار میدهد یا نه؟ چون مثال میآورند که مقولههای دیگری که مربوط به بازیگران هالیوود است تحت پوشش بیمه قرار گرفته است.
خلاصه طرح سوال زیاد بود. اما بیشتر نگرانیها در مورد باز گرداندن مقوله مورد نظر بود. میبینیم که اساسا لولو دست روی مقولهای مهمی گذاشته و جامعه را نگران کرده است.
اما ما معتقدیم مقولهای را که لولو برد، برده است دیگر و کاریش نمیشود کرد. دقیقا مثل همان سبو که بشکست و همان پیمانه که ریخت، یا دقیقترش اینکه؛ آبرویی که ریخت ریخته است. به هر حال حتا اگر این مقوله بازگردانده شود، هم دستمالی شده و هم دهنی شده و هم وصفش نقل دهان این و آن بوده... خلاصه از لحاظ پزشکی میکروب و ویروس انتقال بیماریهای آنچنانی هم از راه تماس دست و دهان منتقل میشود و مقولهای که دست به دست شده و دهان به دهان چرخیده دیگر چنگی به دل میزند و ممکن است خطرناک و بیماریزا هم باشد!
برای همین بهتر است لولو، مقوله را برنگرداند. و خود لولو هم اگر آفتابی شد سریعا قرنطینه شود. خلاصهاش اینکه ما رسما میگوییم: «ای لولو! ما را ز مقوله برده میترسانی؟!»
منتشرشده در هفتهنامهی پیک سبز، ویژهنامهی شبنامه، شمارهی 329، 28 مرداد 89
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
انگار نه انگار
چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹
آدمها و دستهها
1
آدمهای دنیا دو دسته هستند
بر خلاف چهارپایان که چهار پایه هستند
2
اینکه میگویند آدمها دو دسته هستند؛
- دستهی اول
- دستهی دوم
اشتباه است. مثل اینکه بگوییم چهارپایان چهار پایه هستند؛
- پایهی اول
- پایهی دوم
- پایهی سوم
- پایهی چهارم
3
آدمها دو دسته هستند. مثل قابلمه که دو دسته دارد. آدمها مثل ماهیتابه نیستند که یک دسته دارد. آدمها حتا کاسه هم نیستند که دسته نداشته باشند. آنها مثل قابلمه و هاون و قندان هستند. یعنی دو دسته دارند.
4
بعضی آدمها مثل قابلمه هستند.
بعضی آدمها مثل هاون هستند.
بعضی آدمها مثل قندان هستند.
اما آدمها مثل ماهیتابه نیستند.
انگار نه انگار
شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹
افتخاری در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
طبقهی همکف
در باز شد و افتخاری وارد آسانسور شد. من هدفون تو گوشم بود و داشتم سرم را به حالت هد زدن، همچین ریتمیک و تند تند بالا و پایین میبردم. افتخاری گفت: «دادا دارین آلبوم تازه منو گوش میکونین؟»
داد زدم: «چی؟»
گفت: «هیچی...»
گفتم: «چی؟»
گفت: «اسم من استاد افتخارییس.»
گوشی را از گوشم در آوردم و گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «مگه چی چی شدهس؟»
گفتم: «داشتم موسیقی گوشی میدادم. روحم یه طور باحالی شده بود. ضدحال زدی... به روحم که اعتقاد نداری... خب، حالا گوشم با شماست.»
گفت: «میگما بنده افتخاریام.»
گفتم: «یعنی افتخاری به دنیا اومدی؟ یا افتخاری من هستی؟ یا در کل افتخاریای؟ جریان چییه؟»
نوک انگشت شست و اشارهاش را – خیلی حکیمانه - با زبان تر کرد. بعد دم سبیلش را گرفت و به یه حالت ظریفی – البته خیلی ددمنشانه - تاب داد. بعد گفت: «اهم... اهم..» یعنی گلویی صاف نمودند – صافکارانه – و ادامه داد: «من استاد استادان، گنده الاساتید، حنجره طلایی دوران، قناری باغان، بلبل گلستان، نادره دوران هستم. شناختی؟»
گفتم: «بله. شما نادرهای.»
گفت: «من... من... اسمم استاد علیرضا افتخاریس.»
گفتم: «اِ استاد افتخاری... استاد افتخاری... استاد خودتون هستین؟»
خوشحال شد. گفت: «بله... ما استادی بیش نمیباشیم...»
تا فهمیدم طرف چه کسی است، گوشی را دوباره گذاشتم توی گوشهام. افتخاری جا خورد. پرسید: «چه کار میکنی دادا؟»
گفتم: «حالا که مطمئن شدم افتخاری هستی، همون [...] گوش بدم بهتره!»
طبقه اول
داد زدم: «چی؟»
گفت: «هیچی...»
گفتم: «چی؟»
گفت: «اسم من استاد افتخارییس.»
گوشی را از گوشم در آوردم و گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «مگه چی چی شدهس؟»
گفتم: «داشتم موسیقی گوشی میدادم. روحم یه طور باحالی شده بود. ضدحال زدی... به روحم که اعتقاد نداری... خب، حالا گوشم با شماست.»
گفت: «میگما بنده افتخاریام.»
گفتم: «یعنی افتخاری به دنیا اومدی؟ یا افتخاری من هستی؟ یا در کل افتخاریای؟ جریان چییه؟»
نوک انگشت شست و اشارهاش را – خیلی حکیمانه - با زبان تر کرد. بعد دم سبیلش را گرفت و به یه حالت ظریفی – البته خیلی ددمنشانه - تاب داد. بعد گفت: «اهم... اهم..» یعنی گلویی صاف نمودند – صافکارانه – و ادامه داد: «من استاد استادان، گنده الاساتید، حنجره طلایی دوران، قناری باغان، بلبل گلستان، نادره دوران هستم. شناختی؟»
گفتم: «بله. شما نادرهای.»
گفت: «من... من... اسمم استاد علیرضا افتخاریس.»
گفتم: «اِ استاد افتخاری... استاد افتخاری... استاد خودتون هستین؟»
خوشحال شد. گفت: «بله... ما استادی بیش نمیباشیم...»
تا فهمیدم طرف چه کسی است، گوشی را دوباره گذاشتم توی گوشهام. افتخاری جا خورد. پرسید: «چه کار میکنی دادا؟»
گفتم: «حالا که مطمئن شدم افتخاری هستی، همون [...] گوش بدم بهتره!»
طبقه اول
آسانسور داشت آرام آرام میرفت بالا. افتخاری گفت: « دوستون میدارم.»
من را میگویی، هول برم داشت، این طرف را نگاه کردم آن طرف را نگاه کردم دیدم کسی نسیت. شروع کردم به سوت زدن. دوباره گفت: «دوستون میدارم.»
گفت: «استاد من رو با محمد صالح علای جان اشتباه گرفتی. اصولا آخر وقت و دو قدم مانده به صبح این حرفها رو به هم میزنند، الان که سر ظهره، آسانسور هم که یه مکان عمومییه...»
استاد افتخاری گفت: «هه... هه... بابا جان من دارم این دیالوگها رو تست میکنم... [...] !»
طبقه دوم
من را میگویی، هول برم داشت، این طرف را نگاه کردم آن طرف را نگاه کردم دیدم کسی نسیت. شروع کردم به سوت زدن. دوباره گفت: «دوستون میدارم.»
گفت: «استاد من رو با محمد صالح علای جان اشتباه گرفتی. اصولا آخر وقت و دو قدم مانده به صبح این حرفها رو به هم میزنند، الان که سر ظهره، آسانسور هم که یه مکان عمومییه...»
استاد افتخاری گفت: «هه... هه... بابا جان من دارم این دیالوگها رو تست میکنم... [...] !»
طبقه دوم
افتخاری گفت: «این آهنگی که گوش میکردی چی چی بودس؟»
گفتم: «ساسی مانکن.»
گفت: «بازارش چطورس؟»
گفتم: «ترکونده بابا. مردم همه جا گوش میکنند. اگه میتونست کنسرت بذاره فکر کنم غوغا میشد.»
گفت: «بذار من یه کمیش رو گوش بدم... بعد تکسش رو بدم علی معلم دامغانی بنویسه... اصلا شاید یه بند هم راه بندازیم... پلی کن ببینم چی چی میخونِد... بعد میگوم علیرضا عصار هم بیاد رپ بخوونه اون وسط...»
گفتم: «اصلا لازم بود شما وارد رپ شی... جات خالی بود. البته به نظرم یک بندری هم بخوونی بد نیست...»
گفت: «مگه بندری هم بازارش خوبه؟ اون هم تا آخر هفته...»
طبقه سوم
گفتم: «ساسی مانکن.»
گفت: «بازارش چطورس؟»
گفتم: «ترکونده بابا. مردم همه جا گوش میکنند. اگه میتونست کنسرت بذاره فکر کنم غوغا میشد.»
گفت: «بذار من یه کمیش رو گوش بدم... بعد تکسش رو بدم علی معلم دامغانی بنویسه... اصلا شاید یه بند هم راه بندازیم... پلی کن ببینم چی چی میخونِد... بعد میگوم علیرضا عصار هم بیاد رپ بخوونه اون وسط...»
گفتم: «اصلا لازم بود شما وارد رپ شی... جات خالی بود. البته به نظرم یک بندری هم بخوونی بد نیست...»
گفت: «مگه بندری هم بازارش خوبه؟ اون هم تا آخر هفته...»
طبقه سوم
افتخاری گفت: «این رو گوش کن.»
بعد شروع کرد به خواندن: «نه نه... ایصفهون رو ال.ای کن... برو به دی.جی بوگو علیرضا افتخاری پیلی کن... شیش و نه رو افتخاری آوردهس بتهوون کم آوردهس... وکی وه بی بی ماها... با یه قر و چندتا آها... کاری کردهس که بیاد و اصفهونی حرف بزنه اوباما... ای اِ آ او اِ اِ اِ ، اِ آ اُ ای او آ»
بعدش گفت: «دقت کردی؟ هم سیاسی بودس یعنی برای گفتوگو با آمریکا پیشنهاد مذاکره داده بودم، هم یه طورایی یاد استاد هم بود... برای همین شیش و نه استاد [...] رو بازخوونی کرده بودم... در ضمن آخرش هم آواز داشت.»
بعد خواند: «ای الهی بیماری بیگیرم هي... دکترا بم اصرار کُننِد و بگم ام.آر.آی نمیرِم... آخه میخوام واست بمیرمو بگو پیشه منی، ها... من همون روانیم آره که آهنگام قِریه...»
بعد گفت: «این رو همین الان با واکمن ضبط کردم، تا یه ساعت دیگه شبکه یک روی تصویر گل و بلبل پخش میکنِد، تا فردا صبح هم توی مارکتینگ توزیع میشِد... یه کلیپ هم میسازم پی.ام.سی پخش کنِد.»
یک نگاه به من کرد، نوک سبیل تاب داد و گفت: «من استاد افتخاریام، اینجا آسانسورِس... آی لاو پی.ام.سی...» و کف دستش را کوبوند به دیوار.
طبقه چهارم
بعد شروع کرد به خواندن: «نه نه... ایصفهون رو ال.ای کن... برو به دی.جی بوگو علیرضا افتخاری پیلی کن... شیش و نه رو افتخاری آوردهس بتهوون کم آوردهس... وکی وه بی بی ماها... با یه قر و چندتا آها... کاری کردهس که بیاد و اصفهونی حرف بزنه اوباما... ای اِ آ او اِ اِ اِ ، اِ آ اُ ای او آ»
بعدش گفت: «دقت کردی؟ هم سیاسی بودس یعنی برای گفتوگو با آمریکا پیشنهاد مذاکره داده بودم، هم یه طورایی یاد استاد هم بود... برای همین شیش و نه استاد [...] رو بازخوونی کرده بودم... در ضمن آخرش هم آواز داشت.»
بعد خواند: «ای الهی بیماری بیگیرم هي... دکترا بم اصرار کُننِد و بگم ام.آر.آی نمیرِم... آخه میخوام واست بمیرمو بگو پیشه منی، ها... من همون روانیم آره که آهنگام قِریه...»
بعد گفت: «این رو همین الان با واکمن ضبط کردم، تا یه ساعت دیگه شبکه یک روی تصویر گل و بلبل پخش میکنِد، تا فردا صبح هم توی مارکتینگ توزیع میشِد... یه کلیپ هم میسازم پی.ام.سی پخش کنِد.»
یک نگاه به من کرد، نوک سبیل تاب داد و گفت: «من استاد افتخاریام، اینجا آسانسورِس... آی لاو پی.ام.سی...» و کف دستش را کوبوند به دیوار.
طبقه چهارم
افتخاری گفت: «حوصلهم سر رفتهس... تا برسیم یک جوک جدیدی تعریف کن جگرمون حال بیاد و بخندیم...»
گفتم: «باشه. میگن یه افتخارییه گفته شجریان گفته اگه من صدای افتخاری رو داشتم دنیا رو فتح میکردم. غش... غش... قاه... قاه...»
نگاه کردم دیدم اصلا نمیخندد. توی خودش رفته بود و مغموم بود. یک آه کشید و گفت: «مگه نگفتهس؟ من تا الان خیال میکردم گفتهس... نگو جوک بودهس... آه...» آهش را در دستگاه دشتی اجرا کرد، تقریبا دو طبقه طول کشید تمام شود.
گفتم: «باشه. میگن یه افتخارییه گفته شجریان گفته اگه من صدای افتخاری رو داشتم دنیا رو فتح میکردم. غش... غش... قاه... قاه...»
نگاه کردم دیدم اصلا نمیخندد. توی خودش رفته بود و مغموم بود. یک آه کشید و گفت: «مگه نگفتهس؟ من تا الان خیال میکردم گفتهس... نگو جوک بودهس... آه...» آهش را در دستگاه دشتی اجرا کرد، تقریبا دو طبقه طول کشید تمام شود.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 399
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
انگار نه انگار
یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹
شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹
ارتباط روزنامهنگاری و باقالی
یک سری روزنامهنگار که خانهنشین هستند و باقالی پاک میکنند، یک سری هم که در مناطق خوش آب و هوای اویندرکه رفتهاند قاطی باقالیها و مشغول تفرج هستند، یک سری هم که پوستشان به باقالی حساسیت داشته و با دیدن باقالی بدنشان کهیر میزده یا کبود میشده مهاجرت کردهاند، یک سری هم که به هر حال کار دیگری از دستشان بر نمیآید در صفحهی آشپزی دربارهی مزایا و مضرات باقلاپلو و باقلاقاتق و اینا مینویسند، یک عدهای هم از زور بیکاری مجبور شدهاند سرچهارراه باقالی بفروشند تا کرایه خانه و مخارجشان دربیاید، یک عدهای هم به هر حال آدمند دیگر، نقد مثبت روی "بوی باقالی میاد" فیلمهای فوق فلسفی مینویسند یا حتا پاش بیفتد روی آنتن هم دربارهی زیباییشناسی بوی باقالی در آثار فاخر نطق میکنند... خلاصه حکایت بامزهای است. آنها هم که در هیچکدام این دستهها نمیگنجند، آمادهاند که بروند خرشان را بیاورند و باقالی بار کنند. خلاصه این شتری است که در خانهی هر روزنامهنگاری که خری برای باقالی بار زدن دارد، میخوابد.
تقدیم به روزنامهنگاران که مثل فانوس دریایی، بیتفاوت به آفتاب و باران و طوفان و بوران و موج صخرهشکن، بیتفاوت به فضلهی مرغ ماهیخوار و خزههای لزج ناگزیر، مسیر مسافران دریازده و دریانوردان دریادیده را روشن میکنند.
مرتبط:
انگار نه انگار
خبرنگار در آسانسور
تقدیم به روزنامهنگاران و خبرنگارانی که آزاد نیستند اما آزادهاند
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «این آسانسور کجا میره؟»
گفتم: «سند منگولهدار و بنچاق و اینا همراهت هست؟»
گفت: « سند و بنچاق اینا آخه برای چی؟ فقط پرسیدم این آسانسور کجا میره؟»
گفتم: «ببین جوون! تو میتوونی با پای خودت سوار آسانسور شی، اما احتمال زیادی داره که برای پیاده شدن مجبوری شی […] و […]...»
گفت: «اما طبق اصل...»
گفتم: «بعدش هم که اصل مصل نکن واسه من. اینجا ما به روح اعتقاد داریم. در رنگآمیزی متافیزیکی روح هم به دستاوردهای خوبی رسیدیم... اصلا ببینم کارت خبرنگاریت کو؟»
گفت: «ولی من فقط پرسیدم این آسانسور...»
گفتم: «دستت رو بنداز...»
گفت: «ولی... من...»
گفتم: «مقاومت میکنی؟»
گفت: «اما...»
گفتم: «تمارض میکنی؟»
گفت: «آخه...»
گفتم: «چی کار کردی؟ چی کار کردی؟ داری فضا رو متشنج میکنی ؟»
گفت: «من که...»
گفتم: «دیگه بدتر... دیگه بدتر... با ماهوارهها هم که مصاحبه میکنی؟»
گفت: «آ...»
گفتم: «الان یه یه پارازیت میندازم روت، حال کنی.»
طبقهی اول
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «ببخشی بودجه این آسانسور از کجا تامین میشه؟»
گفتم: «دوتا ضامن معتبر داری؟»
گفت: «دو تا ضامن معتبر برای چی؟ شنیده بودم فقط سند و بنچاق میگیرین!»
گفتم: «کار از محکمکاری عیب نمیکنه، میکنه؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «آفرین. حالا ضامن داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «بنچاق داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس تو چه خبرنگاری هستی؟ تو اصلا حقوق شهروندیت رو میدونی چییه؟ تو نمیدونی هر خبرنگاری باید توی جیبش دو تا سند و یه ضامن و کفیل همراه داشته باشه بعد توی سطح شهر تردد کنه؟ اونوقت تو همینطوری اومدی میگی بودجه این آسانسور از کجا تامین میشه؟»
گفت: «خب این سوال رو اون آقاهه که اونجا نشسته و موهاش رو از پشت دم اسبی بسته، و سوال خبرنگارها رو بررسی میکنه که […] ، نگاه کرد و گفت عیبی نداره. تازهش هم به من لبخند زد.»
گفتم: «راست میگی؟ همون آقاهه؟»
گفت: «آره...»
گفتم: «ای شیطون! خب زودتر میگفتی از بچههای خبرگزاری خودمون هستی... بله همونطور که میدونید ما معتقدیم بودجه آسانسورها در کل جهان خیلی خیلی خودخواهانه توزیع شده. شما اصلا میدونید شصت و چهار درصد آسانسورهای دنیا توی قاره اروپا و آمریکا قرار داره؟ خب این خیلی زشته... خیلی قبیحه...»
گفت: «ببخشید، شاید دلیلش این باشه که شصت و چهار درصد آپارتمانها توی اون دوتا قاره قرار داره! وگرنه خونههای دو سه طبقه و ویلایی که نیازی به آسانسور نداره...»
جای جواب سوالش، همچین لبخند زدم که همه از هوش رفتند. بعد گفتم: «حالا من از شما یه سوال میپرسم...»
گفت: «ولی من خبرنگارم... من باید سوال بپرسم!»
یک لبخند به قاعده دیگر زدم، طوری که تمام صورتم مثل گل کوکب از هم شکفت و رایحه عجیبی فضا را پر کرد، طوری که همه حضار مدهوش شدند و عقل از سرشان پرید... […] بعد چنین لبخندی بود که به صورت کاملا کارشناسی گفتم: «ولی اول من گفتم سوال میپرسم... اگه نمیتونی جواب بدی، نفر بعدی بیاد سوالش رو بپرسه... در ضمن شما میدونی توی خارج چند نفر به خاطر بالا رفتن راز راهپله زانوشون آب آورده؟ آیا میدونی چندتا آسانسور خاموش توی دنیا وجود داره که باعث زحمت مردم شده و اگه سازمان ملل قبول کنه این قضیه رو خود مردم دنیا میتونند توی یک رفراندم اعلام کنند که زانوهاشون آب آورده یا نه...»
طبقه دوم
گفتم: «دوتا ضامن معتبر داری؟»
گفت: «دو تا ضامن معتبر برای چی؟ شنیده بودم فقط سند و بنچاق میگیرین!»
گفتم: «کار از محکمکاری عیب نمیکنه، میکنه؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «آفرین. حالا ضامن داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «بنچاق داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس تو چه خبرنگاری هستی؟ تو اصلا حقوق شهروندیت رو میدونی چییه؟ تو نمیدونی هر خبرنگاری باید توی جیبش دو تا سند و یه ضامن و کفیل همراه داشته باشه بعد توی سطح شهر تردد کنه؟ اونوقت تو همینطوری اومدی میگی بودجه این آسانسور از کجا تامین میشه؟»
گفت: «خب این سوال رو اون آقاهه که اونجا نشسته و موهاش رو از پشت دم اسبی بسته، و سوال خبرنگارها رو بررسی میکنه که […] ، نگاه کرد و گفت عیبی نداره. تازهش هم به من لبخند زد.»
گفتم: «راست میگی؟ همون آقاهه؟»
گفت: «آره...»
گفتم: «ای شیطون! خب زودتر میگفتی از بچههای خبرگزاری خودمون هستی... بله همونطور که میدونید ما معتقدیم بودجه آسانسورها در کل جهان خیلی خیلی خودخواهانه توزیع شده. شما اصلا میدونید شصت و چهار درصد آسانسورهای دنیا توی قاره اروپا و آمریکا قرار داره؟ خب این خیلی زشته... خیلی قبیحه...»
گفت: «ببخشید، شاید دلیلش این باشه که شصت و چهار درصد آپارتمانها توی اون دوتا قاره قرار داره! وگرنه خونههای دو سه طبقه و ویلایی که نیازی به آسانسور نداره...»
جای جواب سوالش، همچین لبخند زدم که همه از هوش رفتند. بعد گفتم: «حالا من از شما یه سوال میپرسم...»
گفت: «ولی من خبرنگارم... من باید سوال بپرسم!»
یک لبخند به قاعده دیگر زدم، طوری که تمام صورتم مثل گل کوکب از هم شکفت و رایحه عجیبی فضا را پر کرد، طوری که همه حضار مدهوش شدند و عقل از سرشان پرید... […] بعد چنین لبخندی بود که به صورت کاملا کارشناسی گفتم: «ولی اول من گفتم سوال میپرسم... اگه نمیتونی جواب بدی، نفر بعدی بیاد سوالش رو بپرسه... در ضمن شما میدونی توی خارج چند نفر به خاطر بالا رفتن راز راهپله زانوشون آب آورده؟ آیا میدونی چندتا آسانسور خاموش توی دنیا وجود داره که باعث زحمت مردم شده و اگه سازمان ملل قبول کنه این قضیه رو خود مردم دنیا میتونند توی یک رفراندم اعلام کنند که زانوهاشون آب آورده یا نه...»
طبقه دوم
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «ببخشی طبق چشماندازی که دارید، این آسانسور قراره تا چند طبقه بالا بره. و چه مدت طول میکشه؟»
گفتم: «شما اصلا میدونی قبلاها، این آسانسور اصلا نتونسته بود از جاش تکون بخوره؟»
گفت: «ولی قبلا این آسانسور به طبقه نود و نهم رسیده بود و داشت بالاتر هم میرفت.»
گفتم: «چی؟ یه دقه صبر کن... خب حالا خیلی با دقت به این نشانگر طبقات نگاه کن... چه عددی رو نشون میده؟»
گفت: «عدد 2»
گفتم: «دیدی؟ پس این آسانسور دو طبقه بیشتر نتونسته بالا بیاد.»
گفت: «خب ولی طبقه نود و نهم بود تا همین دیروز پریروز که... من خودم خونهمون طبقه هشتادم بود و همیشه از همین آسانسور استفاده میکردم... شما گفتی به خاطر صرفهجویی در اینرسی سکون! برق آسانسور رو قطع کردی، و به خاطر مبارزه با مافیای کابل صنعتی، کابلهای آسانسور رو از بیخ بریدی و آسانسور هم تلپ با منتها الیه خود به صورت ملموسی خورد به زمین طبقه همکف...»
گفتم: «آقا شما خیلی بزرگ کردی قضیه رو... بالا و پایین رفتن آسانسور مثل نمودار میمونه... دقیقا مثل جوش غروره... اصلا معلوم نیست کی اومده کی رفته... اصلا شما خودت یادته کی صورت جوش زده؟ من یادمه؟ کی یادشه؟ خیلی چیزها رو باید فراموش کرد...»
گفت: «از مسیر گفتوگو خارج نشیم، الان طبقه چندم هستید؟»
گفتم: «صد و دوازدهم... ما حتا سه طبقه از آسانسورچیهای قبلی بالاتریم...»
گفت: «ولی این نشانگر آسانسور که داره طبقه 2 رو نشون میده... این چیزی که مردم دارند با چشمهای خودشون لمس میکنند اینه که باید باقی راه رو از راه پله استفاده کنند... البته یک سری هم که طبقه بالا بودند مجبور شدند از راه پله اضطراری استفاده کنند و بدو بدو از ساختمان خارج بشوند...»
گفتم: «ا ا ا... صبر کن... الان میگم بچهها توی فتوشاپ درستش کنند... آها... آها... بفرمایید... طبقه 2 تبدیل شد به طبقه صد و هشت...!»
گفت: «ولی شما که گفتی طبقه صد و دوازدهم هستید!»
گفتم: «نه مثل این که به روح اعتقاد نداری... الان میگم توی فتوشاپ یه حالی هم به رنگ روح شما بدهند!»
طبقه سوم
گفتم: «شما اصلا میدونی قبلاها، این آسانسور اصلا نتونسته بود از جاش تکون بخوره؟»
گفت: «ولی قبلا این آسانسور به طبقه نود و نهم رسیده بود و داشت بالاتر هم میرفت.»
گفتم: «چی؟ یه دقه صبر کن... خب حالا خیلی با دقت به این نشانگر طبقات نگاه کن... چه عددی رو نشون میده؟»
گفت: «عدد 2»
گفتم: «دیدی؟ پس این آسانسور دو طبقه بیشتر نتونسته بالا بیاد.»
گفت: «خب ولی طبقه نود و نهم بود تا همین دیروز پریروز که... من خودم خونهمون طبقه هشتادم بود و همیشه از همین آسانسور استفاده میکردم... شما گفتی به خاطر صرفهجویی در اینرسی سکون! برق آسانسور رو قطع کردی، و به خاطر مبارزه با مافیای کابل صنعتی، کابلهای آسانسور رو از بیخ بریدی و آسانسور هم تلپ با منتها الیه خود به صورت ملموسی خورد به زمین طبقه همکف...»
گفتم: «آقا شما خیلی بزرگ کردی قضیه رو... بالا و پایین رفتن آسانسور مثل نمودار میمونه... دقیقا مثل جوش غروره... اصلا معلوم نیست کی اومده کی رفته... اصلا شما خودت یادته کی صورت جوش زده؟ من یادمه؟ کی یادشه؟ خیلی چیزها رو باید فراموش کرد...»
گفت: «از مسیر گفتوگو خارج نشیم، الان طبقه چندم هستید؟»
گفتم: «صد و دوازدهم... ما حتا سه طبقه از آسانسورچیهای قبلی بالاتریم...»
گفت: «ولی این نشانگر آسانسور که داره طبقه 2 رو نشون میده... این چیزی که مردم دارند با چشمهای خودشون لمس میکنند اینه که باید باقی راه رو از راه پله استفاده کنند... البته یک سری هم که طبقه بالا بودند مجبور شدند از راه پله اضطراری استفاده کنند و بدو بدو از ساختمان خارج بشوند...»
گفتم: «ا ا ا... صبر کن... الان میگم بچهها توی فتوشاپ درستش کنند... آها... آها... بفرمایید... طبقه 2 تبدیل شد به طبقه صد و هشت...!»
گفت: «ولی شما که گفتی طبقه صد و دوازدهم هستید!»
گفتم: «نه مثل این که به روح اعتقاد نداری... الان میگم توی فتوشاپ یه حالی هم به رنگ روح شما بدهند!»
طبقه سوم
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «آقا توی راهروهای فلانجا، آقای فلانی، فلان خبرنگار رو سیلی و اینا زده و بهش هم بیادبی زده...»
گفتم: «خب این آرم طرح ترافیک شما آمادهس...»
گفت: «ولی همه شاهد هستند که به اون خبرنگار توهین شده...»
گفتم: «این هم وام و سهامی که میخواستید...»
گفت: «باشه... ولی...»
گفتم: «اتفاقا ما توی آسانسور نیاز به یه مدیر روابط عمومی داریم...»
طبقه چهارم
گفتم: «خب این آرم طرح ترافیک شما آمادهس...»
گفت: «ولی همه شاهد هستند که به اون خبرنگار توهین شده...»
گفتم: «این هم وام و سهامی که میخواستید...»
گفت: «باشه... ولی...»
گفتم: «اتفاقا ما توی آسانسور نیاز به یه مدیر روابط عمومی داریم...»
طبقه چهارم
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «این نشانگر آسانسور عدد و رقم واقعی را نشان نمیدهد... این عددها مثل جوش غروره! هی کم و زیاد میشه، ولی به هر حال توی چشمه!»
گفتم: «نخیر... ببینم سند و بنچاق و کفیل و وکیل و اینها همراهت هست که داری تن تن بازی درمیاری؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «جدی؟ خب پس... بذار ببینم... ببینم اصلا تو به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «دارم.»
گفتم: «عجب! خب... حالا چی کار کنیم؟ عجب... هم به روح اعتقاد داری هم وثیقه و اینا داری... خب... حالا چی کار کنم؟»
گفت: «من حقوق شهروندیم رو میدونم چییه قربان.»
گفتم: «جدی؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «اصلا اگه راست میگی نسبت شما دوتا با هم چییه؟ هان؟ هان؟ نسبتتون چییه؟ حالا که اینطوری شد […] و […]...»
طبقه همکف
گفتم: «نخیر... ببینم سند و بنچاق و کفیل و وکیل و اینها همراهت هست که داری تن تن بازی درمیاری؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «جدی؟ خب پس... بذار ببینم... ببینم اصلا تو به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «دارم.»
گفتم: «عجب! خب... حالا چی کار کنیم؟ عجب... هم به روح اعتقاد داری هم وثیقه و اینا داری... خب... حالا چی کار کنم؟»
گفت: «من حقوق شهروندیم رو میدونم چییه قربان.»
گفتم: «جدی؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «اصلا اگه راست میگی نسبت شما دوتا با هم چییه؟ هان؟ هان؟ نسبتتون چییه؟ حالا که اینطوری شد […] و […]...»
طبقه همکف
در آسانسور هی باز و بسته میشد؛
در باز شد و آسانسورچی همهچیز را تکذیب کرد.
در باز شد و چندتا خبرنگار از این طرف دویدند به آن طرف.
در باز شد و چندتا خبرنگار دویدند پشت کوهها.
در باز شد و چندتا از خبرنگارها رفتند باقالیها را پاک کنند...
در باز شد و آسانسورچی همهچیز را تکذیب کرد.
در باز شد و چندتا خبرنگار از این طرف دویدند به آن طرف.
در باز شد و چندتا خبرنگار دویدند پشت کوهها.
در باز شد و چندتا از خبرنگارها رفتند باقالیها را پاک کنند...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 398
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
انگار نه انگار
دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)
اینجا خاورمیانه است
اینجا خاورمیانه است
و شوخی بامزهای وجود دارد که ما دروازهی تمدنها هستیم
ما دروازهی تمدنها هستیم
از شرق دور، محصولات چینی وارد ما میشود
و از غرب دور استانداردهای زندگی آمریکایی
و موزههای اروپا، سالهاست که سرستونهای این تمدن کهن را به تماشا گذاشتهاند
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم)
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم)
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است
و شوخی بامزهای وجود دارد که ما دروازهی تمدنها هستیم
ما دروازهی تمدنها هستیم
از شرق دور، محصولات چینی وارد ما میشود
و از غرب دور استانداردهای زندگی آمریکایی
و موزههای اروپا، سالهاست که سرستونهای این تمدن کهن را به تماشا گذاشتهاند
اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم)
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم)
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
انگار نه انگار
یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹
هفته پیش چه طوری گذشت؟ (فرار مغزها و پیوند مغز)
آنچه گذشت
هواشناسی باز هم اعلام کرد که هوا گرم است و آنهایی که هنوز گرمشان است میتوانند در خانه بمانند و کرکره مغازهشان را بالا ندهند. به گزارش منبع خبر که روی پشت بام هواشناسی نصب شده بود و داشت چکه میکرد، کارشناسان گفتند تا بیشتر منبع آب و منبع خبر و باقی چیزها، چکه نکرده، سوراخ منبع را مسدود بفرمایید.
هواشناسی نتیجهگیری کرد آب و هوا کماکان در حالت گل و بلبلی است.
در همین رابطه کارشناسان گفتند: «آفرین. شما هم کارتان درست است، هم دست به فرمانتان درست است، هم کنترلتان.»
وی ادامه داد: «فرق ما با غربیها در این است که ما به جنبههای شریف انسانی در محیط زیست توجه داریم در حالی که چنین وضعیتی نتیجه علم بدون معنویت است یعنی همان علمی که غرب به آن مجهز شده است.»
در این یکی رابطه کارشناسان گفتند: «ما در کل با همه فرق داریم، غربیها که جای خودش را دارد.»
رحیمی اضافه کرد: «بر اساس آمار سالانه دو میلیارد و 251 میلیون تن غذا تولید میشود، در حالی که یک میلیارد و 200 میلیون نفر در جهان گرفتار سوء تغذیه هستند و 14 هزار نفر نیز از گرسنگی جان خود را از دست دادند که این هم نشانی از فاصله علم با معنویت است.»
در رابطه با اینیکی وضعیت آخر، کارشناسان گفتند: «علاوه بر فاصله علم با معنویت، احتمال زیادی دارد که یک دلیل مرگ و میر فاصله غذا و نان با دهان و شکم باشد!»
کارشناسان گفتند: «با استعمال سیگارهای اتمی مردم انرژیشان زیاد میشود و روی هوا میروند.» البته آنان احتمال هر گونه ارتباطی بین این خبر و فرستادن اولین انسان ایرانی به فضا را رد کردند!
از اونطرف هم در خبرها از قول جان مك كين - سناتور جمهوري خواه آورده شده: «ما بايد از طريق سيگارهاي آمريكايي، مرگ را براي ايرانيان ارسال كنيم.»
یکی از آگاهان که سر کوچه ایستاده بود گفت: «ما رمزی که به زبان خارجکی روی پاکتهای سیگار نوشته شده بود را بعد از مدتها تلاش شبانهروزی، کشف رمز کردیم و متوجه توطئه خارجیها برای ارسال مرگ به ایران شدیم.»
ما: «حالا جریان اون رمزه چی بود؟»
آگاه: «Smoking kills! که بعد از کشف رمز متوجه شدیم این معنی رو میده: «ما میخوایم شما رو اول بکشیم بعد بخوریم.»
از یک طرف دیگر شنیدیم هفته گذشته سعيد مرتضوي - رييس ستاد مركزي مبارزه با قاچاق كالا و ارز - از شركت دخانيات ايران بازدید کرده است.
مرتضوی در ارتباط با وقایع اخیر مربوط به قاچاق سیگار اعلام کرده «اولویت، برخورد با قاچاق سيگار مارلبورو در بازار است.»
انتهای خبر!
حالا قضیه چطوریها بوده؟ واقعا شما چی فکر میکنید؟ چطوری این بندههای خدا کشته شدند؟
پلیس آلمان میگوید: «به خاطر ازدحام جمعیت منتظر در تونل ورودی محل برگزاری این فستیوال ناگهان جو آشفته میشود و به همین دلیل 100 نفر زیر دستو پا زخمی و 15 نفر کشته میشوند.»
خب! باز هم شما ناراضی باشید. این همه امکان مرگ توسط حوادث طبیعی و غیرمترقبه در کشور وجود دارد. مثل سقوط هواپیما، از ریل خارج شدن قطار، تصادف جادهای، ریزش ساختمان همسایه، ریزش چاه خانه، آتشسوزی در مدرسه، زلزله، سیل، و خیلی چیزهای دیگر که ما نمیدانیم!
وضعیت رژه عشقی کشورهای دیگر را ببینید و این قدر از وضعیت گل و بلبل خودتان ناله نکنید. نمیبینید بندگان خدا در باقی جاهای دنیا، به خاطر نبود امکانات مجبورند بروند زیر دست و پای هم که بمیرند!
در راستای همین حرف ما، الان یکی از کارشناسان اعلام کرد: «ما در ایران دو نوع ماهواره داریم. یکی را از پشت بام به پایین پرت میکنند، یکی را از زمین به فضا پرتاب میکنند.»
نظر کارشناسی ما این است که وقتی در فرار مغزها همیشه رکوردداریم، بهتر است همینطوری فعلا به پیوند مغز و مغز استخوان رو بیاوریم که بتوانیم ضایعات فرار مغزها را جبران کنیم.
خلاصهاش اینکه این پیشرفت هم برای دانش پزشکی ما خوب است، هم برای استخواندرد و اینا، هم برای ریزش مو.
اول اینکه از روی دست ما کپی کردهاند و کپیرایت ندادهاند. سالها پیش مجله توفیق «حزب خران» را تاسیس کرد که خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت، و بعضی از اعضای آن هنوز هم در قید حیات هستند، منتها ممکن است دیگر فعالیت حزبی نکنند.
دوم اینکه همین الان باشگاه گوسالهها در مجله چلچراغ دارد نیرو میگیرد. البته هنوز حزب نشده.
سوم اینکه علامت حزب دموکراتیک آمریکا یک الاغ است و کسی هم نه ناراضی است نه تعجب میکند.
در انتها دلایل نامگذاری حزب الاغها را از زبان دبیر کل این حزب میخوانیم. بخوانید دیگر. همین پایین است... عجب گیری افتادیمها! بابا جان همین پایین، ایناهاش؛
دبیر کل «حزب الاغ ها» در مورد تأسیس این حزب گفت:«الاغ تنها حیوانی است که به سختی کار می کند و خسته می شود و تمام سختی ها را تحمل می کند و در همین حال از بیشتر حقوق خود محروم است. الاغ در طول تاریخ موفق شده که جان بسیاری از سیاستمداران را نجات دهد. این سیاستمداران در حوادث مختلف تاریخ که در معرض خطر قرار داشته اند، از الاغ برای فرار کردن استفاده می کردند.»
ناگفته نماند اعضای این حزب نیز دارای درجات مختلفی از جمله الاغ، خر و غیره هستند. «حزب الاغ ها» از دولت محلی درخواست کمک مالی کرده تا بتواند یک شبکه رادیویی به نام «صدای الاغ» راه اندازی کند.
تا هفتهی بعد، بای هانی!
هواشناسی نتیجهگیری کرد آب و هوا کماکان در حالت گل و بلبلی است.
1
دلیل اصلی مرگ و میر اعلام شد
معاون اول رئیس جمهور گفت: «همه صنایع را تحت کنترل داریم به طوری که صنایعی که آلودگی ایجاد کنند مالیات بیشتری پرداخت می کنند و صنایعی که به پاکی محیط زیست کمک کنند از مالیاتشان کاسته میشود.» دلیل اصلی مرگ و میر اعلام شد
در همین رابطه کارشناسان گفتند: «آفرین. شما هم کارتان درست است، هم دست به فرمانتان درست است، هم کنترلتان.»
وی ادامه داد: «فرق ما با غربیها در این است که ما به جنبههای شریف انسانی در محیط زیست توجه داریم در حالی که چنین وضعیتی نتیجه علم بدون معنویت است یعنی همان علمی که غرب به آن مجهز شده است.»
در این یکی رابطه کارشناسان گفتند: «ما در کل با همه فرق داریم، غربیها که جای خودش را دارد.»
رحیمی اضافه کرد: «بر اساس آمار سالانه دو میلیارد و 251 میلیون تن غذا تولید میشود، در حالی که یک میلیارد و 200 میلیون نفر در جهان گرفتار سوء تغذیه هستند و 14 هزار نفر نیز از گرسنگی جان خود را از دست دادند که این هم نشانی از فاصله علم با معنویت است.»
در رابطه با اینیکی وضعیت آخر، کارشناسان گفتند: «علاوه بر فاصله علم با معنویت، احتمال زیادی دارد که یک دلیل مرگ و میر فاصله غذا و نان با دهان و شکم باشد!»
2
سیگارهای اتمی
از اینطرف قرار شده شركت دخانيات نمونههاي مختلفي از سيگارهاي قاچاق شده به داخل كشور را براي بررسي احتمال آلودگی به پولونيوم (راديو اكتيو ضعيف شده) به سازمان انرژي اتمي ارسال كند.سیگارهای اتمی
کارشناسان گفتند: «با استعمال سیگارهای اتمی مردم انرژیشان زیاد میشود و روی هوا میروند.» البته آنان احتمال هر گونه ارتباطی بین این خبر و فرستادن اولین انسان ایرانی به فضا را رد کردند!
از اونطرف هم در خبرها از قول جان مك كين - سناتور جمهوري خواه آورده شده: «ما بايد از طريق سيگارهاي آمريكايي، مرگ را براي ايرانيان ارسال كنيم.»
یکی از آگاهان که سر کوچه ایستاده بود گفت: «ما رمزی که به زبان خارجکی روی پاکتهای سیگار نوشته شده بود را بعد از مدتها تلاش شبانهروزی، کشف رمز کردیم و متوجه توطئه خارجیها برای ارسال مرگ به ایران شدیم.»
ما: «حالا جریان اون رمزه چی بود؟»
آگاه: «Smoking kills! که بعد از کشف رمز متوجه شدیم این معنی رو میده: «ما میخوایم شما رو اول بکشیم بعد بخوریم.»
از یک طرف دیگر شنیدیم هفته گذشته سعيد مرتضوي - رييس ستاد مركزي مبارزه با قاچاق كالا و ارز - از شركت دخانيات ايران بازدید کرده است.
مرتضوی در ارتباط با وقایع اخیر مربوط به قاچاق سیگار اعلام کرده «اولویت، برخورد با قاچاق سيگار مارلبورو در بازار است.»
انتهای خبر!
3
نبود امکانات مرگ در آلمان
در خبرها خواندیم در فستیوال موسیقی رژه عشق که همه ساله هنرمندان و هنردوستان را از برزیل، روسیه، هلند، اسپانیا، استرالیا و سایر کشورهای جهان به آلمان جذب میکند، امسال 15 نفر جان خودشان را از دست دادند.نبود امکانات مرگ در آلمان
حالا قضیه چطوریها بوده؟ واقعا شما چی فکر میکنید؟ چطوری این بندههای خدا کشته شدند؟
پلیس آلمان میگوید: «به خاطر ازدحام جمعیت منتظر در تونل ورودی محل برگزاری این فستیوال ناگهان جو آشفته میشود و به همین دلیل 100 نفر زیر دستو پا زخمی و 15 نفر کشته میشوند.»
خب! باز هم شما ناراضی باشید. این همه امکان مرگ توسط حوادث طبیعی و غیرمترقبه در کشور وجود دارد. مثل سقوط هواپیما، از ریل خارج شدن قطار، تصادف جادهای، ریزش ساختمان همسایه، ریزش چاه خانه، آتشسوزی در مدرسه، زلزله، سیل، و خیلی چیزهای دیگر که ما نمیدانیم!
وضعیت رژه عشقی کشورهای دیگر را ببینید و این قدر از وضعیت گل و بلبل خودتان ناله نکنید. نمیبینید بندگان خدا در باقی جاهای دنیا، به خاطر نبود امکانات مجبورند بروند زیر دست و پای هم که بمیرند!
4
پرتاب انسان به بالا
شنیدیم به سلامتی قرار است که نخستین انسان ایرانی هم به فضا پرتاب شود، آن هم توسط ماهواره. منتها هر چه فکر میکنیم وقتی ماهوارهها پارازیت دارد و چیز را دریافت نمیکند چطوری میتواند چیزی را پرتاب کند!؟ آن هم چیزی مثل انسان؟ واقعا ما نمیدانیم. پرتاب انسان به بالا
در راستای همین حرف ما، الان یکی از کارشناسان اعلام کرد: «ما در ایران دو نوع ماهواره داریم. یکی را از پشت بام به پایین پرت میکنند، یکی را از زمین به فضا پرتاب میکنند.»
5
فرار مغزها و پیوند مغز
در خبرها خواندیم که ایران رتبه «مقام سوم پيوند مغز استخوان در دنيا» را به دست آورده است. آفرین. آفرین. فرار مغزها و پیوند مغز
نظر کارشناسی ما این است که وقتی در فرار مغزها همیشه رکوردداریم، بهتر است همینطوری فعلا به پیوند مغز و مغز استخوان رو بیاوریم که بتوانیم ضایعات فرار مغزها را جبران کنیم.
خلاصهاش اینکه این پیشرفت هم برای دانش پزشکی ما خوب است، هم برای استخواندرد و اینا، هم برای ریزش مو.
6
حزب الاغها جهانگیر میشود!
گویا در عراق «جمعیت الاغ ها» اخیرا مجوز رسمی برای تبدیل شدن به یک حزب را دریافت کرده که این خبر باعث تعجب دیگران شده است. کجاش تعجب دارد؟ حزب الاغها جهانگیر میشود!
اول اینکه از روی دست ما کپی کردهاند و کپیرایت ندادهاند. سالها پیش مجله توفیق «حزب خران» را تاسیس کرد که خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت، و بعضی از اعضای آن هنوز هم در قید حیات هستند، منتها ممکن است دیگر فعالیت حزبی نکنند.
دوم اینکه همین الان باشگاه گوسالهها در مجله چلچراغ دارد نیرو میگیرد. البته هنوز حزب نشده.
سوم اینکه علامت حزب دموکراتیک آمریکا یک الاغ است و کسی هم نه ناراضی است نه تعجب میکند.
در انتها دلایل نامگذاری حزب الاغها را از زبان دبیر کل این حزب میخوانیم. بخوانید دیگر. همین پایین است... عجب گیری افتادیمها! بابا جان همین پایین، ایناهاش؛
دبیر کل «حزب الاغ ها» در مورد تأسیس این حزب گفت:«الاغ تنها حیوانی است که به سختی کار می کند و خسته می شود و تمام سختی ها را تحمل می کند و در همین حال از بیشتر حقوق خود محروم است. الاغ در طول تاریخ موفق شده که جان بسیاری از سیاستمداران را نجات دهد. این سیاستمداران در حوادث مختلف تاریخ که در معرض خطر قرار داشته اند، از الاغ برای فرار کردن استفاده می کردند.»
ناگفته نماند اعضای این حزب نیز دارای درجات مختلفی از جمله الاغ، خر و غیره هستند. «حزب الاغ ها» از دولت محلی درخواست کمک مالی کرده تا بتواند یک شبکه رادیویی به نام «صدای الاغ» راه اندازی کند.
7
تخصص سردبیر!
در پایان اگر از حال ما خواسته باشید، باید به اطلاع شما برسانم، ما خیلی خوب و باحالیم اما امیدواریم وضعیت گل و بلبل، یک سر و سامانی بگیرد و قیچی از دست سردبیر بیفتد زمین. راستش اصولا تخصص سردبیرها این است که با سه حرکت صفحهی طنز را تبدیل به جگر زلیخا کند. (با شما خوانندگان شرط میبندم، همین الان هم سردبیر مردد است یک خط قرمز دور همین چند خط بکشد یا نه. میگویید نه؟ زنگ بزنید از خودش بپرسید.) تخصص سردبیر!
تا هفتهی بعد، بای هانی!
منتشرشده در هفتهنامهی پیک سبز، صفحهی طنز، 9 مرداد 89
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
انگار نه انگار